صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #121
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ارو گفت: اما حتی حالا هم درک این ماجرا خیلی مشکله...
    او به فکر فرو رفت و در همان حال به بازوی ادوارد که دور من حلقه شده بود خیره ماند. حدس زدن مسیر افکار پیچیده ی ارو برای من کار بسیار دشواری بود. سعی کردم حدس بزنم.
    ارو از ادوارد پرسید: چطور می تونی تا این حد به این دختر نزدیک بشی؟
    ادوارد با لحن ارامی جواب داد: کار اسونی نیست.
    -با این حال تلاش بیهوه ایه! خیلی بیهوده!
    ادوارد با لحن خشکی خندید و گفت: به نظر من با ارزشه.
    ارو خندید و گفت: اگه من از طریق خاطرات تو بوی این دختررو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم که کسی به اندازه ی تو نسبت به خون کشش و حساسیت داشته باشه. من خودم هرگز چنین چیزی رو حس نکردم. بیشتر ما حاضریم برای برخورداری از چنین حساسیتی به خون تلاش کنیم و اما تو...
    ادوارد با چهره ای که حالت کنایه امیزی داشن جمله ی ارو را کامل کرد: اما من اونو ضایع می کنم.
    ارو دوباره خندید و گفت: آه چقدر دلم برای دوستم کارلایل تنگ شده! تو منو به یاد اون می اندازی- با این تفاوت که اون مثل ت تندخو نیست.
    -کارلایل از خیلی جهات دیگه هم به من برتری داره.
    -بدون شک، هیچ وقت فکر نمی کردم کسی بتونه از نظر خویشتن داری در مقابل همه چیز از کارلایل پیشی بگیره اما تو خلاف فکر منو ثابت کردی.
    ادوارد با بی قراری گفت: بعیده.
    به نظر می رسید که مقدمات حوصله ی او را یر برده بود. این حالت او بر وحشت من افزود نمی توانستم از تلاش برای تصور انچه که ادوارد انتظارش را می کشید خودداری کنم.
    ارو با لحن متفکرانه ای گفت: من از موفقیت های اون خوشنودم. خاطره هاسی تو در مورد کارلایل هدیه ی خوبی برای منه گرچه بیش از حد منو به حیرت می اندازه. تعجب می کنم که چطور چنین خاطره هایی منو ... خوشنود می کنن منظورم موفقیت اون در این مسیر غیرسنتی و نامتعارفیه که انتخاب کرده. انتظار داشتم که گذر زمان اونو ضعیف و فرسوده کنه. من طرح اونو برای پیدا کردن کسای دیگه ای که باهاش هم عقیده باشن مسخره کرده بودم. اما یه جورهایی از این که اشتباه کردم خوشحالم.
    ادوارد جواب نداد.
    ارو اهی کشید و گفت: اما خویشتن داری تو! نمی دونستم ممکنه کسی چنین قدرتی داشته باشه. منظورم عادتیه که تو در خودت ایجاد کردی یعنی مقاومت در برابر این جاذه ی فریبنده اون هم نه یک بار بلکه بارها و بارها- اگه خودم این قدرت تورو حس نکرده بودم هیچ وقت نمی تونستم باور کنم.
    ادوارد با چهره ای بی حالت به تحسین ارو گوش می داد و به او خیره شده بود. من این چهره ای را که زمان ان را تغییر نداده بود ان قدر خوب می شناختم که بتوانم وجود چیزی را در پشت لایه ی ظاهری ان حس کنم. تلاش می کردم تا نفس هایم را منظم نگه دارم.
    ارو خنده ای کرد و گفت: فقط به یاد اوردن این که این دختر چه جاذبه ای برای تو داره خود منو تشنه می کنه!
    ادوارد اخم کرد.
    ارو به او اطمینان داد: نگران نباش. من قصد صدمه زدن به اونو ندارم. اما در یک مورد خاص خیلی کنجکاوم.
    او با علاقه ی اشکاری به من نگاه کرد و در حالی که یک دستش را بالا اورده بود با لحن مشتاقانه ای از ادوارد پرسید: می تونم؟
    ادوارد با لحن سرد و بی تفاوتی گفت: از خودش بپرس.
    ارو با صدای بلندی گفت: البته بی ادبی من رو می رسونه!
    بعد او مستقیما مرا خطاب قرار داد و گفت: بلا! اینکه تو تنها استثنا برای استعداد جالب ادوارد در مورد شنیدن فکرهای دیگران هستی منو مجذوب کرده- خیلی جالبه که چنین اتفاقی ممکن شده! و چون استعداد های من و ادوارد از خیلی جهات شبیه هم هستن از خودم می پرسم ممکنه تو به من لطف کنی تا امتحانی بکنم و ببینم که تو در مورد استعداد خاص من هم یه استثنا هستی یا نه؟
    چشم های من با وحشت به روی چهره ی ادوارد لغزیدند. با وجود نزاکت اشکار ارو باور نمی کردم که در این مورد حق تصمیم گیری داشته باشم. فکر اینکه به او اجازه بدهم مرا لمس کند هراس انگیز بود اما از طرفی به طور لجوجانه ای علاقه داشتم که فرصت لمس پوست عجیب او را از دست ندهم!
    ادوارد با حالتی اطمینان بخش سرش را تکان داد- شاید به این دلیل که او مطمئن بود ارو به من اسیبی نخواهد رساند یا شاید به خاطر این که چاره ی دیگری نداشتم! مطمئن نبودم.
    به طرف ارو برگشتم و دستم را اهسته بالا بردم. دستم می لرزید.
    او کمی به طرف من خرامید و فکر می کنم سعی داشت چهره اش حالت ارامش بخشی داشته باشد. اما اعضای کاغذ مانند چهره اش عجیب تر نااشناتر و ترسناکتر از ان بودند که به من ارامش بدهند! حالت چهره اش بسیار نافذ تر از حرف هایش بود.
    ارو دستش را به طرف من دراز کرد گویی می خواست با من دست بدهد. بعد پوست دستش را که به نظر بسیار نازک می امد به پوست دستم چسباند. پوست دستش سخت بود اما بیشتر از انکه شبیه به گرانیت باشد ظریف و شکننده و حتی سردتر از انچه که تصور کرده بودم به نظر می امد.
    چشم های غبارالود او با لبخندی به چشم های من خیره ماندند و برگرفتن نگاهم از او غیرممکن می نمود! ان چشم ها به طور عجیب امال خوشایندی مسحور کننده بودند.
    همچنان که به او خیره شده بودم چشم های ارو تغییر کردند. اطمینان درون انها رفته رفته تبدیل به تردید و سپس تبدیل به ناباوری شد تا اینکه او دوباره با نقاب مهربانانه ای ارامش را به چشم هایش بازگرداند.
    وقتی که دست مرا رها کرد و قدمی به عقب برداشت گفت: خیلی خیلی جالبه.
    چشم های من به طرف ادوارد برگشت و گرچه صورت او ارام بود به نظر مغرور می رسید.
    ارو با حالت متفکرانه ای باز هم عقب تر خرامید. برای لحظه ای ساکت ماند چشم های او بین ما سه نفر - من ادوارد و الیس- در حرکت بود. سپس ناگهان سرش را تکان داد و با خودش زمزمه کرد: اولین کسی که... نمی دونم ایا نسبت به سایر توانایی های ما هم مصونیت داره یا نه... جین عزیزم؟
    جین کوچولو با خوشحالی لبخندی به ارو زد و گفت: بله سرورم؟
    حالا ادوارد به راستی می غرید با صدایی که گویی سینه اش را می درید و می شکافت و بالا می امد. چشم هایش با حالتی تهدید امیز و غضبناک به ارو دوخته شده بود. اتاق از جنبش افتاده بود همه با ناباوری به او نگاه می کردند. گویی او در حال ارتکاب نوعی رفتار نادرست و خجالت اور بود. فلیکس را دیدم که با امیدواری نیشخندی زد و قدمی به طرف جلو برداشت. ارو نگاه سریعی به او انداخت و او در جایش میخکوب و نیشخندش به اخم قهرالودی تبدیل شد.
    بعد ارو به جین گفت: عزیزم داشتم از خودم می پرسیدم که ایا بلا نسبت به تو مصونیت داره یا نه.
    غرش های خشمگین ادوارد مانع از ان بود که به راحتی بتوانم صدای ارو را بشنوم. او رهایم کرد و بعد طوری جابه جا شد که مرا از دید انها پنهان کند. کایوس با همراهانش همچون شبحی به طرف ما لغزیدند تا از نزدیک تماشا کنند.
    جین با لبخند مسرت بخشی به طرف ما برگشت.
    ادوارد به طرف دخترک خیز برداشت و در همان حال الیس فریاد زد: نه ... این کارو نکن.
    پیش از انکه من بتوانم واکنشی نشان دهم پیش از انکه کس دیگری بتواند بین انها قرار بگیرد و قبل از انکه حتی محافظان ارو بتوانند تکان بخورند ادوارد نقش زمین شده بود.
    کسی به او دست نزده بود با این حال او روی کف سنگی افتاده بود و از درد شدیدی به خود می پیچید. من با وحشت به او نگاه می کردم.
    حالا جین فقط به او لبخند می زد. ناگهان بعضی چیزها در ذهنم با هم جفت شدند: انچه الیس درباره ی استعداد های هراس اور مخالفان خاص خانواده ی ولتوری گفته بود اینکه چرا همه رفتار محترمانه ای با جین داشتند و اینکه چرا ادوارد خودش را پیش روی او قرار داده بود تا مانع انجام همان کار نسبت به من شود.
    فریاد کشیدم: بسه دیگه!
    صدای من در سکوت انجا طنین انداز شد. در همان حال به طرف جلو پریدم تا خودم را بین انها قرار دهم. الیس بازوهایش را با نیروی مقاومت ناپذیری دور من حلقه کرد بی انکه اعتنایی به تقلاهای من داشته باشد. بدن ادوارد روی کف سنگی تالار گرد مچاله شده بود و هیچ صدایی از میان لب هایش خارج نمی شد. احساس می کردم که درد ناشی از دیدن این صحنه سرانجام باعث انفجار سرم خواهد شد.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #122
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    ارو با صدای ارامی گفت: جین.
    او به سرعت سرش را بالا اورد هنوز با خوشحالی لبخند می زد و نگاه پرسش گرش را به اربابش دوخته بود. همین که نگاه جین از ادوارد ببرداشته شد او ارام گرفت.
    ارو سرش را به طرف من خم کرد.
    جین لبخندش را به طرف من برگرداند.
    من حتی نگاه خیره ی او را ندیدم. من از زندانی که بازوهای الیس برایم ساخته بودند به ادوارد خیره شده بودم و بیهوده تقلا می کردم.
    الیس با صدای نجوا مانندی در گوشم زمزمه کرد: حال ادوارد خوبه.
    و در حالی که الیش این را به من می گفت ادوارد بلند شد و نشست و بعد با حرکت نرمی روی پاهایش ایستاد. چشم هایش با چشم های من تلاقی کردند و من وحشت را در انها دیدم. ابتدا گمان کردم وحشت او ناشی از رنجی بود که چند لحظه ی پیش تحمل کرده بود اما او به سرعت به جین و بعد به من نگاه کرد- و بعد ارامش چهره اش را دربر گرفت.
    من هم به جین نگاه کردم. او دیگر لبخند نمی زد. نگاه خشم الودش را به من دوخته بود و چانه اش در اثر تمرکز نیرویش منقبض شده بود. من کمی عقب رفتم و در انتظار درد ماندم.
    هیچ اتفاقی نیفتاد.
    ادوارد باز هم در کنار من بود. او بازوی الیس را لمس کرد و او من را به او تسلیم نمود.
    ارو شروع به خندیدن کرد: ها ها ها این حیرت انگیزه!
    جین با ناامیدی چیزی زیر لب گفت و به طرف جلو خم شد گویی اماده ی جهیدن بود.
    ارو با لحن ارامش بخشی گفت: ناامید نباش عزیزم.
    بعد دستش را که به سبکی پودر به نظر می امد روی شانه ی دختر گذاشت و ادامه داد: اون همه ی مارو شگفت زده کرده.
    جین کماکان با نگاه غضب الودش به من می نگریست و در همان حال لب بالایی اش به سمت عقب جمع شده و دندان هایش را اشکار ساخته بود.
    ارو دوباره از ته دل خندید و گفت: ها ها ها ... ادوارد تو خیلی شجاع هستی که همه چیزو در سکوت تحمل می کنی. من یک بار از جین خواستم این کارو با من بکنه- فقط از روی کنجکاوی.
    بعد سرش را با حالت تحسین امیزی تکان داد.
    ادوارد با حالتی حاکی از بیزاری چشم غره ای رفت.
    ارو اهی کشید و گفت: خوب حالا ما باید با شما چی کار کنیم؟
    ادوارد و الیس بی حرکت ماندند. این همان چیزی بود که انها انتظارش را می کشیدند.بدنم رفته رفته به لرزه افتاد.
    ارو با لحن امیدوارانه ای به ادوارد گفت: اصلا احتمال نمی دم که تو نظر خودت رو عوض کرده باشی. اما استعداد تو می تونه موهبت بی نظیری برای جمع کوچیک ما باشه.
    ادوارد مردد بود. از گوشه ی چشم فلیکس و جین را دیدم که هر دو اخم کرده بودند.
    به نظر می رسید که ادوارد قبل ز شروع به صحبت مشغول سبک سنگین کردن کلمه ها بود.
    او گفت: من ... ترجیح... می دم که ... نباشه.
    ارو که هنوز امیدوار به نظر می رسید به طرف الیس برگشت: الیس؟ شاید تو مایل باشی که به ما ملحق بشی؟
    الیس گفت: نه متشکرم.
    ارو ابروهایش را بالا برد و گفت: تو چطور بلا؟
    ادوارد زیرلب غرولندی کرد که من مفهوم ان را نفهمیدم. مات و مبهوت به ارو خیره شدم. شاید او شوخی می کرد؟ شاید هم در واقع منظور او این بود که برای شام پیش انها بمانم!
    سرانجام کایوس سپید موی سکوت را شکست: چی؟
    او ارو را خطاب قرار داده بود اما لحن صدایش بی تفاوت و نجواگونه بود.
    ارو با لحن محبت امیز اما ملامت کننده ای گفت: کایوس تو که متوجه قدرت درونی اون هستی. از موقعی که ما جین و الک رو پیدا کردیم تا حالا چنین استعداد درخشان و اینده داری رو ندیده بودیم. می تونی تصور کنی که بودن او با ما چه توانایی هایی رو برای ما ایجاد می کنه؟
    کایوس با چهره ای که حالت تلخی بر ان نقش بسته بود نگاهش را دور کرد. برقی از نفرت در چشم های جین درخشید شاید به خاطر مقایسه ای که انجام شده بود.
    ادوارد در کنار من با عصبانیت چیزی زمزمه کرد. می توانستم غرش درون سینه اش را بشنوم. نباید اجازه می دادم تندخویی اش او را به خطر بیندازد.
    با صدایی که کمی از زمزمه بلندتر بود گفتم: نه متشکرم.
    صدایم از ترس شکسته می شد.
    ارو اهی کشید و گفت: ضایع شدن چنین استعدادی باعث تاسفه.
    ادوارد با عصبانیت گفت: یا باید به شما ملحق بشیم یا بمیریم درسته؟ وقتی که به این اتاق اورده شدیم حدس می زدم. طبق قوانین شما نباید هرکسی پاش به اینجا برسه.
    لحن صدای او مرا به حیرت انداخت. او خشمگین به نظر می رسید اما در این واکنش او هدفی نهفته بود- مثل این بود که او واژه ها را با دقت زیادی انتخاب کرده باشد.
    ارو با حیرت پلک هایش را بهم زد و گفت: البته که نه. ما اینجا جمع شدیم و منتظر برگشتن هایدی هستیم. به خاطر شما نبوده.
    کایوس زیرلب گفت: ارو از حالا به بعد قانون ما شامل حالشون می شه.
    ادوارد نگاه خشمگینی به کایوس انداخت و گفت: چطور؟
    بدون شک ادوارد از انچه که در فکر کایوس می گکذشت باخبر بود اما مصمم بود او را وادار کند تا فکرش را با صدای بلند بر زبان بیاورد.
    کایوس انگشت استخوانی اش را به طرف من گرفت و گفت: اون بیش از حد می دونه ادوارد تو رازهای مارو برملا کردی..
    صدایش هم به نازکی پوست کاغذمانندش بود.
    ادوارد به او یاداوری کرد: همین الن اینجا چند نفر انسان توی جمع ما هست.
    و من به یاد متصدی پذیرش خوش چهره افتادم.
    چهره ی کایوس درهم رفت و حالت جدیدی به خود گرفت. ایا او در حال لبخند زدن بود؟
    او با لحن موافقی گفت: بله. اما وقتی که دیگه اونها برای ما فایده ای نداشته باشن خوراک ما می شن! تو چنین قصدی درباره ی این دختر نداری. اگه اون اسرار ما رو فاش کنه ایا تو امادگی نابود کردنشو داری؟ فکر نمی کنم.
    جمله ی اخر را با لحن تمسخرامیزی گفته بود.
    در حالی که باز هم صدایم بلندتر از زمزمه نبود گفتم: من این کارو نمی کنم...
    کایوس با نگاه منجمد کننده ای مرا به سکوت واداشت.
    کایوس ادامه داد: در ضمن تو قصد نداری که اونو تبدیل به خون اشام کنی. بنابراین اون برای ما یه نقطه ی اسیب پذیر محسوب می شه. البته واقعیت اینه که جریمه ی شما فقط زندگی اونه. شما اگه بخواین می تونین برین.
    ادوارد دندان هایش را اشکار ساخت.
    کایوس گفت: حدس می زدم.
    لحن او امیخته به خشنودی بود. فلیکس مشتاقانه به طرف جلو خم شد.
    ارو ناگهان گفت: مگه اینکه...
    او مکثی کرد. ظاهرا او از جهتی که گفتگوی کایوس و ادوارد پیش گرفته بود ناراحت به نظر می رسید. ادامه داد: مگه اینکه تو قصد داشته باشی اونو به موجودی فناناپذیر تبدیل کنی.
    ادوارد لب هایش را جمع کرد و قبل از این که جوابی بدهد لحظه ای تردید کرد. بعد گفت: و اگه من این کارو بکنم؟
    ارو لبخندی زد و دوباره خوشحال به نظر رسید. گفت: در این صورت شما ازاد می شین که به خونتون برگردین و سلام منو به دوستم کارلایل برسونین.
    اما بعد سایه ای از تردید چهره ی ارو را پوشاند. ادامه داد: اما باید بهت بگم که چاره ی دیگه ای بجز این کار نداری.
    بعد دستش را بالا اورد. کایوس که رفته رفته اخم خشم الودی چهره اش را دربرگرفته بود ارام گرفت.
    لب های ادوارد محکم بهم فشرده شدند. او به چشم های من خیره شد و من نگاهش را بی پاسخ نگذاشتم.
    زیر لب گفتم: قبول کن. خواهش می کنم.
    ایا این فکر تا این حد نفرت انگیز بود؟ ایا ادوارد ترجیح می داد بمیرد تا اینکه مرا به یک خون اشام تبدیل کند؟ احساس می کردم لگد محکمی به معده ام خورده بود.
    ادوارد با چهره ی موذبی به من نگاه کرد.
    ناگهان الیس از ما فاصله گرفت و قدمی به طرف ارو برداشت. ما برگشتیم و به او نگاه کردیم. او دستش را مثل دست ارو بالا برد.
    الیس چیزی نگفت و در همان حال ارو با حرکت دستش نگهبانانی را که به قصد ممانعت از نزدیک شدن الیس به او حرکت کرده بودند در جای خود میخکوب کرد. ارو نیمی از فاصله ی بین خودش و الیس را طی کرد و در حالی که برقی حاکی از اشتیاق و زیاده طلبی در چشم هایش دیده می شد دست او را گرفت.
    او سرش را روی دستهایشان که با هم تماس پیدا کرده بودند خم کرد و در حالت تمرکز چشمهایش را بست. الیس بی حرکت بود. صدای بهم خوردن دندان های ادوارد را می شنیدم.
    کسی از جای خود حرکت نکرد. به نظر می رسید که سر ارو روی دست الیس منجمد شده باشد. لحظه ها سپری می شدند و من مضطرب تر و مضطرب تر می شدم. نمی دانستم در ان مکان گذر چه بخشی از زمان را می توانستم مدت طولانی بدانم پیش از اینکه اتفاق بدتری بیفتد- بدتر از چیزی که تا ان لحظه اتفاق افتاده بود.
    لحظه ی دردالود دیگری سپری شد و بعد صدای ارو سکوت را شکست.
    -ها ها ها
    در حالی که می خندید سرش هنوز به طرف جلو خمیده بود. اهسته سرش را بلند کرد چشم هایش از هیجان برق می زدند. گفت: مجذوب کننده بود!
    الیس خنده ی خشکی کرد و گفت: خوشحالم که لذت بردی.
    ارو سرش را با شگفتی تکان داد و گفت: شگفت انگیزه! دیدن چیزهایی که ت تا حالا دیده بودی - مخصوصا چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده ان.
    الیس با صدای ارامی به او یاداوری کرد: اما اتفاق می افته.
    -بله بله شکی نیست. قطعا هیچ مشکلی وجود نداره.
    کایوس به شدت ناامید به نظر می رسید- احساسی که بین او و فلیکس و جین مشترک بود.
    کایوس با لحن گلایه امیزی گفت: ارو.
    ارو با لبخندی گفت: کایوس عزیز نگران نباس. به احتمالات فکر کن! اونها امروز به ما ملحق نمی شن اما ما همیشه می تونیم به اینده امیدار باشیم. فقط تصور کن که الیس به تنهایی چه شادی و لذتی رو می تونه به خونه ی ما بیاره ... در ضمن من بی نهایت کنجکاوم تا ببینم عاقبت بلا چی می شه!
    به نظر می رسید که ارو متقاعد شده بود. ایا او نمی دانست که تصاویر ذهنی الیس تا چه حد تغییر پذیر بودند؟ ایا او نمی دانست که الیس می توانست امروز عزمش را برای تبدیل من جزم کند و فردا تصمیمش را تغییر دهد؟ میلیون ها تصمیم بسیار کوچک و بی اهمیت شامل تصمیم های خودش و افراد متعددی همچون ادوارد ممکن بود مسیر الیس و در نتیجه اینده ای را که ارو دیده بود تغییر دهد.
    از ان گذشته تمایل الیس برای انجام این تبدیل چه اهمیتی داشت؟ با وجود بیزاری ادوارد نسبت به انجام این کار تبدیل شدن من به یک خون اشام چه اهمیتی برای خود من می توانست داشته باشد؟ اگر ادوارد مرگ را به زندگی دائمی با بلای خون اشام ترجیح می داد در ان صورت من فقط به عامل ازار دهنده ی جاودانه ای تبدیل می شدم. در حالی که وحشت زده بودم احساس کردم که افسردگی وجودم را فراگرفته بود و داشت من را غرق می کرد...
    ادوارد با لحن ملایمی پرسید: پس حالا ما ازاد هستیم که بریم؟
    ارو با خوش رویی گفت: بله. بله.اما خواهش می کنم باز هم به ما سر بزنین. حضور شما در اینجا مطلقا هیجان انگیز بود!
    کایوس با لحن مطمئنی گفت:و البته ما هم به شما سر می زنیم!
    در همان حال چشم هایش نیمه بسته به نظر می رسید و به چشم های مارمولکی با پلک های بزرگ شبیه شده بود.
    او ادامه داد: به شما سر می زنیم تا مطمئن بشیم که شما به تعهد خودتون عمل می کنین. اگه من به جای شما بودم این کارو زیاد به تاخیر نمی انداختم. ما هیچ وقت فرصت دوباره ای رو به کسی نمی دیم.
    چانه ی ادوارد به شدت منقبض شد با این حال سرش را تکان داد.
    کایوس پوزخندی زد و به طرف جایی که مارکوس بی تفاوت و بی حرکت نشسته بود برگشت.
    فلیکس ناله ای کرد.
    ارو لبخند شادی زد و گفت: اه فلیکس صبر داشته باش. هر لحظه ممکنه هایدی به اینجا بیاد.
    ادوارد با صدایی که لحن تازه ای به خود گرفته بود گفت: هوم. در اینصورت شاید بهتر باشه تا دیر نشده ما از اینجا بریم.
    ارو موافقت کرد: بله. فکر خوبیه. همیشه ممکنه اتفاق های بدی بیفته. اما اگه براتون اشکال نداره تا تاریک شدن هوا اون پایین بمونین.
    ادوارد گفت: البته.
    در همان حال فکر اینکه باید برای فرار از انجا تا تاریکی هوا صبر می کردیم تنم را لرزاند.
    ارو با یک انگشت به فلیکس اشاره کرد و گفت: بیا اینجا.
    فلیکس بی درنگ پیش رفت و ارو شنل خاکستری رنگی را که خون اشام غول پیکر به دور بدنش بسته بود باز کرد و ان را از روی شانه های او کشید. او شنل را به طرف ادوارد انداخت و گفت: اینو بگیر و بپوش. تو کمی جلب توجه می کنی.
    ادوارد شنل بلند را روی شانه هایش کشید و کلاه ان را پایین انداخت.
    ارو اهی کشید و گفت: بهت می اد.
    ادوارد خنده ی بی صدایی کرد اما زود حالتی جدی گرفت و گفت: متشکرم ارو. ما پایین منتظر می مونیم.
    ارو گفت: خداحافظ دوست های جوون من.
    و بی انکه جهت نگاهش را تغییر دهد برقی در چشم هایش درخشید.
    ادوارد گفت: بریم. وضع اضطراریه!
    دیمیتری به ما اشاره کرد که دنبال او برویم و بعد از همان راهی که امده بودیم برگشتیم ظاهر امر نشان می داد که راه خروج دیگری وجود نداشت.
    ادوارد با ملایمت مرا در کنار خودش به طرف جلو می کشید. الیس با فاصله ی کمی در طرف دیگر من راه می رفت و چهره اش حالتی جدی داشت.
    الیس زمزمه کرد:سرعت حرکت ما کافی نیست.
    با وحشت سرم را بلند کردم و به او خیره شدم. فقط حالتی از ازردگی در چهره اش دیده می شد. درست در همین لحظه بود که من همهمه ی صداهایی را شنیدم- صداهایی بلند و خشن- که از محوطه ی پیش تالار به گوش می رسید.
    صدای ناهنجار مردانه ای گفت: این غیرعادیه.
    بعد صدای گوش خراش زنانه ای به گوش رسید: چقدر عقب افتاده!
    جمعیت بزرگی در حال وارد شدن از در کوچک بودند و رفته رفته اتاق سنگی کوچک تر را اشغال می کردند. دیمیتری به ما اشاره کرد که خودمان را کنار بکشیم. ما خودمان را به دیوار سرد چسباندیم تا انها عبور کنند.
    زوجی که پیشاپیش جمعیت بودند و لهجه شان نشان می داد امریکایی هستند با نگاه های کاوشگرانه ای به اطراف خود نگاه کردند.
    صدای اواز گونه ی ارو را از اتاق بزرگ برجک دار شنیدم: مهمان ها خوش اومدین! به ولترا خوش اومدین!
    بقیه ی ان افراد که تعدادشان به چهل یا بیشتر می رسید به دنبال زوج امریکایی پیش می رفتند. بعضی از انها مثل گردشگرها به دقت به محیط اطرافشان نگاه می کردند. حتی چند نفر از انها عکس گرفتند. بقیه مات و مبهوت مانده بودند گویی داستانی که انها را به این اتاق کشانده بود حالا دیگر بی معنا می نمود. زن کوچک اندامی با پوست تیره توجه مرا بیش از همه جلب کرده بود. تسبیحی به دور گردنش اویزان بود و صلیبی را محکم در دست نگه داشته بود. او اهسته تر از سایرین راه می رفت و گهگاهی دستی به پشت کسی می زد و سوالی را به زبان نااشنایی می پرسید. به نظر نمی رسید که کسی حرف او را بفهمد و رفته رفته لحن صدایش با وحشت امیخته می شد. ادوارد سرم را به سینه اش چسباند اما خیلی دیر شده بود. من دیگر متوجه شده بودم!
    همین که کوچک ترین شکافی در میان جمعیت پیدا شد ادوارد به سرعت من را به طرف در کشید. می توانستم وحشتی را که بر چهره ام نقش بسته بود حس کنم و رفته رفته قطره های اشک چشم هایم را پر کرده بودند.
    راهروی طلایی رنگ تزئین شده ارام و بی صدا بود و کسی به جز یک زن بسیار زیبا که صورتی شبیه به مجسمه داشت در انجا دیده نمی شد. او با کنجکاوی به ما خیره شده بود به خصوص به من!
    دیمیتری از پشت سر ما به او خوشامد گفت: به خونه خوش اومدی هایدی.
    هایدی با بی اعتنایی لبخند زد. او مرا به یاد رزالی می انداخت البته انها به جز زیبایی کم نظیر و به یاد ماندنی چهره شان هیچ وجه تشابهی نداشتند. نمی توانستم نگاهم را از چهره ی او بگیرم.
    لباسی که به تن داشت زیبایی اش را دوچندان کرده بود. پاهای او به طور حیرت انگیزی بلند بودند و با جوراب های تیره رنگی پوشانده شده بودند. دامن بسیار کوتاهی پوشیده بود. پیراهن او که از جنس وینیل قرمز بود استین های دراز و یقه ی بلندی داشت و کاملا به تنش چسبیده بود. موی بلند و قهوه ای او که به رنگ چوب ماهون بود می درخشید و چشم هایش سایه ی بنفش بسیار عجیبی داشتند- رنگی که شاید از گذاشتن لنز ابی رنگ بر روی عنبیه های قرمز حاصل شده بود!
    او با صدایی به نرمی ابریشم جواب داد: دیمیتری.
    چشم های او بین چهره ی من و شنل خاکستری ادوارد در نوسان بود.
    دیمیتری با لحن تحسین امیزی ذگفت: مثل این که ماهیگیری عالی بوده!
    و من ناگهان متوجه لباس بسیار جالبی که ان زن به تن داشت شدم... او نه تنها ماهیگیر بود بلکه نقش طعمه را هم ایفا می کرد!
    لبخند مسحور کننده ای زد و گفت: متشکرم. با من نمی ای؟
    -زود برمی گردم. چندتا برای من نگه دارین.
    هایدی سرش را تکان داد و در لحظه ی اخر نگاه کنجکاوی به من انداخت و از در خارج شد.
    ادوارد با سرعت راه افتاد و من مجبور شدم برای رسیدن به او بدوم. اما هنوز از میان در پر زرق و برق خارج نشده بودیم که صدای جیغ و فریاد شروع شد.
    پایان فصل21

