صفحه 14 از 27 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #131
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    14- سر كوه بلند
    سر كوه بلند آمد سحر باد
    ز توفاني كه مي آمد خبرداد
    درخت سبزه لرزيدند و لاله
    به خاك افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
    سر كوه بلند ابر است و باران
    زمين غرق گل و سبزه ي بهاران
    گل و سبزه ي بهاران خاك و خشت است
    براي آن كه دور افتد ز ياران
    سر كوه بلند آهوي خسته
    شكسته دست و پا ، غمگين نشسته
    شكست دست و پا درد است ، اما
    نه چون درد دلش كز غم شكسته
    سر كوه بلند افتان و خيزان
    چكان خونش از دهان زخم و ريزان
    نمي گويد پلنگ پير مغرور
    كه پيروز آيد از ره ، يا گريزان
    سر كوه بلند آمد عقابي
    نه هيچش ناله اي ، نه پيچ و تابي
    نشست و سر به سنگي هشت و جان داد
    غروبي بود و غمگين آفتابي
    سر كوه بلند از ابر و مهتاب
    گياه و گل گهي بيدار و گه خواب
    اگر خوابند اگر بيدار ، گويند
    كه هستي سايه ي ابر است ، درياب
    سر كوه بلند آمد حبيبم
    بهاران بود و دنيا سبز و خرم
    در آن لحظه كه بوسيدم لبش را
    نسيم و لاله رقصيدند با هم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #132
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    15-
    طلوع
    پنچره باز است
    و آسمان پيداست
    گل به گل ابر سترون در زلال آبي روشن
    رفته تا بام برين، چون آبگينه پلكان، پيداست

    من نگاهم مثل نو پرواز گنجشك سحرخيزي
    پله پله رفته بي روا به اوجي دور و زين پرواز
    لذتم چون لذت مرد كبوترباز
    پنجره باز است
    و آسمان در چارچوب ديدگه پيدا
    مثل دريا ژرف
    آبهايش ناز و خواب مخمل آبي
    رفته تا ژرفاش
    پاره هاي ابر همچون پلكان برف
    من نگاهم ماهي خونگرم و بي آرام اين دريا

    آنك آنك مرد همسايه
    سينه اش سندان پتك دم به دم خميازه و چشمانش خواب آلود
    آمده چون بامداد دگر بر بام
    مي نوردد بام را با گامهاي نرم و بي آوا
    ايستد لختي كنار دودكش آرام
    او در آن كوشد كه گوشش تيز باشد ، چشمها بيدار
    تا نيايد گريه غافلگير و چالاك از پس ديوار

    پنجره باز است
    آسمان پيداست ، بام رو به رو پيداست
    اينك اينك مرد خواب از سر پريده ي چشم و دل هشيار
    مي گشايد خوابگاه كفتران را در
    و آن پريزادان رنگارنگ و دست آموز
    بر بي آذين بام پهناور
    قور قو بقو رقو خوانان
    با غرور و شادهواري دامن افشانان
    مي زنند اندر نشاط بامدادي پر
    ليك زهر خواب وشين خسته شان كرده ست
    برده شان از ياد ،پرواز بلند دوردستان را
    كاهل و در كاهلي دلبسته شان كرده ست

    مرد اينك مي پراندشان
    مي فرستد شان به سوي آسمان پر شكوه پاك
    كاهلي گر خواند ايشان را به سوي خاك
    با درفش تيره پر هول چوبي لخت دستار سيه بر سر
    مي رماندشان و راندشان
    تا دل از مهر زمين پست برگيرند
    و آسمان . اين گنبد بلور سقفش دور
    زي چمنزاران سبز خويش خواندشان
    پنجره باز است
    و آسمان پيداست

