صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 138

موضوع: سیندخت

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سیندخت اندکی دستپاچه شد. رنگش از سرخی به سفیدی مهتابگونی گرائید. صورتش لاغرتر شد. در حالی که از روی نوعی سرگردانی اطراف خود را جستجو می کرد، روی صندلی، یعنی یک گوشۀ طرف جلو آن نشست. پرسید:
    - خوب، شما برخواهید گشت- مگر نه؟
    آقای فرزاد می کوشید که لحن عادی به صحبتش بدهد. جواب داد:
    - رفتنم با خودم است، برگشتم با خدا است. من که این را به شما گفتم.
    جمله اخیر را با حالت خسته و درمانده ای بیان کرد. در حقیقت با خودش می اندیشید که شاید دوباره در آلمان ماندگار بشود و فکر مراجعت به ایران را از سر به در کند. علی رغم آنکه مدیر عامل شرکت انتخاب شده بود مایل بود از این مسئولیت شانه خالی کند. نقشه توسعه کارخانه و اضافه کردن نوبت شب، عده کارگران را از پنجاه نفر به هشتاد نفر می رساند. گروه بندی های کارگری با محتوای سندیکائی که هم اکنون به طور پنهانی میان آنان شکل گرفته بود و او بدون آنکه به کسی ابراز کند یا به روی خودش بیاورد از وجودش آگاهی داشت، تشکل بیشتری پیدا می کرد. این در آینده امری بدیهی و اجتناب ناپذیر بود. ولی آیا او در مقام مدیر مسئول کارخانه و در چنان کیفیتی که مقامات به اصطلاح امنیتی کشور سایه هر نوع گروه بندی سیاسی را بخصوص در کارخانه ها با تیر می زدند و با شدت هر چه تمامتر با آن مقابله می کردند، قادر بود به فکر خود و با روشی معقول که نه سیخ بسوزد و نه کباب با این گروه بندی ها کنار بیاید؟ در این اوضاع او ترجیح می داد که مانند پیش، همان مدیر فنی کارخانه باقی بماند و کاری به این کارها نداشته باشد.
    بین آندو سکوت شده بود. هر کدام منتظر بودند تا دیگری سخن بگوید. آقای فرزاد خود را از شر افکار مزاحم که مثل مهمانانی ناخوانده به سراغش آمده بودند خلاص کرد. دوباره گفت:
    - مادر شما، به نظر من زن خوب و عاقلی آمد. ولی به من گفت در موقعیتی نیست که بتواند به شما نصیحت یا توصیه ای بکند. او به من حرفی زد که به نظرم شاید پر بی ربط نباشد.
    سیندخت او را نگاه کرد.
    - بله، او گفت سیندخت هشت سال تمام زیر دست زنی سلیطه آری و نه شنیده و مثل عروسک کوکی از خودش اراده و اختیاری نداشته است. حالا که هوا عوض شده و به یک آزادی رسیده است بیم دارد که این آزادی از دستش گرفته شود. از یک طرف به حکم طبیعت زنانه اش دوست دارد آنجا که می خواهد بگوید آری بگوید نه و از طرفی، نمی خواهد خودش را در قفس طلائی مرد زندانی بکند. آیا واقعاً این طور است؟
    دختر بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:
    - من قبلاً گفتم، بار دیگر هم می گویم. من به انگیزه های روانی خودم توجه ندارم. من می بینم که فقط آمادگی این کار را ندارم. همین.
    آقای فرزاد می دید که دیگر سخنی برای گفتن نداشت. آیا معنی گفتار اخیر دختر که به رعایت ادب و احترام بزرگی و کوچکی، نمی خواست صراحتاً آن را به زبان آورد این نبود که او را دوست نداشت و مایل نبود پیشنهاد ازدواجش را بپذیرد؟
    آنجا مقابل او، روی میز، کارت هائی بود مربوط به حضور و غیاب و ساعات کارکرد کارگران، که دم در کارخانه توی ساعت می زدند و زمان ورود یا خروج خود را ثبت می کردند. این کارت ها را که روکش پلاستیکی نرم داشت تازه تهیه کرده بودند تا به جای کارت های قدیمی که مقوای خالی بود و زود خراب می شد بگذارند. ولی هنوز نام و شماره ردیف کارگران در آن نوشته نشده بود. تعداد آنها خیلی بیشتر از عده موجود کارگران بود. آقای فرزاد از روی ذهن مشغولی آنها را برداشت و مثل یک دسته ورق بازی در دست زیر و رو کرد. به گفته های دختر می اندیشید و به زبان حال با خود می گفت:
    - اگر آمادگی نداری پس چرا اینقدر زیبا و شکفته هستی؟ تو نوگل بهار حسن و دلبری، مگر می شود که آمادگی شنیدن سخن عشق را نداشته باشی. چطور می توانم باور کنم که تو امروز غیر از من برای کس دیگری خودت را خوشگل کرده باشی؟!
    او با همان ذهن مشغولی کارت ها را به شکل برجی روی میز دسته کرده بود و می کوشید هرچه بیشتر شکل منظمی به آن بدهد. سپس همه را در چند دستۀ جدا جدا روی پهنای خط کش نهاد و مانند کودکان به تصور اینکه واگنی را به حرکت در آورده است شروع به کشیدن آن روی لبه میز کرد. شاید در این لحظه به طور ناخودآگاه فکر مسافرت بیشتر از هر موقع در ذهنش قوت گرفته بود- که ناگهان در اثر تکان خط کش تمام کارت ها روی زمین ریخت و به علت سطح پلاستیکی لغزنده آنها همه طرف پخش شد. عکس العمل دختر که به کمک رئیس خود شتافت تا آنها را جمع کند طبیعی بود. آقای فرزاد می خواست به او بگوید که خودش این کار را خواهد کرد و لازم به زحمت او نیست. در حقیقت یک لحظه به فکرش آمده بود که از روی نوعی عمل متقابل به او بگوید: مرخصی، می توانی بروی.- اما نه این است که عشق آن زمان که با مانع برخورد می کند همانند سنگ آسمانی بزرگی که به زمین فرود می آید داغ می شود و پهنه وسیعی را از گرمای خود می سوزاند؟ فروتنی دختر جوان، علی رغم انکار و امتناعش، در آن لحظه که روی دو پا نشسته بود و کارت ها را جمع می کرد، برای آقای فرزاد واقعه ای بود که خیلی معناها داشت. حالت نرم و زنانه او که از اندیشه هایی بس نرمتر مایه می گرفت، گلی بود که با وزش نسیم از میان بوته زار خود را می نمود و عشوه گری می کرد. و اگرچه یک دست تربیت شده چنین گلی را که زیبائی خدائی دارد و به باغ شکوه بخشیده است، هرگز از ساقه جدا نمی کند، اما روح، حتی در استوارترین وجودها، همیشه پای در زنجیر جسم نیست. آقای فرزاد در یک لحظه حس کرد که دنیا برایش رنگ دیگری یافته بود. رنگ رخسارش پرواز کرده و سینه اش از فشار نفسی که می خواست بالا بیاید و نمی آمد به درد آمده بود. وجود کفش های پاشنه بلند به دختر اجازه نمی داد که به راحتی کارت ها را جمع کند. بخصوص اینکه ناگزیر بود از یک دستش برای نگه داشتن دامنش استفاده کند. آقای فرزاد افکارش را از آنچه که خود و غیر خود بود جدا کرد. چگونه کسی در خواب می بیند که گنجی یافته است و آنگاه پیاپی دانه های درشت زر و گوهر را که هر کدام به ارزش شهری است در دامن می ریزد، او نیز کشکول گدائی خود را تا فرصت دستش بود، از گنجینه های حسن وی پر می کرد. سیندخت که غافلگیر شده بود برخاست. روی صندلی با همان وضع نیمه موقتی و ناراحت، نشست- لباسهایش را مرتب کرد و وقتی که تا حدی نفسش عادی شد، با حالتی رنجیده و زخم خورده گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فکر نمی ردم هرگز بخواهی با من این رفتار را بکنی.
