صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 138 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متين چون او را پرسشگر ديد حق به جانب ادامه داد : مگر به خاطر تو ديشب به آنجا نيامد ؟
    ـ عماد ؟ نه.
    ـ پس او كه ديشب آمد كه بود ؟
    - خســـ. رو بود... از دوست... هاي قــــ.. ديم. براي... كمك آمده بود.
    متين با سوءظن پرسيد : پس حلقه ات ؟
    ـ مال... مال خانم اعـــ... اعرابي بود.
    متين براي يك لحظه مكث كرد و بعد با پوزخندي گفت : شانس ما را باش ! يعني حالا بعد از حاج آقا آدم با نفوذ ديگري به تورت نخورده است كه كاري برايمان بكند ؟!
    سر روي زانوانش گذاشت. صداي سرد متين گفت : اين يعني نه ! پس بنشين اينجا تا يخ بزنيم.
    ته دل آيلين خالي شد. يعني ممكن بود اين طور بشود ؟ متين ظاهرا با او تعارف نداشت كه حرف بي خود بزند. اين عاقبتشان بود. چشم روي هم گذاشت. در اين اوضاع جز خدا فرياد رسي نداشتند. خودش را محكم تر در ميان بازوانش فشرد. بند بند استخوان هايش از سرما درد مي كردند و مي سوختند. متين آمرانه گفت : سرت را بالا بگير !
    سرش را بالا گرفت.
    چشمانش باز داشت روي هم مي افتاد. سرش را محكم تكان داد تا خواب از سرش بپرد. مي دانست نبايد بخوابد ولي مبارزه با اين خواب كار سختي بود. احتمالا متين هم متوجه حالش شده بود كه گفت : اگر بيكار وبي حركت ننشيني خوابت نمي گيرد.
    نيم نگاهي به او كرد. مي خواست بي حركت نماند ولي بدنش چنان خشك شده بود كه ديگر نمي توانست كاري بكند. يك دفعه با خنده گفت: ما داريم اينجا... فريز مي... شويم. فكر مي كني اگر... به اين حالت خشك شويم... بميريم... چطور دوباره صا... صافمان مي... كنند ؟!
    متين جدي گفت : براي چه بايد صافمان كنند ؟ همين طوري در موزه ي حيات وحش كنار ماموت ها مي گذارندمان !
    ـ يعني... اينقدر شبيه آنها شديم ؟!
    متين به سويش برگشت و براندازش كرد. چيزي نگفت. آيلين در ميان لرزش فكش خنديد و گفت : شا...يد!
    اما دقيقه اي بعد خنده از روي لبانش كنار رفت و پرسيد :وا... قعا مي... ميريم ؟
    باز او چيزي نگفت. اين رفتار متين بيشتر از اين سرما داشت او را از پا در مي آورد. باز ياد سودابه افتاد. حق با او بود. متين مثل يك قلعه ي فتح ناشدني اينجا كنارش نشسته بود و به جاي دلداري دادن توي دلش را خالي مي كرد. دوباره فكرش به خانه شان برگشت. بيچاره پدر ومادرش !
    تمركزش را داشت از دست مي داد. افكارش از اين شاخه به شاخه ي ديگر مي پريد. فكر كرد همه جا در سكوت فرو مي رود. احتمالا كولاك داشت به رحم مي آمد. اگر قطع مي شد مي توانستند اميدوار باشند كه كسي دنبالشان بيايد. اما باز به اين فكر عبث خود خنديد. به قول متين «اينجا يخ مي زدند» حاج آقا با آنها نبود ! ولي اين بار متين اشتباه كرده بود. او مي توانست گرمايي را كه از فرو نشستن كولاك د رماشين وارد مي شد حس كند. گرچه هنوز سرما وقتي وارد ريه هايش مي شد لرزش بدنش را بيشتر مي نمود... باز به شدت تكان خورد. تلاش كرد چشم باز كند. صداي متين را عصباني شنيد كه مي گفت: چشم هايت را باز كن. الان وقت خواب نيست. ياالله !
    گيج و خواب آلود چشمانش را به زحمت باز كرد. صورت متين را مقابل خود ديد. با همان چشمان بي حوصله و خشمگين گفت : نخواب !
    چانه اش به شدت مي لرزيد. اشك در چشمانش نشست و به زحمت گفت : سر... ده!
    ـ مي دانم. من هم كنار تو نشسته ام اما آن قدر نيست كه به اين حال بيفتي.
    اشك هايش فرو ريختند و گفت: چرا... خيـــــ..لي سر..ده.
    سرفه ي خشك گلويش را خراشيد. وقتي دوباره به حرف آمد صدايش خش داشت.
    ـ ما... مي ميـــريم.
    متين اين بار كمي آرام تر از پيش گفت : مي آيند دنبالمان. نترس.
    ـ پــ.پس كي ؟
    ـ خوش به حال مجمع خاور ميانه با اين اعضاي شيردلش !
    بعد در ميان بهت آيلين دستش را به سوي او دراز كرد و گفت : بيا اينجا
    خواب از سر ايلين پريد. سردرگم از پشت چشمان اشك آلودش نگاهش كرد. نگاهش ديگر آن سردي و خشونت لحظات پيش را نداشت. اما اين بار آيلين بود كه راضي نشد او با دلسوزي به حالش ترحم كند. اشك هايش را پاك كرد و در جايش محكم نشست. از گوشه ي چشم لبخند او را روي لبش ديد و غريد : چيز... خنـــــ.ده داري... هست ؟
    متين سرش را تكان داد و با حركت انگشتانش دوباره گفت : بيا.
    آيلين از او رو برگرداند و گفت : من... سگ... سگت نيستم.
    متين اين بار خودش را بيشتر خم كرد و دستانش را دور شانه اش انداخت و او را به طرف خود كشيد. گفت : اگر درست و حسابي آموزش ديده باشي پس مي داني كه با سرما نمي شود شوخي كرد.
    ـ نه. نــ.نمي... شود. ما... يخ مي... ز ...نيم..
    ـ چه اصراري براي مردن داري. هنوز تا مردن خيلي فاصله داريم.
    ـ و... لي... تو... خو... دت گفتــ.. گفتي.
    ـ از كي تا حالا حرف من براي تو حجت شده است ؟
    آيلين نتوانست جوابش را بدهد. متين پرسيد : براي چه اينجا امدي ؟ چطور راهت دادند ؟
    ـ برا... براي يك... ســــمينار آمدم.
    ـ براي سمينار آمدي و تو را اينجا فرستادند ؟! دكتر هم نيستي تا به حساب تخصصت بگذارم.
    ـ خو... خودم... خواســـ. تم.
    ـ بايد حدس مي زدم.
    سكوت براي چند دقيقه فضاي ماشين را گرفت. آيلين از اينكه او دست از خشونت برداشته است دلش آرام گرفته بود. حاضر بود هركاري بكند تا دوباره او را مثل سابق ببيند. آن زمان غرق در خوشبختي قدر چيزي را كه داشت نمي دانست. حالا آن چنان حسرت زده ي آن روزهايش بود كه حاضر بود كوهها را هم برايش جا به جا كند. حتي اگر اينجا آخرين ساعت هاي حياتش اشد. يه همين هم راضي بود. همين قدر كه متين ديگر آن طور سخت و سرد نگاهش نمي كرد سردي وجودش جاي خود را به گرماي دلنشيني مي داد. صداي او را شنيد كه پرسيد :الوند چه كرده بود كه او را هم به امان خدا سپردي ؟
    طعنه ي كلامش را درك مي كرد. دلش به درد آمد و زمزمه كرد: به... تو گفتــــ.تم كه طلسم شدم... اين بار... او بود كه... به امان خدا ر... رهايم كرد.
    متين با تعجب به سويش برگشت و نيم رخ او را نزديك خود ديد. چرا اين قدر نزديك بودند ؟ پرسيد : چرا ؟
    ـ جمشيد... همه چيز را... به او گفت.
    ـ مگر خلافي كرده بودي ؟
    ـ از نظـــ.. نظر عماد... كرده... بودم... به او نگفته بودم... در بير...منگام... دادگاه داشتم.
    ـ آنكه به نفع تو بود.
    شانه بالا انداخت . راست مي گفت. حق با آيلين بود. اما از نظر عماد او دو خطاي بزگ داشت. اول اينكه فعاليت سياسي داشت. دوم اينكه به او در اين باره چيزي نگفته بود. هنوز هم از به يادآوردن برخورد غيرمنصفانه ي او حالت تهوع مي گرفت. متين پرسيد : طلاق گرفتي ؟
    اين بار آيلين به سويش برگشت و نگاه گذرايش را به او انداخت. گفت : عقد نكرده بودم.
    ابرو هاي متين بالا پريد و با خنده اي كه شبيه روزهاي قديم بود گفت : تو به جاي پيشرفت و كسب تجربه پس رفت مي كني. جمشيد حداقل مي دانست كه هر چقدر هم كه عوضي باشد نبايد تو را از دست بدهد. اما اين الوند ظاهرا از جمشيد هم احمق تر بوده كه خودش تو را كنار گذاشته است.
    چشمان آيلين گرچه نمناك شد اما خودش هم اين بار به خنده افتاد. گفت : شا... شايد به هميــــ.. همين دليل است كه... از شر ام..ثال عماد.... محروم شدم... يا شايد... عيب از خو... دم است ولي ديـــ..گر براي ... هميـــــ..شه خو... خودم را را... راحت كردم.
    هواي سرد داخل ريه اش باز با سرفه اي خشك بيرون پريد. انگشتانش از سرما سفيد شده بودند و ناخن هايش به كبودي مي زدند. آنها را با درد شديدشان يكي دو بار باز و بسته كرد. متين گفت : چرا هيچ وقت دستكش برنمي داري ؟
    ـ بدم مي آيد.
    ـ پس بكش ! داخل لباست گرمتر است. آنها را زير بغلت بگذار.
    دست هايش را به زحمت از لاي دكمه ي ژالتويش رد كرد و آنها را زير بغلش گذاشت. حق با او بود. آنجا گرمتر بود. از اين آرامش استفاده كرد و با احتياط گذاشت حس حسادتش كار خود را بكند و بپرسد : متين... نجمه...
    متين برگشت و نگاهش كرد. هول شد و سرش را به زير انداخت. اما متين با همان خنده در صدايش پرسيد : نجمه چه ؟ چرا حرفت را تمام نمي كني ؟
    كمي من من كرد و دوباره پرسيد : نجمه و تو...
