صفحه 15 از 27 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #141
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    24- مرداب

    اين نه آب است كآتش را كند خاموش
    با تو گويم، لولي لول گريبان چاك
    آبياري ميكنم اندوه زار خاطر خود را
    زلال تلخ شور انگيز
    تاكزاد پاك آتشناك
    در سكوتش غرق
    چون زني حيران ميان بستر تسليم، اما مرده يا در خواب
    بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
    پهنه ور مرداب
    بي تپش و آرام
    مرده يا در خواب مردابي ست
    و آنچه در وي هيچ نتوان ديد
    قله ي پستان موجي، ناف گردابي ست

    من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
    وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
    زي خداي و جمله پيغام آورانش، هر كه وز هر جاي
    بسته گوناگون پل پيغام
    هر نفس لختي ز عمر من، بسان قطره اي زرين
    ميچكد در كام اين مرداب عمر اوبار
    چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه اي خواهد
    بازمانده ، جاودان ،منقار وي چون غار
    من ز عمر خويشتن هر لحظه اي را لاشه اي سازم
    همچو ماهي سويش اندازم
    سير اما كي شود اين پير ماهيخوار ؟
    باز گويد : طعمهاي ديگر
    اينت وحشتناك تر منقار
    همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
    تورش اندر دست
    هيچش اندر تور
    مي سپارد راه خود را، دور
    تا حصار كلبهي در حسرتش محصور
    باز بيني باز گردد صبح ديگر نيز

    تورش اندر دست و در آن هيچ
    تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
    و آزمايد بخت بي بنياد
    همچو اين صياد
    نيز من هر شب
    ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
    باز گويم : ساغري ديگر
    تا دهد آن : ديگري ديگر
    ز آن زلال تلخ شورانگيز
    پاكزاد تاك آتشخيز
    هر بهنگام و بناهنگام
    لولي لول گريبان چاك
    آبياري مي كند اندو زار خاطر خود را
    ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
    چشم ماهيخوار را غافل كند ، وز كام اين مرداب بربايد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #142
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    25- ميراث
    پوستيني كهنه دارم من
    يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
    سالخوردي جاودان مانند
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
    جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
    كز نياكانم سخن گفتم ؟
    نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
    كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
    خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
    جز پدرم آري
    من نياي ديگري نشناختم هرگز
    نيز او چون من سخن مي گفت
    همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
    كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
    روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
    اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ

    تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
    با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
    رعشه مي افتادش اندر دست
    در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
    حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
    زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست

    هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
    ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
    ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
    در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
    ليك هيچت غم مباد از اين
    اي عموي مهربان ، تاريخ

    پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
    از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
    من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
    نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
    وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
    كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست

    پوستيني كهنه دارم من
    سالخوردي جاودان مانند
    مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
    گويدم چون و نگويد چند
    سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
    بس پدرم از جان و دل كوشيد
    تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
    او چنين مي گفت و بودش ياد
    داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
    كشتگاهم برگ و بر مي داد
    ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
    تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم

    پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
    اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
    هم بدان سان كز ازل بودم
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
    باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
    و آن بآيين حجره زاراني
    كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
    هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
    روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
    ما پس از او پنج تن بوديم
    من بسان كاروانسالارشان بودم
    كاروانسالار ره نشناس
    اوفتان و خيزان
    تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم

    سالها زين پيشتر من نيز
    خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
    با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
    اين مباد ! آن باد
    ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
    پوستيني كهنه دارم من
    يادگار از روزگاراني غبار آلود
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود

    هاي، فرزندم
    بشنو و هشدار
    بعد من اين سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد كار
    ليك هيچت غم مباد از اين
    كو، كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
    كز مرقع پوستين كهنهي من پاكتر باشد؟
    با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
    كه من نه در سودا ضرر باشد؟
    اي دختر جان
    همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #143
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    26- ناژو
    دور از گزند و تيررس رعد و برق و باد
    وز معبر غوافل ايام رهگذر
    با ميوده ي هميشگيش، سبزي مدام
    ناژوي سالخورد فرو هشته بال و پر
    او در جوار خويش
    ديده ست بارها
    بس مرغهاي مختلف الوان نشسته اند
    بر بيدهاي وحشي و اهلي چنارها
    پر جست و خيز و بيهوده گو طوطي بهار
    انديشناك قمري تابستان
    اندوهگين قناري پاييز
    خاموش و خسته زاغ زمستان
    اما
    او
    با ميوه ي هميشگيش، سبزي مدام
    عمري گرفته خو
    گفتمش برف؟ گفت : بر اين بام سبز فام
    چون مرغ آرزوي تو لختي نشست و رفت
    گفتم تگرگ؟ چتر به سردي تكاند و گفت
    چندي چو اشك شوق تو، اميد بست و رفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #144
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    27-پيامي از آن سوي پايان
    اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
    بالهامان سوخته ست، لبها خاموش
    نه اشكي، نه لبخندي، و نه حتي يادي از لبها و چشمها
    زيراك اينجا اقيانوسي ست كه هربدستي از سواحلش
    مصبب رودهاي بي زمان بودن است

    وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نيستي
    همه خبرها دروغ بود
    و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
    بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت
    از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند

    باري ازين گونه بود
    فرجام همه گناهان و بيگناهي
    نه پيشوازي بود و خوشامدي ،نه چون و چرا بود
    و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد : كيست ؟
    زيراك اينجا سر دستان سكون است
    در اقصي پركنه هاي سكوت
    سوت، كور، برهوت
    حبابهاي رنگين، در خوابهاي سنگين
    چترهاي پر طاووسي خويش برچيدند
    و سيا سايه ي دودها ،در اوج وجودشان ،گويي نبودند

    باغهاي ميوه و باغ گل هاي آتش رافراموش كرديم
    ديگر از هر بيم و اميد آسوده ايم
    گويا هرگز نبوديم ،نبوده ايم
    هر يك از ما ، در مهگون افسانه هاي بودن
    هنگامي كه مي پنداشتيم هستيم
    خدايي را، گرچه به انكار
    انگار
    با خويشتن بدين سوي و آن سوي مي كشيديم
    اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
    زيرا خدايان ما
    چون اشكهاي بدرقه كنندگان
    بر گورهامان خشكيدند و پيشتر نتوانستند آمد
    ما در سايه ي آوار تخته سنگهاي سكوت آرميده ايم

    گامهامان بي صداست
    نه بامدادي، نه غروبي
    وينجا شبي ست كه هيچ اختري در آن نمي درخشد
    نه بادبان پلك چشمي، نه بيرق گيسويي
    اينجا نسيم اگر بود بر چه مي وزيد ؟
    نه سينه ي زورقي ، نه دست پارويي
    اينجا امواج اگر بود ، با كه در مي آويخت ؟
    چه آرام است اين پهناور ، اين دريا
    دلهاتان روشن باد

    سپاس شما را ، سپاس و ديگر سپاس
    بر گورهاي ما هيچ شمع و مشعلي مفروزيد
    زيرا تري هيچ نگاهي بدين درون نمي تراود
    خانه هاتان آباد
    بر گورهاي ما هيچ سايبان و سراپرده اي مفرازيد
    زيرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاري نيست
    و هاي ، زنجره ها ! اين زنجموره هاتان را بس كنيد
    اما سرودها و دعاهاتان اين شبكورها
    كه روز همه روز ،و شب همه شب در اين حوالي به طوافند
    بسيار ناتوانتر از آنند كه صخره هاي سكوت را بشكافند
    و در ظلمتي كه ما داريم پرواز كنند
    به هيچ نذري و نثاري حاجت نيست
    بادا شما را آن نان و حلواها
    بادا شما را خوانها، خرامها

    ما را اگر دهاني و دنداني ميبود، در كار خنده مي كرديم
    بر اينها و آنهاتان
    بر شمعها ، دعاها ،خوانهاتان
    در آستانه ي گور خدا و شيطان ايستاده بودند
    و هر يك هر آنچه به ما داده بودند
    باز پس مي گرفتند
    آن رنگ و آهنگها، آرايه و پيرايه ها ، شعر و شكايتها
    و ديگر آنچه ما را بود ،بر جا ماند
    پروا و پروانه ي همسفري با ما نداشت
    تنها ، تنهايي بزرگ ما
    كه نه خدا گرفت آن را ، نه شيطان
    با ما چو خشم ما به درون آمد
    اكنون او
    اين تنهايي بزرگ
    با ما شگفت گسترشي يافته
    اين است ماجرا

