متين چون او را پرسشگر ديد حق به جانب ادامه داد : مگر به خاطر تو ديشب به آنجا نيامد ؟
ـ عماد ؟ نه.
ـ پس او كه ديشب آمد كه بود ؟
- خســـ. رو بود... از دوست... هاي قــــ.. ديم. براي... كمك آمده بود.
متين با سوءظن پرسيد : پس حلقه ات ؟
ـ مال... مال خانم اعـــ... اعرابي بود.
متين براي يك لحظه مكث كرد و بعد با پوزخندي گفت : شانس ما را باش ! يعني حالا بعد از حاج آقا آدم با نفوذ ديگري به تورت نخورده است كه كاري برايمان بكند ؟!
سر روي زانوانش گذاشت. صداي سرد متين گفت : اين يعني نه ! پس بنشين اينجا تا يخ بزنيم.
ته دل آيلين خالي شد. يعني ممكن بود اين طور بشود ؟ متين ظاهرا با او تعارف نداشت كه حرف بي خود بزند. اين عاقبتشان بود. چشم روي هم گذاشت. در اين اوضاع جز خدا فرياد رسي نداشتند. خودش را محكم تر در ميان بازوانش فشرد. بند بند استخوان هايش از سرما درد مي كردند و مي سوختند. متين آمرانه گفت : سرت را بالا بگير !
سرش را بالا گرفت.
چشمانش باز داشت روي هم مي افتاد. سرش را محكم تكان داد تا خواب از سرش بپرد. مي دانست نبايد بخوابد ولي مبارزه با اين خواب كار سختي بود. احتمالا متين هم متوجه حالش شده بود كه گفت : اگر بيكار وبي حركت ننشيني خوابت نمي گيرد.
نيم نگاهي به او كرد. مي خواست بي حركت نماند ولي بدنش چنان خشك شده بود كه ديگر نمي توانست كاري بكند. يك دفعه با خنده گفت: ما داريم اينجا... فريز مي... شويم. فكر مي كني اگر... به اين حالت خشك شويم... بميريم... چطور دوباره صا... صافمان مي... كنند ؟!
متين جدي گفت : براي چه بايد صافمان كنند ؟ همين طوري در موزه ي حيات وحش كنار ماموت ها مي گذارندمان !
ـ يعني... اينقدر شبيه آنها شديم ؟!
متين به سويش برگشت و براندازش كرد. چيزي نگفت. آيلين در ميان لرزش فكش خنديد و گفت : شا...يد!
اما دقيقه اي بعد خنده از روي لبانش كنار رفت و پرسيد :وا... قعا مي... ميريم ؟
باز او چيزي نگفت. اين رفتار متين بيشتر از اين سرما داشت او را از پا در مي آورد. باز ياد سودابه افتاد. حق با او بود. متين مثل يك قلعه ي فتح ناشدني اينجا كنارش نشسته بود و به جاي دلداري دادن توي دلش را خالي مي كرد. دوباره فكرش به خانه شان برگشت. بيچاره پدر ومادرش !
تمركزش را داشت از دست مي داد. افكارش از اين شاخه به شاخه ي ديگر مي پريد. فكر كرد همه جا در سكوت فرو مي رود. احتمالا كولاك داشت به رحم مي آمد. اگر قطع مي شد مي توانستند اميدوار باشند كه كسي دنبالشان بيايد. اما باز به اين فكر عبث خود خنديد. به قول متين «اينجا يخ مي زدند» حاج آقا با آنها نبود ! ولي اين بار متين اشتباه كرده بود. او مي توانست گرمايي را كه از فرو نشستن كولاك د رماشين وارد مي شد حس كند. گرچه هنوز سرما وقتي وارد ريه هايش مي شد لرزش بدنش را بيشتر مي نمود... باز به شدت تكان خورد. تلاش كرد چشم باز كند. صداي متين را عصباني شنيد كه مي گفت: چشم هايت را باز كن. الان وقت خواب نيست. ياالله !
گيج و خواب آلود چشمانش را به زحمت باز كرد. صورت متين را مقابل خود ديد. با همان چشمان بي حوصله و خشمگين گفت : نخواب !
چانه اش به شدت مي لرزيد. اشك در چشمانش نشست و به زحمت گفت : سر... ده!
ـ مي دانم. من هم كنار تو نشسته ام اما آن قدر نيست كه به اين حال بيفتي.
اشك هايش فرو ريختند و گفت: چرا... خيـــــ..لي سر..ده.
سرفه ي خشك گلويش را خراشيد. وقتي دوباره به حرف آمد صدايش خش داشت.
ـ ما... مي ميـــريم.
متين اين بار كمي آرام تر از پيش گفت : مي آيند دنبالمان. نترس.