    چون نتوانست حرفش را تمام كند متين خودش ادامه داد و گفت : فكر كنم حالا ديگر تو هم فهميده باشي بودن رقيب چقدر تلخ و آزاردهنده است.
    ـ دوستش... دوستش داري ؟
    مكثي كه متين براي جواب دادن نمود باعث شد قلبش از سينه اش بيرون بزند. اما متين با خونسردي گفت : همكارم است. يك همكار ساعي و خوب.
    آهي كه كشيد باعث خنده ي متين شد. باز فرصت را غنيمت شمرد و پرسيد : متين... من... چه... كار كنم تا... تو... من را ببخشي ؟
    سكوت متين و بي توجهي به حرفش به او فهماند كه نمي تواند كاري بكند. باز سكوت و در فكر فرو رفتن از نو آغاز شد.
    پوست صورتش به شدت سوخت. صدايي را از دورترها شنيد كه او را مي خواند. چشمانش را باز كرد اما منگ به او نگاه كرد و دوباره چشمانش روي هم افتاد كه باز صورتش سوخت. متين دوباره عصباني شده بود. صداي خواب آلود و مستانه ي خود را شنيد كه ملتمسانه گفت : نزن...
    متين خشمگين گفت : پس نگذار چشم هايت بسته شود. مي خواهم عسلي چشمت را ببينم. زود باش.
    ـ نمي... تو... انم... فقط... يك...د...قيقه...
    داشت گريه مي كرد. ديد كه دست او بالا رفت و گفت : چشم هايت را ببندي مي زنم.
    ـ نه...
    شانه اش را ميان دستانش گرفت و محكم تكانش داد. آيلين حس كرد تمام دنيا با اين تكان به هم ريخت. گفت : سر ... ده....
    ـ بخوابي مي ميري. اين را نمي داني ؟
    ـ چ... چرا...
    ـ پس نخواب.
    در همان حال بازوهايش را ميان دستان مردانه اش فشار داد. آيلين از درد ناله اي كرد و خودش را عقب كشيد. متين شانه هايش را گرفت و او را جلو كشيد و بازوهايش را ميان دستانش ماساژ داد. گفت : نبايد بگذاري بدنت خشك شود.
    تقلايش براي فرار كردن از زير دستانش گرچه تا حدي حالت گيجي را از سرش پراند اما از درد اشك هايش را بيشتر كرد. ملتمسانه و با احتياط گفت : بس كن متين... دردم... مي آيد.
    ـ خوب است. درد خواب را از سرت مي پراند.
    ـ نمي... خواهم...
    ـ چرا ميخواهي. زود باش پاهايت را دراز كن. اين طوري اگر تا حالا فلج نشده باشي بايد خدا را شكر كني.
    اما او نتوانست پاهايش را تكان بدهد. همين هق و هق گريه را در گلويش بيدار كرد. متين با جديت پاهايش را علي رغم دردش دراز كرد و كارش را ادامه داد. نمي دانست دردش بيشتر از خشك شدن بدنش است يا اين مشت و مل و ماساژ متين. تمام رگ و پي بدنش درد مي كردند. جز لب گزيدن و سعي در خفه كردن گريه اش هيچ كار ديگري نمي توانست بكند. اما يك ربع بعد با وجود دردش بدنش كمي گرم شده بود. متين دستانش را ميان دستان خود جلوي دهانش گرفت و بخار دهانش را به دستانش منتقل كرد. آيلين با همان منگي در ميان گريه اش پرسيد : اگر... من بميرم... تو من... را مي...بخشي ؟
    متين نگاهش كرد و انگشتانش را با فشار بيشتري در ميان دستانش ماساژ داد. طوري كه ناله ي او را بلند تر كرد. متين گفت : اين طوري بهتر يادت مي ماند تا حرف بيخود نزني.
    ـ پس... كي... من را... مــــ.. بخشي ؟
    چيزي كه روزها در حسرت و آرزويش بود اتفاق افتاد. نگاه متين بالاخره رنگ مخملي به خود گرفت و گريه ي آيلين را بيشتر كرد. متين با مهرباني گفت : تعريف كن بينم در اين مدت چه كردي ؟
    ـ ا... لا...ن ؟
    ـ پس كي ؟ يالله حرف بزن.
    حتي نمي توانست يك كلمه را درست و بدون سكسكه ادا كند. چه اصراري بود كه حالا بگويد ؟ اما او مي خواست و آيلين تسليم بود. بدون اينكه بداند در تله ي متين افتاد كه براي جلوگيري از خوابيدن وادارش كرد حرف بزند. خود متين هم مي ديد كه در چه وضعيتي است. فقط مي خواست او از خواب جدا شود. نبايد فكر و ذهنش را به طرف خواب هدايت مي كرد. حتي اگر از حرف هايش چيزي نفهمد.
    زياد طول نكشيد تا تمركز خود را از دست بدهد. متين به هر دري مي زد تا وادارش كند چشمانش را باز نگه دارد. اما او ديگر قادر نبود. سرش را از روي سينه اش بلند كرد. آن قدر چشم هايش را باز كرد و روي هم افتاد كه مقاومتش در هم شكست. با وجود اينكه متين مي ديد جاي انگشتانش چطور روي صورتش مي نشيند و جا مي اندازد اما هوشياري به آيلين باز نمي گشت. با ضربه ي سيلي او فقط چشمانش نيمه باز مي شد و چيزي نامفهوم را زمزمه مي كرد. بيش از اين نمي توانست ريسك كند. صورتش را ميان دستانش بالا آورد و به هرراهي كه مي دانست وادارش كرد چشمانش را باز كند. آيلين فقط چشماني را مي ديد كه از اشك مي درخشيدند و يك چيزهايي را توانست در ميان كلمات او تشخيص بدهد كه از اجبار حرف مي زد. ديگر برايش چيزي مهم نبود. مي خواست فقط بخوابد. اگر متين دست از شكنجه ي او برمي داشت تقريبا به اين آرزويش هم مي رسيد...
    ـ فقط چند دقيقه مي خوابم... بعد به او مي گويم چرا عماد لعنتي با من اين رفتار را كرد.
    متين پالتو را چون رواندازي بر سر او كشيد. اين طور حداقل مدتي بيشتري دوام مي اوردند. نبايد مي خوابيد. خودش هم نمي دانست از شدت اشفتگي به اين حال است يا از زور سرما و ترس از مردن. در اين سرما روي پيشاني اش عرق نشسته بود اما چاره اي نداشت. اين طور مي توانست ساعت مرگ را به تاخير بيندازد. بايد او را زنده نگه مي داشت.
    سر متين گاه و بيگاه بر سر او مي افتاد. ولي ناگهان از خواب مي پريد و خودش ر ابيشتر تكان مي داد تا از به خواب رفتن دوباره ي خودش جلوگيري كند. زمزمه هايش به سكوت ختم شده بود. هيچ طور نمي شد ذهن را روشن و هوشيار نگه داشت. نمي دانست اين وضعيت چقدر ادامه داشت. فقط زماني ميان خواب و رويا متوجه لرزش زمين و ماشين شد. چشمانش را ديگر نمي توانست باز كند. فكر كرد در اين اوضاع فقط بهمن كم بود. آيلين را تا آنجا كه توان داشت محكم تر به خود فشرد. نبايد او را از دست مي داد. براي زنده ماندن بايد يكي هوشياري خود را حفظ مي كرد. ولي تا كي ؟ چه كسي ؟ داشت به شدت به سوي يك نور قوي كشيده مي شد.
    ـ دارم مي ميرم ؟


    ××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××

    از تكان هايي كه مي خورد به خود آمد. فكر كرد : بخوابم. هر دو مرده ايم.
    اما هنوز فكر مي كرد. پس بايد آيلين را جا به جا مي كرد تا خون در بدنش حركت كند. دست دردناكش را تكان داد و وحشت زده متوجه خالي بودن آغوشش گشت. ترس وادارش كرد چشم باز كند. به نظر خودش فرياد زد ولي از گلويش جز صداي ضعيفي در نمي آمد.
    ـ آيلين ؟!
    چهره ي مردي در مقابل چشم هايش جان گرفت.
    ـ اينجاست. نگران نباش.
    ـ كجا ؟
    به اشاره ي مردي كه لباس سفيد بر تن داشت به سوي ديگر سربرگرداند. اشتباه نمي ديد. آيلين بود. بيهوش و كبود. گويي وحشت در نگاهش بود كه مرد گفت : زنده است. نگران نباش.
    همين كافي بود تا دوباره چشم هايش روي هم آيد.
    ـ نجات پيدا كرده ايم !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گرماي بازوان حامي اش را دور خودش مي توانست حس كند و زمزمه ها را مي شنيد. يك شعر بود. كلمات در ذهنش جان مي گرفت و از خود رويايي مي ساخت كه مدت ها در حسرتش بود. صداي نفس ها را مي شنيد و تكان ها را به ياد مي آورد... آن قدر ملموس كه گويي هنوز به سينه ي گرم او تكيه دارد.
    « در شبان غم تنهايي خويش
    عابد چشم سخنگوي توام
    من در اين تاريكي
    من در اين تيره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گيسوي توام
    گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
    گيسوان تو شب بي پايان
    جنگل عطرآلود
    شكن گيسوي تو
    موج درياي خيال
    كاش با زورق انديشه شبي
    از شط گيسوي مواج تو، من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم.
    كاش بر اين شط امواج سياه،
    همه عمر سفر مي كردم.
    من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور،
    گيسوان تو در انديشه ي من،
    گرم رقصي موزون.
    كاشكي پنجه ي من،
    در شب گيسوي پرپيچ تو راهي مي جست.
    چشم من، چشمه ي زاينده ي اشك،
    گونه ام بستر رود.
    كاشكي همچو حبابي بر آب،
    در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود ».

    آيلين !...آيلين جان.
    ـ
    يكي داشت صدايش مي كرد. اما نمي خواست آغوش متين را رها كند. نمي خواست از او جدا شود. به اين راحتي آن را به دست نياورده بود كه به سادگي از دست بدهد... اما صدا دست از سرش برنمي داشت. چشم باز كرد و آلما را مقابل خود ديد. رخوت و مستي خواب شيرينش از سرش پريد و متعجب نگاهش كرد. آلما با ديدن چشمان باز او لبخندي زد و گفت : سلام آيلين جان.
    چشم هايش را باز و بسته كرد و مطمئن شد كاملا بيدار است. وقتي شروع به حرف زدن نمود صدايش هنوز اندكي گرفته بود.
