سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :"آخ آخ حواسم نبود " .
صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : "بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ " .
به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : "درد داری ؟ " .
میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس ... "
اما تمام کلامش چیزی شبیه "آره" بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : "میتوانی تحملش کنی ؟ "
این بار دردمندانه گریست و گفت : "نه !"
_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :" تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود "
اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : "چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! "
نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت .... خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! ... آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما ... آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! .... "
درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .

***********************************

باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود