صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 138 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #131
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سیندخت از این یکدندگی نالازم پدر که نامش را افراط در بی عاطفگی می شد نهاد، چندشش شد. اما برخلاف تصور اولیۀ وی، آقای فلاحی چنانکه از بعضی حرکاتش می شد فهمید کمتر از او ناراحت نبود. همچنان روی صندلی نشسته بود و نمی خواست لباس هایش را بیرون بیاورد و دوباره به رختخواب برود. گوئی در حالت نشسته بهتر می توانست افکار خود را جمع بکند یا بر اضطرابش غالب آید.
    صبح روز بعد که جمعه بود سیندخت ساعت هفت، کمی دیرتر از هر روز، صبحانه اش را خورد. ساعت هشت به حمام نمره بیرون رفت. به خانه برگشت، وسایلش را گذاشت و ساعت ده طبق قراری که از قبل گذاشته بود به آرایشگاه رفت. با خودش فکر کرد، اگر مادرش آنطور که به مهندس گفته بود تصمیم به ترک اهواز داشت، او، سیندخت، به هیچ زبانی قادر نبود منصرفش نماید. برای این موضوع دیگر خیلی دیر شده بود. تنها راه که ممکن بود نتیجه ای بدهد همان بود که به نظر «مهندس» آمده بود. اما آیا این مرد با آن پیشانی گشاده و اخلاق نیک انسانی که داشت، با آن خوی متواضع و خلق درویشانه اش، یک وقت به فکر نمی افتاد که موضوع پدرخواندگی بچه ها را خودش قبول کند و این گره کور و درهم پیچیده را با یک ضربه از وسط ببرد و قال قضیه را بکند؟! آیا اگر او در یک فکر بعدی تصمیم می گرفت که مادر بچه ها را هم به عقد ازدواج خود درآورد مگر این موضوع ناشدنی بود؟ مادر او که هنگام ترک پدرش بیست و شش سال داشت، اینک سی و چهار سالش می شد و آقای فرزاد هم سی و پنج سال داشت.
    در تمام مدتی که او روی کاشی های حمام تنش را لیف می زد و بعد زیر سشوار آرایشگاه به انتظار خشک شدن موهایش بود، این فکر آزار دهنده مثل مگسی که در شیشه حبس شده توی مغزش می چرخید و وز وز می کرد که نکند «مهندس» از روی ناچاری یا فی الواقع به انگیزه یک ندای درونی و انسانی، به آن زن قولی بدهد و بعد نیز آن را به مرحله اجرا درآورد. آدمی بیشتر از جنبه های شرافت است که توی چاه می افتد تا جنبه های شرارت. وقتی که جلوی آئینه نشسته بود زن آرایشگر که ابروهایش را درست می کرد متوجه حالت بهت زده و اندیشناکش که سرزندگی و حضور ذهن همیشگی را نداشت، شد. پرسید:
    - خانم فلاحی، امروز غیر از همیشه هستی.
    او فقط گفت:
    - آری، دلواپسم. عجله کن، امروز باید زودتر بروم.
    با این وصف، کار او زودتر از ساعت یازده و نیم پایان نیافت. هنگامی که از پله های باریک و طولانی و تند و مارپیچی آرایشگاه به خیابان آمد، به اولین تاکسی خالی که می گذشت اشاره کرد و پنج دقیقه بعد در کوچه وفا، جلوی خانه «مهندس» بود. زنگ زد. کسی که در را به رویش گشود خود آقای فرزاد بود. میله آهنی بلندی را که تا نیمه تر بود در دست داشت. از شدت خوشحالی یکه خورد و گفت:
    - آه، شمائید؟!
    سیندخت لحظه ای درنگ کرد. سپس با همان دلشوره ای که او را بی قرار کرده و به آنجا کشانده بود، پرسید:
    - چطور شد؟ آیا او رفت یا اینکه از تصمیمش برگشت؟
    «مهندس» از جلو در کنار رفت:
    - بیا تو، بیا تو. او عجالتاً قبول کرده و قول داده است که بماند. در همین خانه من. من این اتاق جلوی در را، اگرچه کمی برای او کوچک است، فرش خواهم کرد و...
    سیندخت کمی تردید کرد ولی قدم به درون حیاط نهاد. آن روز او با همه افکار تب آلودی که داشت تا آخرین لحظه ها یعنی موقعی که جلوی آئینه آرایشگاه نشسته بود و زن آن سئوال را از وی کرد، از هر نوع تصمیم یا فکر روشنی خالی بود، و هرگز تصورش را نمی کرد که ناگهان تاکسی بگیرد و به در خانه مهندس بیاید. اکنون نیز که آمده بود، نمی دانست قصد نهائی اش چه بود و آمدن خود را چطور توجیه می کرد. لباسی که به تن داشت عبارت بود از پیراهن دامن سرخودی از کاموای نخی قلاب باف، به رنگ زرد با یقه برگشته و آستینی بلند تا روی مچ. آستین ها و دامن پیراهن قلاب بافی درشت بود، بالاتنه اش ریز. زیرپوش سبز نخودی رنگ او با مختصر دقتی از زیر سوراخ های پیراهن پیدا بود. مادرش جلوی همان اتاق دم دری در پناه دیوار، توی سایه نشسته بود و بچه ها هم دورش بودند. آقای فرزاد با صدای نیمه بلندی که از این طرف نیز شنیده می شد ادامه داد:
    - بله، او قول داده که دیگر از آن حرفها نزند. من داشتم می کوشیدم که آب استخر را خالی کنم. بخاطر بچه ها، که یک وقت خدای نکرده توی آن نیفتند و کار به دست همه بدهند. اگر استخر خالی باشد، دیگر جای هیچ نگرانی نیست. آنها می توانند بی آنکه لازم باشد کسی مراقبشان باشد در حیاط یا حتی توی استخر بروند و هر جور می خواهند بازی و شیطنت بکنند.
