صفحه 14 از 16 نخستنخست ... 410111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #131
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هنوز ده، پانزده قدم از خانه اي كه زندگي اش را تباه كرده بود، دور نشده دوباره آسودگي و رهائي استقلال زندگي اش او را به اوج هيجان كشيد....
    بخانه برگشت و به حميد گفت : مادرت چيزي از بيست سال زندگي ام را به من نداد، اما خدا تو و پنج بچه قشنگ و خوب به من داده كه به همه اموال بربادرفته من و اجدادم مي ارزه... نگاه كن فرانك چقدر زيبا و ملوس است.
    به كس كسونش نميدم
    به همه كسونش نمي دم
    زن و شوهر خنديدند، با شكم گرسنه و خانه بدون فرش هم مي توان دلخوش بود بشرط اينكه خانه،خانه خودت باشد. در سالهاي هزار و سيصدو چهل و پنج به بالا زندگي قسطي رونق عجيبي گرفته بود. همه مردم افتاده بودند به خريد، هركس سهم بيشتري از زندگي مي خواست و حتي آدمهائي با قدرت خريد بسيار كم، با بليت هاي قسطي به سفرهاي خارج از كشور مي رفتند. شوكا اما بفكر آن بود كه زير اندازي براي بچه هايش بخرد. اتاقها لخت و پتي بود. شناسنامه اش را برداشت و رفت فروشگاه موكت.
    - حاج آقا شناسنامه ام پيش شما گرو، چهار تا اتاق دارم قسطي موكت بكنين.
    حاج آقا نگاهي به چهره مصمم و نجيبانه شوكا انداخت... او هم مثل همه مغازه داران شهر، مردم شناس قابلي بود.
    - بيا خانم، اين شناسنامه تو بگير، تو مال مردم خور نيستي، همين امروز ميفرستم اتاقاتو موكت كنن وقتي موكت كردن، ماهي سي تومان بيار بده!
    انگار موتوري با سوخت كيهاني در شكم اين زن روشن كرده بودند كه پيوسته او را بجلو مي راند. خوب، بايد دوباره چرخ خياطي را راه بياندازم، شب، وقتي بچه ها خوابيدند مي نشينم خياطي، رفت بازار تهران، آن روزها پارچه هائي به بازار آمده بود كه كيلوئي مي فروختند مقداري پارچه كيلوئي خريد، از آن پارچه براي اتاقهايش پرده هاي شيكي دوخت كه ميهمانانش فكر مي كردند كار فرنگ است. دامن ميدوخت و روي دامن گل بنفشه بزرگي گلدوزي ميكرد بعد آن را با بلوزي هماهنگي مي ساخت، برايش دو تومان خرج بر ميد اشت، پنج تومان مي فروخت، اينهم خرج شكم بچه ها تا هفته ديگر هم خدا كريم است!
    حميد صبحها به شركت مي رفت، در بازگشت كتابي بدست در گوشه مي نشست و مي خواند و گاهي زير چشمي همسرش را مي ديد كه با دست خالي، كالسكه حيات خود و بچه هايش را بجلو مي برد. شوكا نيز گاهي بين لحظه هاي پرشتاب زندگي اش مي ايستاد و به حميد نگاهي مي انداخت حميد كمي چاق شده بود اما هنوز مرد چهل و چند ساله جذابي بود شوكا كينه اي نبود كه روزهاي تلخ جنون عاشقي شوهرش را بياد آورد و بار نفرتش را چند برابر كند. حميد را در سالهاي هيجده سالگي اش بخاطر مي آورد، روزهائي كه با پالتو مشكي و بلند ماكسي، دوربين بر دوش، زلفهاي كرنلي افتاده بر پيشاني، آخرين مدل كفش و پيراهن، عاشقانه در او مي آويخت و از ته دل مي گفت: اگه نذارن باهات ازدواج كنم خودمو مي كشم، عجب هماهنگي عجيبي بود بين زندگي مادرش خورشيد و خود او .... آن جوانك رودسري خوش بر و رو كه شوكا تصوير گنگي از او در خاطر داشت هم به خورشيد مي گفت اگه زنم نشي خودمو تو دريا غرق مي كنم.
    شوكا نفسي بلند مي كشيد و با خود مي گفت، عجب شباهتي نكند يكروز مردي هم بر سر راه فرانك من بايستد و بگويد اگه زن من نشي خودمو دار مي زنم.... سوكت و انزواي دروني حميد، دل شوكا را بدرد مياورد. نكند يك روز سكته دوم هم از راه برسد! پزشك تشخيص داده بود كه حميد گرفتار ديابت هم شده و بايد خيلي مواظب خورد و خوراكش باشد شوكا بخودش نهيب مي زد، بايد بيشتر كار كنم براي پول در آوردن راههاي بهتري جستجو كنم...
    سرانجام شوكا راه تازه اي براي تامين مخارج خانه پيدا كرد. بايد يك طبقه از خانه اش را پانسيون كند تازه موج بچه هاي درسخوان شهرستاني روانه تهران شده بودند و پدر و مادرهاشان دنبال محلي امني براي گذران دوران تحصيلات دانشگاهي شان مي گشتند. كدام خانه و پانسيوني بهتر از خانه شوكا نظم و انضباطش حرف نداشت، آشپزي اش در تهران تك بود، بزودي پانسيون كوچك مادموازل ماري روزگاران گذشته و شوكاي امروزي سرقفلي پيدا كرد.
    سالها از پي هم مي گذشتند موهاي خاكستري رنگي از زير انبوده موهاي مشكي شوكا سر بيرون مي زد، اما هو بي هيچ خستگي ، در دشت نا هموار زندگي شجاعانه مي تاخت. حميد، عاشقانه به شوكا مي آويخت و محصول عشق ميانسالي در سال هزار و سيصدو پنجاه يك شكوفه ديگر بر شاخسار زندگي شان بود اسمش را گذاشتند پري در همانسال هادي براي شركت در كنكور آماده مي شد بهمن كلاس دهم، فرهاد پنجم و كامبيز در كلاس اول ابتدائي نشسته بود و فرانك لاي دست و پاي اعضاي خانواده وول مي زد،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #132
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در خانه شوكا از پدر بزرگ و مادر بزرگ تبريزي اثري و خبري نبود اما خورشيد و آقا عبدالله هر دو سه ماهي به سراغشان مي آمدند، بچه ها را با خود به شمال مي بردندو بچه ها عاشق طبيعت در باغ پدر بزرگ و مادر بزرگ هر شيطنتي مي كردند مخالفتي نمي ديدند.
    ديكي از روزهاي سال پنجاه و دو بود كه زنگ تلفن خانه شوكا بصدا درآ'د، خواهر حميد بود.