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #123
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پرواز
    دیمیتری ما را در اتاق پر زرق و برق و مجلل پذیرش تنها گذاشت،جایی که زنی به نام جیانا هنوز پشت پیشخوان تمیز و جلا داده شده خودش دیده می شد.موسیقی شاد و ملایمی از بلندگوهایی که دیده نمی شدند،پخش می شد.
    او به ما هشدار داد:قبل از تاریک شدن هوا نرین.
    ادوارد سرش را تکان داد و دیمیتری با عجله از آنجا دور شد.
    جیانا از این گفتوگوی کوتاه اصلا متعجب نشد،گرچه نگاهش با کنجکاوی زیرکانه ای به شنل عاریه ای ادوارد دوخته شده بود.
    ادوارد زیر لب پرسید:حالت خوبه؟
    صدایش آهسته تر از آن بود که گوش انسانی آن زن بتواند آن را بشنود.اصطراب صدایش را خشن تر مرده بود.البته اگر بتوان صفت خشن را برای مخمل به کار برد!به نظرم رسید که هنوز به خاطر وضعیت موجود ناراحت بود.
    الیس گفت:بهتره قبل از اینکه بیفته،یه جایی بشونیش.داره از پا می افته.
    فقط در این لحظه بود که متوجه لرزش شدید بدنم شدم، به شدت می لرزیدم و تمام اجزای بدنم به ارتعاش درآمده بودند،تا اینکه دندان هایم به هم خوردند و به نظرم رسید که فضای اتاق در اطراف من به جنبش در آمد و تصویر آن در چشم هایم تیره و تار شد.در یک لحظه سخت با خودم اندیشدم،که شاید این همان احساسی بود که به جیکوب، درست پیش از تبدیل او به یک گرگینه دست می داد.
    صدایی را شنیدم که مفهومی برایم نداشت و فقط یک متضاد گوش خراش برای موسیقی ملایم و شادی بود که در اتاق به گوش می رسید.لرزش اندامم حواسم را پرت کرده بود و نمی دانستم این صدا از کدام سو می آمد.ادوارد مرا به طرف کاناپه ای که در دورترین فاصله از آن انسان کنجکاو پشت میز نشین قرار داشت،کشید و گفت:هیس،بلا،هیس.
    الیس گفت:فکر می کنم دچار حمله جنون آمیز شده باشه.شاید بهتر باشه بهش سیلی بزنی.
    ادوارد نگاه خشم آلودی به او انداخت.بعد من متوجه شدم.اوه.صدا به من تعلق داشت.صدای ناهنجار،هق هقی بود که از درون سینه ام به گوش می رسید.این چیزی بود که مرا به لرزه انداخته بود.
    ادوارد جند بار فریاد کشید:مشکلی نیست.تو در خطر نیستی.مشکلی نیست.
    او مرا روی زانوهایش نشاند و شنل ابریمی ضخیمش را دور من پیچید تا مرا از سردی پوست خود دور نگه دارد.
    می دانستم که چنین واکنشی احمقانه بود.چه کسی می دانست که من چه مدت مجبور به نگاه کردن به چهره ادوارد بودم؟من نجات یافته بودم و او هم نجات یافته بود،اما او می توانست به محض آزاد شدن ما از اینجا مرا ترک کند.بنابراین حیف - حتی دیوانگی - بود که اجازه دهم چشم هایم چنان از اشک لبریز شوند که نتوانم صورت او را ببینم.
    اما...اما در پشت چشم هایم جایی که اشک ها نمی توانستند تصویر او را بشویندو محو کنند،هنوز نمی توانستم چهره وحشتناک زن ریز نقشی را که تسبیحی در دست داشت،ببینم.
    هق هق کنان گفتم:همه اون آدمها...
    زیر لب گفت:می دونم.
    خیلی وحشتناکه.
    آره همین طوره.کاش تو اون صحنه رو ندیده بودی.
    سرم را به سینه سرد او تکیه دادم و با شنل ضخیمش اشک چشم هایم را زدودم.چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم را ارام کنم.
    صدایی با لحن مودبانه ای پرسید:چیزی هست که بتونم برای شما بیارم؟
    این صدای جیانا بود که وری شانه ادوارد خم شده بود و با نگاهی نگران و در عین حال با تجربه و بی تفاوت به نظر می رسید،به من نگاه کرد.به نظر نمی رسید از اینکه صورتش در چند سانتی متری خون آشام بیگانه ای بود،ناراحت باشد.او یا به کلی سهل انگار و بی مبالات بود یا اینکه در شغل خودش تبحر زیادی داشت.
    ادوارد با لحن سردی جواب داد:نه.
    او سرش را تکان داد و به من لبخند زد و بعد ناپدید شد.منتظر ماندم تا به اندازه ای از ما دور شود که صدایمان را نشنود بعد با لحن کنجکاوی پرسیدم:اون می دونه که اینجا چه خبره؟
    صدایم گرفته و ناهنجار بود،رفته رفته بر خودم مسلط می شدم و تنفسم نظم پیدا می کرد.
    ادواردگفت:آره،اون همه چیز رو می دونه.
    اینم می دونه که اونها یه روزی خودش رو هم می کشن؟
    می دونه که احتمالش هست.
    حیرت کردم.
    نمی شد از چهره ادوارد چیزی فهمید.او ادامه داد:اون امیدواره که اونها تصمیم بگیرن که اونو زنده نگه دارن.
    احساس کردم که رنگ چهره ام پرید.گفتم:اون می خواد یکی از اونها بشه؟
    ادوراد سرش را یکبار به علامت تایید تکان داد و در حالی که نگاهش را به صورت من دوخته بود،منتظر واکنش من نماند.
    لرزیدم و زیر لب گفتم:چطور میتونه چنین چیزی رو بخواد؟
    این سئوال را بیشتر از خودم پرسیده بودم و در واقع انتظار جواب نداشتم.ادامه دادم:اون چطور می تونه ببینه که اون آدم ها رو به اون اتاق نفرت انگیز ببرن و تازه خودشم بخواد یکی از اون هیولا ها بشه؟
    ادوراد جوابی نداد.چهره او در واکنش به حرفی که زده بودم، درهم رفت.
    وقتی به چهره بسیار زیبای او چشم دوختم و سعی کردم علت دگرگونی آن را بفهمم،ناگهان تکان سختی خوردم.چون به یاد این واقعیت افتادم که من به راستی در آنجا بودم،در میان بازوهای ادوارد - گرچه به طور موقت - و اینکه - حداقل درست در همان لحظه - ما دیگر در استانه کشته شدن نبودیم.
    فریاد کشیدم:اوه ادوارد.
    و دوباره هق هق گریه ام شروع شد.واکنش بسیار احمقانه ای بود.پرده اشک در جلوی چشم هایم ضخیم تر از آن بود که بتوانم باز هم صورت او را ببینم و این غیرقابل بخشش بود.بدون شک من فقط تا غروب آفتاب وقت داشتم.باز هم وضعیت شبیه به داستان جن و پری شده بود که در آن مهلت های زمانی برای از بین رفتن طلسم وجود داشت.
    ادوارد هنوز نگران بود،با دستش ضربه های ملایمی به پشتم زد و پرسید:چی شد؟
    (من اینجا چیزی جا ننداختم.بلا چیزی نگفت ولی ادوارد جواب داد می دونم منتظورت چیه)
    زیر لب گفت:دقیقا می دونم منظورت چیه.اما حالا دلایل زیادی برای شاد بودن داریم و یکی از اونها اینه که ما زنده ایم.
    با لحن موافقی گفتم:آره و دلیل خوبی هم هست.
    او دوباره زمزمه کرد:و با هم هستیم.
    نفس او چنان خوشبو بود که سرم ا به دوران انداخت.
    من فقط سرم را تکان دادم و مطمئن بودم که البته اهمیت این موضوع برای او به اندازه من نبود.
    ادامه داد:و به احتمال زیاد فردا هم زنده می مونیم.
    با ناراحتی گفتم:امیدوارم.
    الیس با لحن مطمئنی گفت:چشم انداز فردا کمابیش خوبه.
    طی لحظات سپری شده او چنان ساکت مانده بود که من کمابیش حضورش را فراموش کرده بودم.او با لحن رضایتمندانه ای افزود:کمتر از 24 ساعت دیگه من چسپرو می بینم.
    الیس خوشبخت!او می توانست به آینده اش اطمینان داشته باشد.
    نمی توانستم برای مدتی طولانی چشم هایم را دور از چهره ادوارد نگه دارم.به او خیره شدم چیزی که بیشتر از همه آرزویش را داشتم ، این بود که آینده هرگز از راه نرسد و لحظه ای که در آن بودیم تا ابد طول بکشد.یا اگر تا ابد طول نمی کشید در پایان آن زندگی من هم به آخر برسد.
    ادوارد متقابلا به من خیره شده بود،چشم های تیره او مهربان به نظر می رسیدند و به راحتی می شد تصور کرد که او نیز احساس مرا داشت.من هم چنین تصور کردم تا آن لحظه را شیرین تر کنم.نوک انگشت های او دایره های را زیر چشم هایم را لمس کرد.بعد گفت:تو خیلی خسته به نظر می آی.
    متقابلا نجوا کردم:و تو هم تشنهبه نظر می آی!
    و در همان حال نگاهم را به خطوط خراش مانندی که زیر چشم های تیره اش دیده می شد،دوخته بودم.
    او شانه ای بالا انداخت و گفت:مهم نیست.
    با بی میلی گفتم:مطمئنی؟می تونم کنار الیس بشینم.اما واقعیت این بود که حالا ترجیح می دادم به دست او کشته شوم تا اینکه بخواهم حتی یک سانتی متر از او دور شوم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #124
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آهی کشید و گفت:مسخره بازی درنیار.
    نفس مطعر او چهره ام را نوازش داد.او ادامه داد:هیچ وقت به اندازه حالا نتونسته ام به اون قسمت از طبیعت خودم تسلط داشته باشم.
    من یک میلیون سئوال برای پرسیدن از او داشتم.یکی از آنها روی لب هایم می جوشید اما جلوی زبانم را گرفتم.نمی خواستم آن لحظه را خراب کنم.حتی با وجود اینکه لحظه نا خشایندی در این اتاق بود که مرا به حال تهوع می انداخت.آن هم در مقابل چشم های زنی که ممکن بود روزی به موجود خون آشامی تبدیل شود.

    اینجا در میان بازوهای او خیال پردازی در مورد اینکه او مرا دوست داشت،کار اسانی بود.حالا نمی خواستم به انگیزه های او فکر کنم.به اینکه شاید او این گونه رفتار می کرد تا مرا آرام نگه دارد،جون هنوز هم در معرض خطر بودیم.شاید هم او از این که ما در آنجا بودیم احساس گناه می کرد و خوشحال بود که تا اینجا مسئولیت مرگ من بر دوش او سنگینی نمی کرد.شاید زمانی که از هم جدا مانده بودیم،باعث شده بود که حالا بتواند مرا راحت تر تحمل کند.اما این موضوع اهمیتی نداشت.خوشحال تر وبدم که این گونه وانمود کنم.

