صفحه 13 از 15 نخستنخست ... 39101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #121
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پس از اینکه آبجوی قوی سوریه را آوردند آزیرو ناله‌کنان برخاست و من باو کمک کردم که بتواند آبجو بنوشد. و آنوقت دیدم که موهای سرش خاکستری شده و سربازان طوری ریش او را کنده‌اند که قسمت‌هائی از گوشت با موهای ریش از صورت جدا شده است. و نیز دیدم که انگشتهای دست او بسختی مجروح و بعضی از آنها له شده است و ناخنهای او از خونهائی که از انگشتان وی خارج گردیده سیاه می‌نمایاند. چند دنده آزیرو را هم شکسته بودند بطوری که با زحمت نفس می‌کشید و گاهی خون از حلقوم او خارج می‌شد و با آب دهان دفع می‌گردید.
    وقتی قدری آبجو نوشید چراغ را نگریست و گفت امشب روشنائی چراغ برای چشمهای خسته من ملایم و لذت‌بخش است. ولی شعله چراغ مانند شعله حیات چندی تکان میخورد و میرقصد و بعد چون زندگی خاموش می‌شود و من ای سینوهه برای این چراغ و آبجو از تو تشکر می‌کنم و متاسفم که چیزی ندارم که بتو هدیه بدهم زیرا سربازان هاتی حتی دندانهای طلا را که تو برای من ساخته بودی از دهانم بیرون آوردند.
    چون نکوهش کردن مردی که بر اثر بکار نبستن اندرز ما بدبخت شده ناشی از خودستائی است من باو نگفتم که در گذشته او را از هاتی بر حذر کردم و خاطر نشانش نمودم که هاتی ملتی است بیرحم و بی‌ملاحظه و درنده و مردی که بر اثر بی‌اعتنائی به اندرز ما بدبخت شده کیفر آن بی‌اعتنائی را با بدبختی خود دیده و دیگر ما نباید او را مورد توبیخ قرار بدهیم که چرا نصیحت ما را نپذیرفته است.
    این بود که من آهسته سر آزیرو را روی دستهای خود نهادم و او شروع به گریه کرد و اشکهای وی از وسط انگشتهای من فرو می‌چکید.
    آزیرو گفت سینوهه هنگامی که من پادشاه و نیرومند بودم در حضور تو بدون خجالت و معذب شدن می‌خندیدم و شادی میکردم و اینک که سیه‌روز شده‌ام برای چه از گریه کردن در حضور تو شرمنده شوم؟
    ولی سینوهه بدان که من برای پادشاهی از دست رفته خود گریه نمی‌کنم و برای ثروت خویش که به یغما رفته اشک نمی‌ریزم بلکه من برای زن خود کفتیو که تو او را بمن دادی و هم چنین برای پسر بزرگم که شجاعت دارد و پسر کوچکم که هنوز کودک است و فردا هر دو را خواهند کشت اشک میریزم.
    گفتم ای آزیرو پادشاه آمورو من نمی‌خواستم که امشب چیزی بگویم که مزید اندوه تو شود ولی چون تو برای زن و فرندان خود گریه میکنی مرا وادار کردی که بگویم دیگران هم که از سه سال باین طرف در این کشور دچار بدبختی شدند و زن و فرزندانشان مقابل چشم آنها بقتل رسیدند آنها نیز روح داشتند و از مرگ زن و فرزندان غصه می‌خوردند.
    سه سال که سوریه بر اثر جاه طلبی تو مبدل بیک قتلگاه بزرگ شده و آنقدر کشته شدند که کسی بخود زحمت نداد که حساب مقتولین را نگاه دارد.
    معهذا من نمی‌گویم تو چون باعث ایجاد این بدبختی‌ها شده‌ای مستوجب مرگ هستی بلکه میگویم چون تو مغلوب شده‌ای باید بمیری زیرا یک گناهکار قوی از مجازات مصون است اما همینکه ضعیف شد کیفر می‌بیند. و با اینکه من مرگ تو را مقرون به عدالت می‌دانم با مرگ زن و فرزندان تو موافق نیستم. و من راجع بزن و فرزندان تو با هورم‌هب صحبت کردم و باو گفتم که اگر آنها را آزاد کند یک فدیه بزرگ باو پرداخته خواهد شد. ولی او نظریه مرا نپذیرفت و گفت که نسل آزیرو و بذر او و حتی نامش باید در سوریه از بین برود.
    بهمین جهت بعد از اینکه تو کشته شدی جنازه تو را در قبر دفن نخواهند کرد بلکه در بیابان خواهند انداخت تا طعمه جانوران شود زیرا هورم‌هب میل ندارد که از تو قبری باقی بماند و در آینده سریانی‌ها بالای قبر تو جمع شوند و بنام تو سوگند یاد نمایند یا اینکه تو را مانند خدایان بپرستند.
    آزیرو از اینکه در قبر مدفون نخواهد شد ترسید و گفت سینوهه چون مرا دفن نخواهند کرد تو که امشب نزد من آمده‌ای دوستی خود را تکمیل کن و بعد از مرگ من مقابل خدای بعل در کشور آمورو باسم من قربانی نما تا اینکه من در دنیای دیگر دائم با گرسنگی و تشنگی سرگردان نباشم و همین دوستی را نسبت به کفتیو که تو در گذشته او را دوست میداشتی و بعد وی را بمن دادی بکن و بنام او نیز قربانی بنما که در جهان دیگر گرسنه و تشنه و بدون مسکن نباشد. و دو پسر من هم که فردا کشته می‌شوند مثل من و کفتیو احتیاج به قربانی دارند تا در دنیای بعد از مرگ بی‌خانه و گرسنه و تشنه نمانند. من از هورم‌هب گله ندارم زیرا اگر من بر او غلبه میکردم نیز همینطور رفتار می‌نمودم و وی را به قتل می‌رسانیدم. و من وقتی فکر می‌کنم که زن و فرزندان من به قتل خواهند رسید گرچه مهموم میشوم ولی یک وسیله تسلی دارم و آن این که پس از من کسی با زن من کفتیو تفریح نخواهد کرد. زیرا زن من دارای دوستداران زیاد است و بسیاری از مردها سفیدی و فربهی او را دوست میدارند و اگر پس از مرگ من او زنده می‌ماند نصیب دیگران می‌شد و من در دنیای دیگر از این موضوع بدبخت میشدم.
    فرزندان من هم گرچه بهتر بود زنده بمانند ولی میدانم که آنها را به غلامی به مصر خواهند برد در صورتی که آنها شاهزاده هستند و نباید غلام شوند و در معادن مصر بکار اجباری مشغول گردند. ولی چون به قتل می‌رسند کسی نخواهد توانست که آنها را غلام نماید.
    سینوهه من از یک حرف تو خوشوقت شدم و آن این که گفتی من از این جهت می‌میرم که مغلوب شده‌ام. اگر من در این جنگ فتح میکردم با اینکه تو میگوئی که سوریه یک قتلگاه شده است مردم حتی در مصر نام مرا با عظمت یاد میکردند و تمام گناهان را متوجه مصر می‌نمودند و می‌گفتند فرعون مصر پادشاهی است خونریز و ستمگر و اگر کشور سوریه را مورد تهاجم قرار نمی‌داد این جنگ پیش نمی‌آمد و سکنه سوریه قتل عام نمی‌شدند.
    من یک اشتباه کردم و آن اعتماد به هاتی بود و نمی‌دانستم هاتی‌ها این قدر بی‌غیرت هستند که برای اینکه با مصر صلح کنند متفق خود را بوی تسلیم و اموال او را غارت نمایند.
    آزیرو قدری دیگر آبجو نوشید و بعد چنانکه گوئی خطاب به جمعی سخن می‌گوید با شور و احساسات زیاد بانگ زد: دریغ بر تو ای سوریه دریغا بر تو کشوری که محبوب من هستی و مثل یک محبوبه زیبا همواره مرا رنج دادی... ای سوریه من برای عظمت تو زحمت کشیدم... برای این شوریدم که تو آزاد باشی و مصر تو را برده خود نکند ولی امروز که هنگام مرگ من است تو مرا ترک میکنی و بر من لعنت می‌فرستی.
    ای شهر با عظمت بیبلوس... و هان ای شهر ثروتمند ازمیر... و ای شهر بزرگ و زیبای سیدون و ای شهر نیرومند ژوپه و شما ای شهرهای دیگر سوریه که همه مانند جواهر بر دیهیم سلطنت من می‌درخشیدید برای چه مرا ترک کردید؟ و چرا دست از من کشیدید؟
    ای بلاد با عظمت و ثروتمند و زیرک و نیرومند سوریه من بقدری شما را دوست میدارم که حتی امروز که مرا ترک کردید و مورد لعن قرار دادید من از شما سلب علاقه نمی‌کنم زیرا میدانم شما محبوبه‌های من هستید و هر محبوبه زیبا به عاشق خود بی‌اعتنائی میکند و برای وی ناز می‌نماید.
    ای سوریه نژادها از بین میروند و ملت‌ها بوجود می‌آیند و محو می‌شوند و افتخارات مانند سایه‌ای که بعد از غروب خورشید از بین برود زائل میگردد ولی تو باقی بمان و جاوید باش.
    ای سوریه تا جهان باقی است تو در ساحل دریا کنار کوه‌ها و تپه‌های سرخ رنگ شهرهای بزرگ بساز و اطراف آنها حصارهای مرتفع بر پا کن و هر دفعه که باد میوزد غبار استخوان‌های من از صحرا بطرف شهرهای تو روان خواهد گردید تا بلاد تو را ببوسد.
    من از این حرفها متاثر شدم و صحبت او را قطع نکردم زیرا متوجه گردیدم که این افکار او را تسکین میدهد و آهسته دستهای آزیرو را که مجروح بود گرفتم و او گفت: سینوهه بتو گفتم که من برای مرگ خود متاسف نیستم و پشیمان نمی‌باشم که چرا بضد مصر شوریدم زیرا تا انسان دست بکار بزرگ نزند استفاده بزرگ نمی‌کند و در کار بزرگ احتمال ضرر وجود دارد. و کاری که من کردم سبب گردید که سلطنت سوریه و افتخار را نصیب من نماید و من تا روزی که زنده بودم خوب زندگی کردم و از عشق برخوردار شدم و توانستم کینه‌های خود را تسکین بدهم. در این موقع هیچ یک از کارهائی که کردم مرا پشیمان نمی‌کند گو این که مجموع این کارها بهم تابید و ریسمانی شد که اینک برگردن من افتاده مرا بطرف مرگ میکشاند. و این حرفها را می‌گویم که تو بدانی من از مرگ نمی‌ترسم لیکن چون در همه عمر مردی کنجکاو بودم و مثل هر سریانی فطرت من از سوداگری سرشته شده و تجارت و معاملات را دوست میدارم میخواهم از تو که یک پزشک هستی بپرسم که آیا ممکن است بوسیله یک معامله بازرگانی مرگ را فریب داد و با یک سودا خدایان را گول زد؟
    ما سریانی‌ها که در تجارت زبردست هستیم در تمام معاملات دیگران را فریب میدهیم و آیا ممکن است که معامله‌ای را به مرگ پیشنهاد کنم که فریب بخورد و دست از من بردارد؟
    گفتم نه آزیرو انسان می‌تواند همه کس را فریب بدهد ولی قادر به فریفتن مرگ نیست. لیکن چون فردا چراغ زندگی تو خاموش خواهد شد میخواهم حقیقتی را بتو بگویم و آن حقیقت که تاکنون کسی جرئت نکرده بگوید این میباشد که مرگ هیچ درد ندارد آزیرو آیا میدانی چرا تاکنون کسی جرئت نکرده این حقیقت علمی و طبی را بمردم بگوید. علتش این است که یگانه چیزی که سبب میشود مردان جسور و افراد متهور و با اراده و مطیع شوند این است که از مرگ می‌ترسند برای اینکه تصور می‌نمایند که درد مرگ هزار بار از مخوف‌ترین دردهای جسمانی بدتر است و حال آنکه در زندگی بشر چیزی ملایم‌تر و گواراتر و راحت‌تر از مرگ نیست و آزیرو قبول کن که درد کشیدن یک دندان ده بار ده بار ده بار شدیدتر از درد مرگ است و در موقع مرگ حال انسان با حال یک مرد خسته که روی زمین دراز کشیده و میخواهد بخوابد و خواب چشم‌های او را گرفته فرق ندارد و هیچ نوع درد و ناراحتی در موقع مرگ احساس نمی‌شود و هر ناراحتی و درد ناشی از زندگی میباشد نه مرگ و کسی که مجروح می‌شود و یک لحظه نمی‌تواند آرام بگیرد برای این ناراحت نیست که باید بمیرد بلکه از این جهت به خود می‌پیچد که زنده است. مرگ پایان تمام دردها و حسرت‌ها و محرومیت‌ها و ناامیدی‌ها و هم چنین پایان تمام دردها جسمانی می‌باشد و آیا متوجه شده‌ای که بعد از یکروز گرم و خفه کننده نسیم خنک شب چگونه مفرح میباشد و مرگ هم نسبت به زندگی مثل آن نسیم خنک نسبت بروز خفه کننده است.

  2. #122
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ولی این حقیقت را عقلاء و اطباء افشاء نکردند تا اینکه ترس مردم از مرگ از بین نرود زیرا اگر مردم از مرگ بیم نداشته باشند هیچ نیروئی نمی‌تواند افراد با جرئت و سرکش را رام کند. چون آنها از این نمی‌ترسند که بعد از مرگ دیگر زنده نخواهند بود بلکه از این بیم دارند که هنگام مرگ متحمل شکنجه‌های هولناک خواهند گردید. آزیرو مرگ را نمی‌توان فریب داد زیرا اهل سودا نیست و سیم و زر و زن زیبا و شراب قبول نمی‌کند. ولی از هر شربت گواراتر میباشد و هم‌آغوشی با او لذت دارد. آزیرو من چون پزشک هستم عقیده ندارم که کالبد ما بعد از مرگ ولو آنرا مومیائی کنند باقی بماند.
    البته مومیائی مانع از فساد جسم میشود ولی آنچه بعد از مومیائی کردن باقی میماند مانند یک چوب خشک است نه چون یک انسان.
    من با اینکه مصری هستم بزندگی در دنیای دیگر که ما مصریان آنرا دنیای مغرب می‌نامیم عقیده ندارم ولی اصرار نمی‌کنم که عقیده من صحیح است و شاید در دنیای دیگر نوعی از زندگی براي ما وجود داشته باشد و بهمین جهت بعد از مرگ تو و زن و فرزندانت مقابل خدای بعل برای تو و آن سه نفر قربانی خواهم کرد تا اگر دنیائی دیگر برای ما هست تو و زن و فرزندانت در آن جهان آواره و گرسنه و تشنه نباشید.
    آزیرو از سخنان من خوشوقت شد و با امیدواری گفت سینوهه پس وقتی میخواهی قربانی کنی گوسفندانی را انتخاب نما که از گوسفندان کشور اصلی من آمورو باشد. زیرا گوسفندان آمورو فربه هستند و گوشت لذیذ دارند و کباب دل و جگر و قلوه گوسفند را دوست داشته‌ام و هرگاه در موقع قربانی گوسفندها شراب سیدون توام با عبهر را به خدای بعل بنوشانی من بیشتر خوشوقت می‌شوم زیرا بعد از مرگ می‌توانم باتفاق کفتیو شراب بنوشم و تا می‌توانم با او صحبت کنم.
    تا وقتی که آزیرو این سخنان را می گفت خوشحال بود ولی بعد دچار اندوه شد و گفت: سینوهه من نمیدانم با اینکه تو مصری هستی و من نسبت به مصریها خیلی بدی کرده‌ام چرا نسبت بمن نیکی می‌نمائی و آنچه راجع به مرگ گفتی در من اثر کرد و شاید همانطور که تو میگوئی مرگ غیر از خواب شیرین نیست. معهذا وقتی من بیاد میآورم که در فصل بهار در سرزمین آمورو درختهای بادام و گوجه و آلبالو پر از شکوفه می‌شود و گوسفندها روی تپه‌های سبز بع بع و بره‌ها جست و خیز می‌کنند نمی‌توانم برای از دست دادن زندگی متاسف نباشم. و هر زمان که بیاد میآورم که در فصل بهار در کشور آمورو گلهای زنبق می‌روید و از درختهای کاج بوی زرین به مشام میرسد قلبم میگیرد و من بگل زنبق علاقه مخصوص دارم برای اینکه گل سلطنتی است و من از این متاسف هستم که دیگر بهار آمورو را نخواهم دید و در تابستان آن کشور کنار چشمه‌های خنک نخواهم نشست و در فصل زمستان کوه‌ها را مستور از برف مشاهده نخواهم کرد.
    بدین ترتیب من و آزیرو در آنشب تا صبح صحبت کردیم.
    گاهی راجع به مرگ حرف میزدیم و زمانی در خصوص آمورو گفتگو می‌نمودیم و بعضی از اوقات خاطرات دوره جوانی را تجدید میکردیم.
    وقتی فلق دمید و هوا روشن شد غلامان من غذائی فراوان و لذیذ برای ما آوردند و مستحفظ‌ها ممانعت نکردند زیرا اول آنها سهم خود را از آن غذا برداشتند.
    من گرسنه نبودم و میل به غذا نداشتم بلکه میخواستم که آزیرو غذا بخورد. غذای ما عبارت بود از گوسفند بریان و گرم و مرغ بریان و نان‌هائی از مغز گندم که در روغن سرخ کرده بودند.
    غلامان من برای ما شراب سیدون را که با عطر مخلوط کرده بودند نیز آوردند و آزیرو قدری غذا خورد و شراب نوشید و بعد من به غلامان گفتم که آزیرو را بشویند و موهای سرش را شانه بزنند و ریش او را در یک تور ظریف زیرین قرار بدهند و بهترین جامه‌ای را که ممکن است بدست آورد بر او بپوشانند.
    غلامان من کفتیو و فرزندان آزیرو را نیز همان طور تمیز کردند و بر تن آنها لباس خوب پوشانیدند.
    ولی هورم‌هب موافقت نکرد که قبل از مرگ آزیرو زن و فرزندان خود را ببیند.
    وقتی هوا روشن شد هورم‌هب باتفاق امراء و افسران هاتی از خیمه بزرگ خویش خارج گردید و من دیدم که همه می‌خندند و می‌دانستم که همه بر اثر نوشیدن شراب کم و بیش مست هستند.
    من به هورم‌هب نزدیک شدم و گفتم تو میدانی که من چند مرتبه بتو خدمت کردم که آخرین آنها معالجه پای مجروح تو در جنگ مقابل شهر صور (واقع در سوریه قدیم – مترجم) بود در آن جنگ یک تیر زهرآلود در پای تو فرو رفت و من مانع آن شدم که زهر آن تیر تو را به قتل برساند اکنون آمده‌ام که از تو درخواستی بکنم و درخواستم این است که آزیرو را با شکنجه به قتل نرسانی زیرا این مرد پادشاه سوریه بود و در جنگ مردانه پیکار کرد.
    آزیرو قبل از اینکه بدست تو اسیر شود بقدر کافی مورد شکنجه قرار گرفته زیرا افسران هاتی برای اینکه وی را وادارند محل زر و سیم خود را بگوید او را شکنجه کردند و سزاوار نیست که امروز هم این مرد عذاب ببیند و اگر تو از شکنجه کردن وی صرف نظر نمائی نام نیک تو بزرگتر خواهد گردید.
