صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 128 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #121
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    فصل 37


    میترا و خواهرش در آپارتمان تنها بودند. یأس و ناامیدی وجود پر از کینه و عداوت میترا را می آزرد. فکر بود که همیشه کارهایش روی نظم و ترتیب جلو می رفت، اما در آن مدت هرچه می کرد چیزی جور در نمی آمد. سرخورده و غمگین به گوشه ای خیره شده بود. با خود اندیشید: حرف نیلوفر را گوش کرده و بی جهت طلاق گرفته. اگر کمی پافشاری می کرد ممکن بود پولی از مهندس محسنی می گرفت. با بی حوصلگی لباس پوشید. تصمیم داشت از خانه خارج شود تا شاید یکی از افراد قدیمی را ببیند.
    اولین جایی که مد نظر میترا بود میدان ولیعصر بود که پاتوق همیشگی نوشین و شهلا بود. از هر که می توانست سراغ شهلا را گرفت. کمی دور زد. در قسمت شرقی میدان ایستاد. دختری کم سن و سال جلو آمد. همان طور که نگاهش می کرد گفت: «چی داری؟»
    میترا نگاهش کرد و گفت: «هیچی دخترخانم.»
    «اینجا جای منه... برو آن طرف بذار باد بیاد.»
    میترا کمی کنار رفت. با لبخند به او گفت: «اینجا چی می فروشی؟»
    دختر از حالت عادی خارج بود. با عصبانیت گفت: «فضولی به تو نیامده.»
    «حالا چرا عصبانی هستی دختر خوب؟»
    دختر نگاهش کرد و بی اعتنا روی خود را به طرف دیگر کرد. میترا سعی کرد به او بی توجه باشد، اما چشمانش بین مردم به دنبال شهلا و نوشین می گشت. تا اینکه دختری قد بلند با خوشرویی جلو آمد و سلام کرد. میترا بدون اینکه او را بشناسد سرش را تکان داد. دختر گفت: «شما خاله میترا نیستید؟»
    میترا با خوشحالی گفت: «اوه چرا عزیزم.» و با تعجب گفت: «اما من تو را بجا نمی آورم؟»
    دختر خندید و گفت: «من دوست نوشین و شهلا هستم.»
    میترا با خوشحالی گفت: «الهی قربون تو برم که خدا تو را رساند.» سپس با نگرانی ادامه داد: «باور کن دارم از بی خبری دیوانه می شوم.»
    «چرا خاله جان؟»
    «از بی خبری... نمی دانم این دو تا کجا هستند و چه می کنند؟»
    دختر با تأثر نگاهش کرد و آرام گفت: «شما خبر ندارید؟»
    میترا با وحشت و تعجب گفت: «نه، مگر چیزی شده؟»
    دختر آهی کشید و گفت: «بله، نوشین را همین جا توی جوب راستش کردند... فدای اعتیادش شد. شهلا هم آب شده رفته توی زمین... اما یکی از پسرها می گفت چند روز پیش توی یک ماشین گرانقیمت دیدش.»
    میترا زد روی دستش و گفت: «الهی بمیرم برای نوشین.»
    «بین بچه ها شایعه شده که نیلوفر زیرآب شهلا را زده.»
    میترا در حالی که دست دختر را گرفته بود و به طرف خودش می آورد گفت: «اسمت چیه؟»
    «خاله، من مهناز هستم... دوست جان جانی نوشین، یادت رفته؟»
    میترا کمی به مغز خود فشار آورد و با دلخوری گفت: «پیری و هزار ایراد... اگر این طور باشد تو باید سیروس را هم بشناسی؟»
    مهناز آهی کشید و با مکث گفت: «خاله، مثل اینکه تو از خیلیها بی خبر هستی!»
    میترا آهی کشید و با گلایه گفت: «من که پاهام درد می کنه و بیرون نمی آم. اگر این پدر سوخته ها تلفن کنند من از اوضاع بیرون باخبر می شوم... اما اگر تلفن نکنند توی بی خبری می مانم.»
    مهناز با همان حالت متأثر گفت: «من هم فهمیدم شما بی خبر هستید. والله... از سیروس خان هم بی خبر نیستم.»
    مهناز از علاقه میترا به سیروس باخبر بود. آرام گفت: «خاله جان، تورا به خدا ناراحت نشید؟»
    «مگر چه شده؟»
    مهناز با کمی تأخیر گفت: «راستش... سیروس هم تصادف کرده و مرده.»
    مهناز جیغی کوتاه کشید و مات و متحیر با چشمانی از حدقه درآمده به مهناز نگاه کرد. ساکت بود. دختر ترسیده بود. با دلجویی گفت: «خاله، تورا به خدا به خودت مسلط باش.»
    میترا آرام گفت: «نه... سیروس نباید می مرد... نه.»
    پاهای میترا سست شد و روی زمین نشست. دختر اولی که دوست مهناز بود و با میترا جر و بحث کرده بود جلو آمد و گفت: «مهناز، این زنیکه چه مرگش شده؟ بیا بریم، الان پلیس سر می رسد و همه مارا می گیرد.»
    مهناز گفت: «دوست نوشین است، حالش بد شده.»