    - شوكا ، گوش بده، تو آدم كينه اي نيستي، خانم جان سكته كرده و تور رختخواب افتاده، حاج آقا مريضه و نميذاره هيچكس بهش دست بزنه و ورد تو را گرفته!
    - فقط اون دختره بياد اون اجازه داره بمن دست بزنه، عروس من فقط اونه،
    شوكا نگاهي به حميد انداخت، حلقه اشكي در چشمان حميد افتاد و سرش را پايين انداخت ولي شوكا نرم دل تراز آن بود كه عاشق قديمي اش تصور مي كرد . كفش و كلاه كرد و راه افتاد.... يكسره قدم بداخل اتاقي گذاشت كه حاج آقا در آن بستري بود مرد بزرگ و قدرتمند خانواده، حالا ب طفل نحيفي بدل شده بود همينكه چشمش به شوكا فاتاد فرياد زد:
    - همه برن بيرون، همه،
    وقتي دوتائي شدند، پيرمرد اشكي به گوشه چشم آورد...
    - دخترم ، منو ببخش ! در حق تو كوتاهي كردم ...
    - نه حاج آقا شما توي اين خونه تنها پناهم بودين.
    - خوب گوشتو باز كن، من وصيت كردم نصف اين خونه مال تو حميد باشه! شما بچه دارين ، مستاجري براتون سخته!
    شوكا حالا با آن روحيه بي نيازي نمي توانست بخاطر اين خبر شادماني نكند.
    - حاج آقا ، از اين حرفها بگذريم... پرستاري ام حرف نداره! بلند شين مي خوام حمومتون بكنم....
    طفل پير خودش را بدست شوكا سپرد... حاج آقا در همان حال گفت:
    - دخترم، مي دونم خانم جان خيلي بد كرده اما اونم پير شده تو رختخواب افتاده ، به اونم برس، ثواب داره.
    شوكا لحظه اي ايستاد ، چهره خشمگين و بي گذشت خانم جان پيش چشمش جان گرفت، سيبي كه برداشت تا بخورد خانم جان از دستش گرفت و سرش داد زد توي اين خونه من تصميم مي گيرم چي بخوري چي نخوري! خانم جان فرش زير پاي بچه هايش را كشيد... ما خودمون لازمش داريم....فيلم سينمائي خشن و بيرحمانه خانم جان با سرعت نور از برابر ديدگانش مي گذشت اما وقتي حاج آقا را دوباره توي بسترش خواباند بسراغ خانم جان رفت . خانم جان از شرم به او نگاه نمي كرد اما شوكا خالي از هر كينه و نفرت ، كنارش نشست.
    - همين حالا برات يه جوجه درس مي كنم، ضعيت شدي خانم جون، خوبت مي كنم...
    ده روز تمام يكسرده در خدمت حاج آقا و خانم بود، دوباره زنده شان كرد و بعد به خانه اش بازگشت، پانسيون را نيم توانست به حال خود بگذارد. پيش از آنكه خداحفاظي بكند، حاج آقا گفت:
    - شوكا يادت باشه من وصيتنامه را نوشتم، بايد يه روز با بچه ها و حميد بيائين پيش من، مي خوام باهاتون حرف بزنم. كپي وصيت نامه را هم بدم به شما....
    حالا حميد، در برابر پدر و مادرش حساسيت نشان مي داد. او متوجه همدستي خانم جان با عباس برادرش شده بود و حاضر نمي شد بديدن مادرش برود. ولي شوكا مهربانانه موهاي جو گندمي اش را نوازش مي داد... برو، برو مادر تو ، پدرتو ببين!
    حاج آقا تلفن زد، از عروسش خواست جمعه حميد و بچه ها را بردارد و بياورد خانه....
    - حاج آقا ، من و بچه ها مي آئيم ولي حميد نمي آد....
    حاج آقا جان تازه اي گرفته بود.
    - غلط كرده حميد كپه يقلي پسر منه! هرچي مگم بايد گوش بده!
    شوكا سرانجام حميد را راضي كرد و با بچه ها بديدن حاج آقا رفتند حاج آقا لباس سپيدي پوشيده بود و زير كولر نشسته بود هوا خيلي گرم بود و بچه ها بلافاصله دستجمعي رفتند تو حياط
    - خوب كپه يقلي اومدي! حالا ناهار بخوريم بعدش حرف مي زنيم!
    ناهار تمام شد، تلفن خانه بصدا درآمد. يكي از دوستان صميمي حاج آقا بود. فرش آنتيك مناسبي پيدا كرده و از حاج آقا ميخواست سري به خانه شان بزند و قيمتي روي فرش بگذارد.
    حاج آقا از عروس و پسرش عذرخواهي كرد....
    - از اينجا تكون نخورين. مي خوام وصيت نامه را براتون بخونم، نصف خونه را بشما واگذار كردم....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #133
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حاج آقا رفت و ديگر برنگشت. او در بينراه با اتومبيلي تصادف مي كند و در بيمارستان زندگي را بدرود مي گويد. ووصيتنامه هم بطرز مرموزي در آن خانه گم و گور مي شود. همه اميد حميد براي نجات از اجاره نشيني هم همراهبا خاطرات حاج آقا به گور رفت. خانم جان، آخرين ضربه اش را بنفع برادر كوچكتر ، و عليه عروسي كه هيچوقت از او خوشش نمي آمد وارد كرده بود.
    سال از پس سال مي آمد و مي گذشت، خطي تازه بر خطوط چهره حميد و شوكا مي انداخت و مي رفت و شكا همچنان خياطي ميكرد. پانسيونش را با چند جوان شهرستاني مي چرخاند. زندگي شش جوان و نوجوان را در بهترين شكل ممكن تامين مي كرد حميد گاهي چند روزي بستري مي شد، دوباره راه مي افتاد و سرانجام سكته دوم وقتي كه به شمال رفته بودند تندر خود را غافلگيرانه به سينه اش كوبيد. پزشكان تهران گفتند چند تا از رگهاي قلبش گرفته و بايد براي جراحي به خارج از كشور بروددر آن روزها هنوز حراحي قلب باز در ايران عموميت نيافته بود. اماحميد زير بار نمي رفت، چيزي نيست، خوب ميشم، او نگران هزينه آن سفر بود كه براحتي مي توانست از فروش خانه اي كه بنا بوصيت حاج آقا نيمي از آن متعلق بخودش بودتامين كند اما برادر زير بار نمي رفت چون وصيت نامه اي در كار نبود شوكا حالا نگران سكته سوم بود. من با شش تا بچه و خانه اجاره اي چه كنم ؟
    صبحها از پنجره اتاقش فقط گذر فصول چهارگانه را مي ديد و بلافاصله راه مي افتاد.
