سیندخت اندکی دستپاچه شد. رنگش از سرخی به سفیدی مهتابگونی گرائید. صورتش لاغرتر شد. در حالی که از روی نوعی سرگردانی اطراف خود را جستجو می کرد، روی صندلی، یعنی یک گوشۀ طرف جلو آن نشست. پرسید:
- خوب، شما برخواهید گشت- مگر نه؟
آقای فرزاد می کوشید که لحن عادی به صحبتش بدهد. جواب داد:
- رفتنم با خودم است، برگشتم با خدا است. من که این را به شما گفتم.
جمله اخیر را با حالت خسته و درمانده ای بیان کرد. در حقیقت با خودش می اندیشید که شاید دوباره در آلمان ماندگار بشود و فکر مراجعت به ایران را از سر به در کند. علی رغم آنکه مدیر عامل شرکت انتخاب شده بود مایل بود از این مسئولیت شانه خالی کند. نقشه توسعه کارخانه و اضافه کردن نوبت شب، عده کارگران را از پنجاه نفر به هشتاد نفر می رساند. گروه بندی های کارگری با محتوای سندیکائی که هم اکنون به طور پنهانی میان آنان شکل گرفته بود و او بدون آنکه به کسی ابراز کند یا به روی خودش بیاورد از وجودش آگاهی داشت، تشکل بیشتری پیدا می کرد. این در آینده امری بدیهی و اجتناب ناپذیر بود. ولی آیا او در مقام مدیر مسئول کارخانه و در چنان کیفیتی که مقامات به اصطلاح امنیتی کشور سایه هر نوع گروه بندی سیاسی را بخصوص در کارخانه ها با تیر می زدند و با شدت هر چه تمامتر با آن مقابله می کردند، قادر بود به فکر خود و با روشی معقول که نه سیخ بسوزد و نه کباب با این گروه بندی ها کنار بیاید؟ در این اوضاع او ترجیح می داد که مانند پیش، همان مدیر فنی کارخانه باقی بماند و کاری به این کارها نداشته باشد.
بین آندو سکوت شده بود. هر کدام منتظر بودند تا دیگری سخن بگوید. آقای فرزاد خود را از شر افکار مزاحم که مثل مهمانانی ناخوانده به سراغش آمده بودند خلاص کرد. دوباره گفت:
- مادر شما، به نظر من زن خوب و عاقلی آمد. ولی به من گفت در موقعیتی نیست که بتواند به شما نصیحت یا توصیه ای بکند. او به من حرفی زد که به نظرم شاید پر بی ربط نباشد.
سیندخت او را نگاه کرد.
- بله، او گفت سیندخت هشت سال تمام زیر دست زنی سلیطه آری و نه شنیده و مثل عروسک کوکی از خودش اراده و اختیاری نداشته است. حالا که هوا عوض شده و به یک آزادی رسیده است بیم دارد که این آزادی از دستش گرفته شود. از یک طرف به حکم طبیعت زنانه اش دوست دارد آنجا که می خواهد بگوید آری بگوید نه و از طرفی، نمی خواهد خودش را در قفس طلائی مرد زندانی بکند. آیا واقعاً این طور است؟
دختر بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:
- من قبلاً گفتم، بار دیگر هم می گویم. من به انگیزه های روانی خودم توجه ندارم. من می بینم که فقط آمادگی این کار را ندارم. همین.
