صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 51112131415
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 147 , از مجموع 147

موضوع: طنز های کوتاه

  1. #141
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    :سوال 95 امتیازی::.




    چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
    اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
    از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
    چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
    ” کدام لاستیک پنچر شده بود ؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. 2 کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #142
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    آزمون استخدامي در سازمان c.i.a


    روزي c.i.a اقدام به گزينش فرد مناسبي براي انجام کارهاي تروريستي کرد
    اين کار بسيار محرمانه بود؛ به طوري که تستهاي بيشماري از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتي قبل از آنکه تصميم به شرکت کردن در دوره ها بگيرند، چک شد
    پس از برسي موقعيت خانوادگي و آموزش ها و تستهاي لازم، دو مرد و يک زن ازميان تمام شرکت کنندگان مناسب اين کار تشخيص داده شدند

    در روز تست نهايي ، در حالي که تنها يک نفر از ميان آنها بايد براي اين پست انتخاب مي گرديد ،
    مامور c.i.a يکي از آقايان شرکت کننده را به دري بزرگ نزديک کرد و در حاليکه اسلحه اي را به او مي داد گفت :
    ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرايطي اطاعت مي کني، وارد اين اتاق شو و همسرت را که بر روي صندلي نشسته است بکش
    مرد نگاهي وحشت زده به او کرد و گفت :
    حتما شوخي مي کنيد، من هرگز نمي توانم به همسرم شليک کنم

    مامور نگاهي کرد و گفت : متاسفم ، مسلما شما فرد مناسبي براي اين کار نيستيد
    بنا براين مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حاليکه اسحه اي را به او مي دادند گفتند
    ما بايد بدانيم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني! همسرت درون اتاق نشسته است، اين اسلحه را بگير و او بکش

    مرد دوم کمي بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. براي مدتي همه جا سکوت برقرار شد
    پس از 5 دقيقه او با چشماني اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت :
    من سعي کردم به او شليک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شليک کنم. حدس مي زنم که من فرد مناسبي براي اين کار نباشم
    مامور پاسخ داد : نه، نيستي ! همسرت را بردار و به خانه برو

    حالا تنها خانم شرکت کننده باقي مانده بود ، آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند و به او گفتند

    ما بايد مطمئن باشيم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرايطي اطاعت مي کني. اين تست نهايي است. داخل اتاق ، همسرت بر روي صندلي نشسته است . اين اسلحه را بگير و او را بکش
    او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد
    ... حتي قبل از آنکه در اتاق بسته شود آنها صداي شليک 7گلوله را يکي پس از ديگري شنيدند

    بعد از آن سر و صداي وحشتناکي در اتاق راه افتاد، آنها صداي جيغ، کوبيده شدن به در و ديوار را شنيدند! اين سرو صداها براي چند دقيقه اي ادامه داشت و سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خيلي آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ايستاده بود ديدند

    او در حاليکه عرق را از پشاني اش پاک مي کرد گفت
    شما لعنتيها بايد مي گفتيد که گلوله ها مشقي است ،من مجبور شدم مرتيکه را آنقدر با صندلي بزنم تا بميرد
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. 3 کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #143
    موسس و مدیر
    نمی‌دانم در کدامین کوچه جستجویت کنم ؟ آسوده بخواب مادر بیمارم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    13 78 57
    نوشته ها
    13,577
    تشکر تشکر کرده 
    15,753
    تشکر تشکر شده 
    17,227
    تشکر شده در
    4,905 پست
    حالت من : Khoonsard
    قدرت امتیاز دهی
    24982
    Array

    پیش فرض

    پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم.
    پیرزن قبول کرد.
    فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد.
    وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
    .........ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
    پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
    بابام نذاشت بیام
    زندگی در بردگی شرمندگی است * معنی آزاد بودن زندگی است
    سر که خم گردد به پای دیگران * بر تن مردان بود بار گران




  6. 5 کاربر مقابل از Mohamad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #144
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خانم زیبا و فرشته
    خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.

    از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟

    فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.

    بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.

    خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!

    بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!

    وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟




    فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #145
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض معماي جذاب عشق ليلا و جنون

    یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی .
    اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره،
    به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای،
    زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…لیلا… لیلا…لیلا…
    مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم “لیلا
    که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…
    مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن.
    مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش
    و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه،
    با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا… لیلا… لیلا… لیلا… لیلا…
    بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
    میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #146
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض داستان شراکت یک روج سالمند

    در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
    پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
    پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
    - چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
    پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #147
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مطالبی که می خونید مکالمات تلفنی ضبط شده

    در مراکز خدمات مشاوره مایکروسافت در انگلستان هست17

    1
    مرکز مشاوره : چه نوع کامپیوتری دارید؟
    مشتری : یک کامپیوتر سفید... 03

    2
    مشتری : سلام، من «سلین» هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
    مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
    مشتری : آره، ولی اون واقعاً گیر کرده
    مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می کنم...
    مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه .. ببخشید ... 12

    3
    مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
    مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟ 05

    4
    مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
    مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.
    مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
    مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی! 23

    5
    مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : «نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم» من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم ، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی تونه پیداش کنه... 30



    6
    مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم...
    مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
    مشتری : نه. 26

    7
    مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
    مشتری : یه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خریده. 04

    8
    مرکز : و الآن F8 رو بزنین.
    مشتری : کار نمی کنه.
    مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
    مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته... 18

    9
    مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی کنه.
    مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
    مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
    مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.
    مشتری : باشه.
    مرکز : کیبورد با شما اومد؟
    مشتری : بله
    مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه ای اونجا نیست؟
    مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه! 26

    10
    مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
    مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟ 25

    11
    یک مشتری نمی تونه به اینترنت وصل بشه...
    مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
    مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.
    مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
    مشتری : پنج تا ستاره. 07

    12
    مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
    مشتری : Netscape
    مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
    مشتری : اوه، ببخشید... Internet Explorer 22

    13
    مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم. یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه! 06

    14
    مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می تونم کمکتون کنم؟
    مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
    مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
    مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می کنید؟ 28

    15
    مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
    مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می نویسم.
    مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
    مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟0305
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 15 از 15 نخستنخست ... 51112131415

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/