    فاميل با من ناسازگارن ، عباس كليه ارث و ميراث را بنام خودش ثبت كرده اما من از ان بيدها نيستم كه به اين بادها بلرزم!
    در يكي از همين روزها تلفن خانه بصدا درآمد، خانم جان بود. پير و خسته و فرسوده!
    - شوكا حالم خوش نيس، عباس و زنش رفتن آلمان، يه شاگرد مغازه گذاشتن از من پرستاري كنه!
    اين تلفن فرياد استمداد زني بود كه از قرباني اش ياري مي طلبيد شوكا به فداكاري حتي در حق دشمنانش عادت كرده بود. سرشتش اينگونه بود، غروبدم پاييز بود، هوا تيره و خاكتسري ، غارغار كلاغان زشت و بد صدا در آسمان شهر پيچيده بود كه خانم جان را به خانه خودشان منتقل كرد حميد از اداره كه به خانه آمد چشم غره اي به شوكا رفت... تو حيا نمي كني؟ اما شوكا كار خودش را مي كرد. پرستاري با تمام دلسوزيهاي انساني، خانم جان در حمايت عروس و محبت هاي نوه هايش جان تازه اي گرفت، شوكا برايش غذاهاي رژيمي مي پخت، روزهاي جمعه در حمام خانها او را مي شست. هر بار كه سر سفره مي نشست شوا چندين نوع غذا توي بشقابش مي كشيد. بخور خانم جون، قوت ميگيري...
    يكروز شوكا ديد كه از چشمان خانم جان اشك سرريز شده است.
    - نكند غذاهامو دوست نداري خانم جان؟
    خانم جان لقمه در دست، به شوكا نگاه مي كرد و اشك مي ريخت... تنها شده بود ، حاج اقا، تنها مردي كه از چهارده سالگي شناخته بود تنهايش گذاشته و رفته بود. اطرافيانش رهايش كرده بودند اما شوكا، حاضر و آماده در كنارش بود و سخاوتمندانه از او پذيرايي ميكرد.
    - شوكا ! دارم به روزائي فكر مي كنم خيلي ازت بدم مي اومد چون خودم تو رو براي حميد لقمه نگرفته بودم، هرچي اذيت و آزار از دستم بر مي اومد در حقت كردم تو و بچه هايت را لخت و پتي از خونه بيرون كردم، هزار بار سر همين غذا خوردن خون به دلت كردم، گرسنت ميذاشتم، زخم زبونت مي زدم، نمي دونستم در اين آخر عمري اين توئي كه بمن مي رسي...
    شوكا نوار فيلم آزار و اذيت مادر شوهر را كه داشت توي مغزش بي اختيار بنمايش در مي آمد، قطع كرد. قطره اشكي از كنار بيني اش بسمت گونه ها ميلغزيد با سرانگشت گرفت. سر خانم جان را توي سينه اش گذاشت... خانم جان آن زن قدرتمند و پرصلابت كه با بالا بردن لنگه ابرويش او را بمرز مرگ مي كشاند در سينه اش بصداي بلند اشك ميريخت.
    - خانم جان، ازت يه خواهش دارم، سعي نكن برا رفتن به دستشوئي از پله ها بري بالا، منو صدا كن، برات لنگن مي ذارم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #134
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در پيچيدگيهاي حوادث روزگار، وقايع خوش آيند هم بود. هادي در رشته حقوق دانشگاه قبول شد و چهچه شاد و شيرين شوكا در فضاي خانه گوش همه را نوازش مي داد.. پاسخي به فداكاريهاي يك مادر! در برابر آن خبر خوش دو هفته اي بود كه صاحبخانه ، تخليه خانه اش را مي طلبيد ! خانه سوت و كور شد. وحشت در سيماي حميد و شوكا خانه كرده بود. اگر بخواهند خانه را تخليه كنند، پانسيون بسته مي شود و در امدشان بحداقل مي رسد... رنگ از روي حميد پريد.
    - شوكا كمكم كن، دارم خفه ميشم.
    شوكا دويد و تجسم عشق و نفرت ساليان طولاني حياتش را، با تمامي قدرت در بغل گرفت.
    - حميد، حميدم، قرصتو بخور! همينحالا به دكترت زنگ مي زنم....
    دست و پاي شوكا مي لرزيد، در آن لحظات حس مي كرد حميدش را چقدر دوست دارد در اين سالهاي آرامش، اژدهائي كه در سينه حميد زندگي ميكرد و جنون عاشقي با خودش مي آورد، خاموش و شايد هم مرده بود:
    شوكا تلفن خواهر حميد را گرفت :
    - فريبا! حال حميد خوب نيس!
    - اتفاقا" منم شماره تو را داشتم مي گرفتم، حال خانم جان هم خوب نيس منتقلش كرديم بيمارستان
    يكساعت بعد، دكتر حميد را معاينه كرد و گفت : فورا" ببريدش بيمارستان بايد اين مرد و ميبردين خارج عمل مي كرد.
    حميد به بيمارستان منتقل شد، از شگفتي هاي روزگار اين بود كه حميد، درست همسايه كناري اتاق مادرش بود. يكپاي شوكا در اتاق شوهر و يكپاي ديگر در اتاق مادرشوهر و تام تلاش فاميل اين بود كه مادر و فرزند متوجه همسايگي شان نشوند...
    پنجشنبه اي بود ، همه زنها و مردان فاميل گرداگرد تخت خانم جان حلقه زده بودند. آسمان غروب از پنجره اتاق بيمارستان، مرگ را تداعي ميكرد. يكي از خانمها به اتاق حميد آمد . شوكا را با اشاره به بيرون از اتاق خواند
    - خانم جان تو را مي خواد..
    همينكه خانم جان شوكا را بالاي سرش ديد، بزحمت روي تخت نيم خيز شد. دستهاي پير و لرزانش را بسوي شوكا دراز كرد.
    - شوكا منو حلال كن ، ميگن حميد رفته مسافرت، اگه نديدمش حلاليت بطلب
    - شوكا، خانم جان را بغل زد، همه فاميل ستمهائي كه خانم جان بر اين زن درد مند و تنها كرده بود مي دانستند شوكا با بغضي در گلو گفت:
    - خانم جان ! تو هم منو حلال كن! من از هرچه بر سرم اومد گذشتم اگر منم كار بدي در حقتون كردم حلالم كنين!
    قطره اشكي از روي گونه چروكيده خانم جان غلتيد آخرين جلوه حيات! و بعد آخرين نفس را نتوانست از سينه بيرون كند خانم جان تمام كرد.
    - شما را بخدا بلند گريه نكنين ، حميد اصلا" حالش خوب نيس اگه بفهمه كه خانوم جان تموم كرده قلب بيمارش از كار واميسه!