    چون يكي برج بلند جادويي ، ديوارش از اطلس
    موجدار و روشن و آبي
    پاره هاي ابر ، همچون غرفه هاي برج
    و آن كبوترهاي پران در فضاي برج
    مثل چشمك زن چراغي چند ،مهتابي
    بر فراز كاهگل اندوده بام پهن
    در كنار آغل خالي
    تكيه داده مرد بر ديوار
    ناشتا افروخته سيگار
    غرفه در شيرين ترين لذات ، از ديدار اين پرواز
    اي خوش آن پرواز و اين ديدار
    گرد بام دوست مي گردند
    نرم نرمك اوج مي گيرند ، افسونگر پريزادان
    وه، كه من هم ديگر اكنون لذتم ز آن مرد كمتر نيست
    چه طوافي و چه پروازي
    دور باد از حشمت معصومشان افسون صيادان
    خستگي از بالهاشان دور
    وز دلكهاشان غمان تا جاودان مهجور
    در طواف جاودييشان آن كبوترها
    چون شوند از ديدگاهم دور و پنهان ، تا كه باز آيند
    من دلم پرپر زند ، چون نيم بسمل مرغ پركنده
    ز انتظاري اضطراب آلود و طفلانه
    گردد آكنده
    مرد را بينم كه پاي پرپري در دست
    با صفير آشناي سوت
    سوي بام خويش خواند ، تا نشاندشان
    بالهاشان نيز سرخ است
    آه شايد اتفاق شومي افتاده ست ؟
    پنجره باز است
    و آسمان پيدا

    فارغ از سوت و صفير دوستدار خاكزاد خويش
    كفتران در اوج دوري ، مست پروازند
    بالهاشان سرخ
    زيرا بر چكاد دورتر كوهي كه بتوان ديد
    رسته لختي پيش
    شعله ور خونبوته ي مرجاني خورشيد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #133
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    16-غزل 1
    باده اي هست و پناهي و شبي شسته و پاك
    جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك
    نم نمك زمزمه واري، رهش اندوه و ملال
    ميزنم در غزلي باده صفت آتشناك
    بوي آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
    كه چو باد از همه سو مي دوم و گمراهم
    همه سر چشمم و از ديدن او محرومم
    همه تن دستم و از دامن او كوتاهم
    باده كم كم دهدم شور و شراري كه مپرس
    بزدم ، افتان خيزان ، به دياري كه مپرس
    گويد آهسته به گوشم سخناني كه مگوي
    پيش چشم آوردم باغ و بهاري كه مپرس
    آتشين بال و پر و دوزخي و نامه سياه
    جهد از دام دلم صد گله عفريته ي آه
    بسته بين من و آن آرزوي گمشده ام
    پل لرزنده اي از حسرت و اندوه نگاه
    گرچه تنهايي من بسته در و پنجره ها
    پيش چشمم گذرد عالمي از خاطره ها
    مست نفرين منند از همه سو هر بد و نيك
    غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
    گرچه دل بس گله ز او دارد و پيغام به او
    ندهد بار ، دهم باري دشنام به او
    من كشم آه ، كه دشنام بر آن بزم كه وي
    ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
    روشنايي ده اين تيره شبان بادا ياد
    لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا ياد
    شوخ چشم آهوك من كه خورد باده چو شير
    پير مي خوارگي ، آن تازه جوان ، بادا ياد
    باده اي بود و پناهي ، كه رسيد از ره باد
    گفت با من : چه نشستي كه سحر بال گشاد
    من و اين ناله ي زار من و اين باد سحر
    آه اگر ناله ي زارم نرساند به تو باد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #134
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    17- غزل 2
    تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
    ميمكيد از هر گلي نوشي
    بي خيال از آشيان سبز، يا گلخانهي رنگين
    كان ره آورد بهاران است، وين پاييز را آيين
    ميپريد از باغ آغوشي به آغوشي
    آه، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
    پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
    كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
    ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
    پيش اين گلبوته ي ساحل
    برگكي مغرور و باد آورده را ماند
    مات مانده در درون بيشه ي انبوه
    بيشه ي انبوه خاموشي
    پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
    و چه جادويي فراموشي ؟
    پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #135
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    18-غزل 3

    اي تكيه گاه و پناه
    زيباترين لحظه هاي
    پرعصمت و پر شكوه
    تنهايي و خلوت من
    اي شط شيرين پرشوكت من
    اي با تو من گشته بسيار
    دركوچه هاي بزرگ نجابت

