صفحه 13 از 26 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقـتی به ویلا رسیدند,همـه در سالن جمع شده بـودند و بحث میکـردند.اروینوکارل رسماً دیوانه شده بودند:(می دونستم اینطوری می شه!نبایداجازه میدادم این مسابقه ی مسخره اجرا بشه!)
    نیکلاس غرید:(اونهاگم شدند به ما چه؟)
    کارل به سوی او حمله ور شد:(همش تقصیر توست لعنتی!اگه آتیش رو خاموش نمی کردی...)
    ماروین او راگرفت:(آروم باش کارل!این مساله به اون بازی مربوط نیست...یادترفـته بعد از اون,همـه به کلیسا جمع شدیم و اونها بودند...)
    کارل کم مانده بود بگرید:(پس بیایید بریم دنبالشون!)
    (ازکجا معلوم ما رو دست نینداختند؟)
    (یک ساعت شده و اونها هنوز توی جنگل قایم شدند تا ما رو بترسونند؟)
    (آخه کجا ممکنه رفته باشند؟)
    (کلیسا رو خوب گشتید؟)
    کسیجواب نداد.نگاه اروین چرخید:(خیلی خوب...تقسیم بشیم,دخترها تـویخونهبـمونند و ما هـم بریم دنبالشون تو و ماروین و مارک بریدکلیسا,براینونیکلاس برید دریا و من پرنس و دیرمی می ریم جنگل)
    ویرجـینیا با اشارهی اروین تـازه متوجه پرنس شدکه پـای پله ها نشسته بودو انگارکهاصلاًویرجینیا وجود ندارد وقتی نگاهش را می چرخاند او را نمیدید!ویرجینیابا اینکه بعـد از شنیدن حرفهای دیرمی در عـشق خـود نامطمعـنشده بود امابـاز از بی توجـهی او بسیار ناراحت و دلگیـر و نگران شد.اگـراین حسادت ازعشق نبود پس از چه بود؟
    هنوز یک ساعت از رفتن پسرها نمی گذشت که نیکلاسنفس زنان برگشت.براین راگمکرده بود.نگرانی دخترها چند برابر شد.تاآنها اورا مورد بـازرسی و بازپرسیقـرار می دادند,ویرجینیـا بالابه اتاق خـود رفتاعصاب و فکـر و تنش خستهتـر ازآن بودکه دیگر بـتواند عکس العملی نـشانبدهد.آنروز وآن شب بقدرکافی بـرایش وحشتناک گـذشته بودکه دیگر قـدرت تحملنـداشته بـاشد.به جهنمسـر بقـیه چه می آمد! بزرگترین بلاسر اوآمدهبود.قـلبش شکسته بود.بر تخـتشدرازکشـیده بود و باز فکر می کرد.چه اشتباهـیکرده بودکه مستحق چنین جزایسنگینی شده بود؟نباید عاشق می شد؟نباید اعتمادمی کرد؟نباید میماند؟ نبایدمی آمد؟حالاچکار باید می کرد؟چکار می توانستبکند؟به چه کسی اعتماد میکرد؟صدای جرجر در او را متوجه ورود نیکلاس کرد.برروی ساق دستش بلـند شد وچراغ خـوابش را روشن کـرد.نیکلاس
    باوحشت سر جا ماند:(تو...بیداری؟!)
    ویرجینیا متعجب نشست:(آره...چطور؟)
    نیکلاس در را بست:(ببخش که بی اجازه اومدم!)
    و به سوی تخت راه افتاد.ویرجینیاگیج شده بود:(برای چی اومدی؟چیزی شده؟)
    (بخاطر تو اومدم!)
    ویرجینیا نگران شد:(چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیکلاس بر تخت زانو زد:(امروز خیلی منو به هوس آوردی...)و لبخندگستاخانه ای به لب آورد:(من تو رو می خوام!)
    ویـرجینیاآنچنانشوکهشده بودکه قـدرت حرکت کـردن نداشت.بله چـیزی که میتـرسید داشت سـرشمیآمد.پرنس...لعنت بر او!نگاهـش بر چهره ی شهـوت آلودنیکلاس خیـرهماندهبود:(همین الان گورتو گم می کنی وگرنه...)
