اشک های ناتوانی را به عقب رانده و اجازه ندادم بیش از آن شخصیتم خرد شود .
عقب گرد کردم و خواستم از در خارج شوم .اما نگذاشت .قبل از آنکه از در بیرون بروم ،اندامش در قاب چهار چوب در ظاهر و مانع خروجم شد .
چشمانش مثل آسمان ابری ،تیره و طوفانی بود .
می خواست چیزی بگوید ،اما نتوانست .او همیشه آنقدر راحت و روان حرف می زد ،،حالا برای بیان احساسش ،کلمات لازم را نمی یافت .
دستهایش را از هم گشود و سعی کرد در آغوشم بگیرد .
روزی حاضر بودم جانم را برای اینکه لحظه ای سربر سینه ی پر احساسش بگذارم از دست بدهم اما حالا در مرز جدائی ،این کار واقعاً معنا نداشت .
خودم را عقب کشیدم و پرخاش کنان گفتم :
ــ متأسفم که عشق و گناه را را درهم آمیخته اید .اما من تسلیم وسوسه ی شیطان نخواهم شد .من نخواهم گذاشت جسمم را آلوده کنید ! نه تا وقتی که تاوان آلودگی روحم را پس نداده
باشید .
دست های جستجوگرش در دو طرف آویزان شد . این حالت را نمی پسندیدم .گرچه زجرش دادم اما من آن غرور و بی اعتنایی و سرکشی ،سانی اشراف زاده را می پرستیدم و نمی خواستم این عجز و ناتوانی را در او شاهد باشم .
سرانجام کلمات را یافت و به حرف آمد ،در صدایش رد پایی از خشونت دیده می شد :
ــ نمی دانم چرا این همه وقت ساکت ماندم و گذاشتم تا هر چه دلت می خواهد به من توهین کنی !
اصلاً تو کی هستی که به خودت جرأت می دهی اینطور یکطرفه اظهار نظر کنی ؟
با چه زبانی باید به تو بچه ی نفهم حالی کنم که من نقشی در ایجاد علاقه ی سرکار نداشته
و نخواسته ام که داشته باشم .
من تا چه وقت باید تاوان تفسیر های نادرست تورا بدهم
خدا می داند .
با حرکتی عصبی دستش را میان انبوه موهایش فرو برد و آنهارا آشفت .یک درهم ریختگی دلپذیر آیا آگاه بود این ژستهایش چقدر قلبم را می شکند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)