خداوندا!
میدانم بهترین های خود را به کسانی
می بخشی که حق انتخاب را به تو میسپارند
تمام انتخاب های زندگیم را به تو می سپارم...!
خداوندا!
میدانم بهترین های خود را به کسانی
می بخشی که حق انتخاب را به تو میسپارند
تمام انتخاب های زندگیم را به تو می سپارم...!
خدایا،وقتی جهان هستی با ان عظمتش و ستاره ها
با میلیاردها عبادتشان در محضر تو سر افکنده اند
من چگونه تو را بسرایم؟
خدایا ،خسته ام درمانده در گذره عمر!
راه گریزی برایم نمانده است جز چنگ زدن به رشته پر محبت تو
رهایم مکن
خداوندا...! اگر در ظهر گرماگیر تابستان تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری لبت را بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری و قدری آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد زمین و آسمان را کفر می گویی... نمی گویی؟ خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را...! تو خود سلطان تبعیضی تو خود یک فتنه انگیزی اگر در روز خلقت مست نمی کردی یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمی کردی جهانی را چنین غوغا نمی کردی
خداوندا... تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند ولی من با دو چشم خویشتن دیدم که نامردان به از مردان ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را خدایا! خالقا! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت را تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد ولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته ی خویش گرم میگیرد برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا می لغزد پس...قولت! اگر مردانگی این است به نامردی نامردان قسم نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم ...!
من در این شب سرد
می خوانم سرود هستی را
سرود هستی بخش و زندگی بخش
از تو می خواهم که دهی جوابم را
ای خدا ای خدا بده جواب بنده ات را که
ندارد جز تو پناهی
در نیمه شب سرد می نشینم بر سر سجاده ای از نور
و می ریزم دانه های در الماس را بر گرد صورتم
و می خوانم و می جویم تو را
ولی دل من نور دیدنت را ندارد
دست مرا بگیر و ببر به سرزمینت
سرزمینی که نیست غمی و رنجی در آن
پس بیایید به کوی عشق و صفا کوی عشق و محبت
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم!
نمیدانم!
نمی دانم خداوندا
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم!!!
نمی دانم خداوندا!!!
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده
پناهم ده
امیدم ده خداوندا
که دیگر نا امیدم من و
میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی
بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم دگر پایان پایانم
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی
من خون دل دارم.
دلی بی آب و گل دارم.
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم
نمی پرسم
نمی گویند
نمی جویند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کلام آشنایی ده
خداوندا پناهم ده
خدایا !
دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
خدایا !
بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو بسوی دلم
بیا پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
خدایا !
کمک کن که من نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سر در آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
خدایا !
کمک کن که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش......مبادا بمیرد
خدایا !
دلم را که هر شب نفس میکشد در هوایت
اگر چه شکسته
شبی می فرستم برایت.
خداوندا!
تو ميداني كه من دلواپس فرداي خود هستم
مبادا گم كنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم كنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبت هايت
دلم بين اميد و نا اميدي ميزند پر
ميكند فرياد: خداوندا مرا مگذار تنها،
لحظه اي حتي
خدايا؛
حس ميكنم جاي بندگانت را تنگ كرده ام!!
ميشود كنار خودت كمي جا به من بدهي
خدایا مرا ببخش اگر صدایت نمیزنم! فراموشت نکرده ام...
خدایا مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم! همه چیز را از تو گرفته ام...
خدایا مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم...
خدایا مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو رهیافتگان کمترند...
خدایا مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم!دارم شعله ور می شوم...
خدایا مرا ببخش اگر خود پرستم! در وجودم تو را یافته ام...
خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم...
خدایا مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...
خدایا مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)