    با حالت زنانه ای شانه هایش جمع شد، سرش روی گردنش موج خورد، خنده ای کرد و گفت:
    - اما از آنجائی که من آدم بی فکری هستم، وقتی که در پوش زیراب را می گذاشتم فراموش کردم زنجیری به حلقه آن وصل کنم تا موقع خالی کردن استخر بشود از بالا به راحتی آن را کشید. الآن یک ساعت است می کوشم با این میله آن را تکان بدهم و موفق نمی شوم. کار من بی شباهت به کار ملانصرالدین نیست که پولش توی حوض افتاده بود نوک عصا را تر می کرد و توی آب فرو می برد تا پول به آن بچسبد و بیرونش بیاورد. به گمانم چاره ای نباشد جز اینکه توی آب بروم. تصادفاً دیروز دم عصر به آهنگری رفته بودم که بیایند چفت و بست پنجره ها را میزان کنند- که قول داده اند امروز بیایند. وقتی که آمدند می گویم اندازه دور استخر را بگیرند و هر چه زودتر، یعنی اگر بشود تا وسط همین هفته، برای دور آن نرده ای بسازند و نصب کنند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #132
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سیمای دختر جوان که هنگام ورود به حیاط پریشان یا درهم بود. اینک شکفته شده بود. در حرکات و طرز نگاهش ایما و اشاره ای بود که از نظر آقای فرزاد دور نماند و کنجکاوی اش را به شدت تحریک کرد. میله آهنی را از دست او گرفت، در قسمت گود استخر، توی آب کرد تا به کف رسید. آن را بیرون آورد و از سر تعجب ندا داد:
    - آه، به قدر نیم متر از روی سر من می گذرد.
    آقای فرزاد گفت:
    - اگر بگویم که من این خانه را به خاطر استخرش قبول کردم، دروغ نگفته ام.
    مخاطبش جواب داد:
    - پس چرا لخت نمی شوید و بروید در پوش زیراب را درآوردید؟ مگر از آب می ترسید؟
    «مهندس» با کنایه پوشیده ای که فقط خود دختر متوجه آن می شد گفت:
    - آن کسی که از آب می ترسد من نیستم.
    سیندخت گفت:
    - پس لابد گمان کرده اید منم. حاضرم بروم و در پوش را بیرون بیاورم، به شرط آنکه...
    - چه شرطی؟
    - بشرط آنکه شما از خانه بیرون بروید.
    چیزی زیر پوست دختر دویده بود که او را بی قرار می کرد. روی پاشنه پا چرخید و به گوشه دیگر حیاط زیر سایه درخت رفت. از یک شاخه که تا روی سرش پائین آمده بود برگی کند. آن را لای انگشت خورد کرد. بوی خوش اکالیپتوس دماغش را پر کرد. گفت:
    - آه، مرا بگو که خیال می کردم این درخت درخت کنار است.
    آقای فرزاد آرام به او نزدیک شد. گفت:
    - برگ اکالیپتوس خوش بو است. از آن برای بخور استفاده می کنند. اینها هم شاه پسندند. گلهای گرد زرد و قرمزی می دهند که حالا ریخته اند. بو کن، برگش را بو کن. چه احساس می کنی؟
    سیندخت، با حرکت سر و گردن گفت:
    - نمی دانم، شاید بوی گرمک تازه.
    آقای فززاد گفت:
    - پس شرط ما بجا است. حالا نمی شود در همین حیاط بمانم و روی چشمم را ببندم؟
    - نه، نمی شود. باید از حیاط بیرون بروی و ما در را هم پشت سرت ببندیم.
    - چه لازم به این کار است. من برای تو لباس شنا خریده بودم. اگر لخت توی حوض می رفتی البته حرفی نبود، من از حیاط بیرون می رفتم که نبینم. ولی تو اینجا لباس شنا داری.
    «مهندس» با این گفته به درون ساختمان اصلی رفت و از توی سرسرا بسته لباس را آورد. گفت:
    - با این وصف از تو امر و از من اطاعت. هر چه بگوئی فرمان خواهم برد. من فقط منظورم این است که آب استخر خالی بشود، همین.
    فرنگیس خاموش گوش به این گفت و شنودها داشت. به اینجا که رسید برخاست و به دخترش نزدیک شد. چهره اش چنان شادمان بود که گفتی هیچ اتفاقی برایش نیامده است. سیندخت بسته را گشود و لباس را بیرون آورد. آن را مقابل سینه و اندام خود گرفته با ادای زنی که به زیبائیش و ناز خود اطمینان دارد چانه اش را بالا گرفت و گفت:
    - لباس را قبول می کنم. ولی این را چه می گوئی که تازه از آرایشگاه می آیم. این سر به قدر دو روز حقوق پول توش رفته. آقای رئیس شوخی کردم!