    وقتی هورم‌هب این حرف را از من شنید چهره درهم کشید و رنگش تیره شد زیرا او برای مرگ آزیرو در آن روز پیش‌بینی‌ها کرده بود و میخواست که او را با شکنجه‌های هولناک به قتل برساند تا افسران هاتی و افسران و سربازان مصری تماشا و تفریح کنند و من میدیدم که مصریها برای اینکه بتوانند در صف اول تماشاچیان قرار بگیرند با هم نزاع می‌نمایند.
    اینرا هم باید بگویم که خود هورم‌هب از شکنجه کردن دیگران لذت نمی‌برد و بیرحم نبود ولی یک سرباز بشمار می‌آمد و مرگ را یکی از اسلحه خویش میدانست و در آن روز قصد داشت که طوری آزیرو را به قتل برساند که مایه عبرت سایرین شود و دیگر در سوریه کسی جرئت نکند بضد مصر قیام نماید.
    هورم‌هب می‌فهمید که ملت‌ها خشونت را دلیل بر لیاقت و قوت میدانند و فکر می‌کنند که سردار بیرحم یک سردار لایق است و در عوض ترحم و نرمی را نشانه ضعف بشمار می‌آورند.
    این بود که دست خود را از روی شانه شاهزاده شوباتو شاهزاده هاتی برداشت و با شلاق زرین چند مرتبه به ساق پای خود نواخت و گفت سینوهه تو مانند یک خار در پای من فرو رفته‌ای و من نزدیک است که از تو به تنگ بیایم زیرا تو یک مرد غیر عادی هستی و قضاوت تو در مورد مسائل معمولی شبیه به قضاوت دیوانگان است.
    وقتی یک نفر به ثروت و مقام میرسد تو بجای اینکه او را مورد مدح و قدردانی قرار بدهی درصدد انتقادش بر میائی و وقتی اشخاص ثروت و مقام خود را از دست میدهند تو در عوض اینکه نسبت به آنها بی اعتنایی کنی نزد آنها میروی و آنانرا نوازش می‌کنی و شنیدم که دیشب تا صبح نزد آزیرو بودی و باو آبجو مینوشانیدی و صبح به غلامان خود گفتی که برایش غذا و شراب بیاورند.
    این کار دیوانگان است که نسبت باشخاص از پا افتاده و فقیر کمک میکنند زیرا دوستی با اشخاص نگون‌بخت و بی‌بضاعت هیچ سودی برای انسان ندارد و بر عکس سبب زیان میشود زیرا انسان مجبور میشود که از زر و سیم خود بردارد و به آنها بدهد.
    تا وقتی که انسان زنده است باید از دوستی با کسانی که دارای مقام و ثروت نیستند پرهیز و پیوسته با کسانی دوستی نماید که امیدوار است روزی از مقام یا ثروت آنها سودمند شود و تو تا روزی که آزیرو دارای قدرت و ثروت بود با او دوستی نکردی و امروز که نه پادشاه است و نه ثروت دارد با او دوستی و از او طرفداری می‌نمائی.
    ولی سینوهه تو میدانی که من برای امروز عده‌ای از جلادان زبردست را از اطراف آورده‌ام تا اینکه جهت تفریح افسران و سربازان من هنرنمائی کنند و نصب ادوات شکنجه آنها برای من گران تمام شده و من نمی‌توانم در این آخرین میزان وزغ‌های لجن‌زار نیل را (هورم‌هب سربازان مصری را چنین می‌خواند) از تماشا محروم کنم زیرا آنها مدت سه سال در سوریه برای از بین بردن همین آزیرو جان فدا کردند و امروز حق دارند که شکنجه او را تماشا کنند.
    شوباتو شاهزاده هاتی وقتی این حرف را شنید کف دست خود را محکم بر پشت هورم‌هب نواخت و گفت آفرین بر تو که خوب گفتی و تو نباید امروز ما را از تماشا محروم کنی زیرا ما برای اینکه تو را از تماشای شکنجة او محرونم نکنیم وقتی آزیرو را دستگیر کردیم گوشتهای تن او را قطعه قطعه نکندیم و فقط قدری ناخنهای او را از گوشت جدا نمودیم و انگشت‌هایش را درهم شکستیم و لذا تو برای رضایت خاطر ما باید او را شکنجه کنی وگرنه ما مکدر خواهیم شد.
    هورم‌هب چین بر جبین افکند و من فهمیدم وی چرا متغیر شده است زیرا فرمانده قشون مصر خود را یک سردار فاتح می‌دانست و منتظر نبود که شاهزاده شوباتو که یک سردار مغلوب است دست به پشت وی بزند و برای او دستور صادر کند و گفت: شوباتو معلوم می‌شود که تو مست هستی و نمی‌توانی که حد خود را نگاهداری. من از این جهت تصمیم گرفتم که آزیرو را مورد شکنجه قرار بدهم و او را با انواع عقوبتها بمیرانم که همه بدانند که هر کس که بدوستی هاتی اعتماد کند عاقبت کارش مانند عاقبت آزیرو خواهد شد ولی چون شب گذشته من و شما با هم دوست بودیم و پیمانه‌های متعدد را خالی کردیم من نسبت به مردی که روزی دوست و متحد شما بود ترحم خواهم کرد و خواهم گفت که بدون شکنجه با مرگی آسان او را معدوم کنند.
    شوباتو از این حرف خیلی متاثر شد و رنگ از صورتش پرید زیرا سکنة کشور هاتی با این که بدوستان و متفقین خود خیانت می‌کنند و به محض اینکه نفع آنها اقتضاء نماید صمیمی‌ترین دوستان خویش را می‌فروشند میل ندارند که کسی آنها را خائن و بیوفا و بی اعتبار بداند.
    شاید هم حق بجانب آنها باشد زیرا هر ملت و هر زمامدار لایق همین طور رفتار میکند و همین که سود خود را در خیانت دید خیانت می‌نماید ولی هاتی‌ها در خیانت خیلی متهور هستند و بدون هیچ عذر و توضیح دادن مبادرت به خیانت می‌نمایند.
    شوباتو خشمگین شد ولی رفقای وی که متوجه شدند که خشم شوباتو ممکن است برای وی و دیگران خیلی گران تمام شود دست روی دهان او گذاشتند و وی را بردند و چند دقیقه دیگر سردار مغلوب هاتی استفراغ کرد و آنچه شب قبل خورده بود بیرون آورد و بد مستی وی از بین رفت.
    هورم‌هب دستور داد که آزیرو را بیاورند و با این که میدانست که من باو غذا داده‌ام وقتی دید که آن مرد با سری بلند قدم بر میدارد و یک جامه فاخر پوشیده و موهای سرش مرتب می‌باشد حیرت کرد.
    آزیرو خنده کنان میآمد و افسران و سربازان مصری را که مستحفظ او بودند مسخره میکرد تا اینکه نزد هورم‌هب رسید و از بالای سر مستحفظین خود او را مخاطب ساخت و گفت: ای هورم‌هب کثیف، از من نترس و پشت نیزة سربازان خود پنهان مشو زیرا مرا با زنجیر بسته‌اند و نزدیک بیا تا من بتوانم پاهای کثیف خود را بجامه تو بمالم و سرگین پاهای خود را پاک کنم زیرا اینک که از وسط اردوگاه تو میگذشتم تا بجانب محل اعدام بروم پاهای من آلوده شد و من در تمام عمر اردوگاهی به کثافت اردوگاه تو ندیده‌ام و همه میدانند وقتی یک اردوگاه کثیف باشد دلیل بر این است که فرمانده اردوگاه لیاقت ندارد.
    هورم‌هب از ته دل خندید و گفت آزیرو من بتو نزدیک نمی‌شوم برای اینکه از تو بوی عفونت به مشام میرسد و با اینکه موفق شده‌ای که یک جامه نو بپوشی و زخمهای خود را پنهان کنی بوی تعفن تو باقی است ولی انکار نمی‌توان کرد که مردی شجاع هستی و از مرگ بیم نداری و هنگامی که بسوی محل اعدام میروی میخندی و بهمین جهت من گفتم که تو را بدون شکنجه به قتل برسانند تا اینکه در آینده نام مرا به نیکی یاد کنند زیرا قدرت در آن نیست که انسان دشمن مغلوب را شکنجه نماید بلکه قدرت در آن است که سردار فاتح با اینکه می‌تواند سردار مغلوب را شکنجه کند از آزار وی صرف نظر نماید.

  3. #123
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد هورم‌هب دستور داد که گارد مستحفظ خود او اطراف آزیرو را بگیرند تا اینکه سربازان مصری بطرف وی سرگین و سنگ پرتاب نکنند و باو ناسزا نگویند.
    بعد از آزیرو زن او کفتیو را آوردند و من دیدم که آن زن آرایش کرده و خود را زیباتر نموده و دو پسر آزیرو هم با مادر میآمدند و دست یکدیگر را گرفته بودند و راه رفتن آنها نشان میداد که از شاهزادگان هستند.
    در محل اعدام زن و فرزندان به آزیرو ملحق شدند وقتی آزیرو زن خود را دید اندوهگین شد و بانگ زد کفتیو... کفتیو... ای مادیان سفید و ای پلک چشم من، من خیلی متاسفم که سبب مرگ تو شده‌ام زیرا میدانم که تو میتوانی باز از زندگی لذت ببری.
    کفتیو باو گفت آزیرو برای من غصه نخور زیرا من با میل و شعف در عقب تو به سرزمین اموات خواهم آمد برای اینکه میدانم که بعد از تو شوهری یافت نخواهد شد که بتواند مثل تو که چون یک گاونر نیرومند هستی مرا خرسند و راضی کند.
    وقتی تو زنده بودی من تو را از تمام زنها جدا کرده‌ام و نگذاشتم که تو با هیچ زن جز من تفریح کنی و اینک که بسر زمین اموات میروی من با تو خواهم آمد که نگذارم در آنجا با زنهای دیگر تفریح نمائی چون یقین دارم که تمام زنهای زیبا که قبل از من با تو تفریح کردند و اینک در دنیای اموات هستند انتظار تو را می‌کشند تا اینکه تو را از من بگیرند. حتی اگر مصریها مرا بقتل نرسانند من بوسیله گیسوان بلندی که دارم خود را خفه خواهم کرد که بعد از تو وارد دنیای اموات شوم و از تو جدا نباشم. زیرا تو علاوه بر این که شوهر من بودی مرا که یک کنیز بشمار می‌آمدم و یک طبیب مصری مرا بتو بخشید به مقام ملکه رسانیدی و من برای تو دو فرزند زیبا زائیدم.
    آزیرو از اینجواب خیلی خوشوقت شد و بعد به فرزندان خود گفت ای پسران من شما اولاد یک پادشاه هستید و در این موقع باید مانند شاهزادگان یعنی بدون بیم بمیرید. من در این اواخر با یک مرد که در خصوص مرگ به تنهائی بیش از یکصد نفر از افراد عادی تجربه دارد مذاکره کردم و او بمن گفت که مرگ از کشیدن دندان ده بار آسان‌تر است و هیچ درد ندارد و شما بدانید که مرگ بهیچوجه دارای درد نیست بلکه زندگی انسان را دچار رنج می‌کند.
    پس از این حرف آزیرو مقابل جلاد زانو زد و خطاب به کفتیو گفت: من از مشاهده این مصریهای متعفن که در اطراف ایستاده‌اند منزجر هستم و نمی‌خواهم که نیزه‌های خون‌آلود آنها را ببینم و بهمین جهت میل دارم در این موقع تنها تو را تماشا کنم. کفتیو همسرم در مقابل من بایست تا من بتوانم در این وقت با مشاهده چهرة زیبای تو بمیرم.
    کفتیو موهایش را به پشت انداخت و صورت خود را باو نشان داد و در حالی که آزیرو چشم به او دوخته بود جلاد شمشیر سنگین و بلند خود را روی گردن آزیرو فرود آورد و با یک ضربت سر از پیکر او جدا شد و طوری ضربت جلاد شدید بود که سر تا نزدیک پای کفتیو غلطید و خونی که از گردن آزیرو فوران کرد زن و دو پسر او را رنگین نمود و پسر کوچک لرزید.
    ولی کفتیو سر آزیرو را از زمین بلند کرد و روی سینه نهاد و لب‌ها و چشم‌های او را بوسید و ریشش را نوازش داد و بدون اینکه سر را از سینه جدا کند به پسرها گفت فرزندان من چرا معطل هستید و اکنون که پدر شما رفته شما هم بروید و من عجله دارم که باو و شما ملحق شوم.
    پسر بزرگ بدون اینکه دست پسر کوچک را رها کند زانو بزمین زد و جلاد سر او را مثل سر پدر با یک ضربت قطع کرد و آنگاه سر پسر کوچک را از بدن جدا نمود.
    کفتیو که کماکان سر آزیرو را روی سینه نهاده بود بی تاثر مرگ فرزندان خود را نگریست.
    پس از مرگ آنها جلاد با لگد سرهای دو پسر را از جلوی خود دور کرد و به کفتیو اشاره نمود که زانو بزند.
    زن بی‌آنکه سر آزیرو را از خود دور نماید مقابل جلاد زانو را بزمین نهاد و با یک دست گیسوی خود را عقب زد که گردن را آشکار نماید و جلاد هنگام جدا کردن سرش دچار زحمت نشود.
    جلاد سر او را هم از پیکر جدا کرد و خون رگهای گردن کفتیو روی سر آزیرو و فرزندان او ریخت و باین ترتیب هر چهار نفر بدون شکنجه و بسرعت مردند. ولی هورم‌هب اجازه دفن جنازه‌ها را ندادو گفت لاشه‌ها را در صحرا بیندازند تا اینکه طعمه جانوران شود.
    چنین مرد آزیرو پادشاه کشور آمورو که بعد پادشاه سراسر سوریه شد و بعد از مرگ وی هورم‌هب با هاتی صلح کرد در صورتی که میدانست که صلح مزبور دوام نخواهد نمود.
    زیرا هاتی به موجب پیمان صلح شهرهای سیدون – ازمیر – بیبلوس – کادش از شهرهای سوریه را در تصرف داشت و هاتی شهر اخیر را در شمال سوریه مبدل بیک پایگاه جنگی بزرگ کرده بود.
    با اینکه هورم‌هب میدانست که آن صلح دائمی نخواهد بود چون هر دو طرف از جنگ خسته شده بودند موافقت نمود که با هاتی صلح نماید.
    علاوه بر خستگی از جنگ دو علت دیگر سبب شد که هورم‌هب صلح کند یکی این که میخواست قسمتی از اوقات خود را صرف تامین منافع خویش در طبس پایتخت مصر نماید و دیگر اینکه میدانست در جنوب مصر قبایل سیاه پوست سربلند کرده حاضر نیستند که به مصر خراج بدهند.
    در آن سالها که هورم‌هب می‌جنگید فرعون توت آنخ آمون در آن کشور سلطنت می‌کرد و با اینکه فکری جز ساختمان قبر خود نداشت و در امور دیگر مداخله نمی‌نمود ملت مصر تمام بدبختی‌های خود را از او میدانست و میگفت چگونه ما میتوانیم از یک فرعون که زن او از نسل یک فرعون کذاب است انتظار نیک‌بختی داشته باشیم.
    آمی در صدد تصحیح این طرز فکر در ملت بر نمی‌آمد بلکه شایعاتی بوجود میآورد که مردم را نسبت به فرعون بدبین‌تر نماید چون میدانست که هر قدر مردم نسبت به فرعون بدبین‌تر شوند بسود اوست.
    از جمله بدوستان خود می‌سپرد که بهر کس که میرسند بگویند که فرعون تمام ثروت مصر را صرف ساختمان و تزئین قبر خود میکند و بدبختی ملت مصر ناشی از قبر سازی اوست.
    بر اثر تحریک آمی از طرف فرعون مالیاتی در مصر وضع شد که از هر کس که میخواست دارای قبر باشد و لاشه او را بعد از مرگ مومیائی کنند دریافت میگردید تا اینکه به مصرف مقبره فرعون برسد. و این مالیات خیلی مردم را ناراضی کرد زیرا از غلامان گذشته همه مشمول این مالیات میشدند. هر مصری آرزو داشت که بعد از مرگ لاشه‌اش را مومیائی کنند و در قبری دفن نمایند و بعضی از غلامان هم در تمام عمر از ارباب خود می‌دزدیدند و پس‌انداز می‌کردند که بعد از مرگ لاشه آنها مومیائی شود و در قبر جا بگیرد.
    در آن سالها که فرعون توت‌آنخ‌آمون در مصر سلطنت میکرد من در سوریه پیوسته با قشون هورم‌هب بودم و مجروحین و بیماران را معالجه میکردم و از اوضاع طبس پایتخت مصر اطلاعی غیر از آنچه مسافرین میگفتند نداشتم.
    مسافرینی که از طبس می‌آمدند و می‌گفتند که فرعون ضعیف و نحیف است و یک بیماری مرموز او را آزار میدهد و این بیماری با جنگ سوریه ارتباط دارد.
    چون هر دفعه که خبر یکی از پیروزیهای هورم‌هب باو میرسد طوری ناخوش میشود که بستری میگردد ولی همینکه میشنود که هورم‌هب در یک پیکار شکست خورده بهبود مییابد و از بستر بر میخیزد.
    مسافرین می‌گفتند که این موضوع بقدری عجیب است که به جادوگری شباهت دارد چون سلامتی و ناخوشی فرعون وابسته باخبار جنگ سوریه میباشد.
    وقتی جنگ سوریه طولانی شد آمی بی‌خبر گردید و چند پیک از مصر نزد هورم‌هب فرستاد و گفت تا چه موقع میخواهی به جنگ سوریه ادامه بدهی عجله کن و صلح را برقرار نما تا اینکه من بتوانم به مقصود خود برسم زیرا من پیر هستم و نمی‌توانم برای وصول به مقصود شکیبائی را پیشه نمایم و به محض اینکه من به مقصود رسیدم طبق قولی که بتو دادم تو را نیز به مقصود خواهم رسانید.
    من عقیده نداشتم که بیماری فرعون ناشی از جادوگری باشد و حدس میزدم از این جهت فرعون بر اثر وصول اخبار جنگ مصر گاهی بیمار میشود و زمانی از بستر بیماری بر میخیزد که آمی قصدی مخصوص دارد.
    به همین جهت موقعی که جنگ سوریه تمام شد و هورم‌هب با هاتی صلح کرد و ما سوار بر کشتی‌های جنگی از رود نیل بالا رفتیم و شنیدیم که فرعون سوار بر زورق زرین آمون شده تا اینکه به سرزمين مغرب برود من از وصول این خبر یعنی خبر مرگ فرعون حیرت نکردم و آنوقت فهمیدم که بیمار شدن و بهبود یافتن فرعون برای این بود که اینک که خبر مرگ او منتشر میگردد مردم حیرت ننمایند چرا توت‌آنخ‌آمون ناگهان مرد.
    وقتی ما خبر مرگ فرعون را شنیدم درفش کشتیهای جنگی را فرود آوردیم و صورت را با دوده سیاه کردیم.
    می‌گفتند وقتی خبر پیروزی قشون مصر در مجیدو و صلح با هاتی باطلاع فرعون رسید طوری وی گرفتار بحران شدید مرض خود گردید که جان سپرد.
