هنوز ده، پانزده قدم از خانه اي كه زندگي اش را تباه كرده بود، دور نشده دوباره آسودگي و رهائي استقلال زندگي اش او را به اوج هيجان كشيد....
بخانه برگشت و به حميد گفت : مادرت چيزي از بيست سال زندگي ام را به من نداد، اما خدا تو و پنج بچه قشنگ و خوب به من داده كه به همه اموال بربادرفته من و اجدادم مي ارزه... نگاه كن فرانك چقدر زيبا و ملوس است.
به كس كسونش نميدم
به همه كسونش نمي دم
زن و شوهر خنديدند، با شكم گرسنه و خانه بدون فرش هم مي توان دلخوش بود بشرط اينكه خانه،خانه خودت باشد. در سالهاي هزار و سيصدو چهل و پنج به بالا زندگي قسطي رونق عجيبي گرفته بود. همه مردم افتاده بودند به خريد، هركس سهم بيشتري از زندگي مي خواست و حتي آدمهائي با قدرت خريد بسيار كم، با بليت هاي قسطي به سفرهاي خارج از كشور مي رفتند. شوكا اما بفكر آن بود كه زير اندازي براي بچه هايش بخرد. اتاقها لخت و پتي بود. شناسنامه اش را برداشت و رفت فروشگاه موكت.
- حاج آقا شناسنامه ام پيش شما گرو، چهار تا اتاق دارم قسطي موكت بكنين.
حاج آقا نگاهي به چهره مصمم و نجيبانه شوكا انداخت... او هم مثل همه مغازه داران شهر، مردم شناس قابلي بود.
- بيا خانم، اين شناسنامه تو بگير، تو مال مردم خور نيستي، همين امروز ميفرستم اتاقاتو موكت كنن وقتي موكت كردن، ماهي سي تومان بيار بده!
انگار موتوري با سوخت كيهاني در شكم اين زن روشن كرده بودند كه پيوسته او را بجلو مي راند. خوب، بايد دوباره چرخ خياطي را راه بياندازم، شب، وقتي بچه ها خوابيدند مي نشينم خياطي، رفت بازار تهران، آن روزها پارچه هائي به بازار آمده بود كه كيلوئي مي فروختند مقداري پارچه كيلوئي خريد، از آن پارچه براي اتاقهايش پرده هاي شيكي دوخت كه ميهمانانش فكر مي كردند كار فرنگ است. دامن ميدوخت و روي دامن گل بنفشه بزرگي گلدوزي ميكرد بعد آن را با بلوزي هماهنگي مي ساخت، برايش دو تومان خرج بر ميد اشت، پنج تومان مي فروخت، اينهم خرج شكم بچه ها تا هفته ديگر هم خدا كريم است!
حميد صبحها به شركت مي رفت، در بازگشت كتابي بدست در گوشه مي نشست و مي خواند و گاهي زير چشمي همسرش را مي ديد كه با دست خالي، كالسكه حيات خود و بچه هايش را بجلو مي برد. شوكا نيز گاهي بين لحظه هاي پرشتاب زندگي اش مي ايستاد و به حميد نگاهي مي انداخت حميد كمي چاق شده بود اما هنوز مرد چهل و چند ساله جذابي بود شوكا كينه اي نبود كه روزهاي تلخ جنون عاشقي شوهرش را بياد آورد و بار نفرتش را چند برابر كند. حميد را در سالهاي هيجده سالگي اش بخاطر مي آورد، روزهائي كه با پالتو مشكي و بلند ماكسي، دوربين بر دوش، زلفهاي كرنلي افتاده بر پيشاني، آخرين مدل كفش و پيراهن، عاشقانه در او مي آويخت و از ته دل مي گفت: اگه نذارن باهات ازدواج كنم خودمو مي كشم، عجب هماهنگي عجيبي بود بين زندگي مادرش خورشيد و خود او .... آن جوانك رودسري خوش بر و رو كه شوكا تصوير گنگي از او در خاطر داشت هم به خورشيد مي گفت اگه زنم نشي خودمو تو دريا غرق مي كنم.
شوكا نفسي بلند مي كشيد و با خود مي گفت، عجب شباهتي نكند يكروز مردي هم بر سر راه فرانك من بايستد و بگويد اگه زن من نشي خودمو دار مي زنم.... سوكت و انزواي دروني حميد، دل شوكا را بدرد مياورد. نكند يك روز سكته دوم هم از راه برسد! پزشك تشخيص داده بود كه حميد گرفتار ديابت هم شده و بايد خيلي مواظب خورد و خوراكش باشد شوكا بخودش نهيب مي زد، بايد بيشتر كار كنم براي پول در آوردن راههاي بهتري جستجو كنم...
سرانجام شوكا راه تازه اي براي تامين مخارج خانه پيدا كرد. بايد يك طبقه از خانه اش را پانسيون كند تازه موج بچه هاي درسخوان شهرستاني روانه تهران شده بودند و پدر و مادرهاشان دنبال محلي امني براي گذران دوران تحصيلات دانشگاهي شان مي گشتند. كدام خانه و پانسيوني بهتر از خانه شوكا نظم و انضباطش حرف نداشت، آشپزي اش در تهران تك بود، بزودي پانسيون كوچك مادموازل ماري روزگاران گذشته و شوكاي امروزي سرقفلي پيدا كرد.
سالها از پي هم مي گذشتند موهاي خاكستري رنگي از زير انبوده موهاي مشكي شوكا سر بيرون مي زد، اما هو بي هيچ خستگي ، در دشت نا هموار زندگي شجاعانه مي تاخت. حميد، عاشقانه به شوكا مي آويخت و محصول عشق ميانسالي در سال هزار و سيصدو پنجاه يك شكوفه ديگر بر شاخسار زندگي شان بود اسمش را گذاشتند پري در همانسال هادي براي شركت در كنكور آماده مي شد بهمن كلاس دهم، فرهاد پنجم و كامبيز در كلاس اول ابتدائي نشسته بود و فرانك لاي دست و پاي اعضاي خانواده وول مي زد،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)