صفحه 16 از 27 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #151
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    آنگاه پس از تندر

    نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
    بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
    در خلوت خواب گوارایی
    و آن گاهگه شبها که خوابم برد
    هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
    از روشنا گلگشت رؤیایی
    در خوابهای من
    این آبهای اهلی وحشت
    تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
    این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
    با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
    افسانه های نوبت خود را
    در ساز این میرنده تن غمنک می نالد
    وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
    سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
    بی اعتنا با من نگاهش
    پوز خود بر خک می مالد
    آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
    از روبرو می اید و رگباری از سیلی
    من می گریزم سوی درهایی که می بینم
    بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
    از کیست
    تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
    آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
    قهقاه می خندد
    وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
    سبابه اش جنبان به ترساندن
    گوید
    بنشین
    شطرنج
    آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
    تازان به سویم تند چون سیلاتب
    من به خیالم می پرم از خواب
    مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
    یا آتشی پاشیده بر آن آب
    خاموشی مرگش پر از فریاد
    آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
    اما
    من گر بیارامم
    با انتظار نوشخند صبح فردایی
    این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
    تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
    از بارها یک بار
    شب بود و تاریکیش
    یا روشنایی روز ، یا کی ؟ خوب یادم نیست
    اما گمانم روشنیهای فراوانی
    در خانه ی همسایه می دیدم
    شاید چراغان بود ، شاید روز
    شاید نه این بود و نه آن ، باری
    بر پشت بام خانه مان ، روی گلیم تر وتاری
    با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
    شکل و شباهت با زنم می برد ، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
    جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
    اندیشه ام هرچند
    بیدار بود و مرد میدان بود
    اما
    انگار بخت آورده بودم من
    زیرا
    ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
    در حمله های گسترش پی کرده بودم من
    بازی به شیرینآبهایش بود
    با این همه از هول مجهولی
    دایم دلم بر خویش می لرزید
    گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
    اما حریفم بیش می لرزید
    در لحظه های آخر بازی
    ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتنک
    شطرنج بی پایان و پیروزی
    زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
    گویا مراهم پاره ای خنداند
    دیدم که شاهی در بساطش نیست
    گفتی خواب می دیدم
    او گفت : این برجها را مات کن
    خندید
    یعنی چه ؟
    من گفتم
    او در جوابم خندخندان گفت
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
    من سیلهای اشک و خون بینم
    در خنده ی اینان
    آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
    کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
    با لهجه ی بیگانه و سردی
    ماتم نخواهی کرد ، می دانم
    زنم نالید
    آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
    با آن کنار آسمان ، بین جنوب و شرق
    پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد ، گفت
    آنجاست
    پرسیدم
    آنجا چیست ؟
    نالید و دستان را به هم مالید
    من باز پرسیدم
    نالان به نفرت گفت
    خواهی دید
    ناگاه دیدم
    آه گویی قصه می بینم
    ترکید تندر ، ترق
    بین جنوب و شرق
    زد آذرخشی برق
    کنون دگر باران جرجر بود
    هر چیز و هر جا خیس
    هر کس گریزان سوی سقفی ، گیرم از نکس
    یا سوی چتری گیرم از ابلیس
    من با زنم بر بام خانه ، بر گلیم تار
    در زیر آن باران غافلگیر
    ماندم
    پندارم اشکی نیز افشاندم
    بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
    و آن بازی جانانه و جدی
    در خوشترین اقصای ژرفایی
    وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار
    این ابر چون آوار ؟
    آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد
    اینجا چراغ افسرد
    دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
    این هردم افزونبار
    شطرنج خواهد باخت
    بر بام خانه بر گلیم تار ؟
    آن گسترشها وان صف آرایی
    آن پیلها و اسبها و برج و باروها
    افسوس
    باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
    و سقف هایی که فرو می ریخت
    افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
    و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
    در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
    افسوس
    انگار درمن گریه می کرد ابر
    من خیس و خواب آلود
    بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
    انگار بر من گریه می کرد ابر

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #152
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    روی جاده ی نمنک

    اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
    ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک دامنگیر برچیده ست
    هنوز از خویش پرسم گاه
    آه
    چه می دیده ست آن غمنک روی جاده ی نمنک ؟
    زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی ؟
    سگی ناگاه دیگر بار
    وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
    چنانچون پاره یا پیرار ؟
    سیه روزی خزیده در حصاری سرخ ؟
    اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
    به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ ؟
    و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
    هزاران قطره خون بر خک روی جاده ی نمنک ؟
    چه نجوا داشته با خویش ؟
    پ یامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سوداده کافکا ؟
    همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام ؟
    درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
    ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام ؟
    تقوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
    تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام ؟
    چه نقشی می زده ست آن خوب
    به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت ؟
    به شوق و شور یا حسرت ؟
    دگر بر خک یا افلک روی جاده ی نمنک ؟
    دگر ره مانده تنها با غمش در پیش ایینه
    مگر ، آن نازنین عیاروش لوطی ؟
    شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
    وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی ؟
    کدامین شهسوار باستان می تاخته چالک
    فکنده صید بر فترک روی جاده ی نمنک ؟
    هزاران سایه جنبد باغ را ، چون باد برخیزد
    گهی چونان گهی چونین
    که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟
    دگر دیریست کز این منزل ناپک کوچیده ست
    و طرف دامن از این خک برچیده ست
    ولی من نیک می دانم
    چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم
    که او هر نقش می بسته ست ،‌ یا هر جلوه می دیده ست
    نمی دیده ست چون خود پک روی جاده ی نمنک

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #153
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    پرستار

    شب از شبهای پاییزی ست
    از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور
    ملول و سخته دل گریان و طولانی
    شبی که در گمانم من که ایا بر شبم گرید ، چنین همدرد
    و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
    من این می گویم و دنباله دارد شب
    خموش و مهربان با من
    به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار
    نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
    من اینها گویم و دنباله دارد شب

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #154
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    آواز چگور

    وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
    نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
    با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
    و موجهای زیر و اوج نغمه های او
    چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
    من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
    در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
    احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
    خاموش و غمگین کوچ می کردند
    افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
    فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
    چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
    من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
    می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
    وز زیر انگشتان چالک و صبور او
    بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
    ساز تو وحشتنک و غمگین است
    هر پنجه کانجا می خرامانی
    بر پرده های آشنا با درد
    گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
    که م تاب و آرام شنیدن نیست
    این ست
    در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
    روح کدامین شوربخت دردمند ایا
    در آن حصار تنگ زندانیست ؟
    با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
    با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
    گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
    آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
    گوری ازین عهد سیه دل دور
    اینجاست
    تو چون شناسی ، این
    روح سیه پوش قبیله ی ماست
    از قتل عام هولنک قرنها جسته
    آزرده خسته
    دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
    گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
    خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
    غمگین و آهسته
    اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
    و آنگاه می خواند
    شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
    می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
    از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
    من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
    آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
    شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
    ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
    بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
    بس کن خدا را بی خودم کردی
    من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
    من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
    بی اعتنا با من
    مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
    و آن کاروان سایه یو اشباح
    در راه و رفتارش

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #155
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    در آن لحظه

    در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
    کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
    و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
    دمادم تق و تق منقار می زد باز
    و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
    و تنها می خورد هر کس که دارد
    در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
    که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
    شیرین تر از شهد و شکر می کرد
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
    شلوغ است
    دروغ است و غریب است
    و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
    برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
    و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
    و نرم
    و بسیاری که بی شرم
    در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
    نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
    دد است
    درنده است
    بد است
    زننده ست
    و بیش از این همه اسباب خنده ست
    در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
    دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
    نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
    و دور است
    و کور است
    در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
    و لختی عمر جاویدان هستی را
    بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
    در آن پرشور لحظه
    دل من با چه اصراری تو را خواست
    و می دانم چرا خواست
    و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
    که نامش عمر و دنیاست
    اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #156
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    حالت

    آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش
    ای لحظه های گریزان صفای شما باد
    دمتان و ناز قدمتان گرامی ،‌ سلام !‌ اندر ایید
    این شهر خاموش در دوردست فراموش
    جاوید جای شما باد
    ای لحظه های شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
    این مشت خون و خجل را
    در بارش نور نوشین خود می نوازید
    او می پرد چون دل پر سرود قناری
    از شهر بند حصارش فراتر
    و می تپد چون پر بیمنک کبوتر
    تن ،‌ شنگی از رقص لبریز
    سر ، چنگی از شوق سرشار
    غم دور و اندیشه ی بیش و کم دور
    هستی همه لذت و شور
    ای لحظه های بدیناسن شگفت از کجایید ؟
    کی ، وز کدامین ره ایید ؟
    از باغهای نگارین سمتی ؟
    از بودن و تندرستی ؟
    از دیدن و آزمودن ؟
    نه
    من
    بس بودم و آزمودم
    حتی
    گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
    اما
    نه
    ای آنچنان لحظه ها از کجایید ؟
    از شوق اینده های بلورین /
    یا یادهای عزیز گذشته ؟
    نه
    اینده ؟ هوم ، حیف ، هیهات
    و اما گذشته
    افسوس
    باز آن بزرگ اوستادم
    یادم
    آمد
    چون سیلی از آتش آمد
    با ابری از دود
    بدرود ای لحظه ! ای لحظه !‌ بدرود
    بدرود

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #157
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    صبوحی

    در این شبگیر
    کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
    که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
    غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
    قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
    خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
    سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
    کدامین جام و پیغام ؟ اوه
    بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
    پیداست
    شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
    زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
    بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
    بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
    و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
    هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
    تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
    در این دهکور دور افتاده از معبر
    چنین غمگین و هایاهای
    کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
    اگر دوریم اگر نزدیک
    بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #158
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    نه هیچ

    نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری
    تهی ست اینه مرداب انزوای مرا
    خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر
    شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #159
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سبز

    با تو دیشب تا کجا رفتم
    تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
    من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
    من نمی گویم که باران طلا آمد
    لیک ای عطر سبز سایه پرورده
    ای پری که باد می بردت
    از چمنزار حریر پر گل پرده
    تا حریم سایه های سبز
    تا بهار سبزه های عطر
    تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
    پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
    همچنان کز خویش و بی خویشی
    در رکاب تو که می رفتی
    هم عنان با نور
    در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
    سوی اقصامرزهای دور
    تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
    تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من
    پا به پای تو
    تا تجرد تا رها رفتم
    غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
    موجساران زیر پایم رامتر پل بود
    شکرها بود و شکایتها
    رازها بود و تأمل بود
    با همه سنگینی بودن
    و سبکبالی بخشودن
    تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
    عزت و عزل و عزا رفتم
    چند و چونها در دلم مردند
    که به سوی بی چرا رفتم
    شکر پر اشکم نثارت باد
    خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
    ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد
    تا کجا بردی مرا دیشب
    با تو دیشب تا کجا رفتم

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  11. #160
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    صبح

    چو مرغی زیر باران راه گم کرده
    گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
    شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
    فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
    همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
    چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
    سحر برخاست
    غبار تیرگی مثل بخار آب
    ز بشن دشت و در برخاست
    سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
    برآمد عنکبوت زرد
    و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
    وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
    نسیمی آنچنان آرام
    که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
    و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
    و خود را از غبار حسرت و اندوه
    در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
    بزرگ و پک شد و ان توری زربفت را پوشید
    و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
    و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
    در این صبح بزرگ شسته و پک اهورایی
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    نگهدار سپهر پیر در بالا
    بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
    و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
    نگدار زمین
    چونین در این پایین
    بکرداری که پایین تر نمی لیزد
    ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
    نه می افتد نه می خیزد
    ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
    که را این صبح
    خوش ست و خوب و فرخنده ؟
    که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
    بگو با من ، بگو ... با ... من
    که را گریه ؟
    که را خنده ؟

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 16 از 27 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/