صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 5111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - خانم، شما چرا هنوز اينجا كار مي كنين؟
    - چرا نكنم، منم يك ايرانيم.
    - ولي شما نه سواد درست و حسابي داري و نه سابقه كار و شغل اداري ، ولي هنوز داري كار مي كني؟
    - برا اينكه لياقتشو داشتم آقا! دو سال هم هست كه همين كارو براي شما مي كنم
    - ولي ما از شما مدرك داريم.
    تن و بدن شوكا لرزيد، چه مدركي؟ دزدي كردم؟ هيزي كردم!
    - آقا من يك مادرم ! مدرك من مادري منه!
    رييس حراست، عكسي كه شوكا را در صف مديران و كنار يكي از شاهزادگان نشان مي داد پيش رويش گذاشت.
    - با اين مرتيكه عكس انداختي، بي حجاب هم كه بودي!
    - مگر آن روزها كارمندان زن حجاب داشتن كه من داشته باشم؟ دوره بي حجابي بود آقا وقتي شما اومدين خانمها حجاب گذاشتن، وقتي عروس حاج آقا شدم حجاب داشتم چون با اون خانواده زندگي مي كردم كه اهل حجاب بودن!
    - درباره عكس چي مي گي؟
    - مثل حالا خوب كار مي كردم، خوششون اومد بمن گفتن بيا تو هم با ما عكس بگير، اگه شما بودين مي گفتين عكس نمي گيرم؟
    مرد جوان و انقلابي كه شوكا را مورد بازخواست قرار داده بوددر برابر رك گوئي ها و اتكا بنفس شوكا در مانده، نمي توانست تصميمي بگيرد. در برابر او زني نظير مادر خودش ايستاده بود پر از خط وخطوط رنج و مرارت زندگي، مگر حالا بد كار مي كرد؟ بخش خدماتش حرف ندارد.
    - خوب فعلا" برو بعدا" باهات كار دارم...
    يك ساعت بعد جواني كه مسئوليت اداري آموزشگاه را برعهده گرفته و فارغ التحصيل از آمريكا بود او را خواست:
    - خانم براي چي شما را خواسته بودن؟
    - مي گن چرا پيش از انقلاب تشويق شدي؟ لابد بعدها هم بخاطر خدماتي كه حالا مي كنم محاكمه مي شوم!
    شوكا معناي انقلاب و تضادهاي رفتاري انقلاب را نمي دانست ، خداوند او را براي خدمت كردن آفريده بود ذهن و فكر او براي خدمت شكل گرفته بود، به خانم جان در بندر انزلي و خانم ج ان تهراني هم با همه آزارها كه به او ميدادند خدمت ميكرد.
    مرد جوان خنديد:
    - خانم، من يواشكي يكي از ساندويچها تو خوردم، خوشمزه بود مي خوام رستوران آموزشگاه را هم بشما بدم! ساندويچهات حرف نداره! بخش خدماتت هم خيلي خوبه!
    دوباره،صداقت و خلوص رفتار و اعمال شوا اثر خود را گذاشته رستوران آموزشگاه به او سپرده شد و پانصد دانشجو او را حالا يكصدا مادر صدا مي كردند... مادر! مادر! .... شوكا از ته دل مي ناليد.
    - خدايا به تولاي اين بچه ها، فرزندان مرا هم حفظ كن!
    زندگي شوكا هميشه آميخته اي از درد و لذت ، شادي و اندوه بود. در آن روزها كه نگرانيهايش ازاخراج و از دست دادن شغلش بر طرف شده و كار اداره رستوران بر رفاه مادش اش افزوده بود نگراني از وضع و حال فرهاد كه در جبهه جنگ حضور داشت او را مثل هر مادري، از درون مي كاويد.
    فرهاد، سومين فرزند پسرش مثل هر جوان ايراني كه تاب تحمل هجوم و حضور بيگانه را در خاك خود نداشت يكسره به جبهه رفته و در نواحي قصر شيرين با دشمن مي جنگيد . شوكا اغلب روزها به ميان زخمي شدگان جبهه ها كه بفرودگاه مهرآباد مي رسيدند مي رفت و سراغ فرهادش را مي گرفت. فرهاد از خودهيچ خبري به تهران نمي فرستاد و تقريبا" ارتباطش بكلي با خانواده قطع شده بودهر قدر بي خبري و بي اطلاعي شوكا از فرهاد بيشتر مي شد، نگرانيها و دلهره هايش وسعت بيشتري مي گرفت. از صبح تا شام يكسره كار مي كرد، رستوران را به بهترين شكل اداره مين مود، بخش خدمات را فعالتر از هميشه راه ميبرد اما ذهن و انديشه اش در صحرا ها و تپه هاي اطراف قصر شيرين مي چرخيد در يكي از روزها بود كه پيچيده در چنبره نگرانيها، بسوي ساختمان رستوران مي رفت كه ناگهان حس كرد چيزي بر كمرگاهش فرود آمد، پاهايش تا شد و بر زمين غلتيد... دانشجويي كه بسمت رستوران مي رفت و اين صحنه را ديد فرياد زد:
    - مادر، به مادر كمك كنين!
    فرياد استمداد دانشجو ، طبل فراخواني بود كه صدها دانشجو را به محوطه كشيد: چي شده؟ بر سر مادر چي اومده؟ مادر در حلقه عظيم فرزندان دانشجوي خود بيهوش نقش زمين شده بود، دانشجويان بسرعت دست بكار شده بودند... آب! به صورت مادر آب بزنيد! تنفس مصنوعي! يكنفر آمبولانس خبر كنه... ام پيش از آنكه مددي برسد، مادر پانصد دانشجو چشم باز كرد و اولين جمله اش اين بود....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - فرهاد... بر سر فرهادم چي اومد؟
    بسياري از دانشجويان مي دانستند كه يكي از پسران مادر در جبهه جنگ با دشمن مي جنگد.
    - مگه خبري از فرهاد رسيده مادر...
    - نه! اين بي خبري داره منو مي كشه!
    و بعد از روي زمين بلند شد نگاهي به فرزندان دانشجويش كرد همدلي و محبت شان قلبش را از زير فشار آن ضربه ناگهاني آرام آرام بيرون مي كشيد.
    - بچه ها حالم خوبه ! شما ناهارتونو بخورين!
    فرداي همانروز خبر دادند كه تركش خمپاره اي به كمرگاه فرهاد اصابت كرده و او را با هواپيما به تهارن منتقل كرده اند تنها مادران مي توانند معناي فرو افتادن همزمان شوكا بر زمين و تقارن با زخمي شدن فرزندش فرهاد را دريابند.
