قصه اي از شب "
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بيغم خفته غمگين كلبهاي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد ميآيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي ميشود نزديك
درون كومهاي كز سقف پيرش ميتراود گاه و بيگه قطرههايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهرهي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار، ميگويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟
كنار دخمهي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه ميگويند و ميخندند
دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است
شب است
شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
نميگريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته، چشمش تار
مهدي اخوان ثالث
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)