    آرام و بی صدا در میان بازوهای او ماندم و سعی کردم اجزای چهره اش را دوباره به خاطر بسپارم و وانمود کنم که...

    او به صورت من خیره شده بود،گویی خودش هم جنان حالی داشت.ودر همان حال او و الیس مشغول بحث در مورد چگونگی رفتن به خانه بودند.صداهای آنها آنقدر سریع و خفیف بود که می دانستم جیانا نمی توانست متوجه شود.خود من هم نیمی از حرف های آنها را متوجه نمی شدم.اما گیا باز هم حرف از سرقت ماشین در میان بود!نمی دانستم که پورشه زرد سرانجام به دست صاحبش باز گشته بود یا نه.

    یک بار الیس پرسید اون همه حرف در مورد خواننده ها بود؟
    ادوارد گغت:لا توآکنتانته.

    ادوارد یان کلمه ها را با لحنی شبیه به موسیقی ادا کرده بود.

    الیس گفت:آره،همونه.

    لحظهی ای تمرکز کردم.من هم در گذشته درباره آن تعجب کرده بودم.

    احساس کردم ادوارد شانه هایش را که دور من بودند را بالا انداخت.بعد گفت:اونها اسمی برای کسی دارن که بوش شبیه به بویی هست که بلا برای من داره.اونها اون زن رو خواننده من خطاب می کنن- جون خون اون برای من می رقصه.

    الیس خندید.

    آن قدر خسته بودم که بتوانم به راحتی به خواب بروم.اما با خستگی می جنکیدم.نمی خواستم ختی یک ثانیه از وقتی را که با او بودم،از دست بدهم.گهگاهی در همان حال که با الیس صحبت می کرد،ناگهان به طرف من برمی گشت و نگاهم می کرد.هر دفعه نگاه او همچون شوکی الکتریکی بود که به قلب من وارد می شد،قلبی که از مدت ها قبل خفته بود.اما حالا مثل این بود که صدای این قلب همه فضای اتاق را پر کرده باشد.

    گویی در بهشت کوچکی بودم که در ست در میان جهنم -جهنم خون اشام های خبیث - قرار گرفته باشد.

    حساب زمان به کلی از دستم خارج شده بود.بنابراین وقتی بازوهای ادوارد به دور من حلقه شدند،و او و الیس هر دو با چشم های محتاط به انتهای اتاق نگاه کردند،وحشت کردم.وقتی که الک از میان درهای دو طرفه وارد اتاق شد،خودم را روی سینه ادوارد جمع کردم.چشم های او حالا شبیه یاقوت سرخ و درخشانی بودند،اما با وجود غذایی که بعد از ظهر خورده بود،هنوز لباس خاکستری روشن او بسیار تمیز به نظر می رسید!

    خبر خوشی آورده بود.

    الک به ما گفت:حالا شما آزاد هستین که برین.

    لحن او چنان گرم بود که گویی ما با او یک عمر دوست بوده ایم.از شما انتظار داریم که دیگه توی شهر وقت تلف نکنین.

    ادوراد هیچ حرکتی برای جواب دادن به او نکرد،فقط با صدایی به سردی یخ گفت:مشکلی پیش نمی آد.

    الک لبخند ز سرش را تکان داد و دوباره ناپدید شد.
    در حالی که ادوارد به من کمک می کرد روی پاهایم بایستم جیانا به ما گفت:از اون گوشه،راهروی سمت راست رو دنبال کنین تا به اوین ردیف از آسانسور ها برسین.اتاق انتظار دو طبقه پایین تر این اینجاست و به خیابون راه داره.
    بعد با خوشرویی اضافه کرد:فعلا خداخافظ
    نمی دانستم آیا توانایی این زن برای نجات جانش در آینده نزدیک کافی خواهد بود یا نه.
    الیس نگاه مرموزی به آن زن انداخت.
    خوشحال بودم که راه دیگری - جز تونل فاصلاب - هم برای خروج از اینجا وجود داشت.مطمئن نبودم که بتوانم سفر زیرزمینی دیگری را تحمل کنم.
    ما از میان سالن انتظار مجللی که به طور با سلیقه ای تزیین شده یود،گدشتیم.من تنها کسی بودم که به عقب برگشتم و نگاهی به آن قلعه قرون وسطایی که نمای تجاری زیبایی داشت،انداختم.از اینجا نمی توانستم برجک را ببینم که البته از این بابت خوشحال بودم.
    در خیابان ها هنوز جشن با شدت تمام ادامه داشت.در حالی که به سرعت از میان خیابان های باریکی که با قلوه سنگ فرش شده بودند،می گذشتیم،چراغ ها رفته رفته روشن می شدند.بالای سرمان آسمان رنگ خاکستری رو به زوالی داشت،اما تراکم ساختمان ها جنان بود که هوا تاریک تر به نظر می رسید.
    شنل بلند ادوارد روی زمین کشیده می شد،به اندازه ای که ممکن بود در یک غروب عادی در ولتورا جلب توجه کند،به چشم نمی آمد.حالا افراد دیگری هم با شنل های ساتین سیاه دیده می شدند و دندان های دراکولایی پلاستیکی که من همان روز در دهان کودکی دیده بودم،حالا در دهان افراد بزرگشال زیادی دیده می شد.
    یک بار ادوارد زیر لب گفت:مسخره اس.
    من متوجه ناپدید شدن الیس از کنارم نشده بودم.وقتی به طرف او برگشتم تا سئوالی از او بکنم،او رفته بود!
    با وخشت زمزمه کردم:الیس کجاست؟
    اون رفت کیف های تورو از جایی که امروز صبح مخفی کرده بود ،بیاره.
    فراموش کرده بودم که به یک مسواک دسترسی داشتم.مسواک می توانست ظاهرم را به طور قابل ملاحظه ای بهبود ببخشد.
    حدس زدم:حتما الان در حال دزدیدن یه ماشینه،درسته؟
    نیشخندی زد و گفت:نه تا موقعی که از اینجا بیرون نرفته باشیم.
    مسیر رسیدن به دروازه بسیار طولانی می نمود.ادوارد متوجه خستگی زیاد من شده بود؛او بازویش را دور من حلقه کرد و در حالی که همجنان پیش می رفتیم،بیشتر وزن من را تحمل می کرد.
    وقتی که او مرا از تونل سنگی تیره با سقف هلالی عبور می داد،لرزیدم.دروازه فرودی بزرگ و قدیمی در بالای سرما همچون قفسی بود که بیم آن می رفت بر سر ما فرود بیاید و را درون خودش حبس کند.
    او مرا به طرف اتومبیل تیره ای هدایت کرد،که در سایه بزرگی در سمت راست دروازه قرار داشت و موتور آن روشن بود.در کمال تعجب من ادوارد به جای اصرار برای رانندگی کردن،روی صندلی عقب اتومبیل لغزید و کنارم نشست.
    الیس با لحن عذرخواهانه ای گفت:متاسفم.
    او با حالت مبهمی به طرف دستگاه های کنترل در جلوی اتومبیل اشاره کرد و گفت:گزینه های زیادی برای انتخاب نبود.
    ادوارد با نیشخندی گفت:همین عالیه.همه ماشین ها که توربوی 911 نیستن.
    او آهی کشید و گفت:شاید باید یکی از اونها رو به طور قانونی به دست بیارم.ماشین محشری بود.
    ادوارد قول داد:هودم به عنوان هدیه کریسمس برات می خرم.
    الیس برگشت تا لبخندی به او بزند،که این کار او مرا نگران کرد،چون در همان لحظه او اتومبیل را از دامنه تاریک و پر پیچ و هم تپه ای به طرف پایین می برد.
    الیس به ادوارد گفت:یادت باشه رنگ زردشوم می خوام.
    ادوارد مرا محکم در میان آغوشش نگه داشته بود.زیر شنل خاکستری احساس گرما و راحتی می کردم.نه!چیزی بیشتر از راحتی بود.
    ادوارد زمزمه کرد:حالا می تونی بخوابی بلا.همه چیز تموم شد.
    می دانستم که منظور او از تمام شدن خطر و کابوس شهر باستانی بود.اما هنوز قبل از آنکه بتوانم جوابی بدهم،مجبور بودم آب دهانم را به زحمت فرو ببرم.
    گفتم:نمی خوام یخوابم.خسته نیستم.فقط جمله دوم دروغ بود.نمی خواستم چشم هایم را ببندم.تنها روشنایی درون اتومبیل نوری بود که از دستکاه های کنترل جلو می تابید،اما همین نور اندک برای من کافی بود تا صورت ادوارد را ببینم.
    او با لحن ترغیب کننده ای در گشوم نجوا کرد:سعی کن بخوابی.
    سرم را تکان دادم.
    آهی کشید و گفت:تو هنوز هم مثل کذشته لجباز هستی.
    من لجباز بودم؛با سنگینی پلک هایم جنگیدم و پیرزو شدم.
    جاده تاریک سخت ترین قسمت کار بود.چراغ های روشن در فرودگاه فلورانس کمی کار را راخت کرد.به اضافه احتمال اینکه می توانستم دندان هایم را مسواک بزنم و لباس های تمیز بپوشم.الیس لباس های تازه ادوارد را هم به او داد و او شنل خاکستری را در کوچه روی تلی از زباله ها انداخت.سفر هوایی رم آنقدر کوتاه بود که خستگی فرصت زیادی برای غلبه بر من نداشت.می دانستم که پرواز از رم تا آتلانتا نمی توانست سفر راحتی باشد،بنابراین از مهماندار هواپیما خواستم تا برای من قهوه بیاورد.
    ادوارد با ناخشنودی گفت:بلا.
    او از مقاومت اندک بدن من در برابر کافئین آگاه بود.
    الیس پشت سر ما بود و با تلفن صحبت می کرد می تونستم حرف های زیرلبی او با چسپر را بشنوم.
    به او یاد آوری کردم:من نمی خوام بخوابم.
    برای او بهانه ای آوردم که باورکردنی به نظر می رسید،چون حقیقت داشت.ادامه دادم:اگه حالا چشم هامو ببندم،چیزهایی رو می بینم که نمی خوام ببینم.دچار کابوس می شم.
    او دیگر با من بخث نکرد.
    این سفر هوایی می توانست وقت خوبی برای صحبت کردن باشد،برای گرفتن جواب هایی که احتیاج داشتم،به انها احتیاج داشتم اما در واقع آنها را نمی خواستم.پیاپیش از فکر جواب هایی مه ممکن بود بشنوم ناامید بودم.ما مدت زمان طولانی و بی وقفه ای را در پیش رو داشتیم و ادوارد نمی توانتست در یک هواپیما از دست من فرار کند.خوب خداقل نه به این سادگی.ممکن نبود کسی به جز الیس صدای مارا بشنود؛دبروقت بود و بیشتر سرنشینان هواپیما از مهماندارها بالش می خواستند.سحبت مردن به من کمک می کرد تا در مقابل خستگی مقاومت کنم.
    اما به طور لجوجانه ای زبانم را گاز می گرفتم، تا از خروج سئوال ها خودداری کنم.احتمالا ممکن بود خستگی استدلال مرا خدشه دار کند،اما امیدوار بودم که با به تاخیر انداختن بحث بتوانم در زمان دیگری فرصت چند ساعته ای برای صحبت کردن با او به دست بیاورم.
    بنابراین به نوشیدن قهوه ام ادامه دادم و حتی در مقابل تمایل به پلک زدن مقاومت می کردم.به نظر می رسید ادوارد از اینکه مرا میان بازوهای خودش نگه داشته بود،کاملا راضی به نظر می رسید.طی جند روز گذشته من ماجراهای زیادی پشت سر گذاشته بودم که هر یک از آنها ممکن بود کار مرا یکسره کند،اما چنین وضعیتی باعث نشده بود که احساس قدرت کنم،برعکس به طور هراس آوری شکننده شده بودم،کویی حتی ممکن بود من را خرد کند.
    ادوارد حرف نمی زد.شاید امیدوار بود که من بخوابم.شاید هم حرفی برای گفتن نداشت.من در نبرد با پلک های سنگینم پیروز شدم..قتی به فرودگاه آتلانتا رسیدیم،بیدار بودم و حتی قبل از اینکه ادوارد پنجره را با حرکت دادن شیشه ببندد،به آفتاب که در حال صعود به بالای جتر ابری ساتل بود خیره شدم.به خودم افتخار می کردم.من حتی یک دقیقه از پرواز را از دست نداده بودم.
    ادوارد و الیس هیچ کدام ار دیدن استقبالی که در فرودگاه سی تاک انتطار مارا می کشید ،تعجب نکردند.اما من غافلگیر شدم.جسپر اولین نفری بود که من دیدم.به نظر نمی رسید او اصلا مرا دیده باشد.چشم های او فقط بع دنبال الیس می شکتند.الیس به سرعت خودش را به کنار او رساند؛اما آنها مثل دیگر خواهر و برادرهای دیگری که در آنجا یکدیگر را میدیدند،در آغوش نکشیدند.آنها فقط به چهره های یکدیگر خیره شدند.اما این لحظه خاص تا خدی برای آنها خصوصی بود و من احساس کردم که بهتر است نگاهم را به طرف دیگری برگردانم.
    کارلایل و ازمه در کوشه آرامی درو از دستگاه فلزیاب در سایه ستون پهنی انتظار می کشیدند.ازمه دستش را به طرفم دراز کرد و مرا در آغوش گرفت،اما به دشواری،چون حلقه بازوهای ادوارد به دور بدن من هنوز گشوده نشده بود.
    او در گوشم گفت:خیلی خیلی از تو ممنونم.
    بعد بازوهایش را دور بدن ادوراد حلقه کرد و به نظر می رسید که اکر می توانست گریه می کرد.
    او با صدایی شبیه به غرشی خفیف به ادوارد گفت:دیگه هیچ وقت چنین بلایی رو سر من نیار.
    ادوارد که پشیمان به نظر می رسید با نیشخندی گفت:متاسفم مادر.
    کارلایل گفت:متشکرم بلا.ما به تو مدیونیم.
    زیر لب گفتم:حرفشم نزن.
    بی خوابی شبانه ناگهان بر من چیره شد.اخساس می کردم که ارتباط سرم با بدنم قطع شده است.
    ازمه با لحن ملامت باری به ادوارد گفت:اون نمی تونه رو پاهاش بایسته.اونو ببرش خونه.
    در حالی که مطمئن نبودم خانه جایی باشد که در این لحظه دلم بخواهد،با حالتی نیمه کور تلو نلو نی خوردم و در میان سالن فرودگاه پیش می رفتم،یا بهتر بگویم ادوارد از یک طرف و ازمه از طرف دیگر مرا به طرف جلو می کشیدند.نمی دانستم که آیا چسپر و الیس در پشت سر ما بودند یا نه. و خسته تر از بودم که به پشت سرم نگاه کنم.
    فکر می کنم بیشتر در عالم خواب بودم تا بیداری،با این حال تا زمانی که به اتومبیل آنها برسیم همچنان راه می رفتم.حیرت ناشی از دیدن امت و رزالی که در زیر جراغ های کم نور محوطه پارکینگ به اتومبیل جهاردری تکیه داده بودند کمی هوش و حواسم را برکرداند.ادوارد در جای خودش خشکش زد.
    ازمه زمزمه کرد:چیزی نگو...حال رزالی خیلی بده.
    ادوارد بی آن که تلاشی برای پایین نگه داشتن صدایش بکند،گفت:باید هم حالش بد باشه.
    گفتم:تقصیر اون نیست.خستگی وضوح کلماتم را کم کرده بود.
    ازمه با لحن ملتمسانه ای گفت:بذارین جبران کنه.ما با ماشین الیس و جسپر می ریم.
    ادوارد نگاه خشم الودی به خون آشام بلوند بسیار زیبایی که منتظر ما بود انداخت.
    گفتم:خواهش می کنم ادوارد.
    تمایل من به سوار شده به اتومبیل رزالی بیشتر از او نبود،اما تا خالا هم من به اندازه کافی باعث ایجاد شکاف در میان اعضای این خانواده شده بودم.
    ادوارد آهی کشید و مرا به طرف اتومبیل رزالی برد.
    امت و رزالی بی هیچ حرفی صندلی جلو را اشغال کردند و ادوارد مرا کنار خودش روی صندلس غقب نشاند.می دانستم که دیگر قادر به مبارزه با پلک های سنگینم نخواهم بود.و بنابراین با لخنی حاکی از تسلیم سرم را روی سینه ادوارد نهادم و گذاشتم تا پلک هایم بسته شوند.احساس کردم که موتر اتومبیل روشن شد.
    رزالی زمزمه کرد:ادوارد...
    ادوارد گفت:می دونم.
    لحن شتاب زده او بخشنده به نظر نمی آمد.
    رزالی با لخن ارامی گفت:بلا؟
    پلک های لرزانم با خیرت باز شدند.این اولین باری بود که او به طور مستقیم با من صخبت می کرد.
    با تردید جواب دادم:بله رزالی؟
    من خیلی حیلی متاسفم بلا.هر قسمت از این ماجرا منو به شدت ناراحت می کنه . خیلی از تو ممنونم که بعد از اون کاری که من کردم،اون قدر شجاعت داشتی که بری و برادر منو نجات بدی.خواهش می کنم بگو منو بخشیدی.
    به خاطر شرمندگی اش کلمه ها به طخمت و با حالت رسمی ادا شده بودند،اما صادقانه به نظر می رسیدند.
    زیر لب گفتم:البته رزالی.
    به هر حال این فرصتی بود که من بتوانم از شدت تنفر او نسبت به خودم بکاهم.ادامه دادم:اصلا تقصیر تو نیست.تقصیر منه که از اون صخره لعنتی پریدم.البته که تو رو می بخشم.
    کلمه ها به زحمت از دهانم خارجش شده بودند.
    امت خندید و گفت:رز تا موقعی که اون هنوز به هوشه،حرفش قبوله.
    گفتم:من به هوشم.
    صدایم شبیه به آ کج و کوله ای بود!
    ادوارد با اصرا گفت:بدارین اون بخوابه.
    اما خالا لحن صدایش گرمتر شده بود.
    بعد سکوت حاکم شد و صدایی جز غرش حفیف موتور به گوش نمی رسید.حتما خواب رفته بودم،زیر به نطر رسید که چند ثانیه بعد در اتومبیل باز شد و ادوارد مرا روی بازوهایش از اتومبیل پیاده کرد.چشم هایم باز نمی شدند.ابتدا فکر کردم که ما هنوز در فرودگاه هستیم.
    و بعد صدای چارلی را شنیدم.
    صدای فراید او از مسافت دوری به گوش می رسید:بلا!
    زیر لب گفتم:چارلی و سعی داشتم تا آشفتکی رو از خود دور کنم.
    ادوارد زیر لب زمزمه کرد:هیس مشکلی نیست توی خونه هستی و خطری نیست.فقط بخواب.
    چارلی بر سر ادوارد نعره زد:باورم نمی شه که جرات کرده باشی خودتو اینجا نشون بدی.
    حالا صدای او از فاصله نزدیکتری به گوش می رسید.
    ناله کنان گفتم:پدر بس کن دیگه.
    او صدای مرا نشنید.
    چارلی مصرانه پرسید:چه بلایی سرش اومده؟
    ادوارد با صدای آرامی به او اطمینان داد:اون فقط خیلی خسته اس.خواهش می کنم اجازه بده استراحت کنه.
    چارلی نهعره زد:به من نگو که چی کار کنم!اونو بده به من.دستاتو از اون دور کن!
    ادوارد سعی کرد مرا روی بازوهای چارلی بکذارد.اما من با انگشت های قفل شده و چسبناک خودم او را گرفتم.اخساس می کردم که پدرم بازویم را می کشید.
    با صدای بلند تری کفتم:ول کن پدر.
    توانستم پلک هایم را به زحمت باز کنم و با جشم های خسته و قرمز به او گفتم:باید از دست متن عصبانی باش نه اون.
    ما جلوی خانه چارلی وبدیم.در جلویی باز بود.پوشش ابرهای بالای سرمان ضخیم تر از آن بود که بتوان خدس زد چه ساعت از روز است.
    چارلی با لحن مطمئنی به من گفت:شک ندشاته باش که همین طور هم هست.برو تو.
    آهی کشیدم و گفتم:منو بذار پایین.
    ادوارد مرا روی پاهایم کذاشت.می توانستم ببینم که صاف ایستاده بودم.اما پاهایم را حس نمی کردم.به هر شکل با زحمت جلو رفتم تا اینکه احساس کردم پیاده رو در هم پیچید و به طرف صورت من آمد.قبل از اینکه روی سطح بتنی پیاده رو بیفتم بازوهای ادوارد مرا گرفتند.
    ادوارد گفت:فقط اجازه بده اونو به طبقه بالا ببرم.بعد از اینجا میرم.
    با وحشت فریاد کشیدم:نه.
    من هنوز جواب سئوال هایم را نگرفته بودم.او خداقل باید به اندازه جواب دادن به پرسش های من می ماند،مگر نه؟
    ادوارد در گوشم نجوا کرد:جای دوری نمی رم.
    صدایش جنان آهسته بود که چارلی نمی توانست امیدی به شنیدن آن داشته باشد.
    من جواب چارلی را نشنیدم،اما متوجه شدم که ادوارد به طرف خانه رفت.جشم هایم فقط تا منار راه پله باز بودند.آخرین چیزی که اخساس کردم،دست های سرد ادوارد بود که مشغول جدا کردن انگشت های من از پیراهنش بودند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #125
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 23

