صفحه 16 از 23 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 227

موضوع: گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن

  1. #151
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض نان و انگور واينهمه جنجال



    هر وقت چند نفر سخن همديگر را نفهمند و بر سر موضوعي واحد با هم جدال كنند كردها گويند: نان و انگور و اين همه جنجال؟...

    روزي سه نفر همسفر كه اولي كرد بود و دومي فارس و سومي ترك، به شهري رسيدند. هر سه نفر زبان همديگر را نمي‌فهميدند، قرار بود ناهار بخورند. اولي به كردي گفت: «من نان و تري اخوم» دومي نيز به فارسي گفت: «من نان و انگور مي‌خورم» و سومي هم به تركي گفت: «من اوزوم چورك بييرم» ولي اولي نفهميد كه دومي همان نان و انگور را مي‌خواهد و دومي هم نفهميد كه سومي مايل به خوردن نان و انگور است. درنتيجه كارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسيد. چند نفر كه زبان هر سه را بلد بودند ميانجي شدند و به آنان فهماندند كه هر سه نفر يك حرف مي‌زنند.


    حضرت مولانا جلال‌الدين محمد بلخي در مثنوي معنوي حكايتي آورده است با اين عنوان «بيان منازعات چهار كس جهت انگور با همدگر به علت آنكه زبان يكديگر را نمي‌دانستند» كه با اين ابيات آغاز مي‌شود:

    چاركس را داد مردي يك درم
    هر يكي از شهري افتاده به هم

    فارسي و ترك و رومي و عرب
    جمله با هم در نزاع و در غضب

    فارسي گفتا از اين چون وارهيم
    هم بيا كاين را به انگوري دهيم

    آن عرب گفتا معاذالله لا
    من عنب خواهم نه انگور اي دغا

    آن يكي كز ترك بد گفت اي كزم
    من نمي‌خواهم عنب خواهم ازم

    آنكه رومي بود گفت اين قيل را
    ترك كن خواهم من استافيل را

    مثنوي دفتر دوم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #152
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر باشه بهتر اين نموخونه



    هنگامي كه كارفرما به كارگرش مزدي ناچيز بدهد و از او مؤاخذه كند كه چرا خوب كار نكرده‌اي يا وقتي كه ارباب به نوكر خود پرخاش كند كه فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادي و نوكر از مزد خود رضايت نداشته باشد، در جواب او اين مثل را مي‌گويد.

    سه نفر براي دزديدن زردآلوي شكرپاره وارد باغي شدند. ولي در بين درختان آن باغ فقط يك درخت زردآلوي هلندر ميوه داشت و از زردآلوي شكرپاره اثري ديده نمي‌شد، به ناچار تن به دزديدن نقد موجود در دادند. يك نفر از آنها براي تكاندن شاخه‌‌ها بالاي درخت رفت. دو نفر براي جمع كردن ميوه در پاي درخت ماندند. در اين بين سر و كله باغبان از دور پيدا شد، دو نفري كه در پاي درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولي چون فرصت نكردند از باغ خارج شوند يكيشان به زير شكم الاغي كه در گوشه باغ بسته بود پناه برد. ديگري خود را در جوي كوچكي به رو انداخت و دراز كشيد.

    باغبان نزد اولي رفت و گف: «مردك كي هستي و اينجا چه مي‌كني؟» مرد جواب داد: «من كره‌خرم» باغبان گفت: «احمق نادان ـ اين خر كه نر است» گفت: «باشد. مانعي ندارد. من از پيش ننه‌ام قهر كرده‌ام آمده‌ام پيش بابام» باغبان پيش دومي رفت و گفت: «تو ديگر كي هستي؟» مرد گفت: «من سگم» باغبان گفت: «اينجا چه مي‌كني؟» گفت: «معلومه. سگي از اين طرف عبور مي‌كرد. مرا اينجا گذاشت و رفت». باغبان رفت پيش سومي كه خود را روي درخت جمع و گرد كرده بود و پشت شاخه‌‌ها قايم شده بود. گفت: «تو بگو ببينم كي هستي؟» گفت: «من بلبلم» باغبان گفت: «اگر بلبلي يك نوبت آواز بخوان ببينم» مردكه نره غول با صداي نكره و زشتي كه داشت، بناي آوازخواني گذاشت. باغبان گفت: «خفه شو! بلبل كه به اين بدي نمي‌خواند». گفت: «احمق مگر نمي‌داني بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر است بهتر اين اين نمي‌خواند؟»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #153
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض فوت كاسه‌گري را مي‌داند



    اين مثل را وقتي به كار مي‌برند كه بخواهند بگويند يك نفر بسياري چيزها را مي‌داند ولي يك چيز مهم آن را نمي‌داند.