    «هر خری هست باشه... بیا بریم.»
    میترا گاهی به مهناز و گاهی هم به دختر و زمانی به جمعیت که دورش جمع شده بودند خیره شد، اما مهناز و دوستش بین جمعیت گم شدند. کمی بعد دو مأمور پلیس سر رسیدند و جمعیت را از اطراف میترا متفرق نمودند. یکی از آن دو گفت: «خانم چی شده؟ جیبت را زدند؟»
    میترا فقط نگاهش کرد. حرفی نزد. کسی گفت: «اگر قلبت گرفته آمبولانس خبر کنیم.»
    دو زن جلو آمدند و دست میترا را گرفتند و او را از جا بلند کردند. چند بار آه کشید. آرام گفت: «حالم بد شده بود، اما حالا بهتر شدم.»
    بدون آنکه حرفی بزند یا به دو مأمور توجه کند راه افتاد. به طرف کریم خان رفت و با تاکسی خود را به خانه رساند.
    خواهرش بی توجه به ورود میترا جلوی آیینه دستشویی ایستاده بود و آواز گل سنگم را زیر لب زمزمه می کرد. گاهی مکث می کرد و می خندید. صدای خنده اش در فضای آپارتمان می پیچید. میترا در را بست و بدون توجه به او به اتاقش رفت، چون بی حوصله بود دوباره به هال برگشت. خواهرش از دستشویی خارج شد. وقتی او را دید یکه خورد و ترسید، چون انتظار میترا را نداشت. با وحشت دستش را روی قلبش گذاشته بود. گفت: «الهی خدا لعنتت کند، ترسیدم، کی برگشتی؟»
    میترا حوصله بحث نداشت. حرفی نزد و روی مبل نشست. خواهرش مقابلش نشست و به صورت او زل زد. میترا سعی کرد به طرف دیگری نگاه کند. عاقبت پرسید: «آدم ندیدی این طور به من زل زدی؟»
    «من تو را نگاه نمی کنم، خیالاتی شدی.»
    میترا آرام گفت: «دیگه بدبخت شدیم خواهر.»
    دختر خندید و گفت: «ما کی خوشبخت بودیم که حالا بدبخت شده باشیم.»
    میترا در حالی که به گوشه ای خیره شده بود گفت: «سیروس مرده... نوشین هم مرده... شهلا هم گم و گور شده... من ماندم با خواهری خل و چل... نیلوفر هم نمی دانم کدام قبرستانی است.»
    خواهرش خنده بلندی کرد. میترا با تعجب نگاهش می کرد. دختر مرتب می گفت: «نوشین و سیروس مردند، چه خوب شد که مردند.»
    میترا با عصبانیت گفت: «دیوانه، مردن هم خنده داره؟»
    «بهتر شد که مردند، چون هرچه پول داشتی می دادی به آنها.»
    میترا ساکت به او نگاه کرد. گفت: «بدبخت پراید را هم بردن.»
    دختر خندید و گفت: «نه اینکه مال بابات بود که ناراحت شدی. حالا برده که برده. لابد می خواد اون دنیا رانندگی کنه تا وقتی که تو را توی قبر کردند تا جهنم سوارت کند ببرد که خسته نشی.»
    میترا نگاهش کرد و خندید. گفت: «تو که دیوانه ای... منو نگاه کن که برای یک دیوانه قصه تعریف می کنم.»
    دختر عصبانی شد و گفت: «دیوانه خودت هستی. من از همه شما عاقل ترم.»
    میترا خنده چندش آوری کرد. حرفی نزد و به طرف دفتر تلفن رفت. در مقابل شماره ای مکث کرد. آن را گرفت و خیلی با احتیاط گفت: «ببخشید خانم، می خواستم با مهرداد صحبت کنم.»
    زنی گفت: «ما چنین کسی نداریم.»
    «ببخشید خانم، مگر آنجا منزل مهرداد نیست؟»
    زن با عصبانیت گوشی را قطع کرد. میترا کمی تعجب کرد. دوباره شماره او را گرفت. سعی می کرد خونسرد باشد. آرام گفت: «خانم قطع نکنید. من میترا هستم، از دوستان مهرداد و سیروس خان. شاید کمکتان کنم. فقط قطع نکنید تا ببینم چی شده.»
    «من نه سیروس خان را می شناسم و نه آقا مهرداد را.»
    همان طور که گوشی در دست میترا بود ارتباط قطع شد. میترا دوباره شماره زن را گرفت. با تهدید و خشونت گفت: «من نشونی شما را دارم. اگر این بار قطع کنید می آیم در خانه تان.»
    زن از همه جا بی خبر گفت: «داری مزاحم می شی... من که جوابت را دادم.»
    «ادب حکم می کند که پاسخ آدم را درست بدهی، نه اینکه قطع کنی.»
    «من که جوابت را دادم، حالا چه مرگت است؟»
    میترا با خونسردی گفت: «حالا بگو مهرداد کجاست؟ سیروس چه شده؟»
    زن مکث کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: «هزار تا مثل تو پدرم را درآوردند... خانم، سیروس مرده... مهرداد هم فراری است... حالا خیالت راحت شد؟ تو را به خدا دست از سرم بردار.»