    نیکلاس مشغول بازکردندکمههای بلوز شطنجی اش شد:(وگرنه چی عزیزم؟پسرهاخونه نیستند, دخترها همهمگیتوی ایوان اند و ایوان اونطرف خونه است!)
    قلب ویرجینیا شروع بهکوبیدنکرد.باید فرار می کرد.یعنی می توانست؟نیکلاسبلوزش را درآورد:(یکتجربه یعالی برات می شه تو همه چیزو بسپار به من!)
    و تا حرکتی کردویرجینیاچرخـی زد و طرف دیگـر تخـت رسید امـا پاهایش بهزمیـن نرسیدهنیکلاس از عقبموهای بافته شده او راگرفت وکشید!ویرجینیا برتخت افتاد ونیکلاس بررویش!ویرجینـیا دیوانه وار وارد جـدل شد تا از زیـرتن نیکلاسخارج شـوداما سنگینی و فـشار نیکلاس آنقـدر زیـاد بودکه او حتینمی توانستهوای کافیبرای تـنفس در ریه هـایش جمع کند چه بـرسد به دادزدن!دقایقیچندنـاامیدان �
    تقلاکرد اما این تقلااو را خسته تر و نیکلاس راوحشیترکرد بطوری کهویرجینیا قدرت درک و حرکت خود را از دست داد و به حالتاغماافتاد.نیکلاسفاتحا �ه او را لخت می کردکه چراغ اصلی اتـاق روشـنشد:(هیچفکر نکردیممکنه به جرم تجاوز به حبس بری؟)
    بـراین بود!ویرجینیاچـشمانپراشکش را به سوی در چرخـاند و از دیدن چهـرهی نجات بخـش بـراین درآستانهی در,به گریه افتاد.براین آرام آرام وارداتاق می شد:(وقتی غیبت زدفهمیدمیک کلکی داری...)
    نیکلاس از روی ویرجینیا بلند شد:(نه...من فکرکردم تو برگشتی خونه منم...)
    براین لب تخت رسید:(چرا نمی ری وگورت روگم نمی کنی؟)
    نیکلاس از تخت پایین رفت:(هی پسر اینقدر جوش نزن!می دونم تو هم اینو می خواهی...بیا با هم...)
    لبخند ناخانای براین حرف او را نصفه گذاشت.ویرجینیا خشکید!یعنی براین هم؟!صدای وحـشتناک سیلی جواب او بود:(گفتم بروگم شو!)
    نیکلاس با خشم خارج شد و ویرجینیا غلت زد و صورتش را بر دشک فروکرد وگریست وگریسـت تاآن لحظه که فهمید باز هم تنهاست!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح ساعت پنج و نیم با صدای هیاهویی از پایین بیدار شد و مجبور شد باآنکههنوز بدحال بود و به سر و صورتش نـرسیده بود,پایین بدود.اروین وماروین,هلگـا راآورده بودند.زنـده بود و حتی به هـوش بـود اما وضـعشوحشتناک بود بطوری که ویـرجینیا در نیمه ی پـله ها خشکید!صورتش پـر اززخمـهای کوتاه و خونی بود.موهایش بهم ریخته بود و لباسهایش ازگل و خاککثیف شده بود.دخترها دورکاناپه ای که او
    را نشانده بودند,حلقه زده بودندو با نگرانی سوال پیچ اش می کردند.اروین بابراین حرف می زد:(لباسهای لوسی رو پیداکردیم می دونـیم کجاست اماتعـدادمون کمه,بـه کمک احتیـاج داریم,پرنس صدمه دیـده, دیرمی داره میارهتو با ما بیا...نیکلاس کجاست؟)
    پرنس صدمه دیده بود؟براین کاپشنش را برداشت:(نمی دونم...گفت میاد دنبال شما!)
    ماروین رو به دخترهاکرد:(بهتره آماده باشید...ظاهراً روز سختی در پیش داریم!)
    ویرجـینیا با نگرانی به بدرقـه ی آن سه به ایـوان درآمد و دیرمی را دیدکه پرنس راکشان کشان می آورد.
    برای لحظه ای همه شوکه شدند!صورت پرنس از زخم بزرگی که بر پیشانی داشت خونآلود شده بود.تی شرت در تنش پاره پاره شده بـود و پاهایـش به زحمت درزمـین کشیده می شد.ویرجینیا محکم دست بـر دهان خود فشرد تا صدای فریاد دلشخارج نشود.اروین به کمک دوید:(من نمی فهمم این چش شد؟!)