    خوشحالی آقای فرزاد، مثل عدد بینهایت، بیشتر از اینها بود که اگر چیزی از سرش برمی داشتند کم می شد. فرنگیس گفت:
    - خوب، اگر نخواهی توی آب بروی دست کم می توانی لباس را بپوشی و ببینی چطور است. زحمتش را بی ارج نکن.
    دختر، طفره رفت. کف حیاط و قرنیزهای دور آن را که از سنگ سیاه لاشتری بود و از تمیزی برق می زد برانداز کرد. گفت:
    - حقا حق که آمنه وظیفه اش را خوب انجام داده است. حالا ببین حیاط چه صفائی پیدا کرده است. اما هنوز یک چیز کم دارد.
    «مهندس» افزود:
    - گل، باغبان کارخانه بنا است امروز بعدازظهر با تخم گل و کود بیاید اینجا.
    فرنگیس گفت:
    - گل اصل کاری که گل همه گل ها است!
    آقای فرزاد سر فرود آورد و با وقاری خاص افزود:
    - و نامش سیندخت و فامیلی اش فلاحی است.
    دختر تظاهر کرد که این صحبت ها را نشنیده است. تما چهره اش گلگون شده بود. در حالی که انبوه گیسوانس، مرتب روی شانه اش موج می خورد، مانند کودکی شاد و سرحال به سمت پله های ساختمان دوید و در همان حال گفت:
    - می روم تا لباس شنا را امتحان کنم.
    «مهندس» به فرنگیس نگاه کرد و آمیخته به تردید گفت:
    - کسی را می خواهد که زیپ پشتش را برایش بکشد. شما بروید کمکش کنید.
    شرمی زنانه و آشنا زن سی و چهار ساله را به هیجان آورده بود. هرچه می کرد نمی توانست جلو لبخند خود را بگیرد. دست جلوی دهان گرفت و گفت:
    - شما بهتر می توانید کمکش کنید تا من. او امروز به همین منظور اینجا آمده است. بروید، بروید، شک به دل راه ندهید و استخاره هم نکنید. او نامزد شما است. او امروز با تصمیم جدیدی به اینجا آمده است. بروید و بر قدم هایش بوسه بزنید.
    در همین موقع، سیندخت که توی ساختمان رفته بود دم در راهرو آمد و مادرش را صدا زد. فرنگیس به طرف او رفت. به بچه ها سفارش کرد که در حیاط بازی کنند و دنبال او داخل ساختمان نیایند. دیوارها تازه نقاشی شده بود و اگر دست می زدند لکه می شد. پس از سرسرای بزرگی که به شکل شش گوش منتظم در وسط بنا شده بود، راهروی کوچکی قرار داشت که توی آن سرویس دستشوئی و حمام بود. دیوارۀ سرسرا در قسمت فوقانی به قدر دو متر بالاتر از بام یک طبقه ای ساختمان بود و دور تا دور شیشه می خورد و از هر طرف نور می گرفت. در ضلع جنوبی آن، دو اتاق خواب بود با گنجه های بزرگ سرتاسری، و در ضلع شمالی آن آشپزخانه، با یک اتاق اضافی که از پشت به حیاط و رختشوی خانه وصل می شد. سرسرا از گوشه راست آشپزخانه به طور مورب با اتاق پذیرائی ارتباط داشت که با دری بادبزنی و چوب کاریهای تزئینی از چوب گردو، از این قسمت جدا می شد. و کف تمام اتاقها و سرسرا از موزائیک مرمری سبز با رگه های سرخ آجری بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #133
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادر و دختر، برای امتحان لباس وارد حمام شدند. سیندخت گفت:
    - مامان، همه چیز تمام است. من تصمیم گرفته ام که به پیشنهاد او جواب موافق بدهم. همین امروز، در همین جا، تو هم لازم نیست از اینجا بروی. من به وجود تو احتیاج دارم. درست است که پدرم هنوز از سر قوز نیفتاده و عصبانی است ولی وقتی ببیند تو کاری به کار او نداری، خشمش- اگر بگویم خشمی دارد- فروکش خواهد کرد و آن وقت چه بسا که خودش به سوی تو بیاید. او مانند همه وجودهای ضعیف از یک چنین اخلاقی به دور نیست. اگر من دیشب با تصمیم او مخالفت می کردم و جلوی آمنه را می گرفتم که چمدانها و وسائل را نیاورد، شکی نداشتم که سکته می کرد.
    فرنگیس کمک کرد تا او پیراهن قلاب بافی را از تن بیرون آورد. گفت:
    - می دانم دخترم، می دانم. این موضوع را فراموش کن. اگر تو چنین تصمیمی داشته باشی، من از آمدن خودم به اهواز پشیمان نیستم.
    دختر زیر پوش خود را درآورد و مادر از دیدن اندام خوش و مرد کش او هر لحظه چشمانش گردتر می شد. مانند کوری که از راه لمس کردن، حس زیبا پرستی خود را اقناع می کند، دست روی شانه و بازوهای او کشید. اشک شوق چشمانش را پر کرده بود و زیر لب مثل دعا چیزهائی می گفت که مفهوم نبود. ظاهراً قربان صدقه اش می رفت. دستش روی برآمدگی کمرش گشت و جوراب شلواری بلند او را با احتیاط و کامل پائین کشید. و از پایش بیرون آورد. سیندخت نیمه شرمزده نیمه غافل گفت:
    - مامان چکار می کنی؟ مگر می خواهی همه جای بدن مرا ببینی!