    ولی در خصوص مرض فرعون اطبای دارالحیات توافق نظر نداشتند و معلوم نبود که وی بچه مرض مرده است. اما از قول کارکنان خانه مرگ می‌گفتند که وقتی خواستند شکم فرعون را برای مومیائی کردن لاشه او باز کنند دیدند که روده‌های او سیاه شده و فکر کردند که وی را مسموم نموده‌اند.
    ولی ملت می‌گفت که مرگ فرعون از غصة پیروزی ارتش مصر در سوریه بود زیرا بعقیده ملت فرعون فهمید که بعد از این پیروزی ملت از بدبختی رهائی خواهد یافت و سعادتمند خواهد شد و چون او خواهان بدبختی ملت بود لذا از فرط اندوه گرفتار بحران مرض خود گردید و زندگی را بدرود گفت.
    من میدانستم در همان روز که هورم‌هب لوح خاک‌رست پیمان صلح با هاتی را مهر کرد مثل این بود که کارد خود را در قلب فرعون فرو کرده باشد.
    برای اینکه آمی در طبس انتظاری جز این نداشت که جنگ سوریه خاتمه پیدا کند تا وی با خیالی آسوده فرعون را به قتل برساند و بجای او بعنوان فرعون بر تخت سلطنت مصر بنشیند.
    خبر مرگ فرعون هورم‌هب و سربازان او را خیلی متاثر کرد برای اینکه هورم‌هب وقتی وارد مصر شد درفش پیروزی را برافراشت و روسای سوریه را سرنگون از دکل کشتی‌های جنگی بدار آویخت تا اینکه مانند فراعنه قدیم و بزرگ مصر که بعد از بازگشت از یک جنگ دشمنان خود را سرنگون بدار میآویختند رفتار کرده باشد و مردم از مشاهده معدوم شدگان بر خود ببالند و بدانند که مصر مثل گذشته قوی است و می‌تواند که از دشمنان خارجی و یاغیان انتقام بگیرد.
    ولی وصول خبر مرگ فرون سبب گردید که هورم‌هب درفش پیروزی را فرود آورد و لاشة آنهائی را که بدار آویخته بود به نیل انداخت.
    سربازان مصری هم که با هورم‌هب به مصر برگشتند امیدوار بودند که بجبران سه سال جنگ در سوریه و تحمل مخاطرات اینک که به طبس مراجعت می‌نمایند بتوانند از زر و سیمی که در سوریه بوسیله غارت بدست آورده‌اند استفاده و عیش کنند لیکن خبر مرگ فرعون نقشه‌های آنان را برای خوشگذارانی در پایتخت مصر بر هم زد زیرا دانستند وارد شهری خواهند شد که مرکز سوگواری است و باید صورت را بوسیله دوده سیاه نمایند و خود را عزادار جلوه دهند و همه بزبان حال می‌گفتند این فرعون که ما را به جنگ سوریه فرستاد اینک که مرده دست از ما بر نمی‌دارد و مرگ او هم مثل زنده بودنش برای ما تولید بدبختی می‌نماید.

  4. #124
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتی سربازها متوجه شدند که پس از ورود به طبس نمی‌توانند عیش کنند در هر نقطه از سواحل نیل که کشتیها لنگر می‌انداختند بساحل می‌رفتند و زنهائی را که برای فروش از سوریه با خود آورده بودند بساحل میبردند و در آنجا بوسیله طاس بر سر غنائم سوریه یا زنها قمار می‌کردند.
    زیرا اگر چه هر مرد از زن خود سیر شده بود و نمی‌خواست با وی تفریح کند ولی می‌اندیشید که زنهای دیگران بیش از زن او لذت دارد و علاقه داشت که بوسیله قمار آنها را تصاحب نماید.
    سربازان مصری گاهی در موقع قمار بخشم در می‌آمدند و نزاع می‌کردند و یکدیگر را مجروح می‌نمودند و ناسزاهای درشت نسبت به خدایان بر زبان می‌آوردند بطوری که سکنه سواحل نیل از بی‌دینی آنها متحیر می‌شدند و با حیرت و وحشت‌زده ولی آهسته از یکدیگر می‌پرسیدند آیا اینان مصری می‌باشند پس چرا اینطور بخدایان توهین می‌کنند؟
    غافل از اینکه سربازان مصری بر اثر دوری از وطن نه فقط لباس‌های سریانی و هاتی را می‌پوشیدند و در محاوره کلمات سریانی و هاتی بکار میبردند بلکه بعضی از آنها خدایان مصر را فراموش کرده بعل خدای سوریه را می‌پرستیدند.
    خود من هم در کشور آمورو واقع در سوریه چهار قربانی بزرگ به بعل تقدیم کردم تا اینکه آزیرو و زن و فرزندان وی بعد از مرگ سرگردان و گرسنه و تشنه نباشند.
    منظور من از ذکر این نکات این است که ملت مصر با اینکه میدانست که سربازان هورم‌هب در جنگ فاتح شده‌اند از آنها می‌ترسیدند زیرا میدید که بسیاری از آنها نه از حیث لباس شبیه به مصریان هستند و نه از حیث عقیده داشتن به خدایان مصر.
    سربازان مصری و من هم از مشاهده وضع مصر بعد از دوری از آنجا حیرت کردیم زیرا در هر نقطه از سواحل نیل که قدم بر زمین می‌گذاشتیم مشاهده می‌نمودیم مردم عزادار یا فقیر و درمانده هستند.
    از بس مردم مصر البسه خود را شسته و وصله زده بودند رنگ اصلی آن محسوس نمی‌شد و صورتها همه لاغر و خشک به نظر می‌رسید زیرا مصریها توانائی بدست آوردن روغن نباتی را نداشتند.
    هر کس با نگاهی حاکی از وحشت ما را می‌نگریست و پشت فقراء از چوب و شلاق محصلین مالیات زخم شده بود.
    عمارات عمومی و دولتی رو به ویرانی میرفت و از سقف خانه‌ها سفال می‌افتاد و جاده‌ها از وقتی که ما از مصر خارج شدیم تعمیر نشد و دیوار بسیاری از کانالهای آبیاری ویران گردید.
    فقط معبدها را آباد دیدیم و مشاهده کردیم که دیوار معابد با نقوش زرین و ارغوانی تزئین شده و کاهنان فربه بودند و سرهای تراشیده و روغن خورده داشتند.
    من مطلع شدم که هرگز بکاهنان معابد بد نگذشت و پیوسته بهترین گوشتها و نانها و شرابها را صرف کردند و در حالیکه آنها می‌خوردند و می‌آشامیدند مردم اگر یک قطعه نان خشک بدست می‌آوردند در آب نیل خیس می‌نمودند که بتوانند بخورند. عده‌ای از مصریان که در گذشته شراب را در پیمانه‌های طلا می‌نوشیدند اگر موفق می‌شدند ماهی یک مرتبه یک کوزه آبجو کم قوت بدست بیاورند خود را نیک بخت میدانستند و دیگر در ساحل رود نیل صدای خنده زنها و فریاد شادی اطفال شنیده نمی‌شد و زنها پژمرده و لاغر با دستهای استخوانی چوب عریض مخصوص کوبیدن روی البسه چرک را بالا میبردند و پائین میآوردند و کودکان نحیف که از فرط گرسنگی حال بازی کردن نداشتند زمین را میکاویدند که بتوانند ریشه‌ای بیرون بیاورند و شکم را با ریشه علفها سیر نمایند.
    جنگ طولانی مصر را بآن روز انداخته بود و آنچه بعد از جنگ آتون و آمون در مصر باقی ماند بر اثر جنگ طولانی مصر و سوریه از بین رفت. و بهمین جهت مردم حال و نشاط آن را نداشتند که از خاتمه جنگ و بازگشت صلح خوشوقت شوند و حرکت کشتی‌های جنگی هورم‌هب را که بطرف طبس میرفت با وحشت می‌نگریستند.
    معهذا چلچله‌ها با سرعت تیری که از کمان پرتاب شود روی سطح آب نیل پرواز می‌کردند و در نیزارهای سواحل نیل اسبهای آبی نعره می‌زدند و تمساح‌ها دهان را می‌گشودند تا پرندگان بوسیله منقار لای دندانهای آنان را پاک کنند و ما آب شط نیل را که از لذیذترین آبهای جهان است می‌نوشیدیم و هوای مخلوط با بوی لجن‌زارهای نیل را استشمام میکردیم و گوش بصدای گیاه پاپیروس که بر اثر وزش باد تکان میخورد میدادیم و پرواز مرغابیها و حرکت آمون را در آسمان تماشا می‌نمودیم (آمون در اینجا به معنای خورشید است و در آغاز سرگذشت سینوهه هم بطوری که دیدیم به همین معنی بکار برده شد – مترجم).
    این آثار و روایح بما نشان میداد که وارد وطن خود شده‌ایم.
    روزی فرا رسید که چشم ما بکوه‌های سه گانه طبس که نگهبان پایتخت مصر است افتاد و بالای عمارت معبد آمون را دیدیم و درخشندگی قله ستون‌های سنگی که از طلا می‌باشد بنظر ما رسید. (این ستونهای سنگی که یکی از آنها اکنون در پاریس است یعنی از مصر به فرانسه منتقل شده یک پارچه سنگ بود و شاخص تعیین وقت از روی سایه ستون بشمار میآمد – مترجم).
    وقتی که به طبس نزدیک گردیدیم چشم ما بشهر بزرگ اموات که گوئی بی‌پایان است افتاد و بعد وارد شهر شدیم و اسکله‌های آن را مشاهده نمودیم و محله فقراء را با کلبه‌های گلی آن محله دیدیم و از مشاهده عمارات محله اغنیاء و اشراف و باغهای آنها محظوظ شدیم.
    آنوقت با قوت بیشتر هوای طبس را استنشاق نمودیم و ملاحان پاروهای بلند خود را با نیروی زیادتر در آب فرو کردند و سربازان هورم‌هب فراموش نمودند که عزادار فرعون هستند و فریاد شادی و آواز را سر دادند.
    بدین ترتیب من بطبس که از شیرخوارگی در آنجا بزرگ شده بودم مراجعت کردم و تصمیم گرفتم که دیگر از آنشهر نروم زیرا چشمهای من آنقدر شرارت و رذالت نوع بشر را در آفاق مختلف دیده بود که نمی‌خواستم باز ناظر آن پستی‌ها و بیرحمی‌ها باشم.
    من تصمیم داشتم که بقیه عمر در مسقط الراس خود در محله فقراء و در خانه‌ای محقر که در آن محله داشتم زندگی کنم و از راه طبابت معاش خود را تامین نمایم.
    من نمی‌توانستم خانه‌ای بهتر خریداری کنم زیرا آنچه زر و سیم در سوریه نصیب من گردیده بود صرف قربانی کردن در راه آزیرو و زن و فرزندان وی شد و من نمی‌خواستم آن فلزات‌آلوده را نگاه دارم و به مصر بیاورم زیرا میدانستم زر و سیمی که در سوریه نصیب من گردیده آلوده بخون است و پیوسته از آنها بوی خون بمشام میرسد.
    بهمین جهت آنچه در سوریه بدست آوردم برای تحصیل رضایت آزیرو و زن و دو پسر وی صرف قربانی در راه آنان کردم و دست خالی به طبس مراجعت نمودم.
    لیکن غافل از این بودم که پیمانه سرنوشت من هنوز پر نشده و باز کاری در انتظار من است که از انجام آن می‌ترسیدم و نفرت داشتم ولی مجبور بودم که بانجام برسانم و همان کار سبب شد که بعد از چند روز من که میخواستم بقیه عمر در طبس زندگی کنم از آنجا کوچ نمایم و بروم و شرح این واقعه را خواهم گفت.
    آمی و هورم‌هب بعد از صلح با هاتی و مرگ فرعون کار جهان را به مراد خود دیدند و فکر کردند که هیچ چیز نمی‌تواند مانع از زمامداری آنها شود.
    ولی چیزی نمانده بود که بر اثر کینة یکزن هر دوی آنها از زمامداری محروم شوند.
    بهمین جهت لازم است که من یکمرتبه دیگر از ملکه نفرتی‌تی و شاهزاده خانم باکتامون نام ببرم زیرا زنیکه کینه میورزید ملکه سابق نفرتی‌تی بود.
    ولی برای اینکه راجع باین دو نفر و توطئه آنها و خطری که برای زمامداری آمی و هورم‌هب بوجود آمده بود صحبت کنم میباید در این تاریخ یک فصل جدید را بگشایم و این آخرین فصل زندگی من خواهد بود و در این فصل خواهم گفت چگونه من که بوجود آمده بودم تا مردم را مداوا کنم و آنها را از مرگ برهانم مبادرت به قتل نفس کردم.
    آمی با هورم‌هب توافق نظر حاصل کرده بود که بعد از مرگ توت‌آنخ‌آمون کلاه سلطنت مصر را بر سر بگذارد.
    لذا برای اینکه زودتر آن کلاه را بر سر بنهد و بر تخت سلطنت بنشیند مراسم و تشریفات تعزیه توت‌آنخ‌آمون را کوتاه نمود و متصدیان مومیاکار طبس را وادار کرد که زودتر لاشه فرعون مرده را مومیائی نمایند و قبر فرعون را که طبق نقشه یک بنای با عظمت بود ناتمام گذاشت و در نتیجه قبر توت‌آنخ‌آمون برخلاف آرامگاه فراعنه بزرگ مصر کوچک شد و هرچه زر و سیم و اشیاء قیمتی را که فرعون بآرامگاه خود اختصاص داده بود تا اینکه در دنیای دیگر با وی باشد به تصرف در آورد.
    ولی شرط اصلی توافق نظر هورم‌هب با آمی این بود که آمی کاری بکند که شاهزاده خانم باکتامون زن هورم‌هب شود تا اینکه هورم‌هب که هنگام تولد در اصطبل گام به جهان نهاد و بین انگشتان او سرگین بود بتواند پس از مرگ آمی پادشاه مصر شود و جای فراعنه بزرگ سرزمین سیاه را بگیرد.
    آمی برا اینکه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورم‌هب بکند با کاهنان معبد آمون در طبس گفتگو کرد و باتفاق آنها نقشه‌ای کشید که قرار بود بدین شکل اجرا شود.
    در روزی که هورم‌هب پس از مراجعت از سوریه بعنوان یک فاتح بزرگ به معبد آمون میرود شاهزاده خانم باکتامون با آرایشی نظیر آرایش سخ‌مت الهه جنگ در معبد حضور خواهد یافت و پس از خاتمه تشریفات مذهبی کاهنان از معبد خارج خواهد شد و یکی از آنها قبل از خروج کوزه‌ای را بین هورم‌هب و شاهزاده خانم که در آن روز الهه جنگ شده خواهد شکست و آنگاه معبد بکلی خالی خواهد گردید و هورم‌هب در آنجا با شاهزاده خانم تفریح خواهد نمود و با این تفریح درون معبد با الهه جنگ هورم‌هب نیز بدرجه خدائی خواهد رسید و خدای جنگ خواهند گردید.
    کاهنان بر اثر تلقین آمی می‌گفتند لزومی ندارد که کوزه‌ای بین آن دو نفر شکسته شود زیرا خدایان برای این که با هم وصلت کنند و زن و شوهر شوند احتیاج به کوزه شکستن ندارند و شکستن کوزه در خور افراد بشر است نه خدایان که مقام و مرتبه آنها بزرگتر از کوزه شکانیدن میباشد. و از آن گذشته چون آن دو نفر در معبد تفریح خواهند کرد و یکی از آنها الهه جنگ است بخودی خود زن و شوهر می‌شوند.

  5. #125
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و دوم - یک وصلت شگفت آور

    آمی تصور مینمود كه با این نقشه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورم‌هب خواهد کرد زیرا وقتی شاهزاده خانم در یک معبد خالی از اغیار خود را با هورم‌هب که مردی بلند قامت و چهار شانه و نیرومند است تنها دید نخواهد توانست مقاومت نماید و خود را در آغوش وی خواهد انداخت.
    ولی ملکه نفرتی‌تی بمناسبت کینه ایکه نسبت به هورم‌هب داشت و گفتم که علت بروز کینه چه بود نمی‌خواست که شاهزاده خانم باکتامون زن هورم‌هب شود و پیوسته از هورم‌هب نزد شاهزاده خانم بدگوئی میکرد و بخصوص پستی نژاد هورم‌هب را به نظر شاهزاده خانم می‌رسانید و می‌گفت که تو از نژاد خدایان هستی در صورتیکه این مرد هنگامیکه متولد شد وسط انگشتان او سرگین وجود داشت و اگر این مرد با تو تفریح کند خون تو کثیف خواهد شد و دیگر کسی تو را فرزند خدایان نخواهد دانست.
    آن وقت این دو زن مبادرت به انجام نقشه‌ای کردند که فقط کینه و حیله زن می‌تواند که آن نقشه را انجام بدهد زیرا وقتی روح زن از کینه پر شد ملاحظه هیچ چیز حتی خود را نمی‌نماید و تمام مصالح سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را فدا می‌کند.
    قبل از اینکه بگویم نقشه این دو زن چه بود باید خاطرنشان کنم که وقتی قشون هاتی در سوریه تقاضای صلح کرد من متعجب شدم.
    من با اطلاعاتی که از روحیه و سر سختی هاتی‌ها داشتم منتظر نبودم که آنها در سوریه تقاضای صلح کنند زیرا بفرض اینکه در ده جنگ دیگر در سوریه شکست میخوردند آسیبی بکشور خود آنها نمی‌رسید زیرا سوریه وطن آنها نبود.
    اگر هورم‌هب از پیروزیهای خود مغرور نشده بود از پیشنهاد صلح هاتی مثل من حیرت می‌کرد ولی او علاوه بر غرور می‌خواست صلح کند که بتواند به طبس برگردد و بکارهای خود برسد و شاهزاده خانم باکتامون را همسر خویش نماید.
    نفرتی‌تی در موقع حیات شوهرش خیلی نفوذ داشت و مرگ شوهر یک مرتبه نفوذ و قدرت او را از بین برد ولی زیبائی وی بجا ماند.
    او تصمیم گرفت که از زیبائی خود استفاده نماید و هورم‌هب را که میدید نیرومندترین مرد مصر است مجذوب کند تا اینکه هم از تفریح با او لذت ببرد و هم قدرت و نفوذ گذشته را، این مرتبه بوسیله هورم‌هب بدست بیاورد.
    ولی هورم‌هب که آرزوی تفریح کردن با شاهزاده خانم باکتامون را داشت وقتی دید که نفرتی‌تی خود را بوی عرضه میکند او را از خویش دور کرد و هیچ توهین برای یکزن زیبا بدتر از این نیست که وی خود را بمردی که تصور می‌نماید او را دوست میدارد عرضه کند و آن مرد وی را از خویش براند.
    نفرتی‌تی از آن روز کینه هورم‌هب را در دل پروراند و چون یکزن زیبا بود عده‌ای از مردان دربار مصر که پیوسته در آن دربار میخوردند و میخوابیدند و کاری نداشتند و دنبال یک سرگرمی میگشتند که خود را مشغول نمایند اطراف نفرتی‌تی را گرفتند و وی توانست که در دربار توت‌آنخ‌آمون درباری برای خود بوجود بیاورد.