    ما نوباوگان اين عظمتيم
    و راستي
    آن اشكهاي شور، زاده ي اين گريه هاي تلخ
    وين ضجه هاي جگرخراش و درد آلودتان
    براي ما چه ميتوانند كرد ؟

    در عمق اين ستونهاي بلورين دلنمك
    تنديس من هاي شما پيداست
    ديگر به تنگ آمده ايم الحق
    و سخت ازين مرثيه خوانيها بيزاريم
    زيرا اگر تنها گريه كنيد ، اگر با هم
    اگر بسيار اگر كم
    در پيچ و خم كوره راههاي هر مرثيه تان
    ديوي به نام نامي من كمين گرفته است

    آه
    آن نازنين كه رفت
    حقا چه ارجمند و گرامي بود
    گويي فرشته بود نه آدم
    در باغ آسمان و زمين ، ما گياه و او
    گل بود ، ماه بود
    با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
    او رفت ، خفت ، حيف
    او بهترين ،عزيزترين دوستان من
    جان من و عزيزتر از جان من
    بس است
    بسمان است اين مرثيه خواني و دلسوزي
    ما، از شما چه پنهان ،ديگر
    از هيچ كس سپاسگزار نخواهيم بود
    نه نيز خشمگين و نه دلگير

    ديگر به سر رسيده قصه ي ما ،مثل غصه مان
    اين اشكهاتان را
    بر من هاي بي كس مانده تان نثار كنيد
    من هاي بي پناه خود را مرثيت بخوانيد
    تنديسهاي بلورين دلنمك
    اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
    و آوار تخته سنگهاي بزرگ تنهايي
    مرگ ما را به سراپرده ي تاريك و يخ زده ي خويش برد
    بهانه ها مهم نيست
    اگر به كالبد بيماري ، چون ماري آهسته سوي ما خزيد
    و گر كه رعدش ريد و مثل برق فرود آمد
    اگر كه غافل نبوديم و گر كه غافلگيرمان كرد
    پير بوديم يا جوان ،بهنگام بود يا ناگهان

    هر چه بود ماجرا اين بود
    مرگ، مرگ، مرگ
    ما را به خوابخانهي خاموش خويش خواند
    ديگر بس است مرثيه، ديگر بس است گريه و زاري
    ما خسته ايم، آخر
    ما خوابمان مي آيد ديگر
    ما را به حال خود بگذاريد
    اينجا سراي سرد سكوت است
    ما موجهاي خامش آرامشيم
    با صخرههاي تيره ترين كوري و كري
    پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
    بسته ست راه و ديگر هرگز هيچ پيك وپيامي اينجا نمي رسد

    شايد همين از ما براي شما پيغامي باشد
    كاين جا نهميوه اي نه گلي ، هيچ هيچ هيچ
    تا پر كنيد هر چه توانيد و مي توان
    زنبيلهاي نوبت خود را
    از هر گل و گياه و ميوه كه مي خواهيد
    يك لحظه لحظه هاتان را تهي مگذاريد
    و شاخه هاي عمرتان را ستاره باران كنيد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #145
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    28-پيغام
    چون درختي در صميم سرد و بي ابر زمستاني
    هر چه برگم بود و بارم بود
    هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود
    هر چه ياد و يادگارم بود
    ريخته ست
    چون درختي در زمستانم
    بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود
    ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري
    در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست ؟
    ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
    با اميد روزهاي سبز آينده
    خواهدم اين سوي و آن سو خست ؟
    چون درختي اندر اقصاي زمستانم
    ريخته ديري ست
    هر چه بودم ياد و بودم برگ
    ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعله ي بيمار لرزيدن
    برگ چونان صخره ي كري نلرزيدن
    ياد رنج از دستهاي منتظر بردن
    برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن
    اي بهار همچجنان تا جاودان در راه
    همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهاي دگربگذر
    هرگز و هرگز
    بربيابان غريب من
    منگر و منگر
    سايه ي نمناك و سبزت هر چه از من دورتر ،خوشتر
    بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
    تكمه ي سبزي برويد باز ، بر پيراهن خشك و كبود من
    همچنان بگذار
    تا درود دردناك اندهان ماند سرود من



