صفحه 15 از 26 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (اون می فهمه!)
    عرق سردی بر تن ویرجینیا نشست:(چطور؟)
    (منم نمی دونم چطور می فهمه اما می فهمه و من نمی تونم این ریسک رو بکنم ویرجینیا...درکم کن!)
    ویرجینیا بیاد اولین روز ورودش افتادکه پرنس از خواسته ی براین مبنی برترک لوس آنجلس با خبر شـده بود و براین از این حقیقت متعجب نشده بود!زمزمهکرد:(درکت می کنم!)
    دیرمی لبخند خسته ای به لب آورد و ویرجینیا بی اختیارگفت:(نکنه تو پرنس هستی؟)
    لبخند دیرمی عمیقتر شد:(شاید فقط در رویاهای یک دختر!)
    ماشین ایستاد و دیرمی در را بازکرد:(اینجا هتل برلی هیلز,چون من هنوزباآقای میجرحرف نزدم نمی تونم تو رو خونه ببرم...امشب اینجا بمون تاببینیم چکار می تونم بکنم!)
    و پیاده شدند.اتاقی که دیرمی برایش رزروکرده بود مشرف به جنوب بود و غرقدر نور غروب که برتمام وسایـل ودکـوراسیون زرد رنگ اتاق نـور طلایی میپاشید.دیـرمی درآستانه ی در ماند:(به چیـز دیگه ای احتیاج نداری؟)
    ویرینیا با خجالت گفت:(چرا دارم!به تو احتیاج دارم...نمی تونی برای شام بمونی؟)
    دیرمی سر تکان داد:(البته که می تونم بمونم...بشرطی که دسر سالاد ماهی نباشه!)
    و هر دو خندیدند!ویرجینیا چشم در چهره ی شیـرین و مـردانه ای او تازهمـتوجه می شد با وجود شـباهت ظاهری او بـا پرنس,از نظـر اخلاقی و شخصیتیتظـادکامل بـا هم دارند.دیـرمی نسبت به پرنس جدی تر و راستگوتـر و دلسوزتربود.یکرنگ و وفـادار بود,مسخره اش نمی کرد,به چشم حقارت نگاهش نمی کرد,غمخوار بود,مسئولیت پـذیر و قـابل اعتماد و بخـشنده بود و بـا وجـودآنکههیچـوقت بنظر نمی آمد بسیـار
    خونگرم ورمانتیک و شریف بود.چیزی مثل دریا,بزرگ وآرام و یکسان,مثلدرخت,قوی و امین و با وقار مثل خـورشید,گـرم و خستگی ناپـذیر و خیـرهکننده,عـجیب نبودکه ویـرجینیا درکنار او هـمیشه احساس آرامش داشت.شاید عشقاین بود...
    سـر شام بودند.ویرجینیا به درخواست دیرمی ماجرای اروین و فیونا را تعریفمی کرد:(و من فرارکردم و شاید یک ساعت تمام دویدم جایی رو نداشتم برم بهفکرم زد به براین تلفن کنم چون...)
    (چرا خونه ی دایی ات نرفتی؟)
    (نمی تونستم!)
    (چرا؟)
    ویرجینیـا مجبـور شد ماجرای عشـق کارل و بـرخورد دایـی را بـرایش بگویـد وعکس العمل دیرمی او را متعجب کرد:(بنظر میاد جان آدم خیلی رزلی که ازافتادن پسرش هم سودجویی کرده!)
    (پس به نظر تو هم خودکشی نکرده؟)
    (نظر نیست...من مطمعنم!)
    (پرنس گفت افتاد چون مست کرده بود!)
    دیرمی با تمسخر خندید:(و تو هم باورکردی؟)
    ویرجینیا ترسید:(چاره نداشتم...احتمال دیگه ای وجود نداشت!)
    (یا اگه من احتمال دیگه ای بهت بدم؟)
    ویرجینیا بی صبرانه به لبهای او چشم دوخت و دیرمی زمزمه کرد:(یکی اونو هل داد!)
    ویرجینیا شوکه شد:(کی؟)
    (نمی تونم بگم!)
    (چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بخشید دیر شد
    (به همون علتی که قبلاًگفتم!)
    ویرجینیا نفسش را نگه داشت:(یعنی...اون...پرنس بوده؟)
    (من چنین چیزی نگفتم!)