    ـ آلما ؟ تواينجا چه كار مي كني ؟ كي آمدي ؟
    آلما خم شد و او را به آغوش كشيد. وقتي او را آن طور محكم به خود فشرد حدس زد كه او نيز به شدت ترسيده است. آلما گفت : يكي دو ساعت پيش رسيدم.
    در جايش نشست و پرسيد : چرا بيدارم نكردي ؟
    ـ آهو گفت تازه خوابيدي. حالت چطوره ؟
    ـ خوبم. ديگر خوب شدم.
    ـ خدا را شكر. به خدا شرمنده ا م آيلين جان. اين جاده هاي لعنتي... امروز كه هوا آفتابي شد ديگر نتوانستم بمانم. راه افتادم و به اينجا آمدم.
    ـ مرسي. لازم نبود خودت را به زحمت بيندازي. من حالم خوب است.
    ـ به قول آقا جون هر قدر هم برايت قرباني كنيم باز شكرانه ي لطف خداوند نمي شود. خدا خيلي رحم كرده است.
    ـ بله مي دانم. تنها آمدي ؟
    ـ نه رهام و هديه هم هستند.
    با خوشحالي لبخند زد و گفت : آه هديه ي من را هم آوردي ؟
    ـ استراحت كن. براي چه مي خواهي از جايت بلند شوي ؟
    ـ نه. مي خواهم پايين بروم.
    آلما برخاست كمكش كند كه آهو نيز به او پيوست. با گذشت پنج روز هنوز پاهايش كمي درد مي كردند و نمي توانست به آنها زياد فشار آورد. سرما در تك تك استخوان هايش رسوخ كرده بود و تا دو روز اولي كه در بيمارستان بستري بود از شدت درد استخوان هايش قادر به تكان خوردن نبود. سه روز بود كه به خانه برگشته بود و هنوز چشم به راه... طبقه ي پايين همه جز آقاجون كه هنوز خانه نيامده بود جمع بودند. با ديدن او كه پايين آمده بود همه به تكاپو افتادند. بنيامين مبل نزديك بخاري ديواري را خالي كرد. رهام كوسنها را براي راحتي بيشتر او گذاشت و ملوك رواندازي براي پاهايش آورد. خنده اش گرفت. در جايش نشست و گفت : اين طور من را لوس مي كنيد. ممكن است هيچ وقت هوس خوب شدن به سرم نزند.
    بچه ها خنديدند. ملوك گفت : به كي داري اين حرف ها را مي زني ؟ من كه ديگر تو را خوب شناخته ام. پا درد زمين گيرت كرده و نمي گذارد هر كاري كه دلت مي خواهد بكني وگرنه اگر پشت گوشم را مي ديدم تو را هم در خانه مي ديدم.
    آيلين خنديد و هديه را ديد كه توي بغل رهام در تقلا براي آمدن به آغوشش بود.
    گفت : اين طفل معصوم را جلوي من نگه ندار. دل هر دويمان آب مي شود.
    آلما دخترش را از آغوش شوهرش بيرون كشيد و در بغل خواهرش گذاشت.
    آيلين اعتراض كرد : آلما مريض مي شود.
    ـ نه نمي شود. تو كه ديگر حالت خوب شده فقط صدايت گرفته است.
    حق با او بود. ديگر سرفه هايش از شدت افتاده و تب و لرز هم نداشت. هديه چون در آغوشش قرار گرفت خنده اي شيرين كرد كه ديگران را هم به خنده انداخت. آهو از مبل كناري هديه را مورد خطاب قرار داد.
    ـ هديه خاله اوف !
    دخترك با كنجكاوي به صورت آيلين نگريست و بعد چهره از ناراحتي و دلسوزي در هم كشيد. دستي از سر نوازش بر صورت خاله اش كشيد و صدايي شبيه اوف از خود در اورد. آهو با خنده اي گفت : اين هم ابراز همدردي خواهر زاده !
    خنديد و بر دست دخترك بوسه اي زد. بي بي دوباره با معجوني كه فقط خودش مي دانست از چه چيزي درست شده است از راه رسيد و از ايلين خواست آن را بخورد.
    آهو به جاي او غر زد و گفت : پيف چه بويي دارد ؟ بي بي چه در اين ريخته اي ؟ آيلين چيز خور نشدي ؟
    ـ وا مادر ! اين چه حرفيه ؟
    ـ وا مادر ! خوب راست مي گويم. اين بچه صدايش در نمي آيد شما هم هر چه در خانه زيادي آمده قاطي مي كنيد ميدهيد بخورد.
    بي بي با ناراحتي ابرو در هم كشيد:
    ـ بشكند اين دست كه نمك ندارد.
    ـ خدا نكند بي بي جون. دارم شوخي مي كم. چرا به دل مي گيري ؟
    ملوك توبيخش كرد : اين چه شوخي است ؟
    ـ وا مادر ! چرا همه تان جنبه ي شوخي تان را از دست داده ايد ؟
    ـ آخر شوخي تو كه شوخي نيست.
    ـ وا مادر ! چرا شوخي نيست ؟ شما شوخي به چه مي گوييد ؟
    ـ به چيزي كه كسي را ناراحت نكند.
    ـ وا مادر ! آن ديگر چه مدل شوخي كردن است ؟ پس آن وقت شما و آقا جون كه مدام طوري حرف مي زنيد كه همديگر را ناراحت نكنيد داريد با هم شوخي مي كنيد ؟
    ـ آهو !
    - وا مادر ! چرا چشم غره مي روي ؟ مگر دروغ مي گويم ؟
    ملوك وقتي صداي خنده ي اطرافيانش را كه داشت بالا مي رفت شنيد تازه فهميد كه باز آهو دارد سر به سرش مي گذارد. سرش را تكان داد و گفت : باشد، آتشت را بسوزان.
    آهو خنده كنان برخاست و هديه را از بغل خواهرش قاپ زد و بوسه ي پر سر و صدايي از گونه ي دخترك گرفت و باز ديگران را به خنده انداخت. ملوك جوشانده را در حالي كه قربان صدقه ي خدمتكار چندين ساله اش مي رفت گرفت و به دست آيلين داد. جوشانده را كه با نبات شيرين شده بود جرعه جرعه نوشيد و در همان حال اعضاي خانواده اش را كه او را در ميان گرفته بودند نگريست. حالا كه دوباره پيش انها برگشته بود و لذت حضورشان را درك مي كرد، مي توانست بزرگي خطري را كه از كنار گوشش گذشته بود، بفهمد. چند روز پيش تقريبا آنها را از دست داده بود. ديگر نمي توانست خواهرها و برادرش را ببيند و دست هاي گرم و پرمهر پدر و مادرش را ميان دستان خود لمس كند. نمي دانست چطور دوباره به اين نقطه رسيده است. كسي هم درباره اش كنجكاوي نمي كرد. فقط اين را مي دانستند كه او و متين را در حالي يافته اند كه اين يكي كاملا بيهوش و ديگري در تقلاي هوشيار ماندن بوده است. تصور مي كردند او فقط چند دقيقه قبل از نجات پيدا كردن از هوش رفته است. در حالي كه نمي دانستند چه بسا او ساعت ها خوابيده باشد. چند ساعت ؟ خودش هم نمي دانست. ولي مطمئن بود كه برخلاف نظر آنها او شايد جز چند دقيقه ي اول تمام مدت كاملا خواب رفته است. خواب رفتن يعني مردن. چرا نمرده بود ؟ چرا تمام اثر سرماي آن شب فقط يك سرماخوردگي و بيست و چهار ساعت تب و هذيان بوده است ؟ البته آقاي محسني و همكارش هم جان سالم به در برده بودند، اما ماجراي آنها كاملا فرق مي كرد. آنها نيز مجبور به توقف شده بودند، ولي نه ماشينشان بنزين تمام كرده بود و نه مانند آنها بخاري ماشينشان از كار افتاده بود. با بخاري و پتوهايي كه همراه داشتند هر سه نفرشان بدون هيچ مشكلي نجات پيدا كرده بودند. اما ماجراي او با آنها نيز متفاوت بود. نتيجه ي وضعيت او در نهايت درد دست و پايش بود كه آن هم كم كم رو به بهبودي است. آن همه تقلاي متين را براي بيدار نگه داشتنش در خاطر داشت. متين تا زمان پيدا شدنشان هوشيار يا حداقل نيمه هوشيار بود. چرا گذاشته بود بخوابد ؟ چطور توانسته بود اين اندازه خوش شانس باشد ؟ براي خانواده اش امري عادي بود، اما براي خودش كه تا حدي از مكانيزم بدن انسان خبر داشت اين يك امر غير عادي بود. يك اتفاقي اين وسط افتاده بود، اما چه اتفاقي ؟ مي دانست در بدترين شرايط يك راه براي نجات از سرما وجود دارد. دوباره خوابي كه ساعتي پيش ديده بود به خاطرش آمد و بي اختيار احساس گرمايي عجيب نمود. ضربان قلبش شدت گرفت. خواب نبود. آنچه ديده بود فراتر از يك خواب معمولي ناشي از بيماري بود. چيزي شبيه همان تجربه هاي خواب و بيداري اش بود. درست بعد از آخرين لحظاتي كه در حافظه اش از هوشياري خود ثبت كرده بود. يعني همان لحظات خواب و بيداري... باز عرقي بر پيشاني اش نشست. آنچه مي ديد همان راه بود. اما فكر كرد : « چه بلايي سرم آمده است ؟ ديوانه شدم. چطور مي توانم به خوابي كه دوبار ديده ام اين طور توجه نشان بدهم ؟ بايد خجالت بكشم... »
    خجالت هم مي كشيد. از همان روزي كه در بيمارستان چشم باز كرده و همين رويا را البته محوتر از امروز ديده بود خجالت كشيده بود. آن قدر كه ترسيده بود به متين نزديك شود يا حتي با او برخورد داشته باشد. متين گاهي مي توانست از نگاهش ، از ظاهرش ، فكرش را بخواند. اگر مي ديد كه قادر نيست نگاهش كند و رنگ به رنگ نشود آن قدر كنجكاوي و اصرار مي كرد تا آنچه را كه در ذهنش است بيرون بكشد. چه بايد مي گفت ؟ متين چرا من خواب مي بينم كه لباس ندارم و... نيمه ي ديگر وجودش با سرزنش گفت : « خوب وقتي نتواني از عقل و منطقت استفاده كني، همين بلا هم سرت مي آيد. اينجا مي نشيني و چشم به در مي دوزي كه روزها همين طور بگذرد و او بدون هيچ توجهي به تو زندگي اش را دوباره از سر آغاز كند».