    حالا شوكا با يك فرزند گريخته در وادي عشق، و يك فرزند مجروح در جبهه جنگ و فرزندان ديگرش با همه نيازهايي كه داشتند ، در شرايطي چينين دشوار به وظيفه خود عمل مي كرد.
    ساعت دو بعد از نيمه شب از بستر بر مي خاست تا صبحانه و ناهار چهار فرزندش را آماده و در يخچال بگذارد ، ساعت چهار صبح براي تهيه نان پانصدفرزند دانشجويش بسمت نانوائي ها راه مي افتاد زمان جنگ بود، كمبودها مشكل آفرين بود. نانوايي ا بيش از بيست عدد نان به هر نفر نمي دادند ، بايد به چهار نانوايي مي رفت تا نان مورد نياز بچه هاي آموزشگاه را تهيه مي كرد، فراهم كردن مرغ و ساير مواد، داستاني جداگانه داشت در چنين شرايطي كه شوكا در توفان سختيها و مشكلات و نگرانيهاي اداره رستوران و بخش خدمات فرزندان دست و پا مي زد گروهي هم بودند كه موفقيتهايش را بر نمي تافتند آدمهائي كه كارشان هميشه حسادت و دسيسه چيني است مي خواهند لقمه را از دهان مردم بيرون بكشند. براي آنها مهم نبود كه شوكا بخاطر وظيفه دشوار مادري است كه روز بروز ابتكارات تازه اي ميزند، آنها بيرون كشيدن رستوران از چنگ و بال شوكا را هدف اصلي شان قرار داده بودند و از اين بدتر، حالا هادي هم كه زندگي مستقلي با همسرش شروع كرده بود دوباره ظاهر شده بود اما نه براي ياري دادن مادر!
    - مادر، تو داري خوب پول در مي آري، بايد پيكان منو به گالانت تبديل كني، با گالانت كارم بهتر ميشه!
    شوكا خوب مي دانست كه عشق ناهيد از هادي يك بيمار تمام و كمال ساخته است، جنون عاشقي ارثري ، او را از درون و برون به آتشفشاني تبديل كرده بود تا آنجا كه يكروز ناگهاني همان كاري را كرد كه پدرش در يك بامداد با مادرش كرده بود همان روزي كه حميد، كارد بر گردن شوكا گذاشت و گفت: برو بچه را بنداز مي خوام طلاقت بدم با دلبر ازدواج كنم، هادي ناگهان كارد بر حلق مادرش گذاشت و فرياد زد : يا اتومبيلم را عوض مي كني يا ميكشمت!
    شوكا اشك مي ريخت دستي كه كارد را در مشت گرفته بود، مي بوسيد و مي بوييد و مي گفت :
    - پسرم ، عزيز دلم ، آروم ، آروم
    شوكا هرچه داشت با اخلاص مادرانه جلو هادي گذاشت و هادي رفت و گالانت خريد....
    همانگونه كه حميد پس از هر بحران به آرامش مي رسيد هادي نيز از جنون عاشقي به سازندگي عاشقانه در آورد. با اينكار شخصي كارخانه اي براي تهيه قطعات يدكي برپا كرد. وسائلش ابتدائي بود اما محصولش را كه در شرايط محاصره اقتصادي بخشي از كمبودها را جبران مي كرد خوب مي خريدند. او بسرعت وارد چرخه كار شد و ظرف دوسال و درست در روزهائي كه بعلت جنگ و تحريمهاي جنگي، كشور به قطعات نياز داشت به بازرگاني موفق مبدل شد، مغز اقتصادي داشت، درآمدهايش را صرف خريد ملك مي كرد خانه پشت خانه ، در تهران ، مشهد و بسياري نقاط ديگر و همه را بنام ناهيد مي كرد آن زيباروي آتشين مزاج ، سير ناپذير ثروت بود. هرچه هادي مي خريد بايد به نامش مي شد و هادي چنان در جنون عاشقي مست و بي پروا بود كه هيچ دور انديشي از خود نشان نمي داد. شوكا التماس مي كرد پسرم لااقل يكي دوتا از خانه ها را باسم خودت بكن! هادي سر مادرش فرياد مي زد: ناهيد همه عشق و زندگي منست، منم عشق و زندگي او هستم ، حالا ما بچه اي داريم ، هر چه هست مال بچه مان مي شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هادي با ابتكارات تازه در امور فني توام با قدرت جواني و قلبي كه از عشق بي تاب بود شب و روز مشغول كار بود. ناهيد، خورشيد زندگي اش شده بود هر چه بود ، هرچه از شكم كار بيرون مي كشيد بپاي ناهيد مي ريخت صدايش لبريز از ترانه هاي عاشقي بود. او چنان در عشق ناهيد متمركز شده بود كه مادر و برادران و خواهرانش را بفراموشي سپرده بود، گوئي نه از مادري زاده شده و نه قوم و خويشي دارد. چشمان او، دل او ، جان او در يك موجود كانوني شده بود ناهيد! شوكا دورادور از پسرش خبر مي گرفت، گاهي سر راهش سبز ميشد.
    - پسرم
    اما پيش از آ‹كه سخنش را تمام كند، هادي سرش داد مي كشيد:
    - يك كلمه حرف نزن! تو در زندگيت فقط پدرمو ديدي، من پدرم نيستم، خدا يكي ، زن و عشق منم يكي!
    شوكا راهش را مي گرفت و مي رفت و هادي دوباره به پرستش ناهيد مي نشست. او هم مثل پدرش گرفتار جنون عاشقي بود اما يك نكته را راست مي گفت، مثل پدرش از اين شاخه به آن شاخه نمي پريد. در عاشقي يك مجنون واقعي بود كه تا آ]رين لحظه حيات پرستش ليلي خود را واننهاد، اما ليلي او از عشق جز ثروت برداشتي نداشت، سيري ناپذير ثروت بود، و هنگاميكه مرد ديگري با دست بالاتر در كار سرمايه گذاري ديد، يكسره عاشق خود را بفراموشي سپرد و هادي را در اوج احساس عاشقانه ، از آسمانهاي خيال به مردابي بي انتها پرتاب كرد.
    هادي تنها، شكست خورده و افتاده بخانه مادر برگشت:
    - مادر كمكم كن!
    شوكا عادت نداشت بر زخم زخمديدگان نمك بپاشد. مردانه راه افتاد . ناهيد درخواست طلاق كرده بود همه خانه ها و املاك بنامش بود و بسيار حساب شده پشت ميز بازي عشق نشسته بود. تلاشهاي مادر و فرزند بي نتيجه ماند و يكروز به هادي خبر دادند كه مرغ عشق او از قفسش گريخته و از مرز عبور كرده و تنها ثمره زندگي مشتركشان كه دختري بود با خود همراه برده است.