آقای فرزاد می دید که دیگر سخنی برای گفتن نداشت. آیا معنی گفتار اخیر دختر که به رعایت ادب و احترام بزرگی و کوچکی، نمی خواست صراحتاً آن را به زبان آورد این نبود که او را دوست نداشت و مایل نبود پیشنهاد ازدواجش را بپذیرد؟
آنجا مقابل او، روی میز، کارت هائی بود مربوط به حضور و غیاب و ساعات کارکرد کارگران، که دم در کارخانه توی ساعت می زدند و زمان ورود یا خروج خود را ثبت می کردند. این کارت ها را که روکش پلاستیکی نرم داشت تازه تهیه کرده بودند تا به جای کارت های قدیمی که مقوای خالی بود و زود خراب می شد بگذارند. ولی هنوز نام و شماره ردیف کارگران در آن نوشته نشده بود. تعداد آنها خیلی بیشتر از عده موجود کارگران بود. آقای فرزاد از روی ذهن مشغولی آنها را برداشت و مثل یک دسته ورق بازی در دست زیر و رو کرد. به گفته های دختر می اندیشید و به زبان حال با خود می گفت:
- اگر آمادگی نداری پس چرا اینقدر زیبا و شکفته هستی؟ تو نوگل بهار حسن و دلبری، مگر می شود که آمادگی شنیدن سخن عشق را نداشته باشی. چطور می توانم باور کنم که تو امروز غیر از من برای کس دیگری خودت را خوشگل کرده باشی؟!
او با همان ذهن مشغولی کارت ها را به شکل برجی روی میز دسته کرده بود و می کوشید هرچه بیشتر شکل منظمی به آن بدهد. سپس همه را در چند دستۀ جدا جدا روی پهنای خط کش نهاد و مانند کودکان به تصور اینکه واگنی را به حرکت در آورده است شروع به کشیدن آن روی لبه میز کرد. شاید در این لحظه به طور ناخودآگاه فکر مسافرت بیشتر از هر موقع در ذهنش قوت گرفته بود- که ناگهان در اثر تکان خط کش تمام کارت ها روی زمین ریخت و به علت سطح پلاستیکی لغزنده آنها همه طرف پخش شد. عکس العمل دختر که به کمک رئیس خود شتافت تا آنها را جمع کند طبیعی بود. آقای فرزاد می خواست به او بگوید که خودش این کار را خواهد کرد و لازم به زحمت او نیست. در حقیقت یک لحظه به فکرش آمده بود که از روی نوعی عمل متقابل به او بگوید: مرخصی، می توانی بروی.- اما نه این است که عشق آن زمان که با مانع برخورد می کند همانند سنگ آسمانی بزرگی که به زمین فرود می آید داغ می شود و پهنه وسیعی را از گرمای خود می سوزاند؟ فروتنی دختر جوان، علی رغم انکار و امتناعش، در آن لحظه که روی دو پا نشسته بود و کارت ها را جمع می کرد، برای آقای فرزاد واقعه ای بود که خیلی معناها داشت. حالت نرم و زنانه او که از اندیشه هایی بس نرمتر مایه می گرفت، گلی بود که با وزش نسیم از میان بوته زار خود را می نمود و عشوه گری می کرد. و اگرچه یک دست تربیت شده چنین گلی را که زیبائی خدائی دارد و به باغ شکوه بخشیده است، هرگز از ساقه جدا نمی کند، اما روح، حتی در استوارترین وجودها، همیشه پای در زنجیر جسم نیست. آقای فرزاد در یک لحظه حس کرد که دنیا برایش رنگ دیگری یافته بود. رنگ رخسارش پرواز کرده و سینه اش از فشار نفسی که می خواست بالا بیاید و نمی آمد به درد آمده بود. وجود کفش های پاشنه بلند به دختر اجازه نمی داد که به راحتی کارت ها را جمع کند. بخصوص اینکه ناگزیر بود از یک دستش برای نگه داشتن دامنش استفاده کند. آقای فرزاد افکارش را از آنچه که خود و غیر خود بود جدا کرد. چگونه کسی در خواب می بیند که گنجی یافته است و آنگاه پیاپی دانه های درشت زر و گوهر را که هر کدام به ارزش شهری است در دامن می ریزد، او نیز کشکول گدائی خود را تا فرصت دستش بود، از گنجینه های حسن وی پر می کرد. سیندخت که غافلگیر شده بود برخاست. روی صندلی با همان وضع نیمه موقتی و ناراحت، نشست- لباسهایش را مرتب کرد و وقتی که تا حدی نفسش عادی شد، با حالتی رنجیده و زخم خورده گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)