    پنج روز گذشته بود و متين را تا به امروز نديده بود. ظاهرا او هيچ علاقه اي براي ديدنش نداشت. متين فقط همان روز اول را در بيمارستان ماند و بعد ترخيص شده بود. توسط خودش يا دكتر معالجش، نمي دانست. اما وقتي دكتر او اجازه ي ترخيص به وي داد متين به تهران برگشته بود. همه حيرتزده و ناباور نسبت به حضور آن دو با هم در راه تهران بودند، اما كسي جز آهو كه از رازها و اتفاقات خصوصي زندگي خواهرش خبر داشت، نسبت به اين مسئله حساسيت نشان نداد. خيلي راحت اين مطلب را پذيرفته بودند كه آنها در درمانگاه صحرايي زلزله زده ها همديگر را پيدا كرده اند. آهو تقلاي زيادي براي سردر آوردن از وقايع مربوط به آن دو در آنجا نموده بود، اما ايلين دوباره همان آيلين سه سال پيش شدع بود. كسي كه نمي شد حرف از دهانش بيرون كشيد. هيچ حرفي نمي زد. در واقع هيچ حرفي هم نداشت كه بزند. گذشته از آن حس بد خجالت به خاطر خوابي كه ديده بود، اين ترديد و دو دلي و شكي كه به جانش افتاده بود دوباره آزاردهنده شده بود. با گذشت پنج روز نمي توانست با اين فكر كه تغييري كه در رفتار متين آن شب در بين راه به وجود آمد از سر ترحم و دلسوزي بوده است، كنار بيايد. درست بعد از آن لحظاتي كه او از پا در آمد و كم كم به خواب ميدان براي حضور داد، متين ناگهان مهربان شد. او هم به سادگي در تله ي او افتاد. متين نقطه ي ضعفش ر اپيدا كرده بود. او محتاج محبت متين بود و هيچ چيز جز ديدن متين چند سال پيش نمي توانست وادارش كند براي بيدار ماندن تقلا كند و دقايق بيشتري را براي بودن با متين به دست آورد. فقط همين متين را دوباره مهربان كرد و به او باوراند كه مي تواند بخشيده شود و محبت مرده در وجود متين را زنده كند. غافل از اينكه متين كاملا از او گذشته است. او را نمي خواست و اين را با بي خبر گذاشتنش در طي اين چند روز ثابت كرده بود.
    خانواده اش بعد از بازگشت به تهران دوباره به ديدن متين و خانواده اش رفته بودند. درست همان زمان هايي كه او در رختخواب بود و نمي توانست هنوز از جايش بلند شود. خبر داشت متين سرپاست و تصميم دارد به زودي دوباره به بيمارستان و سر كارش برگردد.. پدر و مادر متين هم دو بار به خانه شان براي عيادت آمده بودند. برخلاف پسرشان هيچ تغييري نكرده بودند و اين اتفاق را به فال نيك گرفته بودند كه دوباره وسيله اي براي تجديد ديدارهايشان بشود. بار اول كه نامي نيز همراهشان بود، حال آيلين آن قدر خوب نبود كه از تخت و اتاقش بيرون بيايد. خانم تميمي براي ديدنش چند دقيقه بالا آمد و اميد و آرزوي حضور متين را هم در دلش قوت بخشد. بعد از رفتن او هر قدر منتظر شد كه متين هم بيايد، خبري نشد و با همان انتظار به خواب رفت. تازه صبح كه از خواب بيدا شد فهميد متين نيامده بود.
    همه ي خانواده اش عدم حضور متين در اين دو نوبت را به حساب بيماري او گذاشته بودند. گرچه پدر و مادرش خود اعتراف كرده بودند متين در خانه ي خودشان كاملا سالم به نظر مي رسيده است. متين فقط از اقاجون و مادرش احوالش را پرسيده بود و هيچ حرف يا پيغا م ديگري برايش نفرستاده بود. اين را بايد به چه تعبير مي كرد ؟ جز اينكه متين هنوز همان مرد اردوگاه است ؟ در آن صورت آن خواب و رويا هم فقط آرزو و حسرت ناممكن بود... به خانواده ي تميمي هيچ حرفي از اينكه دنبالشان مي گشته است نزد. چون مي ترسيد در جواب علت اين كار حرفي بزند كه زيادي ماجرا را آشكار كند. فقط ميان حرف ها گفته بود چند بار به خانه شان زنگ زده و كسي به ان جواب داده است. مادر متين هم گذرا فقط گفته بود چند وقتي در خانه نبودند و براي ديدن بچه ها رفته بودند. همان حدسي كه خودش هم قبلا زده بود... وقتي آهو برگه ي زير دستش را كشيد تازه به خود آمد. آهو نگاهي به برگه انداخت و بعد با صداي بلندي خواند :
    « در شبان غم تنهايي خويش
    عابد چشم سخنگوي توام
    من در اين تاريكي
    من در اين تيره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گيسوي توام... »

    بدون اينكه متوجه باشد دفترچه ي كنار تلفن را سياه كرده بود. آهو برگشت و نگاهش كرد.
    ـ خواهرمان شاعر هم بود و ما خبر نداشتيم ؟!
    لبخند غمگين او را كه ديد، ادامه نداد. بهار پرسيد : فقط هيمن بود ؟ بقيه اش ؟
    آهو چون در خواهرش اثري از مخالفت نديد ادامه ي شعر را خواند. آلما پرسيد : خودت گفتي ؟
    پوزخندي زد وگفت :نه. من جز گوش كردن و خواندن شعر فارسي از ان چيز ديگري نمي فهمم.
    ـ قشنگ بود. مال كيه ؟
    شانه بالا انداخت و گفت : نمي دانم. فقط شنيده بودم.
    آهو به او نزديك شد و به آرامي پرسيد : مي شود اين پيش من باشد ؟
    ـ به چه درد تو مي خورد ؟
    ـ قشنگ است. مي خواهم داشته باشم.
    - مال تو.
    سال ها پيش چوب حراج به زندگي اش زده بود. اين را هم حراج مي كرد. چه فايده اي داشت ؟... باز در فكر رفته بود.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سالها پیش چوب حراج به زندگی اش زده بود. این را هم حراج می کرد. فایده ای داشت؟... باز در فکر رفته بود. دست ملوک روی دستش نشست و او را به خود آورد. سر بلند کرد و دید همه به او نگاه می کنند. رنگ به رنگ شد و پرسید: " با من بودید؟".
    ملوک با نگرانی پرسید: "حالت خوب است؟ می خواهی در اتاقت استراحت کنی؟".
    - نه، مامان حالم خوب است. ببخشید. یک لحظه حواسم جای دیگری رفته بود.
    - مطمئنی؟
    - بله مامان. خیالتان راحت باشد.
    آهو گفت: "آره مادر جان. خیالت راحت باشد. یخ یک قسمت از مغزش باز نشده.کمی .وقت می برد تا دوباره قابل مصرف شود و بتواند از تمام ظرفیت مغزش استفاده کند!".
    آیلین خندید و نشان داد دوباره می خواهد همراهی شان بکند. ملوک با تردید گفت: "امیر اشکان داشت می گفت آقاجون خواسته خانواده تمیمی را یک شب برای شام دعوت کند. این هفته باشد یا هفته بعد؟".
    اگر متین می آمد، همین امشب. اما اگر قرار بود دوباره خودش را از او کنار بکشد، چه فرقی می کرد کی باشد؟ گفت: "هر طور که خودتان صلاح بدانید. اما بهتر نیست بگذارید باشد برای هفته بعد که من هم راحت تر راه بروم. خوب نیست بعد از دو بار آمدن آنها، وقتی هم که می خواهیم دعوتشان بکنیم، من نتوانم از جایم تکان بخورم".
    آهو گفت: "مگر نوکرت اینجا مرده؟ خودم در خدمت هستم. کولی دوست داری؟".
    خندید و گفت: "نه، آن قدر حالم بد نیست که کولی بگیرم. فقط چند روز فرصت می خواهم".
    ملوک گفت: "آیلین راست می گوید. خوب نیست باز او را این طور ببینند. می گذاریم برای هفته بعد که...".
    صدای زنگ در حرف ملوک را نیمه تمام گذاشت. آهو جستی زد و آیفون را برداشت. سلام و علیک گرمی کرد و شاسی در باز کن را زد. بعد دستپاچه و عجولانه گفت: "حلال زاده اند. بلند شوید. خانواده حکیم باشی هستند".
    قلب آیلین فرو ریخت و حرارت را در گونه هایش احساس کرد. یعنی ممکن بود متین نیز همراهشان باشد؟ امیر اشکان و رهام همراه ملوک برای استقبال به حیاط رفتند و آلما هدیه را به آغوش بهار داد و به سوی او آمد.
    - می خواهی به اتاقت بروی؟
    دهانش از هیجان خشک شده بود. به زحمت گفت: "آره... آره. بهتر است لباسم را عوض کنم".
    با کمک دو خواهرش به اتاق خود برگشت. دخترها برای خوش آمد گویی پایین رفتند و او با قلبی که به شدت در سینه اش می تپید روی تختش نشست. دستش روی قلبش بود و با تمام وجود داشت سعی می کرد صدای متین را از میان سر و صدای طبقه پایین بشنود. اما صدای ضربان قلبش نمی گذاشت. با دستانی لرزان لباسهایش را عوض کرد و موهایش را شانه زد. صدای قدم های عجولانه آهو روی پله ها برایش نوید بخش خبرهای تازه بود. آهو وارد شد و پرسید: "کمک نمی خواهی؟".
    - نه... فکر می کنم کار دیگری ندارم...
    بعد با تردید اضافه کرد: "نامی هم آمده است؟".
    آهو با دلسوزی خندید و گفت: "اگر می خواهی بپرسی که متین هم آمده است، احتیاجی نیست سراغ برادرش را بگیری".
    -آهو!
    باشد معذرت می خواهم. نه، تنها آمدند. فقط پدر و مادرش هستند.
    تمام هیجان و شادی وجود آیلین دود شد و به هوا رفت. متین بازنیامده بود. داشت با او چه می کرد؟ آهو با همدردی کنارش ایستاد و به آرامی پرسید: "می خواهی کمکت کنم پایین بیایی؟".
    سعی داشت اشکی را که در چشمانش چنبره زده بود، از خواهرش پنهان کند. گفت: "کمی دیگر خودم می آیم. بگذار کمی حالم جا بیاید".
    - باشد.