    دیرمی خسته و خشمگین بود:(پای همون دره پیداش کردم!)
    و او را به خانه بردند.ویرجینیا هنوز نمی توانست تکان بخورد.پرنس زخمی شدهبود,پرنس درد می کشید! انگار خاری در قـلبش فـرو رفـته باشد,آن درد را تـااعماق روحش حس کرد و اشک پلکهایش را فشرد. اروین دوان دوان برگشت:(کارلمنتظرمونه...بریم! )
    و بـدنبال ماروین از پله ها سرازیر شد اما براین هنوز ایستاده بود.نگاهویرجینیا بی اختیار به سوی او چرخید و ماند.براین می گریست!قطرات براق اشکیکی بعد از دیگری برگونه های سفیدش رد می انداخت.نگاه او هم متقابلاً برچشمان اشک آلود ویـرجینیا افـتاد و زمزمه کرد:(حالاجوابت روگرفتی؟اینـو میخواستی ببینی؟گریه ام بخاطر پرنس؟)
    ویرجینیا دلسوزانه و ناباورانه پیش می رفت بغلش کندکه براین به تندی خودرا عـقب کشید و با خـشونت گفت:(اگه حالابگم دوستش دارم باور می کنی؟)
    ویرجینیا خجالت کشید:(براین من فقط...)
    و براین به سرعت دنبال برادرانش راه افتاد...
    کسی در سالن نـبود.صدای دختـرها از تـه راهرو می آمد.ظاهـراً هلگا را بهاتاقش برده بودند.ویرجینیا به سوی حـمام رفت.درست حـدس زده بود.دیـرمی وپـرنس آنجا بـودند!آهسته به در نـزدیک شـد وگوش ایستاد.باورش نمی شد.چقدرصدایشان به هم شبیه بود؟!(چرا بلند شدی؟بشین لب وان...)
    (اون دستمال رو بده...دوباره داره خون میاد!)
    (کو ببینم...خدای من!ببین چکارت کردند پسر!)
    (اونهاکی بودند؟)
    (من چه بدونم؟چرا از من می پرسی؟)
    (یعنی تو نمی شناسی؟منم امیدوار بودم آدمهای تو باشند!)
    (آدمهای من؟!تو دیونه ای پرنس!)
    (به من نگاه کن...یعنی واقعاً تو نمی دونی کارکیه؟)
    (چی ؟تو؟)
    (نه لوسی!)
    (نمی دونم و نمی خوام هم بدونم!)
    (انتظار داری باورکنم؟)
    (مونده به قوه ی تخیل تو!)
    مدتی سکوت برقرارشد بعد پرنس نالید:(اوف,آروم...لعنتی!باور �� � نمی شه بخاطر لوسی این بلاسرم اومده!)
    (منم باور نمی کردم به کمک بیایی,شهرت نفرت تو از لوسی توی فامیل پیچیده!)
    (راستش خیلی دوست داشتم اونو اونطوری ببینم...دست بسته و لخت و زخمی!)
    چه؟دست بسته؟لخت؟!زخمی!ویرجینیا احساس خفگی کرد!(مگه وضعش رو می دونستی؟)
    (نه اما قوه ی تخیل قوی دارم!)
    هر دو خندیدند:(اما بنظرم بهتر بود به لوسی کمک می کردیم.)
    (نه...بذار خودشون پیداکنند,لذت بخش تره!)
    (خیلی بدجنسی پرنس!)
    (خدایا دلم می خواد به کسی که بهش تجاوزکرده جایزه بدم!)
    تجاوز!؟دیرمی به شوخی گفت:(کس یاکسانی؟)
    (حق با توست!شایدکسانی...امیدوارم کسانی!)
    آندو چه می گفتند؟(هنوز چیزی یادت نیومده؟)
    (نه هیچی!)
    (چرا دروغ می گی پسر؟)
    (من نمی فهمم تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟)
    (فکرکردم شاید لوسی کار تو باشه!)
    (من؟!دیونه شدی؟دست زدن به اون دختر حالمو بهم می زنه!)
    قلب ویرجینیا فشرده شد.بیچاره لوسی عاشق!(مثل من حرف میزنی!باور نمی کردم اینقدر شبیه هم باشیم!)