ـ پــ.پس كي ؟
ـ خوش به حال مجمع خاور ميانه با اين اعضاي شيردلش !
بعد در ميان بهت آيلين دستش را به سوي او دراز كرد و گفت : بيا اينجا
خواب از سر ايلين پريد. سردرگم از پشت چشمان اشك آلودش نگاهش كرد. نگاهش ديگر آن سردي و خشونت لحظات پيش را نداشت. اما اين بار آيلين بود كه راضي نشد او با دلسوزي به حالش ترحم كند. اشك هايش را پاك كرد و در جايش محكم نشست. از گوشه ي چشم لبخند او را روي لبش ديد و غريد : چيز... خنـــــ.ده داري... هست ؟
متين سرش را تكان داد و با حركت انگشتانش دوباره گفت : بيا.
آيلين از او رو برگرداند و گفت : من... سگ... سگت نيستم.
متين اين بار خودش را بيشتر خم كرد و دستانش را دور شانه اش انداخت و او را به طرف خود كشيد. گفت : اگر درست و حسابي آموزش ديده باشي پس مي داني كه با سرما نمي شود شوخي كرد.
ـ نه. نــ.نمي... شود. ما... يخ مي... ز ...نيم..
ـ چه اصراري براي مردن داري. هنوز تا مردن خيلي فاصله داريم.
ـ و... لي... تو... خو... دت گفتــ.. گفتي.
ـ از كي تا حالا حرف من براي تو حجت شده است ؟
آيلين نتوانست جوابش را بدهد. متين پرسيد : براي چه اينجا امدي ؟ چطور راهت دادند ؟
ـ برا... براي يك... ســــمينار آمدم.
ـ براي سمينار آمدي و تو را اينجا فرستادند ؟! دكتر هم نيستي تا به حساب تخصصت بگذارم.
ـ خو... خودم... خواســـ. تم.
ـ بايد حدس مي زدم.
سكوت براي چند دقيقه فضاي ماشين را گرفت. آيلين از اينكه او دست از خشونت برداشته است دلش آرام گرفته بود. حاضر بود هركاري بكند تا دوباره او را مثل سابق ببيند. آن زمان غرق در خوشبختي قدر چيزي را كه داشت نمي دانست. حالا آن چنان حسرت زده ي آن روزهايش بود كه حاضر بود كوهها را هم برايش جا به جا كند. حتي اگر اينجا آخرين ساعت هاي حياتش اشد. يه همين هم راضي بود. همين قدر كه متين ديگر آن طور سخت و سرد نگاهش نمي كرد سردي وجودش جاي خود را به گرماي دلنشيني مي داد. صداي او را شنيد كه پرسيد :الوند چه كرده بود كه او را هم به امان خدا سپردي ؟
طعنه ي كلامش را درك مي كرد. دلش به درد آمد و زمزمه كرد: به... تو گفتــــ.تم كه طلسم شدم... اين بار... او بود كه... به امان خدا ر... رهايم كرد.
متين با تعجب به سويش برگشت و نيم رخ او را نزديك خود ديد. چرا اين قدر نزديك بودند ؟ پرسيد : چرا ؟
ـ جمشيد... همه چيز را... به او گفت.
ـ مگر خلافي كرده بودي ؟
ـ از نظـــ.. نظر عماد... كرده... بودم... به او نگفته بودم... در بير...منگام... دادگاه داشتم.
ـ آنكه به نفع تو بود.
شانه بالا انداخت . راست مي گفت. حق با آيلين بود. اما از نظر عماد او دو خطاي بزگ داشت. اول اينكه فعاليت سياسي داشت. دوم اينكه به او در اين باره چيزي نگفته بود. هنوز هم از به يادآوردن برخورد غيرمنصفانه ي او حالت تهوع مي گرفت. متين پرسيد : طلاق گرفتي ؟
اين بار آيلين به سويش برگشت و نگاه گذرايش را به او انداخت. گفت : عقد نكرده بودم.
ابرو هاي متين بالا پريد و با خنده اي كه شبيه روزهاي قديم بود گفت : تو به جاي پيشرفت و كسب تجربه پس رفت مي كني. جمشيد حداقل مي دانست كه هر چقدر هم كه عوضي باشد نبايد تو را از دست بدهد. اما اين الوند ظاهرا از جمشيد هم احمق تر بوده كه خودش تو را كنار گذاشته است.
چشمان آيلين گرچه نمناك شد اما خودش هم اين بار به خنده افتاد. گفت : شا... شايد به هميــــ.. همين دليل است كه... از شر ام..ثال عماد.... محروم شدم... يا شايد... عيب از خو... دم است ولي ديـــ..گر براي ... هميـــــ..شه خو... خودم را را... راحت كردم.