    گوینده نازک اندیش این کلمات، مثل کسی که یقه پیراهن گلویش را فشار می دهد، به سر زیبایش حرکتی داد و ضمن آن موفق شد از شیشه های اتاق دفتر، تمام محوطه سالن را به یک نظر از زیر چشم بگذراند. جنبدنده ای که بتواند ناظر آنها باشد در آن حوالی دیده نمی شد. خیالش راحت تر شد. با این وصف دید که بیشتر از آن جایز نبود به ماندن در اتاق ادامه دهد. در عین حال، حالا که کار به اینجا کشیده بود نمی خواست رنجش خود را با عکس العملی تند یا بیش از حد جدی به عاشق صاحب مقامش نشان بدهد. بی توجه به سرنوشن کارت ها که همانطور روی زمین و یا فرش جلوی میز ریخته بودند کیفش را برداشت و اراده کرد تا برود. آقای فرزاد که از جسارت خود جسورتر بود بازویش را گرفت و قبل از آنکه بتواند راه بیفتد او را روی همان صندلی در کنار خود نشاند. سیندخت فوراً برخاست دامن خود را مرتب کرد و گفت:
    - آیا مادرم به تو راه نشان داد که این طور با من به خشونت رفتار بکنی؟
    «مهندس» با غروری حاکی از پیروزی و سرمستی طول اتاق را تا دم در پیمود. دوباره به این سو چرخید و مثل خروسی که دور مرغش می گردد از کنارش رد شد. در چشمهایش نگاه کرد و گفت:
    - با تو من هرگز نمی توانم به خشونت رفتار کنم. تو در باغ وجود من گلی هستی. قبل از این وجود من کویری بود که جز خار در آن نمی روئید اما حالا آبشار خروشانی در آن به جریان افتاده که همه جا دور و برش را سر سبز کرده است.
    - این که شعر است!
    - بله، شعر است ولی تو جوابم را به نثر بده. به هر کلامی که می دانی بده.
    سیندخت گفت:
    - هنوز آن وقتی که من برای تو تکلیف معین کنم نرسیده است. پشیمانم که چرا آن یادداشت ها را برایت نوشتم. گویا از این کار نتیجه برعکس گرفتم.
    موقع بیان این گفته ها آقای فرزاد که حس کرد با یک جست از روی دره ای که او را از معشوقش جدا می کرد گذشته است، ناگهان دریچه دنیای تازه ای را به روی خود گشاده دید. دنیای رؤیاهای شیرین جوانی و عشق که سرچشمه زندگی و همۀ سعادتهای حقه آن است. دختر جوان، حالت کسی را داشت که عصر یک روز بهاری، در پی رعد و برق و رگباری ناگهانی توی باغ می کوشد خود را زیر سرپناهی برساند. اما هنگامی که می بیند به اندازه کافی خیس شده است، می ایستد. سیمای شاداب و به همان اندازه سپاسگزارش را بسوی آسمان خروشان می کند و اجازه می دهد که باران، این خدای باردهنده زمین، با سر و گیسو و بر دوش او هر چه می خواند بکند. او در حالتی که بیش از آن درنگ کردن را جایز نمی دانست و به راه می افتاد، به طعنه گفت:
    - مادرها همیشه می گویند پشت گردن بچه را نباید بوسید، قهرو بار میآید.
    «مهندس» از احساس خوشبختی گیج شده بود. جواب داد:
    - اگر تو قول مادرت را قبول داشته باشی من خوشبخت ترین مرد روی زمین خواهم بود.
    سیندخت ندانست چه بگوید. جلوی در اتاق، چند لحظه ای توی شیشه خود را برانداز کرد. موهای سرش بهم نخورده بود. گفت این موها را امروز مادرم این طور برایم درست کرد. می گفت به من می آید. اما امشب بازش خواهم کرد. توی کارخانه آدم نمی تواند به خودش ور برود.
    آندو به قصد رفتن از کارخانه با هم به راه افتادند. قلب های هر دو از واقعه ای که بینشان اتفاق افتاده بود می جوشید. سیندخت گفت:
    - از کار کلفت من راضی هستی؟ برای تو دسته گلی به آب نداده است؟
    - آه نمی دانم به چه زبانی باید از تو تشکر کنم که کمکم کردی. در این چند روزه او خیلی برای من کار کرده است. شیشه ها را تمیز کرده، کف اتاقها و آشپزخانه را که همه پر از لکه های رنگ بود سائیده. و از همه مهم تر، استخر را شسته که دیشب آبش انداختم. او برای من خیلی کارها کرده است.
    آیا میل نداری همین طور که می رویم، سر راه با من بیائی و خانه را ببینی؟ استخر را ببینی و بگویی پرده و مبلمان را چگونه انتخاب بکنم.
    سیندخت گفت:
    - تو که می خواهی هفته دیگر به آلمان بروی.
    من بیش از ده روز آنجا نخواهم ماند. وقت برگشتنم باید همه چیز آماده باشد.
    - اگر هم با تو به خانه ات بیایم و در خصوص پرده و مبلمان اتاقها نظری بدهم، این دلیل چیزی نیست.
    بیست دقیقه بعد آن دو به کوچه وفا واقع در خیابان بهداری رسیده بودند اتومبیل اپل جلوی در آهنی سربی رنگ بزرگی که از وسط شیشه های مشجر می خورد توقف کرد. آقای فرزاد کلید را توی در چرخاند و در همان حال گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اینطور که می فهمم آمنه مدتی منتظر شده و چون فکر کرده که ممکن است من به این زودیها پیدایم نشود در را قفل کرده و بیرون رفته است من به او کلید داده بودم تا موقع ناهار که برای تهیه غذا بیرون می رود در را باز نگذارد.
    هنوز آفتاب غروب نکرده بود و کبوترانی که در اوج آسمان پر می زدند آفتاب ملایم طلائی رنگی را که پس تیرگی های مغرب در حال نشستن بود، زیر بالهای خود برمی گرداندند. سیندخت به درون حیاط رفت و کنار استخر بزرگ آن که هنوز کاملاً پر نشده بود ایستاد. دیوارهای حیاط که از سنگ تراور تن سفید بود پرتوهای شیری رنگ نور را بر سطح آبی رنگ استخر افکنده و به زیبائی اش جنبه اسرارآمیز داستان های هزار و یک شب را داده بود. در وسط باغچه بزرگ حیاط یک درخت تنومند اکالیپتوس با برگهائی شبیه به برگ بید و چند درختچه بوته مانند شاه پسند بود. آن طرف تر، نزدیک دیوار، درخت ابریشمی بود با برگ های دراز آویخته که شبها می خوابید یعنی برگهایش فرو می بست و روزها از هم می گشود. درخت مثل بید مجنون بزرگی بود که در دو طبقه رشد کرده و بالا رفته بود. شاخه های زیبای آن شعبه شعبه شده و به شکل هفت فارسی از پائین بالا آمده، تمام روی سردر و قسمتی از حیاط را پوشانده بود.
    آقای فرزاد، روی لبه استخر چمباتمه نشست. خم شد و دستش را که تا آنج برهنه بود توی آب کرد. گفت:
    - به گمانم دو تا سه ساعت دیگر پر خواهد شد. باید دوباره برگردم و آب را ببندم.
    مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
    - وقتی که به این استخر نگاه می کنم یاد داستان تو می افتم و آن حوض خانه که از آن اسم برده بودی. ولی تو در این خصوص ذکری نکرده بودی که آیا شنا کردن می دانی یا نه.
    سیندخت از این یادآوری شرمگین شد. روی پاشنه پا چرخی خورد، موجی به اندام خود داد و گفت:
    - آه، نه چندان. فقط در یک طول چهار یا پنج متری- بیشتر از آنش را امتحان نکرده ام. در عوض شاید خوب یاد گرفته ام که چطور ثانیه های طولانی با چشمهای باز زیر آب بمانم و بالا نیایم. یا هوا را از سینه خارج کنم و کف حوض به زمین بچسبم. همه هنرهائی را که در قالب یک حوض کوچک می شود انجام داد می دانم.
    آقای فرزاد گفت:
    - آن کس که کار کوچک را خوب انجام می دهد از عهده کار بزرگ هم برمی آید. من اطمینان دارم که تو به خوبی می توانی چند طول این استخر را شنا بکنی.
    سیندخت در همان ابتدای ورود به حیاط چون دید آمنه کلفتش رفته است، در شأن دوشیزگی خود نمی دید که زیاد آنجا معطل کند. بنابراین، سر زدن به اتاق ها و نظر دادن در خصوص پرده و تزئینات، فعلاً امری زیادی بود. در همان حال که اندک اندک به در حیاط نزدیک می شد. گفت:
    - خوب دیگه، من باید زودتر به خانه برگردم. بچه ها دلواپسم هستند چون هوا تاریک شده است نمی شود رنگ نقاشی اتاقها را آن طور که هست تشخیص داد. فرصت دیگری همراه مادرم اینجا خواهیم آمد. او هم که باشد بهتر است.