    اين خبر، آخرين لگدي بود كه ليلي روزگار بر سر مجنون عاشق افتاده در مرداب فرود آورد و براي هميشه سر او را زير لجن هاي مرداب فرو برد. شوكا ناگهان ديد كه هادي، فرزند ارشد، يادگار پدر، با آنهمه قدرت سازندگي و آن بر رو و قدرت جسماني و روحي تا شد، در هم پيچيد و در عالم افسردگي ناپديد شد.
    هادي در دنياي خاموشي و تهي خودش و در سكوت مطلق ، در كنار خواهرها و برادرها مانند تكه گوشتي ولي زنده، بر زمين افتاده بود و هر صبح و شام كه شوكا بسركار مي رفت و بر ميگشت و چشمش به شاهزاده افتاده در بندش مي افتاد از ته دل زار مي زد!
    روز جمعه بود شوكا با حال و حوصله يك مادر، هادي را به حمام خانه برد او را شست و به اتاقش برد چشمان هادي باز بود ولي انگار خودش در دنياي ديگري سير ميكرد شايد هم نگاهش بدنبال ليلي فراري اش در قاره هاي ديگر دنيا سي رمي كرد اما شوكا چهره حميد را در هادي مي ديد، دلش مي خواست با حميد حرف مي مزد، تو اين بچه ها را گذاشتي روي دستم و رفتي! حالا هم كه در شكل و شمايل هادي به خانه برگشته اي افسرده و خاموش به من زل مي زني ، آخر حرف بزن...
    نتوانست بيشتر از آن طاقت بياورد، لباسش را پوشيد و از خانه برون زد. تابستان بود و نفس شهر آلوده به گازوئيل ، كلافه اش مي كرد سوار يك تاكسي شد...
    - سر پل تجريش..
    دلش مي خواست آنجا كمي قدم بزند ياد نوجوانيها و جوانيهايش ، ياد و خاطره حميد، روزي كه گرفتار جنون عاشقي ديگري شده و رويا را در رستوران سعيد برابرش نشانده بود، به رستوران سعيد رفت، نوشابه اي خواست و كمي غذا، يك زن تنها معمولا" در رستوراني عمومي نمي نشيند اما او بعضي اوقات سنت شكني مي كرد و در آن لحظه بار اندوه و عصيان روحي را باهم بردوش مي كشيد و در سرشت سودائي او جدال و جنگي سخت در گرفته بود. غرق در انديشه هاي ژرف گذشته ها، صدائي از پشت سر به گوشش خورد:
    - مريم ....




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صدا، صداي آشنا بود، از اعماق سالهاي دور مي آمد، سرش را به عقب برنگرداند... دوباره صدا نزديكتر شد.
    - مريم !
    او ساكت و منجمد ، اما قلبش توفاني و ترسان، گفت:
    - صدا آشناست؟ در دنياي كوچك من، تنها يكنفر مرا مريم صدا مي كرد...
    صدا از پشت سر گفت :
    - پس چرا اسمشو به زبون نمي آري!
    شوا صدا را از ژرفترين بخش خاطراتش بيرون كشيد و شناخت:
    - احمد !!
    احمد روبروش ايستاده بو دمردي شصت و چند ساله، اما همچنان راست قامت، چهره اش عبور زمان را چندان منعكس نمي كرد. خوب مانده بود، پيشاني اش مستطيل ، نگاهش ژرف و سخنگو عميقا" پر از يك احساس كهنه عاشقانه!
    - احمد تو اينجا چه مي كني؟ سالها از آخرين ديدارمان گذشته، چه روزگاراني ، چه خاطراتي...
    احمد روبرويش نشست، سيگاري از جيب بيرون كشيد، نگاهش خنده و گريه را باهم داشت ...
    - بله چه سالهاي تخلي براي من ... شايد هم براي تو !
    - احمد! تو منو اينجا تصادفي ديدي؟
    - هميشه تو را مي ديدم! هميشه! از دور مثل گارد محافظ تورا مي پاييدم! به تو گفته بودم كه آن پسرك شوهر خوبي برات نيست....
    شوكا سرش را پايين انداخت، از درونش آوازهاي گنگي مي شنيد....
    - عاشقش بودم، بهاي عاشقي را هم پرداختم...
    - اما خيلي سنگين، ارزشش را داشت مريم؟
    - وقتي آدم وارد بازي عشق مي شه درباره كم و زياد بهائي كه بايد بپردازه فكر نمي كنه.
    احمد پك عميقي بسيگارش زد: شايد دارم بخودم دلخوشي مي دم ولي من در تو خيلي عميقتر بود اما نمي دونم چرا او را انتخاب كردي
    شوكا ياد آن روزها افتاد كه تنها بخاطر دروغي كه گفته بود، يكسره احمد را از خود راند و سرنوشتش را از بيخو بن تغيير داد.
    نگاهش كه هنوز هم در چهل و چند سالگي عشق آفرين بود بچشمان احمد دوخت .
    - تو به سرنوشت معتقد نيستي؟
    احمد با موهاي فلفل نمكي، اندكي چاقتر از گذشته ها، چهره اي كه هنوز هم رنگ عشق را نمايش مي داد، چشم از شوكا بر نمي داشت. اين زندگي چه بازيها در آستين دارد . يك تردست شگفت انگيز، از درون كلاهش خرگوشي بيرون مي كشيد واز آستين كبوتري و از سينه اش يك پروانه!
    احمد سري تكان داد:
    - شايد سرنوشت و شايد هم ماجراي جوئي هاي جواني و نوجواني!
    يكروز بتو فتم هر وقت درموندي و از اين پسر جدا شدي روي من حساب كن! وقتي ديدم زندگي مي كني و هر بار مي ديدم صاحب فرزند ديگري شدي خودم را نشان ندادم اما حالا وضع فرق ميكنه شوكا... مي بيني كه عشق تو هنوز هم بهترين جايگاه تنم را روشن كرده است! قلبم را !




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل23
    فضاي بيرون رستوراني كه شوكا و احمد پشت ميزش نشسته بودند حالت خاصي گرفته بود با اينكه كولر آبي كار مي كرد اما گر زبان داغش را از لاي درها و پنجره ها بدرون مي انداخت و آزار مي رساند. بيرون از رستوران ، مردم از فشار و زور گرما مي دويدند تا خود را به سايه درختي يا ساختماني برسانند. زندگي آدمها در عبور از چهار فصل، نمونه اي از فراز و نشيب هائي بود كه در طول روزها و شبها، به نوعي تحمل مي كردند هر فصلي به بهانه اي ، يا از گرما و سرما و يا از باد و باران مي گريختند تا به آسايشي كه در خيال جستجو مي كردند برسند و نمي رسيدند. در حقيقت تمام عمر آدمها در طلب چيزي مي گذشت كه دست آ]ر، وقتي به آن مي رسيدند بازهم ناراضي و پريشان از آن فرار مي كردند.