    - آری، همه جای تو را که از بند ناف من آب خورده ای. حیف این بدن نیست که جایش در آغوش گرم مردی نباشد؟! مردی که حاضر است جان خودش را بی مضایقه در راه وصل تو بدهد. دخترم، او از هر حیث مناسب تو است. او تو را دوست دارد. او نجیب و انسان است و مثل نی نی چشمانش از تو نگاهداری خواهد کرد.
    فرنگیس از حظ و سروری مادرانه که روح او را به جهش و جوشش درآورده بود سرشار بود. گفتی در عمرش مصیبتی نکشیده و غمی نچشیده بود. لباس شنا که گلهای پرطاووسی بنفش در متن شیری رنگ داشت چنان به پوست مرمری تن او می آمد که خود دختر چهره اش از یک لبخند محو ناشدنی روشن شده بود. گوئی خیاط آن را اندازه تن او دوخته و چند بار رفته آزمایشش کرده بود. فرنگیس از پشت زیپ آن را کشید و چون آئینۀ توی حمام برای نشان دادن تمام هیکل او کوچک بود سیندخت به سرسرا آمد تا از میان آئینه قدی که در قسمت رخت کن زده شده بود خودش را نگاه کند. در همین موقع «زردآلو کاله» پشت در راهرو آمده بود، می کوشید آن را باز کند و درون بیاید. بچه های دیگر نیز پهلوی او توی ایوان بودند. یکی از آن موقع ها بود که بچه کوچکتر راهنما یا وسیله ای می شود برای بچه های بزرگتر. فرنگیس در را که از این طرف قفل بود گشود و بچه ها را دوباره به حیاط برد. به «مهندس» گفت:
    - در تمام اتاق ها بسته است. بوی رنگ تمام ساختمان را پر کرده است. نفس کشیدن دشوار است.
    آقای فرزاد گفت:
    - من به سفارش خود شما و برای آنکه بچه ها نروند درهای جلو را بستم. اما درهای پشت ساختمان از قسمت آشپزخانه و حیات خلوت همه باز اند. نکند یک وقتی کسی آنها را بسته است.
    او برای اطمینان از این موضوع از یک راهرو کناری که در ضلع شرقی حیاط بود به پشت ساختمان رفت. فرنگیس نزد بچه ها ماند که نکند غفلتاً در استخر بیفتند. چند دقیقه ای گذشت. سیندخت منتظر مادرش بود که بیاید و کمکش کند تا لباس را از تن بیرون آورد. صدای باز و بسته شدن دری را از پشت سر شنید «مهندس» بود که از راه آشپزخانه به سرسرا آمده بود. دختر جیغ ظریفی کشید و دوباره به داخل حمام پناه برد. فشار داد تا در آهنی آن را ببندد. نتوانست، زیرا دست آقای فرزاد محکم روی چارچوب را گرفته بود. به او التماس کرد:
    - بروید، خواهش می کنم!
    «مهندس» سکوت کرده بود. حتی صدای نفسش شنیده نمی شد.
    - می گویم بروید. این یک خواهش است. بروید و بگذارید لباسهایم را بپوشم.
    صدای ناصاف آقای فرزاد که از عشق و شوریدگی می لرزید از پشت در به گوش او رسید.
    - نمی روم، اما اجازه می دهم که لباس هایت را بپوشی.
    - چگونه، اگر مادرم کمکم نکند؟
    آقای فرزاد از کم و زیاد شدن فشاری که به در آهنی وارد شد احساس کرد که دلبر زیرک او قصد دارد روی لباس شنا لباس بپوشد و حقه را به او بزند. با هر دو دست فشار آورد و از لای در به درون رفت. سیندخت به کنج حمام به جائی که دوش بود، پناه برد. گفت:
    - پس سفارش مرا این طور قبو... قبو... قبول می کنی؟
    بیش از این نتوانست سخنی بر زبان آورد. زیرا مرد دوری کشیده با آنچه که پاداش ابدیت است به تنهایی و فناپذیری آدمی، با آن کلام نگفته ای که مصداق خدائی ترین پیمان ها است، مهر سکوت بر لبانش نهاده بود. دختر جوان چشمها را بر هم نهاده و خود را بی اراده در آغوش او رها کرده بود. ولی مانند زنی پارسا که در رؤیائی عجیب می بیند ناشناسی او را غافلگیر کرده است و از هیبت رؤیا بیدار می شود، ناگهان خود را از میان بازوهای او رها کرد. لباسهایش را که روی سکوی حمام پخش و پلا بود بغل زد و به سرسرا رفت. بانگ عقل و ایمان را در درون خود شنیده بود: بنا بود در آب شنا کنم نه در آتش! پشیمانی از گناه بر گونه های برگ گلی اش چنگ زده بود و همنطور که سراسیمه پیراهن بافته اش را روی لباس شنا به تن می کرد با خود گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #134
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - ای دل غافل، آیا ترسی داری که او تو را یک دختر شهرستانی و بی خبر از وسوسه های زندگی اروپائی و اروپا رفته ها به حساب بیاورد و بهمین دلیل بهای لازم را به کارت ندهد؟ اگر چنین است بگذار باشد.