    (غیر از اینجات دیگه کجات زخمی شده؟)
    (قلبم!)
    (لوس نـشو!)و بـاز خنده...(راستی آقای میجـر به من زنگ زده بود می گفتآقـای هـنری گم شده ظاهراً اصلاًمکزیک نرفته بوده مارک و نیکلاس خبرندارند نگفتم تا ناراحت نشند درسته ناپدری شونه اما...هـی تو به چی میخندی؟)
    (من نمی خندم!صورت من همین جوریه!)
    (شوخی نکن!تو یک چیزی می دونی مگه نه؟)
    (شاید...می شه کمی پنبه بدی؟)
    (ببینم...نکنه کار توست؟)
    (بازجویی نکن!پنبه بده.)
    (نه...تو دست نزن!...وای زخمت عمیقه...)
    (چیه دلت سوخت؟)
    (تکون نخور!)
    (راستی تو چراکمکم می کنی؟)
    (وظیفه ی منه!)
    (چه وظیفه ای؟برادری؟)
    (تمومش کن پرنس!)
    (چرا اذیتم می کنی پسر؟می دونم که...)
    (گفتم تمومش کن!)
    دقـایقی سکوت برقرارشد.چند صدای نامعلوم شنیده شدکه معلوم بود از استـفادهکردن جعبه ی کمکهای اولیه ایجاد می شد بعد پرنس بناگه نالید:(خدای من...توهم زخمی شدی!)
    (چیزی نیست!)
    (چطور چیزی نیست؟ببین تاکجا خون رفته؟!)
    (گفتم چیزی نیست!)
    (کی شد؟نکنه تو هم با اونها دعواکردی؟)
    (نه...سر جات بمون پرنس!)
    (اما داری خونریزی می کنی...)
    (لطفاً به من دلسوزی نکن!)
    (چی؟چرا؟)
    (چون احتیاجی ندارم!)
    (اما من دوستت دارم و نگرانت...)
    (به علاقه ات هم احتیاجی ندارم!)
    (خدای من!تو همه چیز رو بیادآوردی!؟)
    (نه پرنس نه!لطفاً اینقدر خسته ام نکن!)
    (لعنت به تو!)
    و چیزی سنگین بر زمین افتاد(بشین سرجات پرنس...بذار سرت رو ببندم...)
    ویرجینیا به موقع عقب دوید و پرنس بدون بلوز باگاز استریل خونی که برپیشانی نگه داشته بود,خارج شد و بدون دیدن ویرجینیا راهی اتاقش شد.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نزدیک ظهر,بچه ها برگشتند.لوسی را پیداکرده بودند.درآغوش کارل بود,پیچیدهدر پتو و بی هـوش.او را همانجا بـر روی کاناپه ی سالن خوابانـدند.لخت بودو چهـره اش بطرز وحشتناکی زرد شـده بود و دور گلو و مچ دستانش رد سرخ وضمختی دیده می شد.همه داغون شده بودند...(یکی آب بیاره...)
    (کجا بود؟)
    (بسته به یک درخت پیداش کردیم!)
    (باید زود ببریمش شهر...شاید صدمه ی جدی دیده باشه!)
    (آره تب داره!)
    (کارکدوم پست فطرتی می تونه باشه؟)
    (شماهاکسی رو ندیدید؟)
    (نه...اما باید به پلیس خبر بدیم!)
    (وآمبولانس!)
    (آمبولانس دیر میشه حاضرش کنید با ماشین خودمون می بریمش!)
    (هلگاکجاست؟بگید بیاد توضیح بده ببینیم چی شده؟)
    (اتاقش خوابیده.)
    (اون چیزی نفهمیده...به ما توضیح داد.)
    (چی گفت؟)
    (گفت در جهت چراغهاپیش می رفتیم دیدیم تموم شدند,خواستیم برگردیم چند نفر بهمون حمله کردند)
    (چند نفر؟!)
    (آره و لوسی رو بردند و اونو هم از بلندی پرت کردند...)
    (لعنتی ها!اگه پیداشون کنم می کشمشون!)
    (چراغها روکی چید؟)
    (مارک و نیکلاس!)
    مارک که از صحبت خارج بود,در این قسمت با وحشت وارد شد:(ما درست چیدیم...دیدیدکه...)