    میترا با تعجب گفت: «برای چه؟ بگو شاید کاری از دست من بربیاد.»
    «قتل خانم، قتل.»
    «کی را کشته؟»
    «من که نمی دانم، ولی اگر بگیرنش به جرم قتل سه نفر اعدامش می کنند.»
    میترا دیگر حرفی نزد و گوشی را سر جایش گذاشت. بیشتر تو هم رفت. زیر لب گفت: «چه خبر شده؟ یکی مرده، یکی مردار شده، یکی هم مثل نیلوفر خبر مرگش کمیاب شده.»
    میترا جستجوی خود را بابت پیدا کردن نیلوفر آغاز کرد. ابتدا به مغازه او رفت. در آنجا بسته بود. همسایه ها هم اطلاع دقیقی نداشتند. با سماجت توانست از یکی از عتیقه فروشیهای خیابان منوچهری نشونی خانه او را بگیرد. همان موقع خود را به خانه نیلوفر رساند. دنبال زنگ گشت، ولی دکمه ای ندید. به اطراف خیره شد. متوجه شد دو مرد به طرفش می آیند. ترسید. دوباره به دنبال زنگ در گشت. آن دو مرد به او رسیدند. یکی گفت: «خانم دنبال کسی هستید؟»
    میترا رویش را برگرداند. گرچه ترسیده بود، ولی با پررویی گفت: «بله، چطور مگر؟»
    «شما با کی کار دارید؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #122
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    میترا ترسیده بود. با لکنت گفت: «معلومه، منزل دوستم.»
    «با ما بیایید.»
    میترا سعی کرد به ترس خود فائق آیند، یا دست کم خود را خونسرد نشان دهد. آرام گفت: «برای چه؟ مگر چه خبر شده؟» میترا نتوانست ادامه دهد، چون ماشین پلیس سررسید و او را با خود بردند. میترا ترس و خطر را احساس می کرد. هرچه التماس کرد آن دو مأمور گوش شنوا نداشتند. او را دست بسته به کلانتری بردند.
    میترا را داخل اتاقی بزرگ بردند. دو مرد جلو آمدند. مدتی در سکوت به او نگاه کردند. یکی پرسید: «اسم؟»
    میترا این بار هم حرفهای قبلی را تکرار کرد. مرد با خشونت جلو آمد و زیر نور لامپ نگاهش کرد. گفت: «بشین.»
    میترا گفت: «نشینم چه می کنی؟»
    مرد دیگر میترا را هل داد. او به اجبار نشست، اما هنوز وحشتزده به چشمانشان خیره شده بود. آرام گفت: «اسم من میترا ساوه ای است. شصت سالمه و سه فرزند دارم، شوهرم مرده و با خواهرم زندگی می کنم. حالا خواهش می کنم به من حالی کنید چه شده که از در منزل دوستم دستگیرم کردید؟»
    مرد اول گفت: «شما چند وقت است که این خانم را می شناسید؟»
    «خیلی وقت است، بالغ بر بیست سال.»
    «تو بیست سال است که این زن را می شناسی، آن وقت چطور نشونی او را بلد نبودی و مرتب از این و آن سؤال می کردی؟»
    میترا مانده بود چه بگوید. لابد اتفاقی برای نیلوفر افتاده که او را تحت فشار گذاشتند. آرام گفت: «رابطه من با این خانم در امور دیگری بود. به همین خاطر من هیچ وقت به خانه اش نرفته بودم.»
    «رابطه خودتان را بیشتر توضیح دهید.»
    میترا مردد بود. گفت: «نمی شود گفت.»
    «برای چه نمی شود گفت؟»
    «کمی خنده دار است... شما قبول نمی کنید.»
    مرد خیلی جدی گفت: «حرفت را بزن.»
    «باشد... او انسان نبود، یک جن بود.»
    مرد با همان قیافه جدی گفت: «درست حرف بزن... چه شد؟»
    «آقا، من که گفتم، او یک جن بود. حالا هم غیب شده... شاید یک دقیقه دیگر پیدایش شود. من هم برایش فالگیری می کردم. او اسرار مردم را به من می گفت و من هم بابت آن حرفها پول خوبی می گرفتم. درصدی مال من بود، بقیه مال او... حالا مدتی است بساطم را جمع کرده... آمده بودم ببینم خبر مرگش کجا است.»
    مرد خندید و گفت: «باشه، او یک جن بود و تو هم فالگیر... ولی عتیقه ها را چه کردی؟»
    میترا جا خورد و گفت: «من از عتیقه های او بی خبر هستم.»
    کارآگاهان پس از مدتها کوشش توانسته بودند سرنخی پیدا کنند. برای همین حاضر نبودند او را راحت از دست بدهند. با اینکه می دانستند نتیجه ای نخواهد داشت، اما او را زندانی کردند. خانه اش را گشتند، ولی چیزی نیافتند. باز هم به جستجو ادامه دادند تا سند جعلی یک پراید را پیدا کردند. او به کمک شخصی کارت و سند جعلی درست کرده بود تا بتواند آن را از دست سیروس دربیاورد. همین سند جعلی باعث گرفتاریش شد.