    (پس کی بوده؟)
    (ویرجینیا دونستن اینها برات خطر سازه!)
    (برام مهم نیست!)
    (اما برای من مهمه!)و زود حرف را عوض کرد:(خوب تو چرا خونه ی خاله ات دبورا نرفتی؟)
    ویرجینیا با اکره گفت:(چون با پرنس حرفم شده!)
    (سر چی؟)
    ویرجینیا یاد تهدید پرنس افتاد:(متاسفم اما نمی تونم بگم!)
    (چرا؟تهدیدت کرده؟)
    ویـرجینیا با ناباوری از این حدس قوی به او زل زد و او ادامه داد:(لازم نیست هل کنی...من فقط پرنس رو شناختم!)
    (ازکی؟)
    (از وقتی خودم رو شناختم!)
    ویرجینیا مشتاقانه پرسید:(و اون کیه؟)
    دیـرمی جواب نداد.هـنوز ازآن حواس پرتی خارج نشده بود و ویرجینیا باکمی دلهره آهسته پرسید:(اون... رجینالده؟)
    دیـرمی با چنان وحشتی سر بـلندکردکه ویـرجینیا هم تـرسید:(این اسم رو دیگه به زبـونت نیار...هیچوقت! رجینالد دیگه وجود نداره!)
    ویرجینیا نگران تر شد:(پس وجود داشته؟)
    بناگه دیرمی از جا بلند شد:(من دیگه باید برم!)
    و برای برداشتن کاپشنش راهی اتاق ویرجینیا شد.ویرجینیا در راهرو با او روبرو رسید:(اگـه ناراحتت کردم معذرت می خوام!)
    دیرمی کاپشنش را می پوشید:(من ناراحت نشدم.)
    (پس چرا داری می ری؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دیرمی با تعجب گفت:(چرا می رم؟!چرا نرم؟!)
    ویرجینیا با دلتنگی گفت:(من می ترسم تنها بمونم...پدربزرگ اجازه نمی ده امشب رو بمونی؟)
    دیرمی شرمگین خندید:(مساله آقای میجر نیست...)
    (پس چیه؟)
    دیرمی آه عمیقی کشید و با حالتی متفاوت گفت:(منم می ترسم!)
    ویرجینیا شوکه شد:(از چی؟)
    دیـرمی چند ثانیه سکوت کرد.انگارکه مطمـعن نبود بگوید یا نه و بعد با اکراه گفت:(من...از تنها موندن باتو...می ترسم!)
    دل ویرجینیا فشرده شد:(چرا؟)
    دیرمی با خستگی خندید:(خدای من...نگوکه نمی دونی؟!)
    (جداً نمی دونم...نکنه فکر می کنی من لعنت شده هستم؟)
    (باورم نمی شه دختر!تو چقدر ساده ای؟)و با لبخند پر شرمی بر لب زمزمهکرد:(من نمی تونم بمونم چـون می ترسم از موقعیتمون سوءاستفاده کنم!)
    ویـرجینیا باگنگی به او خیره شد.منظورش را نفهمیده بود و دیرمی نـابـاورانه سر تکان داد:(با همه این کار روکردی؟)
    (چکار؟)
    (با این معصومیت عاشق کردن!)
    قلب ویرجینیا لرزید.دیرمی به منظور ردگم کنی به سرعت دست در جیبشکرد:(بذار شماره تلفنم رو بدم اگه به چیزی احتیاج پیداکردی به من زنگبزن...کاغذ داری؟)
    ویرجـینیا یادکاغذی افـتادکه سانی شماره تلفـن خودشان را نـوشته بود.از جیب بلوزش بیرون کشید:(بگیر پشت این کاغذ بنویس!)
    دیرمی کاغذ راگرفت و شماره را دید:(اینو چراگرفتی؟)
    (هیچ...همین طوری!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اخمهای دیرمی در هم رفت:(لطفاً هیچوقت باهاشون تماس نگیر...خواهش می کنم!)
    ویـرجینیا در دل عصبانی شد.چقدر راحت از حقیقت فرار می کرد!سانی و جیمز اورا شناخته بودند و یا او را باکسی عوضی گرفته بودند!اما با چهکسی؟رجینالد؟او چه کسی بود؟(بگیر...فردا صبح میام دنبالت...)
    (از بابت همه چیز متشکرم دیرمی.)