    حقیقت
    احساس می کردم که مدت طولانی را در خواب کذرانده بودم.بدنم خشک شده بود.مثل این بود که طی آن مدت اصلا حرکت نکرده باشد.ذهنم اشفته بود و کند کار می کرد.رویاهایم یا بهتر بگویم رویاها و کابوس های عجیب و رنگارنگ با حالت گیج کننده ای به مغزم هجوم می آوردند.آنها بسیار روشن و واضح هراس انگیز و آسمانی به نظر می رسیدند و همگی با هم مخلوط شده و ترکیب بسیار عجیبی را به وجود آورده بودند.بی قراری و هراس بخشی از آن رویای ناامید کننده بودند،رویایی که در آن پاهایم به اندازه کافی سریع حرکت نمی کردند.....و در آن هیولا های زیاد و شیاطین پلید سرخ چشمی وجود داشتند که هیبت ترسناکشان تناسبی با فرهیختگی اشراف مآب آنها نداشت.رویا همیشه واصح و روشن بود،من حتی می تواستم نام آنهارا به یاد بیاورم.اما قوی ترین و واضح ترین قسمت رویا بخش هراس انگیز آن نبود.روشن ترین قسمت آن مربوط به یک فرشته بود.
    برای من دشوار بود تا بگذارم او برود،تا از خواب بیدار شوم.نمی خواستم این رویا را به مخزن رویاهایی بفرستم که از دیدن دوباره آنها پرهیز می کردم.آن قدر با این رویا کلنجار رفتم تا فکرم هشیار تر شد و روی واقعیت متمرکز گردید.نمی توانستم به یاد بیاورم چه روزی از هفته بود ،اما مطمئن بودم جیکوب یا مدرسه یا کار یا چیز دیگری در انتظارم بود.نفس عمیقی کشیدم و نمی دانستم چکونه باید با روز دیگری از زندگی ام،مواجه شوم.
    چشم هایم را محکم تر بسته نگه داشتم و پلک هایم را بیشتر روی هم فشار دادم.هنوز خواب می دیدم،اما رویایم به طور عجیبی واقعی به نظر می رسید و واقعی هم بود.چیزی نمانده بود که از خواب بیدار شوم.حالا هر ثانیه که می گذشت به بیداری بسیار نزدریک تر می شدم،و به زودی رویایم به پایان رسیده بود.
    اما متوجه شدم که این رویا بسیار واقعی می نمود،واقعی تر از آنکه برای من خواب باشد.بازوهای سنگی که تصور می کردم دور من پیچیده شده بودند،بیش از خد واقعی به نظر می آمدند.اگر اجازه می دادم این رویا محو شود،بعدا پشیمان می شدم.آهی از سر تسلیم کشیدم و پلک هایم را به زور باز کردم تا خودم را از توهم رهایی بخشم.نفس زنان گفتم:اوه! و مشت هایم را روی چشم هایم گذاشتم.
    خوب بدون شک زیاده روی کرده بودم؛کار اشنباهی بود که اجازه داده بودم عنان تخیل من از دست برود.بنابریان رها کردن واژه نادرستی بود.من قوه ی خیالم را مجبور کرده بودم که بی مهار شود،قوه ی خیالم تا حد زیادی بر توهمات من سایه کسترده شده بود،و حالا ذهن من واکنش نشان می داد.
    کمتر از یک ثانیه ظول کشید تا متوجه شدم،که تا موقعی که حالت جنون واقعی داشتم،ممکن بود از توهمات خوشایند لذت ببرم.
    جشم هایم را دوباره باز کردم و ادوارد هنوز آنجا بود.صورت جذاب او فقط جند سانتی متر با صورت من فاصله داشت.
    صدای آهسته او مضطرب به نظر می رسید.
    وقتی توهامت محو شدند،احساس خیلی خوبی داشتم.آن چهره،صدا،بو، و همه جیز خیلی بهتر ازغرق شدن بود. تصویر زیبای ساخته شده در ذهنم حالت های متغیر چهره ام را با نگرانی نگاه می کرد.عنبیه های او به سیاهی قیر بودند،با سایه های خذاش مانندی در زیر آنها،این موضوع موجب حیرتم شد.ادواردهای خیالی من اغلب بهتر از این به نظر می امدند.
    دوباره پلک زدم و با ناامیدی سعی کردم آخرین چیزی که از واقعی بودن آن مطمئن بودم به یاد بیاورم.الیس بخشی از رویای من بود و من نمی که آیا او هم بازکشته بود.خس خس کنان گفتم:اوه،لعنتی.
    صدایم در اثر خواب آلودگی گرفته بود.
    او پرسید:مشکل چیه،بلا؟
    با ناراحتی به او اخم کردم.صورت او حالا نگران تر از قبل به نطر می رسید.
    ناله کنان گفتم:من مرده ام،درسته؟من غرق شدم.لعنتی لعنتی لعنتی!مرگ من چارلی رو هم می کشه.
    ادوارد اخم کرد و گفت:تو نمردی.
    در حالی که ابروهایم را بالا برده بودم با لحن تندی پرسیدم:پس چرا بیدار نمی شم؟
    تو بیداری بلا.
    سرم را تکان دادم و گفتم:حتما ،حتما.تو می خوای من اینطوری فکر کنم/و بعد،وقتی که از خواب بیدار بشم،حالم هم بدتر هم میشه؛البته اگه از خواب بیدار بشم،که نمی شم چون مردم.این خیلی بده.چارلی بیچاره.و رنی و جیک ...
    وحشت کاری که انجام داده بودم جمله ام را نا تمام کذاشت.
    ادوارد گفت:می تونم بفهمم که چرا من رو با کابوس اشتباه گرفتی.
    لبخند کوتاه مدت او غمگین بود،ادامه داد:اما نمی تونم تصور کنم چی کار کردی که سر و کارت به جهنم افتاده.نکنه در غیاب من مرتکب قتل های زیادی شده باشی؟
    با اخم گفتم:نه.اگه من تو جهنم بودم،تو کنارم نبودی.
    او آهی کشید.
    آشفتگی ذهنم رفته رفته بر طرف می شد.او با بی میلی نگاهش را لحظه ای به ظرف پنجره باز و تیره حرکت داد و دوباره بازگرداند.رفته رفته جزئیات را به خاطر می آوردم... وقتی که به تدریج متوجه شدم ادوارد به راستی در کنار من است ، و من مثل یک احمق وقت تلف می کنم،احساس کردم که گرمای ضعیف و ناآشنایی پوست استخوان های گونه ام را در برگرفت.
    پرسیدم:یعنی ممکنه همه اینها واقعیت داشته باشه؟
    برای من کمابیش نامممکن بود که رویایم را به عنوان واقغیت بپذیرم.نمی توانستم چنین مفهومی را بپذیرم.
    ادوارد که هنوز لبخند کم رنگی به چهره داشت،گفت:بسنگی داره.اگه اشاره تو به این باشه که چیزی نمونده بود تو ایتالیا کشته بشیم،جوابت مثبته.
    با لحن متفکرانه ای گفتم:چقدر عحیبه.من واقعا به ایتالیا رفتم.می دونی تاحالا من در جهت شرق جایی دورتر از آلبوکورکی نرفته بودم؟
    او چشم هایش را چرخی داد و گفت:شاید بهتر باشه دوباره بخوابی.ححواست سرجاش نیست.
    گفتم:من خسته نیستم.
    حالا رفته رفته همه جیز یادم می آمد.پرسیدم ساعت چنده؟من چه مدت خواب بوده ام؟
    ساعت کمی از یک نیمه شب گذشته.یعنی حدود 14 ساعت خواب بودی.
    بدنم را که خشک شده بود،کش دادم.
    پرسیدم:چارلی؟
    ادوارد اخم کرد و گفت:چارلی خوابه.شاید بهتر باشه بدونی که من دارم قوانین رو می شکنم.خوب اگه یادت باشه اون از من خواسته بود که دیگه چلوی در خونه اش دیده نشم.برای همین مجبور شدم از پنجره وارد بشم.... اما هنوز هم قصد و نیت من واضحه.
    درحالی که رفته رفته ناباوری ام به خشم تبدیل می شد،گفتم:چارلی تو رو از ورود به خونه اش منع کرد؟
    در حالی که چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند،گفت:انتظار دیگه ای داشتی؟
    خشم در چشم هایم موج می زد.باید جند کلمه با پدرم حرف می زدم - شاید دیگر زمان آن رسیده بود که به او یادآوری کنم به سن قانونی بزرکسالی رسیده ام!البته این موضوع اهمیت زیادی نداشت.به زودی دیگر دلیلی برای ممنوعیت ادوارد از ورود به خانه او وجود نداشت.فکرم را متوجه مسیرهایی کردم که کمتر دردآور بودند.
    پرسیدم:داستان جیه؟
    من به راستی کنجکاو بودم،اما در ضمن سعی داشتم گفتوگویمان را عادی جلوه دهم تا بتوانم بر خودم مسلط باشم.بنابراین نمی خواستم او را با مطرح کردن درد شدید و جونده ای که درونم را می خراشید بترسانم.
    ادوارد پرسید»منظورت جیه؟
    من باید به چارلی چی بگم؟برای ناپدید شدن خودم چه بهانه ای دارم؟راستی من جند ماه اینجا نبودم؟
    سعی کردم ساعت ها را در ذهن خود بشمارم.
    فقط 3 روز.
    چشم های او تنگ شده بودند.اما این بار لبخند او ظبیعی تر بود.گفت:در واقع امیدوار بودم که تو توضیح خوبی داشته باشی.من که چیزی برای گفتن ندارم.
    ناله کنان گفتم:عالیه.
    او برای اینکه آرامم کند،گفت:خوب شاید الیس بتونه یه بهانه ای پیدا کنه.
    و من آرام شده بودم.چه اهمیتی داشت که بعدا چه باید می کردم؟هر ثانیه که از حضور او در کنار من می کذشت گران بها بود و نباید تلف می شد.او جنان به من نزدیک بود که چهره بی نقصش در نور اندک عدد های شب نمای ساعت شماطه دارم می درخشید.
    بنابراین به سراغ بی اهمیت ترین و در عین حال جالب ترین سئوال رفتم.من صحیح و سالم به خانه مان آورده شده بودم و هر لحظه ممکن بود او اینجا را ترک کند.باید او را به حرف می گرفتم.در ضمن این بهشت موقتی من نمی توانست بدون صدای او کامل باشد.پرسیدم:ببینم تا 3 روز پیش کجا بودی و چی کار می کردی؟
    بی درنگ حالت محتاطی در چهره اش ظاهر شد.گفت:مشغول هیچ کار هیجان انگیزی نبودم.
    زیر لب گفتم:البته که نه.
    این چه قیافه ایه که گرفتی؟
    خوب...
    لب هایم را جمع کردم و کمی به فکر فرو رفتم. بعد ادامه دادم:اگه الان تو خواب هم به سراغم اومده بودی،دقیقا همین حرف رو می زدی.تخیل من دیگه به رویاهای تو عادت کرده.
    او آهی کشید و فگت:اگه راستشو بهت بگم،بالاخره باور می کنی که دیگه این کابوس نیست؟
    با لحن ملامت باری تکرار کردم:کابوس!
    او متظر جواب من بود.لحظه ای تامل کردم و گفتم:شاید باور کنم اگه تو به من بگی.
    مشغول.... شکار بودم
    با لحن انتقاد آمیزی پرسیدم:ببینم این بهترین کاریه که می تونی بکنی؟این جواب تو اصلا ثابت نمی کنه من بیدار باشم.
    او مردد ماند و بعد در حالی که کلمات را با دقت انتخاب می کرد،با صدای اهسته ای گفت:من برای غذا شکار نمی کردم...راستش داشتم توانایی خودم رو برای درگیری امتحان می کردم.استعداد زیادی برای این کار ندارم.
    با اشتیاق پرسیدم:رد چی رو می گرفتی؟
    چیز مهمی نبود.
    اما حالت صورتش چیز دیگری می گفت،او ناراحت و مضطرب به نظر می آمد.
    گفتم:متوجه نمی شم.
    او مردد ماند.چهره او که هنوز هم با نور سبز و عجیب ساعت شماطه دار روشن بود،خسته به نظر می رسید.
    من... او مکث کرد و نفس عمیقی کشید.بعد ادامه داد:من یه عذرخواهی به تو بدهکارم .البته واقعیت اینه که خیلی خیلی بیشتر از این به تو مدیونم.اما یه چیزی هست که باید اونو بدونی.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #126
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل24
    رای گیری
    او به ان اندازه که نشان می داد خشنود نبود اما بی هیچ حرف دیگری من را روی بازوهایش گرفت و با بی خیالی از پنجره ی اتاقم بیرون پرید و بدون کوچک ترین تکان یا لرزشی همچون گربه ای روی زمین فرود امد. این تا حدی فراتر از ان چیزی بود که من تصور کرده بودم.
    او با صدایی که لبریز از ناخشنودی بود گفت: بسیار خوب برو بالا.
    او کمک کرد تا بر پشتش بنشینم و بعد شروع به دویدن کرد. حتی بعد از گذشت ماه ها هنوز این کار عادی به نظر می رسید. اسان بود. بدون شک این نوع دویدن چیزی بود که من هرگز نمی توانستم فراموش کنم درست مثل راندن یک دوچرخه.
    وقتی در میان درخت ها می دوید فضای جنگل ساکت و تیره بود. تنفس او اهسته و منظم انجام می شد. جنگل به قدری تاریک بود که درخت هایی که به سرعت از کنار انها می گذشتیم کمابیش دیده نمی شدند و فقط عبور هوا از روی صورت من بود که سرعت واقعی ما را نشان می داد. هوای جنگل مرطوب بود و چشم های مرا نمی سوزاند -بر خلاف بادی که در میدان اصلی شهر ولترا چشم هایم را سوزانده بود. این موضوع به من ارامش می داد. در ضمن بعد از ان درخشش هراس انگیز افتاب ظهر در میدان ان شهر تاریکی شب هم ارامش بخش می نمود. تاریکی به نظرم اشنا می امد و احساس امنیت می کردم درست مثل لحاف ضخیمی که در دوران کودکی عادت به بازی کردن در زیر ان داشتم!به یاد اوردم که پیشتر دویدن از میان درخت ها با چنین سرعتی باعث وحشتم می شد و من عادت داشتم چشمهایم را ببندم. اما حالا بستن چشم به نظرم واکنش احمقانه ای می امد. چشم هایم را کاملا باز نگه داشته و چانه ام را به شانه ی او تکیه داده بودم و گونه ام روی گردن او بود. این وضعیت صد بار بهتر از سوار شدن به موتورسیکلت بود!
    اشکال تیره ی درختان از کنار ما عبور می کردند.
    خندیدم. صدای خنده ام راحت عادی و بی زحمت بود و طنینی واقعی داشت. گفتم: سعی من اینه که از خواب بیدار نشم. حداقل امشب نه.
    زیرلب گویی بیشتر با خودش حرف می زد تا من گفت: دوباره اعتماد تورو یه جوری به خودم جلب می کنم. این اخرین اقدام منه.
    به او اطمینان دادم: من به تو اعتماد دارم. به خودم اعتماد ندارم.
    -لطفا توضیح بده.
    او سرعتش را تا حد راه رفتن کاهش داد -این را فقط از روی توقف جریان باد فهمیدم- و حدس زدم که فاصله ی زیادی با خانه نداریم. در حقیقت به نظرم می رسید که می توانم صدای رودخانه را که جایی در همان نزدیکی با شتاب جریان داشت بشنوم.
    گفتم: خوب ...
    مکث کردم تا راه مناسبی برای بیان مطلبم بیابم. ادامه دادم: من به خودم به اندازه ی کافی اعتماد ندارم ... از این نظر که شایسته ی تو باشم. چیزی در وجود من نیست که برای تو جذابیت داشته باشه.
    او ایستاد و برگشت تا مرا از پشتش پایین بکشد. دست های نرم او من را رها نکردند بعد او دوباره من را روی پاهایم بر زمین گذاشت.
    زمزمه کرد: جذابیت تو دائمی و موندنی یه. هیچ وقت در این مورد شک نکن.
    زیرلب گفت: هیچوقت به من نگفتی که ...
    -نگفتم چی؟
    -نگفتی که بزرگترین مشکل تو چیه؟
    اهی کشیدم و گفتم: بهت فرصت می دم که یه حدس بزنی.
    و دستم را دراز کردم تا با انگشت اشاره ام نوک بینی او را لمس کنم.
    او سرش رذا تکان داد و با ترش رویی گفت: من از ولتوری بدتر هستم.
    چشم هایم را چرخی دادم و گفتم: بدترین کاری که ولتوری می تونه بکنه اینه که منو بکشه.
    او با چشم های نگران منتظر ماند.
    توضیح دادم: تو می تونی منو ترک کنی این از همه چیز بدتره! ولتوری ویکتوری ... اونها در مقایسه با این کار هیچ هستن.
    حتی در میان ان تاریکی توانستم درد و رنجی را که چهره اش را در هم فرو برد ببینم -این حالت چهره ی او مرا به یاد صورتش در زیر نگاه خیره ی شکنجه گر جین انداخت حالم بد شد و از گفتن حقیقت پشیمان شدم.
    در حالی که صورتش را لمس می کردم زیر لب گفتم: غمگین نباش.
    او با بی میلی گوشه ی دهانش را بالا کشید اما این حالت به چشمهایش نرسید. بعد زمزمه کرد : اگه فقط یه راهی بود که به تو نشون بدم نمی تونم تورو ترک کنم! فکر می کنم گذشت زمان راهی هست که تورو متقاعد کنه.
    از ایده ی گذشت زمان خوشم امد و با لحن موافقی گفتم: باشه.
    صورت او هنوز معذب به نظر می رسید. سعی کردم با موضوعات بی اهمیت حواسس او را پرت کنم.
    در حالی که سعی داشتم لحن صدایم را تا حد ممکن شاد جلوه دهم پرسیدم: بنابراین ... چون تو دیگه می مونی می شه من هدیه هامو از تو پس بگیرم.
    تلاش من تا حدی موثر واقع شد. او خندید. اما چشمهایش حالت ناکامی را در خود نگه داشتند. او گفت: چیزهای تو هیچ وقت جایی نرفته بودن که بخوای اونهارو برگردونی. می دونستم که کار اشتباهی بود چون به تو قول داده بودم چیزی نمونه که ارامش تو.رو به هم بزنه. کار ابلهانه و بچگانه ای بود اما به هر حال نمی خواستم چیزهایی که به من مربوط می شد دم دست تو باشه -لوح فشرده عکس ها بلیت ها- همه ی اونها زیر تخته های کف اتاقت هستن.
    -واقعا؟
    به نظر می رسید که لذت اشکار من از اگاهی یافتن از این حقیقت کم اهمیت کمی او را خوشحال کرده بود اما برای از بین بردن ناراحتی صورتش کافی نبود.
    اهسته گفتم: فکر می کنم... مطمئن نیستم اما ... نمی دونم ... فکر می کنم در تمام مدت این موضوع رو می دونستم.
    -چی رو می دونستی؟
    فقط می خواستم غم و درد را از چهره اش دور کنم اما وقتی کلمه ها را بر زبان اوردم انها واقعی تر از انجه که فکر می کردم به نظر رسیدند.
    -بخشی از وجود من فکر می کنم ضمیر ناخوداگاهم هرگز باورش نشده بود که تو به مرگ و زندگی من اهمیت نمی دی. شاید برای همین بود که من اون صداها رو توی سرم می شنیدم.
    برای لحظه ای سکوت بسیار سنگینی حاکم شد . او با بی تفاوتی پرسید: صداها؟
    -خوب در واقع فقط یه صدا بود. صدای تو . داستانش درازه.
    حالت محتاطانه ی صورتش باعث شد که ارزو کنم ای کاش ان موضوع را مطرح نکرده بودم. ایا ممکن بود او هم مثل هرکس دیگری مرا دیوانه بپندارد؟ ایا انهای دیگر در مورد دیوانه بودن من حق داشتند؟ اما حداقل حالت عجیب صورتش که نشان می داد گویی او را چیزی از درون می سوزاند ناپدید شده بود.
    او با لحنی که به طرز غیرعادی ملایم بود گفت: من وقت دارم.
    گفتم:کمی عجیبه.
    او منتظر ماند.
    نمی دانستم چگونه باید توضیح دهم گفتم: یادت می اد الیس درباره ی مشغول شدن من به کارهای خطرناک چی گفت؟
    او کلمه ها را بدون تاکید و هرگونه لحن خاصی ادا کرد: تو برای تفریح از روی یه صخره پریدی.
    -اِ ... درسته. و قبل از اون با موتورسیکلت ...
    پرسید: موتورسیکلت؟
    من انقدر با لحن صدای او اشنا بودم که بدانم در پس ارامش او چیزی نهفته است.
    -فکر می کنم در مورد اون قسمت چیزی به الیس نگفتم.
    -نه.
    -خوب در اون مورد ... ببین من فهمیده بودم که ... که وقتی من کار ابلهانه یا خطرناکی انجام می دادم ... می تونستم تورو با وضوح بیشتری به یاد بیارم.
    بعد از این اعتراف احساس دیوانگی کردم! ادامه دادم: یادم می اد که وقتی عصبانی بودی لحن صدات چطور بود. می تونستم صدای تورو بشنوم مثل این بود که تو همون جا نزدیک من ایستاده بودی. بیشتر وقت ها سعی می کردم به تو فکرنکنم اما این حالت زیاد دردناک نبود -مثل اینبود که تو باز هم از من محافظت می کردی. مثل این بود که نمی خواستی به من اسیبی برسه.
    خوب شاید دلیل اینکه من می تونستم صدای تورو به وضوح بشنوم صرف نظر از همه چیز این بود که من همیشه می دونستم که تو هیچوقت عشق خودت رو نسبت به من از دست نداده بودی.
    باز هم وقتی من حرف می زدم کلمه ها توام با حالت حقانیت بودند. جایی در اعماق وجودم روحم حقیقت را تشخیص می داد.
    کلمه ها با صدای نیمه خفه ای از گلوی او بیرون امدند: تو ... زندگی خودت رو به خطر می انداختی تا... تا صدای منو بشنوی ...
    حرف او را قطع کردم: هیس! یه لحظه صبر کنم. فکر کنم یه چیزی داره به من الهام می شه.
    به شبی در پورت انجلس فکر کردم که دچار نخستین توهم شنیداری خودم شده بودم. در ان موقع دو احتمال می دیدم: اول دیوانگی ... و دوم تحقق ارزو به عنوان هدیه ای از طرف ضمیر ناخوداگاه . اما اگر ...
    تصور کنید شما صادقانه فکر می کنید که در موردی حق با شماست اما کاملا در اشتباه باشید. تصور کنید که شما با لجبازی خوتان را برحق بدانید در حالی که اصلا حقیقت برایتان مهم نباشد؟ ایا حقیقت پنهان خواهد ماند یا این که خودش را اشکار خواهد ساخت؟
    اما حالا ... گزینه ی سومی هم پیش روی من بود: ادوارد عاشق من بود. دلبستگی بین ما چیزی نبود که در اثر غیبت مسافت یا گذشت زمان از هم بگسلد. مهم نبود که او چقدر استثنایی تر جذاب تر باهوش تر یا کامل تر از من بود او نیز همچون من به طور برگشت ناپذیری دچار تغییر شده بود. همان طور که من برای همیشه به او تعلق داشتم او نیز مال من بود.
    ایا این همان چیزی بود که سعی داشتم به خودم بگویم؟
    -اوه!
    -بلا؟
    -اوه. باشه متوجهم.
    -داشتی می گفتی ... حس الهام تو؟
    صدای او ناصاف و نگران بود.
    با شگفتی گفتم: تو عاشق من هستی.
    حس اطمینان و حقانیت دوباره وجودم را دربر گرفت.
    اما چشمهای او هنوز مضطرب بودند و لبخند موذیانه ای که من بسیار دوست داشتم چهره اش را پوشانده بود. او گفت: شک نداشته باش!
    قلبم متورم شد. گویی می خواست قفسه ی سینه ام را بشکافد. قلبم انقدر مورم شد که تمام سینه ام را انباشت و راه گلویم را بست به گونه ای که دیگر نمی توانستم صحبت کنم.
    او به راستی عاشق من بود همان طور که من به او عشق می ورزیدم -برای همیشه!
    تنها ترس او از این بود که مبادا روح من را به خطر بیندازد یا اینکه باعث شود من ویژگیهای انسانی ام را از دست دهم. همین ترس بود که باعث شده بود ترجیح دهد من موجودی فناشدنی باقی بمانم.
    او صورت من را محکم بین دست های سردش گرفت و من چنان احساس سرگیجه پیدا کردم که جنگل به دور سرم می چرخید.
    بعد او پیشانی اش را به پیشانی من تکیه داد و این بار من تنها کسی بودم که سخت تر از حد معمول نفس می کشید.
    او گفت: می دونی تو توی این کار بهتر از من بودی.
    -توی چه کاری؟
    -لرزیدن. حداقل تو یه تلاشی کردی. تو صبح از جات بلند می شدی سعی می کردی در مقابل چارلی رفتار عادی نشون بدی و الگویعادی زندگی خودت رو دنبال کنی . وقتی من به طور فعالانه ای شکار نمی کردم کاملا ... بی فایده بودم. نمی تونستم نزدیک خونواده ام باشم -نمی تونستم به هیچ کس نزدیک بشم. با کمال شرمندگی باید اعتراف کنم که بیشتر یه گوشه ای کز می کردم و دستخوش احساس بدبختی می شدم.