    او را به عنوان قاتل بیژن شناسایی کردند. او را تحت فشار گذاشتند تا اقرار کند همدست یا همدستانش چه کسانی هستند. هر که را معرفی می کرد مرده بود و از شخصی به نام شهلا هم هیچ اثری نبود. یک بار به فکر افتاد از محسنی کمک بگیرد، اما فهمید بی فایده است.
    خواهر میترا در این مدت بیرون زندان اوین روزگار می گذراند. وقتی ناامید شد به خانه اش برگشت. آزادانه جلوی آیینه می ایستاد و هر کاری دلش می خواست انجام می داد. وقتی از خنده خسته می شد خود را به جای میترا قرار می داد و کمی به خود فحش می داد، بعد هم می خندید. او برای امرار معاش سخت در مضیقه بود. همسایه ها چند روزی او را کمک کردند، ولی خیلی زود رهایش کردند تا اینکه یک روز از گرسنگی و بی پولی از خانه خارج شد و در گوشه ای از پیاده رو نشست. عابران به تصور اینکه او محتاج است پولی جلوی پایش انداختند. دختر بینوا تعجب کرده بود، اما زود متوجه شد کار خوبی است. پولها را در جیب گذاشت و چند ساندویچ خرید و به خانه برگشت. چون شمردن پول را بلد نبود مدتی به آنها خیره شد. از روز بعد در همان محل نشست و تا ظهر کاسبی کرد و این شد کار هر روزش. می نشست و گدایی می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #123
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 38


    پری در آشپزخانه نشسته بود. شعبان و رحمان هم حضور داشتند. شعبان گزارش آنچه دیده بود را می داد.
    صادق با تعجب گفت: «عجب سرنوشتی، نیلوفر ما را تهدید می کرد، ولی خودش با یک بند زپرتی مرد!»
    پری گفت: «شهلا زنده ماند، چون باید زنده می ماند، اما مستانه مغرور... او هم سرنوشت بدی خواهد داشت، ولی چون به ما ربطی ندارد کاری به کارش نداریم.»
    پری لحظه ای ساکت شد ، بعد گفت: «اگر شهلا کاری داشت من حمایتش می کنم، چون به مادرش مهربانی کرده.»
    پری دوباره ساکت شد. متوجه شد گزارش شعبان به پایان نرسیده. گفت: «اگر درباره میترا است من و آقا صادق شاهد آنچه بر سرش آمد بودیم.»
    صادق به او نگاه می کرد. در همان موقع صدای افتادن چیزی شنیده شد و متعاقب آن صدای خرد شدن شیشه ای به گوش رسید. صدای محسنی بلند شد که پری را صدا می کرد. همگی با وحشت به طرف اتاق محسنی رفتند. متوجه شدند او در وسط اتاق ایستاده و به قاب عکس روی دیوار نگاه می کند.
    پری با تعجب گفت: «پدربزرگ، چی شده؟»
    «من داشتم کار می کردم، این قاب یکدفعه افتاد پایین. تمام بدنم لرزید... خیلی ترسیدم... ببینید چی پیدا کردم!»
    صادق ورق بزرگی روی میزش دید. پری هم به آن نگاه کرد. با تعجب گفت: «پدربزرگ، یک نقشه!»
    پدربزرگ با خوشحالی گفت: «این نقشه خانه عایشه است که دنبالش بودیم!»
    صادق آهی کشید و گفت: «حالا دیگر باید آن را انداخت توی آشغال.»
    شعبان فوری مشغول شد و شیشه ها را جارو کرد. پری نقشه را با خود بیرون آورد. شعبان مقابلش ایستاد. پری پرسید: «چی می خوای بگی شعبان؟»
    «عموی شما، آقا محمد حسین متوجه این شده بود. در مقابل این قاب خیلی معطل شد، ولی نمی دانم چرا تردید کرد.»
    پری در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت: «نقشه خانه او هم با خودش دفن می شود.»
    محسنی گفت: «چطور مگر؟»
    پری آهی کشید و گفت: «شرش به خودش برگشت و به درک واصل شد.»
    محسنی با تعجب گفت: «مرد؟ یعنی راست راستی مرده. خدابیامرزدش. کی مرده؟»
    «همین چند روز قبل.»
    محسنی گفت: «کاش به من می گفتید تا سر ختم او می رفتم. زن بدی بود، ولی دلم نمی خواست بمیرد.»
    پری ساکت بود. محسنی دوباره گفت: «حالا کس و کاری هم داشت؟»
    «نمی دانم.»
    «خانه اش چه می شود.»
    پری خندید و گفت: «جای مار و مور می شود.»
    «از اول هم آدم بی کس و کاری بود. بیچاره عقل درستی هم نداشت. اگر عاقل بود فکر امروز را می کرد. یا شوهر می کرد و بچه دار می شد تا دست کم سر خاکش بروند.»
    پری باز هم ساکت بود. محسنی گفت: «پری تو می دانی کجا دفنش کردند؟»
    «نه پدربزرگ.»
    صادق وارد شد. پدربزرگ گفت: «به هر حال هر وقت فهمیدید قبرش کجاست به من هم بگید. دلم می خواد برایش فاتحه بخوانم.»