    كوزه ‌گري بود كه كوزه و كاسه لعابي مي‌ساخت. خيلي هم مشتري داشت. اين كوزه‌ گر يك شاگرد زرنگ داشت. چون كوزه ‌گر شاگردش را خيلي دوست داشت از ياد دادن به او كوتاهي نمي‌كرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام كارهاي كوزه ‌گري و كاسه‌گري را ياد گرفت و پيش خودش فكر كرد كه حالا مي‌تواند يك كارگاه جدا درست كند. به همين جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من كم است» كوزه‌گر قدري مزدش را زياد كرد ولي شاگرد باز هم راضي نشد و پس از چند روز گفت: «من با اين مزد نمي‌توانم كار كنم» كوزه‌گر گفت: «آيا در اين شهر كسي را مي‌شناسي كه از اين بيشتر به تو مزد بدهد؟» شاگرد گفت: «نه! نمي‌شناسم ولي خودم مي‌توانم يك كوزه ‌گري باز كنم» كوزه ‌گر گفت: «بسيار خب ولي بدان من خيلي زحمت كشيدم تا كارهاي كوزه ‌گري را به تو ياد دادم انصاف نيست كه مرا تنها بگذاري» شاگرد گفت: «درست است ولي ديگر حاضر نيستم اينجا كار كنم» كوزه ‌گر گفت: «بسيار خب حالا بيا شش ماه هم با ما بساز تا يك شاگرد پيدا كنم» شاگرد گفت: «نه! حرف مرد يكي است» و بعد از آن رفت و يك كارگاه كوزه ‌گري باز كرد و مقداري كوزه و كاسه‌هاي لعابي ساخت تا با استادش رقابت كند و بازار كارهاي استادش را بگيرد. ولي هرچه ساخت ديد بي‌رنگ و كدر است و مثل كاسه‌هاي ساخت استادش نيست. هرچه فكر ديد اشتباهي در درست كردن آنها نكرده ولي كاسه‌ها خوب نشده‌اند. بعد از فكر زياد فهميد كه يك چيز از كارها را ياد نگرفته. پيش استادش رفت و درحالي كه يكي از كاسه‌هايش دستش بود به استادش گفت: «اي استاد عزيز حقيقت اين بود كه من مي‌خواستم با تو رقابت كنم ولي هرچه سعي كردم كاسه‌هايم بهتر از اين نشد. آيا ممكن است به من بگويي كه چرا اينطور شده؟» كوزه‌گر پرسيد: «خاك را از كدام معدن آوردي؟» گفت: «از فلان معدن» استاد گفت: «درست است، گل را چطور خمير كردي؟» گفت: «اينطور...» استاد گفت: «اين هم درست، لعاب شيشه را چطور ساختي؟» گفت: «اينطور...» استاد گفت: «درست است آتش كوره را چه جور روشن كردي؟» شاگرد گفت: «همانطور كه تو مي‌كردي» استاد گفت: «بسيار خب، تو مرا در اين موقع تنها گذاشتي و دل مرا شكستي من از تو شكايت ندارم چون هر شاگردي يك روز بايد استاد شود ولي اگر بيايي و يكسال ديگر براي من كار كني ياد مي‌گيري» شاگرد قبول كرد و به كارگاه برگشت ولي ديد تمام كارها همانطور مثل هميشه است. يكسال تمام شد.

    شاگرد پيش استاد رفت. استاد گفت: «حالا كه پسر خوبي شدي بيا تا يادت بدهم» استاد رفت كنار كوره و به شاگردش گفت: «كاسه‌ها را بده تا در كوره بچينم و خوب هم چشمانت را باز كن تا فوت و فن كار را ياد بگيري». استاد كاسه‌ها را از دست شاگرد گرفت و وقتي خواست توي كوره بگذارد چند تا فوت محكم به كاسه‌ها كرد و گرد و خاكي را كه از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت: «همه حرف‌ها در همين فوتش هست. تو اين فوت را نمي‌كردي» شاگرد گفت: «نه من فوت نمي‌كردم ولي اين كار چه ربطي به رنگ لعاب دارد؟» استاد گفت: «ربطش اينست، وقتي كه اين كاسه‌ها ساخته مي‌شود چند روز در كارگاه مي‌ماند و گرد و خاك روشان مي‌نشيند وقتي چند تا فوت كنيم گرد و غبار پاك مي‌شود و رنگ لعاب روي آن روشن و شفاف مي‌شود و جلا پيدا مي‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن».
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #154
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض نان گدايي را گاو خورد ديگر به كار نرفت