    آقای فرزاد که وضع را اینطور دید، شتابزده به کوچه رفت و از صندوق عقب اتومبیل بسته مقوائی کوچکی را آورد. گفت:
    - اگر فهمی که در این بسته چیست، به دیوانگی من خواهی خندید. ماهها بود که در این شهر هر بار از جلوی لوکس فروشی نبش میدان می گذشتم، یک دست لباس تی تیش مامانی شنا که به شکل وسوسه کننده ای توی ویترین گذاشته شده بود نظرم را جلب می کرد. آرزو می کردم هر زودتر زمستان برود و تابستان و فصل شنا بیاید تا بتوانم آن را بخرم.
    سیندخت گفت:
    - ولی ما اهوازی ها زمستان را بیشتر از تابستان دوست داریم.
    آقای فرزاد با حرکاتی شتاب آلود بسته را گشود و لباس شنای یک تیکه را که از جنس ابریشم طبیعی به رنگ صورتی با گلهای بنفش پر طاووسی بود بیرون آورد. آن را جلوی روی دختر گرفت و با لحن پست تری فاش کرد:
    - و باید اعتراف کنم که این لباس هم در عشق من به تو نقشی بازی کرده است.
    سیندخت گفت:
    - در این صورت اگر این لباس به تن من نخورد عشق تو نیز مثل برگهای لاتاری پوچ از میان در خواهد آمد. خوب، از همین حالا می توانم بگویم که این لباس اندازه تن من نیست و شما در این شرط بندی بازنده حتمی هستید.
    او با ادای مخصوصی که حکایت از پختگی زنانه و اراده ی وی می کرد و بر هر بحث و گفتگو نقطۀ پایانی می نهاد، لباس را در بسته اش گذاشت و به دست «مهندس» داد. نگاه دیگری به دور و بر حیاط انداخت و گفت:
    - نظافت اینجا هنوز چند روزی کار دارد. قرنیزهای پائین دیوار همه گچی و سیمانی است، باید خوب تمیز بشود.
    دم در حیاط اتاقک سه در چهاری ساخته شده بود به منظور استفاده مستخدم یا سرایدار که پنجره اش به کوچه باز می شد. آقای فرزاد بسته لباس شنا را درون اتاق، روی پیش بخاری نهاد و در پاسخ دختر گفت:
    - بله، همین طور است، ولی بیشتر از این نمی خواهم مزاحم کلفت شما بشوم. در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته است.
    - این که تعارف است. این روزها که مادر من به اهواز آمده است، من در خانه به وجود این زن چندان احتیاجی ندارم. یک برس زبر سیمی بخر و به او بده تا دور حیاط و هچنین سنگ های کف را خوب بساید و تمیز کند. او برای اینگونه کارها جان می دهد.
    آقای فرزاد گفت:
    - پس دست کم بگذار به او پول یا انعامی بدهم.
    - نه، از این فقره هیچ حرف نزن که بدعادت خواهد شد. حتی برای ناهار هم به او پول نده. من می توانم از مادرم بخواهم که توسط بچه ها برای او از خانه ناهار بفرستد که مجبور نشود کارش را رها کند و بیرون برود. نمی دانم می دانی یا نه، مادرم برای آنکه ببیند او چکار می کند، دیروز آمده بود اینجا. همه جا را خوب دیده و پسند کرده بود. از آشپزخانه کاشی کاری شده آن با ردیف قفسه های مرتب، از حمام بزرگ با کاشی های گلدار به رنگ بنفش و سرامیک کف...
    کلام خود را ناگهان برید و گفت: شما گویا رنگ بنفش را خیلی دوست دارید. گلهای لباس شنا هم به رنگ بنفش بود.
    مهندس گفت:
    - رنگ بنفش رنگ شرم و حیا است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دختر ادامه داد:
    - او دئوترم را نفت ریخته، روشن کرده و بچه ها را، بچه های خودش را توی وان حمام شسته بود. شما باید ببخشید که بدون اجازه یک چنین کاری کرده است. خوب، او ذاتاً اینچنین زنی است، شلوغ و مثل کولی ها سرکش و لجام گسیخته. حیف که پدرم نتوانست او را رام کند و اینطور زندگی را بر خود و بر همه ما حرام کرد.
    آقای فرزاد در جواب او گفت که از شنیدن این خبر به دلیل اینکه نشانه نوعی یگانگی است خوشحال است. . امیدهای تازه ای به دل او راه یافته بود همه چیز در اطراف او از این داستان می گفت که تا رسیدن به مقصود که وصال این دختر دانا و شیرین بر بود، چندان فاصله ای نداشت. آن روز برای او بزرگترین روز زندگی اش بود. در حالی که ماشین را روشن می کرد و همراه محبوبه اش براه می افتاد تا او را به خانه اش برساند، گفت:
    - پس؛ فردا نیز دنبال آمنه خواهم آمد.
    - آری، فردا و پس فردا و پسین فردا. خلاصه تا روزی که همه کارهایت تمام شده است. اگر به سفر آلمان رفتی در مدت غیبتت او را می فرستم شب و روز نگهبان خانه باشد. از طرفی، صبح ها و عصرها لازم نیست خودت را برای او به زحمت بیندازی. خودش کوچه و خیابان را بهتر از من و تو می داند. کلید دارد، می آید در را باز می کند. فقط نکته اینجا است که روز به روز باید بداند وظیفه اش کدام است و تکلیفش چیست.
    بامداد روز بعد، طبق معمول روزهای قبل، ولی اندکی دیرتر، آقای فرزاد به در خانه فلاحی ها به دنبال آمنه رفت. برای او چند برس نرم و زبر و کارتک و بعضی مواد و محلولهای شیمیائی پاک کننده و ضد رنگ خریده بود. در بازار فرصت کرده بود تا سری به مغازه اسباب بازی فروشی بزند و برای بچه ها، هر کدام به فراخور سن و جنسیت، اسباب بازی های مناسبی بخرد و توی یک بسته بزرگ همراه بیاورد. در اتاق، فرنگیس برای او چای برد و به او خبر داد که آمنه به دستور سیندخت آن روز زودتر از معمول، خودش به سر کارش رفت. «مهندس» بچه ها را دور خود جمع کرد و اسباب بازی ها را هر کدام به دستشان داد. چون بنفشه و بابک به مدرسه رفته بودند سهم آنها را کنار نهاد. فرنگیس که از شادی به هیجان آمده بود خطهای پیشانی اش بالا جمع شد، چشمهایش دو دو زد و گفت:
    - شما مرد جوانمردی هستید. این همه علاقه به بچه ها نشان روحی بزرگ و دلی مثل دریا است. دخترم می گفت در آلمان که بودید اوقاتی که دیگران می رفتند پی تفریح و شادی و رقص و از این قبیل حرفها، شما در پانسیون می ماندید و بچه ها را سرگرم می کردید، بچه هائی که غالباً بی پدر بودند.
    او به بچه های خود نظر انداخت. لبخند مرده ای به لب داشت. ادامه داد:
    - این بچه ها را می بینی، این یتیم هائی که پدر دارند ولی این طور در بدر و بدبخت اند؟ اینها از ابتدای عمرشان هرگز روز خوش ندیده اند. نه روز خوش، نه روی خوش.
    «مهندس» با تأثری توأم با شرم یا سرافکندگی آنها را نگاه کرد. گوئی در این میان گناهی کرده بود. با همان سرافکندگی گفت:
    - بله داستان آنها را می دانم. سیندخت برای من گفته است.
    - نه، نمی دانید، سیندخت در این مورد چیزی نمی داند. من به او چیزی نگفته ام. آه، سیندخت دخترم، او فقط اینطور می داند که شوهر من مرا طلاق داده و این بچه ها را هم ندیده گرفته است. ایکاش بدبختی من این بود!