    ظاهر نه بن بست عابر فريبندهي استجابت
    در كوچه هاي سرور و غم راستيني كه مان بود
    در كوچه باغ گل ساكت نازهايت
    در كوچه باغ گل سرخ شرمم
    در كوچه هاي نوازش
    در كوچه هاي چه شبهاي بسيار
    تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن
    در كوچه هاي مه آلود بس گفت و گوها
    بي هيچ از لذت خواب گفتن
    در كوچه هاي نجيب غزلها كه چشم تو مي خواند
    گهگاه اگر از سخن باز ميماند
    افسون پاك منش پيش ميراند

    اي شط پر شوكت هر چه زيبايي پاك
    اي شط زيباي پر شوكت من
    اي رفته تا دوردستان
    آنجا بگو تا كدامين ستاره ست
    روشنترين همنشين شب غربت تو ؟
    اي همنشين قديم شب غربت من
    اي تكيه گاه و پناه
    غمگين ترين لحظه هاي كنون بي نگاهت تهي مانده ز نور
    در كوچه باغ گل تيره و تلخ اندوه
    در كوچه هاي چه شبها كه اكنون همه كور
    آنجا بگو تا كدامين ستاره ست
    كه شب فروز تو خورشيد پاره ست ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #136
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    19- قاصدک

    قاصدك
    قاصدك! هان... ، چه خبر آوردي ؟
    از كجا... وز كه خبر آوردي ؟
    خوش خبر باشي،
    اما، اما...
    گرد بام و در من...
    بي ثمر ميگردي.

    انتظار خبري نيست مرا
    نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري

    برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
    برو آنجا كه تو را منتظرند

    قاصدك
    در دل من همه كورند و كرند
    دست بردار از ين در وطن خويش غريب

    قاصد تجربههاي همه تلخ
    با دلم ميگويد
    كه دروغي تو، دروغ
    كه فريبي تو، فريب

    قاصدك... هان،
    ولي... آخر...
    اي واي...
    راستي آيا رفتي با باد؟
    با تو ام،
    آي!
    كجا رفتي؟
    آي!

    راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
    مانده خاكستر گرمي، جايي ؟
    در اجاقي طمع شعله نميبندم...
    خردك شرري هست هنوز ؟

    قاصدك
    ابرهاي همه عالم شب و روز
    در دلم ميگريند



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #137
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    20-قصيده
    1
    همچو ديوي سهمگين در خواب
    پيكرش نيمي به سايه، نيم در مهتاب
    دركنار بركه ي آرام
    اوفتاده صخره اي پوشيده از گلسنگ
    كز تنش لختي به ساحل خفته و لختي دگر در آب
    سوي ديگر بيشه ي انبوه
    همچو روح عرصه ي شطرنج
    در همان لحظه ي شكست سخت ، چون پيروزي دشوار
    لحظه ي ژرف نجيب دلكش بغرنج
    سوي ديگر آسمان باز
    واندر آن مرغان آرام سكوتي پاك ، در پرواز
    گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش مي خواند
    با صدايي چون بلور آبي روشن
    غوكهاي ديگر از اين سوي و آن سو در جوابش گرم مي خواندند
    با صداهايي چو آوار پلي ز آهن
    خرد مي گشت آن بلوري شمش
    زير آن آوار
    باز خامش بود
    پهنه ي سيمابگون بركه ي هموار
    عصر بود و آفتاب زرد كجتابي
    بركه بود و بيشه بود و آسمان باز
    بركه چون عهدي كه با انكار
    در نهان چشمي آبي خفته باشد ، بود
    بيشه چون نقشي
    كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
    آسمان خموش
    همچو پيغامي كه كس نشنفته باشد ، بود