    جسد خانم جان را بي سر و صدا به سردخانه منتقل كردند اما شوكا بالاي سر حميد نشسته بود از پنجره بيمارستان به آسمان ظلمت زده شب مينگريست. عجيب بود، تاريكي غليظي ، سواي هر شب ديگر چشمانش را تار كرده بود. روي هر خانه مقابل، دو گربه سياه چندك زده و انگار به اتاق هاي پلو به پهلوي خانم جان و حميد خيره شده بودند. هوا بوي بدي ميداد، چيزي بين بوي سوختگي و بوي كافور ! صداي حميد ، بيرمق و كم جان در گوش شوكا نشست.....
    - شوكا ، بيا پيشم بشين.
    شوكا به كنار تخت حميد برگشت، صندلي جلو كشيد و درست رو در روي حميد نشست هنوز حميد او خوشگل بود. پيشاني فراخش، زيرموهاي خاكستري و بهم پيچيده اش ، گرچه كمرنگ و مهتابي، به او چهره اي مظلوم و معصوم مي بخشيد. بيني كشيده و تراش خوده اش همراه با لب و دهان و چانه خوش تركيبش مجموعه اي از جذابيت هاي هميشگي اش را بجشم مي كشيد. شوكا او را با تمام كشمكش ها، درگيريها، بالا و پايين شدنهايش، هنوز دوستش داشت. از بيرون صداي غمگين موذن بگوش مي رسيد.
    شهادت مي دهم كه نيست خدائي جز او ....
    صداي حميد، از ميان دولبش راهي به خارج مي جست:
    - شوكا، دلم هواي خانم جانو كرده!
    قلب شوكا در سينه لرزيد. نكند مادرش مي خواهد در سفر آخرت، پسر ارشدش را با خودش ببرد! او وقتي زنده بود فقط دوست داشت با حميدش به سفر برود. نبض زندگي شوكا تند تند مي زد، وحشتي گنگ و ناشناخته او را در پنجه هاي سهمگينش مي فشرد موذن از ته دل مي ناليد.
    شهادت مي دهم كه تو مولا و پيشواي مني
    حميد به زحمت دست شوكا را به نرمي فشرد و روي لبانش گذاشت.
    - چقدر دستت داغه شوكا! بايد هم داغ باشه، بعد از من اين دستها بايد جور شش تا بچه را يك تنه بكشه!
    موذن بانگ غمگينش را بگوش شوكا مي رساند..
    شما را به كارها و اعمال خير مي خوانم
    در چشمان شوكا، حميد داشت به سايه اي مبدل مي شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #135
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - حميد تو را خدا از اين حرفها نزن، برادرت حاضر نيست تو را برا عمل جراحي به لندن بفرسته ولي بهت قول مي دهم هر طور شده خودم تو رو بفرستم، پولشو هر طور شده جور مي كنم....
    حميد انگار به اين جمله شوكا وش نداده بود يا نمي خواست دربارهاش حرف بزند.
    - شوكا ، چقدر بتو ظلم كردم، چقدر آزارتدادم ، چقدر اين چشمهاي قشنگتو از اشك پر و خالي كردم.
    شوكا خواست با انگشت دهان حميد را ببندد. اين حرفها بوي يك خداحافظي غم انگيز مي داد.
    - نه بذار حرف بزنم، شايد ديگه هيچوقت فرصت نداشته باشم، اين مهربوني هاي تو منو شرمنده مي كنه! راستشو بخواي دوست داشتم سرم داد مي كشيدي و بمن مي گفتي كه چقدر پست و كثيف بودم،چقدر خودخواه بودم اما تو هنوز هم با اينهمه مهربوني منو شلاق مي زني !
    شوكا نفس عميقي ازدرون بيرون داد. حس مي كرد دوباره دختري است بيست ساله، خوش قد و بالا كه پسرها براي نشستن در كنار او روي صندلي اتوبوس از هم سبقت ميگيرند ولي او زير چشمي دنبال جواني است كه پالتو بلند ماكسي مي پوشد، دوربيني روي دوشش و دسته اي از موها روي پيشاني اش چقدر آن جوان سرشار از انرژي و قدرت بود اما حالا نمي تواند مگسي را از روي بازويش رد كند.
    - شوكا كجائي! منو مي بخشي؟ منو حلال مي كني؟
    شوكا بي اختيار زير گريه زد... چه ظلمها و شقاوتها كه اين مرد و مادرش در حق او روا داشتند.
    - شوكا گريه نكن، پس از من با اينهمه بچه اي كه برات مي ذارم و ميرم خيلي گريه خواهي كرد، حالا بمن لبخند بزن، لبخند بزن! من هنوز هم لبخند تو دوست دارم! يادته وقتي كرايه اتوبوس منو حساب كردي گفتم تو با اين يه ريالي منو خريدي؟ چه روزگاري بود!
    شوكا دوباره خودش را باز يافت انگار يك موسيقي آرام و جادوئي از جائي ناشناخته مي آمد و فضاي اتاق را تلطيف ميكرد... دستش را روي پيشاني حميد گذاشت ، سري عجيب پيشاني حميد، نگرانش كرد.
    - حميد حالت خوبه؟؟
    - تا تو هستي آره ، دلم مي خواد حرف بزنم، خيلي حرفها دارم كه بايد به تو بگم!
    پس از سالها، دوباره خودشان تنها شده بودند، ديگر نه آن دختر نماينده مجلس بود، نه آن دختر مو طلائي آلماني، نه رويا، نه دلبر ، نه هيچكس ديگر، زن و شوهر ، غمخوار و دوست هم و پر از قصه هاي گفته و ناگفته!
    - دلم مي خواد بدوني كه هيچ زني را مثل تو دوست نداشتم! حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم بخودم مي گم عشق يعني عشقي كه به شوكا داشتم. اعترافم رو قبول كن شوكا!
    شوكا مي خواست بگويد، شايد اين مقاومت و صبوري عاشقانه من بود كه هر بار بعد از هوسبازيهايت تو را دوباره در ميان بازوانم مي گرفتم و عاشقت ميكردم....
    - حميد خواهش مي كنم ساكت باش! تو بايد نيروي خودتو برا رفتن به سفر خارج حفظ كني!
    - حميد انگار چيزي راه گلويش را بسته بود، به گلويش فشار مي آورد تا حنجره اش به او كمك كند.
    - - شوكا ! بچه ها مو به تو سپردم! هادي، بهمن، فرهاد، كامبيز، فرانك ، پري... مي دونم ديگه هيچكس نيس كه بهت كمك كنه، حاج آقا هم رفت، مادرم كه ديگه خودشو نميتونه ضبط و ربط كنه، دست تنها با شش تا بچه! چه جور ميخواي اونارو سرو سامون بدي!
    موذن همچنان مي خواند:
    خدا بزرگتراست، خدا بزرگتراست
    تصويري كه حميد از آينده ميزد براستي هيولايي شش سر بود كه يكزن به تنهائي چگونه مي توانست آن هيولاي مهيب رامهار كند؟
    - حميد جان نگران نباش ، تا وقتي نفس ميك شم جاي خدوم و جاي تو ازشون نگهداري مي كنم حالا خواهش ميكنم ساكت باش!
    دو گربه سياه ناگهان روي چهارچوب پنجره پريدند، مرنوي كشداري سردادند، تن و بدن شوكا لرزيد. به هر طرف نگاه مي كرد نشانه هاي بدي مي ديد، از جا بلند شد و گربه ها را فراري داد بطرف تختخواب حميد برگشت، موهاي بلندحميد ، روي گونه هايش سايه انداخته بود انگار بخواب عميقي فرورفته بود. وحشت زده روي حميد خم شد، دستش را روي شاهرگ گردنش گذاشت، هنوز اندكي گرم بود. شانه هاي شوكا از تحمل فاشر اندوهي كه كوه كوه بر سرش مي ريخت، فرو افتاد. به صداي بلندي گريست. هيچ فرياد رسي نبود، حميدش داشت از پيش او مي رفت، موكل مرگ سرگرم انجام ماموريتي بود كه تقدير برايش تعيين كرده بود. از ته دل ناليد:
    - تو چقدر بي انصافي
    دوباره روي حميد خم شد. رگ گردنش يخ كرده بود
    خانم جان در سفر آخرت ، حميدش را از او گرفته و با خود برده بود.
    شوكا يكنواخت و درمانده و مستاصل مي ناليد
    - حميد عشق من، مثل هميشه وقتي بتو محتاج بود گذاشتي و رفتي، خداحافظ
    موذن از گلدسته مسجد، آخرين بند اذانش را سر داد:
    خدا بزرگتر است، خدا بزرگتر است


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #136
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا غمگين و افتاده در تاريكي شب، پياده بسوي خانه اش راه افتاد. خانم جان و حميد، شب را در سردخانه بيمارستان به صبح مي رساندند و صبحگاه به منزلگاه ابدي شان نقل مكان مي كردند اما شوكا تازه مرحله كمر شكن ديگري از حيات را آغاز مي كرد. چشمانش آبستن باران بود و نور چراغ اتومبيلها و مغازه ها بصورت شكسته و محو مي ديد، دختر قريه چايجان با آنهمه حوادثي كه پشت سر گذاشته بود حالا يكه و تنها با خطره هاي حميدش وداع مي گفت و شعري كه لبريز از غم وتنهايي در جايي خوانده بود زير لب زمزمه مي كرد ك
    چقدر تنهايم
    چقدر هوا ملال انگيز است
    چقدر ديوار خانه مان، عبوس و كج شده است
    چقدر اصلسي هاي همسايه
    به متن سبز چمن، خشك و زرد و ماسيده است
    چقدر گلهاي ميمون
    به عابر خسته
    دهن كجي مي كردند
    چقدر مردم دنيا به خون هم تشنه ن
    چقدر تنهايم
    دلم بخاطر تو سخت مينالد از اندوه
    بخاطرت هست چگونه قهر كردي و رفتي
    چقدر بلور چشمانت
    پر از ستيزه و اشك و توهم بود
    تنت چو بيد مي لرزيد
    و دستهايت به دلتنگي
    بافه هاي هوا را غمگينانه مي قاپيد
    چگونه آن لب شيرين كه در گذشته دور
    نواي عاشقي آموخت
    كلام تلخ سرود
    و من چو كنده بيدي
    كنار باغچه افتادم
    چقدر دلم تنگ است
    شبانه هاي خوب كه يادت هست
    شبي كه با شاعر
    در آن بهار مهتابي
    از ان كوچه گذشتيم
    شبي كه دستهايت
    سرود خوان محبت بود
    شبي كه اشك را جو دانه هاي مرواريد
    زروي گونه تبدار تو گرفتم من
    شبي كه لبهايت به مهماني من
    سبد سبد گل آشتي نثار مي كردند
    شبي كه جلوه هاي ملكوتي چشم روشن تو
    مرا بخانه زهره تا نهايت برد
    شبي كه آسمانه چشمانت
    پر از طراوت بارانب ود
    و زير چتر بارانها
    سرود عشق به لبها
    و كفش عشق به پاها
    به كوچه مي خواندند
    چقدر خاطره ها تلخند
    و تو گفتي
    براي هر چه بود و گذشت
    خداحافظ!......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #137
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 22
    بهار بود، نسيم با دستهاي نرم و حيات بخشش، برفهاي چركين و قباي گل الوده خانه و زندگي شوكا را مي شست و همراه با گرد و غبار غم مرگ حميد را هم به درياچه فراموشي زمان مي برد. شوكا مانند هر زن بيوه اي ، آن سال عيد نداشت، خانه از سرو صداهاي شادمانه حميد بهنگام بازي با بچه ها خالي بود و او اغلب گوشه اي را انتخاب مي كرد و محو در خاطراتش مي نشست. يادش آمد كه چند هفته پيش از روز واقعه مرگ حميد، او براي انجام كاري از خانه بيرون رفت، وقتي بخانه برگشت، حميد را ديدكه ظرف و ظروف خانه و پانسيون را شسته و با چشمان اشك آلود گوشه آشپزخانه روي صندلي نشسته است وحشت زده پرسيد: حميد چرا گريه مي كني؟ حميد پاسخ داد وجدانم، وجدانم كتكم زد! داشتم ظرفها را مي شستم، انگشتانم يخ زد، از خودم پرسيدم زن من از روزي كه به اين خونه آمديم هر روز اينهمه ظرف و ظرف زير آب سرد ميشوره و چيزي بروم نمي آره ... تو عجب حوصله بخرج دادي و من چقدر تو را آزار دادم .