    آهو رفت و او در تنهایی خود باقی ماند. اشک عجولانه از ترس پاک شدن راه فراری برای خود یافت و از روی گونه اش روی زمین چکید. رد آن را پاک کرد و با نفس عمیقی سعی کرد بقیه اشک هایش را در حصار نگه دارد. اگر کسی او را می دید، متوجه می شد که گریه کرده است. نباید می گذاشت کار به آنجا بکشد.
    ضربه ی آرامی که به در اتاقش خورد، باعث شد سر بلند کند و اجازه ورود بدهد. از دیدن خانم تمیمی به شدت جا خورد. خواست از تخت پایین بیاید که او پیش آمد و اجازه نداد. بوسه ای به گونه اش زد و حالش را پرسید.
    - خوبم. حالم خیلی بهتر شده است. مرسی. ببخشید باید پایین می آمدم.
    خانم تمیمی کنار او روی تخت نشست و گفت: "عیبی ندارد. مادرت گفت که هنوز نمی توانی خوب راه بروی. بهتر است استراحت کنی. ما امشب سر زده و بدون دعوت اینجا آمدیم و مزاحمتان شدیم".
    - نه. خوشحالمان کردید. باور کنید.
    - ممنونم دخترم.
    به خود فشار آورد تا خیلی عادی بپرسد: "متین چطور است؟".
    خانم تمیمی لبخندی زد و گفت: "او خوب است. کاملا خوب شده است".
    فکر کرد اگر تا این حد خوب شده است، پس چرا نیامد؟ جز اینکه نمی خواهد او را ببیند؟ متوجه نشده بود سکوت طولانی شده است. از سوال او سر بلند کرد و نگاهش کرد.
    - این همان عکسی نیست که متین هم دارد؟
    اشاره اش به عکس سه نفره آنها روی پاتختی بود. جایی که عکسهای دسته جمعی بچه ها و متین هم آنجا بود. باز نگاهش به سودابه خندان افتاد. با لبخندی غمگین گفت: "احتمالا باید همان باشد".
    - اجازه هست؟
    - خواهش می کنم.
    خانم تمیمی نگاهی به عکسهای روی میز انداخت و عکس سه نفره آنها را برداشت. گفت: "هر بار که نگاهم به این عکس در کیف پول متین می افتاد، فکر می کردم عکس تو را از کجا قیچی کرده است. خودش می گفت آن را دزدیه است!".
    هر دو به خنده افتادند.
    - راست می گفت؟
    گونه هایش بدون اینکه بداند سرخ شده بود. او راضی بود. پس دزدی نبود. گفت: "بدون اجازه برداشته بود. این بهتر است".
    - صورت مودبانه دزدی!
    قاب را سر جایش گذاشت و به سری عکسهای دیگر نگاه کرد. در همان حال با آهی که کشید گفت: "آدم بعضی وقت ها که در اتفاقات این دنیا دقیق می شود، گیج می شود. راستش نهایت تصوری که از آینده داشتم این بود که تو را یک روز در خیابان و در حال خرید ببینم. هر چیزی را انتظار داشتم غیر از اینکه یک زلزله ای بیفتد و تو هم برای کمک به آنجا بروی. از این طرف متین هم به حرف من گوش نکند و داوطلب کمک شود و به منطقه برود...".
    لبخندی به روی هم زدند.حق با او بود. او که مدتها بود هیچ مسافرتی نرفته بود هیچ تفریحی نداشت و تصمیم جدی درباره رفتن به این کنفرانس نداشت.در آنجا باید جریانی را می دید و از طریق خواهر زن او به منطقه می رفت. چه کسی باور می کرد؟ خانم دست او را در میان دستان مهربان خود گرفت و لبخندش پر رنگ تر شد.
    - وقتی خبر دار شدیم پیدایتان کردند آن قدر از شنیدن حضور تو در کنار متین شوکه شده بودیم که هیچ حدسی نمی توانستیم بزنیم. اولین چیزی که متین در بیمارستان با دینم گفت این بود که همه چیز یک سوء تفاهم بوده است! چشمانش دوباره همان برق و نشاطی را داشت که آن سال عید داشت.نمی دانم چه بین شما دو نفر اتفاق افتاده و چرا متین با وجود اینکه از پیدا کردنت در پوست خود نمی گنجد، عقب ایستاده است. این بار متین هیچ حرفی به من نمی زند. نمی دانم مقصر کیست و چه کرده است؟ اما می خواهم یک نصیحتی به تو بکنم دخترم. نه به عنوان مادر متین، به عنوان کسی که با متین دوست بوده، می گویم متین ارزشش را دارد. نمی دانم به تو گفته یا نه؛ اما دوستت دارد. خیلی زیاد.دلش در تب و تاب دیدنت است؛ اما چه چجیزی او را وادار می کند باز هم صبر کند، نمی فهمم. اگر تو می دانی، به خاطر خودتان کاری بکن".
    سکوت برای دقایقی بینشان حاکم بود.مادر متین داشت نگاهش می کرد. اما نه نگاهی که او را زیر فشار بگذارد. لبخند مهربانی بر لبش بود و دست او را در دست داشت. وقتی متین به او آنچه را که واقعا اتفاق افتاده بود، نگفته بود، چطور می توانست این کار را بکند؟ اگر مقصر او بود، خوب قبولش کرده و برایش عذر خواهی نموده بود. دیگر چه باید می کرد؟ اشکی را که در چشمانش می رقصید پاک رکد و گفت: "من هر کاری که فکر می کردم باید انجام بدهم، کردم. اما اوست که نمی خواهد همه چیز درست شود. بعد از اتفاقی که در این چند روز افتاد، امیدوار و تقریبا مطمئن بودم که همه چیز به حالت اولش بر خواهد گشت. ولی این متین است که از من فرار می کند".
    - فرار نمی کند.
    - چرا فرار می کند... شاید به این خاطر که دیگر مثل قدیم فکر نمی کند.
    - نه، این طور نیست عزیزم. من مطمئنم که او هنوز هم دوستت دارد...
    خانم تمیمی مکثی کرد و بعد با تردید گفت: "نمی دانم حرفی که می زنم درست است یا نه. ولی احساس می کنم متین می ترسد یا نگران چیزی است".
    - از چه می ترسد یا نگران چیست؟
    - نمی دانم. هر بار که از تو صحبت می شود، چشمانش برق می زند؛ اما نگاهش را از ما می دزدد. درست از همان روزی که در بیمارستان به هوش آمد این حال را دارد.
    درست مثل خود او. با این تفاوت که او نمی ترسید، بلکه هر بار به یاد آن روز می افتاد، رنگش سرخ می شد و عرق روی پیشانی اش می نشست. چه ارتباطی بین این دو حال بود؟ ضربان قلبش بالا گرفت. ممکن بود آنچه او تصور می کرد در رویا می بیند، واقعیت داشته باشد؟ نفسش بند آمد. نه چنین چیزی فقط زاییده فکر و خیال اوست. با همه اینها دلتنگ دیدن همان چشم هایی بود که خانم تمیمی می گفت. با دیدن آنها می فهمید آیا می تواند به آینده امید داشته باشد یا بازنده ای است که هیچ چیز نمی تواند او از سراشیبی سقوط نجات بدهد. خانم تمیمی با آهی که کشید ادامه داد: "همان طور که گفتم حالش خیلی خوب شده است. احتمالا فردا یا پس فردا سر کارش بر می گردد. شاید حالا که سر پا شده است، به دیدن تو بیاید. به هر دویتان این را می گویم. نگذارید زمان به این راحتی از دستتان خارج شود. یک وقتی ممکن است به خودتان بیایید و ببینیدکه می توانستید خیلی چیزها داشته باشید".
    دوباره اشک چشمانش را پر کرد. او از خدا می خواست متین برگردد تا او از هر لحظه زندگی اش استفاده کند و نگذارد به سبکی باد بگذرد. اما اگر متین او را می بخشید و بر می گشت. ضربه آرامی به در نشست و ملوک در چارچوب در نمایان شد. فقط یک نگاه به چشمان مادر و آنچه بین دو زن میانسال رد و بدل شد، کافی بود که بداند آنها چیزی را از هم پنهان نکرده اند. فکر کرد یعنی مادرش می داند متین زمانی او را می خواست؟ زمانی...
    ملوک گفت: "شام حاضره. بفرمایید سر میز شام".
    مادر متین تشکر کرد و پرسید: "پس دخترم؟".
    خودش جواب داد: "من هم می آیم".
    - پس بیا من کمکت کنم.
    - مرسی. مامان هست.
    - من را هم مثل مادر خودت بدان. حتی اگر دوست نداشته باشی، تو دختر منی.ملوک گفت: "کنیز شماست. این حرفها چیه؟".
    خانم تمیمی بوسه ای بر موها آیلین زد و گفت: "دختر خودم است. بیا".
    با کمک او از تخت پایین آمد. در حالی که تمام فکرش هنوز مشغول متین بود. او که خودش را دور نگه می داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    می خواست قدم در کلاس بگذارد که صدای آهو متوقفش کرد. با چشمهایی که برق می زد، به او نزدیک شد و سلام کرد.
    - سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟ مگر این ساعت کلاس نداری؟
    - چرا عجله دارم زود بروم. بیا، یک چیزی برایت گرفتم.
    متعجب به بسته ای که در دست او بود نگریست. پرسید: "برای من؟ چی هست؟".
    - اگر بگویم که مزه اش می رود. خودت باز کن.
    با لبخند بسته را گرفت و در حال گشودن کاغذ روزنامه از رویش گفت: " اما از دست تو. حالا چه وقت کادو دادن است...".
    بقیه حرفش با دیدن تابلو خوش نویسی زیبا نا تمام ماند. نگاهش به خط اول افتاد که نوشته بود: "در شبان غم تنهایی خویش...".
    ناباور سر بلند کرد و او از دیدن قیافه اش به خنده افتاد.
    - فقط می خواستم همین را ببینم. این را هم بغل بقیه به دیوار نمایشگاه اتاقت بزن! فعلا خداحافظ. شب دیر نکن.
    نمی دانست چه بگوید. آهو هم مهلتی برای حرف زدن نداد. با قدم های بلندی از مقابل چشمانش دور شد و او را با صدایی که در خواب شنیده بود، تنها گذاشت. وقتی سر کلاسش رفت، تا پنج دقیقه هنوز به خود مسلط نشده بود. به خصوص وقتی دید آخر شعر، گوشه ای اسم "حمید مصدق" به عنوان شاعر حک شده است. شاعر را هم برایش پیدا کرده بود! تابلو خطاطی مقابل چشمانش حرف می زد و نمی گذاشت حواسش را جمع کن. بزرگتر از آن بود که در کیفش جا شود. به زحمت خودش را راضی کرد به پشت گرداند تا به دانشجو های کلاسش برسد. پشت تابلو دستخط آهو را دید که نوشته بود:
    "از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
    یادگاری که در این گنبد دوار بماند".