    در ضمن از غرور فطری شاهزاده خانم باکتامون استفاده کرد و طوری باو تلقین نمود که وی از نژاد خدایان است که آن شاهزاده خانم حتی در موقع استحمام اجازه نمی‌داد کسی دست ببدن او بزند و میگفت دست کنیزان نباید ببدن من بخورد و کسی نباید قدم روی سایه من بگذارد زیرا من الهه هستم و سایه من سایه یک الهه میباشد.
    شاهزاده خانم باکتامون تا آنموقع دوشیزگی خود را حفظ کرده بود و میگفت در مصر کسی که لایق همسری من باشد وجود ندارد.
    من فکر میکنم که ادامه دوشیزگی سبب گردید که شاهزاده خانم مزبور قدری هم مبتلا به اختلال مشاعر شد چون یک دختر جوان اگر شوهر نکند و عمر او از مرحله‌ای که دخترها، شوهر می‌نمایند بگذرد بر اثر فشار تجرد دچار افکاری می‌شود که حواس او را پرت مینماید، لیکن اگر شوهر کند این عارضه رفع می‌گردد.
    نفرتی‌تی به شاهزاده خانم باکتامون تلقین کرد که وی برای این بوجود آمده تا اینکه مصر را از کسانی که جزو عوام‌الناس هستند و داعیه سلطنت دارند نجات بدهد و باو گفت که مصر در گذشته یک ملکه داشت بنام هاچت سوت که ریش عاریه بر صورت می‌نهاد و دم شیر از خود می‌آویخت و کشور را اداره می‌کرد و همه فرمان او را اطاعت می‌نمودند و او هم باید در آینده ملکه مقتدر مصر شود.
    من فکر می‌کنم با همه بدگوئی‌ها که نفرتی‌تی از هورم‌هب نزد شاهزاده خانم باکتامون کرد آن دختر جوان در باطن هورم‌هب را می‌پسندید ولی نمیتوانست که سرزنش نفرتی‌تی و دیگران را تحمل نماید و خود را تسلیم مردی کند که همه میدانستند که دارای نژاد عالی نیست.
    من تصور می‌کنم که چون نفرتی‌تی دختر آمی بود آن مرد نقشه خود و هورم‌هب را برای دخترش حکایت کرد و باو گفت ما دو نفر قصد داریم که در مصر سلطنت کنیم و نفرتی‌تی دریافت که یکی از ارکان نقشه آن دو نفر این است که هورم‌هب همسر شاهزاده خانم باکتامون شود و آنوقت نفرتی‌تی هوش و زیبایی خود را بکار انداخت که آن نقشه سر نگیرد.
    و وقتی یکزن باهوش چون ملکه نفرتی‌تی تصمیم بگیرد که نقشه‌ای را بموقع اجرا بگذارد از داس ارابه‌های جنگی برنده‌تر و خطرناکتر میشود.
    چگونگی کشف نقشة این دو زن از این قرار است که وقتی هورم‌هب وارد طبس شد برای شاهزاده خانم باکتامون پیغام فرستاد که وی را ملاقات کند ولی شاهزاده خانم او را نپذیرفت.
    هنگام شب هورم‌هب که سالها آرزو میکرد شاهزاده خانم باکتامون را ملاقات بکند خواست که بمنزل او برود و وقتی نزدیک خانه شاهزاده خانم رسید با شگفت دید که یک صاحب منصب هاتی وارد منزل باکتامون شد و هرچه صبر کرد که وی از خانه آنزن بیاید نیامد.
    هورم‌هب هرچه اندیشید که یک صاحب منصب هاتی با شاهزاده خانم باکتامون چه کار دارد عقلش بجائی نرسید و به آمی خبر داد و باتفاق آمی همانشب وارد خانه باکتامون شد و غلامی را که مانع از ورود او بخانه بود بقتل رسانید و خواست که صاحب منصب هاتی را در آن خانه دستگیر کند ولی آنمرد مثل کسانی که بقدرت خود اعتماد دارند طوری با خشونت با هورم‌هب حرف زد صحبت از پیمان صلح کرد که هورم‌هب مجبور گردید وی را رها نماید.
    چون هیچ مجوزی در موقع صلح برای دستگیری او نداشت و رفتن یک صاحب منصب هاتی یا یکی از افراد عادی آن کشور به منزل یک خاتون با رضایت همان شاهزاده خانم جرم نیست.
    ولی بعد از اینکه صاحب منصب هاتی را رها کردند آن خانه را مورد تفتیش قرار دادند و از درون خاکستر آشپزخانه چند لوح بدست آمد که معلوم شد که از طرف هاتی در جواب نوشته‌های شاهزاده خانم باکتامون فرستاده شده است. وقتی آمی و هورم‌هب از مضمون الواح مزبور مستحضر شدند طوری حیرت و وحشت کردند که در اطراف خانه باکتامون و ملکه سابق نفرتی‌تی نگهبان گماشتند و آنگاه در همان شب به منزل من واقع در محله فقراء که شرح آن را داده‌ام و گفتم قبل از اینکه من آنخانه را خریداری کنم خانه یک مسگر بود آمدند.
    موتی خدمتکار من خانه مزبور را که در جنگ خانگی طبس ویران شده بود با فلزی که کاپتا از سوریه برایش فرستاد مرمت کرد.
    هنگامیکه هورم‌هب و آمی به منزل من آمدند خود را معرفی نکردند و صورت را هم با نقاب پوشانیده بودند.
    من پس از مراجعت از سوریه و ورود بطبس نمی‌توانستم شبها بخوابم و آنشب نیز بیدار بودم.
    تا اینکه صدای درب خانه برخاست و موتی در حالی که غر میزد (زیرا از خواب پریده بود) رفت و در را گشود.
    من که تصور نمیکردم که در آن موقع شب هورم‌هب و آمی بخانه من بیایند تصور کردم که آمده‌اند مرا نزد مریضی که بیماری وی خطرناک است ببرند.
    ولی بعد از اینکه آن دو نفر را دیدم به موتی گفتم چراغ بزرگ را روشن نماید که اطاق بیشتر نورانی شود و شراب برای ما بیاورد.
    هورم‌هب بمن گفت که باید موتی را بقتل برساند زیرا خدمتکار من صورت او را دیده است.
    من از این حرف تعجب کردم زیرا هرگز هورم‌هب کسی را بجرم دیدن صورتش بقتل نمی‌رسانید و باو گفتم من بتو اطمینان میدهم که این زن صورت تو را ندیده است زیرا چشم این زن روز روشن طوری کم نور است که نمی‌تواند یک اسب آبی را در فاصله نزدیک مشاهده کند تا چه رسد بشب كه چشم وي هيچ قادر بديدن صورت اشخاص و شناسائي آنها نيست و لذا شراب بنوش و از اين زن بيم نداشته باش و بعد هم براي من حكايت كن چه شد كه تو و آمي امشب بخانه من آمديد؟ آيا بيمار هستيد و يك ناخوشي شما را تهديد مي‌نمايد كه اين هنگام راه اين خانه را پيش گرفتيد؟ هورم‌هب گفت من ناخوش نيستم و خطري مرا تهديد نمي‌كند ولي مصر در معرض يك خطر بزرگ است و تو سينوهه بايد آن را نجات بدهي.
    آمي هم حرف هورم‌هب را تصديق كرد و گفت سينوهه نه فقط مصر در معرض يك خطر بزرگ است بلكه خود من نيز گرفتار خطر شده‌ام و فقط تو ميتواني مصر و مرا از خطر نجات بدهي و بهمين جهت من و هورم‌هب در اين موقع نزد تو آمده‌ايم تا اينكه از تو كمك بگيريم.
    من خنديدم و دستهاي خود را تكان دادم و گفتم بطوري كه مي‌بينيد دستهاي من از زر و سيم خالي است و هرچه از مال جهان در مصر داشتم يا در موقع جنگ خانگي طبس صرف اطعام مردم كردم يا اينكه به هورم‌هب دادم كه به مصرف جنگ سوريه برساند و امروز چيزي براي من باقي نمانده كه بتوانم كمكي بشما بكنم.
    آنوقت هورم‌هب الواحي را كه در منزل شاهزاده خانم باكتامون يافته بود بمن نشان داد و گرچه الواح مزبور جواب پادشاه هاتي بنام شوبيلوليوما به شاهزاده خانم بود ولي از روي جوابهاي مزبور ميشد فهميد كه شاهزاده خانم باكتامون به پادشاه هاتي چه نوشته است زيرا در مقدمه هر پاسخ مضمون نامه شاهزاده خانم تكرار ميگرديد.
    معلوم ميشد كه شاهزاده خانم باكتامون در نامه‌هاي خود به پادشاه هاتي نوشته كه من دختر فرعون بزرگ و بسيار زيبا هستم و در مصر كسي وجود ندارد كه لياقت همسري مرا داشته باشد و شنيده‌ام كه تو داراي چند پسر جوان هستي و يكي از پسرهاي خود را نزد من به مصر بفرست تا اينكه من با او كوزه‌اي بشكنم و وي همسر من بشود و بعد از اينكه او با من كوزه شكست و همسر من شد شريك سلطنت من در مصر خواهد گرديد و بعد از مرگ ما فرزندانمان در مصر سلطنت خواهند كرد.
    از الواح هاتي بر مي‌آمد كه وقتي شوبيلوليوما اولين نامه شاهزاد خانم مصري را دريافت كرد طوري از دريافت آن حيرت نمود كه بفكر افتاد كه شايد قصد دارند كه او را فريب بدهند و مسخره كنند و پنهاني نماينده‌اي به مصر فرستاد كه بداند نامه مزبور واقعيت دارد يا نه.

  6. #126
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    و بعد از اين كه فرستاده او پنهاني در مصر با شاهزاده خانم باكتامون ملاقات ميكند و مي‌فهمد كه نامه درست است شاهزاده خانم بوسيله فرستاده مزبور نامه‌اي ديگر براي پادشاه هاتي مي‌نويسد و ميگويد كه اشراف مصر و كاهنان آمون طرفدار او هستند و همسري يك شاهزاده هاتي را با او تصويب مي‌نمايند.
    آنوقت پادشاه هاتي كه متوجه شد ميتواند بوسيله ازدواج پسرش با شاهزاده خانم باكتامون كشور مصر را تصرف كند بفرمانده قشون خود شاهزاده شوباتو كه پسرش بود گفت كه با هورم‌هب صلح نمايد و قرار شد كه شوباتو بعد از صلح هاتي و مصر وارد كشور فراعنه شود و شاهزاده خانم باكتامون را تزويج نمايد.
    در حالي كه من مشغول خواندن الواح بودم هورم‌هب به آمي پرخاش مينمود و گفت: آمي آيا بعد از زحماتي كه من براي تو و مصر كشيدم پاداش من همين بود؟
    اگر من ميدانستم كه تو اين قدر نالايق هستي كه نميتواني منافع مرا در طبس حفظ كني خود در صدد حفظ منافع خويش بر ميآمدم يا اينكه مردي لايق را براي اين كار مي‌گماشتم.
    من اگر يك سگ نابينا را در طبس مامور حفظ منافع خود ميكردم بهتر از تو از عهده حفظ منافع من بر ميآمد و نميگذاشت كه يك چنين توطئه بزرگ بر ضرر من در طبس انجام بگيرد.
    براستي تو آمي منفورترين مردي هستي كه من در مدت عمر خود ديده‌ام و بعد از اين واقعه چاره ندارم جز اينكه طبس را بوسيله سربازان خود اشغال كنم و نگذارم كه اين ازدواج سر بگيرد.
    آمي گفت تمام مطالبي كه در اين الواح نوشته شده درست نيست و تو خود ميداني كه نه اشراف با سلطنت يك شاهزاده هاتي در اين كشور موافق هستند و نه كاهنان.
    از ملت هم نبايد بيم داشت كه با سلطنت من مخالفت نمايند براي اينكه هرگز در كار سلطنت دخالت نمي‌كند و هر كس كه قدرت داشته باشد ميتواند يك يوغ بر سر او بزند و او را وادار به كار نمايد.
    لذا من نه از اشراف مي‌ترسم و نه از كاهنان نه از ملت.
    ولي از شوباتو پسر پادشاه هاتي خيلي بيم دارم زيرا اگر اين مرد به طبس برسد و يك كوزه با باكتامون بكشند و اين زن را همسر خود كند بطور قطع پادشاه مصر خواهد شد و ما نخواهيم توانست از سلطنت او جلوگيري كنيم مگر بوسيله جنگ با هاتي و مصر بر اثر سه سال جنگ طوري ضعيف شده كه محال است كه بتواند با هاتي بجنگد چون بطور حتم در آن جنگ محو خواهد شد.
    بنابراين فقط يك نفر ميتواند ما را نجات بدهد و او هم سينوهه است.
    با حيرت گفت شما را بتمام خدايان مصر سوگند ميدهم كه بگوئيد يك پزشك چون من كه نه زر دارد نه زور چگونه ميتواند شما را نجات بدهد و آيا اميدوار هستيد كه من بتوانم اين شاهزاده خانم ديوانه را وادارم كه هورم‌هب را دوست بدارد.
    هورم‌هب گفت سينوهه تو در گذشته يكمرتبه بما كمك كردي و اينك بايد براي مرتبه ديگر بما كمك نمائي.
    زيرا وقتي انسان دست را وارد خمير كرد نميتواند دست از آن بردارد و بايد آنقدر خمير را بورزد تا اينكه براي طبخ نان آماده شود.
    تو بايد از اينجا باستقبال شاهزاده شوباتو بروي و كاري بكني كه او زنده نماند تا اينكه وارد مصر شود.
    من نميدانم كه تو براي اينكه وي زنده نماند چه خواهي كرد و خود تو بايد راه قتل او را پيدا نمائي.
    ولي من نميتوانم علني او را به قتل برسانم چون هرگاه بطور علني او را بكشم هاتي يك مرتبه ديگر در صدد حمله به مصر بر خواهد آمد و امروز بطوري مصر ضعيف شده كه قادر به جلوگيري از حمله هاتي نخواهد شد.
    من از شنيدن اين سخن خيلي وحشت كردم و زانوهاي من لرزيد و قلبم به طپش در آمد و زبانم هنگامي كه خواستم حرف بزنم در دهانم پيچيد و با لكنت گفتم: اگر ديديد كه من يك مرتبه در گذشته بشما كمك كردم براي اين بود كه ميخواستم يك فرعون ديوانه را از دست خود او نجات بدهم زيرا اخناتون خيلي رنج مي‌كشيد و ادامه زندگي او مصر را محكوم به فنا ميكرد.
    ولي اين شاهزاده شوباتو پسر پادشاه هاتي بمن بدي نكرده و من فقط يك مرتبه در روزي كه مي‌خواستند آزيرو را به قتل برسانند او را ديدم و حاضر نيستم كه او را به قتل برسانم زيرا نمي‌خواهم كه دست من آلوده به خون يك مرد بي‌گناه شود.
    ولي هورم‌هب گره بر ابرو انداخت و چهره را دژم كرد و با شلاق بساق پاي خود كوبيد و گفت سينوهه تو مردي هستي عاقل و ميداني كه ما نمي‌توانيم كه يك كشور بزرگ مانند مصر را كه امروز در جهان داراي عزت مي‌باشد و بعد از فتح سوريه آبرو پيدا كرده فداي هوس يكزن بكنيم.
    قدري فكر كن و بفهم كه آيا ميتوان يك كشور را فدا كرد زيرا يكزن مي‌گويد كه من قصد ازدواج با اينمرد را ندارم و مرد ديگر را ميخواهم؟
    سينوهه قبول نما كه راهي ديگر براي نجات مصر وجود ندارد مگر اينكه اينمرد از بين برود و تو بايد او را قبل از اينكه بمصر برسد از بين ببري.
    بهترين وسيله براي اينكه تو با اينمرد آشنا شوي اين است كه بي‌درنگ براه بيفتي تا اينكه در صحراي سينا به اين شاهزاده هاتي برسي.
    طبق اطلاعاتي درست كه من دارم اگر تو فوري براه بيفتي و خود را بصحراي سينا برساني در سه منزلي مرز مصر باين شاهزاده خواهي رسيد و پس از اينكه او را ديدي بگو كه نماينده شاهزاده خانم باكتامون هستي و او تو را فرستاده تا اينكه شوهر آينده‌اش را معاينه كني و بفهمي كه آيا وي استعداد دارد كه براي شاهزاده خانم مصري يك شوهر نيرومند باشد يا نه؟
    من يقين دارم كه اگر تو خود را اينطور بوي معرفي كني شاهزاده هاتي حرف تو را باور خواهد كرد و چون شاهزادگان هم مانند افراد ديگر هوس و كنجكاوي دارند، درصدد بر ميآيد كه از تو راجع به زن آينده خود تحقيق نمايد و بداند آيا او زيباست يا نه؟
    آنوقت تو سينوهه ميتواني با زباني نرم و گرم طوري راجع بشاهزاده خانم باكتامون صحبت كني كه او ديگر دصدد كنجكاوي بر نيايد و تحقيق نكند كه آيا تو براستي از طرف شاهزاده خانم آمده‌اي يا نه؟
    و بفرض اينكه بخواهد تحقيق كند كه تو آيا از طرف شاهزاده خانم باكتامون آمده‌اي يا نه، فرصت اينكار را نخواهد داشت و تا شخصي را بطبس بفرستد و او از باكتامون تحقيق كند و مراجعت نمايد تو كار خود را خواهي كرد.
    ولي من از قبول كاري كه هورم‌هب و آمي ميخواستند به من واگذار كنند اكراه داشتم و هورم‌هب كه متوجه شد من مايل بانجام آن كار نيستم گفت سينوهه تصميم خود را براي مرگ يا ادامه زندگي بگير زيرا اكنون كه تو از راز ما آگاه شدي اگر نخواهي به ما كمك نمائي با اينكه دوست صميمي من هستي من نخواهم گذاشت كه تو زنده بماني.
    سينوهه نامي كه مادر تو رويت گذاشته يك نام مشئوم است زيرا صاحب اين نام بر اسرار فراعنه دست يافت و كسي كه از اين اسرار آگاه ميباشد تا روزي كه زنده است بايد سعي كند كه وقوف بر اسرار مزبور سبب مرگ وي نگردد.
    اكنون بگو كه آيا حاضر هستي از مصر بروي و شاهزاده شوباتو را استقبال كني و قبل از اين كه وي وارد مصر شود او را بقتل برساني يا نه؟
    اگر جواب منفي بدهي من با همين كارد كه بكمر آويخته‌ام در همين جا رگهاي گردن و قصبه‌الريه تو را خواهم بريد ولي باور كن كه از روي اجبار اينكار را خواهم كرد و هرگاه تو هزاربار بيش از اين با من دوست بودي باز تو را به قتل مي‌رسانيدم.
    ما و تو در گذشته مرتكب يك جنايت شديم كه قتل فرعون اخناتون بود ولي آن جنايت را براي نجات مصر بانجام رسانيديم و اينك بايد باز براي نجات اين كشور مرتكب يك جنايت ديگر شويم چون اگر اين تبه‌كاري بانجام نرسد مصر گرفتار سلطه هاتي خواهد شد.
    گفتم هورم‌هب مرا از مرگ نترسان... و اگر نميداني بدان كه يك پزشك از مرگ نمي‌ترسد.
    هورم‌هب دست را از روي قبضه كار بردار زيرا كارد تو نسبت به كارد جراحي من كند است و من از كارد كند نفرت دارم و بدان كه من از بيم مرگ درخواست تو را نمي‌پذيرم بلكه از اين جهت حاضر بقبول درخواست تو هستم كه مي‌فهمم درست مي‌گوئي و مصر را بايد از سلطه هاتي نجات داد.