    دوباره با نگاهی کوتاه ولی تهی او را نگاه کرد. آقای فرزاد کمتر از او بهت زده نبود. زن از سر گرفت:
    - بدبختی من این بود که پدر اینها، آن بی غیرت بی وجدان، کاری را که کرده بود به گردن نمی گرفت. از اول مرا عقد نکرد و تا آخر هم وجود اینها را به عنوان فرزندان خودش نپذیرفت. از اول مرا عقد نکرد چون که زن داشت و طبق قانون نمی توانست زنی دیگر بگیرد. و من بدبخت که سرنوشت چشمانم را کور کرده بود، این را نمی دانستم. خوشبختی خیالی من با او تا زمانی بود که بچه اولم را حامله نشده بودم. طولی نکشید که زن او کشف کرد که شوهرش زنی دیگر را از شهرستان آورده و در یکی از محله های جنوب تهران، در خانه ای نشانده است. جای مرا پیدا کرد و با توپ و توپخانه اش به سر وقتم آمد. او خودش دو پسر و یک دختر دستگیر داشت و طبیعتاً نمی خواست توله تف لیس های دیگری به عنوان وارث مقابل روی بچه هایش برای خودش بتراشد. از این گذشته، چه زنی است که وجود زنی دیگر را به عنوان همسر یا معشوقه یا ضبطی شوهرش حتی برای یک ساعت یا یک روز بتواند تحمل کند؟ من موقعیت ضعیفی داشتم که هر کس می فهمید مثل سگ زخمی سنگ به سویم پرتاب می کرد. تا همین آخری ها که بچه سومم را زائیدم شب ها از ترس او آسوده نمی خوابیدم. مثل گربه های چشم باز نکرده اینها را به دندان گرفته بودم و از این کوچه به آن کوچه و از این محله به آن محله می بردم. محله های پست و خراب اطراف مسگرآباد که گورستان قدیم شهر است؛ خزانه فرح آباد جوادیۀ راه آهن، پل امامزاده معصوم، مسافرخانه های بدنام- و هر جا می رفتم نمی دانم او با چه علم غیب یا رمل و اصطرلابی فوراً می آمد و پیدایم می کرد. آن وقت توی مردم کاری می کرد کارستان- آبروئی برایم نمی گذاشت که بتوانم به حساب آن یک هفته آسوده زندگی کنم و آب خوش از گلویم پائین برود. هر خانه ای که بودم اگر خودم به رضای خودم نمی رفتم بیرونم می کردند. هفت سال همین کارم بود و هر چه به مردک فشار می آوردم که عقد رسمی ام کند یا لااقل بپذیرد که پدر این بچه ها است تا من بتوانم برای آنها شناسنامه بگیرم، زیر بار نمی رفت. زنش بیشتر از اینجهت میل نداشت من برای مدتی در یک خانه یا یک محله پا بگیرم که می ترسید با مردم انسی بهم بزنم و آنگاه آنها را توی ملاحظات نوع دوستی یا قید و بند و رودربایست بگذارم و یا تمام کردن استشهاد، برای بچه ها به نام پدرشان شناسنامه بگیرم. او از آن آپاراتی های روزگار بود، درس خودش را خوب روان بود. و از طرفی من، اگر می خواستم که او مطلقاً از جا و مکانم آگاه نشود، البته این کار شدنی بود. ولی در این صورت می بایست به طور کلی قید مردک، شوهرم را می زدم و نمی گذاشتم به سراغم بیاید؛ و اینهم بی معنی بود. من می خواستم مردم بدانند که بچه هایم پدر دارند. اما او، گفتم- نمی دانم چطور بو می برد. شاید از خود آن مردک می پرسید، یا اینکه برای او جاسوس تعیین کرده بود. به محض اینکه شبی پایش می لغزید و به خانه من می آمد، فردا صبح بدبختی من و این بچه ها در محله شروع می شد. گوئی من آن حشره ای بودم که پس از اولین معاشقه با جفت به حکم غریزه می باید بمیرم. گاهی فوراً همان شب و بلکه همان ساعت پیدایش می شد و او را با رسوائی از پیش من می برد. حالا دختر بزرگ من، هاله، همین ماه وارد هفتمین سال تولد خودش می شود. می باید سال گذشته اسم او را در دبستان می نوشتم، اما چگونه؟ شناسنامه اش کجاست؟ اسم پدرش چیست؟!
    او های های گریست. در یک لحظه چشمانش برآمده شد و اشک پهنای صورتش را تر کرد. نفس های بلند و رنج آلودی که می کشید گفتی با طول هفت سال درد و عذابش نسبت مستقیم داشت. بچه ها با اسباب بازی های خود سرگرم بودند. اما غم آنها را نیز فرا گرفته بود. بنفشه کوچک یک تخت خواب چوبی در دست داشت، آن را بلند می کرد و با ضربه های سخت توی پشت او می زد. این به عنوان اعتراض او بود که چرا گریه می کند. آنها هم به کوچکی خودشان معنی گریه را خوب می فهمیدند و به آن حساس بودند. می فهمیدند گریه ای که خودشان سر می دهند با گریه بزرگترها، با گریه مادرشان تفاوت دارد. آقای فرزاد اشک های درونی خود را فرو خورد و گفت:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوب، اگر بچه ها شناسنامه ندارند هیچ قانونی نگفته است که حق زندگی ندارند. مشکلات را بالاخره می شود یک جوری حل کرد.
    - نه، اینطور نیست. من کار خلاف کرده ام و باید تاوان آن را پس بدهم. این بچه ها هم دنباله من هستند و باید بکشند. من وقتی که قضیه شوهر سابقم آقای فلاحی را شنیدم که زنش را در دادگاه طلاق گفته، با خودم فکر کردم که این کار خدا بوده که خواسته است به من لطفی بکند. با این شوق به اهواز آمدم بلکه با او آشتی بکنم. اما او مرا نپذیرفت. او نخواست توی روی من نگاه بکند. الآن توی خانه او هستم ولی او نمی خواهد حتی برای دیدن دختر و بچه های خودش اینجا قدم بگذارد. این در موضعی است که او فکر می کند من مثل هر فرد دیگری شوهری داشته ام و زندگی سالمی، منتهی حالا به هر علت و دلیل که هست طلاق گرفته ام و اینجا آمده ام. اگر او از این ماجرا که به شما گفتم بو ببرد، دیگر در این شهر هم برایم آبروئی نخواهد ماند. مردم به دخترم هم با نظر بد نگاه خواهند کرد. من بد کرده ام. من به او جفا کرده ام توی یک شهر آبرویش را برده ام. من این عواقب را هرگز پیش بینی نمی کردم. جوان بودم. جاهل بودم. به خودم غره بودم. مرا گول زدند. اما حالا همه چیز عوض شده است. من دیگر آن زن پانزده یا بیست سال پیش نیستم. من زنی بلا کشیده ام. مردم را شناخته ام، غریبی دیده ام. من معنی نفرت را می فهمم و به او حق می هم که از من نفرت داشته باشد.
    او دوباره از شدت احساس نتوانست حرفش را تمام کند. پس از لحظه ای دوباره گفت:
    - بهرحال، حالا چاره ای ندارم جز اینکه خواه ناخواه از این خانه به جای دیگری بروم. اما کجا؟ خودم هم نمی دانم. بهترین راهی که به نظرم می آید این است که بروم و با بچه ها سر راه ماشین ها بنشینم. به عنوان مسافر- نه راه تهران، این شهر قتلگاه من است. از شنیدن نامش چندشم می شود- سر راه کازرون. من مطمئنم که ماشین پیدا می شود که ما را ببرد. اینها عاملین بدبختی من هستند. جلاد جان من اند. اما هرچه هستند از بند دل خودم هستند. نمی توانم خواری و بدبختی آنها را ببینم.
    او بنفشه کوچک را به طرف خودش کشید با دستمالی که سر شانه اش سنجاق کرده بود، آب بینی اش را که سرازیر شده بود گرفت. بچه از فشار دست او که گوئی نوعی عکس العمل در مقابل آن بدبختی ها بود، ناراحت شد، ولی به گریه نیفتاد. با تخت خواب و عروسکش پیش «مهندس» رفت. آقای فرزاد پاهای عروسک را از هم گشود و آن را برای وی روی زمین نشاند. به زن دلداری داد:
    - خانم، یک اشتباه را با اشتباه بزرگتر نمی توان جبران کرد. شما چه بخواهید چه نخواهید در هر حال مسئول زندگی این بچه ها هستید. شجاع باشید و آنها را بزرگ کنید.
    بیشتر از این ندانست چه بگوید. تعجب می کرد که چطور پدری تا آن حد از اخلاق و مروت انسانی به دور بود که حاضر نمی شد نام خود را روی کودکانی که نتیجه هوس های خود او بودند بگذارد. به قصد رفتن دست روی زانو زد و بلند شد. در همان حال گفت:
    - امروز روز پنجشنبه است و روز نیمه تعطیل. اگر خانم فلاحی دختر شما آمادگی داشته باشد و مانعی نبیند بعدازظهر با ماشینم می آیم و شما را می برم به خرمشهر. آنجا لنج سوار می شویم و با بچه ها روی شط می گردیم. یک گردش دو سه ساعته روی آب، در هوای خنک بهاری، روحیه همه ما را عوض خواهد کرد. من، شما، او، و همۀ بچه ها. حتی اگر بخواهید می توانید آقای فلاحی را هم خبر کنید تا در صورتی که مایل اند با ما بیایند. وقت آن رسیده است که من و او با هم بیشتر آشنا بشویم.