    و نـاامیدانه به دیرمی نگاه کرد.کارل بهـانه اش را پیداکرده بود!باید بهطریقی و به کسی خشم و نفرتش را خالی می کرد:(پس کار شماست آشغالها!)
    و بـه سوی مارک حملـه ور شـد.دیرمی به دفـاع سر راهش قـرارگرفت وکـارل اینـبار مسیر عـوض کـرد:(نیکلاس! اون لعنتی کجاست؟!)
    و چند بار در سالن چرخ زد و تازه همه متوجه شدند نیکلاس نیست!(اون کجاست!؟)
    (هنوز برنگشته!)
    (یعنی چی برنگشته؟مگه دنبال شما نیومده؟)
    (نه...ما ندیدیمش؟)
    ویرجینـیا بی اختیار به بـراین نگاه کرد.خـونسرد و ساکت,نظـاره گربود!(معطل نکنید بچه ها,کارل تو برو ماشین رو حاضرکن لوسی رو ببریم)
    (ما هم بیاییم؟)
    (خودتون می دونید...من وکارل و هلگا و سمنتا و لوسی می ریم!)
    (پس ما چکارکنیم؟)
    (به دیرمی مربوطه...دیرمی من بازم همه چیز رو به تو می سپارم!)
    (دیرمی تو هم زخمی شدی!)
    نگاه همه باکنجکاوی به سوی اندام دیرمی چرخید.بلوزش از پهـلوی راست پاره وخونی شـده بود.دیرمی با بی خیالی گفت:(چیزی نشده...به یک شاخه گیرکرد!)
    هـمه بـاورکردند!چند دقیـقه طول نکشیدکه آنـها بعـد از یک خداحافـظیمختـصر و تکـرار تـوصیـه های همیشگی ,راه افـتادند و جوانان برای جمع کردنوسایـلهایشان پخش شدنـد.مارک نگران برادرش بود اما چون دیدکسی توجه نمیکند مجبور شد سکوت کند.ویرجینیا هم مثل بقیه تا وقت ناهار دراتاقش مشغولبـود اما فکرش بـیشتر!همه چیز برایش مرموز بنـظر می آمد.اتفاق غیرمنطقیلوسی و هلگا,رابـطه ی غریب پـرنس و دیرمی,شخصیـت غـیرطبیعی براین وحالاغـیب شدن مرمـوز نیکلاس,هـر چـندکه کسی اهمـیت نمی داد,اما یک چیـز ازهمه مشکـوکتر بود وآن اینکه چـرا پرنس و دیـرمی چگونگی صدمه دیدنشان رامخفی می کردند؟
    ***
    مارک دیـوانه شده بود.سر همه داد می زد وآنها را بخاطـر بی توجـهی نسبت بهغـیبت طولانی نیکلاس, سرزنش می کردو هرکس به نوعی سعی می کردآرامشکنند.فیوناگفت:(ما فکر می کردیم کاری برایش پیش اومده رفته بیرون!)
    جسیکاگفت:(شاید هم داره شوخی می کنه!)
    (یعنی به کسی چیزی نگفته؟)
    (آخرین بارکی دیده؟)
    (همه جا روگشتید؟شاید یک جایی حالش بد شده!)
    مارک غرید:(از دیشب غیب شده و حالاساعت دو شده!کجا می تونه رفته باشه؟)
    دیرمی به کمکش آمد:(یک لقمه غذا بخوریم بریم دنبالش.)
    ساعت سه بـاز هم پسرها,مارک و بـراین و دیرمی و مارویـن آماده ی حرکتشدند.پرنس هم به کمک آمـد.سرش را ناشیانه باندپیچی کرده بود و به سختی راهمی رفت.دیرمی مخالفت کرد:(تو نمی تونی بیایی حالت خوب نیست...)
    پرنس به سردی گفت:(به دلسوزی ات احتیاج ندارم!)
    و باخشونت کاپشنش را برداشت و قبل از بقیه خارج شد.ویرجینیا جلوی پنجرهرفت و با نگاه او را تعقیب کرد.ترحم و قهر و عشق نهفته و یک طرفـه دردل,وادارش می کرد معبـودوار او را پـرستش کند.بقـیه هم بـدنبالش خارجشدند.بـاد شدیدی می وزیـد و موهای طلایی اش را بـر پانسمان سفیـد سرش میکوبید و داخل کاپشن کرمی رنگش پر میـشد.وقتی دخترها باز هم تنها ماندندشروع به صحبت کردند(این اتفاقات
    اصلاًطبیعی نیست...ظاهراً یکی دوست داره ما رو اذیت بکنه اما چه کسی و چرا معلوم نیست...)