    صادق گفت: «حالا همین را کم داشتیم پدربزرگ... تمام شد و رفت، دیگه به یادش هم نباشید.»
    محسنی گفت: «هر طور خودتان فکر می کنید درست است همان کار را انجام بدهید.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #124
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 39


    محسنی با صلاح دید مهوش و پسرش تصمیم گرفت معاشرتهای شقایق و سیامک را رسمی کنند. به همین دلیل پس از یک سری صحبت بین خانواده ها به این نتیجه رسیدند که عقد رسمی جاری گردد تا به قول مریم دو جوان آنقدر زجر نکشند. جشن کوچکی در خانه پدربزرگ با حضور خانواده های دو طرف برپا شد. در میان شادی و هلهله اقوام عروس و داماد آن دو زن و شوهر شدند.
    محسنی خانواده داماد را از طرف پدری می شناخت. با هم از دوران تحصیل گفتگو می کردند. محسنی به پدر سیامک گفت: «یادش به خیر، ما را برده بودند مدرسه تا کلاس اول درس بخوانیم. مدرسه ما هم نزدیک سبزه میدان ساری بود. ما هم بچه بودیم. چندین بچه دیگر هم آنجا بودند. پدر خدابیامرز شما شاید یک سال از من بزرگ تر بود، ولی دو سه نفر پسر بزرگ دیدیم که وارد کلاس ما شدند. حالا حساب کن لباسهای مدرسه مان شلوار کوتاه تا زانو بود. آن پسرها با شلوار کوتاه که وارد شدند هم خودشان خندیدند، هم ما. ما به پاهای پشم آلودشان می خندیدیم. آنها را به زور آورده بودند. یکی از آنها همین آقای آخوندی بود... دیگری را نمی دانم، فکر کنم از دهات آمده بود درس بخواند.»
    پدر سیامک گفت: «بله، ولی این طور شنیدم که بعدها کلاسهای اکابر گذاشتند تا بزرگترها آنجا درس بخوانند. مردم شهر ساری هم خیلی استقبال کردند.»
    محسنی گفت: «بله، ولی این مال بعد بود.»
    صادق و پری در این جشن فعالیت زیادی کردند. شقایق با صورت گِردش در لباس عروس زیبا شده بود. با اینکه خیلی هیجان داشت و لحظه ای از پری جدا نمی شد، ولی دل همه را به دست آورده بود. مادر سیامک وقتی با شوهرش تنها شد با خوشحالی می گفت: «روحانی، من خیلی از انتخاب سیامک خوشحال هستم. ببین چه خانواده با محبتی هستند. تو چطور؟»
    روحانی همان طور که لبخند بر لب داشت گفت: «همین طور است. من خانواده اینها را شناختم. بزرگ زاده هستند. مهندس هم خیلی مرد بزرگی است. آن موقع که رفته بود امریکا درس بخواند من هنوز دنیا نیامده بودم. مرد تحصیل کرده و بزرگی است.»
    «بیا جلوتر تا چیزی بهت بگم، ولی تو را خدا صدایش را درنیاری تا ببینم چی می شه.»
    روحانی همان طور که روی مبل نشسته بود کمی سرش را به طرف زن خم کرد و گفت: «بگو، گوش می کنم.»
    زن با خوشحالی گفت: «مهندس به مهوش خانم گفته اگر شما موافق باشید سیامک را بیاورم خانه خودمان تا با شقایق زندگی کند... یعنی دیگر به خوابگاه نرود.»
    روحانی با حالت شادی خندید. گفت: «راست می گی؟»
    زن با همان حالت گفت: «به خدا خودش به من گفت.»
    روحانی گفت: «تو چه گفتی؟»
    «من گفتم هرچه شما صلاح می دانید.»
    «کار سیامک چی می شه؟»
    «کارش که هست، ولی این طور که من می بینم خودشان برای سیامک کار می گیرند.»
    «دیگه پسر ما مال اینها شد.»
    زن با دلخوری و کمی ترس گفت: «تو را به خدا این جوری حرف نزن، من می ترسم.»
    روحانی نگاهش کرد و خندید. گفت: «زیاد نگرن نباش. پسرم را می شناسم، او با محبت است.»
    «به خدا همین که گفتی درست است. بچه ام فردا، پس فردا دکتر می شود.» و انگار از چیزی نگران باشد آهی کشید و گفت: «خدا کند بچه های دیگه ما همین طور خوشبخت بشن.»
    «ان شاءالله، مطمئنم.»
    «خدا کند حرف تو بشه.»
    «تو فهمیدی مهندس نگذاشت یک قران خرج کنیم؟»
    «بله... چرا این کار را کرد؟»
    «اصرار دارد که خودم باید این کار را بکنم.»
    «در عوض تو هدیه ای حسابی سر عقد به شقایق و پسرمان بده.»
    «دیروز رفتم همین کار را کردم... ده تا سکه برایشان خریدم.»
    «خوب کاری کردی.»
    پری جلو آمد. به پدر و مادر داماد تعارف کرد که چیزی بخورند. صادق متصدی آوردن عاقد بود. ملای جوانی به اتفاق مرد دیگری با صلوات و یاالله وارد شدند. محسنی و روحانی و پدر شقایق بلند شدند و به طرف حاج آقا رفتند.