    او خندۀ خشک و کوتاهی کرد و افزود:
    - بالاخره منهم جزو این خانواده هستم. هر چند که هنوز به خودم امیدوار نیستم.
    فرنگیس گفت:
    - آقای مهندس، یک چیزی را به شما بگویم. من از دخترم دور بوده ام، ولی روحیات او را می شناسم. چون شما مستقیماً با خود او وارد گفتگو شده اید نتوانسته اید جواب دلخواهتان را بگیرید. اما اگر پدرش به شما جواب موافق بدهد او رفتارش به کلی عوض خواهد شد. او خیلی در بند نجابت خانوادگی است.
    - بله، خود منهم همین فکر را می کردم.
    آن روز موقعی که آقای فرزاد به کارخانه رسید ساعت یک ربع به نه بود. خانم فلاحی فتوکپی شناسنامه ها را همراه نامه توسط نامه بر کارخانه به بیمه فرستاده بود. «مهندس» برای او علت دیر آمدن خود را توضیح داد، ولی به طور سربسته و ناروشن. با خود اندیشید که به هیچ وجه نمی باید راز زن بی نوا را نزد دختر فاش سازد. همچنانکه راز این یکی را نیز نمی توانست پیش مادر فاش سازد. این طور اضافه کرد:
    - مادرت رفته رفته قطع امید کرده است که بتواند با پدرت آشتی کند.
    سندخت گفت:
    - همین موضوع واقعاً برای ما مسئله و مشکلی شده است. و از شما چه پنهان، من امروز قصد داشتم فرصتی به دست بیاورم و با شما مشورت کنم که چاره کار چیست. پدرم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست از خر سیاه شیطان پائین بیاید و نسبت به او نرمشی نشان بدهد یا گذشتی بکند. الآن نزدیک سه هفته است که از ما قهر کرده و به خانه نمی آید. خور و خواب و سر تا پای برنامه زندگی اش بهم خورده است. غذاهای بیرون او را بیمار کرده. شب ها در اتاقی می خوابد که در و دیوارش را تار عنکبوت گرفته و به عمرش رنگ آفتاب را ندیده است- روی یک تیکه گلیم که کاسه آبی کنارش است و موش ها اطراف او رژه می روند. و چون جایش ناراحت است من مطمئنم که خواب درست نمی کند. در تنهائی توی فکر و خیال می رود و چطور می شود که نرود. به آن زن می اندیشد که حالا استخوانهایش در شکم کوسه ماهی ها است. چطور او را راضی کرد که زنش بشود؟ چگونه او را برداشت به کرمانشاه و قصرشیرین برد و بعد به اهواز برگشت؟ و آن وقت این صحنه آخر، این ماجرای وحشت انگیز؟ هر کس که بشنود از وحشت یا نفرت موی بر تنش راست می شود. از طرفی، او اگر بخواهد دوباره با مادرم ازدواج بکند چون در شناسنامه اش نام آن زن هست می باید تقاضای المثنی بکند.
    آقای فرزاد به حالت اندیشه دست روی چانه و لبهای خود نهاده بود. گفت:
    - بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - و آنگاه باید فکر کرد و دید که اگر مادرم از ما نومید بشود، با این بچه های ریز و دستگیر به کجا پناه خواهد برد؟ در این شهر چه خواهد کرد؟ اگر آن بچه ها را نداشت غمی نداشت. اما این بچه ها دست و پای او را بسته اند.
    - بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است. واقعاً بغرنج.
    چهره «مهندس» هنگام ادای جمله های فوق کاملاً بی خون بود. ظاهراً او نیز از پیدا کردن هر راه حلی در این خصوص عاجز می نمود. یا شاید احتیاج به وقت و فرصت بهتری داشت. گفت:
    - در این هفته من چند بار پیاپی به خانه شما آمده ام. نمی دانم عکس العمل یا برداشت پدرت در این خصوص چیست. دلم می خواهد امروز که پنجشنبه است بعدازظهر ساعتی به خانه شما بیایم و بیشتر با هم صحبت بکنیم. منظورم من و تو است. اگر هم دوست داشته باشی به اتفاق مادرت و بچه ها کمی به هواخوری بیرون برویم. من با مادرت صحبت کردم. او راضی است. حتی گفتم که اگر آقای فلاحی هم لطف کنند و با ما بیایند نور علی نور خواهد بود.
    سیندخت فوراً گفت:
    - پدرم نخواهد آمد. از این یکی من یقین کامل دارم. و اما من، اگر پدرم بفهمد که با مادرم از خانه بیرون رفته ام، هر جا که می خواهد باشد، حتی به خانه عمه ام، خیلی ناراحت خواهد شد. در حقیقت این اشتباه را بر من نخواهد بخشید. درست است که مادرم اینک پیش من و در خانه ما است. این موضوعی است خارج از اراده من و پدرم. زیرا بهرحال نه من و نه هیچکدام دوست نداریم و در صدد آن نیستیم که او را از خانه برانیم.
    آقای فرزاد گفت:
    - آه، تقریباً پیش بینی این وضع را می کردم.
    سیندخت گفت:
    - با این وصف آمدن شما به خانه ما مرا خوشحال خواهد کرد. بعدازظهر منتظر شما هستم.
    «مهندس» او را که در حال بیرون رفتن از در دفتر بود دوباره صدا زد. زیرچشمی نگاهش کرد و به طور رازدارانه ای گفت:
    - یک مطلب دیگر، دیروز شما چیزی را در ماشین من جا گذاشتید.
    سندخت سرخ شد. از روی هیجان و شرم، به سر و گردن زیبایش حرکتی داد و گفت:
    - آه بله، دستمال گردنم را.
    - من آن ر ابرداشتم. ولی قصد ندارم آن را به شما بدهم.
    - می توانید، چونکه رئیسید.
    - نه، موضوع ریاست در کار نیست. می خواهم از شما یادگاری داشته باشم. دیشب هزاران بار آن را بوئیده و بوسیده ام.
    مخاطب او نایستاد تا آخرین کلمات این جمله ها را بشنود. به اتاق خود رفت. ماشین دستی نمره زنی را برداشت و از آنجا در یک چشم بهمزدن خود را به سالن پرس و بسته بندی رساند. در خود احساس سبکی و شادی می کرد. ولی در همانحال یقین نداشت که پیشنهاد مرد را در صورتی که به او می شد رد نمی کرد. در این خصوص هنوز تصمیم درستی نداشت.
    آقای فرزاد طبق گفتگوهائی که شده بود آن روز ساعت سه بعدازظهر به خانه فلاحی ها رفت. ولی چون می دید که سیندخت نمی خواست یا اگر می خواست به جهات اشاره شده نمی توانست در آن کیفیت همراه مادرش از خانه بیرون بیاید، او هم پیشنهادش را تکرار نکرد و ترجیح داد در همان چهار دیوار بسته ساعاتی را به هم صحبتی با دلدارش بگذراند. اما دشواری کار، موضوع بچه ها بود، که از ساعت ها پیش از ورود او خود را آماده برای بیرون رفتن کرده بودند- بیرون رفتن از خانه به قصد یک سواری طولانی در ماشین اپل قرمز رنگ تا خرمشهر و آنگاه گردش روی آب ها به وسیله لنج. هاله و ژاله این خبر را به بنفشه و بابک داده و آنها با شادی و سر و صدا و بی تابی فراوان جزئیاتش را برای این یکی ها تشریح کرده بودند. و اینک هر چهار نفر آنها توی دهلیز کوچک خانه، لباس به تن و کفش و جوراب به پا، وول می خوردند، بالا و پایین می پریدند، لحظه به لحظه جلوی در اتاق پذیرائی ظاهر می شدند، خود را به رخ بزرگترها می کشیدند و با منتهای ناشکیبائی منتظر بودند که آنها کی صحبت های بین خود را کنار می گذاشتند و از جا برمی خاستند.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هاله و ژاله که به گوش خود این وعده را از دهان «مهندس» شنیده بودند، اینک وقتی که از مادرشان می شنیدند که از گردش بیرون خبری نیست، به هیچ روی حاضر به تسلیم نبودند. سرانجام سیندخت گفت:
    - برای یک بی نماز در مسجد را نمی بندند. اگر من نخواهم یا نتوانم بیایم چرا باید مانع عیش شماها بشوم. این بچه ها جائی را ندیده اند. همیشه توی خانه زندانی اند. از طرفی، شما به آنها قول داده اید، اگر به آسانی قول خود را بشکنید، علاوه بر آنکه ناراحتشان می کنید یک درس بد هم به آنها می دهید که شکستن قول چیز عادی است.
