قسمت اول
تولد نفرت
با ورقه هاي نتايج آزمايشش بازي مي كرد و صداي لطيف خواهر ناتني اش را گوش ميكردكه زير لب آواز ملايـمي مي خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلي شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضي مي بود. اين وظيفه ي هر مادري بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقي ساختگي صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کن سوفـيا...
سرعت روكم كن شارل!)
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار مي ديد.خواهرش از پنجره ي بـاز ماشين به
بيرون اشاره مي کرد:(اونو مي بيني سوفيا؟عين لباس ويكتورياست,يـادته؟چهار ماه قبل توي جشن پوشيده بود...)
مثـلاً داشت لباس زنـانه اي راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش مي داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوي*سيـاه كناري اش است!(*tuxedoلباس رسمي مردان براي مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روي گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره هاي مخفـيانه ي خواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
خواهرش لبخند زيبايي زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.مي دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصي يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و مي خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزي ناراحتند؟)
سوفـيا از شدت خشـم بي اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ي ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتي است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردي جواب داد:(راستش مساله خيلي جدي بنظر مي اومد اما خدا رو شكر چيزي نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويي بخنده مي افتادكه راننده باگستاخي پرسيد:(مطمعنيد؟)
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غريد:(مسلمه آقاي استانتون! شما انتظار داشتيد چي باشه؟سرطان؟)
راننده لبخند تمسخر باري به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمي هوا بخورم!)
خـواهرش با وحشت و نگـراني به او نگاه كرد.بله سوفيا مي دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگيني برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هواي عـصر نيمه گرم و تميز بود و خـورشيد به زيبايي بالاي كوهـهاي سبزكاليفرنيا مي درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوي نرده هاي فلزي لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبي بود تا با خواهرش به طور خصوصي صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيري, خواهرش خود را به او رساند:(ديونه شدي سوفيا؟چرا با اون اينطور حرف زدي؟اگه به بابا بگه اون مي فهمه كه تو...)
سوفيا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمي تونم خونه برم,خيلي مي ترسم!)
خواهرش خود را سپركرد:(از چي مي ترسي؟)
(از بابا...بهش چي بگم؟تاكي مي تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چي؟اگه نتونم به...)
(اگه اگه رو ول كن!تو همه چي رو بسپار به من يك چرندياتي پيدا مي كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهاي طلايي اوکشيد:(تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ي ويكتور!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)