صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 122 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي چشمانم را باز كردم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم. گويا پوريا بعد از آمدن به خانه به سراغم آمده بود، نفهميدم چگونه فهميده بود كه من خودكشي كرده ام اما خيلي زود مرا به بيمارستان مي رساند و سپس به پدر اطلاع مي دهد كه من مسموم شده ام.
    كسي متوجه نشد كه من خودكشي كرده ام همه فكر مي كردند بر اثر خوردن غذايي مسموم شده ام. فقط پوريا و بعد از او پرديس از آن موضوع خبر داشتند. مدت دو شب در بيمارستان بستري بودم. در همين مدت چشمم به كتابي در دست يكي از پرستاران كشيك افتاد كه نامش خيلي به دلم نشست. از پرستار خواستم تا آن را براي خواندن به من امانت بدهد. پرستار كه دختري جوان و خوشرو بود اين قول را به من داد. تا روزي كه مي خواستم مرخص شوم ديگر او را نديدم. اما وقتي كه دكتر ورقه ترخيص مرا امضا كرد و گفت كه مرخص هستم او را ديدم كه بسته اي به دست كنارم آمد و از اينكه مرخص شده بودم به من تبريك گفته و بعد بسته را به طرفم دراز كرد و گفت :
    - اين هم امانت عشقي كه قولش رو داده بودم. مي خواهم اين رو از دختري كه روزي پرستارت بود قبول كني و قول بدي كه ديگه بجز براي به دنيا آمدن فرزندي به بيمارستان نيايي.
    مي دانستم كه او با خواندن پرونده ام فهميده كه مي خواستم خودم را بكشم. لبخندي به رويش زدم و هديه اش را قبول كردم و به او قول دادم كه ديگر حتي فكر مردن را هم نكنم.
    فرداي آن شب در اتاقم چشمم به بسته اي افتاد كه از پرستار گرفته بودم و چون خوابم نمي آمد آن را باز كردم تا مقداري از كتاب را مطالعه كنم. خوب به ياد دارم در تمام طول شب بيدار بودم و همراه با سپيده بر سرگذشتش گريستم و همان انگيزه اي شد براي اينكه دفتر نيمه تمام خاطراتم را كامل كنم و آن را توسط پرديس به نويسنده اين كتاب بسپارم.
    هنوز سپيده صبح سر نزده بود كه من كتاب را به اتمام رساندم. وقتي براي شستن دست و صورتم به جلوي آيينه دستشويي رفتم پلكهايم از شدت گريه ورم كرده بودند. به اتاقم برگشتم و جلوي آيينه اتاقم چهره ام را كاويدم. وجه تشابهي بين خودم و قهرمان داستاني كه آن را خوانده بودم احساس مي كردم. عشق اول او در دنياي خاكي نبود و او براي هميشه عشقش را از دست داده بود در عوض توانسته بود با تكيه بر شانه هاي استوار همسرش زندگي اش را باز يابد. من چه كرده بودم؟ عشق شهاب تمام وجودم شده بود پس پيروز در كدام نقطه از زندگي من قرار داشت؟ او نيز مرا عاشقانه دوست داشت و در مدت دو سال زندگي مشتركمان به عناوين مختلفي عشقش را ثابت كرده بود پس چرا من سعي نكرده بودم روح بلند عشق او را درك كنم؟ چرا هميشه عشق را در گذشته جستجو مي كردم؟ من عشق و محبت را يكجا در كنارم داشتم اما چرا آن را نمي ديدم. او بود كه پناهگاهي براي دلتنگي هايم و بهانه هاي من بود. فقط او بود كه مرا خوب مي ديد و عمق وجودم را درك مي كرد. احساس مي كردم دريچه اي به روي روشنايي در مغزم پيدا شده است. گويي تارهاي سياه نفرت از خانه هاي مغزم پاك شده بود تا راه تازه اي را پيش پايم بگذارد. عجيب بود مغزم خوب كار مي كرد و مي توانستم خوب فكر كنم. خداي من تازه مي فهميدم چرا شهاب اين خطر بزرگ را به جان خريده بود و به منزلمان آمده بود و چرا يك چنين رفتاري با من داشت. آه بله من اشتباه نمي كردم. شهاب بي شك از همه چيز خبر داشت. بله بله او مي دانست چرا دست رد به سينه اش زدم. عمو بي شك از او هم بخشش خواسته بود و تمام ماجرا را به او گفته بود. عمو خودش نوشين را به او پيشنهاد كرده بود تا شايد به اين طريق از بار گناهش كم كند. شهاب نيز در زجري كه من مي كشيدم شريك بوده. اما چرا به من توهين كرد دليلش خيلي واضح بود او با اين كار مي خواست به من بفهماند كه هر دو راهي را كه انتخاب كرده ايم كه مي بايست تا به آخر آن را طي كنيم. بي شك شهاب هنوز دوستم داشت اما حاضرنبود به هيچ قيمتي زندگي ام از هم پاشيده شود. بله او با مردانگي نمي خواست زندگي هر دويمان خراب شود. خداي من حالا مي فهميدم كه او با اين كار به من فهماند كه هر دو بايد عشق گذشته مان را به فراموشي بسپاريم تا بتوانيم زندگي آيندمان را بسازيم.