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #146
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    29- چه آرزوها
    درآمد
    چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
    چهها كه مي بينم و باور ندارم
    چهها، چهها، چهها، كه ميبينم و باور ندارم

    مويه
    حذر نجويم از هر چه مرا برسر آيد
    گو در آيد، در آيد
    كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم

    برگشت به فرود
    اگرچه باور ندارم كه ياور ندارم
    چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم

    مخالف
    سپيده سر زد و من خوابم نبرده باز
    نه خوابم كه سير ستاره و مهتابم نبرده باز
    چه آرزوها كه داشتيم و دگر نداريم
    خبر نداريم
    خوشا كزين بستر ديگر ، سر بر نداريم

    برگشت
    در اين غم ، چون شمع ماتم
    عجب كه از گريه آبم نبرده باز
    چهها چهها چهها كه مي بينم و باور ندارم
    چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #147
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قصه اي از شب "

    شب است
    شبي آرام و باران خورده و تاريك
    كنار شهر بيغم خفته غمگين كلبهاي مهجور
    فغانهاي سگي ولگرد ميآيد به گوش از دور
    به كرداري كه گويي ميشود نزديك
    درون كومهاي كز سقف پيرش ميتراود گاه و بيگه قطرههايي زرد
    زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
    دود بر چهرهي او گاه لبخندي
    كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
    نشسته شوهرش بيدار، ميگويد به خود در ساكت پر درد
    گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟

    كنار دخمهي غمگين
    سگي با استخواني خشك سرگرم است
    دو عابر در سكوت كوچه ميگويند و ميخندند
    دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

    شب است
    شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
    نميگريد دگر در دخمه سقف پير
    و ليكن چون شكست استخواني خشك
    به دندان سگي بيمار و از جان سير
    زني در خواب مي گريد
    نشسته شوهرش بيدار
    خيالش خسته، چشمش تار


    مهدي اخوان ثالث


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #148
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    گزیده اشعار مهدی اخوان ثالث

    قصه ی شهر سنگستان

    دو تا کفتر
    نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
    که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
    دو دلجو مهربان با هم
    دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
    خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
    دو تنها رهگذر کفتر
    نوازشهای این آن را تسلی بخش
    تسلیهای آن این نوازشگر
    خطاب ار هست : خواهر جان
    جوابش : جان خواهر جان
    بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
    نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
    ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
    تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
    نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
    پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
    شبانی گله اش را گرگها خورده
    و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
    و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
    سپرده با خیالی دل
    نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
    نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
    اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
    مرا به ش پند و پیغام است
    در این آفاق من گردیده ام بسیار
    نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
    نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
    ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
    بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
    وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
    یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
    سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
    و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
    رهایی را اگر راهی ست
    جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
    نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
    غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
    نشانیها که در او هست
    نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
    همان بهرام ورجاوند
    که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
    هزاران کار خواهد کرد نام آور
    هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
    پس از او گیو بن گودرز
    و با وی توس بن نوذر
    و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
    و آن دیگر
    و آن دیگر
    انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
    بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
    پریشان شهر ویرام را دگر سازند
    درفش کاویان را فره و در سایه ش
    غبار سالین از جهره بزدایند
    برافرازند
    نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
    گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
    ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
    نشانیها که دیدم دادمش ، باری
    بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
    ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
    تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
    نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
    و از بسیارها تایی
    به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
    نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
    که گوید داستان از سوختنهایی
    یکی آواره مرد است این پریشانگرد
    همان شهزاده ی از شهر خود رانده
    نهاده سر به صحراها
    گذشته از جزیره ها و دریاها
    نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
    اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
    بجای آوردم او را ، هان
    همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
    به شهرش حمله آوردند
    بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
    به شهرش حمله آوردند
    و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
    دلیران من ! ای شیران
    زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
    وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
    اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
    صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
    از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
    پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
    و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
    و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
    دلیران من ! اما سنگها خاموش
    همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
    ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
    دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
    و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
    نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
    نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
    دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
    چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
    ز سنگستان شومش بر گرفته دل
    پناه آورده سوی سایه ی سدری
    که رسته در کنار کوه بی حاصل
    و سنگستان گمنامش
    که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
    نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
    سرود آتش و خورشید و باران بود
    اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
    به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
    کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
    چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
    در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
    و صیادان دریابارهای دور
    و بردنها و بردنها و بردنها
    و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
    و گزمه ها و گشتی ها
    سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
    نگه کن ، روز کوتاه ست
    هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
    شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
    بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
    کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
    تواند بود
    پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
    در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
    از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
    چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
    غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
    اهورا وایزدان وامشاسپندان را
    سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
    پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
    در آن نزدیکها چاهی ست
    کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
    پس آنگه هفت ریگش را
    به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
    ازو جوشید خواهد آب
    و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
    نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
    تواند باز بیند روزگار وصل
    تواند بود و باید بود
    ز اسب افتاده او نز اصل
    غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
    سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
    غم دل با تو گویم غار
    کبوترهای جادوی بشارتگوی
    نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
    بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
    من آن کالام را دریا فرو برده
    گله ام را گرگها خورده
    من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
    من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
    ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
    دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
    کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
    اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
    ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
    درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
    فروزان آتشم را باد خاموشید
    فکندم ریگها را یک به یک در چاه
    همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
    به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
    مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
    مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
    زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
    گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
    پشوتن مرده است ایا ؟
    و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
    سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
    سخن می گفت با تاریکی خلوت
    تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
    ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
    ستم های فرنگ و ترک و تازی را
    شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
    غمان قرنها را زار می نالید
    حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
    غم دل با تو گویم ، غار
    بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
    صدا نالنده پاسخ داد
    آری نیست ؟