    احمد، همچنان روبروي شوكا نشسته بود و او را نه در قالب امروز، بلكه در شانزده سالگي اش مي ديد، خوش قد و بالا، چابك رفتار، خوش ادا، كه وقتي دهان مي گشود تمام اجزاي صورتش مي خنديد چشمانش چنان گرم و گيرا بود كه مخاطب را جادو ميكرد، عطر و بوي تن و بدنش وام گرفته از جلگه سرسبز چايجان ، به مانند عطر پونه هاي كوهي خواستگارانش را گيج و مست بدنبالش مي كشيد. احمد هنوز هم مانند هر عاشقي كه به وصال معشوق نمي رسد، او را در همان قالب سني گذشته ها مي ديد.
    - شوكا ! بيا با من زندگي كن! اينهمه زجر و شكنجه رو بخاطر چه چيزي تحمل مي كني؟ تو هم مثل هر زن ديگري حق و حقوقي از زندگي داري! چقدر فداكاري؟ چقدر مردن و زنده شدن و دوباره مردن برا بچه ها! تو بعد از يك عمر سوختن و ساختن بايد كمي هم بخودت برسي! تا چشم بهم بزني همين چند صباح باقيمانده را هم از دست دادي!
    شوكا همانطور كه احمد زير و بهم هاي تلخ زندگي گذشته اش را نقاشي مي كرد به گذشته ها سفر كرده بود. به شبي كه بخاطر شرايط مخصوص زندگي اش و براي اينكه ريشه و هويتي براي ارائه به احمد و خانواده اش نداشت، در اوج خواستنها و آرزوهاي عاشقانه اش از احمد گريخت. شبي كه تا بامداد در آپارتمان كوچكش در خيابان لاله زار نو، ضجه زد و به خداوند متوصل شد تا ريشه و شاخ و برگ آرزوهايش را در سينه نورس و كوچكش بسوزاند...
    - نه احمد! براي زندگي با تو ديگه خيلي دير شده! حتما" از زير و بم زندگيم آگاهي! آنطور كه مي گي هميشه از سر عشق و علاقه زير ذره بينت بودم حالا بعد از سفر بي بازگشت حميد، شش تا بچه خوشگل، شش تا پرنده زيبا و رنگين بال، در انتظار بازگشتم به آشيونه ، جيك جيك ميكنند، آدمها اگه از اولش مي دونستن زندگيشون به كجا مي كشه، شايد حساب شده تر تصميم مي گرفتند چه بايد بكنند! يكي از پرنده هام كه پروازش داده بودم به لونه برگشته، افسرده، دلمرده، فريب خورده اگه يه روز اونو تر و خشك نكنم تو خودش مي ميره!
    چهره احمد در رنگ تيره و كبود ياس، در هم فرو رفته بود...
    - ولي شوكا، بازهم مي گم خودتو چي؟ تو هيچ حقي به گردن اين زندگي نداري؟
    شوكا قطره اشكي كا از كنار بيني خوشتراشش به نرمي مي لغزيد گرفت.
    - خواهش مي كنم احمد! چه بخواهيم و چه نخواهيم، من و تو هم خيلي تغيير كرديم! زمونه هم گرفتار تغيير شده ! حتي سنگ و كلوخي كه آن روزها رو پشت شون راه مي رفتيم تغيير كرده! اون سالها من و تو تنها بوديم، تكدرختي روي تپه بهشت خيال جوني! حالا هر دو تامون يك مشت تارهاي سپيد رو هر روز صبح توي موهامون مي بينيم، چه بخواهيم و چه نخواهيم خط و خطوط پيري از راه رسيدن، حالا من يكي يكدونه آنروزها، شده ام هفت تا! زور يك نفر به شش نفر نمي رسه، تازه اگه ما آدمها مسئوليت هامون رو فراموش كنيم توي اين دنيا، سنگ روي سنگ بند نمي شه! خواهش مي كنم تنهام بذار! ما از سرچمه ازهم جدا افتاديم
    احمد، قطرات اشك چون خورده ريزهاي بلور، در آن دو چشم قشنگي كه روزگاري آهوان چين و ختن را هم شرمنده مي ساخت تماشا ميكرد. شلاق بي ترحم زمانه بر سر و صورت احمد هم شيارها انداخته بود با اينهمه از خود مي پرسيد چرا روزگار با موجودات نازنيني چون شوكا اينطور بيرحمانه بازي ميكند؟ درست مثل گربه اي كه موش گرفتار را براي تفريح بالا و پايين مي اندازد ولي سرانجام يكروز اسير خود را مي بلعد.
    - شوكا ، مي خوام ازت سوالي بكنم كه هيچوقت منو تنها نگذاشته و هميشه آزارم داده !
    شوكا جرعه اي نوشابه بدهان گرفت زبانش در دهان سفت و چوبي شده بود.
    - چه سوالي احمد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    احمد چشم در چشم شوكا دوخت و بعد پرسيد:
    - چرا از من فرار كردي ؟ منكه آنطور ديوونه و مجنونت بودم تنها گذاشتي و ورفتي و بعدش با پسري ازدواج كردي كه هزاران بلا سر تو و خودش آورد؟
    شوكا آه سردي از درون سينه بيرون داد:
    - احمد! ايكاش اين سوال رو از من نمي كردي! من گناه را به گردن هيچمس نمي اندازم ! توي اين مسير پر پيچ و خم زندگي به اين نتيجه رسيدم كه هر انساني مسئول اعمال خودشه ! متاسفانه اغلب مردم براي فرار از مسئوليتهاشان دنبال يه شتر قربوني مي گردن كه بار همه اشتباهاتو بگردن اون بيچاره بندازن!
    احمد سخن شوكا را قطع كرد.
    - يعني تو خودتو مسئول مي دوني؟
    شوكا سرش را در ميان دو دستش گرفت. انگار چيزي سنگين به مغزش فشار مي آورد.
    - بله ! من برا اينكه زندگي خودمو، غير از آنچه بود، پيش تو جلوه بدم ، حرفهائي بتو زده بودم كه پايه و اساسي نداشت.
    - مثلا" شوكا؟
    - اينكه من با پدر و مادرم زندگي ميكنم، برادرام اگه بفهمن كه با تو آمد و رفت دارم خيلي غيرتي ميشن! لابد حالا فهميدي كه اون حرفها اصلا" پايه و مايه اي نداشت.
    چشمان احمد هم حالا پر از اشك شده بود.