    شهاب مي دانست كه من هنوز دوستش دارم و اين را هم مي دانست كه به هيچ طريقي نمي تواند قلب مرا از مهرش خالي كند بجز اينكه كاري كند تا از او متنفر شوم. يعني همان كاري كه من با او كردم. اما حالا چه؟ يعني هنوز براي من دير نشده بود كه بتوانم عشقم را به پيروز نشان بدهم؟ آيا من او را از دست نداده بودم؟ به ياد پيروز افتادم احساس كردم بيش از حد دلتنگم. براي اولين بار لبخندي از ته قلب وجودم را فرا گرفت من به آن حقيقتي كه پيروز به من گفته بود دست پيدا كردم. عاقبت عشق واقعي ام را جُسته بودم و تپش قلبم را كنار قلب همسرم كه تازه فهميده بودم مي توانم عاشقانه دوستش بدارم احساس كرده بودم.
    مانند كسي كه وقت را از دست داده باشد از جا بلند شدم و سراسيمه به طرف تلفن دويدم. ندايي از درونم مي گفت كه عجله نكن دير نمي شود. اما صداي ديگري كه دلنشين تر از صداي اول بود مي گفت : حتي يك دقيقه تاخير از فرصت زندگي مي كاهد. لحظه ها را غنيمت بشمار و بشتاب. با قلبي پر التهاب كد سوئد را گرفتم و بعد كد شهر اوربرو را گرفتم و بعد شماره تلفن شركت پيروز را گرفتم. صداي قلبم تند تر از بوق تلفن بود. بعد از چند بار تلاش عاقبت توانستم با محل كار او ارتباط برقرار كنم. چند بوق ممتد و بعد زني گوشي را برداشت. مي دانستم او مارتيناست. جاي تعجب بود كه ديگر از او هم بدم نمي آمد. با زبان سوئدي به گرمي با او صحبت كردم و او با همان خنده شادي كه من روزي آن را تنفر آور مي خواندم با من احوالپرسي كرد. از حال پيروز پرسيدم و او گفت كه فكر مي كرده پيروز با من به ايران آمده است زيرا از قبل از كريسمس او به شركت نرفته بود. با اينكه نگران شده بودم اما به گرمي از مارتينا خداحافظي كردم و او با گفتن اينكه دوست دارد باز هم مرا ببيند خداحافظي كرد. از حرف زدن با مارتينا احساس خوبي به من دست داده بود. احساس شيريني داشتم كه فكر مي كردم از مدتها پيش آن را گم كرده بودم احساس دوست داشتن و تنفر نداشتن. اما هنوز نگران پيروز بودم.
    باز هم شماره سوئد و شهر اوربرو را گرفتم و اين بار به خانه زنگ زدم حتما برتا و تام از پيروز خبر داشتند و بدون شك او به آنان گفته بود كه كجا مي رود. در مدتي كه تماس با خانه بر قرار شود هزار فكر و انديشه از سرم گذشت كه پيروز كجا ممكن است رفته باشد. اگر برتا و تام هم در خانه نباشند من چگونه از حال او مطلع شوم. در حال دلشوره و نگراني بودم كه تماس بر قرار شد و صداي برتا به گوشم رسيد كه مي گفت :
    - بله بفرماييد.
    از خوشحالي با دو دست گوشي را گرفتم و به برتا سلام كردم. برتا به محض شنيدن صدايم با خوشحالي با من احوالپرسي كرد. با اينكه خيلي عجله داشتم از حال پيروز خبر بگيرم اما دلم نيامد به گرمي با او صحبت نكنم. از برتا حال تام را پرسيدم و او گفت كه حال او هم خوب است و او نيز دلش براي من تنگ شده است. تا آمدم لب به سخن باز كنم و از پيروز بپرسم برتا گفت :
    - خانم، آقا از دوري شما حسابي كلافه است. خواهش مي كنم زودتر بياييد زيرا هرگز او را چنين پريشان و بداخلاق نديده ايم.