    فرنگیس می دانست که او به خاطر پدرش بود که دعوت را رد می کرد وگرنه چه دلیلی داشت که نمی آمد. پرسید:
    - آیا به راستی نمی توانی بیائی؟
    دختر با لحنی تا اندازه ای تند و غیرعادی جواب داد:
    - نه، مامان، اواه این چه حرفی است که می زنی؟ معلوم است که نمی توانم.
    فرنگیس سرخ شد و گفت:
    - خوب، دخترم، تو نمی خواهی با من بیرون بیائی. حق داری. وگرنه تو که یک روز با آقای «مهندس» بیرون رفته و روی کارون سوار قایق شده ای. نمی گویم بد کاری کرده ای، خیلی هم خوب کاری کرده ای.
    سیندخت که خونسردی خود را بازیافته بود حرف او را برید:
    - مامان، چون من یک بار رفته ام به همین دلیل بار دوم دیگر دوست ندارم. ولی چون بچه ها چیزی شنیده اند حالا منتظرند که آنها را ببرند به گردش. من مانعی در این کار نمی بینم- منتهی اگر باعث زحمت آقای «مهندس» نباشد.
    فرنگیس در چهره دخترش نگریست ولی از درک فکر باطنی او عاجز ماند. با خود گفت:
    - شاید او می خواهد در فرصت تنهائی پدرش را صدا بزند تا صلاح و مصلحت بکنند و راجع به من تصمیم بگیرند.
    آقای فرزاد به میان حرف آمد و با فروتنی مخصوصی گفت:
    - این پیشنهادی بود که خود من پیش بچه ها عنوان کردم. بنابراین اگر زحمتی دارد با طیب خاطر آن را می پذیرم. در حقیقت خود من کمتر از آنها شایق به این گردش نیستم.
    بچه ها دوباره به هوا پریدند. «زردآلو کاله» هم به تقلید آنها توی دهلیز مثل مرغابی بالهایش را از دو سو گشوده بود و ورجه ورجه می کرد یا دستها را بهم می کوفت. کفش های پاشنه بلند مادرش را به پا کرده، سرش را با پوزه باز و خندان، خشک بالا گرفته بود، می کوشید که به زمین نیفتد. سیندخت از این معرکه ای که بچه ها گرفته بودند خنده اش گرفت. آقای فرزاد هنوز کاملاً مطمئن نبود که دختر جوان و زیبا در آخرین لحظه به خاطر همراهی با جمع یا کشش باطنی دل خودش، تصمیمش را عوض نمی کرد. مستقیم توی چشمان او نگاه کرد، گوشه لبش را زیر دندان گاز گرفت و به طور قاطعی گفت:
    - من آنها را می برم.
    سیندخت گفت:
    - البته مامان هم همراه شما خواهد آمد.
    فرنگیس گفت:
    - نه، او بچه ها را خواهد برد، من چه لازم است که بروم. من می روم به خیابان و کمی توی مغازه ها را نگاه می کنم. در این سه هفته ای که به اهواز آمده ام ناسلامتی هنوز فرصت نکرده ام بیرون بروم. بنفشه را خودم نگه می دارم. او چهار بچه را خواهد برد.
    دختر به او اعتراض کرد:
    - نه مامان، اگر شما نباشید او یک نفر چطور می تواند از چهار تا بچه کوچک مواظبت کند؟ هم ماشین براند هم مراقب کارهای اینها باشد. اگر یک وقت یکی از آنها در ماشین را باز بکند و خدای نکرده بیرون پرت بشود چه؟!
    فرنگیس ناچار قبول کرد:


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوب، من می روم. ولی یک گردش کوتاهی در همین اهواز و کنار کارون کافی است. گردش خرمشهر بماند برای بار دیگر. بچه ها هم به همین خیلی راضی باشند. شما هم دخترم، برو با پدرت صحبت کن. اگر او به راستی از آمدن من ناراحت است و می خواهد همچنان به این قهر و گریزش ادامه دهد، من فکر دیگری بکنم. ای، چاره به اولاد آدم قحط نیست. بالاخره یک فکری می کنم. در دنیا که بسته نشده است.
    ده دقیقه از رفتن آقای فرزاد و بچه ها نگذشته بود که آقای فلاحی پیش دخترش به خانه آمد. سیندخت از توی حیاط او را صدا زده بود. در اتاق نشیمن به جامه دانها و وسائل زن سابقش نظری انداخت. با نوک پا به یکی از جامه دانها زد تا سنگینی اش را بفهمد چیست. چنانکه گفتی برنج یا گندم توی غربال باد می داد تا خاکش را بگیرد، چند بار از طرفین دستهایش را تکان داد و از سر غیظ گفت:
    - واه، واه، چه بچه های پر سر و صدا و تخم زولی! اینها را معلوم نیست چطوری پس انداخته است. شک دارم که هیچ وقت پدری روی سر داشته و تربیتی دیده اند. از رفتار آنها کاملاً پیدا است. در این دو سه هفته، من توی آن خانه از سر و صدای اینها خواب و آسایش نداشتم.
    سیندخت دستمالی به سر بسته بود. مشغول سوهان زدن ناخن انگشتان دستش بود. بی تفاوت گفت:
    - چون شما چشم دیدن اینها را نداری به کمترین صدا و شیطنتشان ناراحت می شوی. این قاعده طبیعی است.
    آقای فلاحی به درگاهی پنجره اتاق تکیه داد. سرش را برگرداند و از روی شانه اش گفت:
    - اینطور که از سر و صدا و جیغ و ویغ بچه ها موقع بیرون رفتن فهمیدم آقای مهندس آنها را برای گردش به خرمشهر برد. تو چرا نرفتی؟ (کلمه مهندس را نیم جویده و بطور محسوسی از روی اکراه به زبان آورد. مثل اینکه عارش می آمد.)
    سیندخت از نزدیک نگاهش به ناخنی بود که سوهان می زد، جواب داد:
    - آقای مهندس از شما هم دعوت کرده بود- من و شما و همه، که دستجمعی برویم. قصد داشت برای ما لنج بگیرد تا کناره را سیاحت کنیم. من چون فکر می کردم که دعوت را قبول نخواهی کرد، نخواستم خبرت کنم. بخصوص اینکه خودم هم چندان مایل نبودم.
    آقای فلاحی کلاهش را در دست گرداند. توی حیاط را نگاه کرد و در همان حال پرسید:
    - این آقای مهندس مثل اینکه هدفی دارد که اینقدر اینجا می آید. مُهر به مسجد جا می گذارد. آیا، آیا، او به تو ابرازی کرده است؟
    - ای، همچین.
    - خوب، نظر تو چیست؟ آیا به او جواب موافق داده ای؟
    سیندخت در حالی که به شدت سرخ شده بود و این سرخ شدن به خاطر جوابی بود که می داد، گفت:
    - من تصمیم دارم شوهر نکنم. بی میل نبودم این را شما بدانید.
    آقای فلاحی پوزخند زد:
    - تصمیم داری شوهر نکنی مگر به یک جوان خوب و برازنده.
    - نه، هرگز و به هیچ کس. این گفته شوخی نیست. پدر، تو مرا خوب می شناسی.
    - شاید می خواهی درس اخلاق به من بدهی که آن قدر بی اراده و سست عنصر بودم- در مقابل یک زن شوهر مرده- تو می خواهی به پدرت بگوئی که انسان آنقدرها هم نباید چشم بسته پای بند غرایز و امیال کور خودش باشد، اینطور نیست؟
    - بله، کاملاً همینطور است پدر. من شما را دوست دارم، این را خود شما نگفته می دانید. من برای شما احترامی واقعی قائلم. ولی اگر شما آن کار را نکرده بودید حالا سرنوشت من طور دیگری بود؛ زندگی من به روال دیگری بود. شما با سرنوشت و با زندگی من بازی کردید.