    - خيلي دير اين موضوع رو فهميدم! ولي اين نقطه قوت زندگي تو بود، توي حرفم نيا، تو اون حرفها رو سر هم كردي كه من درباره ت خيال بد نكنم! اي كاش من كمي كنجكاوي ميكردم و بتو مي گفتم كه هيچوقت درباره ت فكر بد نكردم و همينكه مي خواهي پاك و شريف بماني و هر مردي بخودش اجازه نده در خونه تو بزنه خيلي هم با ارزشه.
    شوكا، سرش را بلند كرد و در چشمان به اشك نشسته احمد خيره شد.
    - يعني اگه مي فهميدي كه من يه دختر تك و تنها و بي كس و كارم برات مهم نبود؟
    احمد سرش را پايين آورد.
    - بله، قطعا" همينطور بود ، ولي افسوس كه منهم مثل تو جوان و خام بودم! منم مسئوليت اين شكست رو بر عهده دارم! چون كافي بود با كمي كنجكاوي از ماجرا سر در بيارم و بتو بگم كه داري اشتباه مي كني آن وقت قضيه شكل ديگه اي پيدا ميكرد....
    شوكا با شنيدن اين سخنان از دهان احمد مدتي نسبتا" طولاني بفكر فرو رفت، هزار اما و اگر در كاسه سرش صدا مي داد اما دست آ]ر در چشمان احمد نگاه كرد و گفت :
    - شايد تو درست بگي! اما گذشته را هيچوقت نمي شه دوباره زنده كرد! همينقدر هم مي دونم كه نشستن و برگور خاطرات اشك ريختن هيچ تغييري در حوادثي كه اتفاق افتاده نمي ده!
    شوكا از پشت ميز بلند شد. خسته و متفكر و اندوهگين! طوري نگاه ميكرد كه گوئي ميگفت: احمد ديدار به قيامت! و بعد از در رستوران خارج شد. احمد دو سه قدم پشت سرش دويد اما خودش بر پاهايش زنجيز زد.... گاهي آدمها خودشان زندانبان خود مي شوند. فقط توانست آخرين جمله اش را بر زبان آورد....
    - شوكا! عزيز دل احمد! بازهم مي گم! تا زنده ام به عشق تو وفادارم...
    شوكا به خانه بازگشت . اين مبارزه آخرينش با دل، بسيار سهمگين و سخت بود. حس مي كرد بغضي كه در گلويش پيچيده دارد خفه اش مي كند. او به ياري حكمت و فلسفه بنيادين زندگي، يكبار ديگر به عشق احمد پاسخ منفي داد اما آنكه در درونش بود، آنكه حتي در كهنسالي نيز طلب عشق و محبت مي كند بسختي مي گريست! بي انصاف آخرين شانس را هم از من گرفتي...
    شوكا دوباره به زندگي عادي و روزمره اش بازگشت، دوباره سالها از پي هم مي آمدند و مي رفتند، سهم او از زندگي حالا فقط كار كردن براي آينده بچه هايش بود. مادري كه هيچوقت خستگي نمي شناخت و يادش نمي رفت كه چشمان بچه ها، به دست و پاي او دوخته شده است. مادر امروز براي ما چي آوردي؟
    سال شصت و دو بود. حالا زني پنجاه ساله بود اما آنقدر از خودش كار مي كشيد كه هيچ زني در اين سن و سال اينقدر خود را جسما" و روحا" زير فشار نمي گذارد.
    يكروز هنگام كار در آموزشگاه ، ناگهان گرفتار درد قفسه سينه شد. بسرعت او را به بيمارستان قلب رساندند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قلب شوكا كه از سه سالگي بار عظيمترين رنجها و دشواريها را با خود حمل كرده بود، فرياد مي زد خسته ام! پزشك بيمارستان به شوكا گفت:
    - خانم! نمي گم كه بايد بقيه عمر را در رختخواب بخوابي، ولي به تو تصيه مي كنم از بار كردن اين همه فشار روي قلبت حذر كن! وگرنه سكته دوم خيلي زود از راه مي رسه!
    شوكا لبخندي زد : تا بچه ها مو بثمر نرسونم نمي ميرم!
    شوكا به اجبار از كار افتادگي گرفت و با فرزندانش در آموزشگاه خداحافظي كرد و بخانه بازگشت. او فقط توانست چند روزي خود را راضي به گوشه نشيني كند هنوز فرزندانش به او نياز داشتند و او از آن دسته زناني بود كه بيكاري بيشتر از بيماري نابودش مي كرد درست دو هفته بعد از بازگشت به خانه در مطب يك پزشك مشغول كار شد. هم منشي بود و هم دستيار پزشك. دوباره، همانطور كه به بچه هايش گفته بود، كار از او يك موجود زنده و سرحال ساخت.
    سال از پي سال ميگذشت، هادي پسر بزرگش همچنان افسرده و در خود فرو رفته در يكي از اتاقهاي خانه مادرع افتاده بود اما پنج فرزند ديگرش شاد و لبريز از غريزه زندگي، راه خود را در رگه هاي حيات مي گشودند. بهمن دومين فرزند شوكا، حالا به ياري يكي از پانسونرهاي شوكا( همه آنها كه در پانسيون شوكا دوره دانشگاهي خود را طي كرده و براي خود شغلي داشتند هرگز اين مادر مهربان را فراموش نمي كردند) در تاسيسات نفتي جزيره خارك مشغول بكار شده بود.
    يكي از روزهاي بهار سال هزارو سيصدو شصت و هفت بود. شوكا كنار فرزندانش نشسته و گرم گفتگو بود كه بهمن در خانه را بصدا در آورد:
    - مادر! من اومدم!
    شوكا نگاهي به چهره بهمن انداخت اين پسرش هميشه در چهره و اندام متناسبش ، نوعي قدرتو چيرگي ب خود داشت. بنظر مي رسيدكه هرچه اراده مي كند، بچنگ مي آورد. آن روز چهره اش از هميشه گلرنگ تر بود و چشمانش برق مخصوصي مي انداخت. ساك دستي اش را رها كرد، با كفش كنار سفره مادر نشست و همانطور كه تند و تند لقمه اي درست مي كرد و فرو مي داد گفت :
    - مادر من عاشق شدم!
    دل شوكا در سينه لرزيد. يك بچه عاشق، كنار خانه افتاده بس نيست؟ اما ضمنا" اين را هم مي دانست كه به هايش حق انتخاب جفت را دارند و هر كدام بموقع و با حرف و حديث تازه اي از عشق وارد اين گود مبارزه خواهند شد.
    بهمن به مادر فرصت سوال كردن نداد.
    - مادر! نمي داني شيوا چقدر خوشگله ، يه پري درست و حسابيه! ماهر دو همديگر رو دوست داريم، قسم خورديم كه اگه دنيا زير و رو بشه باز هم مال هم باشيم!
