صفحه 13 از 23 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
    انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
    زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
    مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
    زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
    مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
    مرد جوان: مرا محکم بگير
    زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
    سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه
    روز بعد روزنامه ها نوشتند
    برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه
    که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
    يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت
    مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
    جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
    و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
    رفت تا او زنده بماند
    و اين است عشق واقعي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
    آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
    سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

    ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !
    اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
    احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
    ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
    اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
    دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
    صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.
    صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
    خلوت بی تو معنا نداره ...اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
    اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.
    پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .
    رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .
    سی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .
    - الو سلام داداش
    -- سلام عزیزم .
    -- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...
    -- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .
    خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.
    پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .
    او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...
    ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .

    سرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.
    کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .
    کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .
    کمبودی مثل کمبود یه احساس ...
    احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...
    کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .
    پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .
    ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.
    اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .
    ولی آخرش چی؟
    پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
    اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.
    برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...
    ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن
    ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من
    ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر
    تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید
    اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
    برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی
    یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
    غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
    ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته
    رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...
    احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.
    پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .
    چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.
    اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...
    خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.
    و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .
    چون اون مرده بود ...
    اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...


    مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..
    نوشته : کا مران شریفی فر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

    چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

    دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

    تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

    چطور میتونی بگی عاشقمی؟

    من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


    ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی



    001


    باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

    صدات گرم و خواستنیه،

    همیشه بهم اهمیت میدی،

    دوست داشتنی هستی،

    با ملاحظه هستی،

    بخاطر لبخندت،

    دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

    متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

    پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


    003


    عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

    نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

    گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

    گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
    اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


    005


    اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

    عشق دلیل میخواد؟

    نه!معلومه كه نه!!

    پس من هنوز هم عاشقتم


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داستان عشق پسر و دختر

    پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.اما به

    دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی

    می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون...بعد از یک ماه پسرک مرد...وقتی دخترک به

    خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر

    برد...دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده...دخترک گریه کرد و گریه کرد تا

    مرد...میدونی چرا گریه میکرد؟

    چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت { و به پسرک میداد }

    اون هم عاشق پسرک بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد . طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم . به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود . می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه . حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی ! توی دو راهی عجیبی مانده بودم . دیگه طاقتم تمام شده بود . دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم ؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاشق مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود كه چمدان مي بست.
    هي هفته ها را تا مي كرد و توي چمدان مي گذاشت.
    هي ماه ها را مرتب مي كرد و روي هم مي چيد
    و هي سال ها را جمع مي كرد و به چمدانش اضافه ميكرد .
    او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يكشنبه مي ريخت
    و چه قرن هايي را كه ته ته چمدانش جا داده بود.
    و سال ها بود كه خدا تماشايش مي كرد و لبخند مي زد و چيزي نمي گفت.
    اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق، فكر نمي كني سفرت دارد دير مي شود؟
    چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بكني؟
    عاشق گفت : خدايا! عشق، سفري دور و دراز است..
    من به همه اين ماه ها و هفته ها احتياج دارم.
    به همه اين سال ها و قرن ها، زيرا هر قدر كه عاشقي كنم، باز هم كم است.
    خدا گفت : اما عاشقي، سبكي است.
    عاشقي، سفر ثانيه است. نه درنگ قرن ها و سال ها.
    بلند شو و برو و هيچ چيز با خودت نبر، جز همين ثانيه كه من به تو مي دهم.
    عاشق گفت : چيزي با خود نمي برم، باشد.
    نه قرني و نه سالي و نه ماه و هفته اي را.
    اما خدايا ! هر عاشقي به كسي محتاج است.
    به كسي كه همراهي اش كند.
    به كسي كه پا به پايش بيايد.
    به كسي كه اسمش معشوق است.
    خدا گفت : نه ؛ نه كسي و نه چيزي.
    "هيچ چيز" توشه توست و "هيچ كس" معشوق تو، در سفري كه نامش عشق است.
    و آنگاه خدا چمدان سنگين عاشق را از او گرفت و راهي اش كرد
    عاشق راه افتاد و سبك بود و هيچ چيز نداشت. جز چند ثانيه كه خدا به او داده بود.
    عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ كس را نداشت. جز خدا كه هميشه با او بود ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اولین روزی که تو رو دیدم نمیدونم چه طور برام گذشت چون بعد اون روز تقریبا تا یه هفته بعد منگ بودم و از کار خدا تعجب کردم که ادمی مثل میثم رو که اصلا توی این دنیا نبود و همش روی اسمونا قدم میزد رو اسیر عشق تو کرد طوری که دیگه نتونست توی اسمونها باشه چون تو همش توی ذهن ودلش بودی و نمیتونست به هیچ چیز دیگه فکر کنه اون روزی که با یه لبخند ساده دل منو اسیر خودت کردی هنوز هم از یادم نرفته هر چند که تو رو از دست دادم باز هم نمیدونم که چرا خدا تو رو از من گرفت نمیدونم هنوز هم با این همه فکر کردن نمیدونم ...........................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - مهر مادری ||

    Mehre20Madari

    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
    با همه عشق و علاقه من به تو...