    (یعنی یک نفره؟اما هلگاگفت چند نفر بودند!)
    (اون چند نفر حتماً سرگروه داشتند.)
    (شاید هم شریک باشند!)
    (مثل فیلمهای جنایی!)
    (این موضوع اصلاًخنده دار نیست دروتی!بعید نیست این کارها ادامه پیداکنه!)
    (اما چرا؟)
    (نمی دونم!اگه یکی اونقدر بده که اون بلاها رو سر لوسی و هلگا بیاره ممکنه بازم ادامه بده!)
    (اما ما داریم می ریم!)
    (شاید نتونیم بریم!)
    (اوه نترسون نورا!)
    (اگـه یکی یا چنـد تا از بچه های خودمون باشه شاید هیچوقت تموم نشه...نه لااقل تـا وقـتی که به هدفـش نرسیده!)
    هدف؟تنهاکسی که هدف داشت پرنس بود.هدف انتقام!اما انتقام از چه کسانی؟(یعنی ممکنه کی باشه؟)
    (من به نیکلاس شک می کنم...اون پسر شروریه!)
    ویـرجینیا یـاد شب قبل وکارگستاخانـه اش افـتاد.بله از او بعـید نبود اما چرا؟(اگه بتونند پیداش کنند معلوم می شه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (شاید هم فرارکرده!)
    (یعنی لوسی کار اون بوده؟)
    (شاید مسابقه رو جدی گرفته!)
    (چرا به نیکلاس شک می کنید؟شایدکار یکی دیگه باشه؟)
    (مثلاًکی؟)
    (مثلاًکسانی که توی ویلا نبودند...یعنی براین و دیرمی و پرنس!)
    فیونا با عجله گفت:(براین از درس خسته شده بود و خوابیده بود!)
    جسیکاگفت:(اما تو و اروین به ساحل رفته بودید...شاید بیدار شده و...!)
    (پرنس چی؟)
    ویرجینیا با شرم گفت:(پرنس هم پیش من بود!)
    نگاه نورا بر او قفل شد.دروتی نخودی خندید:(کی؟)
    (همون وقت که نیکلاس آب رو ریخت و همه پخش شدیم!)
    جسیکا پرسید:(چقدر پیش هم بودید؟)
    (شاید ده دقیقه یا...)
    (کافی نیست!ما یک ساعت بعد فهمیدیم لوسی و هلگا غیب شدند.)
    یک ساعت؟یعنی او یک ساعت گریسته بود؟(یا دیرمی؟)
    (اون خیلی زودتر جمع رو ترک کرد!)
    چند لحظه سکوت نگران کننده ای حکمفرما شد و بعد دروتی غرید:(بچه ها اینخیلی بده که به پسرهای خودمون شک کنیم شاید چند تا ولگرد بودند!)
    (اگه لوسی روآزمایش کنند معلوم می شه!)
    (چقدر وحشتناک!)
    (شاید هم حق با مارک بود ما روحهای گورستان رو عصبانی کردیم!)
    (بس کن نورا!اون فقط یک شوخی بود!)
    ویرجینیا زمزمه کرد:(ازکجا معلوم؟)
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تقریباً یک ساعت بعد پسرها برگشتند.نیکلاس را پیداکرده بودنـد.تیر خوردهبودیکی بر ران چپ و یکی بر شانه ی راستش!بلوز وشلوارش از خون خیس و چسبناکشده بود و از شدت درد و خونریزی به حالت اغما افتاده بود.ویرجینیا با دیدنشرایط رقت بار اوآنقدر ناراحت شدکه قلباً او را بـخشید!دیگر وقـت برای تلفکردن نداشتند.او را سریعاً سوار یکی از ماشینهاکردند تا به شهر ببـرندکهمتوجه شدند تـمام طایرهای
    ماشین پنچرشده!سراغ ماشینهای دیگر رفتندآنها هم پنچر شده بود.مارک دیوانه شد:(حالاچکارکنیم؟)
    دیرمی گفت:(ببریمش خونه زنگ بزنیم دنبالمون ماشین بفرستند.)