    صادق می خواست وارد اتاق عقد شود که مادرش گفت: «نمی شه بیایی... اتاق زنانه است.»
    صادق گفت: «باشد من کاری ندارم، فقط می خواهم ببینم شقایق خوابیده یا بیداره؟»
    پری خندید و گفت: «صادق جان، بیداره، اما پدر ما را درآورده.»
    صادق در را باز کرد. مریم گفت: «ای خدا مرگم بده، همین طور آمدی تو.»
    صادق نگاهشان کرد و گفت: «بابا، یک جوری گفتی فکر کردم همه سرِ باز هستند.»
    پری گفت: «صادق تو یک چیزی به شقایق بگو. داره از هیجان می لرزه.»
    صادق نگاهش کرد و خندید. گفت: «بزنم به تخته خیلی خوشگل شدی شقایق.»
    شقایق پری را نگاه کرد. پری گفت: «دیدی گفتم چقدر ماه شدی. حالا پاشو کارت دارم.»
    صادق گفت: «شقایق، چی شده؟ به من بگو تا برم پدر سیامک را در بیاورم.»
    شقایق خندید و گفت: «این بیچاره کاری نکرده، من خودم هیجان زده هستم.»
    صادق گفت: «باشه.»
    شقایق گفت: «تو که حالیت نیست و بی خیال این حرفها هستی.»
    صادق گفت: «مثلاً تو که حالیت است می خوای چه بکنی؟»
    شقایق خندید و گفت: «هیجانم به خاطر همینه.»
    صادق خندید و گفت: «این چیه روی لباست ریخته؟ آخ، آخ، حالا چطوری بریم سر سفره عقد.»
    شقایق به لباسش نگاه کرد. صادق مرتب می گفت: «حالا چه کار می کنید؟»
    شقایق باز هم به لباسش نگاه کرد. گفت: «صادق برو... دلم ریخت پایین... اَه، ترسیدم.»
    مهوش گفت: «درست حرف بزن.»
    مریم هم خندید. صادق گفت: «بچه است مهوش خانم. زود شوهرش دادید. چند سال می ماند عاقل می شد.»
    شقایق گفت: «خوب هم عقل دارم.»
    صادق با خنده گفت: «به خدا اگر گناه نبود دلم می خواست ماچت کنم.»
    شقایق خندید و گفت: «سیامک پدرت را درمی آورد.»
    «ادب داشته باش.»
    مریم گفت: «شقایق، دل پسرم را نشکن. پری خانم هم اجازه می ده، بذار ماچت کند.»
    پری خیلی جدی گفت: «صادق برو جلو.»
    صادق گفت: «شقایق کاری کرده که به خاطر زیباییش خون راه می افته.»
    پری گفت: «مثل اینکه شقایق با حرفهای صادق حالش بهتر شد.»
    صادق گفت: «بلند شو، عاقد منتظر است تا بله را بگیرد و برود.»
    شقایق از جا برخاست. دست پری را گرفت و در میان مبارک باد مهمانان قدم به اتاق پذیرایی گذاشت. محسنی با اشتیاق و هیجان برای شقایق ابراز احساسات کرد.
    پری شقایق را سر سفره عقد نشاند. صادق سیامک را جلو آورد و عاقد هم شروع به خواندن خطبه عقد کرد. بار اول پری با گفتن جمله قشنگ عروس رفته گل بچینه همه را به خنده انداخت. بار دوم صادق پیش دستی کرد و گفت: «عروس رفته گل بنفشه بچیند.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #125
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری نگاهش کرد. لبخندی زیبا بر لب راند و آرام گفت: «خوب شد یادم انداختی، الان می گم شعبان از طایفه گل بنفشه بیاورد.» و بی درنگ شعبان را پی انجام مأموریت فرستاد.
    شقایق هنوز سر سفره عقد بود که شعبان چند دسته گل بنفشه آورد. لیلا دسته ای را در دست عروس، یکی در اتاق عروس، یکی در اتاق پری، یکی در اتاق محسنی و تعدادی هم روی میز ناهارخوری قرار داد. صادق همه را می دید، اما در این میان کسی نپرسید این دختر زیبا کیست که این همه گل بنفشه سفید در دست دارد. پری با لبخند از صادق تشکر کرد و او هم دستی برایش تکان داد.
    شقایق در حالی که گل بنفشه در دست داشت که عطر دل انگیزش اتاق را پر کرده بود بله را داد.
    هدیه ها رد و بدل شد. محسنی سکه ای به آن دو هدیه کرد. لحظه ای بعد صادق و پری صندوق کوچکی به دست شقایق دادند که با زنجیر طلا بسته شده بود.
    همه به آنها نگاه می کردند. شقایق با تعجب گفت: «پری جان این چیه؟»
    پری با لبخند شیرینش گفت: «ناقابل است، بازش کن ببین.»
    شقایق گفت: «من بلد نیستم چطوری بازش کنم!»
    «من برایت باز می کنم.»
    شقایق صندوق کوچک را به دست پری داد. او با انگشتان زیبایش زنجیر را از میان دو زبانه کوچک بیرون آورد و به دست شقایق داد. گفت: «حالا درش را خودت باز کن.»
