اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند.
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند.
اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شايد،
ده ها رنگين کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بيرنگی، کمياب ترين چيزها بود.
من درسرزمینی زندگی میکنم که مردم آن به زبان پارسی سخن میگویندولی به آن فارسی میگویندچون عربی (پ)ندارد.
پر می شوم ، پر میشوم ، پر می شوم ، پر می شوم….
و که می داند که پر شدن یعنی چه ؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟
بارش بارانی تندر آسا ، صاعقه زن ، با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته است،
چه حادثه ای است؟
که می داند؟
که می داند ؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه !
من می دانم ای باران تند بهاری !
ای ابر باران خیز اسفندی که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی !
ای ابر سفید سبکبال اسفندی که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن بر خواستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی
و با ناز انگشتان بارانت آن تک درخت خشک بی برگ و باری که از قلب تافته ی کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود و سر به دوزخ برداشته بود باغش کردی
و در همه ی جنگل های زمین طاق!
من میدانم مهراوه ی من ! من و…. تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست
که تو گل نازی که در گلخانه رو ئیده ای
و من می دانم که در طوفان روئیده ام
که سیلی ها خورده ام از باد و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان ،
که روئیده کویرم و تنها و تنهای تنها…..
سالها پیش دل من که به عشق ایمان داشت
تا نغمه ی جانبخش تو از دور شنید
اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی
بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
که تو کی می خوانی….
زن عشق می كارد و كینه درو می كند
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی ...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛
مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست كه او عشق می كارد و كینه درو می كند
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش
به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد
كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است.
تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟؟حیف! حیف! کاش می توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم.
دستها حرفهای خاص خودشان را میزنند، حرفهایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لبها هم بلد نیستند، قلم ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقیها بلد نیستند، خیال هم بلد نیست، حرفهای دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرف ها را فقط دست ها به هم می گویند، فقط دست ها، فقط دست ها، فقط دستها...
در یک لحظه ی خاصی که به گفتن نمی آید، نمی توان بیان کرد که چگونه لحظه ای است، نمی توان پیش بینی کرد که کی فرا میرسد، اما هر وقت آن لحظه ی خاص مرموز پر هیجان و محرم فرا رسید، دست ها خودشان می فهمند
ناگهان، بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ تصمیمی، اراده ای، به سراغ هم می آیند و انگشت ها در آغوش هم میخزند و با هم گفتگو میکنند، با هم حرف می زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب...
چه حرف هایی! چه حرفها!
گفتگویشان زمزمه ی خاموشی است که در فضا منتشر نمیشود، به بیرون سرایت نمیکند، مثل حرف های زبان توی هوا، توی فضای خارج نمی ریزد که باز از توی هوای خارج، از فضای نامحرم و آلوده و وقیح بیرون باز بریزد توی گوش و از راهرو پر پیچ و خم و تنگ و تاریک و دور و دراز و چرب و کثیف گوش بگذرند و راه دراز و صعب العبوری را طی کنند و بخورند به پرده ی گوش و پرده ی گوش حرف ها را تحویل بدهد به عصب و ...هو...یک خروار کارهای اداری و تشریفاتی و رسید و امضا.... ارسال و اعزام تا حرفی که از نوک زبان پریده، بیرون شنیده شود.
اما دستها اینجور حرف نمی زنند، حرف ها نمی روند بیرون که بعد بیایند تو، اصلا دست ها احتیاجی ندارند که حر ف هاشان را توی کوزه ی کلمات بریزند و به وسیله ی این ظرف های صدا دار بیگانه ی آلوده و مستعمل حمل کنند..
دستها سر پیش هم می آورند، مثل دو قمری، دو کبوتر، سر در پر هم می برند و با هم نجوا میکنند، چنانکه هوا نمی فهمد، فضا نمی شنود، کلمات خبر نمی شوند، گوش به کار نمی آید، این همه واسطه و وسیله در کار نیست.
سر پیش هم می آورند، سر در سینه ی هم فرو می برند و پنهان از همه ی دنیا، دور از چشم زبان و گوش و فضا و هوا و این و آن با هم حرف می زنند، حرف های خودشان را می زنند، زمزمه ی عاشقانه می کنند، گفتگو می کنند، درد دل می کنند، گله می کنند، با هم عشق می ورزند، با هم از هم سخن می گویند، با هم از آشنایی، از دوستی و از خویشاوندی می گویند، با هم سوگند می خورند، با هم پیمان می بندند، چه قشنگ پیمان می بندند! چه قشنگ! ندیده ای!؟ احساس نکرده ای!
نمی دانی که چه صمیمیتی است در دستها، چه مهر و خلوص و محرمیت پی عاطفه ای است در دست ها، چقدر دست ها می توانند هم را دوست بدارند، دست ها قهر نمی کنند، با هم قهر نمی کنند، زود همدیگر را می بخشند، اگر دستی از دست دیگر دلگیر شد تا به عذر خواهی آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت فوری او را می بخشد، فوری او را در آغوش می کشد، فوری همه چیزهای بد، خاطره های بد، تقصیرهای بد، کارهای بد را فراموش می کنند، چقدرها دستها مهربانند، زود همدیگر را می بخشند، زود..
معلم شهید، علی شریعتی...
ساعت ها را بگذارید بخوابند.بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست.
چه حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند،نه ارادۀ دوست نداشتن،
نه لیاقت دوست داشته شدن،نه متانت دوست نداشته شدن،
با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند...!!
همسایه ام از گرسنگی مرد ، خویشاوندانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم،چون سالها به اجبار خواهیم خفت...!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)