هواي سرد داخل ريه اش باز با سرفه اي خشك بيرون پريد. انگشتانش از سرما سفيد شده بودند و ناخن هايش به كبودي مي زدند. آنها را با درد شديدشان يكي دو بار باز و بسته كرد. متين گفت : چرا هيچ وقت دستكش برنمي داري ؟
ـ بدم مي آيد.
ـ پس بكش ! داخل لباست گرمتر است. آنها را زير بغلت بگذار.
دست هايش را به زحمت از لاي دكمه ي ژالتويش رد كرد و آنها را زير بغلش گذاشت. حق با او بود. آنجا گرمتر بود. از اين آرامش استفاده كرد و با احتياط گذاشت حس حسادتش كار خود را بكند و بپرسد : متين... نجمه...
متين برگشت و نگاهش كرد. هول شد و سرش را به زير انداخت. اما متين با همان خنده در صدايش پرسيد : نجمه چه ؟ چرا حرفت را تمام نمي كني ؟
كمي من من كرد و دوباره پرسيد : نجمه و تو...
چون نتوانست حرفش را تمام كند متين خودش ادامه داد و گفت : فكر كنم حالا ديگر تو هم فهميده باشي بودن رقيب چقدر تلخ و آزاردهنده است.
ـ دوستش... دوستش داري ؟
مكثي كه متين براي جواب دادن نمود باعث شد قلبش از سينه اش بيرون بزند. اما متين با خونسردي گفت : همكارم است. يك همكار ساعي و خوب.
آهي كه كشيد باعث خنده ي متين شد. باز فرصت را غنيمت شمرد و پرسيد : متين... من... چه... كار كنم تا... تو... من را ببخشي ؟
سكوت متين و بي توجهي به حرفش به او فهماند كه نمي تواند كاري بكند. باز سكوت و در فكر فرو رفتن از نو آغاز شد.
پوست صورتش به شدت سوخت. صدايي را از دورترها شنيد كه او را مي خواند. چشمانش را باز كرد اما منگ به او نگاه كرد و دوباره چشمانش روي هم افتاد كه باز صورتش سوخت. متين دوباره عصباني شده بود. صداي خواب آلود و مستانه ي خود را شنيد كه ملتمسانه گفت : نزن...
متين خشمگين گفت : پس نگذار چشم هايت بسته شود. مي خواهم عسلي چشمت را ببينم. زود باش.
ـ نمي... تو... انم... فقط... يك...د...قيقه...
داشت گريه مي كرد. ديد كه دست او بالا رفت و گفت : چشم هايت را ببندي مي زنم.
ـ نه...
شانه اش را ميان دستانش گرفت و محكم تكانش داد. آيلين حس كرد تمام دنيا با اين تكان به هم ريخت. گفت : سر ... ده....
ـ بخوابي مي ميري. اين را نمي داني ؟
ـ چ... چرا...
ـ پس نخواب.
در همان حال بازوهايش را ميان دستان مردانه اش فشار داد. آيلين از درد ناله اي كرد و خودش را عقب كشيد. متين شانه هايش را گرفت و او را جلو كشيد و بازوهايش را ميان دستانش ماساژ داد. گفت : نبايد بگذاري بدنت خشك شود.
تقلايش براي فرار كردن از زير دستانش گرچه تا حدي حالت گيجي را از سرش پراند اما از درد اشك هايش را بيشتر كرد. ملتمسانه و با احتياط گفت : بس كن متين... دردم... مي آيد.
ـ خوب است. درد خواب را از سرت مي پراند.
ـ نمي... خواهم...
ـ چرا ميخواهي. زود باش پاهايت را دراز كن. اين طوري اگر تا حالا فلج نشده باشي بايد خدا را شكر كني.
اما او نتوانست پاهايش را تكان بدهد. همين هق و هق گريه را در گلويش بيدار كرد. متين با جديت پاهايش را علي رغم دردش دراز كرد و كارش را ادامه داد. نمي دانست دردش بيشتر از خشك شدن بدنش است يا اين مشت و مل و ماساژ متين. تمام رگ و پي بدنش درد مي كردند. جز لب گزيدن و سعي در خفه كردن گريه اش هيچ كار ديگري نمي توانست بكند. اما يك ربع بعد با وجود دردش بدنش كمي گرم شده بود. متين دستانش را ميان دستان خود جلوي دهانش گرفت و بخار دهانش را به دستانش منتقل كرد. آيلين با همان منگي در ميان گريه اش پرسيد : اگر... من بميرم... تو من... را مي...بخشي ؟
متين نگاهش كرد و انگشتانش را با فشار بيشتري در ميان دستانش ماساژ داد. طوري كه ناله ي او را بلند تر كرد. متين گفت : اين طوري بهتر يادت مي ماند تا حرف بيخود نزني.