    سال هزار و سيصدو پنجاه و پنج بود شوكا زني چهل و سه ساله، هنوز زيبا بود و توجه برانگيز مرداني در اطرافش پرسه مي زدند،نشانه هايي از عشق و علاقه در چشمهايشان مثل رعد و برقي مي زد اما شوكا، حالا بار يك عشق بزرگ را بر دوش خود ميكشيد عشق به شش فرزند، با همه دلهره ها و اضطرابها و احساس مسئوليتي كه در تمام دورانهاي زندگي با او همراه بود، در آن سالها جامعه ايراني بخصوص جوانها و نوجوانها در ارتباط با تحولات و نوآوريهاي دنياي غرب كه طريق شبكه هاي تلويزيوني و ساير رسانه ها، بسرعتي باور نكردني همه را در بر مي گرفت، بسيار مي خواست و مي طلبيد. فرهنگ مصرفي غرب خانواده ها را در فشار گذاشته بود. هر روز يك مد و يك راه و روش تازه از راه مي رسيد، و نوجوانها و جوانها بدون توجه به وضعيت مالي خانواده آنرا مي خواستند كيف و كفش و لباس مد پاريس، سه روز بعد از اينكه در آن شهر همه گير مي شد در بازارهاي تهران بنمايش گذاشته مي شد و جوانهاهمه آنها را يكجا مي خواستند و شوكا با داشتن شش جوان و نوجوان نمي دانست چگونه بار سنگين خواسته هاي فرزندان خانواده را بردوش بكشد. حقوق بازنشستگي حميد آنهم با كسر وامي كه از شركت گرفته بود و در آ'د پانسيون چهار نفره قادر به جوابگوئي خواسته ها و نيازهاي روز افزون بچه ها نبود. هادي بيست و يكساله حالا دانشجوي دانشكده حقوق بود پسري كه همه مشخصه هاي جسمي و روحي پدر را يكجا به ارث برهد بود مي خواست شيك بپوشد و در ميحط دانشكده و فضاي بيرون از دانشكده چشم و دلها را باسارت خود بكشد بهمن هيجده ساله ديپلمش را گرفته بود و خدمت سربازي اش را مي گذرانيد فرهاد سال آخر دبيرستان بود، كامبيز دوره راهنمائي بود فرانك دختر خوشگل و ملوس دبستان رفته بود و پري پنجساله با همه حركات كودكانه اش نيازهاي خد را مي طلبيد.
    شوكا مثل همه مادراني كه دوره كودكي سختي را پشت سر گذاشته اند نمي خواست بچه هايش آن سختيها و مرارتهائي كه او در كودكي و نوجواني طعم ناخوشش را چشيده بود، بچشند. بچه ها، نگران هيچ چيز نباشيد. مادر كنار شماست، مثل همه سالها آنچه از دستم بر بيايد برايتان مي كنم و نمي گذارم چيزي از ساير بر وبچه ها كم داشته باشين. شما هم ميتونين منو با انتخاب راه درست خوشحال كنين، غير از اين از شما چيزي نمي خوام يادتون باشه كه شما هيچكس را جز من ندارين بايد هرچه زودتر روي پاي خودتون بايستين.
    در چنين لحظاتي كه شوكا با بچه هايش به گفتگو مي نشست به قرص كامل ماه شبيه بود كه با نور و ملايمش، تاريكيهاي شب را مي شكافت و اميد رسيدن به كاروان صبح را در دل فرزندانش گرم نگاهميداشت.
    بچه ها سرگرم زندگي و تحصيل و شكا بيش از همه به بهمن فكر مي كرد كه دور از تهران در پل دختر بخدمت سربازي مشغول بود.
    يك روز صبح تلفن خانه زنگ زد و شوكا تلفن را برداشت.
    - خانم تبريزي؟
    - بله خانم بفرمائين.
    - من همسر تيمسار (ق)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #138
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا وحشت كرد چه بلايي مي خواد بسرمون بياد اما تلفن كننده زود او را از نگراني خارج كرد.
    - من امروز به شركت فرش زنگ زدم تا از شوهرتون تشكر كنم. ايشون دو تا فرش براي ما كارشناسي كرده بودن و ما به اطمينان نظر كارشناسي ايشون فرشها را برديم پاريس برا پسرمون، در آنجابود كه فهميديم كارشناسي شوهرتون حرف نداشت، تلفن زدم تشكر كنم، متاسفانه خبر درگذشت ايشون را بمن دادن تسليت مي گم.
    شوكا تشكر كرد . خانم تيمسار با لحن صميمانه اي به او گفت هر وقت مشكلي داشتيد حتما" به ما زنگ بزنيد.
    اميدي تازه در قلب شوكا پا گرفت. مادر بود و مي خواست در غياب پدر همه بچه ها زير پر و بال خودش باشند. او مشكل بهمن را با خانم تيمسار در ميان گذاشت و بهمن چهل وهشت ساعت بعد از پل دختر به تهران منتقل شد خود تيمسار او را در ساختمان ژاندرمري پذيرفت و مرگ پدر را تسليت گفت:
    - از امروز تو مامور خريدي پسر! يك اتومبيل با چهار سرباز در اختيارت مي گذارم. اميدوارم مثل پدرت عنصر صديقي باشي!
    شوكا حالا مثل مرغ مادر، شش تا بچه هايش را زير پر و بال داشت و بايد براي آينده شان چاره جوئي ميكرد فاميل شوهرش راخبر كرد مشكل مسكن بچه ها را گفت: صاحبخانه مي خواهد ما هرچه زودتر خانه را تخليه كنيم، خواهر كوچكتر تعهد كرد كه خانه اي براي بچه ها بخرد ، و برادر حميد متعهد شد كه مايانه هزار تومان كمك خرج بدهد در همين زمان خورشيد و آقا عبداله او را به شمال خواندند. خورشيد دختر تنها و مصيبت زده اش را بغل كرد.
    - من و آقا عبداله نگران تو و بچه هاييم.
    شوكا موضوع خريد خانه را براي مادر و آقا عبداله گفت اما آقا عبداله سري از روي ياس تكان داد :
    - از برادرش چشمم آب نميخوره ! شايد خواهره كاري بكنه، ولي اين موضوع چيزي از نگرانيم كم نمي كنه، ميخوام برات كاري بكنم تو يه زن تنهائي با شش تا بچه ، آينده تو اين بچه ها چي ميشه؟ تا بچه به ثمر برسن هيهاته!
    شوكا پرسيد:
    - پدر جان، ميخواي برام چيكار كني؟
    آقا عبداله موهاي سپيدش را از روي پيشاني كنار زد و خيلي جدي گفت :
    - من و خورشيد غير از تو هيچكس را نداريم، تصميم گرفتيم هرچه داريم بتو صلح كنيم. تا زنده ايم هيچ ولي بعد از مرگمون، هر كاري دلت خواست با اين آب و ملك بكن، ميدونم اگه من زودتر بميرم تو دختري نيستي كه مادر تو تنها بگذاري.
    شوكا بلند شد، بين مادر و پدرش نشست، يكدست برگردن مادر و دست ديگر برگردن پدر: ايكاش آن روزي كه بين خورشيد و خانم جان سر من دعوا بود و از من پرسيدند كدوميكي مادرته، من مادر اصلي خودمو انتخاب كرده بودم و اينهمه بدبختي نمي كشيدم.
    آقا عبداله سري تكان داد: شايد تقديرت اين بود كه آنهمه سختي بكشي تا امروز شير زني بشي كه من و مادرت بتو افتخار مي كنيم.