    آقای فرزاد که متوجه ناراحتی او شده بود، اندیشه اش را خواند. اگرچه همچنان مرغ دل بر آتش هوس بریان داشت لیکن بر توقعات خود دهنه زد. موضوع بیرون آوردن در پوش زیر آب و خالی کردن آب استخر را موقتاً فراموش کرد و بهتر دانست در چیزی که ممکن بود در آن لحظه مایه آزردگی خاطر دلدارش شود بیشتر اصرار نورزد. او می خواست این دختر را با همه پاکی های دوشیزه واری که بزرگترین جهیزیه یک زن است برای شوهر از آن خود کند، نه اینکه بازیچۀ هوسهایش سازد، این استخر و آب پاکیزه آن بعد از آن نیز همیشه بر جا بود.
    پنج روز بعد، ساعت شش بعدازظهر در فرودگاه شهر اهواز دو قهرمان خوشبخت این داستان با شوق و انتظار خارج از توصیف، منتظر هواپیمائی بودند که از آبادان می آمد و مقصدش تهران بود. در میان بدرقه کنندگان آنها، علاوه بر آقای فلاحی و فرنگیس و بچه ها، عده پنجاه و اند نفری کارگران کارخانه بودند که عموجان پس از تعطیلی کارخانه با اتوبوس سرویس آنها را آورده بود. آقای فرزاد و سیندخت که دو روز پیش از آن نامزدی رسمی خود را اعلام داشته بودند، همان روز صبح با شهود خود در دفتر ازدواج شهر حضور بهم رسانیده و به طور ساده ای پای دفتر عقد و ازدواج را امضاء کرده بودند. اینک آنها شرعاً و قانوناً زن و شوهر بودند، و قصد داشتند در این سفری که آغاز می کردند و رویهمرفته سه هفته طول می کشید ماه عسل خود را در تهران و آلمان بگذرانند. آقای فرزاد خانه را به فرنگیس سپرده بود. آقای صمدی، عضو هیئت مدیره (سمت ایشان که قبلاً بازرس شرکت بود در همان جلسه هیئت مدیره عوض شده بود) که دامادش استاد زبان در دانشگاه جندی شاپور بود، برای آنکه بهانه ای داشته باشد تا چندی نزدیک دخترش باشد قبول کرده بود که در غیاب «مهندس» به اهواز بیاید و کارها را اداره کند. او هم اینک در اهواز بود و همان روز صبح برای عروس و داماد دسته گل فرستاده بود.
    غیر از واقعه اعلام نامزدی و عقد رسمی مدیر کارخانه و خانم سیندخت فلاحی، در این چند روزه وقایع دیگری نیز که مربوط به این داستان است اتفاق افتاده بود. به علت گرم شدن هوا که از اواخر فروردین ماه شروع شده بود، آب کارون فرو نشسته بود و در اثر فرو نشستن آن، جسم سیاه و لجن گرفته ای در نزدیک یکی از بیشه های میان آب بیرون زده بود که روزهای اول کسی فکر نمی کرد جز یک تیکه سنگ که همراه سیل آمده چیز دیگری باشد. ولی، این همان دیگ بخار کارخانه، آن بز از آغل گریخته ای بود که به قول آقای زروان مدیر سابق کارخانه موجودات فضائی آن را ربوده ولی نیمه راه پشیمان شده به زمین رهایش کرده بودند. پس از نه ماه و نیم اینک پیدایش می شد. هم اکنون به دستور آقای فرزاد آهنگران با دستگاه جوش کاربیت به جانش افتاده مشغول بریدن و تیکه تیکه کردنش بودند و ظاهراً آن روز کارش به پایان می رسید. علاوه بر این، به نشانی هتل اهواز و عنوان آقای مهندس فرزاد، نامه ای از آفریقای جنوبی، شهر کیپ تاون، پست شده بود که نام و نشان و امضائی نداشت. آقای فرزاد دریافت این نامه را که همان شب قبل رسیده بود به سیندخت خبر داده بود، ولی به علت کارها و آمد و رفت های فراوانی که آن روز و شب قبلش فرا روی دختر بود فرصت نشده بود آن را به او بدهد که بخواند و از مضمونش آگاه شود. نامه اگرچه امضاء نداشت، از طرف «حمزه کاکاوند» یا به عبارت دیگر کیوان بود و خواندنش دست کم دختر جوان را به نوعی از سلامت او خوشحال می کرد. بلندگوی سالن فرودگاه دو بار بود مسافران را دعوت می کرد که جهت تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند. آقای فرزاد دست همسر جوانش را در دست داشت، نگاهی به جمع کارگران که کمی دورتر، کنار دیوار ایستاده بودند و نگاهی به آقای فلاحی و فرنگیس که نزدیکش بودند کرد و به این یکی ها گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #135
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - من در تهران برای او به فوریت گذرنامه خواهم گرفت و در فاصله ای که منتظر صدور گذرنامه هستیم بعضی وسائلی را که در اهواز پیدا نمی شود با مراجعه به فروشگاهها تهیه خواهیم کرد. احتمال دارد در این فاصله سری هم به شمال و کناره های دریای خزر بزنیم.
    دست او را به طور ملایمی در دست فشار داد. سیندخت سینه به سینه اش آمد و در چشمانش خندید. او را نگاه می کرد، ولی روی سخنش در حقیقت با پدرش و با مادرش بود. گفت:
    - من از او یک ماه مرخصی گرفته ام. خودش مرخصی ام را امضاء کرده است. ما امشب را در اصفهان خواهیم بود. مامان، مرا ببخش، همه چیز ناگهانی و سریع پیش آمد. دلیلش این بود که او عازم سفر بود. ما حتی نتوانستیم با هم عکس بگیریم. من فرصت نکردم در این موقعیت دست کم یک دست لباس خوب برای خودم بدوزم.