    هورم‌هب گفت آفرين و تو بعد از اينكه نزد شاهزاده هاتي رفتي وشنيد كه تو از طرف زن آينده‌اش آمده‌اي بتو هداياي گران‌بها خواهد داد بطوري كه توانگر خواهي شد.
    گفتم من چشمداشت به هداياي او ندارم و اگر مردي حريص بودم آنهمه زر و سيم و گندم و غلام و مزرعه را كه داشتم حفظ ميكردم و تو خود ميداني كه من همه را از دست دادم.
    وآنگهي من تقريباً يقين دارم كه كشته خواهم شد زيرا اطرافيان شاهزاده شوباتو وقتي بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشته‌ام مرا خواهند كشت.
    من هنوز نمي‌دانم چگونه خواهم توانست اين مرد را از بين ببرم ولي اينكار را براي نجات مصر بانجام خواهم رسانيد و مي‌فهمم كه اين هم مثل ساير حوادث كه بر من وارد آمده جزو تقدير من است و از روز ازل ستارگان آسمان اين سرنوشت را براي من در نظر گرفته بودند.
    بنابراين تو اي هورم‌هب و تو اي آمي كه آرزو داريد پادشاه مصر شويد تاج سلطنت مصر را از دست من بگيريد و بسر بگذاريد و در آينده اسم مرا به نيكي ياد كنيد و بگوئيد كه يك پزشك ناتوان مصري ما را به سلطنت رسانيد.
    وقتي من اينحرف را ميزدم در باطن احساس غرور كردم زيرا بخاطر آوردم كه من از سلاله مستقيم فرعون‌هاي بزرگ مصر يعني از نژاد خدايان هستم و به تحقيق وارث قانوني تاج و تخت مصر مي‌باشم و صلاحيت من براي فرعون شدن خيلي بيش از آمي مي‌باشد كه بدواً يك كاهن كوچك بود و بطريق اولي بيش از هورم‌هب كه هنوز از پدر و مادرش بوي سرگين دام استشمام مي‌شود براي سلطنت صلاحيت دارم.
    در آن شب به هورم‌هب گفتم كه من از مرگ نمي‌ترسم و اين گفته درست بود زيرا من از درد مرگ وحشت نداشتم.
    چون ميدانستم كه مرگ درد ندارد اما با اين كه خود را نزد هورم‌هب و آمي يك مرد قوي جلوه دادم براي از دست دادن زندگي خيلي متاثر بودم.
    بياد آوردم اگر من بميرم ديگر پرواز چلچله‌ها را روي شط نيل نخواهم ديد و ديگر چشم من از تماشاي منظره تاكستان اهرام محظوظ نخواهد شد و ديگر از غازهائي كه موتي برسم طبس در تنور كباب مينمايد لذت نخواهم برد.
    ولي علاوه بر فكر لذائذ مزبور متوجه شدم كه نجات مصر كاري است واجب و من كه براي نجات كشور مصر فرعون اخناتون را بجهان ديگر فرستادم نبايد از قتل يك مرد هاتي يعني كسيكه دشمن وطن و ملت و من و خدايان مصر است خودداري نمايم.
    چون اگر از قتل يك شاهزاده اجنبي كه من كوچكترين علاقه دوستي نسبت باو ندارم خودداري كنم مثل اين است كه فرعون اخناتون بدون فايده بدست من كشته شده باشد و فداكاري بزرگي كه من با قتل او كردم بي‌نتيجه شود.
    تمام اين افكار در آنشب كه هورم‌هب و آمي در خانه من بودند از روح من گذشت و گاهي كه نظر بآن دو نفر مي‌انداختم آنها را همان‌گونه كه بودند ميديدم يعني مشاهده ميكردم كه آن دو تن دو غارتگر هستند كه تصميم دارند كه كشور مصر را بيغما ببرند ولي ايندو نفر مصري بشمار ميآمدند در صورتيكه شاهزاده شوباتو اجنبي بود.
    لذا به هورم‌هب گفتم اي مرد كه تصميم داري تاج سلطنت مصر را بسر بگذاري بدانكه تاج سلطنت سنگين است و تو در يك شب گرم تابستان هنگاميكه عرق از سر و رويت فرو ميچكد سنگيني اين تاج را احساس خواهي كرد.
    هورم‌هب گفت سينوهه بجاي بحث راجع بسنگيني تاج سلطنت از جا برخيز و براه بيفت زيرا كشتي براي حركت تو آماده است و تو بايد با سرعت خود را بصحراي سينا برساني تا اينكه قبل از رسيدن شاهزاده هاتي بمرز مصر با او تلاقي كني.
    بدين ترتيب من در آنشب وسايل سفر خود و از جمله جعبه طبابتم را به كشتي سريع‌السيري كه هورم‌هب در اختيار من گذاشته بود منتقل كردم.
    در آنشب موتي براي من غازي را بسبك طبس در تنور پخته بود كه فقط قدري از آن را در آغاز شب خوردم و بقيه را بكشتي منتقل نمودم كه در راه بخورم و شراب را هم فراموش ننمودم.
    وقتي كشتي در شط نيل بطرف پائين ميرفت من فرصتي بدست آوردم كه در خصوص خطري كه مصر را تهديد ميكند فكر كنم.
    من متوجه شدم كه خطر مزبور شبيه بيك طوفان سياه است كه از كنار افق پديدار شده و اگر جلوي آنرا نگيرند مصر را معدوم خواهد كرد.
    نمي‌خواهم با اين گفته خود را نجات دهنده مصر معرفي كنم چون اگر اين حرف را بزنم دروغ گفته‌ام.
    كارهائي كه انسان بانجام ميرساند ناشي از علل گوناگون است و در هركار دو علت اصلي ممكن است وجود داشته باشد يكي علت خصوصي و ديگري علت عام‌المنفعه.
    من فكر ميكنم هركس كه مبادرت بيك كار عام‌المنفعه ميكند يك علت خصوصي هم او را وادار بانجام آن كار مينمايد.
    ولي در بسياري از مواقع مردم علت خصوصي را نمي‌بينند و بهمين جهت فكر ميكنند شخصي كه آن كار را انجام داده هيچ منظوري جز نفع عموم نداشته است.
    مثلاً من براي نجات مصر از خطر سلطنت هاتي ميرفتم ولي يك علت خصوصي هم مرا وادار برفتن ميكرد و آن اينكه ميدانستم اگر نروم هورم‌هب مرا خواهد كشت.
    معهذا نزد خود شرمنده نبودم كه چرا براي قتل يك نفر ميروم چون ميدانستم كه قتل او مصر را نجات خواهد داد.
    يكمرتبه ديگر خود را تنها يافتم و متوجه شدم كه دوست و غمخواري ندارم.
    رازي كه من در روح خود داشتم بقدري خطرناك بود كه اگر ابراز ميشد هزارها نفر به قتل ميرسيدند و من نميتوانستم كه آنرا با هيچكس در بين بگذارم.
    من ميدانستم كه براي از بين بردن شاهزاده هاتي از هيچكس نميتوانم كمك بگيرم زيرا رازي كه ديگران از آن مطلع بشود و بداند كه براي چه با من كمك ميكند رازي است كه بگوش همه بر سر بازار رسيده است.

  7. #127
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    من براي قتل شاهزاده هاتي ميبايد خيلي حيله بكار ببرم چون ميدانستم كه اگر اطرافيان شاهزاده بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشته‌ام با انواع شكنجه‌هاي هولناك كه يكي از آنها زنده پوست كندن است مرا خواهند كشت و مردم هاتي در شكنجه استادترين جلادان جهان مي‌باشند.
    گاهي فكر ميكردم كه اين كار را رها كنم و بگريزم و بروم و در يك كشور دور دست زندگي نمايم و مصر را بحال خود بگذارم كه هر طور ميشود بشود. اگر اين كار را ميكردم و ميگريختم اوضاع دنيا غير از آن بود كه امروز هست چون تاريخ جهان بطرزي ديگر بوجود ميآيد.
    بخود ميگفتم سينوهه تو كه امروز سالخورده شده‌اي آن قدر تجربه داري كه بداني فريب الفاظ را نبايد خورد چون در اين جهان قواعد و مقرراتي وجود دارد كه هيچ كلام اميد بخش و هيچ وعده بزرگ آنها را از بين نميبرد.
    يكي از اين مقررات اين است كه در هر كشور طبقات بي‌بضاعت و فقير بايد پيوسته مورد ظلم اشراف و هيات حاكمه باشند خواه رئيس هيات حاكمه آمي باشد يا هورم‌هب يا يك شاهزاده هاتي.
    لذا اگر تو شاهزاده هاتي را بقتل برساني در وضع زندگي فقراي مصر تفاوتي حاصل نخواهد شد چون اگر يك شاهزاده خارجي بعد از اين كه فرعون مصر شد مردم فقير و ناتوان را مورد ستم قرار ندهد آمي و هورم‌هب آنها را در فشار خواهند گذاشت.
    پس بگريز و بقيه عمر در يك كشور دور افتاده بزندگي ادامه بده تا اينكه دست تو به خون اين مرد آلوده نشود.
    ولي با اين كه اين حرفها را بخود ميزدم نگريختم زيرا مردي ضعيف بودم يعني عادت كردن بزندگي راحت و خوردن غذاهاي خوب و نوشيدن آشاميدني‌هاي گوارا مرا از نظر روحي و اراده ناتوان كرده بود و وقتي مردي بر اثر معتاد شدن بزندگي خوب و راحت ناتوان شد طوري ضعيف ميشود كه آلت دست ديگران ميگردد و مبادرت به جنايت مينمايد و نميتواند كه آلت دست ديگران نشود.
    من گمان ميكنم كه زندگي راحت و غذا و لباس خوب و وجود غلاماني كه روز شب خدمتگزار انسان هستند طوري انسان را معتاد به راحتي و تن‌پروري ميكند كه بعضي از اين اشخاص حاضرند بميرند ولي حاضر نيستند كه زندگي خود را تغيير بدهند زيرا از مجهولات زندگي آينده ميترسند و بيم دارند كه خواب و خوراك و لباس و زنهاي زيباي آنها از دستشان برود.
    چون من مردی ضعیف بودم و نمیتوانستم که خود را از سرنوشتی که ستارگان یا هورم‌هب برای من در نظر گرفته بودند نجات بدهم فکر فرار را از خاطر دور کردم و تصمیم گرفتم که شوباتو را بقتل برسانم و می‌اندیشیدم چگونه او را معدوم کنم تا اطرافیان وی و پادشاه هاتی من و ملت مصر را مسئول مرگ وی ندانند.
    من میدانستم که وظیفه‌ای دشوار بر عهده گرفته‌ام چون شاهزاده شوباتو هرگز تنها نبود و هاتی‌ها هم مردمی هستند بدبین که نسبت بهمه سوءظن دارند و محال است بگذارند که من با پسر پادشاه آنها تنها بسر ببرم.
    من میدانستم که نخواهم توانست شوباتو را با خود به صحرا ببرم و او را در دره‌ای پرت کنم یا اینکه بوسیله یک مارسمی او را مسموم نمایم. چون اطرافیان وی نخواهند گذاشت که او یک لحظه با من تنها بماند.
    من میدانستم که بعضی از درخت های میوه‌دار را میتوان طوری تربیت کرد که میوه آنها سمی شود و سبب قتل گردد و نیز اطلاع داشتم که میتوان بعضی از کتابها را که روی اوراق پاپیروس نوشته شده طوری آلوده بزهر نمود که هر کس آنرا ورق میزند و میخواند از آن زهر بمیرد.
    لیکن نمیتوانستم در صحرای سینا از این وسائل استفاده کنم و ترتیب میوه سمی و آلوده کردن اوراق کتاب بزهر احتیاج به فرصت کافی و مکان مناسب داشت و شاهزاده شوباتو کتاب خوان نبود که من بتوانم یک کتاب آلوده بزهر را بدست وی بدهم.
    اگر کاپتا در آن حدود زندگی میکرد من میتوانستم از او کمک بگیرم و میدانستم مردی است محیل و در یافتن راه حل‌های غیر عادی استاد ولی کاپتا در سوریه بسر میبرد تا اینکه مطالبات خود را از مردم وصول کند.
    بنابراین من چاره نداشتم جز اینکه از هوش و علم خود برای از بین بردن شوباتو پسر پادشاه هاتی کمک بگیرم.
    اگر شوباتو بیمار بود قتل وی برای من اشکال نداشت و قادر بودم که با اصول علمی بطوری که هیچ کس بدگمان نشود او را به جهان دیگر بفرستم و فقط اطباء میتوانستن بفهمند که من او را کشته‌ام ولی پزشکان بر طبق قانونی که در هیچ جا نوشته نشده ولی تمام اطباء از آن اطاعت میکنند همواره جنایت همکاران خود را ندیده میگیرند و هرگز یک پزشک نمیگوید که پزشک دیگر از روی عمد یا بر اثر نادانی بیماری را به قتل رسانید.
    لیکن شوباتو بیمار نبود و اگر بیمار می‌شد پزشکان کشور هاتی او را معالجه میکردند و احتیاج نداشتند که مرا برای درمان وی احضار کنند.
    این نکات را برای این میگویم که دانسته شود ماموریتی که هورم‌هب و آمی و بویژه هورم‌هب بمن محول کردند چقدر دشوار بود.
    اینک که دشواری اینکار را بیان کردم به شرح وقایع میپردازم و میگویم که بعد از اینکه کشتی حامل من به شهر ممفیس رسید به دارالحیات آن شهر رفتم و گفتم که مقداری از زهرهای مختلف را بمن بدهند.
    هیچ کس از این درخواست حیرت نکرد چون همه میدانستند که خطرناک‌ترین زهرها در بعضی از امراض (اگر به مقدار کم از طرف پزشک تجویز شود) ممکن است که سبب شفای مریض گردد.
    پس از این که زهرهای مورد نظر را از دارالحیات آن شهر دریافت کردم به تانیس رفتم و از آنجا با تخت‌روان عازم صحرای سینا شدم و بطوری که هورم‌هب دستور داده بود چند ارابه جنگی مامور گردیدند که همه جا با من باشند تا اینکه در راه راهزنی متعرض من نشود.
    اطلاعات هورم‌هب طوری در مورد مسافرت شوباتو درست بود که در سه منزلی شهر تانیس در صحرای سینا و کنار یک نهر کوچک آب به شوباتو رسیدم و دیدم که در آنجا منزل کرده و عده‌ای از سربازان و خدمه هاتی با او هستند. پسر پادشاه هاتی در اردوگاه خود الاغهای بسیار داشت و من فهمیدم که بار درازگوشان هدایائی است که شوباتو به مصر می برد تا اینکه به شاهزاده خانم باکتامون تقدیم نماید.
    یک عده ارابه سنگین جنگی هم در آن اردوگاه دیده می‌شدند و شنیدم که یک عده ارابه سبک هم برای اکتشاف جلو رفته‌اند زیرا پادشاه هاتی که پسر خود را به مصر میفرستاد میدانست که هورم‌هب در باطن از ورود پسر جوان او به مصر ناراضی است و لذا یک نیروی جنگی کوچک ولی زبده با پسر خود فرستاد که هرگاه که هورم‌هب نسبت به شاهزاده شوباتو سوءقصد داشته باشد آنها از وی دفاع کنند.
    وقتی وارد اردوگاه پسر پادشاه هاتی شدیم کسانی که در آنجا بودند نسبت به من و افسرانی که با من بودند رعایت احترام را نمودند زیرا رسم هاتی این است که وقتی می‌بینند که میتوانند بدون توسل بجنگ و برایگان چیزی را از دیگران بگیرند نسبت به آنها احترام میکنند تا روزی که آنان را تحت تسلط خود در آورند و آنوقت پوست آنها را میکنند یا از دو چشم نابینا مینمایند و به آسیاب یا سنگ روغن کشی می‌بندند.
    افراد هاتی کمک کردند تا اینکه ما بتوانیم اردوگاه کوچک خود را کنار اردوگاه شاهزاده شوباتو بر پا کنیم ولی بعنوان اینکه ما را از دزدها و شیرهای صحرا محافظت نمایند یک عده نگهبان اطراف اردوگاه ما گماشتند.
    شوباتو وقتی مطلع شد که من از طرف شاهزاده خانم باکتامون میآیم مرا فراخواند و من به خیمه او رفتم و برای اولین مرتبه بخوبی از نزدیک او را دیدم و مشاهده کردم که جوان است و چشم‌های او روشن و درخشنده میباشد.
    روزی که من نزدیک شهر مجیدو در سوریه او را دیدم وی که کنار هورم‌هب قرار داشت مست بود و بهمین جهت چشم‌های او تیره مینمود.
    ولی در آن روز مشاهده کردم که چشمهای زیبا و درخشان دارد و چون فکر میکرد که من از طرف باکتامون میآیم مسرت و کنجکاوی منخرین بینی بزرگ او را بلرزه درآورد و بعد خندید دندانهای سفیدش نمایان شد و من دیدم که لباس مصری در بر کرده ولی در آن لباس ناراحت است.
    دو دست را روی زانو نهادم و رکوع کردم و آنگاه برخاستم و نامه جعلی شاهزاده خانم باکتامون را که آمی تهیه کرده بود بوی دادم. در آن نامه ساختگی باکتامون مرا بعنوان نماینده خود نزد شاهزاده هاتی معرفی میکرد و میگفت که من سینوهه پزشک سلطنتی و محرم تمام اسرار وی هستم و چون از تمام اسرار شاهزاده خانم آگاه میباشم که شوهر آینده او هم نباید اسرار خود را از من پنهان کند و در قبال سوالات من باید جوابهای درست بدهد و بمن اعتماد کامل داشته باشد.
    شوباتو گفت سینوهه چون تو پزشک سلطنتی و محرم اسرار زن آینده من هستی من هیچ چیز را از تو پنهان نمیکنم و میگویم که بعد از اینکه من با شاهزاده خانم باکتامون ازدواج کردم کشور مصر مثل کشور خود من خواهد شد و تصمیم گرفته‌ام که مطیع قوانین و رسوم مصر باشم و بطوری که می‌بینی لباس مصری پوشیده‌ام و اینک رسوم طبس را فرا میگیرم تا وقتی وارد آنجا میشوم مرا به چشم یک بیگانه ننگرند من خیلی میل دارم که هرچه زودتر چیزهای تماشائی مصر را ببینم و از قدرت خدایان مصر که بعد از این خدایان من خواهند بود مطلع شوم. ولی بیش از همه خواهان دیدن زن آینده خود باکتامون هستم زیرا میدانم که باید با او یک خانواده سلطنتی جدید تشکیل بدهم. بنابراین راجع باو صحبت کن و بگو آیا همان طور که شنیده‌ام زیبا هست یا نه؟ بمن بگو که قامت او بلند است یا کوتاه و سینه‌اش چگونه میباشد و آیا قسمت خلفی اندام او وسعت دارد یا نه؟ سینوهه هیچ چیز را از من پنهان نکن و اگر میدانی که در اندام شاهزاده خانم عیوبی وجود دارد بر زبان بیاور زیرا همانطور که من بتو اعتماد دارم تو هم باید بمن اعتماد داشته باشی.