    بعد با حالت خجالت زده ای نیشخند زد و گفت: این حالت من خیلی رقت انگیزتر از صداهایی بود که تو توی سرت می شنیدی. و البته می دونی که من هم همون صداها رو می شنوم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #127
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    از اینکه او به راستی حرف های مر می فهمید احساس اسودگی عمیقی به من دست داد -از اینکه همه ی حرف هایم برای او معنی داشتند احساس ارامش می کردم. در هر حال او به چشم یک دیوانه به من نگاه نمی کرد. او به گونه ای به من نگاه می کرد که ... که معلوم بود به من عشق می ورزد.
    جمله ی او را اصلاح کردم: من فقط یه صدا می شنیدم.
    او خندید و بعد محکم مرا به طرف پهلوی راست خودش کشید و اهسته به قدم زدن به طرف جلو واداشت.
    او گفت: من با این کار فقط مطابق میل تو رفتار می کنم.
    بعد در همان حال که راه می رفتیم با دستش اشاره ی اشکاری به طرف تاریکی پیش رویمان کرد. در انجا چیز پریده رنگ و بزرگی وجود داشت -خانه. بعد ادامه اد: چیزی که اونها می گن کوچکترین اهمیتی نداره.
    -اما حالا دیگه روی اونها هم تاثیر می ذاره.
    او با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
    او مرا از میان در جلویی خانه که باز بود به درون خانه هدایت کرد و چراغ ها را روشن نمود. اتاق به همان شکلی بود که من ان را بعه یاد داشتم -پیانو و بالشتک های سفید و راه پله های بزرگ و رنگ پریده. از گرد و غبار یا ملحفه های سفید هیچ خبری نبود.
    ادوارد اسامی را با صدایی که بلندتر از لحن من در گفتگوهای معمولی نبود صدا زد: کارلایل؟ ازمه؟ رزالی؟ امت؟ جسپر؟ الیس؟
    ایا ممکن بودند انها بشنوند؟
    کارلایل ناگهان در کنار من ایستاده بود گویی در تمام مدت انجا بوده باشد. او گفت: باز هم خوش اومدی بلا.
    بعد لبخندی زد و ادامه داد: امروز صبح چه کاری می تونیم برای تو بکنیم؟ با توجه به وقت فکر نمی کنم که اومدن تو به اینجا فقط یه دیدار معمولی باشه.
    نتوانستم قبل از حرف زدن از نگاه کردن به صورت ادوارد خودداری کنم. حالت چهره اش انتقاد امیز اما تسلیم بود. وقتی دوباره به کارلایل نگاه کردم او نیز نگاهش را به چهره ی ادوارد دوخته بود.
    کارلایل گفت: البته بهتره برای صحبت کردن به اتاق دیگه ای بریم.
    کارلایل پیشاپیش از اتاق نشیمن روشن و پرنور گذشت و وارد اتاق پذیرایی شد و در همان حال که پیش می رفت چراغ ها را روشن کرد. دیوارها سفید و سقف مرتفع بود مثل اتاق نشیمن. در وسط اتاق در زیر لوستر که فاصله ی زیادی از سقف داشت میز بیضی شکل بزرگی با سطح صیقلی و براق دیده می شد که هشت صندلی دور ان چیده شده بود. در بالای میز کارلایل یکی از صندلی ها را برای من پیش کید.
    پیش از ان هرگز ندیده بودم که کالن ها از میز اتاق استفاده کنند -ان میز هم فقط حالت تزئینی داشت. کالن ها هرگز در خانه شان غذا نمی خوردند.
    همین که برگشتم تا روی صندلی بنشینم متوجه شدم که ما تنها نیستیم. ازمه به دنبال ادوارد امده بود و سایر اعضای خانواده نیز پشت سر او ایستاده بودند.
    کارلایل در سمت راست من و ادوارد در سمت چپم نشستند. سایرین نیز روی صندلی های خودشان نشستند. الیس هم که سرجایش نشسته بود به من لبخند زد. امت و جسپر کنجکاو به نظر می رسیدند و رزالی نیز با لبخند محتاطی به من می نگریست. لبخند من در پاسخ به تبسم او به همان اندازه خجالت زده بود. کمی طول می کشید تا به این وضع عادت کنم. کارلایل سری به طرف من تکان داد و گفت: ما مناتظر شنیدن هستیم.
    اب دهانم را فرو بردم. نگاه های خیره ی انها مضطربم می کرد. ادوارد در زیر میز دستم را گرفت. نگاه دزدانه ای به ادوارد انداختم اما او به دیگران چشم دوخته و ناگهان صورتش حالتی جدی گرفته بود.
    گفتم: خوب ...
    مکثی کردم و ادامه دادم: امیدوارم تا حالا الیس همه ی اتفاق هایی رو که تو شهر ولتورا اتفاق افتاد به شما گفته باشه.
    الیس بالحن مطمئنی گفت: همه چیزو گفتم.
    نگاه معنی داری به او انداختم و پرسیدم: اتفاق هایی که میون راه اتفاق افتاد چی؟
    او سرش را تکان داد و گفت:اونهارو هم گفتم.
    اهی از سر اسودگی کشیدم و گفتم: خوبه. بنابراین حالا همه مون از همه چیز خبر داریم.
    در حالی که در حال منظم کردن افکارم بودم انها با بی صبری انتظار می کشیدند.
    گفتم: پس می دونین که من مشکلی دارم. الیس به خونواده ی ولتوری قول داد که من یکی از شماها بشم. قرار شده اونها یه نفرو بفرستن تا از این موضوع مطمئن بشه و من می دونم که امتناع از انجام قولی که داده شده می تونه عواقب بدی داشته باشه.
    و حالا این موضوع به همه ی شما مربوط می شه. من از این بابت متاسفم.
    من به تک تک ان چهره های زیبا نگاه کردم و نگاه کردن به زیباترین چهره را برای اخر کار نگه داشتم. دهان ادوارد به حالت اخم پایین رفته بود.
    ادامه دادم: اما اگه شما من رو نمی خواین دلم نمی خواد خودم رو به شما تحمیل کنم خواه الیس بخواد یا نه.
    ازمه دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما من انگشتم را بالا اوردم تا او را به سکوت وادار کنم.
    ادامه دادم: خواهش می کنم. بذارین حرف خودمو تموم کنم. البته مطمئنم که نظر ادواردرو در این باره می دونین. من فکر می کنم منصفانه ترین راه اینه که هرکسی در این مورد رای بده. اگه شما تصمیم بگیرین که منو نمی خواین پس ... فکر می کنم که به تنهایی به ایتالیا برگردم . نمی تونم منتظر بشم که اونها به اینجا بیان.
    با فکر کردن به این موضوع پیشانی ام چین برداشت.
    غرش خفیفی در سینه ی ادوارد جوشید که من توجهی به ان نکردم.
    -با در نظر گرفتن اینکه نمی خوام هیچکدوم از شمارو به خطر بیندازم از شما می خوام که در مورد موضوع تبدیل شدن من به یه خون اشام رای بدین.
    هنگام ادای اخرین کلمه لبخندی زدم و به کارلایل اشاره کردم تا حرف هایش را شروع کن.
    اما ادوارد پیش دستی کرد و گفت: فقط یک دقیقه لطفا.
    من از میان چشم های تنگ شده ام به او چشم غره رفتم. او ابروهایش را بالا برد و دستم را در زیر میز فشرد.
    ادوارد ادامه داد: پیش از اینکه رای بدین یه چیزی هست که من باید بگم.
    اهی کشیدم.
    -درباره ی خطری که بلا به اون اشاره کرد باید بگم که لازم نیست بیش از حد نگران باشیم.
    اشتیاق بیشتری در صورتش ظاهر شد. او دستش را روی سطح صیقلی میز گذاشت و به طرف جلو خم شد و در حالی که نگاهش را در اطراف میز گردش میداد گفت: ببینین اینکه من اونجا حاضر نشدم دست ارو رو بفشارم بیشتر از یه دلیل داره. موضوعی هست که به ذهن اونها خطور نکرد و من هم نخواستم که به یاد اون بیفتن.
    بعد نیشخندی زد.
    الیس پرسید: و اون موضوع چیه؟
    مطمئن بودم که چهره ی من هم به اندازه ی صورت الیس نامطمئن بود.
    ادوارد گفت: خونواده ی ولتوری بیش از حد از خودشون مطمئن هستن و البته دلیل خوبی هم دارن. وقتی که اونها تصمیم می گیرن کسی رو پیدا کنن مشکلی از این بابت ندارن. دیمیتری رو که به یاد دارین؟
    بعد نگاهی به من انداخت.
    من به خودم لرزیدم و ادوارد ان را به عنوان جواب مثبت تلقی کرد.
    -اون افرادو پیدا می کنه -استعداد خاصی برای این کار داره. برای همینه که نگهش داشتن. در تمام مدتی که ما با اونها بودیم من توی مغزشون دنبال چیزی می گشتم که بتونیم بعدها ازش استفاده کنیم و تا حد ممکن اطلاعات بیشتری رو به دست بیاریم. بنابراین از طرز کار کردن استعداد دیمیتری اگاه شدم. اون یه تعقیب گره -تعقیب گری که هزار برابر با استعدادتر از جیمزه. توانایی اون تا حدی به کاری که من یا ارو انجام می دیم بستگی داره. اون ... سلیقه هارو حس می کنه؟ نمی دونم چطوری توضیح بدم ... اون ماهیت فکر فردو حس می کنه و بعد دنبالش می گرده. این استعداد اون از فاصله های خیلی دور هم کارایی داره.
    ادوارد شانه ای بالا انداخت و گفت: اما بعد از ازمایش کوچیک ارو خوب ...
    بالحن بی تفاوتی پرسیدم: فکر می کنی که اون نمی تونه منو پیدا کنه.
    با قیافه ی حق به جانبی گفت: حتم دارم که نمی تونه. اون کاملا به اون حس دیگه اش وابسته اس. اگه اون حس در مورد تو کارایی نداشته باشه همشون نابینا هستن.
    -حالا این موضوع چه کمکی به حل این مشکل می کنه؟
    ادوارد با لذت زیادی جواب داد: کاملا واضحه که هر وقت اونا بخوان به اینجا سربزنن الیس می تونه تصمیم اونهارو ببینه و من تورو پنهان می کنم. کاری از دستشون برنمی اد. در این صورت مثل اینه که اونها بخوان یه سوزن رو توی انبار کاه پیدا کنن!
    ادوارد و امت نگاه سریع و به دنبال ان نیشخندی رد و بدل کردند.
    حرف های او مفهومی برای من نداشت گفتم: اما اونها تورو پیدا می کنن.
    -من می تونم از خودم مراقبت کنم.
    امت خندید و روی میز خم شد و مشتش را به طرف برادرش دراز کرد و گفت: برادر من نقشه ات حرف نداره.
    ادوارد بازویش را دراز کرد تا مشتش را به مشت امت بزند.
    رزالی زیرلب گفت:نه!
    بالحن موافقی گفتم: غیرممکنه.
    اما جسپر با لحن تحسین امیزی گفت: عالیه.
    الیس زیرلب گفت: احمق!
    ازمه فقط نگاه خشمگینی به ادوارد انداخت.
    من روی صندلی ام صاف نشستم و ذهنم را متمرکز کردم. این جلسه به خاطر من تشکیل شده بود.
    با لحن سردی گفتم: بسیار خوب ادوارد راه حلی رو ارایه کرده که شما درباره اش تصمیم بگیرین. بیاین رای گیری کنیم.
    این بار به طرف ادوارد نگاه کردم بهتر بود رای او در نظر گرفته نشود. از او پرسیدم: می خوای من به خونواده ی تو ملحق بشم؟
    چشم های او به سختی و سیاهی سنگ چخماق بودند. او گفت: نه به اون صورت. تو انسان باقی می مونی.
    سرم را یک بار تکان دادم و چهره ام را جدی نگه داشتم و بعد ادامه دادم: الیس؟
    -بله.
    -جسپر؟
    بالحنی جدی جواب داد: بله.
    کمی متعجب شدم -من هیچ اطمینانی در مورد رای او نداشتم- اما به هر حال واکنش خودم را کنترل کردم و ادامه دادم.
    -رزالی؟
    او مردد بود. بعد در حالیکه لب پایینی گوشت الود و زیبایش را گاز می گرفت گفت: نه.
    قیافه ی بی تفاوتی به خودم گرفتم و سرم را کمی چرخاندم تا ادامه دهم اما او ناگهان هر دو دستش را به طرف من دراز کرد در حالی که کف انها به طرف بالا بود.
    بعد بالحن ملتمسانه ای گفت: بذار توضیح بدم. منظور من نیست که از تو به عنوان خواهر بیزار یا متنفر هستم. موضوع فقط اینه که ... خود من هم با اختیار خودم این زندگی رو برای خودم انتخاب نکردم. کاش کسی وجود داشت که به این سرنوشت من از اول رای منفی می داد!
    سرم را اهسته تکانم دادم و به طرف امت برگشتم.
    او نیشخندی زد و گفت: معلومه که اره! ما می تونیم راهی رو برای مبارزه با دیمیتری پیدا کنیم.
    وقتی به طرف ازمه برگشتم هنوز اخم صورتم به خاطر حرف امت باز نشده بود.
    ازمه گفت: بله البته بلا. من همین حالا هم تورو عضوی از خونواده ی خودم می دونم.
    گفتم:متشکرم ازمه.
    و بعد به طرف کارلایل برگشتم.
    ناگهان نگرانی وجودم را دربر گرفت و ارزو کردم که ای کاش رای او را قبل از همه پرسیده بودم. مطمئن بودم که رای او مهم ترین نقش را داشت و می توانست بر رای هر اکثریتی غالب شود.
    کارلایل به من نگاه نمی کرد.
    او گفت: ادوارد.
    ادوارد چشم غره ای رفت و گفت: نه.
    ارواره اش سخت و کشیده شده بود و لب هایش به عقب برگشته و دندانهایش را اشکار ساخته بودند.
    کارلایل با اصرار گفت: تنها راه درست همینه. تو تصمیم گرفتی بدون اون زندگی نکنی و برای همین من چاره ی دیگه ای ندارم.
    ادوارد دست مرا در زیر میز رها کرد از پشت میز بلند شد و با حالت قهرامیزی اتاق را ترک کرد در همان حال صدای خفیف غرش او شنیده می شد.
    کارلایل اهی کشید و گفت: فکر کنم رای من رو می دونی.
    در حالی که هنوز نگاهم مسیر خروج ادوارد را تعقیب می کرد زیرلب گفتم: ممنونم.
    صدای گوش خراش شکستن چیزی از اتاق دیگر به گوش رسید.
    من تکانی خوردم و با صدای اهسته ای گفتم: این همه ی چیزی بود که بهش احتیاج داشتم. احساس من هم درباره ی همه ی شما همینه.
    تا اخر جمله احساسم صدایم را لرزان کرده بود.
    در یک چشم بهم زدن ازمه در کنار من ایستاده و بازوهای سردش را دور من حلقه کرده بود.
    او زیر لب گفت: بلای بسیار بسیار عزیزم!
    متقابلا او را در اغوش گرفتم. از گوشه ی چشم هایم رزالی را دیدم که نگاهش را به روی میز دوخته بود و متوجه شدم که ممکن است حرف های من به دو صورت تعبیر شود.
    وقتی ازمه بازوهایش را از دور بدنم برداشت گفتم: خوب الیس کجا می خوای این کارو بکنی؟
    الیس به من خیره شد. چشم های او از وحشت باز مانده بودند.
    ادوارد با غرشی به درون اتاق شتافت و فریاد زد: نه! نه! نه!
    پیش از انکه بتوانم پلک هایم را به هم بزنم او رودرروی من بود. بدنش را به روی من خم کرده و خشم چهره اش را در هم کشیده بود. با فریاد بلندی گفت: دیوونه شدی؟ نکنه بالا خونه تو به کل اجاره دادی!؟
    خودم را کمی عقب کشیدم و دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم.
    الیس با صدای مضطربی دخالت کرد و گفت: اوم بلا فکر نمی کنم امادگی این کارو داشته باشم. باید خودمو اماده ...
    از زیر بازوی ادوارد نگاه غضب الودی به الیس انداختم و گفتم: تو قول دادی.
    -می دونم اما ... راستش بلا ! من اصلا نمی دونم چطور می تونم در حین تبدیل تو وسوسه ی کشتن تورو از خودم دور کنم!
    با لحن ترغیب کننده ای گفتم: تو می تونی این کارو بکنی. من به تو اعتماد دارم.
    ادوارد با خشم غرشی کرد.
    الیس به سرعت سرش را تکان داد او وحشت زده به نظر می رسید.
    به طرف کارلایل برگشتم و گفتم: کارلایل؟
    ادوارد صورتم را محکم در میان دستهایش گرفت و وادارم کرد به او نگاه کنم. دست دیگرش را به طرف کارلایل دراز کرده بود.
    کارلایل بی انکه توجهی به ادوارد بکند گفت: من می تونم این کارو بکنم.
    دلم می خواست می توانستم چهره ی کارلایل را ببینم. او اضافه کرد: ممکن نیست من کنترل خودمو از دست بدم و تورو به خطر بندازم.
    به زحمت گفتم: خو ... خوبه.
    امیدوار بودم کارلایل منظور مرا فهمیده باشد ان طوری که ادوارد چانه ی مرا چسبیده بود مشکل می توانستم به وضوح حرف بزنم.
    صدای ادوارد از میان دندان هایش شنیده شد: صبر کنین. لازم نیست این کار الان انجام بشه.
    با کلماتی که به زحمت از دهانم خارج می شدند گفتم: دلیلی نداره که الان انجام نشه.
    ادوارد گفت: من باید چند روزی فکر کنم.
    با ترش رویی گفتم: البته که می تونی فکر کنی. حالا منو ول کن.
    او صورت مرا رها کرد و بازوهایش را روی سینه درهم فرو برد.
    بعد گفت: تا دو ساعت دیگه چارلی می اد اینجا تا دنبال تو بگرده. نمی تونم بذارم پای پلیس رو به این قضیه بکشونه.
    با اخم گفتم: هر سه نفرشون؟
    همیشه این قسمت از کار سخت تر از همه بود.و چارلی رنه و حالا جیکوب هم به انها اضافه شده بود. کسانی که ممکن بود من از دست بدهم، کسانی که ممکن بود به خاطر من اسیب ببینند. ارزو کردم ای کاش راهی بود که کسی جز من رنج نمی کشید اما می دانستم که چنین چیزی امکان نداشت.
    در همان حال باقی ماندن من به شکل یک انسان بیشتر باعث ازار انها بود. نزدیکی چارلی به من همیشه او را در معرض خطر دائمی قرار می داد. جیک را بیشتر به خطر انداخته بودم چون دشمنانش را از همه جا به طرف منطقه ای می کشیدم که او وظفه ی خودش می دانست از ان محافظت کند. و دنی -حتی نمی توانستم یک بار هم که شده به ملاقات او بروم چون ممکن بود او را هم درگیر مشکلات مرگبارم کنم!
    من اهربای خطر بودم این موضوع را درباره ی خودم پذیرفته بودم. با قبول این موضوع می دانستم که باید از خودم و کسانی که دوستشان داشتم مراقبت کنم حتی اگر این بدان معنا بود که نمی توانستم با انها باشم. باید قوی می بودم.
    ادوارد که هنوز دندان هایش را به هم می فشرد به کارلایل نگاهی انداخت و گفت: در مورد مسائل بی اهمیت دیگه پیشنهاد من اینه که این بحث رو تموم کنیم حداقل تا موقعی که بلا دبیرستان رو به اخر برسونه و بتونه خونه ی چارلی رو ترک کنه.
    کارلایل خاطر نشان کرد: این درخواست معقولیه بلا.
    من به واکنش چارلی فکر کردم زمانی که امروز صبح از خواب بیدار شده -با وجود همه ی رنجی که طی هفته ی گذشته به خاطر از دست دادن هری تحمل کرده بود و نیز بعد از ناراحتی ای که به خاطر ناپدید شدن ناموجه من متوجه او شده بود -وتخت من را خالی پیدا کرده بود. چارلی بیشتر از این ها لیاقت داشت. فقط باید مدت کوتاهی صبر می کردم زمان زیادی تا فارق التحصیلی ام از دبیرستان باقی نمانده بود ...