    لباسی که نوعروس جوان به تن داشت عبارت بود از بلوز ابریشمی شیری رنگ که آستینش از سرشانه کوتاه بود. با دامن تنگ به همان رنگ و کیف و کفش قهوه ای. موهایش به شکل آویخته و صاف تا سرشانه های برهنه اش می آمد.
    آقای فلاحی گفت:
    - خوب، نگران نباش، کارها را بعد هم می شود انجام داد.
    سیندخت افزود:
    - بله، ما جشن خود را بعد از مراجعت خواهیم گرفت. همکاران من از من توقع دارند.
    سالن فرودگاه اینک از جمعیت پر شده بود. پنج ردیف نیمکت های چرمی اطراف و وسط آن همه آدم نشسته بودند. ساک های دستی را یا کنار خود نهاده یا روی زانو گرفته بودند. کف سالن از سنگ سرخ بود و سقف آن به شکل لوزی های بریده بریده. ساعت دیواری روی یک و ربع خوابیده بود. آقای فرزاد در حالی که همسر جوانش نیز همراهش بود به طرف جمع کارگران که یک گوشه سالن همان نزدیک، در چند ردیف پهلوی هم ایستاده بودند و بعضاً چشمهایشان از اشک پر بود، قدم برداشت. جلوی آنها ایستاد و گفت:
    - خوب، دوستان، از همه تون ممنونم که زحمت کشیدید و اینجا آمدید. خانم ف، بله دیگه، خانم فرزاد هم از همۀ شما ممنون اند (او خندید و کارگران نیز در میان شوق و انتظار خود لبخند زدند) بخصوص از عموجان. کجا هستی عموجان قدت کوتاه است زود گم می شوی. شما لطف می کنید و بعد از رساندن این آقایان به شهر و به محل های خود، دوباره برمی گردید اینجا. باید اتوبوس را بگذارید و با تاکسی بیائید. اپل من هست که آقا و خانم فلاحی را به منزل برخواهید گرداند. آقایان با همه شما خداحافظی می کنم، به امید دیدار بعدی که دعا می کنم چندان طول نکشد.
    کارگران به قصد رفتن در جای خود تکان خوردند ولی هنوز همچنان ایستاده بودند. آقای فرزاد و خانم به این سوی، نزد بچه ها آمدند. سیندخت خم شده بود و مرتباً بچه ها را می بوسید. «مهندس» دست آقای فلاحی را در دست گرفته بود. به او توصیه کرد که چون ممکن است آهنگر باز هم بدقولی کند و به این زودی ها نرده ها را حاضر نکند، پس از رفتن به خانه بلافاصله آب استخر را خالی کند. زیرا که او از بابت بچه ها خیالش ناراحت بود. فلاحی با حالتی از اطمینان دست روی دست او گذاشت، پلک هایش به نشانه گذشت مردانه رویهم خوابید و گفت:
    - نه، استخر را خالی نخواهیم کرد. آب این روزها گران شده است. تو خیالت راحت باشد. من اینها را به خانه پیش خودم خواهم برد و آمنه را هم خواهم فرستاد تا شب و روز آنجا بماند و از خانه نگهداری کند. بعد هم که برگشتید او را پیش خود نگه دارید. او سر جهاز سیندخت است.
    با چشمانی که به علت خستگی کمی رگ زده و قرمز بود در چشمان فرنگیس نگاه کرد و ادامه داد:
    - گذشته هر چه بوده گذشته است. من همین فردا به ثبت احوال می روم و برای بچه ها شناسنامه می گیرم (در چشمان سیندخت نگاه کرد) و برای خودم هم، چون شناسنامه ام در سفر کرمانشاه گم شده است درخواست المثنی می کنم. بله، خیال شما کاملاً راحت باشد. من حالا عوض سه بچه شش تا دارم.
    فرنگیس از روی شرم و خوشحالی نگاهش را از جمع برگرداند و گفت:
    - بگو پنج تا، یکی از آنها که رفت.
    آقای فرزاد به خاطر شوخی افزود:
    - آقای فلاحی شما را به حساب آورده است. پنج بچه که با شما می شوید شش تا.
    آقای فلاحی با صدای پست و خراشیده ای گفت:
    - آن وقت ها همیشه به من می گفت که جای بچه ام را دارد ولی حالا دیگر نخواهد گفت.
    سیندخت مثل چیزی که تازه به یادش آمده، ناگهان گفت:
    - مامان، وقت گرفتن شناسنامه برای بچه ها، فراموش نکن که اسم بنفشه را چیز دیگری بگوئی. در یک خانه و از یک پدر و مادر دو بچه همنام خیلی خنده دار است.
    آقای فرزاد با همان حالت شوخ و پر سر و صدا افزود:
    - خوب، چه مانعی دارد. خنده نمک زندگی است.
    آقای فلاحی گفت:
    - نه، «مهندس» شوخی می کنند. این برای ما تولید اشکال می کند. ما نام او را، البته با موافقت خودش اگر قبول بکند، عوض خواهیم کرد.
    هر یک از افراد آن جمع خانوادگی در ذهن خویش دنبال نامی می گشت تا برای بچه پیشنهاد کند. بلندگوی فرودگاه برای بار سوم و آخرین بار اعلام کرد:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #136
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - مسافران محترم هواپیمائی ملی ایران پرواز شماره- که عازم اصفهان- تهران هستند لطفاً جهت انجام تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند.