    می دانست آهو یک چیزهایی حدس زده است؛ ولی چون مجال پرسیدن از او را پیدا نکرده ، خواسته این طور حرفش را بزند. خوب، آهو برده و درست حدس زده بود.
    بعد از پس دادن کتابهای کتابخانه که بیشتر از یک ماه در دستش مانده بود، دانشگاه را قدم زنان ترک کرد. آسمان تهران بغض دار برف بود و سرمایش را تا خالی کردن بغض بر جان مردم می دواند و او را به یاد شبی می انداخت که گر چه دروغین؛ اما اتفاق افتاده بود. شبی که متین رضایت داده بود به خاطر زنده نگه داشتن او آن بازی را به راه بیندازد. آخر این هفته قرار بود خانواده تمیمی به منزلشان بیایند. هنوز دعایش ورد زبانش بود: "متین این بار بیاید". فکر کرد اگر بیاید، چه باید بکند؟ یا چه باید بگوید؟ هوا سرد بود و بدنش ضعیف. پس نمی توانست آن طور که دلش می خواست کمی قدم بزند و پیاده روی کند. کنار خیابان آمد تا تاکسی بگیرد که صدای بوق ممتد اتومبیلی باعث شد سر برگرداند و به آن سوی خیابان نظر بیندازد. مطمئنا داشت خواب می دید.یا حتما دچار یکی از خیالات آزار دهنده شده بود. نمی توانست چنین چیزی واقعیت داشته باشد. زمان نمی توانست به عقب برگردد و "او" در نقطه ای که سه سال پیش درست در همان جا ایستاده بود، بایستد و به او چشم بدوزد. شوکه شده بود. اما دقیقا به خاطر داشت که سه سال پیش متین یک پیراهن آجری به تن داشت، نه مثل حالا کاپشن و شال گردن. سر او که به نشان آشنایی و سلام تکان خورد، باو رکد خواب و خیال نیست. اولین عکس العمل غیر ارادی اش سرخ شدن چهره اش بود. چون در آن لحظه آن رویای لعنتی در مقابل چشمانش جان گرفت. پاهایش خشک شده بود و مغزش کار نمی کرد. اما وقتی لبخند کم رنگ را بر لبان او دید، گویی قفل پاهایش آزادشد و توانست حرکت کند. بر خلاف هیاهو و هیجان درونی اش آرام و خونسرد به سوی دیگر خیابان راه افتاد. جایی که او ایستاده بود. مقابلش که ایتاد، این متین بود که یک لحظه نگاهش کرد و سلام کرد. نگاهش را از او دزدید و جواب سلامش را داد. متین هم ظاهرا آرام بود. پرسید: "خانه می روی؟".
    در حالی که قلبش به شدت می زد، سر تکان داد و او گفت: "بیا، می رسانمت".
    آمد و مثل قدیم، در را برایش باز کرد. متین خودش نیز پشت رل نشست و با آرامش ماشین را به حرکت در آورد. آیلین عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود، می توانست حس کند. درست مثل قلبش که از شدت هیجان داشت از سینه اش بیرون می افتاد. دعا کرد حد اقل رنگ صورتش برنگشته باشد. متین پرسید: "حالت چطور؟ بهتر شدی؟".
    آب دهانش را قورت داد و باز بدون اینکه نگاهش کند، گفت: "آره، خوبم. تو چطوری؟ از مادرت شنیم که به بیمارستان برگشتی".
    - آره. برگشتم. من از همان اول هم حالم خوب بود. نگرانی مان برای تو بود؛ ولی مثل اینکه آن قدر خوب شدی که به دانشگاه برگردی.
    - آره. باید به دانشجو ها می رسیدم. نشد حتی موقع امتحانات بالای سرشان باشم.
    - مططمئنم از نیامدنت خیلی خوشحال شده اند.
    متعجب بی اختیار به سویش برگشت و پرسید: "چرا؟".
    متین که نگاهش کرد، چشمانشان با هم تلاقی نمود و او بعد از مدتها رگه هایی از نگاه شیطنت بار قدیم را در او دید. متین گفت: "خوب بدون آقا بالاسر مشورتی برگه هایشان را نوشته اند!".
    خنده آرامش، هیجانش را تا حدی تخلیه نمود. باورش نمی شد متین برگشته باشد و هنوز هم حرفی بزند که لبخند را بر لبانش بنشاند. دو سال بود که هدیه کریسمس نمی گرفت. حتما پاپانوئل هدیه اش را برای امروز نگه داشته بود. تمام احساسات بدی که داشت، دود شده و به آسمان رفته بود. نه نفرت بود نه خشم و حقارت متین همه را جارو کرده و دور ریخته بود. گذشته از حالت معذب بودنش احساسش آن قدر خوب بود که از دورن می لرزید. سکوت بینشان که حاکم شد، تازه به یاد آورد حال خانواده اش را از او نپرسیده است. متین در جوابش گفت: "همه خوب هستند".
    - نامی که هفته پیش آنجا آمد نتوانستم او را ببینم. شروین و بچه ها هنوز در ایران هستند؟
    - بله.
    - ولی نامی محل کارش را عوض کرده است.
    متین پرسشگر نگاهش کرد و بعد با تردید سری به نشانه تایید تکان داد.
    - بله. شرکت را به ساختمان تازه شان در سعادت آباد منتقل کرده است.
    آیلین فکر کرد: "فقط یک بزرگراه آن طرف تر! راست گفته اند که بعضی مواقع سرنوشت کاری می کند دو دوست قدیمی که همسایه دیوار به دیوار همدیگر هستند، تا سالها از این مطلب بی خبر بمانند".
    متین پرسید: "این را از کجا می دانستی؟".
    همان طور که چشم به خیابان داشت، گفت: "شش ماه بعد از جا به جایی شان به شرکتش سر زدم و منشی شرکت جدید گفت آنها از آن محل رفته اند.
    - می خواستی ساختمان جدید بسازی؟!
    لبخند کمرنگی زد و هیچ نگفت. خود متین می دانست که برای چه به محل کار نامی رفته است. چون سکوت ایلین ادامه یافت، متین موضوع صحبت بی خطرتری را پیدا کرد. ظاهرا او هم ناآرام بود.گفت: گحرف زدنت کم کم شبیه یک ایرانی واقعی شده".
    آیلین به خنده افتاد و گففت: "چند سال است هر جا سر برگردانده ام فارسی صحبت کرده ام. انتظار داشتی باز هم لهجه بدم را داشته باشم؟".
    - نه. پیشرفتت خیلی خوب بوده است.
    - مرسی. فکر نمی کنم بتوانید مثل گذشته مسخره ام بکنید.
    - همیشه دلیل برای خندیدن راحت گیر می آید.
    بعد با لبخند پرسید: "تا این ساعت در دانشگاه کلاس داشتی؟".
    - نه یک سری کاهای دیگر هم بود که باید انجام می دادم. از همه کارهایم عقب افتاده ام. سه، چهر هفته نبودم و برنامه هایم به هم ریخته است. تمام قولهای عمل نشده ام، مانده است.
    - پس هنوز مثل قدیم سر خودت را شلوغ نگه می داری.
    - چه جور هم. نمی خواهم ساعتی بیکار باشم.
    - چرا؟ می ترسی فکر و خیال به سرت بزند؟
    نگاهش کرد. خوب به یادش مانده بود.
    - بله. می ترسم فکر و خیال به سرم بزند. به اضافه اینکه باید کارهای سه ماه تابستان سال بعد را هم از همین حالا انحجام بدهم.
    - تابستان؟ خبری است؟
    - باید برگردم لنگلیس. کارهای ثبت نامم را انجام بدهم و دنبال متیــــ...
    بی اختیار مثل همیشه رفتن انگلیس را با جستجو دنبال متین ادامه داده بود. اما متین همین جا کنار دستش نشسته بود. نه مثل گذشته؛ اما شباهت زیادی به او داشت. با حس رضایت لبخندی بر لبش نشست. متین هم متوجه حرف نیمه تمام او شده بود که پرسید: "اگر کمی دیر به خانه بروی، اشکالی دارد؟".
    - نه. فقط باید جایی نگه داری تا به مامان تلفن کنم دیر می رسم. موبایلمهنوز دست خسرو است.
    متین گوشی همراه خودش را به دست ایلین داد و پرسید: "هنوز آنجاست؟".
    در حال شماره گرفتن، سر تکان داد و گفت: "فردا، پس فردا بر می گردد".
    - می رود به انگلیس؟
    - نه، شک دارم. البته فکر می کنم تا یک هفته دیگر در تهران باشد. می گفت می خواهد سری به اقوامش هم بزند.
    - از دوستان دیگرت خبری نداری؟
    - بی خبر نیستم. مشغول هستند... تو از پیمان و نیلوف خبر داری؟
    او سرش را تکان داد و گفت: "نه، مدتهاست که از آنها هم بی خبرم".
    لبخندی زد و گفت: "عید به ایران می آیند".
    - جدی؟
    - آره. چند وقت پیش قولش را دادند. دارند بچه دار می شوند.
    متین به خنده افتاد.
    - نمی توانم تصورش را هم بکنم که پیمان پدر یک بچه باشد!
    ایلین هم به خنده افتاد. تلفن خانه شان اشغال بود. چند بار شماره گرفت و باز همان جواب بود. تلفن را به متین پس داد و گفت: گفکر کنم آهو دارد با تلفن خانه با بنیامین صحبت می کند. در چنین مواردی زودتر از چهل و پنج دقیقه خط آزاد نمی شود".
    متین خنده آرامی کرد و پرسید: "بنیامین کیه؟".
    - شوهر خواهر جدیدم.
    - پس آهو هم ازدواج کرد؟
    - نامزد هستند. تابستان سال بعد عروسی خواهند گرفت.
    - آلما چطور؟ او چه می کند؟
    با خنده ای کمرنگ گفت: "آلما؟ یک دختر یک ساله دارد. هدیه".
    - جدی؟ پس خاله هم شدی.
    - آره خاله شدم و تا چند وقت دیگر دوباره عمه می شوم.
    تابلوی خوش نویسی داشت سر می خورد. آن را گرفت و کمی بالاتر کشید. متین با نگاهی گذرا به آن گفت: "صد آفرین گرفتی؟".