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #149
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    مرد و مرکب

    گفت راوی : راه از ایند و روند آسود
    گردها خوابید
    روز رفت و شب فراز آمد
    گوهر آجین کبود پیر باز آمد
    چون گذشت از شب دو کوته پاس
    بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
    که : شما خوابید ، ما بیدار
    خرم و آسوده تان خفتار
    بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد
    گرد گردان گرد
    مرد مردان مرد
    که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند
    چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
    و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت
    های
    ه زادان ! چکران خاص
    طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
    گفت راوی : خلوت آرام خامش بود
    می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ
    خویشتن برخاست
    ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
    پاره انبانی که پنداری
    هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد
    فخ و فوخ و تق و توقی کرد
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    سر غرق شد در آهن و پولاد
    باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
    های
    شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن
    رخش را زین کن
    باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
    بار دیگر خویشتن برخاست
    تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست
    در خیالش گفت : دیگر مرد
    رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد
    گفت راوی : سوی خندستان
    فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید
    نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود
    در کنار دشت
    گفت موشی با دگر موشی
    آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
    آنچه دارم ، هاه می پوسد
    خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار
    خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
    ما هم از اینسان ، ئلی بگذار
    شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند
    وز پسش خیل خریداران شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
    و آسمان شد هشت
    ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
    پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
    اگامخواره جاده ی هموار
    بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
    چون نوار سالخوردی پوده و سوده
    و فراخ دشت بی فرسنگ
    سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی
    لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی
    که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
    یا صدایی را به سویی باز گرداند
    چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده
    در دو سوی خلوت جاده
    جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده
    هیچ ، بیهوده
    همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
    مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
    مرد و مرکب گرم رفتن لیک
    ماندگی نپذیر
    خستگی نشناس
    رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت
    لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت
    مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد
    پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد
    لکه ای در دوردست راه پیدا شد
    ها چه بود این ؟
    کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید
    گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد
    یا چه پیش اید
    در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
    سوده ی پوده
    در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ
    اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک
    با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ
    قصه باره ساده دل کودک
    در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
    بستر دو مرد
    سرد
    گفت راوی : آنچه آنجا بود
    بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
    نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
    نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
    واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،
    ریخته واریخته هر چیز
    حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش
    پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل
    هوم، که چی ؟
    اینجا هم از اهرم
    فیلک اینجا و سرند اینجا
    چه نتیجه ، هه
    بیا
    آخر که
    نهم جای
    خب ، یعنی
    طناب خط و
    چه
    زنبیل
    اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟
    گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان
    واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
    من شنیدستم چه می گفتند
    همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را
    خسته و فرسوده می خفتند
    در فضای خیمه آن شب نیز
    گفت و گویی بود و نجوایی
    یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    من دگر تابم نماند ای یار
    چندمان بایست تنها در بیابان بود
    وشید این غبار آلود ؟
    چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟
    ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
    بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
    رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج
    من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار
    یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟
    خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست
    ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو
    گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
    تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی
    روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
    آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
    جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
    ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
    گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی
    تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم
    آه ، بنگر .... بنگر آنک ... خاسته گردی و چه گردی
    گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی
    شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
    آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
    گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
    آسمان نه
    آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    ما در اینجا او از آنجا تفت
    آمد و آمد
    رفت و رفت و رفت
    گفت راوی : روستا در خواب بود اما
    روستایی با زنش بیدار
    تو چه میدانی ، زن ، این بازیست
    آن سگ زرد این شغال ، آخر
    تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟
    زن کشید آهی و خواب آلود
    خاست از جا تا بپوشاند
    روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد
    دست این یک را لگد کرد
    آخ
    و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید
    آب
    نه بود و جسته بود از خواب
    باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
    پنجمین در بسترش غلطید
    هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد
    گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور
    کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
    نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
    زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت
    من نمی دانم که چون یا چند
    من شنیده ام که در راه ست
    مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند
    خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
    و آسمان ده
    ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
    گفت راوی : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - می تافت بر آفاق
    راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی
    داشت رنگ خویشتن می باخت
    مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
    گرم سوی هیچسو می تاخت
    ناگهان انگار
    جاده ی هموار
    در فراخ دشت
    پیچ و تابی یافت ، پندارم
    سوی نور و سایه دیگر گشت
    مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
    کم کردند ، رم کردند
    کم
    رم
    کم
    همچو میخ استاده بر جا خشک
    بی تکان ، مرده به دست و پای
    بی که هیچ از لب براید نعره شان
    در دل
    وای
    هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟
    ای
    گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟
    های
    ها ، ای داد
    بعد لختی چند
    اندکی بر جای جنبیدند
    سایه هم جنبید
    مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان
    پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
    سایه هم ز آنگونه پیش ایان
    ای
    چکران ! این چیست ؟
    کیست ؟
    باز هیچ از هیچ
    همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان
    در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
    گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
    به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
    نه خدایا، من چه می گویم ؟
    به اندازه ی کس گندم
    مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
    و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم
    پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
    ماه و اختر نیزشان دیدند
    بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست
    روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی
    گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #150
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    کتیبه

    فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
    و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
    زن و مرد و جوان و پیر
    همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
    و با زنجیر
    اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
    به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
    تا زنجیر
    ندانستیم
    ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
    و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
    چنین می گفت
    فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
    بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
    چنین می گفت چندین بار
    صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
    و ما چیزی نمی گفتیم
    و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
    پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
    گروهی شک و پرسش ایستاده بود
    و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
    و حتی در نگه مان نیز خاموشی
    و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
    شبی که لعنت از مهتاب می بارید
    و پاهامان ورم می کرد و می خارید
    یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
    و نالان گفت :‌ باید رفت
    و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
    باید رفت
    و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
    یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آنرویم بگرداند
    و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
    و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
    عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
    هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
    چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
    و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
    ز شوق و شور مالامال
    یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
    به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
    خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
    و ما بی تاب
    لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
    و سکت ماند
    نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
    دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
    نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
    بخوان !‌ او همچنان خاموش
    برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
    پس از لختی
    در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
    فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
    نشاندیمش
    بدست ما و دست خویش لعنت کرد
    چه خواندی ، هان ؟
    مکید آب دهانش را و گفت آرام
    نوشته بود
    همان
    کسی راز مرا داند
    که از اینرو به آرویم بگرداند
    نشستیم
    و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
    و شب شط علیلی بود

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 15 از 27 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/