    شوكا لبخندي زد همه بچه هايم از پدرشون ارث بردن! آخرين نسل عاشقان!
    - پس اسمش شيواست! از كجا پيداش كردي؟ پدر و مادرش چيكاره ان؟
    بهمن از خدنگ عشق كه مستقيما" به قلبش اصابت كرده بود در خروش و هيجان بود.
    - مادر، از اسم و رسمش نپرسين، از خودش بپرسين، بايد يه روزي اين پري دريايي را بردارم بيارم تا ببيني كه چقدر زيباست!
    شوكا هم نگران و هم خوشحال بود اين شور عاشقي بهمن از همان جنس جنون عاشقي پدرش هست خدا كند مشكل آفرين نباشد.
    - مادر بايد بري خواستگاي! همين امروز!
    - بنشين پسرم، آتشت خيلي تنده!
    بهمن دوباره تكرار كرد:
    - همين امروز.
    شوكا دوباره حميدش را برابر خود مي ديد كه كارد بر حلقش گذاشته بود و مي گفت همين امروز طلاق بگير چون مي خوام با دلبر ازدواج كنم....
    شوكا بزحمت بهمن را راضي كرد تا اول شيوا را ببيند و بعد به خواستگاري اش برود. چشمش از عروس اول خانواده ترسيده بود عصر همان روز شيوا، شانه بشانه بهمن وارد خانه شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا سراپاي عروس دومش را برانداز كرد زيبا بود او مي ديد كه پسرانش در انتخاب جفت امتياز اول را به زيبايي مي دهند. ناهيد همسر هادي هم زيبا بود اما حسابگر و پر از عطش مالك و مال، اما اين يكي؟ دوباره به شيوا كه شرم رو و آرام كنار بهمن ايستاده بود نگاهي انداخت. يكنوع تعادل و تناسب در همه اندامهايش بچشم مي خورد. چشمان بادامي شكل و عسلي رنگ، بيني كشيده و مستقيم، پوست و لباني خوشرنگ، تن و بدني پر ازخون و رنگ جواني كه مي توانست بهمن را در همان نخستين برخورد به جنون عاشقي مبتلا كرده باشد.
    شوكا عروس آينده اش را بوسيد. آنها در دوره دانشكده همديگر را ديده و دلباخته بودند.
    شوكا فردا شب، پس از پايان ساعت كار، باتفاق بهمن بخانه شيوا رفت. خانواده شيوا از زندگي نسبتا" مرفه اي برخوردار بودند ، پدر و مادر شيوا بسيار آرام بنظر مي رسيدند اما دو برادر شيوا، مانند دو موكل عذاب، سينه جلو داده و خشمگين و ناراضي خواستگار خواهرشان را تماشا مي كردند. جوانهاي مهاجم و ستيزه جوئي بنظر مي رسيدندو شوكا از همان برخورد اول نگران شد. سوالاتي مي كردند كه بيشتر قصدشان تحقير بهمن بود تا كسب آگاهي از شغل و كارش شوكا با صداقت هميگشي ، دفتر زندگي خودش و بچه ها را پيش روي خانواده شيوا گشود اما برادران شيوا اين نوع صداقت و آزادگي را هم نمي پسنديدند. سه روز بعد از ماجراي خواستگاري، برادرها پيام دادند كه خير، ما خواهرمان را به بهمن نمي دهيم! در آن خانواده حرف حرف برادران بود! اگر بهمن يك عاشق و خواستگار عادي بود لااقل براي مدتي سوكوت مي كرد تا شيوا موافقت برادر ها را جلب كند اما بهمن يكپارچه درگير آتش سوزيهاي عشق بود و لحظه به لحظه شعله هاي عشق در تار و پودش بالا و بالاتر مي گرفت. شيوا نيز دست كمي از بهمن نداشت. او اين پسرك عاشق را سخت دوست مي داشت و اخگرهاي عشق كه مدام از سينه اش جستن مي كرد، فضاي ذهن او را هم در خود مي گرفت اما شوكا سخت نگران بود او مي دانست كه سرانجام جنون عاشقي بهمن را به تصميم گيريهاي خطرناك مي كشاند. او اشتباه نكرده بود. يكروز مادرش خورشيد به او خبر داد:
    - شوكا! بهمن و شيوا اينجا پيش مان! نگرون نباش!
    شوكا تقريبا" فرياد زد:
    - چي چي را نگران نباشم مادر؟ برادران شيوا خون بپا مي كنن!
    دختر ماهيگير هنوز ماهيگيري شجاع و چابكدست بود.
    - فردا مي رم رامسر رسما" و شرعا" شيوا را برا نوه خوشگلم عقد مي كنم!
    شوكا دوباره توي تلفن داد كشيد:
    - فكر آخر و عاقبتشو كردي؟
    خورشيد ماهيگير، دختر توفانهاي دريايي بود و ديا دلي مي كرد...
    - خودم براشون يه جشن درس و حسابي مي گيرم.
    مادر بزرگ بقول و قرارش عمل كرد. بهمن و شيوا در محضر رسمي رامسر به عقد وازدواج در آمدند، شب هنگام براي نوه اش جشن مفصلي گرفت. سي ، چهل مهمان، يك اركستر محلي و كلي ريخت و پاش! دختر ماهيگير مي خنديد و عروس و داماد را مي بوسيد درحاليكه شوكا در تهران گرفتار پيغام و پسغامهاي تهديد آميز برادران شيوا بود!
    - شوكا خانم، ما هر دوشونو مي كشيم ! اين لكه ننگ را با خون هر دوتاشون پاك مي كنيم!
    شوكا التماس مي كرد: آخه بهمن و شيوا رسما" زن و شوهر شدن! چه ننگي، چه عمل خلافي؟
    بهمن و شيوا ماه عسل خود را در پناه چتر حفاظتي دختر ماهيگير و آقا عبداله مي گذراندند، روزها همچون زنبورهاي جوان عسل، در كوههاي جنگلي رامسر ، شيره حيات را زا درختچه ها مي مكيدند و روستائيان و جهانگردان را از حضور خود بهيجان مي كشيدند. يكروز صبح زود بود كه بهمن بدرون خانه مادر لغزيد......
    - مادر، بيا دوباره برو خواستگاري شيوا!
    شوكا اخمهايش را در هم كشيد.
    - بحق چيزهاي نشنيده ، شما حالا زن و شوهر رسمي هستين آنوقت من برم خواستگاري؟
    فكري به كله جوان و پر باد بهمن و شيوا افتاده بود تا ابد كه نمي شود از خانواده دور بود.
