« خورشید در دست
توست »
« فرهنگ » شش ماه دیگر می شود چهار ساله و حالا کو تا بداند
دنیا تو دست کیست .
چند شب پیش او مثل همیشه متکلم وحده بود ، رو به منکرد و
گفت :
« بابا ، خورشید تو دست توست » و بامزه این که اصرار
داشت تا مشتم را پیشش باز کنم که خورشید را ببیند ... بگذریم ...
شعر زیر برداشتی از حرف اوست :
« فرهنگ » ناز من
پنداشتی
خورشید :
این چشمه ی شکفتن و رستن
این آیت شکوه اهورا
در پنجه های بسته من خانه کرده است
در دید کودکانه معصومت
« بابا » بزرگترین مرد عالم است
و دست او
رستنگه شکوفه ی خورشید ....
افسوس
من با تو کی توانم گویم ز ماجرا ،
گویم که درد چیست !
نامرد کیست !
ترسم که این تصور زیبای کودکیت :
- خورشید دست من -
از سر برون کنی
زیرا اگر که پنجه گشایم
در دشت دست من
جاپای شب سیاه و سمج شوره بسته است .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)