" من و کامیار ساکت شدیم . نصرت گفت "
_ اینا واسه تحقیق اومدن اینجا .
رامین _ ا....!
" یه دختره که بغلش واستاده بود یه نگاه به ما کرد و خیلی جدی گفت "
_ پس وقتی تحقیق تون تموم شد و مقاله ها تونو نوشتین ، لوله ش کنین و بکنین تو هر چی نابدتر اون کسی که دستورش رو بهتون داده ! اینطوری اثرش بیشتره !
" تا اینو گفت نصرت داد زد ."
_جمال ! محجوب ! اینو بندازینش بیرون ! به صادق خانه بگو به این دیگه جنس نده !
" تا دختره اینو شنید و زد زیر گریه که دو تا جوون قلچماق اومدن طرفش ! دختره خودشو انداخت رو پای نصرت و با گریه گفت "
_ گه خوردم نصرت خان غلط کردم ! آن ! آن .
" شروع کرد با کف دست ، رو دهنش زدن ! همچین محکم میزد که گفتم الان دندوناش می کشنه ! زود دوییدم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم "
_ نزن! خیلی خب ! میگم بهت جنس بدن !
" دختره نصرت رو ول کرد و چسبید به پای من و گفت "
_ الهی قربونت برم ! الهی درد و بالات بخوره به جون من ! الهی ....
_ بسه دیگه ! بسه ! میگم بهت جنس بدن اما یه شرط داره!
دختره _ هر چی شما بگین ! هر چی شما دستور بدین ! چشم ! چشم !
_بلند شو یه دقیقه بیا توتاق باهات کار دارم .
" تا اینو گفتم از جاش پرید و گفت "
_ کجا برم آقا ؟
" اتاق نصرت رو نشون دادم که یه نگاه به همون پسره که اسمش رامین بود کرد و راه افتاد طرف اتاق نصرت . کامیار آروم به من گفت "
_چیکارش داری ؟
_ میخوام بدونم چرا به این روز افتاده !
نصرت _ اسمش فریباس ، زن این آقا رامینه !
_زن و شوهرن ؟!!
نصرت_ اره .
" یه نگاه به پسره کردم و گفتم "
_ پس شما هم بیا آقا رامین .
" اینو گفتم و راه افتادم طرف اتاق . انقدر حالم بد بود که دلم می خواست گریه کنم ! همونجور که از وسط حیاط ردّ می شدم ، همه اون دخترا و پسرا بهم نگاه می کردن ! از خودم بدم اومد !
رسیدیم دم اتاق نصرت و تا رفتم تو که دیدم دختره که اسمش فریباس داره لباساشو در میاره ! یعنی بلوزش رو که در آورده بود ! زود پشتم رو کردم بهش و داد زدم گفتم "
_چیکار می کنی ؟!!!
فریبا _ مگه شما نخواستین ......
_نخیر !! بپوشین لباس تونو !
" اینو گفتم و زود اومدم بیرون که نظرم شوهرش بیاد تو و این موضع رو ببینه ! تا پام رو گذاشتم بیرون ، کامیار اینا رسیدن دم اتاق . برای اینکه یه خرده وقت رو تلف کنم به نصرت گفتم "
_ آقا نصرت عیبی نداره که یه دقیقه با اینا حرف بزنیم ؟
نصرت _ نه بابا چه عیبی داره !
_ خیلی ممنون شما که همیشه به ما لطف داشتین ،میگم یه سیگار بکشیم چطوره ؟
" نصرت خندید و کامیار آروم در گوش من گفت "
_ دادی که تو زدی سر دختره ، صدات تا ته حیاط رفت !
" سرمو انداختم پایین که نصرت با خنده گفت "
_ پوشیدی فریبا ؟
فریبا _اره آقا نصرت ، اره !
" دلم می خواست زمین دهان واکنه و منو بکشه تو خودش ! از خجالت نمیتونستم تو صورت شوهرش نگاه کنم !
نصرت و کامیار و رامین رفتن تو و منم دنبال شون رفتم ، دختره لباساشو پوشیده بود و همون وسط اتاق واستاده بود . سر و روش کثیف بود اما معلوم بود بد قیافه نیس .
رفتم نشستیم و نصرت کتری رو داد به رامین و گفت "
_آقا رامین بپر آبش کن بیار .
" رامین رفت آب بیاره که کامیار در گوشم گفت "
_ میدونی وقتی با این دختره رفتی رامین به نصرت چی گفت ؟
_ نه !
کامیار _ گفت آقا نصرت جلو من نه !
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_ نصرتم بهش گفت اینا اهل این حرفا نیستن .
_ خدا لعنتت کنه کامیار ! به خدا قسم هر بار که میام اینجا از خودم بدم میاد !
فریبا_ آقا نصرت ، بزرگی کن و بگو تا جنس تموم نشده ، مال ما رو بهمون بدن !
نصرت _ جنس شما سرجاشه ! خیالت راحت باشه .
فریبا_ آخه خرابم ! باید خودمو بسازم ! رامین م خرابه !
" نصرت یه نگاهی بهش کرد و از تو جیبش دو تا بسته در آورد و داد به فریبا که از دستش قاپید و پرید و رفت بیرون .
نصرت یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ رامین سال دوم بود و این سال اول .
_دانشگاه ؟!
" نصرت سرشو تکون داد . کامیار سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد به ما و گفت "
_ تا نیومدن بهت بگم نصرت جون. من دیشب .....
نصرت _ خبر دارم ! مبارک تون باشه !
" بلند شد و دست انداخت گردن کامیار و ماچش کرد . کامیارم ماچش کرد اما نصرت ، همونجور که دستش دور گردن کامیار بود ، شروع کرد به گریه کردن ! یه ده پونزده ثانیه گذاشت اما کامیار رو ول نکرد که کامیار همونجور که بغلش کرده بود گفت "
_ا.....! نصرت ! چته ؟! گریه واسه چیه ؟! حالا که وقت گریه نیس ! هزارتا کار باهات دارم !
" نصرت دستاشو از گردن کامیار واکرد و صورتش رو پاک کرد و گفت "
_ دست تو سپردم خواهرمو ! همین ! دیگه تو میدونی و غیرت و وجدانت !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ من نمیدونم که میتونم خوشبختش بکنم یا نه اما بهت قول میدم که همه چیزایی رو که باعث اسایشش میشه براش فراهم کنم و بذارم درسش رو تموم کنه . خوبه ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)