    لبهایم را جمع کردم و گفتم: در این باره فکر می کنم.
    ادوارد نفس عمیقی کشید و انقباض رارواره اش برطرف شد.
    بعد گفت: احتمالا من باید تورو به خونه ببرم.
    حالا لحن او ارام تر شده بود اما اشکار بود که برای بیرون بدن من از انجا عجله داشت. ادامه داد: چون ممکنه چارلی امروز زود از خواب بیدار شده باشه.
    نگاهی به کارلایل انداختم و گفتم: پس شد بعد از فارق التحصیلی؟
    -قول می دم.
    نفس عمیقی کشیدم تبسم کردم و به طرف ادوارد برگشتم و گفتم: باشه. می تونی منو ببری خونه.
    قبل از اینکه کارلایل بتواند قول دیگری به من بدهد ادوارد به سرعت مرا از خانه خارج کرد. او مرا از در پشتی خارج کرده بود و به این ترتیب نتوانستم بفهمم که در اتاق نشیمن چه چیزی شکسته بود!
    مسیر رفتن به خانه در سکوت طی شد. احساس پیروزمندانه ای داشتم و کمی هم مغرور شده بودم.البته وحشت انجام کار بدنم را خشک کرده بود اما سعی داشتم به ان قسمت از موضوع نیااندیشم. نگرانی در مورد دردی که باید در اثر فرایند تبدیل تحمل می کردم هیچ فایده ای نداشت -خواه درد جسمانی، خواه درد عاطفی- حداقل نه تا موقعی که وقتش فرانرسیده بود.
    وقتی به خانه ی چارلی رسیدیم ادوارد مکث نکرد. او در یک لحظه از دیوار خانه بالا رفته و از میان پنجره وارد اتاق شده بود. بعد بازوهایم را از دور گردنش باز کرد و من را روی تخت خوابم گذاشت.
    فکر می کردم به خوبی می دانم که او به چه می اندیشید اما حالت صورتش مرا به حیرت انداخت. چهره اش خشمگین به نظر نمی رسید بلکه حالت حسابگرانه ای داشت. او در سکوت در میان اتاقم جلو و عقب می رفت و هر لحظه شک و تردید من زیادتر می شد.
    به او گفتم: هر نقشقه ای هم که بکشی فایده ای نداره.
    -هیس من دارم فکر می کنم.
    غرولندی کردم و خودم را به پشت روی تخت خوابم انداختم و لحافم را روی سرم کشیدم.
    هیچ صدایی نبود اما ناگهان او انجا ایستاده بود. او لحاف را کنار زد تا بتواند مرا ببیند بعد گفت: اگه ناراحت نمی شی من بیشتر ترجیح می دم که صورت خودت رو پنهان نکنی. من به اندازه ای که می تونستم بدون دیدن صورت تو زندگی کرده ام. حالا ... یه چیزی به من بگو.
    با بی میلی پرسیدم: چی رو؟
    -اگه ارزو داشته باشی که چیزی توی دنیا مال تو باشه اون چیه؟
    در حالی که می توانستم شک و تردید را در چشم هایم حس کنم گفتم: تو.
    سرش را با ناشکیبایی تکان داد و گفت: منظورم چیزی هست که الان اون رو نداری.
    نمی دانستم قصد داشت با این حرف ها مرا به کجا بکشاند بنابراین قبل از جواب دادن به او خوب فکر کردم. سرانجام چیزی به ذهنم رسید که هم واقعی و هم احتمالا ناممکن بود.
    گفتم: دلم می خواد ... کارلایل مجبور نشه منو تبدیل کنه. می خوام تو من رو تغییر بدی.
    با احتیاط منتظر واکنش او بودم و بیشتر انتظار خشمی را داشتم که در خانه ی خودشان دیده بودم. اما وقتی چهره ی او تغییری نکرد حیرت زده شدم. صورتش هنوز حالت متفکر و حخسابگرانه ای داشت.
    گفت: در مقابل انصراف از این فکر خودت چی می خوای؟
    نمی توانستم انچه که را که شنیده بودم باور کنم. به چهره ی او خیره شدم و قبل از اینکه بتوانم خوب فکر کنم کلمه ها از دهانم خارج شده بودند.
    -هر چیزی که باشه.
    او لبخند کم رنگی زد و بعد لبهایش را جمع کرد و گفت: پنج سال؟
    چهره ام در هم رفت و حدس می زدم که حالتی بین رنجش و هراس بر ان حاکم شده است.
    او یاداوری کرد: تو گفتی هر چیزی که باشه.
    -اره اما تو با استفاده از گذر زمان یه راهی برای فرار از اون پیدا می کنی. من باید همین حالا که تنور داغه نون رو بچسبم! در ضمن حداقلش اینه که برای من موندن خیلی خطرناکه. بنابراین هرچیزی قبوله به جز اینکه انسان باقی بمونم.
    اخم کرد و گفت: سه سال؟
    -نه!
    -برات هیچ ارزشی نداره؟
    به یاد اوردم که ماهیت انسانی خودم را چقدر دوست داشتم اما تصمیم گرفتم چهره ی بی تفاوتی داشته باشم تا او پی به این موضوع نبرد. این بیشتر به نفع من بود. گفتم: شش ماه چطوره؟
    چشم هایش را چرخی داد و گفت: زیاد خوب نیست.
    گفتم: پس یک سال. این دیگه اخرین پیشنهاد منه.
    -حداقل دو سال به من وقت بده.
    -غیر ممکنه. بعد از یک سال نوزده ساله می شم اما اصلا حاضر نیستم سنم به بیست سال برسه. اگه قرار سن تو همیشه زیر بیست باقی بمونه من هم همینو می خوام.
    دقیقه ای اندیشید و گفت: بسیار خوب. محدودیت زمانی رو فراموش کن. اگه تو می خوای که من تغییر دادن تورو به عهده بگیرم یه شرط داره.
    -شرط؟
    لحن صدایم به سردی گرایید و ادامه دادم: چه شرطی؟
    چشم هایش حالت محتاطی داشتند -با صدای اهسته ای گفت: اول باید با من ازدواج کنی.
    به او خیره شدم و منتظر ماندم ... بعد گفتم: باشه. حرف اصلی خودتو بزن.
    اهی کشید و گفت: تو غرور منو جریحه دار می کنی بلا. من همین الان به تو پیشنهاد ازدواج دادم و تو فکر می کنی که دارم شوخی می کنم.
    -ادوارد خواهش می کنم جدی باش.
    -من صد در صد جدی هستم.
    در نگاه خیره اش هیچ نشانه ای از شوخی نبود.
    در حالی که لحن صدایم هیجان زده به نظر می رسید گفتم: اوه بس کن. من فقط هیجده سالمه.
    -خوب من حدود صد و ده سالمه! این سنی هست که من انتخاب کردم.
    نگاهم را از پنجره ی تیره به بیرون انداختم و سعی کردم بر وحشتی که رفته رفته وجودم را دربر می گرفت غلبه کنم.
    گفتم: ببین ازدواج دقیقا بالای فهرست اولویت های من نیست می دونی که؟ ازدواج من با تو برای چارلی و رنی مثل بوسه ی مرگ می مونه.
    -چه کلمه های جالبی رو انتخاب کردی!
    -می دونی که منظورم چیه؟
    او نفس عمیقی کشید و گفت: خواهش می کنم به من نگو که نگران تعهدات خودت هستی ...
    صدایش لحن ناباورانه ای داشت و من منظور او را می دانستم.
    سعی کردم طفره بروم: موضوع دقیقا این نیست من ... نگران رنی هستم. اون با ازدواج کردن قبل از سن سی سالگی خیلی مخالفه.
    -شاید اون ترجیح می ده که تو اول به یه موجود نفرین شده ی ابدی تبدیل بشی و بعد ازدواج کنی.
    بعد از گفتن این حرف با حالت مرموزی خندید.
    -فکر می کنی خیلی حرف بامزه ای زدی.
    -بلا اگه تو میزان تعهد رو بین پیوند ازدواج از یک طرف و از دست دادن روحت رو در مقابل تبدیل شدن به یه خون اشام ابدی از طرف دیگه مقایسه کنی ...
    سرش را جنباند و ادامه داد: اگه تو به اندازه ای شجاعت نداری که بتونی با من ازدواج کنی پس ...
    حرف او را قطع کردم و گفتم: خوب فرض کن که من با تو ازدواج کردم. اگه بهت بگم که منو به وگاس ببر چی؟ می تونم ظرف سه روز تبدیل به یه خون اشام بشم؟
    او لبخندی زد که برق دندانهایش را در میان تاریکی اشکار ساخت . بعد گفت: باشه می رم ماشینم رو بیارم.
    حدس می زدم که می خواست واکنش من را بیازماید.
    زیرلب گفتم: لعنتی. من هیجده ماه بهت وقت می دم.
    او با نیشخندی گفت: معامله ای در کار نیست. من از این شرط خودم خوشم می اد.
    -باشه. پس من از کارلایل می خوام که بعد از فارق التحصیل شدم من این کارو بکنه.
    او شانه ای بالا انداخت و با تبسمی که چهره اش را به فرشته ای شبیه کرده بود گفت: اگه این چیزی هست که تو می خوای ...
    غرولندکنان گفتم: تو غیر قابل تحملی ... یه هیولایی ...
    خندید و گفت: برای همینه که نمی خوای با من ازدواج کنی؟
    دوباره غرولند کردم.
    او به طرف من خم شد چشم هایش که به سیاهی شب تیره بودند تمرکز من را ذوب کردند و سوزاندند و فرو ریختند. زیرلب گفت: خواهش می کنم بلا.
    برای لحظه ای نفس کشیدن را از یاد بردم. وقتی که حالم بهتر شد سرم را به سرعت تکان دادم و سعی کردم ابرهای که ناگهان اسمان ذهنم را پوشانده بودند پراکنده کنم.
    ادوارد گفت: فکر می کنی اگه من بتونم به جایی زنگ بزنم حالت بهتر بشه؟
    با صدایی شبیه به فریاد گفتم: نه! زنگ بی زنگ!
    زیرلب گفت: حالا بهتر شدی.
    -وای از دست تو!
    ادوارد با حالتی حاکی از تسلیم گفت: چارلی داره از خواب بیدار می شه بهتره من برم.
    قبل من از تپش باز ایستاد.
    او لحظه ای با دقت به صورت من نگاه کرد و گفت: فکر نمی کنی اینکه بخوام توی کمد لبس تو مخفی بشم کار بچگانه ای باشه؟
    با اشتیاق گفتم: نه. خواهش می کنم بمون.
    ادوارد لبخندی زد و ناپدید شد.
    در تاریکی از ناراحتی به خودم می پیچیدم و منتظر چارلی بودم تا به من سربزند. ادوارد دقیقا از کاری که می کرد اگاه بود و من می توانستم شرط ببندم که همه ی حیرت او نیز بخشی از حقه اش بود. البته من هنوز گزینه ی کارلایل را پیش رو داشتم اما حالا که می دانستم ممکن است ادوارد خودش تغییر دادن من را بر عهده بگیرد حال دیگری داشتم. او متقلب بزرگی بود.
    در اتاق با صدای غژغژمانندی باز شد.
    -صبح بخیر پدر.
    -اوه سلام بلا.
    او از اینکه غافلگیر شده بود دستپاچه به نظر می رسید و گفت: نمی دونستم که تو بیداری.
    -اره. من فقط منتظر بودم تا تو بیدار شی تا بتونم دوش بگیرم.
    بعد سعی کردم از جا بلند شودم.
    چارلی چراغ را روشن کرد و گفت: صبر کن.
    روشنایی ناگهانی مرا به پلک زدن واداشت در همان حال نگاهم را از کمد لباس دور نگه داشتم و گفتم: اول بیا یه دقیقه حرف بزنیم.
    نتوانستم از اخم کردن خودداری کنم. فراموش کرده بودم از الیس بخواهم بهانه ی خوبی برای من بتراشد.
    چارلی گفت: می دونی که توی دردسر افتادی.
    -اره می دونم.
    -توی این سه روز اخیر چیزی نمونده بود دیوونه بشم. از تشییع جنازه ی هری به خونه برمی گردم و می بینم که تو نیستای. تنها چیزی که جیکوب برای گفتن به من داشت این بود که تو با الیس کالن فرار کردی و فکر می کرد که تو توی دردسر افتاده باشی. تو برای من شماره ی تلفنی نذاشته بودی و تلفن هم نکردی. نمی دونستم تو کجا هستی و چه وقت برمی گردی ... اصلا معلوم نبود که بخوای برگردی! اصلا می دونی که من چقدر ... چقدر ...
    او نتوانست جمله اش را تمام کند.نفس تندی کشید و راه افتاد و در همان حال گفت: می تونی یه دلیل برای من بیاری که چرا من نمی تونم همین الان تورو به جکسون ویل بفرستم؟
    چشم هایم تنگ شدند. پس او می خواست من را تهدید کند؟ اما دو نفر می توانستند در این بازی شرکت کنند و یکی از ان دو نفر من بودم. بلند شدم و نشستم و لحاف را دور خودم کشیدم. بعد گفتم: برای این که من به اونجا نمی رم.
    -یه دقیقه صبر کن خانم جوون ...
    -ببین پدر من مسئولیت کامل کارهای خودم رو قبول می کنم و تو می تونی تا موقعی که بخوای منو خونه نشین کنی. در ضمن من همه ی کارهای روزمره مثل شستن لباس و ظرف و غیره رو به عهده می گیرم تا وقتی که تو فکر کنی خوب ادب شده ام. و می دونم که این حق توئه که بخوای منو از خونت بیرون کنی -اما این کار تو باعث نمی شه که من به فلوریدا برم.
    چهره ی او کاملا سرخ شد. قبل از اینکه جواب بدهد چند نفس عمیق کشید و سپس گفت: دوست داری توضیح بدی که کجا بودی؟
    -یه موقعیت اضطراری بود.
    او ابروهایش را به حالت انتظار بالا برد تا توضیح خوب و درخشانی را از من بشنود.
    فضای دهانم را با هوا پر کردم و بعد ان را با سروصدا به بیرن فوت کردم.
    -پدر نمی دونم باید به تو چی بگم بیشتر یه سوء تفاهم بود. رشته ی کار از دست خارج شد.
    چارلی با حالت ناباورانه ای منتظر ماند.
    ادامه دادم: می دونی الیس در مورد پریدن منم از روی صخره با رزالی حرف زده بود ...
    من تلاش جنون امیزی داشتم برای اینکه تا حد ممکن حرف هایم را به واقعیت نزدیک کنم تا ناتوانی ام برای گفتن دروغ های متقاعدکننده بهانه ام را تضعیف نکند. اما قبل از اینکه بتوانم به حرف هایم ادامه دهم حالت صورت چارلی به یاد من انداخت که چیزی در مورد صخره نمی دانست.
    دردسر تازه. گویی همان موقع هم به اندازه ی کافی دردسر نداشتم.
    ادامه دادم: فکر می کنم چیزی در این مورد به تو نگفتم. چیز مهمی نبود. پرسه زدن ... شنا کردن با جیکوب. به هر حال رزالی موضوع رو به ادوارد گفت و اون دلخور شد. رزالی موضوع رو طوری تعریف کرده بود که انگار من می خواستم خودمو بکشم یا یه بلایی سر خودم بیارم. ادوارد به تلفن جواب نمی داد برای همین بود که الیس منو به ... لس انجلس کشوند تا خودش موضوع رو برام توضیح بده.
    شانه ای بالا انداختم و با ناامیدی امیدوار بودم او از اینکه توضیح درخشانی را که از من انتظار داشت نشنیده است زیاد جا نخورد.
    چارلی با چهره ای خشکیده گفت: بلا تو واقعا سعی داشتی خودتو بکشی؟
    -نه البته که نه. فقط با جیکوب تفریح می کردیم. بهش می گن پرش از روی صخره. بر و بچه های منطقه ی لاپوش همیشه این کارو می کنن. همون طور که گفتم چیز مهمی نبود.
    گرمای چهره ی چارلی بالا رفت -و داغی خشم حالت انجماد ان را از بین برد.
    فریاد زد: این چیزها چه ربطی به ادوارد کالن داره؟ در تمام ماه های گذشته اون تورو اینجا به حال خودت ول کرده بود بدون اینکه یه کلمه ...
    حرف او را قطع کردم و گفتم: یه سوء تفاهم دیگه.
    صورت او دوباره سرخ شد و پرسید: اون دوباره برگشته؟
    -نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده . فکر می کنم همه شون برگشته باشن.
    او سرش را جنباند رگ روی پیشانی اش برجسته شده بود. بعد گفت: بلا از تو می خوام که از اون فاصله بگیری. من به اون اعتماد ندارم اون دیگه ارزش تورو نداره. دیگه اجازه نمی دم تورو اشفته کنه.
    با لحن تندی گفتم: باشه.
    چارلی بدنش را روی پاشنه ی پاهایش تاب داد و گفت: اوه.
    او لحظه ای تالاش کرد و با حیرت نفسش را با صدای بلندی بیرون فرستاد و ادامه داد: فکر می کردم از این حرف من زیاد خوشت نیاد.
    من مستقیما به چشم های او خیره شدم و ادامه دادم: منظورم این بود که ... باشه من از اینجا می رم.
    چشم های او متورم شدند. چهره اش به کبودی گرایید. وقتی که نگرانی ام در مورد سلامتی او شروع شد دیگر نمی توانستم مصمم بمانم او جوان تر از هری نبود ...
    با لحن ملایم تری گفتم: پدر من نمی خوام از اینجا برم. من تورو خیلی دوست دارم. می دونم که نگران هستی اما باید در این مورد به من اعتماد کنی. اما اگه می خوای من بمونم نباید در مورد ادوارد سختگیری کنی. تو می خوای من اینجا بمونم یا نه؟
    -این حرف تو منصفانه نیست بلا. می دونی که من می خوام تو بمونی.
    -پس با ادوارد مهربون باش برای اینکه قراره اون جایی باشه که من هستم.
    این حرف را با اعتماد به نفس زیادی زده بودم. اعتقاد راسخ من هنوز پابرجا بود.
    چارلی باعصبانیت گفت: نه توی خونه ی من.
    اه عمیقی کشیدم و گفتم: ببین من نمی خوام امشب باز هم با تو اتمام حجت کنم ... فردا صبح هم خیلی زوده. چند روز در این مورد فکر کن باشه؟ اما یادت باشه که سرنوشت من و ادوارد یه جورهایی بهم گره خورده.
    -بلا ...
    با اصرار گفتم: در این مورد فکر کن. و تا موقعی که تو فکرهاتو بکنی لطفا کمی منو تنها بذار. من باید حتما دوش بگیرم.
    چهره ی چارلی به رنگ کبود عجیبی درامده بود اما به هر حال رفت و در را محکم پشت سرش کوبید. صدای پاهای او را که باعصبانیت از پله ها پایین می رفت شنیدم.
    لحافم را کنار زدم و بی درنگ ادوارد پیش رویم ظاهر شد. او روی صندلی راحتی مننشسته بود و به نظر می رسید در تمام مدتی که من با چارلی بحث می کردم اتاق را ترک نکرده بود.
    زیرلب گفتم: از این بابت متاسفم.
    او زمزمه کرد: شاید من سزاوار بدتر از این هم باشم.
    -خواهش می کنم دیگه درباره ی چارلی با من بحث نکن. نگران نباش.