    و بعد هر سه ، در سكوت اشكهايشان را رها كردند ايرانيها ، شاديهايشان را هم با اشك خوش آمد مي گويند.
    وقتي شوكا به تهران برگشت هادي به او خبر داد كه عمواز زير بار تعهد پرداخت ماهيانه اي كه قولش را داده بود شانه خالي كرده است شوكا خنده تخلخي سر داد او از پا افتادني نبودو مناعت طبعش اجازه دريوزگي نمي داد.
    - هادي ، عمو را فراموش كن. يك جفت فرش دارم بدك نمي خرند، بر بفروش پيش قسط پيكان مي ديم با پيكان كار كن، كمك خرجمون بشو.
    هادي دانشجو حقوق، با پيكاني كه مادرش خريد شروع به كار كرد. هادي تيپ پدرش بود، موهاي مشكي ، پوست سفيد، و چهره اي مردانه بعد از تعطيلي كلاسهاي دانشكده پشت فرمان اتومبيل بدنبال مسافر مي گشت. در يكي از روزها دختري دست بلند كرد او ايستاد، دختر زيبا بود، يك شلوار جين و يك بلوز آبي رنگ كه روي كمر گره زده بود به تن داشت و او را دختري امروزي معرفي ميكرد. نرم تن و خوش لبخند ، چشماني روشن داشت و موهايش قهوه اي ميزد هادي از همان نگاه اول تكان سختي خورد. خون سرخ عشق كه از پدر به ارث بدره بود در رگهايش شروع به جست و خيز كرد.
    - شما دانشجو هستين؟
    دختر خنديد.
    - شما هم از اون جوانهايي هستين كه دلتون مي خواد يه جوري سر صحبتو بازكنين؟
    عجب دختر جسور و زيركي است اين دختر، هادي خنديد.
    - چه عيبي داره كه آدم با يه دختر خوشگل حرف بزنه؟ فكر مي كنم ما دوتا آدمهاي متمدني باشيم مگه نه؟
    دختر خنديد اين جوان چه تيپ جالبي دارد.
    - شما چي؟ دانشجو هستين؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #139
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - بله و برا كمك به خانواده كمي هم كار ميكنم!
    - جوون باغيرتي هستي.
    - با من يه قهوه مي خوري؟
    - امروز نه، فردا همين ساعت جلو چاتانوگا منتظرم باش.
    فقط دو جلسه ديدار كافي بود كه هادي به سنت پدر عاشق شود و جنون عاشقي، مانند ماري چنبره زده، از درونش سر براورد .
    دختر زرنگ بود. برخلاف بسياري از دختران، نه ساده دل بود و نه زودباور. دنبال مردي مي گشت كه زندگي اش را بسازد، اگر عاشقم بشود چه بهترع دختر روي همه چيز حساب مي كرد، حتي روي پيكان هادي كه بخشي از مخارج خانواده به چرخش و گردش درست منظم چرخهايش وابسته بود. هادي همانند پدرش درآن لحظات به هيچ چيز غير از عاشقي فكر نمي كرد جنون عاشقي بسرعت سراپايش را مانند امواج بلند دريا فراگرفت، زمينه را آماده ديد. بايد باهم ازدواج كنيم! مطمئنا"اگر دختر مخالفت مي كرد مانند پدرش او را به خوردن ترياك و خودكشي تهديد ميكرد.
    هادي بسراغ مادر آمد:
    - مادر، پيكان رو به اسم خودم بكن.
    - چرا پسرم؟
    - مي خوام زن بگيرم....
    شوكا به چشمهاي هادي نگاه مي كرد كه درست مثل چشمان پدرش بود، جنون عاشقي را در چشمهايش خواند. مخالفت و استدلال كه اين اتومبيل روزي دهنده بچه هاست ، بيفايده بود.
    - دختره كيست هادي؟
    - اسمش ناهيده، مامان خيلي خوشگله!
    - حرفي ندارم ولي خيلي زوده ، پيكان روزي رسان بچه هاس!
    هادي فردا و فرداهاي ديگر بخانه برنگشت، هادي و پيكان در جشن عروسي شركت كرده بودند، البته بدون حضور شوكا....
    شوكا ماجراي عاشقانه فرزند ارشدش هادي را با ناهيد هضم كرد هادي خود حميد بود كه از قبر برخاسته و نخستين مرحله از جنون عاشقي اش را بنمايش مي گذاشت هادي، عزيز دل و روزي رسان خانماده رفته بود، مادر وبرادران و خواهرانش را با عشقي جنون آميز معاوضه كرده بود گوئي سرنوشت اين خانواده جنون عاشقي بود، وقتي عاشق مي شدند ديگر نه نام و ننگ، نه مسائل عاطفي و انساني و نه حتي يك رابطه معمولي و عادي برايشان اهميتي نداشت، چقدر حميد، پيش پدر مقتدرش حاج آقا قسم خورد، قرآن بر سر گرفت ولي دوباره با اولين وزش نسيم عاشقي زير همه قول و قرارهايش ميزد و دل شوكا و خانواده اش را خون مي كرد وآبرو و حيثيت خود را به معامله اي مي گذاشت كه جز نخستين عشق، آهنم به صبوري و شكيبائي شوكا، بقيه پر از خيانت و شيطنت و آلوده به منفعت طلبي ها و فرصت جوئي ها بود.
    شوكا زمانه اي را كه در آن زندگي مي كرد، درك كرده بود، به عشق ايمان داشت چه كسي مي داند شايد ناهيد پسرم را خوشبخت كند. علاوه بر اين شوكا مسئوليت شناس بود پنج فرزند ديگرش در پناه حمايتش بودند، بچه ها هر روز بزرگتر مي شدند و بيشتر هم مي خواستند، دهانهاي گرم و زنده شان سيري ناپذير بودند. شوكا نشست و با خود انديشه كرد، تمام دوستان و آشنايانش را يكي يكي در عالم خيال بررسي كرد، كدامشان مي توانند براي او شغلي دست و پا كنند و كمك خرجي ، حوادث شگفت انگيز هميشه بخشي از زندگي او را شكل ميداد. همسايه اي داشتند كه بنظر آدمهاي محترمي مي امدند خانم خانه چهره اي مهربان و رفتاري صادقانه داشت خود او بود كه يكروز در جلو خانه با شوكا سلام و عليك گرمي كرد.
    - بچه هاتون چطورن خانم؟
    شوكا هم در بيان احساس و اوضاع و احوال زندگي اش مثل هميشه صادق بود و همه مشكلاتش را بازگفت زن احساس همدردي كرد و ده روز بعد به او خبر داد كه برايش در آ'وزشگاه نظامي كاري يافته است شوكا به آموزشگاه رفت رييس آموزشگاه او را به گرمي پذيرفت.