    دیرمی گونه اش را نوازش کرد:(خوب بخوابی...شب بخیر.)
    وقـتی وارد اتاق شد بدون معطلی به سوی گوشی تلفن سر تخت رفت.او باید باسانی حرف می زد.او باید رجینالد را می شناخت.او باید راستگو و دروغگو رامی شناخت.او باید زندگی و احساسات خود را نجات
    می داد.او بـاید حقیقت را می فهمید!لب تخـتش نشست و با ترس و دو دلی گوشیرا برداشت و شماره را گرفت.صدای سانی از پشت تلفن آمد:(بله بفرمایید؟)
    (سلام سانی...منم ویرجینیا!)
    (آه خدا رو شکر!چه خوب که زنگ زدی!)
    (چطور؟)
    (رجینالد رو ازکجا پیداکردی؟کجا بوده؟چه بلایی سرش اومده؟)
    (تو اول بگو اونو ازکجا می شناسی؟)
    سانی لب باز نکرده دستی آمد و تلفن را قطع کرد!دیرمی بالای سرشبود!ویرجینیا سر جا خـشکید!دیرمی خـونسردانه گوشی را از اوگرفت و به گوشخودش چسباند و شماره ای گرفت.ویرجینیا از شدت شرم و ترس زبانش بندآمدهبود.دیرمی قد راست کرد:(الو جیل,خودتی؟آره منم...می شه به آقای میجـر بگیمن
    امشب به خونه نمیام؟...توی هتل برلی هیلز هستم می خوام پیش ویرجینیا بمونم,فردا صبح میام...متشکرم... خداحافظ!)
    وگوشی را بر رویش گذاشت و با همان ملایمت دیوانه کننده اش رفت و بر روی تککاناپه ی اتاق دراز کشید.اشک پشیمانی و شرم در چشمان ویرجینیا حلقه زد.چراچنین حماقتی کرد؟دیرمی تنها دوستش بود وحالابا این کار او را هم از دستداده بود!روی حرف زدن نداشت اما می دانست باید این کار را می کرد باید هرچه سریعتر او را دوباره بـدست می آورد.بلـند شد و بـه سویش رفت.چشـم بر همگذاشته بـود و با موهای قهوه ای پریشان بر صورت مثل یک فرشته,رویایی دیدهمیشد.آرام کنارش زانو زد.تمام جسارتش را جمع کرد و به زحمت نالید:(منوببخش!)
    جوابی نیامد!دوباره تکرارکرد:(لطفاً منو ببخش دیرمی...باورکن قصد...)
    دیرمی همانطور چشم بسته گفت:(برو بخواب ویرجینیا!)
    (نه!)بغض گلویش بادکرد:(تو باید منو ببخشی...من نمی خواستم فضولی کنم فقط...)
    (برو سر جات ویرجینیا!)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت.اشک برای سرازیر شدن پلکهایش را می فشرد.ظاهراًدیرمی شدت ناراحتی او را درک کرد و زمـزمه کرد:(تـو مجبور نیستی به مناعـتمادکنی...هـرکاری دوست داری می تـونی بکنی حتی اگه بخواهی می تونی ازاینجا بری!)
    (من به تو اعتماددارم فقط می خواستم به حرفهای سانی هم گوش کنم,فقط می خواستم یک شانس بهش بدم دلم براش سوخته بود و...)
    (من نمی خوام کار تو برام توجیه کنی!)
    ویرجینیا بیشتر شرم کرد:(پس لااقل منو ببخش!)
    دیرمی بالاخره چشم گشود و با خشم به او خیره شد:(اگه اونقدر عاقل نبودم کهبـرگردم تـو همه چـیز رو به اون...دختره گفته بودی مگه نه؟)
    ویرجینیا از نگاه او ترسید و سر به زیر انداخت.دیرمی ادامه داد:(تو مثل اینکه هنـوز نمی دونی داری بـا من چکار می کنی؟)
    ویرجینیا با نگرانی سر بلندکرد:(چکار می کنم؟)
    (داری با زندگی و سرنوشتم بازی می کنی!)
    (متاسفم اما من...)
    (تاسف هیچ کمکی نمی تونه به من بکنه!)و پشت به او چرخید:(چراغ ها رو خاموش کن و برو بخواب!)