    شقایق آرام آن را باز کرد و با خوشحالی وصف ناپذیری دهان کوچک و گردش را جمع کرد و گفت: «وای پری جان، صادق... چقدر زیبا است.»
    شقایق پری را بوسید. سیامک نمی توانست چشم از گردنبند الماس و زمرد بردارد که برق آن چشم را خیره می کرد. همه می خواستند ببینند داخل صندوق چیست.
    پری و صادق کنار رفتند. مهوش و مادر سیامک جلو آمدند. مهوش نگاهی به گردنبند کرد و آن را از جعبه بیرون آورد و گردن شقایق انداخت. مهوش متوجه دو قطعه گوشواره هم شد و آنها را به گوشهای دخترش آویزان کرد.
    صادق و پری با علاقه به شقایق نگاه می کردند. مهوش و مادر سیامک چند بار پری را بوسیدند. محسنی جلوتر رفت و عینکش را جا به جا کرد. به روحانی گفت: «من نمی دانم چه قیمتی دارد، ولی باید خیلی ارزش داشته باشد. فکر می کنم سرمایه ای حسابی باشد.»
    روحانی با حیرت و تعجب گفت: «آقای مهندس، این جواهر خیلی فریبنده است. شما شقایق را نگاه کنید، انگار پایش با زمین فاصله دارد و توی هوا راه می رود!»
    محسنی خندید و گفت: «فکر می کنی... مگر آدم می تواند توی هوا راه برود... خیالاتی شدی.»
    شقایق و سیامک نزد پری و صادق آمدند که گوشه ای ایستاده بودند. شقایق پری را بوسید و گفت: «پری، تو چه کردی! دستت درد نکند.»
    صادق گفت: «مگر من قول نداده بودم هر وقت عروسی کنی این را بهت کادو بدم؟»
    «الهی قربان چنین پسرعموی نازنینی برم.»
    «ما اینیم دخترعمو.»
    «دست هر دوی شما درد نکند.»
    پری گفت: «قابل ندارد. خوشبخت بشید.»
    سیامک گفت: «کادو شما خیلی زیبا و ارزشمند است. پری خانم، آقا صادق، من هم تشکر می کنم.»
    «قابل شما را ندارد، ولی خوشحال شدم که خوشتان آمده.»
    صادق خندید و گفت: «سیامک، من جای تو بودم همین امشب زنم را می کشتم و صاحب این جواهر می شدم.»
    شقایق گفت: «ای خدای من، پری ببین چه حرفها داره به سیامک یاد می ده.»
    پری خندید و گفت: «شقایق، آقا صادق شوخی می کند. آقا سیامک هم صادق را می شناسد.»
    صادق گفت: «خلاصه ما را دریاب وگرنه سیامک توی دستهایم است.»
    شقایق خندید و گفت: «کور خوندی، حالا توی مشت من است.»
    صادق خندید و به سیامک نگاه کرد. گفت: «از همین حالا افسار را دادی دست زنت؟»
    سیامک با خنده گفت: «هرچه کردم نشد صادق جان.»
    شقایق خندید. با خوشحالی گفت: «خلاصه یک بار هم شده من حالت را گرفتم.»
    صادق گفت: «باشد، وضع همین طوری نمی ماند.»
    شقایق باز هم پری را بوسید و گفت: «پری، به خدا تمام زحمت جشن را تو و صادق کشیدید. از هدیه باارزش هر دو شما که بی نظیر است نمی دانم چطوری تشکر کنم. از طرف خودم، خانم دکتر شقایق محسنی و از طرف همسر عزیزم آقای دکتر سیامک روحانی باز هم تشکر می کنم.»
    پری خندید و گفت: «باشد، قبولِ تشکر کردم خانم دکتر.»
    صادق گفت: «من هم قبول کردم خانم دکتر س.»

    شام دستپخت لیلا و سه خانم دیگر از طایفه داود بود که در حیاط خانه پخته شد. بوی برنج در فضا پیچیده بود و زعفران روی برنج اشتها را برای خوردن بیشتر می کرد.
    در چهار طرف میز چهار گلدان پر از گلهای بنفشه و نرگس وحشی فضا را عطرآگین کرده بود. غذاها شامل شیرین پلو، باقلاپلو، زرشک پلو، خوراک ماهیچه و انواع سالاد و دسر بود.
    پری اعلام کرد غذا حاضر است. نخستین نفر محسنی بود که دست دور شانه پری، بدون تعارف به طرف میز رفت. نگاه تحسین آمیزی به غذاها کرد و گفت: «من می خواستم خرج عروسی را بدهم... مثل اینکه باز داود عزیز یک جوری خودش را به ما رسانده.»
    پری خندید و گفت: «پدربزرگ، ما که به کسی نمی گیم.»
    محسنی خندید و گفت: «خدا تو را از ما نگیرد، چه دختری هستی... عزیز دل.»
    محسنی بدون توجه به اطرافش به پری گفت: «نمی دانم تو چطوری به ما رسیدی، ولی می دانم خدا خواسته، چون هر وقت تو را می بینم قلبم شاد می شه. اگر هم عمری کردم از شادی روی تو است. من همیشه تو را دوست دارم.»