    پرسشگر به او چشم دوخت. متین اشاره به تابلو کرد و گفت: "لوح تقدیر به خاطر کمک در منطقه است؟".
    تازه متوجه منظورش شد. دستپاچه نگاهش را دزدید و با عث کنجکاوی متین شد. گفت: "نه... چیزی نیست. تابلوی خوش نویسی است".
    - چه جالب! نمی دانستم به خوشنویسی هم علاقه داری. مال خودت است؟ می توانم ببینم؟
    تا جواب "نه" را بدهد، متین تابلو را برگرداند و ایلین به وضوح پریدن رنگ صورتش را دید. خودش هم هول شده بود. متین هیچ نگفت؛ اما در اولین جای پارک گوشه خیابان پیچید و اتومبیلش را به راحتی در آنجا پارک کرد. دقیقه ای هر دو به همان حال باقی ماندند. بعد متین در حالی که هر دو دستش را روی فرمان می گذاشت و به توامبیل هایی که رد می شدند، نگاه می کرد، زمزمه کرد: "از همین می ترسیدم... برای همین تو هم قدم پیش نمی گذاشتی... عد ازاین همه مدت خودم را قانع کرده بودم بیهوش بودی...".
    گیج و سردرگم نگاهش کرد. از چه حرف میزد؟ در آن لحظه اصلا به این فکر نکرد او می تواند درباره رویایی که وی دیده است، حرف بزند. با ناراحتی پرسید: "ببخشید. نوشته اش تو را یاد چیزی انداخت؟ مال آهو است".
    متین ناباور؛ اما امیدوار پرسید: "آهو؟".
    - آره. امروز برای من آورد. چیزی شده؟
    متین نگاهش کرد و بعد دستپاچه گفت: "هیچی. فراموشش کن".
    از خدایش بود فراموشش کند. این تابلو شرمنده اش می کرد. کمی بعد متین موضوع صحبت را عوض کرد. گفت: "پس آهو هم ازدواج کرد...گ.
    بعد به سویش برگشت و پرسید: "تو چرا به وقل آقاجونت بی سر و شوهر مانده ای؟".
    آیلین نگاه از او برگرداند و هیچ نگفت. مثل همان وزهایی که در بیرمنگام در مقابل چنین سؤالهایی این کار ار می کرد. متین نیز متوجه آن شد. گفت: "هنوز مثل گذشته از جواب دادن به سئوالهایی که دوست نداری فرار می کنی؟!".
    مکثی کرد و با سؤالش او را غافلگیر نمود.
    - حقیقت زندگی ات با عماد چه بود؟
    با سردی ناشی از به یاد آوردن عماد، گفت: "قبلا برایت گفتم".
    - یعنی واقعا به همین راحتی از زندگی ات بیرون رفت؟
    - اگر ساده و راحت به نظر می رسد، بله. راحت گذشت.
    - عماد را دوست داشتی؟
    آیلین می توانست شدت ضربان قلبش را حس کند. دعا کرد متین متوجه آن نشود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
    آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
    حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
    - نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
    - تو که این را می دانستی چرا قبولش کردی؟
    - چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
    متین با پوزخندی سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
    - چرا بود. برای همین ترسیده بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...
    - حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
    - اما من این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
    نمی دانست چطور شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد... بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
    متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید: "سودابه به تو چه گفته بود؟".
    - چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم بوده است.
    - سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
    - چهار ماه.
    - آن وقت چه کار کردی؟
    - کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
    - همه پلها را پشت سر خودت شکستی.
    شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا. ممکن است دوباره سرما بخوری".
    نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
    - در این هوا؟ دارد برف می بارد.
    تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند. گفت: "عیی ندارد".
    تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با خودت نبر".
    این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش. کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود. سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
    - نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.
    - راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
    - این قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
    - زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد. لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد. اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
    با لبخندی که بر لبش بود، سر به زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
    - تابستان سال پیش.
    - مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای. احتمالا پیش سام.
    - رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته باشد. چند وقت پیش برگشتند.
    - من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
    - چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
    - چرا به ایران برگشتی؟ یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث کردیم؟
    - آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
    - چرا آن طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
    - رفتن و ماندن من آن قدرها هم مهم نبود.
    - ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.
    متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم. ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
    رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
    - ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون عذاب وجدان زمین می گذارند.
    - خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
    - اگر دست خودم بود، حتما این کار را می کردم؛ ما نمی توانستم.
    - هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در تو!
    - خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
    سکوتش را کمتین شکست و گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
    با زهرخندی اعتراف کرد: "نه. حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛ زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد. چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی جلوه می دهد ؟
    پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود. فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
    چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز، زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای دیگران راحت نیست.
    - پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
    - آره. مدتی است که این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم... متین؟
    متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم من را ببخشی یا نه؟".
    - وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است. اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را ببینی و نه صدایم را بشنوی!
    آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را ببخش...".
    متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش بکنم ".
    برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
    - چه کاری برایت بکنم؟
    متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد، زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
    نفس آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود، رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
    - آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
    بی توجه به عرقی که بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
    لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
    - داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج می کنی؟
    جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با من ازدواج می کنی؟".
    بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
    - آره.
    متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی رود؟!".
    - نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
    فشار ملایم انگشتان او دور بازویش باعث قوت قلبش شد.
    - چرا، زیادی هم هست.
    متین او را از مسیری که داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی! بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
    آیلین خندید و سر به زیر انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود. خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند... آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت شد".

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
    آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
    حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
    - نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
    - تو که این را می دانستی چرا قبولش کردی؟
    - چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
    متین با پوزخندی سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
    - چرا بود. برای همین ترسیده بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...
    - حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
    - اما من این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
    نمی دانست چطور شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد... بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
    متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید: "سودابه به تو چه گفته بود؟".
    - چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم بوده است.
    - سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
    - چهار ماه.
    - آن وقت چه کار کردی؟
    - کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
    - همه پلها را پشت سر خودت شکستی.
    شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا. ممکن است دوباره سرما بخوری".
    نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
    - در این هوا؟ دارد برف می بارد.
    تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند. گفت: "عیی ندارد".
    تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با خودت نبر".
    این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش. کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود. سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
    - نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.
    - راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
    - این قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
    - زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد. لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد. اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
    با لبخندی که بر لبش بود، سر به زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
    - تابستان سال پیش.
    - مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای. احتمالا پیش سام.
    - رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته باشد. چند وقت پیش برگشتند.
    - من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
    - چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
    - چرا به ایران برگشتی؟ یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث کردیم؟
    - آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
    - چرا آن طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
    - رفتن و ماندن من آن قدرها هم مهم نبود.
    - ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.
    متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم. ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
    رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
    - ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون عذاب وجدان زمین می گذارند.
    - خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
    - اگر دست خودم بود، حتما این کار را می کردم؛ ما نمی توانستم.
    - هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در تو!
    - خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
    سکوتش را کمتین شکست و گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
    با زهرخندی اعتراف کرد: "نه. حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛ زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد. چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی جلوه می دهد ؟
    پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود. فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
    چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز، زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای دیگران راحت نیست.
    - پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
    - آره. مدتی است که این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم... متین؟
    متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم من را ببخشی یا نه؟".
    - وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است. اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را ببینی و نه صدایم را بشنوی!
    آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را ببخش...".
    متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش بکنم ".
    برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
    - چه کاری برایت بکنم؟
    متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد، زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
    نفس آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود، رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
    - آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
    بی توجه به عرقی که بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
    لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
    - داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج می کنی؟
    جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با من ازدواج می کنی؟".
    بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
    - آره.
    متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی رود؟!".
    - نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
    فشار ملایم انگشتان او دور بازویش باعث قوت قلبش شد.
    - چرا، زیادی هم هست.
    متین او را از مسیری که داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی! بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
    آیلین خندید و سر به زیر انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود. خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند... آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت شد".

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    درست همان چیزی که آهو پیشنهاد کرده بود شد. این خود لیلا بود که اجازه خواست در معرفی و نشان دادن شهر به او همراهش باشد. خود لیلا که دبیر جغرافیا بود شیفت صبح مجبور به رفتن به مدرسه می شد. بنابراین آیلین هم می توانست به برنامه ی سمینارش برسد. قرر شد بعد از ظهر ها لیلا در هتل دنبالش برود و برای گردش در شهر بروند. به این ترتیب نیکی که در دجله انداخته بود در اینجا به دستش رسید. کمک حال جریانی و دستپاچه و غریب در بیرمنگام شده بود و جریانی و همسرش در این شهر دوست و آشنای تنهایی اش گشتند.
    برنامه های سمینار همان چیزی بود که امیدش را داشت. مقاله ها جالب و موضوعات به روز بودند. از همه چیز و همه کس راضی بود و خدا را شکر می کرد که آن دلشوره ی منحوس لحظه ی اول حرکتش فقط مختص آن لحظه بوده است. در تهران همه چیز سر جای خودش و حال همه خوب بود. اینجا نیز جای نگرانی نبود. چند ساعت نشستن در پای صحبت های دلپذیر و بعد گردش در شهر علی رغم سرمای سوزدار هوا همان چیزی بود که بعد از مدت ها کار طولانی به آن احتیاج داشت. دو روز دیگر باید به تهران برمی گشت. باید قبل از بازگشت به طریقی از جریانی و همسرش تشکر می نمود. به این منظور آن ها را برای شام به هتلش دعوت کرد و آخرین قرار را برای گردش روز بعد تعیین کردند.
    بعد از شام به اتاقش برگشت و با ملیحه تماس گرفت تا انچه را که کارش به آن نیاز داشت به او بگوید. ساعت دوازده بود که به رختخوابش رفت. در حالی که بارش برف در بعضی قسمت های شهر شدت می گرفت.
    از حس بد لرزیدن دنیا چشم باز کرد و در یک لحظه زیر نور چراغ خواب و روشنایی که از پنجره رو به خیابان به داخل می تابید لوستر وسط اتاق را دید که به این طرف و آن طرف می رود. خواب از سرش پرید و صاف در جایش نشست. خواب نبود. زمین داشت می لرزید. قلبش در سینه اش فرو ریخت. نمی دانست غریزه بود یا واقعا عقلش بود که وادارش کرد هراسان از روی تخت پایین بپرد و در چارچوب سرویس دستشویی و حمام پناه بگیرد. صدای فریاد از بیرون به گوش می رسید و می توانست صدای دویدن ها را در راهرو تشخیص بدهد. برای یک لحظه فکر کرد : " در طبقه ی دوم هستم. سه طبقه ی دیگر بالای سرم است. اگر فرو بریزد..."