    وسایل حمام و چند تکه لباس تمیز برداشتم و گفتم: دقیقا هرچه قدر که ضروری باشه خودم در این مورد با تو صحبت می کنم و نه چیزی بیشتر از این. نکنه تو هم می خوای به من بگی که من جایی رو برای رفتن ندارم؟
    چشم هایم را با نگرانی ساختگی گشاد کردم.
    -نکنه می خوای به یه خونه ی پر از خون اشام اسباب کشی کنی؟
    -شاید برای کسی مثل من چنین خونه ای امن ترین جا باشه. در ضمن ...
    مکثی کردم و با نیشخندی ادامه دادم: اگه چارلی من رو از خنه ش بیرون کنه دیگه صبر کردن تا موقع فارق التحصیلی هم لازم نیست درسته؟
    چانه ی او منقبض شد زیرلب گفت: برای دچار شدن به نفرین ابدی خیلی عجله داری.
    -خودت می دونی که واقعا به این موضوع علاقه نداری.
    با عصبانیت گفت: اوه ندارم؟
    -نه نداری.
    نگاه خشمگینی به من انداخت و خواست چیزی بگوید اما من حرفش را قطع کردم و گفتم: اگه تو واقعا فکر می کردی که روح خودت رو از دست دادی در اینصرت وقتی که من تورو توی ولترا پیدا کردم تو باید بی درنگ می فهمیدی که چه اتفاقی داره می افته نه اینکه فکر کنی هردوی ما مردیم. اما نفهمیدی و گفتی" حیرت اوره . کارلایل حق داشت".
    این موضوع را با لحن پیروزمندانه ای به او یاداوری کرده بودم. ادامه دادم: در هر صورت هنوز به تو امیدی هست.
    برای اولین بار ادوارد حرفی برای گفتن نداضشت.
    پیشنهاد کردم: پس بیا هردومون امیدوار باشیم باشه؟ اگه تو پیش من بمونی من به چیزی نیاز ندارم.
    او اهسته از جا بلند شد و پیش من امد و صورت مرا بین دستهایش گرفت و به عمق چشم هایم خیره شد و با لحن اطمینان بخشی گفت: برای همیشه.
    هنوز کمی بهت زده بود.
    گفتم: این همه ی اون چیزیه که من می خوام.
    پایان فصل24
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #128
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل25 (فصل اخر)
    پیمان
    کمابیش همه چیز به وضعیت عادی برگشته بود- به وضعیت خوبی که قبل از خون اشام ها وجود داشت- در کوتاه ترین زمانی که به نظر من غیرممکن می امد. کارکنان بیمارستان با اغوش باز از بازگشت کارلایل استقبال کردند انها حتی خوشحالی خودشان را از اینکه ازمه برخلاف میل خودش در لس انجلس اقامت کرده بود پنهان نکردند. من به دلیل سفر به خارج از کشور امتحان حسابان را از دست داده بودم الیس و ادوارد در وضعیت بهتری برای فارق التحصیل شدن قرار داشتند. ناگهان دانشگاه به یک اولویت تبدیل شده بود ( دانشگاه هنوز هم اولویت شماره ی دو بود البته با در نظر گرفتن این احتمال ضعیف که ممکن بود پیشنهاد ادوارد تصمیم من را در مورد انتخاب گزینه ی کارلایل برای دوره ی بعد از فارق التحصیلی تغییر دهد. ) . بسیاری از مهلت های زمانی برای من سپری شده بود اما ادوارد هر روز بسته ی تازه ای از فرم های تقاضا را برای پر کردن به من می داد. او کارهای مربوط به هاروارد را انجام داده بود بنابراین اگر به دلیل بلاتکلیفی من سال بعد هردوی ما وارد دانشگاه جمعیت شبه جزیره می شدیم او ناراحت نمی شد.
    چارلی از دست من یا از صحبت کردن با ادوارد خوشحال نبود. اما حداقل ادوارد اجازه داشت- در ساعت های مجاز دیدار با من- باز هم به خانه ی ما بیاید اما من اجازه نداشتم از خانه خارج شوم.
    مدرسه و محل کار تنها موارد استثنا بودند و به تازگی دیوارهای زرد اندوه بار و کسل کننده ی کلاس های مدرسه به طور عجیبی برای من جذابیت پیدا کرده بودند. البته این موضوع ارتباطی تنگاتنگ با کسی داشت که پشت میز پهلویی من می نشست.
    ادوارد از ابتدای سال تحصیلی برنامه ی درسی اش را از سر گرفته بود که باعث می شد در بیشتر کلاس ها با من همکلاسی باشد. بعد از مهاجرت کالن ها به لوس انجلس رفتار من چنان تغییر منفی مداومی داشت که هرگز کسی صندلی پهلویی ام را اشغال نکرده بود. حتی مایک که همیشه سعی داشت از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده کند از من فاصله گرفته بود. بعد از بازگشت ادوارد به انجا کمابیش به نظر می رسید که دوره ی هشت ماهه ی گذشته چیزی بیش از یک کابوس ناراحت کننده نبوده است.
    البته کمابیش، نه کاملا. یک دلیل ان به بازداشت خانگی من بوسیله ی چارلی مربوط می شد. دلیل دیگر این بود که قبل از سقوط هشت ماه من بهترین دوست جیکوب بلک نبودم و برای همین دلم در ان موقع برای او تنگ نمی شد.
    من اجازه نداشتم به لاپوش بروم و جیکوب هم دیگر برای دیدن من نمی امد. او حتی به تماس های تلفنی من هم جواب نمی داد.
    من تماس های تلفنی ام را بیشتر شب هنگام انجام می دادم یعنی درست وقتی که ادوارد در ساعت نه شب به واسطه ی حضور چارلی که به طور غم انگیزی شاد بود خانه ی ما را ترک می کرد و نیز قبل از اینکه ادوارد بعد از خوابیدن چارلی از پنجره به اتاقم برگردد. من این وقت از شب را برای انجام تماس های تلفنی بی ثمرم انتخاب کرده بودم چون متوجه شده بودم که هر وقت نام جیکوب را بر زبان می اورم ادوارد قیافه ی مطمئنی به خود می گیرد... در واقع حالتی حاکی از ناخشنودی و احتیاط ... و شاید کمی هم خشم در چهره اش حس می شد. حدس می زدم که او هم تعصب متقابلی را نسبت به گرگینه ها داشت اما به هر حال او به ان اندازه که جیکوب با صراحت در مورد خون اشام ها حرف می زد در مورد گرگینه ها اظهار نظر نمی کرد.
    بنابراین من حرف جاکوب را زیاد پیش نمی کشیدم.
    با حضور ادوارد در کنار من فکر کردن به چیزهای غمگین کار سختی بود -حتی فکر کردن به جیکوب هم کار دشواری می نمود اری جیکوب... کسی که پیشتر بهترین دوست من بود و شاید حالا به خاطر من غصه می خورد. وقتی به یاد جیک می افتادم همیشه از اینکه زیاد به او فکر نمی کردم احساس عذاب وجدان داشتم.
    داستان جن و پری دوباره اغاز شده بود. شاهزاده برگشته بود. طلسم شیطانی شکسته شده بود. اما من دقیقا نمی دانستم که باید با باقیمانده ی شخصیت بلاتکلیفم چه کنم. ایا ادوارد می توانست برای همیشه در کنار من شاد باشد؟
    هفته ها سپری شد و جیکوب هنوز به تلفن ها ی من جواب نمی داد. رفته رفته نگرانی من دائمی شد. گویی صدای چکه کردن شیری را که بازمانده بود در قسمت پشت مغزم می شنیدم. بی انکه بتوانم ان را ببندم یا نادیده بگیرم. دریپ دریپ دریپ. جیکوب جیکوب جیکوب.
    بنابراین گرچه نام جیکوب را زیاد به زبان نمی اوردم گاهی ناامیدی و اضطرابم به حد غیرقابل تحملی می رشسید.
    و سرانجام... بعدازظهر یک روز شنبه وقتی که ادوارد دنبال من به محل کارم امده بود طاقتم تمام شد و گفتم: این بی ادبی محضه! توهین اشکاره!
    عصبانی شدن بهتر از این بود که احساس عذاب وجدان داشته باشم.
    من نقشه ام را عوض کرده بودم و امیدوار بودم شاهد واکنش متفاوتی از طرف ادوارد باشم. این بار من از محل کارم به خانه ی جیکوب تلفن کرده بودم اما باز هم چیزی جز جواب بی فایده ی بیلی نشنیده بودم.
    گفتم: بیلی گفت که جیکوب نمی خواد با من حرف بزنه.
    و در همان حال نگاه خیره ام را به باران که با شدت به روی شیشه ی اتومبیل می ریخت دوختم.
    ادامه دادم: جیکوب اونجا بود اما سه قدم به طرف تلفن نیومد تا با من حرف بزنه! اغلب بیلی به من می گه که اون بیرون رفته یا سرش شلوغه یا خوابه یا... منظورم اینه که همیشه مثل این بود که من نمی دونم اون به من دروغ می گه . حداقل روش مودبانه ای بود. اما حالا فکر می کنم که بیلی از من متنفره. این منصفانه نیست!
    ادوارد با صدای اهسته ای گفت: موضوع به تو مربوط نمی شه بلا. هیچ کس از تو متنفر نیست.
    زیرلب گفتم: به نظر می اد که اون از من متنفره.
    بازوهایم را روی سینه ام در هم فرو بردم. این کار من چیزی بیشتر از یک ژست لجبازانه نبود. حالا دیگر حفره ای روی سینه ام وجود نداشت- دیگر به سختی می توانستم احساس پوچی گذشته را به خاطر بیاورم.
    ادوارد گفت: جیکوب می دونه که ما برگشتیم و من مطمئنم که می دونه من در کنار تو هستم. اون هیچ وقت به من نزدیک نمی شه. دشمنی بین ما خیلی ریشه داره.
    گفتم: احمقانه اس. اون می دونه که تو.... مثل خون اشام های دیگه نیستی.
    -اون هنوز یه دلیل خوب برای فاصله گرفتن از من داره.
    من با خشم از شیشه ی جلوی اتومبیل به بیرون خیره شدم در حالی که نمی توانستم چیزی بجز چهره ی جیکوب را ببینم اما حالا این چهره نقاب زشتی داشت که از ان متنفر بودم.
    ادوارد با صدای اهسته ای گفت: بلا ماهیت ما عوض نمی شه. من می تونم خودم رو کنترل کنم اما شک دارم که جاکوب هم بتونه. اون خیلی جوونه. احتمال اینکه مبارزه ای بین من و اون اتفاق بیفته زیاده و من مطمئن نیستم که بتونم ...
    او جمله اش را ناتمام گذاشت و بعد از مکث کوتاهی به سرعت ادامه داد: که بتونم از صدمه زدن به اون خودداری کنم. ممکنه این اتفاق تورو غمگین کنه. نمی خوام این اتفاق بیفته.
    به یاد حرف هایی افتادم که جیکوب در اشپزخانه به من گفته بود مثل این بود که صدای گرفته ی او را به وضوح در ذهنم می شنیدم که می گفت: مطمئن نیستم که در این مورد بتونم رفتار ملایمی داشته باشم... فکر نمی کنم اگه من دوست تورو بکشم خیلی خوشحال بشی.
    اما در ان زمان او توانسته بود خودش را کنترل کند.
    زیرلب گفتم: ادوارد کالن! می خواستی بگی که ممکنه اونو بکشی؟ اره؟
    او نگاهش را از من دزدید و به باران خیره شد. در جلوی ما چراغ قرمزی که من متوجه ان نشده بودم سبز شد و او دوباره اتومبیل را به حرکت دراورد در حالی که با سرعت بسیار کمی رانندگی می کرد. این روش معمول رانندگی او نبود.
    سرانجام گفت: من خیلی سعی می کنم... خیلی زیاد ... که این کارو نکنم.
    با دهانی باز به او خیره شدم اما او همچنان نگاهش را به طرف جلو دوخته بود.
    ناگهان به یاد اتفاقی افتادم که بعد از بازگشت رومئو برای پاریس افتاده بود. دستورات متن نمایش ساده بودند: انها می جنگند. پاریس بر زمین می افتد.
    اما مسخره به نظر می رسید . غیرممکن بود.
    گفتم: بسیار خوب.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #129
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    و نفس عمیقی کشیدم. سرم را تکان دادم تا کلمه ها را درون ذهنم پراکنده کنم. ادامه دادم: چنین اتفاقی هرگز نمی افته بنابراین دلیلی برای نگرانی در مورد اون وجود نداره. راستی می دونی که حالا نگاه چارلی به ساعت خیره مونده. بهتره قبل از این که به خاطر دیر کردن توی دردسر بیشتری بیفتیم منو به خونه برسونی.
    صورتم را به طرف او برگرداندم تا با بی میلی لبخند بزنم. هر وقت که به ان چهره که به طور ناباورانه ای بی عیب و نقص بود نگاه میی کردم قلبم با قدرت و سلامت بیشتری حضور خودش را در سینه ام به رخ می کشید. این بار تپش شدت یافته ی قلبم کمی بیش از حد معمول شروع شد. حالتی را که روی چهره ی مجسمه مانندش نقش بسته بود می شناختم.
    از میان لب هایش که کمابیش بی حرکت به نظر می رسیدند زمزمه کرد: بلا تو همیت حالا هم توی دردسر بیشتری افتادی.
    خودم را جلوتر کشیدم و بازوی او را چسبیدم تا با دنبال کردن نگاه خیره اش انچه را که می دید من هم ببینم. نمی دانم انتظار چه چیزی را دشتم -شاید ویکتوریا- شاید انتظار داشتم او را در وسط خیابان با موهای اشفته در باد ببینم... موهای سرخی که به رنگ شعله های اتش شبیه بودند... یا شاید انتظار داشتم ردیفی از شنل های بلند و سیاه رنگ را ببینم ... یا شاید گله ای از گرگینه های خشمگین را که دهانشان کف کرده بود...
    اما چیزی ندیدم.
    پرسیدم: چیه؟ اون چی بود؟
    او نفس عمیقی کشید و گفت: چارلی ...
    جیغ کشیدم: پدر من؟
    ادوارد به صورتم نگاه کرد و چهره اش انقدر ارام بود که بخشی از هراس مرا از بین برد.
    ادوارد گفت: احتمالا چارلی فعلا قصد نداره که تورو بکشه اما تو فکر این کار هست!
    بعد دوباره ماشین را به طرف جلو هدایت کرد و وارد خیابانی شد که خانه ی ما در ان بود. اما از جلوی خانه گذشت و کمی جلوتر اتومبیل را کنار درخت ها پارک کرد.
    نفس زنان گفتم: مگه من چی کار کردم؟
    ادوارد نگاه سریعی به سمت عقب به خانه ی چارلی انداخت. نگاه خیره اش را دنبال کردم و برای اولین بار متوجه وسیله ی نقلیه ی دیگری شدم که در ورودی خانه ی چارلی کنا اتومبیل کروزر پلیس پارک شده بود. ان وسیله که رنگ قرمز سیر و براقی داشت و نمی شد ان را تشخیص داد موتور سیکلت من بود که در انجا جلوه ی خاصی پیدا کرده بود.
    ادوارد گفت که چارلی برای کشتن من اماده بود بنابراین او حتما فهمیده بود که ان موتور به من تعلق داشت. تنها یک نفر بود که می توانست چنین خیانتی را در حق من مرتکب شود.
    نفس زنان گفتم: نه!
    چرا جیکوب این کار را با من کرده بود؟ خیانت او وجودم را به درد اورد. من به جیکوب اعتماد کرده بودم - من همه ی رازهایم را به او گفته بودم. قرار بود او پناهگاه من باشد- کسی که من بتوانم همیشه به او تکیه کنم. درست بود که حالا اوضاع کمی بهم ریخته بود اما فکر نمی کردم که اساس دوستی ما تغییر کرده باشد. اصلا فکر نمی کردم که چنین اساسی قابل تغییر باشد!
    مگر من چه کرده بودم که سزاوار چنین خیانتی باشم؟ حتما چارلی خیلی عصبانی می شد و بدتر اینکه نگرانی زیاد سلامتی اش را به خطر می انداخت. مگر همین حالا هم به اندازه ی کافی مضطرب نبود؟ هرگز تصور نکرده بودم که جیکوب بتواند تا ان حد حقیر و به عبارت ساده تر پست و فرومایه باشد! اشکهایم جوشیدند و چشم هایم را به سوزش انداختند اما اینها اشک های اندو نبودند. به من خیانت شده بود. ناگهان چنان خشمی وجودم را فراگرفت که سرم شروع به تپش کرد گویی هران ممکن بود منفجر شود.
    زیرلب گفتم: جیکوب هنوز خونه ی چارلیه؟
    ادوارد جواب داد: بیرون خونه اس اونجا منتظر ماست.
    بعد از گفتن این حرف او با سرش به مسیر باریکی که حاشیه ی تیره ی جنگل را به دو قسمت تقسیم می کرد اشاره کرد.
    من ازاتومبیل بیرون پریدم و با شتاب به طرف درخت ها رفتم در همان حال دست هایم مشت شده و اماده بودند تا اولین ضربه را وارد کنند.
    چرا ادوارد باید تا این حد سریعتر از من می بود؟
    قبل از اینکه خودم را به مسیر باریک برسانم او دور کمرم را چسبید.
    فریاد کشیدم: بذار برم! می خوام اونو بکشم! خائن!
    ادوارد به من هشدار داد: چارلی صداتو می شنوه و وقتی که تورو ببره توی خونه ممکنه دیگه جلوی در خونه دیوار بکشه!
    بی اختیار برگشتم و نگاه سریعی به خانه انداختم و به نظرم رسید موتور قرمز براق تنها چیزی بود که می توانستم انجا ببینم. گویی چشم هایم چیزی جز رنگ قرمز را تشخیص نمی دادند. دوباره سرم به تپش افتاد.
    در حالی که بیهوده سعی داشتم خودم را از دست های او برهانم گفتم: فقط بذار من جیکوب رو ببینم بعد می تونم با چارلی روبه رو بشم.
    ادوارد گفت: جیکوب بلک می خواد منو ببینه.برای همینه که هنوز اینجاست.
    این حرف او مرا از تک و تا انداخت و وجودم را از خشم تهی ساخت. دست هایم بی حس شدند و جمله های نمایشنامه ی رومئو و ژولیت را به یاد اوردم: انها می جنگند پاریس روی زمین می افتد.
    من خشمگین بودم اما نه تا حدی که همه چیز را فراموش کنم.
    پرسیدم: می خواد حرف بزنه؟
    -کم و بیش.
    با صدای لرزانی پرسیدم: فقط همین؟
    ادوارد موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: نگران نباش اون به اینجا نیومده که با من بجنگه. در واقع اون نقش ... سخنگوی کلشو به عهده داره.
    -اوه.
    ادوارد دوباره نگاهی به خانه انداخت و بعد در حالی که حلقه ی بازویش را دور کمرم تنگ تر می کرد من را به طرف جنگل برد و گفت: باید عجله کنیم. ممکنه چارلی از کوره در بره.
