28 نوامبر .قرارگاه .ساعت 5 بعدازظهر .
من وامیلی از اینکه روی اتاقمان اسم گذاشته ایم حسابی کیف می کنیم .
چون هیچکس نمی فهمد که قرارگاه کجاست .و این مثل یک راز بین ما خواهد ماند .
من به دلیل یک سردرد شدید عصبی نتوانستم سر کلاس شرکت کنم و حتماً از درس عقب می مانم .حالا اینجا غصه می خورم و به استاد نازنینی فکر می کنم که فردا توبیخم خواهد کرد ،چون خیلی سختگیر است و امکان دارد فردا چند سیلی به من بزند .
چه بهتر ،بچه ها از حسادت دق می کنند .وای که چه آب زیرکاهی شده ام .
همانشب . ساعت 9
روی تخت نشسته ام و به جای درس خواندن دارم تصور می کنم اگر امیلی سر نداشت چه شکلی می شد .
آخر تقصیر من نیست ،حواسم پرت می شود .این دختر شیطان چنان سرش را برده توی کتاب مثل اینکه اصلاً کله ندارد .
و واقعاً هم ندارد .
اگر داشت چنین دسته گلی به آب نمی داد .دختر فضول بگو تورا چه به این زبان درازی ها .وقتی استاد می پرسید چرا فلان شاگرد غائب است .بگو نمی دانم .بی سیاست ،چرا می گوئی بیمار است !که در بین اینهمه پزشک و دارو عذر ناموجهی جلوه کند .
29 نوامبر . ساعت 10 شب .
شیطان ضعف همه ی انسانهارا می داند .ولی من نباید فریب بخورم .نباید هدفم را از یاد ببرم .
خیلی چیزهاست که نباید فراموششان کنم .
این ویسکانف چه فکر می کند که خواهرش را فرستاده به اتاق ما تا با من طرح دوستی بریزد .
ولی کورخوانده ،چنان پوزه اش را به خاک بمالم که تا عمر دارد یادش نرود .
13 دسامبر . قرارگاه .
امروز عصر شیطنتی کردم که پشیمانی به دنبال داشت .بعد از پایان کلاس عمداً خودم را سرگرم کرده و روی برگه ی امتحانی به قدری ضرب و تقسیم انجام دادم تا کلاس کاملاً خلوت شد .
آنوقت کتابهارا زیر بغل زده و ورق امتحانی را بدون صدا روی میز استاد گذاشتم .
انتظار داشتم توبیخم کند اما او بی آنکه سرش را بلند کند پرسید :
ــ بهتر شدید خانم ؟
حق با امیلی بود . وقتی به او پرخاش کردم که چرا دلیل غیبتم را برای استاد شرح داده ،خندید و گفت :
ــ نترس جانم این استاد از آن هایی نیست که دلش برای تو غش و ریسه برود .
مردی که اینهمه در برابر عشوه ها و رفتارهای عجیب و غریب دختران مقاوم است و بی تفاوت
شک نداشته باش یکی از زیباترین زنان را در خانه اش دارد .
29 دسامبر .
ساعت نمی دانم چند است .روی نیمکت چوبی زیر درخت بزرگ سپیدار در حال استراحتم .هوا گرم است ،دریغ از یک نسیم خنک ! سرشاخه های درخت بید مجنون که درست بغل سپیدار قد برافراشته مرا نوازش می دهد .
درست مثل دست مادرم .امروز نمی دانم چه مرگم شده ،الان مدتیست اینجوری شده ام و از بابت لطمه خوردن به دروس و امتحانات پایان ترم بسیار نگرانم .
امیلی هم دست بردار نیست ،مرتب سربه سرم می گذارد و هروقت بی اختیار به فکر
فرو می روم با انگشت دو طرف چشمهایش را می کشد و با خنده می گوید :
ــ چیه ،دوباره رفتی تو نخ چشم بادامی ها ؟
از امروز تصمیم گرفته ام تا تعطیلات کریسمس فقطو فقط به فکر درسهایم باشم .
دفتر نازنینم امیدوارم دلخور نشوی ،مجبورم تا مدتی از تو هم خداحافظی کنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)