صفحه 16 از 46 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 454

موضوع: دیوان اشعار اوحدی

  1. #151
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد

    دلم را با خیال خود به جان با زنده می‌دارد

    به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود

    چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده می‌دارد


    دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی

    که روز دولت حسن ترا پاینده می‌دارد


    ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی

    ولی زلف سیه کار تو ما را زنده می‌دارد


    مباد، ای اوحدی، هرگز ترا با خسروان کاری

    غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده می‌دارد


    مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی

    دلم را همچو روی خویشتن فرخنده می‌دارد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #152
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد

    کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد

    صید چو آن زلف چون کمند ببیند

    پیش رود، سر به آن کمند برآرد


    بر چمن و سبزه آفتی مرسادش

    باغ، که سروی چنین بلند بر آرد


    پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی

    گرد خود از نعل آن سمند بر آرد


    سینه سپند تو گشت و آتش سودا

    تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟


    بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید

    خط تو آن را به ریشخند بر آرد


    جان مرا چون محبت تو پسندید

    گر ندهم، سر به ناپسند برآرد


    بیخ که دست غمت به سینه فرو برد

    از دل من شاخ پر گزند بر آرد


    اوحدی از بند هر دو کون برآید

    گر دل او را لبت ز بند برآرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #153
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

    طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

    دل شکیب از روی خوب او نداشت

    زان میان بگذاشتیمش تا ببرد


    روی او چون دید نقش ما و من

    نام من گم کرد و رخت ما ببرد


    زین جهان من داشتم جان و دلی

    این به دست آورد و آن در پا ببرد


    من چنین در جوش و آتش ناپدید

    گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد


    دانش و دین مرا آن چشم ترک

    روز غارت بود، در یغما ببرد


    از دل من بود هر غوغا که بود

    پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد


    راه فردا بر گرفت از امشبم

    کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد


    تا قیامت هر که گوید سرعشق

    قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد


    جای آن هست ار کنی جوش و فغان

    اوحدی، کش عشق او از جا ببرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #154
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    موی فشانم دگر عشق به درها ببرد

    در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد

    روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد

    مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد


    من ز سفرهای خود سود بسی داشتم

    عشق تو در باختن سود سفرها ببرد


    داشتم از شاخ عمر وعده‌ی برخوردنی

    باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد


    باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او

    توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد


    زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!

    بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟


    داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها

    این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #155
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    طراوت رخت آب سمن تمام ببرد

    رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد

    غلام کیستی، ای خواجه‌ی پری‌رویان؟

    که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد


    همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد

    سلامت من مسکین بدان سلام ببرد


    به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود

    غم تو آمد و از دست من زمام ببرد


    چو آفتاب ترا از کنار بام بدید

    پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد


    نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود

    به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد


    ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق

    چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد


    امام شهر چو محراب ابروی تو بدید

    سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد


    حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟

    که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد


    به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت

    به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #156
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از عشق تو جان نمی‌توان برد

    وز وصل نشان نمی‌توان برد

    بر خوان رخت ز بیم آن زلف

    دستی به دهان نمی‌توان برد


    دارم به لب تو حاجتی، لیک

    نامش به زبان نمی‌توان برد


    داری دهنی، که از لطافت

    ره بر سر آن نمی‌توان برد


    چون چشم تو پیش عارضت راه

    بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد


    گر چه کمر تو پیچ پیچست

    با او به زیان نمی‌توان برد


    کاری که کمر کند چو زلفت

    هر سر به میان نمی‌توان برد


    از غارت چشمت اندرین شهر

    رختی به دکان نمی‌توان برد


    بر سینه‌ی اوحدی ز عشقت

    داغیست، که آن نمی‌توان برد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #157
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

    جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد

    چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

    نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد


    من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

    گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد


    با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن

    من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد


    ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن

    تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد


    عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن

    کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد


    تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس

    یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #158
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد

    یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد

    بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت

    مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد


    ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر

    تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد


    نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی

    در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد


    پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی

    من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد


    در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن

    پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد


    نیست در عشق اوحدی را جز به زاری دسترس

    وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #159
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
    که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
    لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
    دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
    بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
    اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
    لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
    روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
    کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
    هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
    کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
    قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
    مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
    به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
    اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
    ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
    به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
    از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
    نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
    میان عالمیانم نشان و رایت کرد
    بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
    درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #160
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد

    دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد

    کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر

    چون قامتش بدید به رغبت نماز کرد


    ای دلبری که عارض چون آفتاب تو

    بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد


    از درد دل چو مار بپیچید سالها

    هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد


    با صورت خیال تو دل خلوتی گزید

    وانگه بر وی این دگران در فراز کرد


    پیوسته من ز عشق حذر کردمی، کنون

    آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد


    کوتاه گشته بود ز من دست حادثات

    زلف تو کار بر من مسکین دراز کرد


    رفتی، پی تو پرده‌ی خلقی دریده شد

    این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد


    پنهان بر اوحدی زده‌ای تیر چشم مست

    نتوان ز پیش زخم چنین احتراز کرد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 16 از 46 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/