    لازم نبود مسافت زیادی را طی کنیم جیکوب با فاصله ی کمی از ما روی مسیر باریک ایستاده بود. او به تنه ی پوشیده از خزه ی یک درخت تکیه داده بود و انتظار می کشید. چهره ی او گرفته و عصبانی به نظر می رسید و این دقیقا همان چیزی بود که من انتظار داشتم. او ابتدا به من و بعد به ادوارد نگاه کرد.
    دهان او کشیده شد تا نیشخند تلخی را به نمایش بگذارد و بعد بدنش را از تنه ی درخت جدا کرد. او روی پنجه های پایش ایستاده و کمی به طرف جلو خم شده و دست های لرزانش را مشت کرده بود حالا بزرگتر از اخرین باری که او را دیده بودم به نظر می رسید. او به طور غیرقابل باوری هنوز هم در حال رشد بود! حالا اگر پهلوی ادوارد می ایستاد قامتش بلندتر از او به نظر می رسید.
    اما همین که ما او را دیدیم ادوارد در فاصله ی کمابیش زیادی از او ایستاد. بعد چرخی به بدنش داد به گونه ای که من پشت سر او قرار گرفتم. من سرم را کمی خم کردم تا به جیکوب خیره شوم -تا او را با چشم هایم متهم کنم.
    فکر می کردم که دیدن چهره ی ازرده و کنای امیز او فقط بر خشم من خواهد افزود . در عوض این حالت او مرا به یاد اخرین باری انداخت که او را دیده بودم. در ان زمان اشک چشم هایش را پر کرده بود. حالا هم که به جیکوب نگاه می کردم خشمم کاهش یافت و دچار تردید شدم. مدت زیادی از اخرین باری که همدیگر را دیده بودیم گذشته بود -از اینکه دیدار مجدد ما اینگونه شکل گرفته بود عمیقا متاسف بودم.
    جیکوب بی انکه نگاهش را از ادوارد برگیرد سرش را یک بار به عنوان سلام و احوالپرسی به طرف من تکان داد و گفت: بلا.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #130
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در حالی که سعی می کردم بر گرفتگی گلویم غلبه کنم زیرلب گفتم: چرا جیکوب؟ چطور تونستی این کارو با من بکنی؟
    نیشخند از روی چهره اش محو شد اما صورتش هنوز خشک و بی احساس مانده بود. بعد گفت: این بهترین کارِ ممکن بود.
    منظورت از این کار چی بود؟ می خوای چارلی منو خفه کنه؟ یا اینکه دلت می خواد خودش دچار حمله ی قلبی بشه؟ مثل هری؟ چطور تونستی این کارو با من بکنی؟ حالا هرچه قدر هم که از دست من عصبانی بودی.
    جیکوب تکانی خورد و ابروهایش را در هم کشید اما جوابی نداد.
    ادوارد زیرلب گفت: جاکوب نمی خواد به کسی صدمه بزنه- اون فقط می خواد تورو خونه نشین کنه تا شاید دیگه اجازه نداشته باشی وقت خودت رو با من بگذرونی.
    در واقع او سعی کرده بود افکار جیکوب را برای من بازگو کند.
    وقتی نگاه خشمگین جیکوب دوباره به ادوارد دوخته شد برقی از نفرت در چشم هایش دیده می شد.
    غرولند کنان گفتم: هی جیک! من همین حالا هم زندونی هستم! فکر نکردی که چی باعث شده من نتونم تا حالا به لاپوش بیام و با یه لگد جانانه حال تورو به خاطر جواب ندادن به تلفن هام جا بیارم!؟
    چشمهای جیکوب برای اولین بار با نگاه بهت زده ای به روی چهره ی من لغزیدند.
    او پرسید: پس برای همین بود؟
    و بعد چانه اش را منقبض کرد گویی اصلا از اینکه حرف زده بود پشیمان شده بود.
    ادوارد دوباره توضیح داد: اون فکر می کرده این من هستم که مانع رفتن تو برای دیدنش شدم نه چارلی.
    جیکوب با لحن تندی گفت: بسه دیگه.
    ادوارد جوابی نداد.
    جیکوب لرزید و بعد دندانهایش را هم با همان شدتی که مشت هایش را می فشرد روی هم فشار داد و با صدایی که از میان دندانهایش به گوش می رسید گفت: بلا ... در مورد توانایی های تو اغراق نکرده بود حتما خودت می دونی که من برای چی اینجا هستم.
    ادوارد با لحن ملایم و موافقی گفت: بله. اما قبل از اینکه تو چیزی بگی من حرفی برای گفتن دارم.
    جیکوب منتظر ماند و در حالی که سعی می کرد لرزشی را که بازوهایش را از بالا به پایین فرا گرفته بود کنترل کند مرتب مشتهایش را باز و بسته می کرد.
    ادوارد گفت: متشکرم.
    صدایش حاکی از عمق صداقتش بود. او ادامه داد: هیچ وقت نمی تونم بهت بگم که تا چه حد از تو سپاسگزارم . تا اخرِ ... موجودیت خودم در این دنیا مدیون تو خواهم بود.
    جیکوب با حیرت به او خیره شده و سرگشتگی اش لرزش اندامش را فرونشاند. او نگاه سریعی با من ردوبدل کرد اما حالت چهره ی من هم دست کمی از چهره ی او نداشت!
    ادوارد با صدای محکم و هیجان زده ای گفت: متشکرم ... به خاطر اینکه تو بلا رو زنده نگه داشتی. وقتی که ... من نمی تونستم این کارو بکنم.
    خواستم حرفی بزنم: ادوارد ...
    اما او دستش را بالا اورد چشمهایش را کماکان به جیکوب دوخته بود.
    بعد حالتی حاکی از درد و یاداوری چهره ی جیکوب را فرا گرفت و او در حالی که چهره اش دوباره حالت تلخ قبلی را به خود گرفته بود گفت: من اون کارو به خاطر تو نکردم.
    -می دونم با این حال باز هم احساس قدردانی من نسبت به تو از بین نمی ره. فکر کردم بهتره این رو بدونی. اگه کاری در حد توان من باشه که بتونم برای تو انجام بدم ...
    جیکوب یکی از ابروهای سیاهش را بالا برد.
    ادوارد سرش را تکان داد و گفت: این در حد توان من نیست.
    جیکوب غرولند کنان پرسید: پس در حد توان چه کسی هست؟
    ادوارد نگاهی به من انداخت و گفت: بلا باید تصمیم بگیره. جیکوب بلک من استعداد خوبی برای یادگیری سریع دارم و هیچ وقت یه اشتباه رو دوبار مرتکب نمی شم. من اینجا هستم تا زمانی که بلا به من دستور بده که برم.
    لحظه ای در نگاه چشمهای طلایی او غوطه ور شدم. درک جمله ی ناگفته ای از گفتگوی انها که جیکوب به ان اندیشیده و ادوارد ان را شنیده بود دشوار نمی نمود. تنها چیزی که ممکن بود جیکوب از ادوارد بخواهد عدم حضور او در انجا بود.
    در حالی که هنوز اسیر نگاه چشم های ادوارد بودم زمزمه کردم: هرگز.
    جیکوب مثل اینکه دچار احساس تهوع شده باشد صدای اُق مانندی در اورد.
    با بی میلی خودم را از بند نگاه ادوارد رها کردم تا با چهره ای اخم کرده به جیکوب بگویم: چیز دیگه ای هم هست که تو احتیاج داشته بشی جیکوب؟ می خواستی منو به دردسر بیندازی؟ خوب این کارو کردی -حالا ماموریت تو تمومه! ممکنه چارلی منو به مدرسه ی نظام بفرسته . اما این کار اون باعث جدایی من از ادوارد نمی شه. هیچ چیز نمی تونه مارو از هم جدا کنه. چیز دیگه ای هم هست که بخوای؟ جیکوب چشمهایش را به ادوارد دوخته بود . بعد گفت: فقط باید چندتا نکته ی مهم رو درباره ی پیمانی که دوست های خون اشام تو با ما بسته ان بهشون یاداوری کنم. اون پیمان تنها چیزیه که همین حالا مانع من شده و نمی گذاره تا گلوی دوست تورو پاره کنم!
    در همان لحظه ای که من پرسیدم: کدوم نکته های مهم؟
    ادوارد گفت: ما اصلِ پیمان رو فراموش نکردیم. اما منظورت از نکته های اصلی چیه؟
    جیکوب نگاه خشمگینش را به اوارد دوخت اما جواب سوال من را داد: پیمان کانلا روشن و واضحه. اگه هرکدوم از خون اشام ها انسانی رو گاز بگیرن اتش بس تمومه. نه اینکه انسانی رو بکشن فقط اگه گاز بگیرن.
    او روی کلمه ی گاز گرفتن تاکید داشت. سرانجام به من نگاه کرد. چشم هایش حالت سردی داشتند.
    فقط یک لحظه طول کشید تا من فرق بین کشتن و گاز گرفتن را فهمیدم و بعد چهره ی من به سردی چهره ی او بود.
    گفتم: این موضوع ربطی به تو نداره.
    تنها چیزی که جیکوب توانست با صدای خفه ای بگویه این بود: به جهنم ...
    انتظار نداشتم که کلمات شتاب زده ی من با چنین واکنش سختی مواجه شود با وجودی که او برای دادن هشدار امده بود بعید به نظر می رسید که از تصمیم من با خبر باشد. به احتمال زیاد از نظر جیکوب این هشدار به منزله ی نوعی اخطار پیشاپیش بود. او متوجه قضیه نشده بود -یا شاید هم نمی خواست باور کند که من در همان لحظه تصمیم خودم را گرفته بودم: اینکه به راستی قصد داشتم تا عضوی از خانواده ی کالن بشوم.
    پاسخ من باز هم جیکوب را دچار تشنج کرده بود. او مشت هایش را محکم روی شقیقه هایش فشار می داد و چشم هایش را محکم بسته بود و بدنش را پیچ و تاب می داد گویی سعی داشت بر گرفتگی عضلاتش غلبه کند. چهره ی او در زیر پوست فندقی رنگش به سبز کم رنگ گراییده بود.
    با نگرانی پرسیدم: جیک؟ حالت خوبه؟
    نیم قدم به طرف او برداشتم ادوارد مرا گرفت و عقب کشید و دوباره بدن خودش را جلوی من حایل کرد. بعد با لحن هشدار دهنده ای گفت: مواظب باش اون به خودش مسلط نیست.
    اما در همان موقع جیکوب تا حدی بر خودش مسلط شده بود و فقط بازوهایش می لرزیدند. او با نفرتِ نابی به روی ادوارد اخم کرد و گفت: اه ... من هرگز به بلا صدمه نمی زنم.
    هم من و هم ادوارد حالت متهم کنده ی صدایش را حس کردیم. غرولند خفیفی از میان لب های ادوارد به گوش رسید. جیکوب بی اختیار مشت هایش را فشرد.
    صدای غرش مانند چارلی از طرف خنه به گوش رسید: بلا! همین الان می ای توی خونه!
    هر سه ی ما در جای خود خشک شدیم و به سکوتی که به دنبال فریاد چارلی حاکم شده بود گوش دادیم.
    من اولین کسی بودم که با صداسی لرزانی شروع به حرف زدن کردم: لعنتی!
    چهره ی خشمگین جیکوب کمی رنگ باخته بود. او گفت: از این بابت متاسفم. من باید کاری که می تونستم انجام می دادم باید سعی می کردم ...
    با صدایی که لرزش ان مانع بروز تلخی اش بود گفتم: ممنونم. سعی خودت رو کردی.
    بعد به سمت بالای مسیر جنگلی نگاه کردم و تا حدی انتظار داشتم چارلی را ببینم که همچون گاو خشمگینی با سرعت از میان سرخس های خیس به سوی من بیاید. من برای این گاو وحشی در حکم پرچم قرمز بودم!
    ادوارد به من گفت: فقط یه چیزه دیگه.
    و بعد نگاهی به جیکوب انداخت و ادامه داد: ما هیچ اثری از ویثکتوریا رو تو محدوده ی خودمون پیدا نکردیم -تو چطور؟
    همین که پاسخ این سوال به ذهن جیکوب راه یافته بود ادوارد ان را شنیده بود. اما در هر حال جیکوب جواب داد: اخرین بار موقعی بود که بلا ... از اینجا دور بود. ما گذاشتیم ویکتوریا فکر کنه که داره سالم در میره -بعد داشتیم حلقه ی محاصره رو تنگ می کردیم و اماده بودیم که اونو تو کمین بندازیم ...
    سرمای منجمد کننده ای از ستون فقراتم به طرف پایین سرازیر شد.
    جیکوب ادامه داد: اما بعد اون مثل خفاشی که از جهنم فرار کنه ناپدید شد. می تونم بگم که انگار بوی زنانه ی بلا رو جای دیگه ای حس کرده بود. از اون موقع تا حالا دیگه به منطقه ی ما نزدیک نشده.
    ادوارد سری تکان داد و گفت: اگه باز هم برگرده تو دیگه مشکلی نداری. ما خودمون ...
    جیکوب زیر لب غرشی کرد و گفت: اون توی قلمروی ما مرتکب قتل شده! اون مال ماست.
    خواستم به ادعای هردوی انها اعتراض کنم: نه ...
    اما صدای چارلی حرفم را ناتمام گذاشت: بلا! من ماشین اون پسره رو اونجا می بینم و می دونم که تو اون بیرون هستی! اگه تا یه دقیقه ی دیگه توی این خونه نباشی ... !
    چارلی به خودش زحمت تمام کردن جمله ی تهدیدامیزش را نداد.
    ادوارد گفت: دیگه بریم.
    نگاهی به جیکوب انداختم. او خسته به نظر می رسید. ایا ممکن بود باز هم او را ببینم؟
    زیرلب چیزی گفت اما صدایش انقدر ضعیف بود که تنها از روی حرکت لب هایش منظور او را فهمیدم: متاسفم. خداحافظ بلا.
    با ناامیدی به او گفتم: تو قول دادی ... ما هنوز هم با هم دوست هستیم ... درسته؟
    جیکوب سرش را اهسته تکان داد و چیزی در گلویم داشت مرا خفه می کرد.
    او گفت: خودت می دنی که من چقدر سعی کردم اون قول رو نشکنم اما ... نمی دونم از حالا به بعد چطور باید قول خودم رو حفظ کنم. نه حالا که ...
    او سعی داشت چهره اش حالت خشن خود را از دست ندهد اما دچار تردید شد و خشونت از چهره اش محو گردید. زییرلب گفت: دلم برات تنگ می شه.
    یکی از دستهایش را به طرف من دراز کرد و تا جایی که می توانست انگشتهایش را کش داد گویی ارزو می کرد انگشتهایش انقدر دراز بودند تا فاصله ی بین من و او را طی کنند.
    با صدای خفه ای گفتم: من هم همین طور.
    دست من نیز هوا را شکافته و به سوی او دراز شده بود.
    گویی ما به هم مرتبط بودیم و پژواکِ دردِ درونی او درون من را هم به درد اورده بود. رنج او رنج من بود.
    گفتم: جیک ...
    و قدمی به طرف او برداشتم. می خواستم بازوهایم را دور کمر او بپیچم و سایه ی بدبختی را از روی چهره اش بزدایم.
    ادوارد دوباره مرا عقب کشید بازوهای او حالت تدافعی نداشتند و فقط مانع پیش رفتنم بودند.
    با لحن مطمئنی به ادوارد گفتم: مشکلی نیست.
    و بعد با نگاهی که حاکی از اعتماد بود به او نگاه کردم. او منظورم را درک کرد . او می توانست بفهمد.
    چشمهایش نگاه گنگی داشتند. چهره اش بی حالت بود سرد و بی تفاوت.
    گفت: چرا مشکلی هست.
    جیکوب که دوباره خشمگین شده بود غرشی کرد و گفت: بذار بلا بره. اون می خواد بره!
    بعد از گفتن این حرف دو گام بلند به سوی ادوارد برداشت. در چشم هایش درخشش پیش بینی کننده ای ظاهر شد. سینه اش می لرزید و به نظر می رسید که در حال متورم شدن باشد.
    ادوارد مرا پشت سرش نگه داشت و به طرف جیکوب رفت تا رو درروی او قرار گیرد.
    فریاد زدم: نه! ادوارد ... !
    و در همان لحظه صدای فریاد چارلی را شنیدم: ایزابلا سوان!
    با صدای وحشت زده ای گفتم: بسه دیگه! چارلی دیوونه شده!
    اما وحشت صدایم به خاطر خشم چارلی نبود.
    فریاد چارلی دوباره شنیده شد: عجله کن!
    من بازوی ادوارد را کشیدم و او کمی ارام گرفت. اهسته مرا به طرف عقب کشید و در همان حال که در حال عقب نشینی بودیم چشمهایش به جیکوب دوخته شده بودند.
    جیکوب با اخم تلخی که چهره اش را پوشانده بود به ما نگاه می کرد. حس انتظار از چشمهایش رفته بود و درست قبل از اینکه جنگل میان ما و او حایل شود ناگهان چهره اش از درد مچاله شد.
    می دانستم تا زمانی که دوباره لبخندش را نبینم اخرین تصویر چهره ی ازرده اش مرا به ستوه خواهد اورد.
    و در همان لحظه با خودم عهد کردم که بار دیگر چهره ی متبسم او را ببینم- به زودی می توانستم راهی برای حفظ دوستی ام با او پیدا کنم.
    ادوارد بازویش را محکم دور کمر من حلقه کرده و مرا نزدیک به خودش نگه داشته بود. این تنها چیزی بود که مانع فرو ریختن اشک چشمهایم می شد.
    حالا من چند مشکل جدی داشتم.
    بهترین دوستم من را جزو دشمنانش قلمداد می کرد.
    ویکتوریا هنوز ازاد و رها بود و می توانست همه ی کسانی را که من بسیار دوستشان داشتم به خطر بیفکند.
    اگر به زودی تبدیل به یک خون اشام نمی شدم خانواده ی ولتوری مرا می کشت.
    و حالا به نظر می رسید که اگر من تبدیل به یک خون اشام می شدم گرگینه های کوئیلوت خودشان زحمت کشتن مرا به عهده می گرفتند -ضمن این که کمر به قتل اعضای خانواده ی جدید من -کالن ها- بسته بودند. البته من فکر نمی کردم انها شانس زیادی برای این کار داشته باشند اما ممکن بود در تلاش برای انجام این کار بهترین دوست من جیکوب کشته شود.
    اینها مشکلاتی بس جدی بودند. اما وقتی که ما از میان اخرین درخت های حاشیه ی جنگل گذشتیم و من ناگهان چهره ی کبود شده ی چارلی را دیدم همه ی این مشکلات به نظرم بی اهمیت امد. چرا؟
    ادوارد فشار ملایمی به دست من وارد کرد و گفت: من اینجا هستم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    واقعیت داشت. ادوارد ینجا بود و من در میان حلقه ی بازوهایش بودم.
    تا موقعی که او اینجا بود می توانستم با هر واقعیتی رو به رو شوم.
    شانه هایم را صاف کردم و پیش رفتم تا با سرنوشت خودم مواجه شوم سرنوشتی که لحظه ای من را تنها نمی گذاشت.
    پایان فصل25
    پایان
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/