    آب دهانش خشک شد. وحشتزده فقط گفت : خدایا به فریاد برس...
    زمین گویی قصد سکون گرفتن نداشت. لحظه ها داشت کش می آمد و زمین لرزه همچنان ادامه داشت. چنگ هایش را روی چارچوب محکم گرفت. دلشوره اش باز به واقعیت پیوسته بود. احتمالا می خواست بمیرد که آن دلشوره را لحظه ی حرکت حس کرده بود.
    _ اگر بمیرم... متین...
    درست در همین لحظه گویی بالاخره صدای نفس حقی به گوش زمین رسید که لرزش آن متوقف شد. ناباور کمی در جایش ماند و بعد از اطمینان از اینکه دیگر ادامه نخواهد داشت از چارچوب بیرون آمد. قلبش از ترس با سرعتی باورنکردنی می زد. دست انداخت و کاپشنش را به تن کشید و به سوی راهرو دوید. مردها زنها و بچه ها همه رنگ پریده و هراسان از پله ها به پایین سرازیر می شدند. روی زمین اینجا و آنجا اشیایی به چشم می خورد که مسافرها می خواستند همراه خود ببرند و از ترس جان به امان خدا رها کرده و گریخته بودند. همه با لباس خواب و آشفته می خواستند دست به جایی بیندازند و پناهگاه محکمی برای خود بیابند. ولی زمین لرزه جزو بلایایی بود که برایش هیچ نقطه ی امنی نمی شد پیدا کرد. شاید اگر سیل یا باران و رعد و برق بود می شد به بلندی یا زیر سرپناه دوید ولی زمین لرزه... مثل بقیه ی مردم بی اختیار به اتاقش برگشت و با عجله کیف دوشی اش را که مدارکش در آن بود همراه با مانتو و روسری اش برداشت و بیرون دوید.
    صاحب هتل اطمینان داده بود که هتل ضد زلزله است و خودش برای اثبات این مطلب به داخل هتل برگشته بود. او نیز با همان امید چون برخی از مسافران هتل به اتاقش برگشت. اما دیگر خواب به چشمانش نیامد. سه ساعت از زلزله گذشته بود و دیگر هیچ خبری از پس لرزه نبود. ساعت هشت بود که تلفن همراهش زنگ زد. پدرش بود که با نگرانی بعد از شیدن اخبار ساعت هشت تلویزیون تماس گرفته بود.
    _ مادر حالت خوب است ؟ کجایی ؟
    _ بله آقاجون. من خوبم. الان در هتلم.
    _ چه اتفاقی افتاده است ؟ اخبار چه می گوید ؟
    _ از اخبار خبر ندارم آقا جون. فقط این را می دانم که ساعت چهار و نیم صبح اتفاق افتاد.
    _ حتما خیلی ترسیدی ؟
    _ چون از خواب پریدم ترسیده بودم. اما حالا حالم خوب است.
    _ مثل اینکه مدت زیادی هم طول کشیده تا تمام شود.
    _ بله. اما گذشت. نگران نباشید. همه چیز درست است اقاجون. هتل ضد زلزله است.
    _ خدا را شکر. بهتر است زودتر برگردی تهران. سمینار تمام شده است . نه ؟
    _ بله باید ببینم چه می توانم بکنم آقا جون.
    _ تا حد ممکن از هتل بیرون نیا. می خواهی خودم یا یکی از پسرها دنبالت بیاید ؟
    _ نه آقاجون. احتیاجی نیست. خودم ترتیبش را می دهم.
    _ مادرت نگران است. خیلی مواظب باش.
    _ چشم.
    تماس را قطع کرد و تلویزیون را روشن کرد. یکی دو ساعت بعد لیلا تماس گرفت و خبر از خرابیهایی داد که زلزله به بار آورده بود. سه روستا در پای کوه ویران شده و یکی با خاک یکسان گشته بود. کوه در جاده ریزش کرده و مسیر را بسته بود. برف شدیدی که می بارید امکان هر کاری را از آنها می گرفت. این احتمال وجود داشت که در جاده مسافرانی گرفتار شده باشند. تعداد کشته ها و زخمی ها تا آن لحظه دقیقا مشخص نشده بود. نیروهای امداد به مناطق آسیب دیده اعزام گردیده بودند. اما مطمئنا با این وسعت آسیب به نیروهای بیشتری نیاز پیدا می کردند که با بسته بودن جاده ها این امر نیز به سختی انجام می گرفت. چاره ای نبود جز اینکه ا اطلاع ثانوی از نیروهای داخلی تا حد ممکن استفاده کنند. خبرها شوکه اش کرده بودند. اما نه آن قدر که با شنیدن این چیزها زبانش بند بیاید و جلوی دهانش را بگیرد. به لیلا گفت : من دوره دیده ام. شاید از دست من هم کاری بر بیاید. می دانید کجا باید مراجعه کنم تا به محل اعزام شوم ؟
    _ دوره ی پرستاری ؟
    _ نه. امداد گری.
    _ مطمئنید می خواهید اینجا بمانید و کمک کنید ؟
    _ در ایران هستم و باید کمک کنم.
    _ پس تهران نمی روید ؟
    _ در این شرایط که به قول شما جاده بسته است چطور می شود رفت. از آن گذشته اینجا به کمک نیاز دارند.
    لیلا مکثی کرد و بعد گقت : ده دقیقه به من مهلت بدهید . با شما تماس می گیرم.
    تا ده دقیقه بعد از هم خداحافظی کردند. در این مورد تردید نداشت باید کمک می کرد. آن زمان که در بیرمنگام دستش از همه جا بریده بود از پا ننشسته بود. حالا در داخل مملکتش در حالی که سالم و تندرست بود عقب می کشید ؟ می دانست اگر پدر و مادرش بشنوند چندان راضی نخواهند بود اما باید این کار را می کرد. یک ربع بعد لیلا تماس گرفت.
    _ خواهرم جزو گروه های اعزامی است. با او صحبت کردم. اگر بتوانید خودتان را به او برسانید شاید بتوانید همراهشان بروید. پشیمان نشدید ؟
    _ کجا باید بروم ؟
    _ خانم ساجدی جریانی می گوید بهتر است نروید. شما اینجا مهمان هستید و خانواده تان نگران می شوند.
    _ من به آنها خبر خواهم داد. لطفا آدرس بدهید.
    لیلا آدرس را گفت و اضافه کرد: خواهرم زهرا اعرابی است. با او تماس می گیرم و می گویم که شما پیشش خواهید رفت.
    _ مرسی.
    _ لطفا مرا بی خبر نگذارید.
    _ حتما.
    بعد از صحبت با لیلا با عجله اما با دقت وسایلش را جمع کرد و چمدانش را به متصدی هتل سپرد تا آن را برایش بفرستد. در لابی هتل دوباره با پدرش تماس گرفت و ماجرا را توضیح داد. آقای ساجدی با اندکی نارضایتی که در لحنش محسوس بود گفت : خطرناک نیست مادر ؟ برای تو بهتر نبود تهران برگردی ؟
    _آقا جون خواهش می کنم. من مراقب خودم خواهم بود. به جبران سلامتی که خداوند دیشب به من و امثال من داد باید کاری برای کسانی که در این حادثه گرفتار شده اند انجام بدهم. آنها به ما نیاز دارند.
    _ تو که مادر و خواهرت را می شناسی.
    _ شما را هم می شناسم. خواهش می کنم. آنها را راضی بکنید. اگر این کار را نکنم نمی توانم راحت باشم. تا آمدن نیروی متخصص من کمکشان خواهم کرد.
    _ ممکن است دوباره زمین لرزه بشود.
    _ پس این بار با میل خودم به استقبال خطر رفته ام. آقا جون مگر خودتان نمی گویید زندگی آدم باید هدف و معنی داشته باشد ؟ بهتر نیست به جای مردن در خانه سر کمک کردن به یک نفر دیگر بمیرم ؟
    آقاجون مکثی کرد و بعد به شوخی گفت : نه. وقتی چشم به راهی داشته باشی اصلا بهتر نیست !
    _ خواهش می کنم آقاجون.
    پدرش لحظه ای فکر کرد. بعد گفت : صرفا داشتن بچه موجب سربلندی و دلخوشی آدم نیست. اینکه آدم چه بچه ای داشته باشد و چطور تربیتش کرده باشد شرط است. با اینکه سال ها از ما دور بودی اما منش و اخلاقت را به حساب نحوه ی تریت کردن خودم می گذارم ! خیلی مراقب خودت باش. من چهار تا نور چشمی دارم مادر. نمی خواهم یکی از آنها بلایی سر خودش بیاورد.
    با لبخندی تشکر کرد و قول داد مراقب خودش باشد. با عجله تاکسی گرفت و در آدرسی که لیلا داده بود پیاده شد. زهرا را در راهروی مرکز منتظر خود یافت. آن قدر شبیه لیلا بود که نیازی به پرسیدن اسم و هویتش ندید. از لیلا بزرگ تر بود. چادر مشکی صورت گندمگونش را دلنشین تر می نمود. خودش را به او معرفی کرد و او نیز چون خواهرش وی را به گرمی تحویل گرفت.
    _ باید پیش آقای خلیلی برویم و با او صحبت کنیم. اگر شما را بپذیرند همراه ما که گروه دوم اعزامی هستیم می آیید.
    به نشان تفهیم سر تکان داد. آقای خلیلی مردی ورزیده بود که با عجله راه می رفت و کار گروه را انتظام می بخشید. زهرا آنها را به هم معرفی نمود. آقای خلیلی نگاه گذرایی به او کرد و پرسید : دوره دیده اید ؟
    _ بله.
    _ کجا ؟
    _ بیرمنگام. انگلستان.
    مرد با تردید نگاهش کرد. شاید باور نکرده بود. با رضایت خاطر کارتش را به عنوان مدرک در آورد و نشانش داد. آقای خلیلی این بار راضی شد. همان کارت کارش را راه انداخت و به عنوان امدادگر دوره دیده نامش وارد لیست گروه اعزامی شد و کارت شناسایی دیگری به نامش صادر گردید تا همراهش باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    «««پایان»»»




    منبع :98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/