    ویرجینیا ملتمسانه گفت:(منو ببخش!)
    (نه هنوز!نمی تونم!)
    بالاخره اشکهای ویرجینیا موفق شدند برگونه های داغش سرازیـر شوند!بی صدااز جـا بلند شد.چراغهـا را خاموش کرد و رفت تا با یک پسر جوان در اتاقی درهتل تنها بخوابد!
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دستی بر سینه اش کشیده شد و درگوشش چیزی گفت...بایـد از من حامله بشی!بـاوحشت چشم گشود. تـاریکی بود و سکوت و تنی که داشت او را در بر می گرفت.چندبار جیغ کشید اما صدای خود را نشنید. تـقلاکرد و پلک زد تا چهـره ی اینشخص گستاخ را ببـیندکه صدای پـرنس را شنید:(ویرجینیا...ویرجینیا بلندشو...داری کابوس می بینی!)
    ویرجینیا با ناباوری و شوق نگاهش را چرخاند.کم کم تاریکی رفت و او تختخالی خود را دیـد و دستی که او را تکان می داد:(بلند شوکمی آب بخور...)
    سر بـرگرداند و در نـورآباژور,دیـرمی را دیـدکه با یک لیوان آب در دست کنار تختش ایستاده بود:(حالاحالت چطوره؟)
    ویرجینیا نمی تـوانست جـواب بدهـد.آنچنان فـشاری بر خـود احساس می کـردکهدوست داشت بگرید و گریست! آنقدر شدید و ناگهانی که دیرمی تـرسید.لیـوان رابـر روی میزگـذاشت وکنار ویرجینـیا نشست: (خیلی خوب...همه چیز تموم شد...)
    اما ویـرجینیا همچنان می گریست و می دانست بیشـتر از ترس وکابوس,پشیمانی وبخشیده نشدن بودکه به او فشار می آورد.بی اختیار نالید:(بغلم کن!)
    جوابی نیامد...بازگریان و لرزان داد زد:(لطفاً بغلم کن!)
    و بـاز خبری نشد و اوکه شدیـداً به بـازوها وآغـوش امن و قـوی و تسلیدهـنده ای مثل مال پرنس احتیاج داشت تاآرام بشود,وقتی سکوت و بی اعتناییدیرمی را دید سر بلندکرد و رو به چهره ی سخت شده اش ملتمسانه گفت:(من نمیخواستم ناراحتت کنم دیرمی...منو ببخش!)
    و خود را درآغوشش فروکرد.دیرمی زیر لب گفت:(نه ویرجینیا...لطفاً...)
    و از بازوهایش گرفت تا او را از خود بِکند اما ویرجینیا سفت تر خود را بهاو فـشرد:(بگوکه منو بـخشیدی دیرمی...تو تنهاکسی هستی که من دارم...تنهادوستم!)
    اما دیرمی اینبار مچ دستهای او راکه به یقه ی بلوز سیاهش چنگ انداخته بودگرفت و فشرد:(ویرجینیا لطفاً این کار رو نکن!)
    ویرجینیاآنقدر بدحال بودکه بی توجه,گونه اش را به سینه ی لرزان او چسباند:(بگوکه منو بخشیدی...)
    دیرمی مچهای او را محکمتر فشرد:(ولم کن ویرجینیا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا بالاخره با تعجب سر بلندکرد و دیرمی توانست او را هل بدهد:(من باید برم!)
    ویرجینیا با وحشت و خشم به بلوزش چنگ انداخت:(نه نرو...من می ترسم!)
    دیرمی بلند شد:(من نمی تونم بمونم...متاسفم!)
    ویرجینیا رهایش نمی کرد:(دیونه شدی؟تو نمی تونی منو توی این موقعیت تنها بذاری!)
    سه دکمـه ی بلوز دیرمی بـاز شد و او به انگشتان ویرجینیا چنگ زد و در حالیکه سعی می کرد بازکند و خود را نجات بدهدگفت:(ببین ویرجینیا من مجبورمبرم...وگرنه...)
    ویرجینیا با عصبانیت گفت:(وگرنه چی؟)
    دیـرمی سر به زیر انداخت و ویرجینیاکه کمی به خودآمده بود پرسید:(نکنه من کاری کردم؟نکنه هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
    دیـرمی به او نگاه کرد.بیگانه تـر از همیشه!:(به خودت نگاه کن...و بهمن!توآب هستی و من تشنه...تا حالا دوام آوردنم معجزه بوده بذار برمویرجینیا...من از بقیه بدترم!)