    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    || داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لبخند تلخ سرنوشت ||

    Labkhand20Talkh20Sarnevesht


    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود.........


    برای خوندن این داستان عاشقونه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...

    نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
    هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
    نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
    به همه لبخند می زدم
    آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
    اصلا برام مهم نبود
    من همتونو دوست دارم
    همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
    دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
    چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
    به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
    و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
    تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
    ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
    بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
    به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
    دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
    قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
    من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
    اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
    مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
    خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
    دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
    یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
    ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
    دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
    یه مرد واقعی ...
    به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
    دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
    گور بابای همه , فقط اون ,
    بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
    دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
    مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
    ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
    باید می بردمش یه جای خلوت
    خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
    وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
    عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
    بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
    امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
    خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
    از همون دور با نگاهش سلام می کرد
    بلند گفتم : - سلاممممم ...
    چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
    توی دلم یه نفر می خوند :
    گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
    گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
    آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
    برام دست تکون داد
    من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
    - سلام .
    سلام عروسک من .
    لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
    - میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
    به خودم اومدم ..
    - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
    دسته گلو دادم بهش ...
    - وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
    سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
    حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
    - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
    خندید .
    - ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
    - هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
    و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
    - دنیا ... نبینم اشکاتو .
    - یعنی خوشحالم نباشم ؟
    - چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
    دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
    - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
    یه لحظه شوکه شدم ..
    - آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
    یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
    هردو نشستیم ...
    دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
    - خب ؟
    اممم راستش ...
    حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
    گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
    من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
    - چیزی شده ؟
    نه ... فقط ...
    چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
    - با من ازدواج می کنی ؟
    رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
    لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
    نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
    - دنیا.. ناراحتت کردم؟
    توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
    دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
    احساس خوبی نداشتم ...
    - دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
    دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
    کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
    با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
    نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
    - دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
    دنیا سرشو بلند کرد
    چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
    هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
    توی چشام نگاه کرد
    توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
    - منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
    یکه خوردم
    - تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
    دوباره بغضش ترکید
    دیگه داشتم دیوونه می شدم
    - من .. من ....
    - تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
    دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
    - من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
    سرم داغ شده بود
    احساس سنگینی و ضعف می کردم
    از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
    می ترسیدم
    گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
    سعی کردم به هیچی فکر نکنم
    صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
    کاش همه اینا کابوس بود
    کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
    ولی همه چیز واقعی بود
    واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟


    نشستم کنارش
    - به من نگاه کن...
    در هم ریخته و شکسته شده بود
    اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
    مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
    - بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
    تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
    - نمی تونم ... نمی تونم ...
    صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
    - بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
    ....


    نمی دونم ...

    هیچی یادم نیست...

    تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
    هیچی نمی فهمیدم
    انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
    قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
    تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
    حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
    آدمی که بی خود زنده بوده
    و کاش مرده بودم
    - من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
    سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
    دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
    نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
    نمی تونستم حرف بزنم
    احساس تهوع داشتم
    تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
    چطور تونست این کارو با من بکنه؟
    صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
    - من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
    زیر لب گفتم :
    - خفه شو ...


    صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
    - اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
    داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :


    - خفه شو لعنتی
    یهو ساکت شد ... خشکش زد
    دستام می لرزید
    - تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
    نمی تونستم حرف بزنم
    دنیا دیگه گریه نمی کرد
    شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
    از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
    - من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
    در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
    - تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
    افتادروی زمین
    ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
    من له شده بودم
    دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
    خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
    و من ... تموم مدت .. با اون ...
    تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
    از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
    ...
    دیگه ندیدمش
    حتی یه بار
    تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
    یه احساس ترس دایمی بود
    ترس از تموم آدما
    از تموم دوست داشتنا
    و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
    دنیایی که
    به هیچ کس رحم نمی کنه
    پر از دروغهای قشنگ
    و واقعیت های تلخه
    دنیایی که
    بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .


    به نقل از سایت : غمکده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 23 نخستنخست ... 391011121314151617 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/