    - و با سرنوشت و زندگی خودم هم. شما آن جوان را دوست داشتید؟
    - صحبت بر سر دوست داشتن نیست پدر. این چه حرفی است که می زنید و سئوالی است که می کنید. من و او هر دو فکر می کردیم که زن و شوهر خواهیم شد. در این صورت چطور ممکن است بگویم که دوستش نداشتم یا مرا دوست نداشت. مثل آن است که از کسی بپرسند آیا دست یا پا یا چشم خود را دوست داری؟ من و او مثل دو پرنده که آشیان خود را می سازند می خواستیم تا پایان عمر با هم باشیم. او عاشق من بود و من برای او از هوائی که به سینه فرو می داد یا آبی که می نوشید گواراتر بودم. شما این چیزها را خوب می دانید.
    - خوب، حالا که او رفته است. از خودت شنیدم که برای همیشه از این دیار رفته است و شاید هرگز برنگردد. آن زن هم رفت به انجائی که حق جا است. به ابدیت پیوست و همه چیز تمام شد. یا اینکه فکر می کنی که پدرت هنوز پند نگرفته است؟ تا آنجا که به خاطرم هست تو روزهای اول که آن جوان اعرابی را دیدی به او تمایلی نداشتی، درست مثل همین حالا که کس دیگری برایت پیدا شده و تو نمی توانی تصمیم بگیری. یا می توانی ولی قندرون بخودت می چسبانی و ناز می کنی. یک مهندس تحصیل کردۀ آلمان که رئیس خود هم هست. از این بهتر منتظر چه هستی؟ مرگ می خواهی برو گیلان!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - من شوهر نخواهم کرد.
    - لابد تا وقتی که پدرت زنده است. خوب، اینهم تصمیمی است. در این صورت یقیناً من زودتر از عمر خودم خواهم مرد.
    در این موقع آمنه که از خانه «مهندس» باز می گشت وارد شد. آقای فلاحی فوراً به او دستور داد تا برود و رختخواب و وسائلش را از آن حیاط بیاورد. وقتی که این فرمان انجام شد، از او خواست که جامه دان ها و وسائل فرنگیس را بردارد و توی دهلیز، پشت در حیاط بگذارد تا وقتی که زن به خانه برمی گردد بفهمد که عذرش را خواسته اند و باید برود برای خودش فکر جای دیگری بکند. سیندخت بیش از پیش غمین شد؛ اما به سکوت و بی تفاوتی ظاهری خود ادامه داد. آقای فلاحی عمداً و با حالت هائی تصنعی سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد. لباسهایش را بیرون آورد. متکا نهاد و روی فرش به آن تکیه داد. با کلمات نیشدار و تحقیرآمیزی که حکایت از خشم فرو نشسته اش می کرد، گفت:
    - تو اگر هم بخواهی شوهر بکنی، تا این مادر را در کنار خود داری حسابت پاک است. حالا این آقای مهندس رئیس تو باشد یا هر کس دیگر، فرق نمی کند. شوهری جستم واسه دخترم- خودم سوخته برشته ترم!
    سیندخت روی دست انداز درگاهی که به قدر هشتاد سانتی متر از زمین فاصله داشت نشسته بود. دستهایش روی پاهایش بیکار مانده بود. گفت:
    - پدر، منظور تو چیست؟ او مادر من است. درست است که او مرا گذاشت و رفت و در مدت هشت سال از نوشتن چند خط نامه برای من دریغ کرد. اما برای من حالا همه چیز گذشته است. به علاوه، او به من پناه آورده است. آدم یک مار را که به او پناه می آورد و زیر سقف خانه اش لانه می کند، یا یک حیوان درنده را که از سرما توی آغلش می آید نمی کشد یا حتی بیرون نمی کند، تو چطور توقع داری او را بیرون کنم؟
    - بله، ولی آن موقع که این مار نیشش را در پای تو فرو کرد دیگر خیلی دیر شده و کار از کار گذشته است، من این چیزها را دیده ام و از زبان تجربه حرف می زنم نه احساسات. تو او را بیرون نخواهی کرد، من او را بیرون خواهم کرد. بگذار هرچه می شود زودتر بشود.
    سیندخت کارش را رها کرد و رفت توی حیاط روی سنگ پله جلوی راهرو نشست. ساعت توی راهرو پنج ضربه نواخت. چند دقیقه ای نیز پشت سر آن سپری شد. بچه ها برگشتند. بابک و بنفشه بودند بدون آنهای دیگر. سیندخت تعجب کرد که چرا به آن زودی به گردش خود پایان داده بودند. سر تا پای رفت و برگشت آنها از یک ساعت و نیم بیشتر نشده بود. بنفشه به خواهر بزرگ خود خبر داد که فقط تا یکی از خیابان های کوتاهی که به کارون منتهی می شد رفته، آنجا نیم دوری سوار قایق شده و زود برگشته بودند. آقای مهندس ناگهان یادش آمده بود که کار مهمی دارد و می باید برای انجامش به هتل برگردد. آقای فلاحی، هنگامی که دختر کوچکش این خبر را به سیندخت می داد، از پنجره گشوده اتاق که کرکره حصیری داشت و کرکره در این موقع بالا بود، او را می دید و حرفهایش را می شنید. بنفشه به خواهرش نزدیک تر شد، با حالت مخصوص بچه های هفت هشت ساله سرش را بغل گوشش برد و آهسته گفت:
    - آنها سر کوچه خودمان توی پیاده رو خیابان نشسته اند و آمد و رفت ماشین ها را تماشا می کنند. ماما فرنگیس چون فکر می کرد «بابا» به خانه آمده ترس داشت بیاید. از من خواست که اگر «بابا» آمده بروم به او خبر بدهم.
    آقای فلاحی فهمید که او چه می گوید. از حرکات کودکانه اش که یک کلمه می گفت یک کلمه سرش را برمی گرداند و توی پنجره به «بابا» نگاه می کرد فهمید. گفت:
    - نه، لازم نیست به او خبر بدهی که من خانه آمده ام یا نه. من حالا تکلیفش را روشن می کنم.
    سر را با اخم ملایمی که به ابرو داشت تکان داد. به آمنه که حاضر به خدمت و گوش به فرمان توی راهرو ایستاده بود اشاره کرد و گفت که جامه دانها و وسائل را بردارد و سر کوچه به صاحبش تحویل دهد.
    سیندخت همان طور بی حرکت، توی حیاط، روی سنگ پلۀ جلوی راهرو نشسته بود. بعد از آنکه آمنه جامه دانها را برد و راه دوم برای بسته رختخواب برگشت، به درون اتاق آمد و به پدرش گفت:
    - اگر بنای براین باشد مادرم خیلی چیزها پیش ما دارد که همان وقت ها می بایست می برد و نبرد. من شکی ندارم که آنها را طلب خواهد کرد.
    آقای فلاحی دستش را به یک طرف باز کرد. گفت:
    - من مانعی نمی بینم. بدون چیزهای او نیز ما می توانیم زندگی بکنیم.
    سیندخت با تعجب و حیرت او را نگاه کرد. این سرسختی او برایش قابل انتظار نبود. روز اولی که مادرش را دم در کارخانه دید و با هم به خانه آمدند هرگز پیش بینی این وضع را نمی کرد. او مرد بلغمی مزاج و سست اراده ای بود، علی الخصوص وقتی که پای زن به میان می آمد. سیندخت یک دل با خود فکر می کرد که شاید روز اول بد عمل کرد و بطور خیلی ناگهانی خبر آمدن مادر را به او داد. شاید اگر به کیفیت دیگری عمل کرده بود پدرش از خانه قهر نمی کرد و بعد هم سر قوز نمی افتاد. و حالا هم بدون شک او می خواست تلافی سفورا را سر این بیچاره درآورد.
    سیندخت اشک در چشمانش جمع شده بود. چادر خانه اش را نوک سر انداخت تا برود از مادرش عذر بخواهد و بگوید که این تصمیم پدرش هیچ ربطی به او ندارد و اگر او می خواست در مقابل تصمیم پدرش ایستادگی بکند شاید پیرمرد کوتاه می آمد و شدت عمل به خرج نمی داد، ولی به طور قطع و یقین پاشنه کفشش را ور می کشید و همان شب از آن شهر می رفت- می رفت چنانکه هرگز دیگر پشت سرش را نگاه نکند. حالات و حرکات و هر جزء رفتار وی گویای این حقیقت بود که او به شکل دیگری عکس العمل نشان می داد که برای همه آنها و بخصوص خود مرد نتیجه های مصیبت بار می داشت.