    ویـرجینیاآنچنان شوکه شدکه با عجلـه دستش را پس کشیـد و دیـرمی توانست عقب بـرود:(منو ببخش اما مجبورم...لطفاً درکم کن!)
    و همانطور عقب عقب به سوی کاناپه راه افتاد.سینه اش تا شکمش لخت دیده می شد:(خداحافظ!)
    و چرخیدکاپشنش را برداشت و دوان دوان از اتاق خارج شد.
    ساعت ده بود.ویرجینیا مقابل تلویزیون به انتظار دیرمی نشسته بود.بقیه ی شبرا نتوانسته بود بخوابد و هر چه کرده بود نتوانسته بود حرف و حرکت دیرمیرا باورکند و حالاکنجکاو طرز برخوردش بود.از طـرفی کنجکاوطرز برخوردپدربزرگ بود.او سه ماه بود از قبولش فرار می کرد.نگران طرز تفکر پرنسبود.یعنی اگـر ماجرا را می فـهمید چه کسی را مقصر می دانست؟اروین را؟فیونارا؟یا او را؟مثل براین!یعنی براین از کار خود متاسف و پشیمان بود؟اروینچطور؟بعد از این اتفاقات عقیده ی بقیه ی فامیل نسبت به او چطور
    شده بود.خوب او اهمیت نمی داد.فقط کافی بود پدربزرگ قبولش کند...
    با صدای ضرباتی که به در خورد از تفکرات خارج شد و بخیال آنکه دیرمی استمشتاقانه اجازه ی ورود داد و بـراین درآستانـه ی در ظاهـر شد!ویرجـینیاقـبل ازآنکه بطورکامل ببیندش,با خشم سر برگرداند و او
    داخل شد و در را بست:(سلام ویرجینیا!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا جواب نداد و براین به اجبار ادامه داد:(دیرمی منو فرستاد دنبالت...خودش کار داشت!)
    ویرجینیا تـلویزیـون را خـاموش کرد و از جا بلنـد شد اما قـدرت نـداشت به سـویش برود.هنـوز از دستش
    ناراحت بود و اینرا حق خود می دانست.حرفهایی که براین درآن شرایط بهاوگفته بود همچون زخم چاقو اثر عمیق وکاری گذاشته بود...بـراین سخت تر ازقبـل اضافه کرد:(راستش خـودم خواستم بیـام دنبالت تـا
    بتونم ازت معذرت بخوام...لطفاً منو ببخش.)
    ویرجینیا هنوز هم احساس دلشکستگی می کرد.اگر خانه ی جیمز نبود او چکار باید میکرد؟آواره, گرسنه
    زخمی,ناامید,ترسان,گریان,آیا براین به این ها فکرکرده بود؟سر به زیر به سوی در راه افتاد:(من حاضرم... بریم!)
    هـنوز ازکنار براین رد نشده بودکه او بناگه صدایش را بلندکرد:(لطفاً مثلپرنس باهام رفـتار نکن!می دونم گناهکارم اگه نمی بخشی مجازاتم کن!)
    ویـرجینیا از بس وحشت کرده بود بدون کنترل به او نگاه کردکه با موهای شانهنشده صورتی ته ریش دار درکت و شلوار چروکیده و نامرتب,بدون کراوات ـ کـهاز او بعید بودـروبرویش ایستاده بـود!لحظه ای به هم خیره ماندند وویرجینیا برای اولین بار از او ترسید چون تازه چهره ی واقعی او را میدید!پسری سرد و خشن که در روز اول رفتنش را خواسته بود.پسری جذاب و زیبااما مرموز و بیمار!ویرجینیا ازترس خندید:
    (مسلمه که بخشیدمت براین!)
    براین بدون تغییر در حالت نگاه و صدا زمزمه کرد:(متاسفم!)