    شياركاري با يك بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدايي آمد و با چاخان و زبان ‌بازي، سيفال تو پالان ( چالوسی) شيار كار كرد و شروع كرد به دعا و ثنايي كه مرسوم گداها است كه: «خدا بركت بده، چشمه خواجه خضره، بركت به گوشه كرت باشه، يه مش گندم به من بده پيش خدا گم نميشه». شيار كار گفت: «بابا اين گندما به اين زحمت ميباس برن تو دل زمين و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوريم و هزار جور زحمت بكشيم تا فصل تابستون گندمي درو كنيم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عيالمون و ارباب و مباشر و حيوون و حشر و مرغ و چرغ و يه مش زن و مرد شهري هم بخورن ما وسيله كار وسيله‌ساز هستيم؛ تو هم زحمت بكش بهتر از بيكاري و گدائيه از همه گذشته ‌ئي گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمي‌كنم بركتش ورداشته ميشه».

    گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوري آدم يه ساتوئي ايجو دراز ميشم.» توبره گدائيش را گذاشت كنار دستش و خواب غفلت نر قلندري و بيعاري او را از جا برداشت. شيار كار هم مشغول شيار كردن و شخم زدن بود تا كارش تمام شد. گاوهايش را طبق معمول ول كرد كه بروند آب بخورند، خودش هم رفت يك گوشه نشست كه خستگيش در برود. يكي از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شياركار متوجه شوند گاو نان را بلعيد. شياركار خود را به گاو رساند و چوب را كشيد به بخت گاو و حالا نزن كي بزن. گدا ماتش زد و گفت: «بابا طوري نشده، نشنيدي ميگن به فقير چه نوني بدي چه نونش بستوني تفاوتي نداره».

    شياركار كه گاوش فرار كرده بود، تو سر خودش مي‌زد و خداخدا مي‌كرد. باز گدا گفت: «بابا! من حرفي ندارم، دگه تو چرا خودته مي‌زني بيا منه بزن واي به حال حيوون زبون بسته كه به گير تو آدم نديده افتاده؛ تو كه راضي نميشي گوت نون كس دگه ر بخوره چطور راضي ميشي زن و بچه‌ت نون توره بخورن؟»

    شياركار گفت: «ها راست ميگي ولي اينجور نيس، تو ميري تو ده باز نوني گدايي مي‌كني اما گو من كه نون گدايي خورد دگه به كار نميره».

    روايت دوم

    زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك نفر پيله‌ور آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين پيله‌ور رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. پيله‌ور پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي» پيله‌ور گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاو كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد».
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #155
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض عاقبت به خیر



    فکر می کنم معنی و مفهوم این ضرب المثل احتیاج به بحث و توضیح نداشته باشد چه موضوع عاقبت به خیری به قدری مهم بود که عقلای قوم در هر عصر و زمانی آن را صدر المسائل می دانستند و افراد و جماعات را به رعایت مال اندیشی توصیه می کردند.


    کرزوس آخرین پادشاه لیدی( ترکیه امروز) چون در ثروت و عظمت به درجه اوج کمال رسید آن چنان مغرور شد که از خویش برتر و بالاتر ندید و در واقع خود را خوشبخت ترین و سعادتمند ترین فرد روی زمین شناخت ولی از طرف دیگر شنید فیلسوف نکته سنجی به نام سولون در یونان زندگی می کند که برای جاه و جلال دنیوی ارج و مقداری قائل نیست و اصولا در عقیده و مشربش سعادت و خوشبختی از مجرایی ورای قدرت و ثروت سیراب می شود تصمیم گرفت این مرد را ببیند و با نمایش دادن حشمت و شکوه درباری و ثروت بی انتهای خویش او را از گمان و تصوری که در مفهوم سعادت و خوشبختی دارد باز دارد.
    پس سولون را از یونان به لیدی دعوت کرد و قبلا فرمان داد دربار را آن چنان آیین ببندند که نظیر آن را در هیچ نقطه ای عالم ندیده و نشنیده باشد.

    سولون با نرمی و متانت در جواب بزرگ نمایی های کرزوس گفت:« راستش این است که ما یونانیها به تنعمات دنیوی و جاه و جلال ظاهری که همواره در معرض دستبرد روزگار است اعتنا و اعتماد نداریم چه سیر زمان هر روز مستلزم حوادث گوناگون است که هر گز آدمی فکر و تصور آن را نمی کند. معلوم نیست پایان کار تو و سایر زورمندان و ثروتمندان عالم چگونه باشد تا عاقبت کار کسی معلوم نشود نمی توان او را سعادتمند خواند. خوشبخت کسی است که عاقبت به خیر باشد.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #156
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض طشت رسوایی



    چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.

    زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
    برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.

    گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد. پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.

    با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .
    مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:

    دردمندی کش زبام افتاده طشت

    زو نهان کردیم حق پنهان نگشت
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #157
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض صفحه گذاشتن



    عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده می کنند. صفحه گذاشتن مرادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.
    کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر می شود و فی المثل می گویند: پشت سر فلانی صفحه گذاشت و یا به اصطلاح دیگر: پشت سر فلانی صفحه می گذارد.

    سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی می برد دستور می داد در آن باب با شاخ و بر گهای فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانند گان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاههای عمومی بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوایهای خان حریف جلب کنند.
    بدیهی است خان حریف بیکار نمی نشست و برای متفرق کردن خوانند گان و نوازندگان دست به اقدام متقابل می زد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان بر می خاستند . نتیجتا جنگ مغلوبه می شد و جریان قضیه به گوش همگان می رسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل می آمد.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #158
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض شمشیر داموکلس



    آدمی اگر دهها حسن و هنر و نقطه قوی و همچنین یک نقطه ضعف داشته باشند مخالف و معاند فقط انگشت بر روی همان یک عیب می گذارند و از آن شخص به علت همان یک عیب و علت بدون توجه به نقاط قوی در همه جا و هر مجلس و محفل و بد گویی کرده او را صرفا به آن صفت و نقطه ضعف معرفی می کند در چنین مورد و نظایر آن گفته می شود:« فلانی بیچاره فقط یک نقطه ضعف دارد با دهها حسن و هنر خوبی ، ولی همان یک نقطه ضعف را مانند شمشیر داموکلس بالای سرش قرار می دهند و به رخش می کشند.

    باید دانست عبارت بالا یک داستان قدیمی اساطیری سرچشمه گرفته.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #159
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض شمشیر از رو بستن



    عبارت بالا کنایه از مبارزه علنی و آشکار است نه پنهانی. در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند. آشکارا مبارزه می کند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد.
    در عصر سلسله های اخیر داش مشدیها و لوطیها نیز در زمره عیاران و جوانمردان در آمده اند و از آداب و رسوم عیاران در محله خویش پیروی می کرده اند یعنی از ثروتمندان و متمکنین می ستاندند و به فقرا و مستمندان می بخشیدند. به علاوه داش مشدیها و لوطیها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشته اند که از ترس آنان کسی جرات نمی کرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند.

    عیاران و جوانمردان ازآنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشته اند و به ظاهر کسی آنها را نمی شناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمر بند چرمین را در زیر لباس بر کمر می بستند و شمشیر را از حلقه کمر بند مزبور آویزان می کردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند .
    بعدها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هر گاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای در می آوردند.

    این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #160
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض شق القمر کرد



    هر گاه از شخصی عمل خارق العاده ای و غیر قابل تصور سر بزند از آن به شق القمر تمثیل کرده می گویند: واقع شق القمر کرده است.

    یکی از مهمترین معجزات پیغمبر شق القمر است که روایت می کنند عده ای از مشرکان قریش مجتمعا خدمت پیغمبر رسیدند و گفتند:« ای محمد، اگر در دعوی نبوت صادق هستی و عمل تو سحر و جادو نیست هم اکنون ماه را در وسط آسمان دو نیمه کن تا ما به رای العین شق القمر را ببینیم و با رسالت تو ایمان بیاوریم زیرا شنیدمی که سحرو جادو فقط در روی زمین امکان دارد ولی در آسمان موثر نیست.» در آن هنگان مردم در منی بودند.
    پیغمبر اسلام دست به دعا بر داشت و از خداوند مسئلت کرد که این آخرین حجت رسالتش را با این قوم مشترک نشان دهد تا شاید دست از عناد و لجاج بردارند. بلافاصله وحی نازل شد که ماه در اختیار توست و می توانی آن را دو پاره کنی.

    پیغمبر اکرم(ص) به روایتی انگشت مجسمه اش را به جانب آسمان دراز کرد و ماه از میان دو نیمه شد. « در آن هنگام که مردم در منی بودند به طوری شکافته شد که کوه حرا در میان دو پاره آن که مانند دو شعله بود می نمود.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 16 از 23 نخستنخست ... 6121314151617181920 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/