    بهمن با شور و شوقي شگفت انگيز برنامه اش را براي مادر شرح داد.
    - مادر، بگذار بگم نقشه م چيه؟ برو با خانواده شيوا حرف بزن. بگو كه من و شيوا رسما" با هم ازدواج كرديم، ولي براي حفظ آبروي شما حاضريم دوباره برنامه عقد و ازدواج را تكرار كنيم.
    شوكا غش غش خنديد....
    - يعني ميگي كه از خواستگاري تا مراسم عقد و ازدواج را دوباره از سر بگيريم.
    - بله مادر، كسي كه در تهران نمي دونه ما زن و شوهر شديم.
    سه روز پس از آن گفتگو دوباره شوكا به خواستگاري رفت اما اين بار برگ برنده در دست او بود. دخترشان در چنگ بهمن زندگي مي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانواده شيوا چاره اي جز تسليم نداشتند قرار برگزاري جشن عروسي براي يكماه بعد در هتل ماكان شمال گذاشته شد.
    شوكا باتفاق اعضاي خانواده براي شركت در جلشن ازدواج بهمن و شيوا به شمال رفتند همه چيز مرتب و عالي بود و تمام رسم و رسوم ازدواج خانواده هاي ايراني رعايت مي شد. بهمن و شيوا، دو كبوتر شاد و جوان در ميان جمعيت انبوده جشن عروسي مي خراميدند كه ناگهان دو سه نفر به بهمن حمله ور شدند، شوكا جلو دويد، او زني نيود كه در هنگامه خطر بيهوش بر زمين بغلتد. وقتي خودش را روي فرزند انداخت، از بازوي بهمن خون فواره مي زد. برادران متعصب بوعده خود عمل كرده بودند اما اين بار ، پدر و مادر شيوا در كنار خانواده داماد ايستاده واز او حمايت مي كردند.
    بهمن را به بيمارستان بردند، شوكا يك لحظه از دومين يادگار حميد غافل نبود. وقتي پانزده بخيه به بازوي بهمن زدند شوكا كنار تخت بيمارستان ايستاده و او را نگاه مي كرد.
    - تبريزي ها هميشه بايد قرباني عشق بشن!
    شوكا ديگر آن نيروي جواني را نداشت كه تحمل هر فاجعه اي برايش ممكن باشد، رو به عروسش كرد. شيوا رنگ پريده كنار بستر بهمن ايستاده بود، پره هاي بيني اش مي لرزيد و اشك در چشمان روشنش مي درخشيد.
    - ببين شيوا! فاميل تو رگ تعصبشان خيلي تند مي زنه، خوشبختانه پدر و مادرت پشت تو محكم ايستادن، ولي آ‹چه من از تو مي خوام چيزه ديگه ايه.
    شيوا خودش را در آغوش شوكا انداخت دو پرنده جوان و پير ، سر بر شانه هم گذاشتند.
    - بگو چي مي خواي از من شوكا جان!
    - وفاداري، ناهيد بچه منو خوشبخت نكرد، بچه م عاشقش بود، همه هستي خودشو زير پايش ريخت اما ديدي چه شد، يه مرد به او دادم يه بچه افسرده و خونه نشين بمن برگردوند. از خدا مي خوام تو عكسشو عمل كني!
    - چشم مادر، قول مي دم.
    شوكا در كوران زندگي و گذشته از مرز شصت سالگي همچنان گشتيبان قدرتمند درياي توفاني زندگي اش بود او مي ديد كه جامعه و آدمها تغييرات گيج كننده و ناشناس از خود بروز مي دهند در ميان تمام خصايص زندگي كه نسل او به آن مفتخر بودند، تنها پول داشت حرف اول را مي زد پيرامون اين پول لعنتي است كه هزاران توطئه و دسيسه شكل مي گيرد و با بيرحمي پنهان و آشكار به اجرا گذاشته مي شود در كيسه حيات، آنچه او و هم نسلانش به آن نام گوهر عشق داده بودند، بكلي ناپديد شده است اما بچه هاي او غير از ديگرانند، همه شان گوهر عشق را با همان صداقت و اخلاص كه نسل پيشين در خود نهفته داشت، در سينه حفظ كرده و بي پروا و بدون ترس از گرگهائي كه در كمين اين بره هاي صادق خداوند نشسته اند عرضه مي دارند. بدون شك بچه هاي من آ]رين نسل عشاق اين دوره و زمانه اند. اولين فرزند و صاحب درخشنده ترين گوهر عشق حالا سرخورده و افسرده روي دستش مانده بود و هر بار كه او را با گردن كج و سري افتاده و زباني خاموش و بسته در گوشه خانه مي ديد فرياد دردش از دوروئي هاي معشوقه هاي اين زمانه بآسمان مي رسيد. دومي را بخاطر عشق صادقانه اش با چاقو مي زنند و معلوم نيست بر سر بقيه چه خواهد آمد. سال هزار و سيصد و هفتاد بود كه ماهيگير پير با صدائي شكسته و بيرمق به او خبر داد كه آقا عبداله بسفر آخرت رفته است . شوكا وارث مطلق زندگي ناپدري اش بود ما او كسي نبود كه دست روي مال و ملك آقا عبداله بگذارد و گره هاي فراوان زندگي اش را با آب و ملك ميراثي بگشايد. بسرعت به مادر پيوست، شگفتا كه آن خورشيد قدرتمند جسور اينكه به موجودي افتاده و نيم مرده بدل شده بود او سالهاي طولاني حيات از يك چشمه جوشان عشق كه هرگز از چوشش باز نماند نوشيده و حالا در چشم بهم زدني، چشمه خشكيده بود، شايد جوانترها بتوانند چشمه ديگري را در پهنه حيات خود بيايند اما ماهيگير پير، ديگر هيچ اميدي نداشت.شوكا سعي كرد با ساختن ويلائي جديد، خورشيد را از فضاي زندگي گذشته اش دور كند، و اينكار را با دقت و وسواس به انجام رساند اما خورشيد در خانه جديد نيز يك لحظه از خاطره هاي قشنگي كه با آقا عبداله داشت جدا نمي شد و همين بيتابي ها مايه بيماريها مي شد و شوكا اغلب او را به تهران منتقل مي كرد و در بيمارستاني بستري ميكرد در حقيقت هر بار بار معالجعه يا عمل جراحي مادر، قطعه اي از ارث و ميراثش را مي فروخت و درتحمل هزينه هاي خورشيد خم به ابرو نمي آورد اگر خورشيد او رادر هشت ماهگي رها كرده و رفته بود او تا آخرين لحظه خورشيدش را روي چشم ميگذارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 24
    شوكا قدم به شصت و چهار سالگي گذاشت، زانوانش آزارش ميداد، خطوط رنج و درد و حادثه پشت حادثه كه بر سر او نازل مي شد، چهره اش را در هم شكسته بود اما توان روحي اش يك لحظه كاهش نمي يافت. حالا غير از كار در مطب يك پزشك مشهور، پرستاي از بانوي محترمي كه دچار سكته مغزي شده بود را هم بر عهده داشت. زندگي شوكا چون رودخانه اي كا گاهي تند آبهاي بهاري به طغيانش مي كشيد و گاه در دشتي هموار ، بنرمي حركت مي كرد، با همه فراز و فرودهايش مي گذشت، اغلب صبح زود و پيش از برخاستن بچه ها از بستر از خانه بيرون مي زد و شب هنگام بعد از تعطيلي مطب به خانه برمي گشت كه باز اغلب بچه ها در خواب بودند. يكروز پسرش كامبيز برايش يادداشتي روي يخچا گذاشته بود :
    مادر! گاهي روزها مي گذرد و تو را نمي بينم. شب دير وقت بخانه مي آئي و صبح زودتر از ما از خانه رفته اي. دلمان برايت تنگ شده لااقل نامه اي بنويس و از حال و روزت ، بچه ها را خبر كن !!