    عروس و داماد، پس از آخرین دست به گردن کردن ها و خداحافظی های شوق آمیز با جمع کوچک بدرقه کنندگان، به طرف سالن بازرسی رفتند. و این در چنان حالتی بود که امیدوار بودند یک بار دیگر می توانستند موقع سوار شدن به هواپیما دورادور یکدیگر را ببینند.
    به علت کندی کار بازرسی و تراکم عده مسافران، آنها می باید مدتی نیز در سالن پشتی به انتظار بنشینند. روی نیمکتی که نشسته بودند فرزاد به همسرش گفت:
    - آن نامه را اگر مایل باشی می توانی حالا بخوانی. او آن را برای من نوشته است ولی من حق دارم آن را به تو بدهم که بخوانی.
    با این شوخی (زیرا باید گفت که او آن روز به طور کلی خیلی شوخی می کرد) نامه را از جیب بغل بیرون آورد و به دست وی داد. سیندخت با ظرافت خانم واری که در آن لحظه بیش از هر چیز زیبنده اش بود و از عهده اش نیز برمی آمد، آن را گشود. خط خود کیوان بود. نوشته بود:
    «آقای مهندس بهمن فرزاد مدیر محترم کارخانه روغن موتور اهواز هر چند اطمینان دارم که در خصوص آن تخلف من، یعنی علت اصلی اش، که توی سالن و در کنار ماشین تصفیه سیگار کشیدم و عالماً عامداً سبب اخراج خودم شدم، حالا نکته ناروشنی برای شما نمانده است، اما غرضم از نوشتن این مختصر آن است که از رفتار بعدی خودم هنگامی که برای تحقیقات به دفتر احضار می شدم عذرخواهی کنم. من تصمیم داشتم بهر وضعی شده از آن کارخانه اخراج شوم و این اخراجی هم به آگاهی همه همکارانم برسد. این بود که عمداً آن جواب های پرت و ناهموار را می دادم. بله، من وجود مزاحمی بودم که نمی باید اصلاً به آن کارخانه آمده باشم. اما اگر نمی آمدم یحتمل باعث بدبختی ابدی دختری می شدم که بعد از حرمت پدر، شرافت قولش را بالاتر از هر چیز می دانست. من که بنا به مصلحت شخصی مخصوصی کار در کارخانه را قبول کرده بودم هرگز گمان نمی کردم که ماندنم در آنجا طول بکشد. با این وصف خوشحال بودم که اگر وقتی را از دست داده ام انسانی خوب و واقعی را یافته ام که سرشت نیک و پایدارش می تواند روی زندگی آتی من مؤثر باشد.
    آقای مهندس، سرنوشت اینطور نخواسته بود که من از مادر خود صاحب خواهر و برادری شوم. به همین دلیل وقتی که در سنین رشد و بزرگسالی، روزگار دختر جوانی را سر راهم نهاد و گفت: این خواهر تو است، از خوشحالی در پوست نگنجیدم. می گویم سرنوشت، زیرا انسان با همه اندیشه های زخارش در این اقیانوس بی کران هستی پر کاه یا خاشاک ریزی است که با امواج کف کرده و خروشان زیر و بالا می شود و هر لحظه در جائی و مکانی است. آقای مهندس، آن زمان که من در خرمشهر از روی زمین سفت و بی حرکت پای بر عرشه گهواره مانند و مواج کشتی می نهادم در حقیقت کودکی بودم که تازه از مادر می زادم. کشتی گهواره من بود. یادم نیست خوشحال بودم یا غمگین، و به طور کلی چه احساسی داشتم، ولی می دانم که به خودم گفتم: «مرد باش!». اینک نیز می خواهم مرد و مردانه از این راه دور دست انسانی و پر لیاقت شما را بفشارم و دست دختری که خواهر من بود و همیشه برادر او خواهم ماند، در دست شما بگذارم و بگویم دوستش بدارید و همه کسش باشید!
    آقای مهندس، من این نامه را موقعی برای شما می نویسم که کشتی ما مشغول گذشتن از دماغه «امید خوب است». من هم دلم می خواهد برای شما امیدهای خوبی را آرزو کنم که اطمینان دارم از هر لحاظ شایسته آن هستید. من در این عمر کوتاه خود به این نتیجه رسیده ام که زندگی عبارت از سفر دور و درازی است که آدم به دیاری ناشناخته می کند. درست مثل یک کشتی که قصد دارد مکانهای دور دست را کشف بکند ولی از مقصد بعدی خود ابداً اطلاعی ندارد و نمی داند که سر راه او چه اتفاقاتی پیش خواهد آمد. پس آیا بهتر نیست که دوستان خوب و یاران موافق هر جا که هستند، در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا، قدر همدیگر را بدانند و از زندگی گذران خود تا آنجا که می توانند داد دل بستانند؟»
    آقای فرزاد نیز در کنار دختر جوان، نگاهش روی خطوط نامه بود- با آنکه یک بار قبلاً آن را خوانده بود- وقتی که به پایان نامه رسیدند با حیرت و همدردی عمیق در چشمان هم نگریستند. مرد گفت:
    - من همان روزها احساس کرده بودم که او با همه جوانی اش انسان فوق العاده ای است. گوئی از روی کشف و الهام یا یک حس مخصوصی جریان کار ما را حتی تا این لحظه دقیقاً پیش بینی کرده است. «در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا»، آیا نه این است که ما حالا سوار هواپیما می شویم تا به پیشواز بزرگترین لذت های عمر و جوانی خود برویم؟!