    به حرف او,نیکلاس را با احتیاط از ماشین خارج کردند و درآغوششان به خانهبردند.تا بقیه برای کمک به نیکلاس اینطـرف وآنطرف می دویدند,دیرمی به سویتلفن رفت تا زنگ بزندکه...(یعنی چی؟تلـفن قطع شده!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مارک پیش دوید:(مگه ممکنه؟ببینم!)
    ماروین گفت:(شاید باد سیمها رو قطع کرده؟)
    (کی موبایل داره؟)
    براین دست در جیب کرد:(نیست...موبایلم نیست!)
    (خوب فکرکن ببین کجاگذاشتی؟)
    (پیشم بود...مطمعنم!)
    نیکلاس داشت بهوش می آمد و می نالید.پرنس دست به کمربندش برد:(بگیرید...)
    دیرمی موبایل نقره ای او راگرفت:(اینم کار نمی کنه!)
    پرنس متعجب شد:(امکان نداره...ببینم!)
    جسیکا به طرف پله ها دوید:(مال من توی اتاقمه بذارید بیارم!)
    مارک به سوی برادرش رفت:(نیکلاس...نیکلاس درد داری؟اوه خدای من,خونریزی اش شدیده بچه ها!)
    فیونا و دروتی لباسهای کثیف نیکلاس را درآوردند:(باید یک جوری جلوی خون رو بگیریم!)
    جسیکا از پله ها سر خم کرد:(پیداش نکردم...کی موبایل منو برداشته؟)
    پرنس با تمسخر خندید:(پوف!...بنظرکاسه ای زیر نیم کاسه است!)
    مـارک داشت به گریه می افتاد:(آخه کی این کار روکرده؟کی می تونه اینقدر ظالم باشه؟حالاچکار بایـد بکنیم؟)
    دیرمی به سوی نیکلاس رفت:(برید چاقو و حوله و...سوزن و نخ بیارید.)
    مارک با وحشت پرسید:(چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیرمی لب کاناپه نشست:(سعی می کنم عملش کنم!)
    مارک نعره زد:(نه...نه...می میره!)
    دیـرمی خونسردانه گفت:(مجبـوریم مارک...تـاگلوله توی بـدنشه نمی تونیمزخمهاشو بـبندیم و باید بخیه بزنیم وگرنه از شدت خونریزی می میره!)
    (اگه نتونستی چی؟شایدکمی بعد تلفنها درست بشه و یا یکی به کمک بیاد...)
    دیرمی سرسختانه به او خیره شد:(یا اگه نشد؟فکر می کنی نیکلاس تاکی می تونه دوام بـیاره؟تو مجـبوری به من اعتمادکنی!)
    ویرجینیا به چشمان بسته ی نیکلاس نگاه کرد و ترسید.چـه کسی می توانستاینقدر ظالم باشد؟چـه کسی می توانست از دست نیکلاس اینقدر عصبانی باشد؟چهکسی غیر از بـراین؟یعنی ممکن بود؟به بـراین نگاه کرد.خسته و بی صدا درمبلی فـرو رفـته بود و اطراف را تماشا می کرد.یعـنی او بود؟یعنی آنقـدر ازدست نیکلاس عصبانی بود؟بخـاطر حمله ی دیشب؟بخاطـر او؟مگر او چه ارزشی برایبراین داشت؟اما نیکلاس تیر خورده بود,پس یکی با خودش اسلحه آوردهبود!کدامیک؟چرا؟یعنی لوسی و هلگا مربوط به نیکلاس نـبودند؟لوسی در مقابلجمع در مورد عفت و پاکی اش توسط پرنس تهدید شده بود.خوب هلگا چرا؟ او مانعکار بود یا...؟اینها نمی توانست کار یک نفر باشد و هلگا می گفت یک نفربیشتر بود و درآن جمع,به گفته ی دخترها,فقط براین و پرنس و دیرمینبودند!..دیرمی؟او دیگر چرا؟
    ساعتها درسکوت و نگرانی همه دور دیرمی و نیکلاس حلقه زدند و شاهد جراحیشدن دقیق و ماهرانه ی نیکلاس تـوسط دیرمی شدنـد.محشر بـود!همه بـانـاباوری و تحسین نگاهش می کردند و دیـرمی انگارکه ساده تـرین کار عالم راانجام می دهد,آرام و خونسرد بود.دستها,لباسها,ملافه ی روی کاناپه و تمامسینه و
    ران لخت نیکلاس از خـونش سـرخ و رنگیـن شده بـود اما زیبـا بـود عـرضه ومهارت دیرمی و بـازگشتن تدریجی نیکلاس به زندگی!در هرگلوله ای که خارج شدهمـه با اشتیاق و شادی کف زدند و وقتی بخـیه زدن شروع شدآرامش به چهره هابازگشت اما ویرجینـیا و مارک و نـورا نتوانستند نگاه کنند!پرنس بـر سرکاناپه ایستاده بود و با افتخار,دیرمی را نگاه می کرد و لبخند می زد امابراین همچنان نشسته بود!