    و با عجله خارج شد.ویرجینیا احساس سرگیجه کرد.یعنی براین تا این اندازه او را دوست داشـت؟به اندازه
    پرنس؟
    تمام طول راه در سکوت طی شد.دم در دیرمی به پـیشوازشان آمد.چـهره اش خـسته وکسل بود اما وقـتی
    ویرجینیا را دید لبخندی اجباری به لب آورد.شاید او شب قبل را بیاد داشت اما ویرجینیا از بس هیجان زده
    بودنمی توانست به چیز دیگری جز پدربزرگ فکرکند بطوری که قبل از هر نوعسلام و احوالپرسی گفت :(چی شد دیرمی؟بابابزرگ می خواد منو ببینه یا نه؟)
    دیرمی خونسردانه خندید:(البته...من قبلاً باهاش حرف زدم و اون حالامنتظرته!)
    ویرجینیا احساس سرماکرد.با هم وارد خانه شدند.دیرمی رو به براین کرد:(بشینالان برمی گردیم)و دست برکمر ویرجینیاگذاشت:(آقای میجر توی کتابخونه است.)
    قلب ویرجینیا شروع به کوبیدن کرد.او نوه ی واقعی آقای میجر نبود...
    وقتی مقابل درکتابخانه رسیدند,دیرمی ضربه ای به در زد وگشود:(آقای میجر...ویرجینیا...)
    و پیرمرد صداکرد:(بیارش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دیرمی در را بیشترگشود,خودش داخل شد و به انتظار ویرجینیا ایستاد.ویرجینیاروی ورود نداشت ودیرمی که متوجه شرم او شد دست او راگرفت و قـاطعانهکشید.کتـابخانه محل مرتفع و بـزرگی بود با پـرده های
    قـهوه ای رنگ و دیوارهایی ازکتاب.پدربزرگ مقـابل یکی از پنجره ها بود.درکت و شلوار سیاه رنگ با
    کتاب کوچک اما ضخیمی در دست:(دیرکردید!)
    دیرمی لبخند زد:(براین دنبالش رفته بود...در هر صورت حالادیگه اینجاست!)
    و ویرجینیا را جلو هل داد وآهسته گفت:(سلام بده!)
    ویرجینیا به زحمت زمزمه کرد:(سلام!)
    پیرمرد خونسردانه جوابش را داد:(سلام...بیا جلو...می خوام بهتر ببینمت!)
    دیرمی او را تا وسط اتاق همراهی کرد اما تا خواست برگردد پدربزرگ گفت:(بمون پسرم.)
    و دیرمی ماند.پدربزرگ حرکتی کـرد:(بیا جلوتـر ویرجینیا...خدای من... دفـعه ی اول که دیده بـودمت به
    مادرت شباهت داده بودم اما چشمات,چشمهای پدرته...اون مرد جذابی بود.)
    چقدر متین و قشنگ حرف می زد.ویرجینیا احساساتی شده بود...(امیدوارم بـخاطرآواره کـردنت از دستم
    عصبانی نباشی!)
    ویرجینیا با شوق گفت:(نه نیستم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پدربزرگ لبخند رضایت بخشی به لب آورد:(خدا رو شکر!)و به سویش حرکت کرد:(سرت چی شده؟)
    ویرجینیا خجالت کشید بگوید و دیرمی به جای اوگفت:(خانم فیونا زدند!)
    (زن وحشی!نـباید اجازه می دادم اروین رو بدبخت کنه!)و به سوی میز چوب گردویی سالن رفت:(خـوب
    ویرجینیا به خونه ات خوش اومدی...حالامی تونی بری,وقت شام می بینمت!)
    وقت شام!چه زیبا!بالاخره می توانست سرآن میزی که حسرتش را خوردهبودبنشیند,بالاخره غذایی داشت سر پناهی داشت,سرپرستی داشت...اشک شوق درچشمان ویرجینیا حلقه زد:(متشکرم پدر...آقای میجر)
    پدربزرگ کتاب را بر روی میزگذاشت:(از من تشکر نکن,دیرمی قانعم کرد وگرنه من کور بودم!)
    ویرجینیا با علاقه به دیـرمی نگاه کرد.بیشتـر از هر لحـظه خود را مدیـون او احساس می کرد.دیرمی لبخـند
    شرمگینی به لب آورد:(اینطور نیست آقای میجر...شما خودتون...)
    پدربزرگ حرفش را قطع کرد:(به من بابا بگو!)
    ویرجینیا با تعجب به چشمان پر هیجان پدربزرگ نگاه کرد.دیرمی زمزمه کرد:(برام سخته!)