    با تعجب از او پرسيدم :
    - برتا مگر آقا خانه است؟
    برتا خنده اي كرد و گفت :
    - از وقتي كه شما رفته ايد او خودش را در خانه حبس كرده. كار ندارد انجام دهد. تنها كارش اين است كه مرتب از غذاهاي من ايراد بگيرد.
    دلم لرزيد. آيا درست مي شنيدم؟ پيروز در خانه مانده بود تا به من ثابت كند كه او نيز لحظه به لحظه بخاطر من بيتاب است. به برتا گفتم :
    - آيا مي تونم با او صحبت كنم؟
    - بله خانم حتما. فكر مي كنم خواب باشد اما به من سفارش كرده كه اگر شما زنگ زديد حتي اگر خواب هم بود بيدارش كنم.
    برتا رفت تا پيروز را خبر كند و من به او فكر مي كردم. لحظه اي بعد صداي پيروز را شنيدم. صداي او مرا به خلسه برد. با تمام وجود احساسش را درك مي كردم و خودم را چون پرنده اي سبك و رها مي ديدم. چشمانم را بستم و كلمات شيرين و دلچسب او را به جان خريدم. به پيروز گفتم كه حقيقت را در چشمان خوشرنگش ديده ام و دلم هوايش را كرده. به او گفتم كه دير فهميدم اما عاقبت فهميدم كه دوستش دارم و از او پرسيدم كه آيا هنوز هم مانند قبل دوستم دارد. صداي پيروز را شنيدم كه گفت دوستم دارد حتي بيشتر از قبل و حتي بيشتر از تمام چيزهايي كه روزي دوست داشته اشت.
    حدود دو ساعت و خورده اي با پيروز صحبت كردم و كاري به اين نداشتم كه قبض تلفن مكالمه ام با خارج از كشور كمر پدرم را خم مي كند. در اين مكالمه براي اولين بار بدون ترديد به او ابراز عشق كردم و با تمام وجود گفتم كه دوستش دارم. پيروز از من خواست تلفن را قطع نكنم و باز هم به مكالمه ام با او ادامه دهم اما من با خنده گفتم كه براي گرفتن بليط هواپيما لازم است كه تلفن را قطع كنم و از خانه خارج شوم.
    بعد از قطع ارتباطم با او به همراه پوريا به يك آژانس هوايي مراجعه كردم و براي اولين پرواز بليطي به مقصد زوريخ رزرو كردم تا از آنجا به استكهلم بروم.
    سه روز بعد در ميان بدرقه خانواده ام كه همگي به فرودگاه آمده بودند به مقصد سوئيس پرواز كردم. به پرديس علت تغيير صد و هشتاد درجه ام را توضيح دادم و به او گفتم كه اين بار با اطمينان از اينكه پيروز همان عشق واقعي ام است به سوي او مي روم و از او خواستم مرتب به من نامه بنويسد. به مادر و پدرم نيز قول دادم كه سالي يكبار براي ديدنشان سفر كنم. با خوشحالي از تك تك اعضاي خانواده ام خداحافظي كردم و روي همه آنها را بوسيدم و با لبخندي كه از ته قلبم بود تركشان كردم.
    باز هم شب بود كه ايران را ترك مي كردم اما دل من به سپيدي ماه درخشاني بود كه به زيبايي، آسمان را روشن كرده بود. وقتي كمربند ايمني را مي بستم با خودم فكر كردم كه زندگي با نقش لبخند زيباتر است و ناخودآگاه لبخند زدم و سپس به ياد عمو فاتحه اي خواندم. از ته قلب او را بخشيده بودم و برايش آرزوي بخشش و مغفرت داشتم. همانطور كه به حركت هواپيما به روي باند نگاه مي كردم در همان حال به ياد حرفي كه روزي از پيروز شنيده بودم افتادم.
    انسان ممكن است بارها عشق را تجربه كند اما فقط يك بار عشق حقيقي اش را پيدا مي كند. عشق حقيقي من نيز كسي بود كه با دلي پر اميد و قلبي سرشار از مهر به سويش مي شتافتم. همسر عزيز و مهربانم پيروز. به يادش لبخندي زدم و زير لب زمزمه كردم : سلام بر بوسه زيباي تقدير.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    »»»پایان«««

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/