    اعتماد شوباتو از افسران هاتی که مسلح اطراف خیمه ایستاده بودند نمایان بود و من میدانستم که عقب من نیز چند نگهبان نیزه‌دار ایستاده‌اند که اگر حرکتی مظنون از من دیدند نیزه‌های خود را در بدن من فرو کنند.
    لیکن من اینطور نشان دادم که آنها را نمی‌بینم و گفتم: شاهزاده خانم باکتامون یکی از زیباترین زنهای مصر است و چون دارای خون مقدس خدایان میباشد تا امروز دوشیزگی خود را حفظ کرده زیرا نخواسته که همسر مردی شود که شایسته او نباشد و بهمین مناسبت قدری بیش از تو عمر دارد. ولی عمر یکزن زیبا بحساب نمی‌آید برای اینکه زیبائی او همواره وی را در عنفوان جوانی نشان میدهد. شاهزاده باکتامون دارای صورتی است مانند ماه و چشم‌های او بیضوی است و تو اگر چشم‌های او را ببینی تاب و توان را از دست میدهی. قامت شاهزاده خانم نه خیلی بلند است و نه کوتاه و قسمت خلفی بدن او عریض میباشد و این موضوع از نظر طبی نشان میدهد که وی میتواند فرزندان متعدد بزاید لیکن کمر شاهزاده خانم مانند کمر تمام زنهای مصر باریک است و از این جهت مرا نزد تو فرستاده که من تو را ببینم و از تو بپرسم که آیا تو میتوانی برای او شوهر خوب و قوی باشی؟ زیرا شاهزاده خانم که تو را در خور همسری خویش دانسته انتظار دارد که تو بتوانی وظایف شوهری را نسبت بوی بخوبی انجام دهی.
    وقتی شاهزاده شوباتو این سخنان را شنید دست خود را تا کرد که من بتوانم برجستگی عضلات بازوی او را ببینم و گفت بازوی من بقدری قوی است که من میتوانم زه بزرگترین و محکم‌ترین کمانها را براحتی بکشم و هرگاه سوار الاغ شوم قادر هستم که با فشار دوران استخوانهای الاغ را در هم بشکنم. صورت من هم این است که می‌بینی و مشاهده میکنی که هیچ نقصی ندارم و تا امروز بخاطر ندارم که ناخوش شده باشم.
    گفتم شوباتو معلوم میشود که تو یک جوان بی‌تجربه هستی و از رسوم مصر اطلاع نداری زیرا تصور مینمائی که یک شاهزاده خانم مصری که خون خدایان در عروق او جاری است یک کمان است که بتوان زه او را با بازوان قوی کشید یا یک الاغ است که بتوان استخوانهای وی را با فشار دوران شکست نه شوباتو... یکزن زیبا و جوان برای چیز دیگر شوهر میکند و بهمین جهت شاهزاده خانم مرا نزد تو فرستاد که اگر تو هنوز از علم عشقبازی با یکزن اطلاع نداری من این علم را بتو بیاموزم.
    شوباتو از این سخن که انکار کیفیت مردانگی وی بود خشمگین شد و صورتش بر افروخت و مشت را فشرد و افسرانی که اطراف خیمه بودند خندیدند.
    ولی چون شوباتو صلاح را در آن میدانست که نسبت بمن خشونت نکند بر خشم خود غلبه کرد و بعد گفت سینوهه تو تصور مینمائی که من یک کودک هستم و هنوز با یک زن تفریح نکرده‌ام. من تا امروز با بیش از دو بار شصت زن تفریح نموده‌ام و همه از من راضی شدند و اگر شاهزاده خانم تو یک مرتبه با من تفریح کند خواهد فهمید که مردان کشور هاتی بهترین مردان جهان هستند.
    گفتم من این موضوع را حاضرم قبول کنم ولی تو چند لحظه قبل گفتی که هرگز ناخوش نشده‌ای در صورتیکه من از چشمهای تو میفهمم که شکم تو بیمار است و تو را اذیت میکند.
    یکی از حیله‌های اطباء برای اینکه بتوانند از توانگران زر و سیم بگیرند همین است که بیک مرد توانگر بگویند که تو بیمار هستی. چون انسان هر قدر سالم باشد وقتی از یک طبیب بشنود که او را بیمار میداند حس میکند که بیمار است.
    زیرا هر قدر انسان سالم باشد باز بعد از شنیدن این حرف از طبیب بیاد میاورد که دیشب نتوانسته زود بخوابد یا دیروز وقتی از خواب برخاست قدری احساس کسالت کرد یا پریشب آنطور که مایل بود نتوانست غذا بخورد.

  8. #128
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بخاطر آوردن هر یک از این وقایع کوچک که در زندگی سالم‌ترین اشخاص پیش می‌آید کافی است که انسان را قائل نماید که پزشک درست میگوید و او بیمار میباشد و باید خویش را معالجه نماید و آنوقت پزشک اگر بداند که آن مرد توانگر است میتواند که زر و سیم زیاد از او بگیرد.
    ولی من نسبت به یک طبیب طماع که بقصد استفاده مردی سالم را بیمار معرفی مینماید یک مزیت داشتم و آن اینکه میدانستم که شوباتو از شکم ناراحتی دارد چون اطلاع داشتم که در نهرهای آب صحرای سینا مقداری زیاد از ماده سود وجود دارد و این ماده بعد از اینکه با آب وارد شکم شد تولید اسهال میکند بخصوص در کسانی مثل شوباتو که پیوسته آب‌های گوارای سوریه را مینوشید و بآب صحرای سینا عادت نداشته است.
    من اینموضوع طبی را بر اثر مسافرت در صحرای سینا آموخته بودم و میدانستم هرکس که وارد صحرای سینا میشود و از آب مخلوط با سود مینوشد اسهال میگیرد. شوباتو از حرف من خیلی حیرت کرد و گفت سینوهه تو چگونه باین موضوع پی بردی؟
    گفتم من از چشمهای تو فهمیدم که از شکم ناراحت هستی؟ در صورتیکه چنین نبود و چشمهای شوباتو او را ناخوش جلوه نمی‌داد و شاهزاده هاتی گفت: ولی هیچ یک از اطبای من نتوانستند که باین موضوع پی ببرند و همانطور که تو میگوئی من از شکم ناراحت هستم و همین امروز چند مرتبه برای رفع مزاحمت در صحرا نشستم.
    پس از این حرف شاهزاده هاتی دست به پیشانی خویش زد و گفت حس میکنم که پیشانی من گرم است و چشم‌های من سنگین شده و خود را ناراحت می‌بینم.
    گفتم شوباتو به پزشک خود بگو که دوائی برایت فراهم کند که ناراحتی شکم تو را از بین ببرد و امشب بتوانی آسوده بخوابی زیرا بیماری اسهال صحرای سینا خطرناک است و من که خود پزشک هستم دیدم که عده‌ای از سربازان مصر از این بیماری در همین صحرا مردند و هنوز کسی از علت این بیماری اطلاع ندارد بعضی میگویند که این بیماری ناشی از بادهای سوزان صحرای سینا میباشد زیرا بعضی از این بادها سمی است و برخی عقیده دارند که ملخهائی که در این صحرا پرواز مینمایند این بیماری را بوجود میآورند و بعضی هم این بیماری را از آب میدانند ولی چون دارای اطبای خوب هستی و می‌توانی بآنها بگوئی که تو را معالجه کنند من یقین دارم که امشب آسوده خواهی خوابید و فردا براه خود بسوی مصر ادامه خواهی داد.
    وقتی شاهزاده هاتی این حرف را شنید بفکر فرو رفت و بعد نظری بافسران خود انداخت لیکن چیزی نگفت.
    اما من میفهمیدم که وی بزبان حال بمن میگوید سینوهه چون تو این مرض را بخوبی میشناسی دوای آن را هم خود تهیه کن و بمن بخوران.
    من با این که میدانستم که وی چه میخواهد بگوید سکوت کردم و خود را به نفهمی زدم تا اینکه شوباتو گفت: سینوهه چرا خود تو این دارو را که سبب معالجه این مرض میشود بمن نمیدهی؟
    من دستها را برسم استنکاف تکان دادم و با صدای بلند بطوری که همه بشنوند گفتم من هرگز این کار را نمیکنم زیرا اگر من داروئی بتو بدهم و حال تو بدتر شود اطبای تو و افسرانت فوری مرا متهم خواهند کرد و خواهند گفت که من تعمد داشته‌ام داروئی بتو بخورانم که حالت بدتر گردد و لذا همان بهتر که اطبای تو در صدد مداوایت برآیند و بتو دارو بخورانند.
    شاهزاده تبسم کرد و گفت سینوهه اندرز تو مفید است و من طبیب خود را احضار میکنم که باو بگویم که داروئی بمن بدهد که جلوی ناراحتی شکم مرا بگیرد زیرا من تصمیم دارم که با تو غذا بخورم و از تو سرگذشت‌های مربوط به شاهزاده خانم باکتامون را بشنوم و مجبور نباشم که لحظه به لحظه از خیمه خارج شوم و در صحرا بنشینم.
    آنگاه شاهزاده شوباتو طبیب مخصوص خود را احضار کرد و من دیدم که وی مردی است اخمو و بدگمان ولی بعد از این که دانست که من قصد ندارم با او رقابت کنم صورتش باز شد و تبسم کرد و طبق دستور شاهزاده یک داروی قابض برای او فراهم نمود و پس از اینکه خود او داروی مزبور را چشید به شاهزاده داد که بنوشد.
    من از این که پزشک شاهزاده برای وی داروی قابض تهیه کرد رضایت خاطر حاصل کردم زیرا میدانستم که اگر شاهزاده دچار قبض مزاج شود زهری که من باو خواهم خورانید بهتر در وجودش اثر خواهد کرد.
    در صورتی که با ادامه اسهال ممکن است که زهر من از بدن او خارج شود و اثر ننماید و سبب فوت او نگردد.
    قبل از اینکه غذائی که شاهزاده بافتخار من میداد شروع شود من به خیمه خود رفتم و یک کوزه روغن زیتون را خوردم زیرا میدانستم کسی که مقداری زیاد روغن زیتون بخورد بعد میتواند زهر بخورد بدون اینکه زهر در وی اثر نماید و او را به قتل برساند. آنگاه مقداری زهر را در شراب حل کردم و آن شراب را در یک کوزه کوچک ریختم و دقت نمودم که در کوزه بیش از دو پیمانه شراب نباشد و سر کوزه را بستم و در جیب نهادم و برای صرف غذا عازم خیمه شوباتو شدم.
    هنگام صرف غذا من راجع بشاهزاده خانم باکتامون داد سخن دادم و شمه‌ای در خصوص رسوم عشقبازی مصریها صحبت کردم و شاهزاده از صحبتهای من قاه قاه میخندید و گاهی دست به پشت من میزد.
    تا اینکه گفت سینوهه با این که تو مصری هستی یک هم نشین دوست داشتنی میباشی و بعد از اینکه من شوهر باکتامون و پادشاه مصر شدم تو را طبیب خود خواهم کرد.
    قبل از اینکه تو صحبت کنی من از درد شکم ناراحت بودم ولی اکنون درد شکم را فراموش کرده ام و تو راجع به رسم عشقبازی مصریها صحبت کردی اما از رسم عشقبازی سکنه کشور هاتی خبر نداری و وقتی من وارد کشور شما شدم به افسران و سربازان خواهم گفت که رسوم کشور هاتی را به مصریها بیاموزند تا آنها بدانند که طبق رسم ما بهتر میتوان از زندگی لذت برد.
    ملازمین شاهزاده که مثل ما غذا میخوردند و چون شاهزاده خود شراب مینوشیدند نیز از این صحبت به نشاط آمدند و گفته شاهزاده را با قهقهه بدرقه کردند.
    شاهزاده شوباتو شراب نوشید و بدیگران نوشانید و گفت سینوهه وقتی شاهزاده خانم باکتامون زن من شد کشور هاتی و کشور مصر مبدل بیک کشور خواهد گردید و آنوقت هیچ پادشاه نخواهد توانست در قبال ما پایداری کند زیرا ما قوی ترین کشور جهان خواهیم شد.
    اما قبل از اینکه ما قوی‌ترین کشور جهان شویم من باید در قلب مصریها آهن و آتش جا بدهم تا اینکه آنها هم مانند ما دلیر و بیرحم شوند و بدانند که از مرگ نباید ترسید.
    شوباتو بعد از این سخن یک پیمانه شراب به آسمان و پیمانه‌ای دیگر بزمین تقدیم کرد و متوجه من شدو پرسید سینوهه تو برای چه شراب نمیآشامی؟
    گفتم ای پسر پادشاه هاتی قصد ندارم بتو توهین کنم و تو را برنجانم ولی میدانم که تو هنوز شراب تاکستان اهرام را نیاشامیده‌ای و اگر آن شراب را میآشامیدی شراب‌های دیگر در دهان تو چون آب مزه میداد و بهمین جهت من نمیتوانم که شراب تو را بیاشامم زیرا شراب مصر را نوشیده عادت بآن شراب کرده‌ام و پیوسته قدری از آن شراب را با خود دارم که بنوشم ولی اندیشیدم که هرگاه شراب مصر را از جیب بیرون بیاورم و صرف کنم تو خواهی رنجید.
    شوباتو گفت من نمی‌رنجم و بعد از این حرف که تو زدی من میخواهم بدانم که شراب تاکستان اهرام چگونه است؟
    من کوزه کوچک محتوی شراب را از جیب بیرون آوردم و تکان دادم تا اینکه درد شراب که ته نشین میشود با شراب مخلوط گردد بدین معنی که شوباتو و اطرافیان تصور کنند که من قصد دارم درد شراب را با آن مخلوط کنم و خود آنها هم پیوسته همین کار را میکردند.
    پس از اینکه شراب را تکان دادم گفتم این شراب حقیقی تاکستان اهرام است و آن را در خود مصر به بهای زر میفروشند تا چه رسد در کشورهای خارج و بهتر از این در جهان شراب وجود ندارد و چون عطر داخل شراب کرده بودم بوی معطر آن در خیمه پیچید و آنچه راجع بخوبی شراب گفتم واقعیت داشت و براستی شرابی خوب بود و من قدری از آن را در پیمانه‌ای خالی ریختم و تا قطره آخر را نوشیدم.
    بعد از چند لحظه خود را چون کسی نشان دادم که گرفتار نشئه شراب شده و شوباتو که مشاهده کرد من با یک جرعه مست شده‌ام پیمانه خود را بطرف من دراز کرد و گفت قدری از این شراب برای من بریز تا بدانم طعم و حرارت آن چگونه است من بظاهر از دادن شراب خودداری کردم و گفتم شوباتو من شراب خود را بکسی نمیدهم ولی نه از آن جهت که ممسک هستم بلکه چون نمی‌توانم شراب دیگر را بنوشم و غیر از این هم شراب مصر ندارم از دادن آن خودداری می‌نمایم و من امشب قصد دارم که با این شراب خود را مست کنم زیرا امشب یکی از شبهای بزرگ میباشد زیرا در این شب مصر و هاتی برای همیشه با هم متحد میشوند و یک کشور را تشکیل میدهند.
    آنوقت قدری دیگر از آن شراب برای خود ریختم و وقتی پیمانه را بلب میبردم دست من از وحشت میلرزید لیکن آنهائی که حضور داشتند لرزش دست مرا ناشی از مستی دانستند و خندیدند و من برای اینکه بیشتر آنها را دچار اشتباه نمایم خود را به مستی زدم و مانند الاغ صدای خود را بلند کردم و حضار طوری می‌خندیدند که بر خویش می‌پیچیدند.
    با اینکه شوباتو میدید که من مست هستم و نباید از یک مست که میل ندارد شراب خود را بدیگری بدهد شراب خواست اصرار نمود زیرا وی شخصی نبود که وقتی خواهان چیزی میشود دیگران بتوانند امتناع کنند و درخواست وی را برنیاورند. من در قبال اصرار او مثل کسی که چاره‌ای غیر از اطاعت ندارد وگرنه ممکن است جانش در معرض خطر قرار بگیرد تسلیم شدم و پیمانه وی را پر از شراب کردم.
    شوباتو قدری شراب را بوئید و نظری باطراف انداخت و گوئی از دیگران میپرسید که آیا من این شراب را بنوشم یا نه؟ و من میفهمیدم که شوباتو در آخرین لحظه دچار وحشت شده ولی جرئت نمیکند که پیش مرگ خود را احضار نماید و از وی بخواهد که قدری از آن شراب را بنوشد تا اینکه از حال آن پیش مرگ بفهمد آیا شراب آلودگی دارد یا نه؟
    او میترسید که اگر پیش مرگ خود را احضار کند من رنجیده شوم و میاندیشید که هنوز بمن احتیاج دارد زیرا ممکن است که من راجع بوی یک گزارش نامساعد به شاهزاده خانم باکتامون بدهم و وی را از ازدواج با او منصرف نمایم.
    این بود که پیمانه پر را بطرف من دراز کرد و گفت سینوهه چون تو با من دوست هستی و من میل دارم که بعد از این بیشتر با تو دوست شوم بتو اجازه میدهم که از جام من بنوشی.
    من با مسرت ساختگی پیمانه را از او گرفتم و جرعه‌ای از آن را نوشیدم و بعد وی آن را گرفت و بلب برد و چون شراب عطر داشت پیمانه را سر کشید و بعد از اینکه ظرف خالی را بر زمین نهاد گفت سینوهه شراب تو بسیار خوب و قوی است و نشئه آن در سر اثر میکند ولی بعد از نوشیدن دهان را تلخ می‌نماید و من اینک تلخی دهان را با نوشیدن شراب خودمان از بین میبرم.
    آنگاه پیمانه را از شراب خود پر نمود و نوشید و من میدانستم زهری که باو خورانیده‌ام تا صبح سبب مرگ وی نخواهد گردید زیرا علاوه بر آنکه شوباتو خیلی غذا خورد طبیب شاهزاده داروی قابض به پسر پادشاه هاتی خورانید و وقتی مزاج دچار قبض شد زهر دیرتر اثر میکند.
    من هم قدری از شراب سوریه را در پیمانه خود ریختم و نوشیدم ولی نه برای اين که شراب بنوشم و خود را مست کنم بلکه از این جهت که پیمانه من شسته شود و اثر زهر در آن باقی نماند و بعد از رفتن من اگر طبیبی آن را معاینه نماید نتواند اثر زهر را در آن کشف کند.
    پس از اینکه باز قدری خود را به مستی زدم اینطور نشان دادم که توانائی نشستن ندارم و باید بروم و بخوابم افسران هاتی هنگام رفتن بخیمه خود از دو طرف بازوان مرا گرفتند و مرا بخیمه‌ام رسانیدند ولی من کوزه کوچک و خالی شراب مصر را که از جیب بیرون آوردم برگردانیدم که در خیمه شوباتو نماند.
    افسران هاتی با شوخیهای ناهنجار مرا در خیمه خوابانیدند و انگشت را بیخ حلق نهادم و تکان دادم و هرچه خورده بودم از جمله روغن زیتون را برگردانیدم و بعد کوزه خالی شراب مصر را شستم و شکستم و قطعات آنرا زیر شن صحرا پنهان نمودم.
    با این وصف عرق سرد از بدن من بیرون میآمد زیرا میترسیدم که مسموم شده باشم.
    برای مزید احتیاط داروی مهوع خوردم که باز استفراغ کنم و آنچه درون معده من است بیرون بیاید زیرا با اینکه خیلی روغن زیتون خورده بودم از مسمومیت بیم داشتم.