    - ما درباره شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه شما زن زحمتكش و فعالي هستين كه با تمام توان از بچه هاتون نگهداري مي كنين، ما بشما كمك مي كنيم تا اينجا هم لياقتتون رو نشون بدين محل كر شما بخش خدمات آموزشگاه است، بيست كارگر زير نظر شما كار مي كند اگر همانطور كه شنيدم خوب از عهده وظايفتون برآيئد جاي پيشرفت داريد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #140
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا بعد از چهل و سه چهار سال عمر، براي نخستين بار فرصت آن را يافته بود تا قدرت و كارايي خود را در يك محيط اداري نشان دهد و خيلي زود هم در تمام بخشهاي آموزشگاه به چهره اي سرشناس و كارگشا بدل شد هيچكس فكر نمي كرد اين زن شيكپوش، خوش بيان ، حتي گواهينامه كلاس ششم ابتدايي راهم ندارد در تمام بخشهاي مختلف آموزشگاه بسرعت شناخته و به شخصيتي كه مي تواند هر مشكلي را از پيش پاي بردارد معروف شد در تمامي سازمانهاي بزرگ اشخاص پر كار اغلب مورد حسادت قرار مي گيرند شوكا از اين حساتها بي نصيب نماند اما آنقدر نسبت به دشمانش مهربان بودكه خيلي زود اين مشكل هم از پيش پا برداشت هدف او مبارزه و برتي جويي نبود، او فقط مي خواست بچه هايش به گونه اي معقول زندگي كنند نخستين ثمره مديريت خوبش در جشن ساليانه آموزشگاه نصيبش شد در برگزاري جشن كه با حضور يكي از اعضاي خاندان سلطنتي شكل گرفت چنان مديريت بخرج داد كه از او بعنوان يك مدير موفق دعوت شد كه در پايان مراسم در كنار ساير مديران عكس بگيرد او در آن روز مفتخر بود كه در گمنامي كامل و تنها پس از يكسال خدمت،مورد تشويق قرار گرفته است و نمي دانست كه همين عكس بزودي برايش مشكل آفرين خواهد شد.
    زندگي شوكا حالا بيشتر در خدمت آموزشگاه و دانشجويان مي گذشت ، محبوبيتش بين دانشجويان روز بروز بالا مي گرفت حالا او را مادر دانشجويان لقب داده بودند و هيچ كس مانند او لياقت گرفتن چنين عنواني نداشت او در خانه هم مادر دانشجو و محصلان بود.
    انقلاب بهمن 57 همچون توفاني از راه رسيد و هرچه بر سر راه خود و از نظام پيشين مي ديد به سبك و سياق تمام انقلابات از ريشه مي كند و راه خود را بسوي نظم ديگري كه طالبش بود مي گشود. هرچه رنگ و بوي انقلاب داشت مطرود و منفور و چهره و نامهاي پيش از سال 57 به عنوان حافظ نظام مطرود كهن، از صحنه حذف مي شدند چهره هاي نو و ناشناخته ، اغلب بسيار جوان صحنه را در اختيار خود مي گرفتند شوكا مانند همه كاركنان آموزگاه نگران توفان انقلاب بود، همه نگران بودند مبادا پر توفان به زندگي آنها هم بگيرد و شغل خود را از دست بدهند شوكا نه سياست مي فهميد و نه سياست باز بود او فضيلت زنده ماندن را در انجام وظايفي مي دانست كه نتيجه اش تامين زندگي بچه هايش بود، به اين اميد كه يكي يكي بچه هايش روي پاي خود بايستند و يكروز از آشيانه خود براي تشكيل زندگي مستقلانه پرواز كنند عقابي بود كه تا بچه هايش پرواز را نمي آموختند پروازشان نمي داد همه نگراني و دلشوره شوكا اين بود كه نكند انقلاب با ناشناخته هايش يكروز نگذارد با منقار پر از غذا به خانه و پيش بچه هايش برگردد. دلهره اش ماههاي طولاني ادامه داشت، خيلي ها از رييس كل تا پايين ترين مشاغل از صحنه حذف شدند ولي كسي به كار او كار نداشت لياقت او در انجام كارها و عدم حضورش در دسته بنديها، ظاهرا" دوست و دشمن را قانع كرده بود كه بگذارد كار خودش را بكند.
    دو سال گذشت، حالا چهره هايي كه در آموزشگاه كار مي كردند بكلي متفاوت با آدمهاي پيش از انقلاب بودند جوانها پوشيده در كاپشن هاي سبز، ريشهاي انبوه بر صورت و تند و تيز در بيان خواسته هاشان، هميشه در حال صحبت پيرامون مسائل سياسي و بحرانهاي اقتصادي و بعد از آنهم جنگ و هجوم غافلگيرانه دشمن عراقي در مرز، به اداره كارها مي پرداختند مملكت هنوز از بحران انقلاب عبور نكرده وارد جنگي ناخواسته شده بود وحشت از بمباران ها و موشك پراني ها دشمن بر سر تهران شوكا را كه يكه و تنها، بي هيچ پشت و پناهي بچه هايش را اداره مي كرد، در فشار طاقت فرسايي گذاشته بود شبها در آشيانه كوچكش كه خانه اي دو اتاقه بود مانند مرغي، جوجه هايش را زير پرو بال مي گرفت و تا صبح بيدار مي ماند ولي صبح بسرعت از لانه اش بسوي محل كار پر مي گرفت و تمام ذهن و حواسش آن بود كه شبانگاه با دست پر به خانه بازگردد او زن مبتكري بود و در هر دوره، حتي زماني كه در يك خانواده ثروتمند زندگي مي كرد و شوهر داشت، با ابتكارات خود در خياطي، نان آور خانواده شده بود در آموزشگاه يكروز متوجه شد كه دانشجويان بعد از تعطيلات طولاني ، به كلاسها بازگشته اند اما به علت تعطيلي رستوران، ظهرها براي تهيه غذا به خارج از آموزشگاه مي روند به ابتكار خودش شب در خانه تعدادي ساندويچ كتلت و مرغ تدارك مي ديد و ظهرها به دانشجويان مي فروخت او سالها در خانه حاچ آقا و در پانسيون خانگي خودش براي دهها نفر غذا پخته و در آشپزي استاد بود. ساندويچهاي او به دهان انقلابي و غير انقلابي خوشمزه مي آمد جوجه ها از درآمد تازه مادر، رفاه بيشتري داشتند تا اينكه توفان انقلاب ، بعد از دوسال بسراغ او هم آمد اداره حراست احضارش كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 14 از 16 نخستنخست ... 410111213141516 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/