    عصر شـده بود.باران پخش و پلامی بارید.نیکلاس زنده مانده بود اما از بسخون از دست داده بود تا مرز مرگ,بدحال بود.دیرمی خسته بر مبل ولو شدهبود.مارک وماروین رفته بودند به سیم تلفن رسیدگی کنند چون حدس می زدندکارهرکسی که بود از بیرون این کار راکرده بـود.پرنس بـدون حـتی لحظـه ای نگاهکـردن به ویرجینیا,روبروی دیرمی نشسـته بود و براین خسته از نشستن,قـدم میزد تا اینکه جـسیکا پرسید: (شما دیشب قبل از غیب شدن لوسی و هلگاکجابودید؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طرف صحبتش با براین و دیرمی و پرنس بود.سوالی پرسیده بودکه هیچکس ازجملهخود ویرجینیا جرات نمی کردند فکرش را بکنند.قبل از همه براین باتمسخرگفت: (چیه؟می خواهی بازجویی بکنی؟)
    جسیکا مقاومت می کرد:(یکی باید این سوال رو ازتون بپرسه!)
    پرنس زمزمه کرد:(و اون شخص تو نیستی!)
    (چرا طفره می رید؟)
    اینبار دیرمی گفت:(تو دقیقاً چی می خواهی بگی؟)
    فیونا وحشت کرد اما جسیکا ادامه می داد:(خودتون می دونید چی می خوام بگم!)
    پرنس خندید:(نه نمی دونیم!...توضیح بده!)
    جسیکا بدون ترس گفت:(کارکدومتونه؟)
    هر سه خندیدند.نورا از ترس دخالت کرد:(جسیکا بسه...به تو مربوط نیست!)
    بناگه جسیکا داد زد:(چطور مربوط نیست؟لوسی و هلگا دوستهای من هستند و...)
    براین مجال کامل کردن جمله اش را نداد:(و این هیچ به تو حق دخالت کردن نمی ده!)
    جسیکا عاشقانه به او خیره شد:(چرا اینطوری می کنی براین؟توکه می دونی منظور من چیه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرنس باز هم خندید:(نکنه می ترسید سر شما هم این بلاها بیاد؟ردیفی,اول لوسی بعد هلگا ومن ونیکلاس و حالاشما!)
    دروتیبهطرفداری خواهـرش غـرید:(آره اصلاًمی ترسیم!تلفـنها قطع شدنـد وماشینهاپنچرشدنـد...معلوم نیست تاکی قراره اینجا حبس بمونیم,ازکجا معلومسراغ مانیاند؟)
    دیرمی به سردی گفت:(سراغ شما نمیاند چون از فامیل نیستید!)
    این حرف همه را شوکه کرد.نورا نالید:(آوه خدای من....جداً؟)
    دیرمی به سرعت لبخند اجباری به لب آورد:(شوخی کردم...خواستم کمی بترسونمتون!)
    جسیکا به جدل ادامه می داد:(چطور ممکنه؟این حرف که برعکس خیالمون رو راحت کرد!)
    (پس کیفش رو بکن!)
    (چرا نمی گی دیشب کجا رفتی؟)
    (از خواهرت بپرس!)
    نگاهناباورانهی همه به سوی دروتی و نورا چرخید.پرنس به خنده افتاد امادیرمیآنقدر جدیوسرسختانه به جسیکا زل زده بودکه جسیکا شککرد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 26 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/