    آنوقت خود را برای خوابیدن آماده کردم ولی از ترس خوابم نمیبرد و از وحشت گذشته قیافه شوباتو که جوانی زیبا بود و چشمهای درخشان و دندانهای سفید داشت از نظرم محو نمیگردید.
    وقتی که روز دمید من میدانستم که حال شاهزاده شوباتو خوب نیست ولی او که مثل تمام سکنه هاتی مغرور بود چنین نشان داد که میتواند به سفر ادامه بدهد و سوار تخت‌روان شد. ولی من مطلع شدم که طبیب وی دو مرتبه داروی قابض باو خورانیده و این دارو حال شوباتو را بدتر کرد اگر آن روز صبح پزشک وی بآن جوان یک مسهل قوی میخورانید ممکن بود که شوباتو نجات پیدا کند.
    ولی چون مزاج او بیشتر دچار قبض نمود تمام زهر در بدن باقیماند و شب وقتی به اتراقگاه رسیدیم حال شوباتو طوری خراب شد که چشمهای وی از حال رفت و علائم مرگ در قیافه‌اش نمایان گردید.
    پزشک او مرا برای مشاوره احضار کرد و من وقتی آن جوان را دیدم و مشاهده نمودم که من او را بسوی مرگ فرستاده‌ام لرزیدم. پزشک لرزه مرا ناشی از تاثر و اندوه دانست و از من پرسید سینوهه عقیده تو در خصوص این مرض چیست؟
    گفتم این همان بیماری صحراست که من دیروز در شاهزاده کشف کردم و او بتو گفت که وی را معالجه بکنی. پزشک پرسید دوای این مرض چیست؟
    گفتم داروی او بعقیده من در این مرحله از ناخوشی عبارت از داروهای مسکن است که درد و از جمله درد معده و روده‌ها را از بین ببرد و باید برای تسکین درد امعاء سنگ گرم کرد و روی شکم او نهاد ولی من هیچ نوع دارو بشاهزاده شوباتو ندادم بلکه گذاشتم که پزشک مخصوصش دارو برای وی تهیه نماید و خود داروها را در دهانش بریزد و پزشک بوسیله یک کارد لای دندانهای جوان را میگشود دارو در دهانش میریخت.
    من میدانستم داروهای مسکن و سنگ گرم که روی شکم او میگذارند مانع از مرگ نخواهد شد ولی درد وی را تسکین خواهد داد و در میزان‌های آخر (ساعات آخر – مترجم) قدری آسوده خواهد زیست و براحتی خواهد مرد.
    شاهزاده شوباتو بر اثر زهر گرفتار اسهال شدید شده بود و طبیب وی حیرت مینمود چرا بعد از آنهمه داروی قابض که بوی خورانیده او گرفتار اسهال شده است.
    عارضه اسهال پزشک را قائل کرد که مرض شوباتو همان بیماری صحرا میباشد که علامت مخصوص آن اسهال است و من متوجه بودم که هیچکس نسبت بمن ظنین نشده و میتوانستم از زرنگی بر خود ببالم اما در باطن شرمندگی داشتم زیرا طبیب برای این بوجود آمده که بیماری را که ممکن است بمیرد معالجه کندو بزندگی برگرداند نه اینکه یک جوان زیبا و سالم و قوی را بجهان دیگر بفرستد و اینکار را وحشی‌ترین سربازان هاتی هم میتوانند با نیزه و کارد بکنند.
    تا صبح روز بعد شاهزاده شوباتو زنده بود و من بی‌آنکه خود در معالجه مداخله کنم میکوشیدم که بوسیله پزشک هاتی که غیر از امراض بومی کشور خود از هیچ مرض اطلاع نداشت و گاهی وظائف معده و روده‌ها و وظیفه کلیه و جگر را باهم اشتباه میکرد از درد آن جوان بکاهم.
    نباید از بی‌اطلاعی پزشکان هاتی و سایر کشورهای جهان حیرت کرد زیرا تحصیلات طبی آنها نظری است نه عملی و در بین کشورهای جهان فقط مصر است که از هزارها سال باینطرف علم طب را بطور عملی به محصلین میآموزد و یک شاگرد مومیائی‌گر خانه اموات در مصر بیش از ده پزشک هاتی راجع بوظائف اعضای بدن اطلاع دارد برای اینکه هر روز اعضای بدن را میبیند و بعیب هر عضو پی میبرد و خبرگی مومیاگران مصر بقدری زياد است که به محض گشودن شکم یک لاشه میگویند که وی بچه مرض مرده است.
    بطریق اولی اطبای مصر که در مدرسه دارالحیات تحصیل کرده‌اند بیش از مومیاگران از وظائف اعضای بدن و علائم امراض اطلاع دارند و من تصور نمیکنم کشوری بتواند از حیث علم طب با مصر برابری کند و در آینده هم اگر ملل بیگانه بتوانند برموز این علم پی ببرند از مصر خواهند آموخت.
    وقتی خورشید دمید شاهزاده شوباتو به مناسبت نزدیک شدن مرگ حواس و هوش خود را باز یافت. زیرا وقتی مرگ نزدیک میشود چون زندگی که گفتم تمام دردهای ما از آن است میخواهد برود بدن دیگر احساس درد نمی‌نماید و چون رنج زندگی از بین میرود حواس و هوش بر میگردد شوباتو هم که هوشیار شده بود افسران هاتی را طلبید و به آنها گفت هیچکس مسئول مرگ من نیست بلکه من بر اثر مرض صحرا میمیرم و با اینکه بزرگترین پزشک هاتی مرا معالجه میکرد و سینوهه طبیب عالی مقام مصری باو کمک مینمود من معالجه نشدم چون آسمان و زمین اراده کرده بودند که من بمیرم یا صحرای سینا که جزو قلمرو خدایان مصر است حکم مرگ مرا صادر کرده بود.
    از قول من به پدرم بگوئید و شما هم بدانید که بعد از این سربازان هاتی نباید هرگز وارد این صحرا شوند زیرا این صحرا سبب محو ما میشود و مرگ من دلیل بر صحت این موضوع میباشد و همه میدانید که ما در همین صحرا برای اولین مرتبه گرفتار شکست شدیم و ارابه‌های هاتی که پیوسته فتح میکرد در این صحرا از بین رفت.
    بعد از مرگ من باین دو نفر طبیب که کوشیدند مرا معالجه نمایند هدایای خوب بدهید و تو سینوهه بعد از مراجعت به مصر درود مرا بشاهزاده خانم باکتامون برسان و بگو که من او را از قولی که بمن داده بود معاف کردم و افسوس میخورم که چرا عمر من کفاف نداد که بتوانم او را بطوری که خود وی میل داشت و من مایل بودم یک شاهزاده خانم هاتی بکنم. و نیز باو بگو که اینک که میمیرم در فکر او هستم و با خیال وی به جهان دیگر میروم.
    آنگاه در حالیکه شاهزاه هاتی تبسمی بر لب داشت دنیا را بدرود گفت و من از تبسم او حیرت نکردم زیرا بعضی از اشخاص در موقع مرگ وقتی از دردهای جسمانی رها شدند چون خود را آسوده حس میکنند و مناظر زیبا را در نظر مجسم مینمایند به تبسم در میایند.
    افسران هاتی جسد شاهزاده شوباتو را در یک تغار بزرگ نهادند و آن را پر از عسل و شراب کردن و درب تغار را بستند تا اینکه لاشه را بکشور خود حمل کنند و بالای کوه کنار لاشه سلاطین و شاهزادگانی که قبل از وی مرده‌اند جا بدهند.
    افسران مزبور از اینکه میدیدند من گریه میکنم و از مرگ شاهزاده بسیار متاسف هستم نسبت به من محبت پیدا کردند و یک لوح نوشتند و در آن گفتند که من به هیچ وج مسئول مرگ شاهزاده شوباتو نیستم بلکه وی به مرض اسهال صحرای سینا زندگی را بدرود گفت و نیز نوشتند که من باتفاق طبیب هاتی حد اعلای سعی خود را بکار بردم که شاهزاده را معالجه کنم لیکن از عهده بر نیامدم.
    آنها لوح مزبور را با مهر شاهزاده متوفی و مهر خودشان ممهور نمودند زیرا فکر میکردند که مصر هم مانند کشور هاتی است و اگر من خبر مرگ شاهزاده را برای شاهزاده خانم باکتامون ببرم او مرا به قتل خواهد رسانید و تصور خواهد کرد که نامزد او را کشته‌ام.
    وقتی هم که من میخواستم به مصر مراجعت کنم طبق وصیت شوباتو هدیه‌ای بمن دادند و من راه مصر را پیش گرفتم.
    من تردید نداشتم که با قتل آن شاهزاده یک خدمت حیاتی به مصر کرده سرزمین سیاه را از خطر سلسله سلاطین هاتی نجات داده‌ام. ولی از این خدمت بزرگ که به مصر کردم نزد خود مفتخر نبودم.
    وقتی به مصر مراجعت میکردم بخاطر آوردم که من با اینکه طبیب هستم از روزی که خود را شناخته‌ام وجود من سبب بدبختی اشخاصی که من آنها را دوست میداشتم شد. من ناپدری و نامادری خود را دوست میداشتم ولی آنها بر اثر خبط من مردند بعد به مینا دل بستم و آن دختر بر اثر ضعف نفس من در خانه خدای کرت به قتل رسید. آنگاه به مریت و تهوت دل بستم و هر دوی آنها باز بر اثر ضعف و تردید من به قتل رسیدند.
    اخناتون فرعون مصر با اینکه خیلی بمن نیکی کرد بدست من زهر نوشید و مرد زیرا من تصور میکردم که با قتل وی یک خدمت بزرگ به مصر خواهم کرد. آخرین کسی که من قبل از مرگش بوی علاقه پیدا کردم شوباتو بود و او هم بدست من راه جهان دیگر را در پیش گرفت. و مثل اینکه وجود من ملعون است و بر اثر این لعنت هر کس که مورد علاقه من میشود باید از بین برود.
    بعد وارد شهر تانیس شدم و با کشتی راه طبس را پیش گرفتم.
    کشتی من مقابل کاخ زرین (کاخ سلطنتی – مترجم) توقف کرد و من وارد کاخ گردیدم و به آمی و هورم‌هب که در آنجا بودند گفتم که آرزوی شما جامه عمل پوشید و شاهزاده شوباتو در صحرای سینا مرد و لاشه او را درون تغاری پر از شراب و عسل گذاشتند و به کشور هاتی حمل کردند و دیگر او به مصر نخواهد آمد و برای این کشور تولید مزاحمت نخواهد کرد.
    هر دو از این خبر بسیار خوشوقت شدند و آمی یک طوق زرین از خزانه کاخ سلطنتی آورد و بگردن من آویخت و هورم‌هب گفت برو و این خبر را باطلاع شاهزاده خانم باکتامون برسان تا اینکه وی بداند که نامزدش مرده است چون اگر ما این خبر را باو بدهیم باور نخواهد کرد.
    من نزد شاهزاده خانم باکتامون رفتم و باو گفتم ای شاهزاده خانم نامزد تو شاهزاده شوباتو که میخواست به مصر بیاید و با تو ازدواج کند در صحرای سینا بر اثر مرض آن صحرا زندگی را بدرود گفت ولی من و پزشک او تا آنجا که توانستیم کوشیدیم که او را نجات بدهیم.
    وقتی شاهزاده خانم باکتامون که لب ها را سرخ کرده بود این حرف را شنید یک دست بند طلا از دست بیرون آورد و بمن داد و با تمسخر گفت: سینوهه این دستبند را بعنوان مژدگانی بتو میدهم ولی قبل از این که تو بیائی و این خبر را بمن بدهی من میدانستم که درباره من چه خیال دارند زیرا تصمیم گرفته‌اند که مرا الهه سخ‌مت – الهه جنگ – بکنند و لباس سرخ مرا حاضر کرده‌اند. و اما در خصوص ناخوشی شوباتو... من از بیماری و مرگ او حیرت نمی‌کنم زیرا اطلاع دارم که هر جا تو بروی مرگ با تو بآنجا خواهد رفت و برادر من اخناتون هم بر اثر این که تو وی را معالجه کردی به دنیای مغرب رفت و بهمین جهت بتو میگویم ای سینوهه لعنت بر تو باد و من از خدایان میخواهم تا ابد تو را ملعون کنند من از خدایان درخواست مینمایم که قبر تو را ملعون نمایندو مومیائی تو باقی نماند و نامت از بین برود زیرا تو تخت و تاج فراعنه مصر را ملعبه اشخاص بی سر و پا کردی و سبب شدی که خون پاک فراعنه بزرگ مصر که در عروق من جاری است در آینده کثیف شود... سینوهه... ای پزشک خونخوار... ملعون جاوید باش!
    من دستها را روی زانو گذاشتم و رکوع کردم و گفتم ای شاهزاده خانم آنچه گفتی همان طور خواهد شد.
    وقتی من از کاخ زرین خارج گردیدم شاهزاده خانم دستور داد که عقب من زمین را تا درب کاخ سلطنتی جارو کنند تا اینکه زمین از آلودگی عبور من منزه گردد.
    *********** ************* *************

  9. #129
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    جسد فرعون توت‌انخ‌آمون برای انتقال به آرامگاه آماده شد و آمی به کاهنان دستور داد که جنازه فرعون را به آرامگاه او واقع در وادی السلاطین منتقل کنند.
    مقداری زیاد از چیزهایی که فرعون میخواست در مقبره خود بگذارد از طرف آمی بسرقت رفت و همین که درب آرامگاه را بستند آمی که به کاهنان رشوه‌های بزرگ داده بود تصمیم گرفت که فرعون مصر شود.
    هورم‌هب بوسیله سربازان خود چهارراهها و خیابان های طبس را اشغال کرد که مردم هنگامیکه آمی برای تاج بر سر نهادن و تبرک به معبد میرود شورش ننمایند.
    ولی هیچکس صدای اعتراض را بلند نکرد برای اینکه مردم از جنگ و گرسنگی خسته شده بودند و به الاغی شباهت داشتند که باری بر پشت آن نهاده در یک جاده بی پایان با ضرب چوب و سیخ دراز گوش را بحرکت در میآورند و آن جانور از فرط خستگی قدرت مقاومت ندارد و نمی‌تواند به صاحب خود لگد بزند.
    روزی که آمی به معبد میرفت بین مردم نان و سیرآبی تقسیم کردند و چون مردم فقیر گرسنه بودند این غذا طوری در نظرشان جلوه کرد که وقتی آمی به معبد رفت برایش هلهله نمودند.
    ولی اشخاص باهوش میدانستند که در مصر آمی یک فرعون ظاهری و پوشالی میباشد و قدرت واقعی در دست هورم‌هب است و حیرت می‌نمودند که آن مرد چرا خود تاج سلطنت مصر را بر سر نمیگذارد.
    ولی هورم‌هب میدانست چه میکند چون دوره بدبختی ملت مصر هنوز خاتمه نیافته بود و مصری ها میباید باز بجنگند و در جنوب کشور با سکنه سرزمین کوش (سرزمین سیاهپوستان) پیکار کنند. از این گذشته جنگ سوریه هم فقط به صورت یک صلح موقتی خاتمه یافت. زیرا قوای هاتی طبق پیمان صلح در سوریه چند تکیه گاه بزرگ و کوچک داشتند و عقلاء میدانستند که باز در آنجا جنگ خواهد شد.
    هورم‌هب که این بدبختی‌ها را برای ملت مصر پیش‌بینی میکرد مایل بود که این حوادث نامطلوب در دوره سلطنت آمی روی بدهد تا مردم تصور نمایند که بدبختیهای مزبور ناشی از سلطنت وی میباشد و بعد از اینکه جنگ تمام شد هورم‌هب با عنوان فاتح و نجات دهنده و خدای صلح به مصر مراجعت نماید و به ملت بفهماند که بعد از آن دوره رفاهیت و سعادت اوست و خود فرعون مصر شود.
    آمی متوجه نقشه هورم‌هب نبود یا می‌فهمید ولی فکر میکرد که هورم‌هب وسیله و فرصت اجرای آنرا ندارد.
    قدرت و ثروت آمی را مست کرد و میکوشید که از عمر و سلطنت خود استفاده نماید.
    ولی بوعده‌ای که هنگام مرگ اخناتون به هورم‌هب داده بود وفا نمود و شاهزاده خانم باکتامون را بوی تسلیم کرد.
    طبق نقشه‌ای که آمی کشیده بود و بوسیله کاهنان به موقع اجرا گذاشت در روز معین قرار شد که الهه جنگ یعنی سخ‌مت به صورت شاهزاده خانم باکتامون در معبد الهه مزبور از هورم‌هب فاتح سوریه تجلیل کند. در آن روز شاهزاده خانم را با لباس سرخ و جواهر به معبد بردند و هورم‌هب پس از اینکه مقابل معبد مورد هلهله سربازان قرار گرفت و بآنها زر و سیم داد وارد معبد شد.
    آن وقت همه کاهنان از معبد خارج شدند و هورم‌هب و شاهزاده خانم را در معبد تنها گذاشتند و درب معبد را بستند و هورم‌هب که یک سرباز بود و سالها در انتظار وصل شاهزاده خانم را میکشید آنشب از فرصت استفاده نمود.
    در حالیکه او درون معبد از فرصت استفاده میکرد سربازان وی در شهر طبس به میخانه‌ها و منازل عمومی هجوم آوردند و تا صبح مشغول نوشیدن بودندو عده‌ای را بر اثر منازعه مجروح کردند و چند حریق بوجود آوردند و صبح مقابل معبد سخ مت جمع شدند که خروج هورم‌هب را از آنجا تماشا کنند و وقتی درب معبد در بامداد باز شد و هورم‌هب از آنجا خارج گردید و سربازها بافتخار او هلهله نمودند از مشاهده صورت و سينه و بازوان و پاهاي هورم‌هب حيرت نمودند زیرا سراپای آنمرد خون آلود بود و معلوم شد که الهه جنگ شب قبل طبق سیر و ماهیت خود رفتار کرده و با دندان و ناخن صورت و اندام هورم‌هب را مجروح نموده است.
    ولی هیچ کس در آنروز شاهزاده خانم را در معبد ندید زیرا کاهنان پنهانی او را از معبد سخ‌مت خارج نمودند و بکاخ زرین بردند.
    چنین بود چگونگی شب زفاف دوست قدیم من هورم‌هب فرمانده ارتش مصر و من حیرانم که آن مرد در آن شب از زنی که آن طور از وی پذیرائی میکرد چه سود میبرد.
    من فرصتی بدست نیاوردم که از او بپرسم که در آنشب چگونه توانسته ضربات ولطمات شاهزاده خانم را تحمل نماید زیرا طولی نکشید که هورم‌هب برای مبارزه با سیاه پوستان و مطیع کردن قبایل آنها با قشون خود بطرف جنوب مصر رفت و من نتوانستم در خصوص شب زفاف از وی توضیح بخواهم.