    آقای فلاحی بدنبال دختر به دم در حیاط آمد. او را که تا کمر کوچه رفته بود فراخواند:
    - می خواهی چکار کنی سیندخت؟ تو برای او هیچ کاری نمی توانی بکنی. پس بهتر است به حال خودش بگذاری اش. او در اندیمشک قوم و خویش دارد. می رود پیش آنها.
    تنها به این گفته بسنده نکرد. با همان لباس خانگی تنش، چند قدمی تند در طول کوچه برداشت و خود را سر راه دختر قرار داد. پدرانه به او امر کرد:
    - برویم، برویم توی خانه. مرده ای که یک باز زنده شد و از غسالخانه برگشت، بار دوم که مرد شیون و زاری ندارد.
    و به این ترتیب مانع رفتن وی شد.
    سیندخت برای اولین بار در طول زندگی اش می دید که از نظر خصوصیت اخلاق انسانی که بر پایه کمک به هم نوع و نیکوکاری بنا شده بود، ورطه هول انگیزی جلوی پایش دهان گشوده بود که سقوط در آن به نظرش غیرقابل اجتناب می نمود. آیا او برای کمک به مادرش به راستی راه و چاره دیگری نداشت و همه درها به رویش بسته بود؟ در آن لحظه که دوباره به خانه برگشته و توی اتاق پناه برده بود این سئوالی بود که از خود می کرد. از بخت بد، آقای فلاحی تمام ساعات عصر و غروب آن شب را در خانه ماند و بیرون نرفت. مراقب و گوش به زنگ بود نکند یک وقت زن سابقش دوباره برگردد و بچه ها او را به درون راه بدهند. ساعت ده شب، پس از خوردن شامی مختصر به رختخواب رفت و چراغ اتاقش را خاموش کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد. سیندخت شتابزده پشت در رفت. صدای «مهندس» بود که به گوش می رسید. در را گشود، آقای فرزاد خودش تنها بود. از این زحمت بی موقع عذر خواست و فوراً خبر داد:
    - مادرت به آن خانه آمده است. با جامه دان و وسائل.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او به درون راهرو آمد. اما همانجا پشت در ایستاد و تعارف دختر را رد کرد که به اتاق پذیرائی برود. چون فکر می کرد که سایر ساکنین منزل و بچه ها در خواب بودند، آهسته صحبت می کرد. ادامه داد:
    - ظاهراً شما وسائل او را بیرون گذاشته اید که هر جا می خواهد برود.
    سیندخت پیراهن گشاد سرخانه به تن داشت. دستش را جلوی سینه اش که باز بود گرفت و جواب داد:
    - من نه، پدرم. من هم جز تمکین و اطاعت او چاره ای نداشتم. او حالا در خانه شما است؟
    موقع گفتن جمله های بالا، دختر چنانکه گفتی سردش بود رنگش پریده بود و کلمات جویده جویده و به سختی از لای دندانهایش بیرون می آمد. مهندس گفت:
    - آری، و من هم می روم به هتل. او یک امشبی بیشتر آنجا نخواهد ماند. گفته است که فردا صبح قصد دارد برود سر راه کازرون شیراز و با هر ماشینی که برسد سوار شود و برود به شیراز.
    برق اتاق نشیمن روشن شد و نور آن از کتیبۀ در توی راهرو افتاد. سیندخت فهمید که پدرش برخاسته است و مشغول پوشیدن لباسهای خود است تا پیش بیاید و با «مهندس» حرف بزند، یا اینکه جواب او را بدهد. آقای فرزاد گفت:
    - من خیلی کوشیدم که او را از این تصمیم منصرف کنم. من آنها را به یک رستوران لب ساحل بردم. شام را با آنها خوردم. مادرت به کلی غرورش درهم شکسته است. خیلی دلسوخته و مضطرب به نظر می آید. پیاپی اشک می ریخت. می دانی، به شما رازی را بگویم. شوهر او در تمام مدت این چند سال و با وجود آوردن سه بچه، هرگز زیر بار نرفته که او را عقد بکند. حتی حاضر نشده نام خودش را روی بچه ها بگذارد و برای آنها شناسنامه بگیرد. بنابراین در حال حاضر چون شناسنامه ای ندارند وجودشان توی این دنیا قاچاقی است. قضیه او مضحک تر از هر قضیه ای است که من تاکنون دیده یا شنیده ام. چقدر این زن ساده دل و خوش گمان بوده و گول آدم رذل دیوصفتی را خورده ست.
    «مهندس» سکوت کرد و سر را به زیر انداخت. پس از لحظه ای دوباره گفت:
    - تنها راهی که به نظرم می رسد این است که شاید در این شهر مرد پاکدل و خیرخواهی پیدا بشود که پدرخواندگی این بچه ها را قبول کند تا او بتواند برای آنها به نام وی شناسنامه بگیرد. اگر دنیا همه جا پر است از آدمهای عوضی، آدم خوب هم به کلی قحط نیست. اما پیدا کردن چنین مردی اگر هم یافت شود از عهده خود زن خارج است. او یک نفر است و همین قدر وقتش و نیرویش اجازه می دهد که دور این سه تا جوجه بپلکد و آب و دانه جلوشان بگذارد، یا مف آنها را بگیرد و دور بیندازد. اگر او چند وقتی تاب بیاورد و در این شهر بماند، من به هر وسیله شده با یک بررسی و جستجوی درست و دقیق در حال و روزگار مردم این شهر، در طبقه بازرگانان و اشخاص صاحب وسیله، برای او دست به کار خواهم شد. خوشبختانه من از طریق کارخانه تماس هائی با اشخاص دارم که کارم را راحت می کند. مادر تو اگر فرصت داشته باشد و به خودش برسد زیبا است و حسابی هم زیبا است. چه بس کسی پیدا بشود که هم پدری بچه هایش را قبول کند و هم همسری خودش را. اما خوب، این کار می ماند تا بعد از مراجعت من از آلمان.
    سیندخت مطمئن بود که پدرش در اتاق این صحبت ها را می شنید. شاید او قصد داشت بیرون بیاید و با مهمان گفتگو کند، اما موضوع تازه که بهرحال نمی توانست تعجبش را برنیانگیزد مانع بیرون آمدنش می شد. آقای فرزاد یک جمله دیگر به گفته های خود افزود:
    - گفتم، البته اگر او حوصله بکند.
    سیندخت گفت:
    - شما قطعاً روی این موضوع با او صحبت کرده اید. خوب، نظر خودش چیست؟
    - نه، نه، نخواستم غرور او بیشتر از آنچه بود شکسته شود. من فقط به او دل دادم که به زندگی امیدوار باشد من چطور می توانم به او بگویم که صبر کند تا من برایش شوهری پیدا کنم، یا کسی را که پدرخواندگی بچه هایش را قبول کند؟ بدیهی است، او زن است و هر زن غروری دارد. بنابراین بدون ارائه یک راه حل روشن و امیدوارکننده، من مشکل می دانم که بتوانم فردا مانع رفتن او بشوم. او واقعاً و عمیقاً از پیش آمد امروز ناراحت شده است. خانم فلاحی، بهرحال من وظیفه داشتم بیایم و بشما خبر بدهم که او به منزل من آمده است و چه تصمیم هائی دارد. تا ببینم فردا چه پیش خواهد آمد.
    آقای فرزاد خداحافظ گفت و رفت. سیندخت به اتاق آمد. همان طور که گمان برده بود پدرش لباس هایش را پوشیده بود تا بیرون بیاید، ولی روی صندلی نشسته بود. تا او وارد شد گفت:
    - خوب، پس این زن مکافات خود را پس داده است. حالا باید راز این را که او در مدت هشت سال به کلامی یا به سلامی یاد هیچکس را نکرد دریافت. مانند قوچی که توی بیابان شاخش به پشمش گیر کرده و از گله جدا مانده است چنان با خواری و بدبختی دست به گریبان بوده که حال و روز خودش را نمی فهمیده است. ناز شست آن مرد نخاله ای که فهمید با یک چنین زن احمق و به قول «مهندس» ساده دلی چطور باید رفتار کرد. اما اگر این آقای رئیس تو گمان کرده است که کسی حاضر می شود اسم خود را روی این زن و بچه های حرامزاده اش بگذارد پر اشتباه رفته است. دست کم در این ولایت نه. او بهتر است به همان شیراز برود که مردمانش چون اکثراً اهل خود محل هستند بیگانه نوازترند. او اگر همین امشب به شیراز حرکت کند بهتر از فردا است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/