    پـدربزرگ به سویشان راه افتاد:(سعی خودتو بکن,این منو خوشحال می کنه...توهم ویرجینیا...تو هم بایـد مثل بقیه ی نوه هام بهم بابابزرگ بگی!)
    ویرجینیا دیگر نتوانـست جلوی سـرازیر شـدن اشکهایش را بگیرد سر به زیـر انداخت و شروع به گـریستن
    کرد.پدربزرگ برای یک لحظه متعجب شد:(چی شد؟حرف بدی گفتم؟)
    ویرجینیا هق هق نالید:(نه...خیلی خوشحالم!)
    پـدربزرگ با ایـن حرف آنچـنان احساساتی شدکه بـه سرعت قـدم پیش گذاشت و او را به آغوش کشید:
    (لطفاًگریه نکن عزیزم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بناگه انگارکه تمام ناراحتی ها نگرانی ها و ناامیدی ها و ترسها و غمهاتوسط بازوها وتماس تن پدربزرگ از وجـود ویـرجینـیا رفـته بـاشد احساسراحـتی شدیـدکردآنقـدر شدیدکه کـرخت شد و خـوابـش آمد!
    پدربزرگ موهای او را نوازش کرد:(کاش سوفیا منو بخشیده باشه!)
    ویرجینیا دوست داشت تا ساعتها هـمانطور میان بـازوهای پدربـزرگی که هیچـوقت نداشت بـاقی بماند اما
    زنگ تـلفن همه چـیز را خراب کرد.پدربزرگ با عجله او را رهاکرد و به سوی میز رفت وگوشی تلفن را
    برداشت:(بله...بله خودم هستم...)
    دیرمی سرش را به گوش ویرجینیا نزدیک کرد:(خوش اومدی!)
    ویرجینیا رو به اوکرد:(چطور می تونم ازت تشکرکنم؟)
    دیرمی لبخند شیرینی زد:(خوشحال باشی برام کافیه!)
    براین در سالن پزیرایی منتظرشان بود:(چطور شد؟)
    دیرمی صورت ویرجینیا را نشان داد:(چیزی معلوم نیست؟)
    براین خندید:(چرا...تبریک می گم ویرجینیا!)
    و هر سه نشستند و دیرمی پرسید:(از اروین چه خبر؟)
    براین جواب داد:(هنوز توی بازداشته می گند تا فیونا بهوش نیاد نمی تونندکاری بکنند.)
    (مگه فیونا هنوز توی کماست؟)
    (آره دکترها می گند شاید روزها و ماهها طول بکشه تا بیدار بشه!)
    (موضوع خیانت راست بوده؟)
    (نه!فیونا حامله بوده و می خواسته سورپرایز بکنه!)
    ویرجینیا شوکه شد!پس علت تمام آن رفـتارهای مشکوک و عـشقبازی نکردنش با اروین ایـن بود؟بیچاره
    فیونا!(پس یکی توطئه کرده؟)
    (کی می تونه اینقدر پست باشه؟)
    (تو باید با برادرت حرف بزنی و بگی که سوءتفاهم شده!)
    (فعلاًاجازه ی ملاقات نمی دند.)
    (موضوع ماروین چی شد؟)
    (به سان فرانسیسکو رفته,بابا باهاش حرف زده و قانعش کرده برگرده من نمی فهمم ماکه دشمن نداشتیم؟)
    (چطور؟)
    (این اتفاقات نشون می ده یکی در پی آزار ماست!)
    (ممکنه یکی از رقبای ماروین باشه!)
    (یا مساله ی اروین؟)
    (شاید یک عاشق قدیمی...)
    (گیرم برای ایندو جواب قانع کننده داشته باشیم اما یا موضوع کارل؟یا لوسی؟یا غیب شدن دایی؟)
    (یا نیکلاس!)
    نگاه سردآندو بر هم قفل شد(تو چی می خواهی بگی؟)
    دیرمی با تمسخر خندید:(خودت خوب می دونی چی می خوام بگم!)
    (آره اصلاًاون کار من بود!حتماً دلیلی داشتم!)
    (منم همین رو می گم...بقیه هم حتماً دلیل قانع کننده ای داشتند!)
    اینبار براین هم خندید:(تو از لوسی بدت می اومد!)
    نگاه دیرمی بُرنده شد:(نمی تونی اثبات کنی!)
    (یا اگه کردم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 26 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/