    سیندخت لبخند فرو بسته ای زد و با چشمان متأثر ولی خندان سر زیبایش را پیاپی به عنوان درک و همچنین تأیید این گفتار موج داد. آقای فرزاد نامه را در جیب نهاد و برای آنکه او را از آن حال و هوا به در آورد، روی نیمکت به او چسبیده تر نشست. دست ظریفش را ملایم در دست فشرد. لبانش به طور نامحسوسی سرشانه برهنه او را لمس کرد و به نجوا نزدیک گوشش گفت:
    - سیندخت
    - بله بهمن
    - ما به کجا می رویم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #137
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - به تهران، آه نه، به اصفهان. ما امشب را در اصفهان خواهیم بود. اولین بار است در عمرم که به این شهر مسافرت می کنم. اولین بار در عمرم است که هواپیما سوار می شوم.
    - آیا می ترسی؟
    - نه، ابداً. شوق من راه را بر ترس بسته است. از این گذشته، چرا باید بترسم وقتی که تو همراهم هستی.
    مرد از خوشحالی حال خود را نمی فهمید. باز هم به او نزدیک تر نشست. چشمانش در رؤیای وصل غوطه ور بود. سپیدی دل انگیز پوست دختر در متن شیری رنگ لباسش، مرواریدی بود در کنار صدف. سعادتی بالاتر از این نبود که این مروارید از آن پس به وی تعلق داشت. آرنجش را به بازو و آرنج وی آشنا کرد و صدای خود را شنید که زیر لب گفت:
    - می خواهم تو را ببوسم. دلم برای بوسیدنت یک ذره شده است سیندخت.
    دختر، شاد شده بود ولی نتوانست از این کلام یکه نخورد. خود را جمع و جورتر کرد. نگاهش به سمت دیگر، به سوی جمعیت توی سالن گشت. آهسته زمزمه کرد:
    - اینجا نه
    - توی هواپیما
    - آنجا هم نه
    - پس توی هتل
    - خوب، آنجا بله.
    - هر چه می خواهم؟
    - بله هر چه می خواهی.
    - آیا باز هم نخواهی گفت که آمادگی نداری؟
    سیندخت زیر چشمی او را نگاه کرد. چشمانش گشوده تر و درشت تر از حد معمول بود و کنایه ای دلنشین در آن موج می زد. گفت:
    - نمی دانم. شاید. به گمانم درسته قورتم خواهی داد.
    آقای فرزاد گفت:
    - به یاد می آوری، در داستانت برای من مثالی آورده بودی: گوشتی که پدرت سم زد و توی باغچه، جلوی گربه انداخت؟
    سیندخت شرمزده لبخند زد. در حالی که سر به زیر افکنده بود از روی شانه گفت:
    - بله، گوشت سمی عاقبت کار خودش را کرد.
    طنازانه به سر خود حرکتی داد. گیسوانش موج خورد و از جلوی صورتش به کنار رفت. با غرور و عشق کامل در چشمان مرد نگاه کرد. دوباره کوچکتر نشست و در حالی که نیمرخ چهره اش زیر انبوه گیسوان پنهان شده بود، ادامه داد:
    - ولی من تو را دوست داشتم، از همان اول. منتهی نمی خواستم ناگهان به همه سعادتهای دنیا رسیده باشم. برای من کار در کارخانه و در آن محیط پر از صفا و دوستی غایت آرزوها بود.
    دست نرم و لطیف او که از روی غفلت یک لحظۀ کوتاه روی پای مرد مانده بود، از شادی سست کننده ای سرمستش کرد. دقایق انتظار هم اکنون به پایان رسیده بود. منتظران توی سالن بدون اینکه کسی جائی اعلام کرده باشد، بی سر و صدا راه افتادند تا به سوی هواپیما بروند. بیرون سالن، هوا خنک بود. آفتاب دم غروب هنوز از قله کوههای دور دست رخت برنبسته بود. رشته های لطیف و دلکشی از آخرین پرتوهای روز زمین فرودگاه و قسمتی از بدنه هواپیما را طلائی کرده بود. روی پلکان هواپیما، در قسمت پاگرد آن، مهمانداری جوان و زیبا در لباس مخصوص، تبسم به لب ورود مهمانان را خوش آمد می گفت. مسافران خوشبخت این داستان، قبل از ورود به درون هواپیما لحظه ای روی آخرین پله درنگ کردند تا به سوی جمعیت بدرقه کنندگان نظری بیندازند. آقای فلاحی که کلاهش را به طرز مخصوصی تا روی گوشها پائین کشیده بود، پیشاپیش جمعیت، نزدیک نرده آهنی جلوی ساختمان فرودگاه ایستاده، دستش را به نشانه بدرود بلند کرده بود و ملایم تکان می داد. در کنارش فرنگیس و در ردیف جلوی آنها، بچه ها، خوشه ای تشکیل داده بودند. زن و شوهر جوان، که یکی موهایش در اثر باد توی صورتش آمده و شانه اش را به دیگری تکیه داده بود، دست ها را به سوی آنها تکان دادند. با لبخندی حاکی از درد دوریها به روی هم نگاه کردند و قدم به درون هواپیما نهادند.
    1356/3/5

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #138
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/