ـ پس... كي... من را... مــــ.. بخشي ؟
چيزي كه روزها در حسرت و آرزويش بود اتفاق افتاد. نگاه متين بالاخره رنگ مخملي به خود گرفت و گريه ي آيلين را بيشتر كرد. متين با مهرباني گفت : تعريف كن بينم در اين مدت چه كردي ؟
ـ ا... لا...ن ؟
ـ پس كي ؟ يالله حرف بزن.
حتي نمي توانست يك كلمه را درست و بدون سكسكه ادا كند. چه اصراري بود كه حالا بگويد ؟ اما او مي خواست و آيلين تسليم بود. بدون اينكه بداند در تله ي متين افتاد كه براي جلوگيري از خوابيدن وادارش كرد حرف بزند. خود متين هم مي ديد كه در چه وضعيتي است. فقط مي خواست او از خواب جدا شود. نبايد فكر و ذهنش را به طرف خواب هدايت مي كرد. حتي اگر از حرف هايش چيزي نفهمد.
زياد طول نكشيد تا تمركز خود را از دست بدهد. متين به هر دري مي زد تا وادارش كند چشمانش را باز نگه دارد. اما او ديگر قادر نبود. سرش را از روي سينه اش بلند كرد. آن قدر چشم هايش را باز كرد و روي هم افتاد كه مقاومتش در هم شكست. با وجود اينكه متين مي ديد جاي انگشتانش چطور روي صورتش مي نشيند و جا مي اندازد اما هوشياري به آيلين باز نمي گشت. با ضربه ي سيلي او فقط چشمانش نيمه باز مي شد و چيزي نامفهوم را زمزمه مي كرد. بيش از اين نمي توانست ريسك كند. صورتش را ميان دستانش بالا آورد و به هرراهي كه مي دانست وادارش كرد چشمانش را باز كند. آيلين فقط چشماني را مي ديد كه از اشك مي درخشيدند و يك چيزهايي را توانست در ميان كلمات او تشخيص بدهد كه از اجبار حرف مي زد. ديگر برايش چيزي مهم نبود. مي خواست فقط بخوابد. اگر متين دست از شكنجه ي او برمي داشت تقريبا به اين آرزويش هم مي رسيد...
ـ فقط چند دقيقه مي خوابم... بعد به او مي گويم چرا عماد لعنتي با من اين رفتار را كرد.
متين پالتو را چون رواندازي بر سر او كشيد. اين طور حداقل مدتي بيشتري دوام مي اوردند. نبايد مي خوابيد. خودش هم نمي دانست از شدت اشفتگي به اين حال است يا از زور سرما و ترس از مردن. در اين سرما روي پيشاني اش عرق نشسته بود اما چاره اي نداشت. اين طور مي توانست ساعت مرگ را به تاخير بيندازد. بايد او را زنده نگه مي داشت.
سر متين گاه و بيگاه بر سر او مي افتاد. ولي ناگهان از خواب مي پريد و خودش ر ابيشتر تكان مي داد تا از به خواب رفتن دوباره ي خودش جلوگيري كند. زمزمه هايش به سكوت ختم شده بود. هيچ طور نمي شد ذهن را روشن و هوشيار نگه داشت. نمي دانست اين وضعيت چقدر ادامه داشت. فقط زماني ميان خواب و رويا متوجه لرزش زمين و ماشين شد. چشمانش را ديگر نمي توانست باز كند. فكر كرد در اين اوضاع فقط بهمن كم بود. آيلين را تا آنجا كه توان داشت محكم تر به خود فشرد. نبايد او را از دست مي داد. براي زنده ماندن بايد يكي هوشياري خود را حفظ مي كرد. ولي تا كي ؟ چه كسي ؟ داشت به شدت به سوي يك نور قوي كشيده مي شد.
ـ دارم مي ميرم ؟
××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××
از تكان هايي كه مي خورد به خود آمد. فكر كرد : بخوابم. هر دو مرده ايم.
اما هنوز فكر مي كرد. پس بايد آيلين را جا به جا مي كرد تا خون در بدنش حركت كند. دست دردناكش را تكان داد و وحشت زده متوجه خالي بودن آغوشش گشت. ترس وادارش كرد چشم باز كند. به نظر خودش فرياد زد ولي از گلويش جز صداي ضعيفي در نمي آمد.
ـ آيلين ؟!
چهره ي مردي در مقابل چشم هايش جان گرفت.
ـ اينجاست. نگران نباش.
ـ كجا ؟
به اشاره ي مردي كه لباس سفيد بر تن داشت به سوي ديگر سربرگرداند. اشتباه نمي ديد. آيلين بود. بيهوش و كبود. گويي وحشت در نگاهش بود كه مرد گفت : زنده است. نگران نباش.
همين كافي بود تا دوباره چشم هايش روي هم آيد.
ـ نجات پيدا كرده ايم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)