    فداي تو پسرت كامبيز
    و اما شوكا خستگي ناپذير، بر گرده زمين سنگلاخي زندگي اش پا ميگذاشت و مي رفت گرچه گاهي از پوست پاهايش خونابه مي ريخت! حساب همه را داشت، به نيازهاي همه پاسخ مي داد. حالا بخشي از وقتش صرف خورشيد مي شد. دختر زيباي ماهيگير كه او را در چند ماهگي آنگونه از نعمت مادري محروم كرده و هرگز در آ‹ زمان طعم آغوش مادري به او نچشانده بود حالا خودش را به آْغوش دختر انداخته بود شوكا با همه گرفتاريها هر هفته بسراغ خورشيد مي رفت و به زندگي اش رنگ و روي تازه اي ميزد. خورشيد، طاقت جدائي طولاني از آقا عبداله را نداشت، هر روز بگونه اي بيمار و بستري ميشد، مي خواست راهش را به سرزميني كه حالا آقا عبداله روي آن زندگي مي كرد، كوتاه كند. عمل جراحي پي در پي روي خورشيد، پاسخ درستي نمي داد. براستي خورشيد بسوي غرب مي رفت، هيچ نيروئي قادر نبود جلو غروب خورشيد را بگيرد و يكشب خورشيد خيلي آرام غروب كرد و چشمان شوكا در ساهي گم شد. تنها بند ارتباط با گذشته اش هم بريده شد اما او هم خورشيدي بود كه پس از شب تاريك زندگي دوباره از شرق طلوع مي كرد و زندگي فرزندانش را به نور حضور خود روشن مي نمود.
    شوكا مرگ مادر را هم با همه اندوهي كه در خود داشت مانند همه حوادث تلخ زندگي اش پشت سر گذاشت اما وقايع زندگي فرزندان، هر كدام بهنگام وقوع كتاب حداثه اي مي گوشدند فرهاد سومين فرزندش را در كار عشق و عاقي چندان مادر را بستوه نياورد، اما زخم جبهه جنگ هر چند وقت يكبار بسراغش مي آمد و دل مادر و همسرش را خون ميكرد. او در محيط كار محبوب همه بود، قدرت مديريت فوق العاده اي داشت اما تا مي آمد مسئوليتي را بپذيرد چند روزي بستري مي شد. غم افسردگي طولاني هادي و زخم كهنه فرهاد هميشه روي دل شوكا بود ولي متحمل و بردبار به وظايفش در برابر بچه هاي ديگرش عمل ميكرد و حالا نوبت كامبيز بود كه عشق را با تمامي عظمت و همه گرفتاريهايش مزه كند مشكل او در دنياي عاشقانه اش با برداران ديگر تفاوت خاصي داشت او عاشق يك دختر آشوري شده بود. تفاوت مذهبي، يكي از پيچيده ترين مشكلات عشاق جوان است، كامبيزدر آمد و رفتهايش دل به دختري آشوري بسته بود. اسم دختر آنيتا بود و با اينكه اقليت هاي مذهبي معمولا" تسليم نگاه مردان مذاهب ديگر نمي شوند، اين دختر خيلي زود خود را بدست امواج عشق پرشور كامبيز سپرد. شوكا اهل تساهل بود، عشق را در هر قالب و رنگي اگر صادق و خالص بود تاييد مي كرد اما خانواده آنيتا زير بار نمي رفتند، كبوتر با كبوتر ، باز با باز!..... كامبيز در سلسله آ]رين نسل عاشقان، براي رسيدن به آنيتا خستگي ناپذير مي جنگيد و مي گفت عشق مذهب رندان جهان است و عشق پاك ، آفريده خداوند و از حمايت مهر آميزش برخوردار است. سرانجام پس از خل داستانها و حوادث تكان دهنده اي كه مي توانست فاجعه اي ببار آورد، كامبيز و آنيتا حقانيت عشق و انتخاب خود را به كرسي نشاندند، شوكا كوله بار تجربياتش را براي عروس آشوري اش گشود، آنچه مي دانست و آنچه براي عشق و كانون گرم عشقي شان مي توانست زيانبار باشد برايشان بازگو كرد. وقتي آنها را دست بدست هم داد و بخانه برگشت ، فرانك را صدا زد....
    - مادر ، حال من ماندم و تو و پري! پسرها رفتند ( گرچه يكي شان بصورت تكه اي گوشت زنده در خانه بود) حالا ما از يك جنس و نوع، شايد بهتر بتونيم باهم كنار بيائيم.
    فرانك هر قدر بزرگتر مي شد، مشكل ساز تر مي نمود، زيبائي فوق العاده اش، مشكل اصلي بود. چشمان درشت و طلائي رنگ، ابرواني به غايت هلالي ، موهاي بلوند و لب و دهاني كوچك و گرم و خوشرنگ كه هر بيننده اي را محسور خود مي كرد و هر قدم جوانه عشقي در دلها مي كاشت و ميرفت. اگر پسران شوكا همانندي هايي با پدرشان داشتند، دختران هم شباهت هاي سرنوشتي بسيار با مادرشان نشان مي دادند، درست در شانزده سالگي و همان سنيني كه احمد مهندس دخانيات كنار شوكا ايستاده و براي ازدواج با او پاي مفشرد، عاشق و خواستگاري سمج بر سر راه فرانك ايستاد و با پشتيباني خانواده ثروتمند عشق پر شورش مي گفت من فرانك را مي خواهم، به هر قيمتي كه باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 15 از 16 نخستنخست ... 5111213141516 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/