    2
    من چو پيغامي به بال مرغك پيغامبر بسته
    در نجيب پر شكوه آسمان پرواز مي كردم
    تكيه داده بر ستبر صخره ي ساحل
    با بلورين دشت صيقل خورده ي آرام
    راز مي كردم
    مي فشاندم گاه بي قصدي
    در صفاي بركه مشتي ريگ خاك آلود
    و زلال ساده ي آيينه وارش را
    با كدورت يار مي كردم
    و بدين انديشه لختي مي سپردم دل
    كه زلالي چيست پس ، گر نيست تنهايي ؟
    باز با مشتي دگر تنهاييش را همچنان بيمار مي كردم
    بيشه كم كم در كنار بركه مي خوابيد
    و آفتاب زرد و نارنجي
    جون ترنجي پير و پژمرده
    از خال شاخ و برگ ابر مي تابيد
    عصر تنگي بود
    و مرا با خويشتن گويي
    خوش خوشك آهنگ جنگي بود
    من نمي دانم كدامين ديو
    به نهانگاه كدامين بيشه ي افسون
    در كنار بركه ي جادو ، پرم در آتش افكنده ست
    ليك مي دانم دلم چون پير مرغي كور و سرگردان
    از ملال و و حشت و اندوه آكنده ست

    3
    خوابگرد قصه هاي شوم وحشتناك را مانم
    قصه هايي با هزاران كوچه باغ حسرت و هيهات
    پيچ و خمهاشان بسي آفات را آيات
    سوي بس پس كوچه ها رانده
    كاروان روز و شب كوچيده ، من مانده
    با غرور تشنه ي مجروح
    با تواضعهاي نادلخواه
    نيمي آتش را و نيمي خاك را مانم
    روزها را همچو مشتي برگ زرد پير و پيراري
    مي سپارم زير پاي لحظه هاي پست
    لحظه هاي مست ، يا هشيار
    از دريغ و از دروغ انبوه
    وز تهي سرشار
    و شبان را همچو چنگي سكه هاي از رواج افتاده و تيره
    مي كنم پرتاب
    پشت كوه مستي و اشك و فراموشي
    جاودان مستور در گلسنگهاي نفرت و نفرين
    غرقه در سردي و خاموشي
    خوابگد قصه هاي بي سرانجام
    قصه هايي با فضاي تيره و غمگين
    و هواي گند و گرد آلود
    كوچه ها بن بست
    راهها مسدود

    4
    در شب قطبي
    اين سحر گم كرده ي بي كوكب قطبي
    در شب جاويد
    زي شبستان غريب من
    نقبي از زندان به كشتنگاه
    برگ زردي هم نيارد باد ولگردي
    از خزان جاودان بيشه ي خورشيد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #138
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    21- قولي در ابوعطا
    كرشمه ي درآمد
    دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست دريغا سپرده ام من
    همه بودها دگرگون شد
    سواحل آشنايي
    در ابرهاي بي سخاوت پنهان گشت
    جزيره هاي طلايي
    در آب تيره مدفون شد
    برگشت
    افق تا افق آب است
    كران تا كران دريا

    حجاز 1
    ببر اي گهواره ي سرد ! اي موج
    مرا به هر كجا كه خواهي
    دگر چه بيم و دگر چه پروا چه بيم و پروا ؟
    كه برگهاي شميم هستيم را ، با نسيم صحرا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من

    برگشت
    كران تا كران آب است
    افق تا افق دريا

    حجاز2
    چه پروا ، اي دريا
    خروش چندان كه خواهي برآور از دل
    نخواهد گشودن ز خواب چشم اين كودك
    چه بيم اي گهواره جنبان دريا گم كرده ساحل ؟
    كه ديري ست ديري ، تا كليد گنجينه هاي قصر خوابم را
    به جادوي لالا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من

    گبري
    گنه ناكرده بادافره كشيدن
    خدا داند كه اين درد كمي نيست
    بمير اي خشك لب! در تشنه كامي
    كه اين ابر سترون را نمي نيست
    خوشا بي دردي و شوريده رنگي
    كه گويا خوشتر از آن عالمي نيست

    برگشت
    افق تا افق آب است
    كران تا كران دريا
    نه ماهيم من، از شنا چه حاصل ؟
    كه نيست ساحل ساحل، كه نيست ساحل
    دگر بازوانم خسته ست
    مرا چه بيم و ترا چه پروا اي دل
    كه داني، كه داني
    دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست ددريغا سپرده ام من


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #139
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :

    22-كاوه يا اسكندر ؟

    موجها خوابيدهاند، آرام و رام
    طبل توفان از نو افتاده است
    چشمههاي شعله ور خشكيدهاند
    آبها از آسيا افتاده است
    در مزار آباد شهر بي تپش
    واي جغدي هم نمي آيد به گوش
    دردمندان بي خروش و بي فغان
    خشمناكان بي فغان و بي خروش
    آهها در سينه ها گم كرده راه
    مرغكان سرشان به زير بالها
    در سكوت جاودان مدفون شده ست
    هر چه غوغا بود و قيل و قالها

    آبها از آسيا افتاده است
    دارها برچيده، خونها شستهاند
    جاي رنج و خشم و عصيان، بوته ها
    پشكبنهاي پليدي رسته اند

    مشتهاي آسمانكوب قوي
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    يا نهان سيلي زنان يا آشكار
    كاسهي پست گداييها شده ست

    خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
    و آنچه بود، آش دهن سوزي نبود
    اين شب است، آري، شبي بس هولناك
    ليك پشت تپه هم روزي نبود
    باز ما مانديم و شهر بي تپش
    و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه مي گويم فغاني بر كشم
    باز ميبيتم صدايم كوته ست

    باز ميبينم كه پشت ميله ها
    مادرم استاده، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فريادها
    گويدم گويي كه: من لالم ، تو كر
    آخر انگشتي كند چون خامه اي
    دست ديگر را بسان نامه اي
    گويدم بنويس و راحت شو به رمز
    تو عجب ديوانه و خودكامهاي
    مكن سري بالا زنم، چون ماكيان
    ازپس نوشيدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
    گويد آخر... پيرهاتان نيز... هم

    گويمش اما جوانان مانده اند
    گويدم اينها دروغند و فريب
    گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
    گويد اما خواهرت، طفلت، زنت... ؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اينجا دم از كوري زند
    گوش كز حرف نخستين بود كر
    گاه رفتن گويدم نوميدوار
    و آخرين حرفش كه: اين جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح، سقف آمد فرود

    و آخرين حرفم ستون است و فرج
    ميشود چشمش پر از اشك و به خويش
    ميدهد اميد ديدار مرا
    من به اشكش خيره از اين سوي و باز
    دزد مسكين برده سيگار مرا
    آبها از آسيا افتاده ، ليك
    باز ما مانديم و خوان اين و آن
    ميهمان باده و افيون و بنگ
    از عطاي دشمنان و دوستان
    آبها از آسيا افتاده، ليك
    باز ما مانديم و عدل ايزدي
    و آنچه گويي گويدم هر شب زنم

    باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
    آن كه در خونش طلا بود و شرف
    شانهاي بالا تكاند و جام زد
    چتر پولادين ناپيدا به دست
    رو به ساحلهاي ديگر گام زد
    در شگفت از اين غبار بي سوار
    خشمگين، ما ناشريفان مانده ايم
    آبها از آسيا افتاده ، ليك
    باز ما با موج و توفان مانده ايم
    هر كه آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
    زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ ؟
    زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب ؟
    باز مي گويند : فرداي دگر
    صبر كن تا ديگري پيدا شود
    كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
    كاشكي اسكندري پيدا شود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #140
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شاهنامه :
    23- مرثيه
    خشمگين و مست و ديوانه ست
    خاك را چون خيمه اي تاريك و لرزان بر مي افرازد
    باز ويران مي كند زود آنچه مي سازد
    همچو جادويي توانا ، هر چه خواهد مي تواند باد
    پيل ناپيداي وحشي باز آزاد است
    مست و ديوانه
    بر زمين و بر زمان تازد
    كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد
    چه تناورهاي باراو مند
    و چه بي برگان عاطل را
    كه تكاني داد و از بن كند
    خانه ازبهر كدامين عيد فرخ مي تكاند باد ؟
    ليكن آنجا ، واي
    با كه بايد گفت ؟
    بر درختي جاودان از معبر بذل بهاران دور
    وز مسير جويباران دور
    آِياني بود ،مسكين در حصار عزلتش محصور
    آشيان بود آن ، كه در هم ريخت ، ويران كرد ، با خود برد
    آيا هيچ داند باد ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 14 از 27 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/