    آمی از قدرت سلطنت خویش خیلی لذت میبرد و میگفت سینوهه در کشور مصر نیرومندتر از من کسی نیست و من از مرگ باک ندارم برای اینکه میدانم یک فرعون نمی‌میرد بلکه بعد از مرگ هم زنده خواهد ماند و بقیه عمر را که عمر جاوید است در زورق آمون بسر خواهد برد. (زورق آمون در مصر قدیم دو معنی داشت یکی خورشید جهانتاب و دیگری زورقی که مصریهای توانگر در قبر خود میگذاشتند و در سنوات اخیر تا آنجا که ما در جراید و مجلات خوانده‌ایم دو مرتبه زورق آمون ضمن حفاریهای تاریخی از قبور مصریها بدست آمده است و وقتی یک مصری میگفت که من در دنیای دیگر در زورق آمون خواهم بود یعنی من در آن زورق خواهم بود و هم نزد خدای آمون و خورشید – مترجم.
    بعد از اینکه چندی آمی این گونه سخن گفت تصور میکنم که بر اثر پیری و غرور و اینکه روز و شب با زنها تفریح میکرد اختلالی در مشاعر او بوجود آمد زیرا پس از آن بمن میگفت: سینوهه من هرگز نخواهم مرد برای اینکه فرعون هستم و یک فرعون نمی میرد.
    من باو گفتم آمی تو تصور میکنی چون چند نفر کاهن در معبد قدری روغن بر سر و صورت تو مالیده‌اند و تو را تقدیس کردند تو غیر از دیگران شدی؟ و مگر تو ندیدی که حتی فرعون‌های اصیل و حقیقی یعنی آنها که پدرشان فرعون بود و خون خدایان در عروقشان حرکت میکرد زندگی را بدرود گفتند؟ در اینصورت چگونه مردی چون تو که بدواٌ جزو عوام‌الناس بودی و بعد فرعون شدی امیدوار هستی که نمیری؟
    آمی میگفت کاهنان نخواهند گذاشت که من بمیرم من میگفتم اگر کاهنان قادر بودند که از مرگ جلوگیری نمایند کاری میکردند که خود نمیرند.
    آنوقت آمی دچار اندوه و حال ناامیدی میشد و میگفت سینوهه آیا تو میخواهی بگوئی که آنهمه توطئه من برای فرعون شدن بیفایده بود و آنهمه که من مردم را به قتل رسانیدم تا به تخت سلطنت بنشینم نتیجه نداشت؟ و آیا منهم باید مثل دیگران بمیرم و از لذت فرعون بودن که لذیذتر از همه شراب نوشیدن و روز و شب با زنها تفریح کردن است چشم بپوشم. سینوهه کاری بکن که من بتوانم هر روز یکصد مرتبه با زنها تفریح کنم. کاری بکن که هرگز در وجود من از این تفریح خستگی و بی‌میلی تولید نشود تو یک پزشک بزرگ هستی و همه چیز را میدانی و میتوانی طوری مرا قوی نمائی که من به تنهائی بیش از ده بار ده مرد جوان با زنها تفریح کنم.
    این حرفها بمن نشان داد که عقل آمی بر اثر پیری و غرور جاه و مقام متزلزل شده و بعد هم قرائن دیگر از اختلال مشاعر او بنظرم رسید. زیرا یک نوع وحشت از طعام در او بوجود آمد و مردی که میگفت که یکی از مزایای بزرگ فرعون بودن شراب نوشیدن است از بیم از دست دادن صحت مزاج نه آشامیدنی مینوشید و نه غذای مقوی میخورد بلکه با قدری نان خشک سدجوع مینمود و آنرا هم با احتیاط زیاد صرف میکرد چون میترسید او را مسموم نمایند.
    در همان حال مردی که میخواست روزی یکصد مرتبه با زنها تفریح نماید یکمرتبه از زنها متنفر شد و تمایلات غیر طبیعی مانند تمایلاتی که در مردهای کشور هاتی هست در او بوجود آمد.

  10. #130
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و دوم - یک وصلت شگفت آور

    آمی تصور مینمود كه با این نقشه شاهزاده خانم باکتامون را زن هورم‌هب خواهد کرد زیرا وقتی شاهزاده خانم در یک معبد خالی از اغیار خود را با هورم‌هب که مردی بلند قامت و چهار شانه و نیرومند است تنها دید نخواهد توانست مقاومت نماید و خود را در آغوش وی خواهد انداخت.
    ولی ملکه نفرتی‌تی بمناسبت کینه ایکه نسبت به هورم‌هب داشت و گفتم که علت بروز کینه چه بود نمی‌خواست که شاهزاده خانم باکتامون زن هورم‌هب شود و پیوسته از هورم‌هب نزد شاهزاده خانم بدگوئی میکرد و بخصوص پستی نژاد هورم‌هب را به نظر شاهزاده خانم می‌رسانید و می‌گفت که تو از نژاد خدایان هستی در صورتیکه این مرد هنگامیکه متولد شد وسط انگشتان او سرگین وجود داشت و اگر این مرد با تو تفریح کند خون تو کثیف خواهد شد و دیگر کسی تو را فرزند خدایان نخواهد دانست.
    آن وقت این دو زن مبادرت به انجام نقشه‌ای کردند که فقط کینه و حیله زن می‌تواند که آن نقشه را انجام بدهد زیرا وقتی روح زن از کینه پر شد ملاحظه هیچ چیز حتی خود را نمی‌نماید و تمام مصالح سیاسی و اقتصادی و اجتماعی را فدا می‌کند.
    قبل از اینکه بگویم نقشه این دو زن چه بود باید خاطرنشان کنم که وقتی قشون هاتی در سوریه تقاضای صلح کرد من متعجب شدم.
    من با اطلاعاتی که از روحیه و سر سختی هاتی‌ها داشتم منتظر نبودم که آنها در سوریه تقاضای صلح کنند زیرا بفرض اینکه در ده جنگ دیگر در سوریه شکست میخوردند آسیبی بکشور خود آنها نمی‌رسید زیرا سوریه وطن آنها نبود.
    اگر هورم‌هب از پیروزیهای خود مغرور نشده بود از پیشنهاد صلح هاتی مثل من حیرت می‌کرد ولی او علاوه بر غرور می‌خواست صلح کند که بتواند به طبس برگردد و بکارهای خود برسد و شاهزاده خانم باکتامون را همسر خویش نماید.
    نفرتی‌تی در موقع حیات شوهرش خیلی نفوذ داشت و مرگ شوهر یک مرتبه نفوذ و قدرت او را از بین برد ولی زیبائی وی بجا ماند.
    او تصمیم گرفت که از زیبائی خود استفاده نماید و هورم‌هب را که میدید نیرومندترین مرد مصر است مجذوب کند تا اینکه هم از تفریح با او لذت ببرد و هم قدرت و نفوذ گذشته را، این مرتبه بوسیله هورم‌هب بدست بیاورد.
    ولی هورم‌هب که آرزوی تفریح کردن با شاهزاده خانم باکتامون را داشت وقتی دید که نفرتی‌تی خود را بوی عرضه میکند او را از خویش دور کرد و هیچ توهین برای یکزن زیبا بدتر از این نیست که وی خود را بمردی که تصور می‌نماید او را دوست میدارد عرضه کند و آن مرد وی را از خویش براند.
    نفرتی‌تی از آن روز کینه هورم‌هب را در دل پروراند و چون یکزن زیبا بود عده‌ای از مردان دربار مصر که پیوسته در آن دربار میخوردند و میخوابیدند و کاری نداشتند و دنبال یک سرگرمی میگشتند که خود را مشغول نمایند اطراف نفرتی‌تی را گرفتند و وی توانست که در دربار توت‌آنخ‌آمون درباری برای خود بوجود بیاورد.
    در ضمن از غرور فطری شاهزاده خانم باکتامون استفاده کرد و طوری باو تلقین نمود که وی از نژاد خدایان است که آن شاهزاده خانم حتی در موقع استحمام اجازه نمی‌داد کسی دست ببدن او بزند و میگفت دست کنیزان نباید ببدن من بخورد و کسی نباید قدم روی سایه من بگذارد زیرا من الهه هستم و سایه من سایه یک الهه میباشد.
    شاهزاده خانم باکتامون تا آنموقع دوشیزگی خود را حفظ کرده بود و میگفت در مصر کسی که لایق همسری من باشد وجود ندارد.
    من فکر میکنم که ادامه دوشیزگی سبب گردید که شاهزاده خانم مزبور قدری هم مبتلا به اختلال مشاعر شد چون یک دختر جوان اگر شوهر نکند و عمر او از مرحله‌ای که دخترها، شوهر می‌نمایند بگذرد بر اثر فشار تجرد دچار افکاری می‌شود که حواس او را پرت مینماید، لیکن اگر شوهر کند این عارضه رفع می‌گردد.
    نفرتی‌تی به شاهزاده خانم باکتامون تلقین کرد که وی برای این بوجود آمده تا اینکه مصر را از کسانی که جزو عوام‌الناس هستند و داعیه سلطنت دارند نجات بدهد و باو گفت که مصر در گذشته یک ملکه داشت بنام هاچت سوت که ریش عاریه بر صورت می‌نهاد و دم شیر از خود می‌آویخت و کشور را اداره می‌کرد و همه فرمان او را اطاعت می‌نمودند و او هم باید در آینده ملکه مقتدر مصر شود.
    من فکر می‌کنم با همه بدگوئی‌ها که نفرتی‌تی از هورم‌هب نزد شاهزاده خانم باکتامون کرد آن دختر جوان در باطن هورم‌هب را می‌پسندید ولی نمیتوانست که سرزنش نفرتی‌تی و دیگران را تحمل نماید و خود را تسلیم مردی کند که همه میدانستند که دارای نژاد عالی نیست.
    من تصور می‌کنم که چون نفرتی‌تی دختر آمی بود آن مرد نقشه خود و هورم‌هب را برای دخترش حکایت کرد و باو گفت ما دو نفر قصد داریم که در مصر سلطنت کنیم و نفرتی‌تی دریافت که یکی از ارکان نقشه آن دو نفر این است که هورم‌هب همسر شاهزاده خانم باکتامون شود و آنوقت نفرتی‌تی هوش و زیبایی خود را بکار انداخت که آن نقشه سر نگیرد.
    و وقتی یکزن باهوش چون ملکه نفرتی‌تی تصمیم بگیرد که نقشه‌ای را بموقع اجرا بگذارد از داس ارابه‌های جنگی برنده‌تر و خطرناکتر میشود.
    چگونگی کشف نقشة این دو زن از این قرار است که وقتی هورم‌هب وارد طبس شد برای شاهزاده خانم باکتامون پیغام فرستاد که وی را ملاقات کند ولی شاهزاده خانم او را نپذیرفت.
    هنگام شب هورم‌هب که سالها آرزو میکرد شاهزاده خانم باکتامون را ملاقات بکند خواست که بمنزل او برود و وقتی نزدیک خانه شاهزاده خانم رسید با شگفت دید که یک صاحب منصب هاتی وارد منزل باکتامون شد و هرچه صبر کرد که وی از خانه آنزن بیاید نیامد.
    هورم‌هب هرچه اندیشید که یک صاحب منصب هاتی با شاهزاده خانم باکتامون چه کار دارد عقلش بجائی نرسید و به آمی خبر داد و باتفاق آمی همانشب وارد خانه باکتامون شد و غلامی را که مانع از ورود او بخانه بود بقتل رسانید و خواست که صاحب منصب هاتی را در آن خانه دستگیر کند ولی آنمرد مثل کسانی که بقدرت خود اعتماد دارند طوری با خشونت با هورم‌هب حرف زد صحبت از پیمان صلح کرد که هورم‌هب مجبور گردید وی را رها نماید.
    چون هیچ مجوزی در موقع صلح برای دستگیری او نداشت و رفتن یک صاحب منصب هاتی یا یکی از افراد عادی آن کشور به منزل یک خاتون با رضایت همان شاهزاده خانم جرم نیست.
    ولی بعد از اینکه صاحب منصب هاتی را رها کردند آن خانه را مورد تفتیش قرار دادند و از درون خاکستر آشپزخانه چند لوح بدست آمد که معلوم شد که از طرف هاتی در جواب نوشته‌های شاهزاده خانم باکتامون فرستاده شده است. وقتی آمی و هورم‌هب از مضمون الواح مزبور مستحضر شدند طوری حیرت و وحشت کردند که در اطراف خانه باکتامون و ملکه سابق نفرتی‌تی نگهبان گماشتند و آنگاه در همان شب به منزل من واقع در محله فقراء که شرح آن را داده‌ام و گفتم قبل از اینکه من آنخانه را خریداری کنم خانه یک مسگر بود آمدند.
    موتی خدمتکار من خانه مزبور را که در جنگ خانگی طبس ویران شده بود با فلزی که کاپتا از سوریه برایش فرستاد مرمت کرد.
    هنگامیکه هورم‌هب و آمی به منزل من آمدند خود را معرفی نکردند و صورت را هم با نقاب پوشانیده بودند.
    من پس از مراجعت از سوریه و ورود بطبس نمی‌توانستم شبها بخوابم و آنشب نیز بیدار بودم.
    تا اینکه صدای درب خانه برخاست و موتی در حالی که غر میزد (زیرا از خواب پریده بود) رفت و در را گشود.
    من که تصور نمیکردم که در آن موقع شب هورم‌هب و آمی بخانه من بیایند تصور کردم که آمده‌اند مرا نزد مریضی که بیماری وی خطرناک است ببرند.
    ولی بعد از اینکه آن دو نفر را دیدم به موتی گفتم چراغ بزرگ را روشن نماید که اطاق بیشتر نورانی شود و شراب برای ما بیاورد.
    هورم‌هب بمن گفت که باید موتی را بقتل برساند زیرا خدمتکار من صورت او را دیده است.
    من از این حرف تعجب کردم زیرا هرگز هورم‌هب کسی را بجرم دیدن صورتش بقتل نمی‌رسانید و باو گفتم من بتو اطمینان میدهم که این زن صورت تو را ندیده است زیرا چشم این زن روز روشن طوری کم نور است که نمی‌تواند یک اسب آبی را در فاصله نزدیک مشاهده کند تا چه رسد بشب كه چشم وي هيچ قادر بديدن صورت اشخاص و شناسائي آنها نيست و لذا شراب بنوش و از اين زن بيم نداشته باش و بعد هم براي من حكايت كن چه شد كه تو و آمي امشب بخانه من آمديد؟ آيا بيمار هستيد و يك ناخوشي شما را تهديد مي‌نمايد كه اين هنگام راه اين خانه را پيش گرفتيد؟ هورم‌هب گفت من ناخوش نيستم و خطري مرا تهديد نمي‌كند ولي مصر در معرض يك خطر بزرگ است و تو سينوهه بايد آن را نجات بدهي.
    آمي هم حرف هورم‌هب را تصديق كرد و گفت سينوهه نه فقط مصر در معرض يك خطر بزرگ است بلكه خود من نيز گرفتار خطر شده‌ام و فقط تو ميتواني مصر و مرا از خطر نجات بدهي و بهمين جهت من و هورم‌هب در اين موقع نزد تو آمده‌ايم تا اينكه از تو كمك بگيريم.
    من خنديدم و دستهاي خود را تكان دادم و گفتم بطوري كه مي‌بينيد دستهاي من از زر و سيم خالي است و هرچه از مال جهان در مصر داشتم يا در موقع جنگ خانگي طبس صرف اطعام مردم كردم يا اينكه به هورم‌هب دادم كه به مصرف جنگ سوريه برساند و امروز چيزي براي من باقي نمانده كه بتوانم كمكي بشما بكنم.
    آنوقت هورم‌هب الواحي را كه در منزل شاهزاده خانم باكتامون يافته بود بمن نشان داد و گرچه الواح مزبور جواب پادشاه هاتي بنام شوبيلوليوما به شاهزاده خانم بود ولي از روي جوابهاي مزبور ميشد فهميد كه شاهزاده خانم باكتامون به پادشاه هاتي چه نوشته است زيرا در مقدمه هر پاسخ مضمون نامه شاهزاده خانم تكرار ميگرديد.
    معلوم ميشد كه شاهزاده خانم باكتامون در نامه‌هاي خود به پادشاه هاتي نوشته كه من دختر فرعون بزرگ و بسيار زيبا هستم و در مصر كسي وجود ندارد كه لياقت همسري مرا داشته باشد و شنيده‌ام كه تو داراي چند پسر جوان هستي و يكي از پسرهاي خود را نزد من به مصر بفرست تا اينكه من با او كوزه‌اي بشكنم و وي همسر من بشود و بعد از اينكه او با من كوزه شكست و همسر من شد شريك سلطنت من در مصر خواهد گرديد و بعد از مرگ ما فرزندانمان در مصر سلطنت خواهند كرد.
    از الواح هاتي بر مي‌آمد كه وقتي شوبيلوليوما اولين نامه شاهزاد خانم مصري را دريافت كرد طوري از دريافت آن حيرت نمود كه بفكر افتاد كه شايد قصد دارند كه او را فريب بدهند و مسخره كنند و پنهاني نماينده‌اي به مصر فرستاد كه بداند نامه مزبور واقعيت دارد يا نه.
    و بعد از اين كه فرستاده او پنهاني در مصر با شاهزاده خانم باكتامون ملاقات ميكند و مي‌فهمد كه نامه درست است شاهزاده خانم بوسيله فرستاده مزبور نامه‌اي ديگر براي پادشاه هاتي مي‌نويسد و ميگويد كه اشراف مصر و كاهنان آمون طرفدار او هستند و همسري يك شاهزاده هاتي را با او تصويب مي‌نمايند.
    آنوقت پادشاه هاتي كه متوجه شد ميتواند بوسيله ازدواج پسرش با شاهزاده خانم باكتامون كشور مصر را تصرف كند بفرمانده قشون خود شاهزاده شوباتو كه پسرش بود گفت كه با هورم‌هب صلح نمايد و قرار شد كه شوباتو بعد از صلح هاتي و مصر وارد كشور فراعنه شود و شاهزاده خانم باكتامون را تزويج نمايد.
    در حالي كه من مشغول خواندن الواح بودم هورم‌هب به آمي پرخاش مينمود و گفت: آمي آيا بعد از زحماتي كه من براي تو و مصر كشيدم پاداش من همين بود؟
    اگر من ميدانستم كه تو اين قدر نالايق هستي كه نميتواني منافع مرا در طبس حفظ كني خود در صدد حفظ منافع خويش بر ميآمدم يا اينكه مردي لايق را براي اين كار مي‌گماشتم.
    من اگر يك سگ نابينا را در طبس مامور حفظ منافع خود ميكردم بهتر از تو از عهده حفظ منافع من بر ميآمد و نميگذاشت كه يك چنين توطئه بزرگ بر ضرر من در طبس انجام بگيرد.
    براستي تو آمي منفورترين مردي هستي كه من در مدت عمر خود ديده‌ام و بعد از اين واقعه چاره ندارم جز اينكه طبس را بوسيله سربازان خود اشغال كنم و نگذارم كه اين ازدواج سر بگيرد.
    آمي گفت تمام مطالبي كه در اين الواح نوشته شده درست نيست و تو خود ميداني كه نه اشراف با سلطنت يك شاهزاده هاتي در اين كشور موافق هستند و نه كاهنان.
    از ملت هم نبايد بيم داشت كه با سلطنت من مخالفت نمايند براي اينكه هرگز در كار سلطنت دخالت نمي‌كند و هر كس كه قدرت داشته باشد ميتواند يك يوغ بر سر او بزند و او را وادار به كار نمايد.
    لذا من نه از اشراف مي‌ترسم و نه از كاهنان نه از ملت.

صفحه 13 از 15 نخستنخست ... 39101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/