سیندخت از این یکدندگی نالازم پدر که نامش را افراط در بی عاطفگی می شد نهاد، چندشش شد. اما برخلاف تصور اولیۀ وی، آقای فلاحی چنانکه از بعضی حرکاتش می شد فهمید کمتر از او ناراحت نبود. همچنان روی صندلی نشسته بود و نمی خواست لباس هایش را بیرون بیاورد و دوباره به رختخواب برود. گوئی در حالت نشسته بهتر می توانست افکار خود را جمع بکند یا بر اضطرابش غالب آید.
صبح روز بعد که جمعه بود سیندخت ساعت هفت، کمی دیرتر از هر روز، صبحانه اش را خورد. ساعت هشت به حمام نمره بیرون رفت. به خانه برگشت، وسایلش را گذاشت و ساعت ده طبق قراری که از قبل گذاشته بود به آرایشگاه رفت. با خودش فکر کرد، اگر مادرش آنطور که به مهندس گفته بود تصمیم به ترک اهواز داشت، او، سیندخت، به هیچ زبانی قادر نبود منصرفش نماید. برای این موضوع دیگر خیلی دیر شده بود. تنها راه که ممکن بود نتیجه ای بدهد همان بود که به نظر «مهندس» آمده بود. اما آیا این مرد با آن پیشانی گشاده و اخلاق نیک انسانی که داشت، با آن خوی متواضع و خلق درویشانه اش، یک وقت به فکر نمی افتاد که موضوع پدرخواندگی بچه ها را خودش قبول کند و این گره کور و درهم پیچیده را با یک ضربه از وسط ببرد و قال قضیه را بکند؟! آیا اگر او در یک فکر بعدی تصمیم می گرفت که مادر بچه ها را هم به عقد ازدواج خود درآورد مگر این موضوع ناشدنی بود؟ مادر او که هنگام ترک پدرش بیست و شش سال داشت، اینک سی و چهار سالش می شد و آقای فرزاد هم سی و پنج سال داشت.
در تمام مدتی که او روی کاشی های حمام تنش را لیف می زد و بعد زیر سشوار آرایشگاه به انتظار خشک شدن موهایش بود، این فکر آزار دهنده مثل مگسی که در شیشه حبس شده توی مغزش می چرخید و وز وز می کرد که نکند «مهندس» از روی ناچاری یا فی الواقع به انگیزه یک ندای درونی و انسانی، به آن زن قولی بدهد و بعد نیز آن را به مرحله اجرا درآورد. آدمی بیشتر از جنبه های شرافت است که توی چاه می افتد تا جنبه های شرارت. وقتی که جلوی آئینه نشسته بود زن آرایشگر که ابروهایش را درست می کرد متوجه حالت بهت زده و اندیشناکش که سرزندگی و حضور ذهن همیشگی را نداشت، شد. پرسید:
- خانم فلاحی، امروز غیر از همیشه هستی.
او فقط گفت:
- آری، دلواپسم. عجله کن، امروز باید زودتر بروم.
با این وصف، کار او زودتر از ساعت یازده و نیم پایان نیافت. هنگامی که از پله های باریک و طولانی و تند و مارپیچی آرایشگاه به خیابان آمد، به اولین تاکسی خالی که می گذشت اشاره کرد و پنج دقیقه بعد در کوچه وفا، جلوی خانه «مهندس» بود. زنگ زد. کسی که در را به رویش گشود خود آقای فرزاد بود. میله آهنی بلندی را که تا نیمه تر بود در دست داشت. از شدت خوشحالی یکه خورد و گفت:
- آه، شمائید؟!
سیندخت لحظه ای درنگ کرد. سپس با همان دلشوره ای که او را بی قرار کرده و به آنجا کشانده بود، پرسید:
- چطور شد؟ آیا او رفت یا اینکه از تصمیمش برگشت؟
«مهندس» از جلو در کنار رفت:
- بیا تو، بیا تو. او عجالتاً قبول کرده و قول داده است که بماند. در همین خانه من. من این اتاق جلوی در را، اگرچه کمی برای او کوچک است، فرش خواهم کرد و...
سیندخت کمی تردید کرد ولی قدم به درون حیاط نهاد. آن روز او با همه افکار تب آلودی که داشت تا آخرین لحظه ها یعنی موقعی که جلوی آئینه آرایشگاه نشسته بود و زن آن سئوال را از وی کرد، از هر نوع تصمیم یا فکر روشنی خالی بود، و هرگز تصورش را نمی کرد که ناگهان تاکسی بگیرد و به در خانه مهندس بیاید. اکنون نیز که آمده بود، نمی دانست قصد نهائی اش چه بود و آمدن خود را چطور توجیه می کرد. لباسی که به تن داشت عبارت بود از پیراهن دامن سرخودی از کاموای نخی قلاب باف، به رنگ زرد با یقه برگشته و آستینی بلند تا روی مچ. آستین ها و دامن پیراهن قلاب بافی درشت بود، بالاتنه اش ریز. زیرپوش سبز نخودی رنگ او با مختصر دقتی از زیر سوراخ های پیراهن پیدا بود. مادرش جلوی همان اتاق دم دری در پناه دیوار، توی سایه نشسته بود و بچه ها هم دورش بودند. آقای فرزاد با صدای نیمه بلندی که از این طرف نیز شنیده می شد ادامه داد:
- بله، او قول داده که دیگر از آن حرفها نزند. من داشتم می کوشیدم که آب استخر را خالی کنم. بخاطر بچه ها، که یک وقت خدای نکرده توی آن نیفتند و کار به دست همه بدهند. اگر استخر خالی باشد، دیگر جای هیچ نگرانی نیست. آنها می توانند بی آنکه لازم باشد کسی مراقبشان باشد در حیاط یا حتی توی استخر بروند و هر جور می خواهند بازی و شیطنت بکنند.
با حالت زنانه ای شانه هایش جمع شد، سرش روی گردنش موج خورد، خنده ای کرد و گفت:
- اما از آنجائی که من آدم بی فکری هستم، وقتی که در پوش زیراب را می گذاشتم فراموش کردم زنجیری به حلقه آن وصل کنم تا موقع خالی کردن استخر بشود از بالا به راحتی آن را کشید. الآن یک ساعت است می کوشم با این میله آن را تکان بدهم و موفق نمی شوم. کار من بی شباهت به کار ملانصرالدین نیست که پولش توی حوض افتاده بود نوک عصا را تر می کرد و توی آب فرو می برد تا پول به آن بچسبد و بیرونش بیاورد. به گمانم چاره ای نباشد جز اینکه توی آب بروم. تصادفاً دیروز دم عصر به آهنگری رفته بودم که بیایند چفت و بست پنجره ها را میزان کنند- که قول داده اند امروز بیایند. وقتی که آمدند می گویم اندازه دور استخر را بگیرند و هر چه زودتر، یعنی اگر بشود تا وسط همین هفته، برای دور آن نرده ای بسازند و نصب کنند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)