    پری با خوشحالی گفت: «به خدا پدربزرگ لحظه ای بدون تو برایم عذاب است. من هم شما را خیلی دوست دارم.»
    پدربزرگ دست پری را رها کرد. به میز غذا نگاه کرد و گفت: «تو برای صادق بِکش، من خودم می روم سر میز.»
    پری خندید و گفت: «چشم، ولی اول برای شما.»
    محسنی مِن مِن کرد. پری گفت: «پدربزرگ، فهمیدم... خوراک ماهیچه و شیرین پلو می خواهی.»
    محسنی خندید و گفت: «دستت درد نکنه پری جان.»
    پری برای خودش جا باز کرد. برای محسنی غذای دلخواهش را کشید و برایش برد.
    محسنی گفت: «شما برو برای صادق غذا بکش. برای خودت هم بیار تا با هم بخوریم.»
    وقتی پری و صادق نشستند پدربزرگ به صادق گفت: «غذایت را که پری جان آورده، حالا منتظری غذا هم دهانت بگذاره؟»
    صادق خندید. همان طور که چنگال را در ظرف سالاد می کرد گفت: «به خدا همه چی یادمه پری جان، من که دنیا آمده بودم پدربزرگ خیلی خوشحالی کرد. حالا نمی دانم چرا مرا دوست نداره!»
    پری خندید و گفت: «چه آدم باهوشی هستی... روز تولدت یادته!»
    محسنی به یاد روز تولد اولین نوه اش افتاد. به صادق نگاه کرد و چند بار سرش را تکان داد. آهی کشید و آرام گفت: «پری، صادق راست می گه. خدابیامرزد خانم جان را... وقتی صادق دنیا آمد نبودی ببینی چه می کرد. یا او را می داد بغل من یا خودش نگهش می داشت. دم به دم جایش را عوض می کرد... چی بگم پری، ما دو تا چقدر خوشحالی کردیم.»
    محسنی آهی کشید و گفت: «کاش امشب اینجا بود و می دید شقایق هم خوشبخت شده.»
    پری هم آهی کشید و گفت: «حیف شد مرد... خدابیامرزدش.»
    صادق خندید و گفت: «با ما کاری نداری پدربزرگ؟»
    محسنی به خودش آمد. گفت: «سالاد مرا که خوردی، حالا کجا می ری؟»
    «پدربزرگ، عیب نداره، الان دوباره می آرم.»
    صادق جلو رفت. محسنی را بوسید و گفت: «سالاد شما خوشمزه تر از بقیه سالادها است.»
    محسنی خندید و گفت: «چه پدرسوخته ای هستی تو.»
    صادق گفت: «پری جان، تو بشین، خودم نوکر هر دو شما هستم.»
    پری گفت: «چه پسر خوبی شدی، احسن.»
    محسنی گفت: «کارهاش بامزه است، مگه نه پری جان؟»
    لیلا با سه خانم اهل طایفه در خدمت پری بودند و انجام وظیفه می کردند. لیلا جلو آمد. محسنی به او خیره شده بود. پری گفت: «پدربزرگ، این لیلا خانم است که یک تنه همه غذاها را پخته، البته چند تا خانم هم کمکش کردند. شما از دستپخت او راضی بودید؟»
    محسنی با تعجب گفت: «چه دختری، چه خانمی، تو همه اینها را پختی؟»
    لیلا سرش پایین بود. صادق گفت: «چه دستپختی، معرکه است. پدربزرگ عاشق این نوع غذاها است که لیلا خانم پخته.»
    محسنی گفت: «دخترِ من، چرا ایستاده ای، بیا بشین.»
    لیلا باز هم حرف نزد، چون زبان فارسی بلد نبود. پری گفت: «خوانِی هِنِشِی؟» (می خواهی بنشینی؟)
    لیلا سرش را بلند کرد و لبخندی بر لب راند. حرفی نزد. پری گفت: «پدربزرگ، لیلا خجالت می کشد.»
    محسنی گفت: «غذاهای تو بی نظیر بود.»
    پری گفت: «اِسا خوانِه بُریِ بُور، تِه دست دَرد نَکنِه.» (اگر دلت خواست می تونی بری. آقا فرمودند دست شما درد نکند.)
    جنهای خدمتکار انجام دادن کار خوب را وظیفه می دانستند. او هم بدون واکنش برگشت و رفت. محسنی با تعجب گفت: «پری اینکه بچه است. چطوری این همه آشپزی کرده؟!»
    صادق خندید و گفت: «بچه نیست پدربزرگ، هم سن منه. تازه شوهر هم داره.»
    محسنی گفت: «پری صادق راست می گه؟»
    «بله، مگه می شه چیزی از نظر صادق پنهان بمانه.»
    صادق گفت: «من جای پدربزرگ باشم لیلا را نگه می دارم. دستپختش باب دندان پدربزرگ است.»
    محسنی نگاهی به پری انداخت و خندید. گفت: «می شه پری جان بماند؟»
    پری گفت: «شوهرش را چه کنیم؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #126
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    «اون هم باشه، خلاصه یک کاری داریم که بکنه.»
    «باشه ببینم چی می شه.»
    محسنی خندید و رو به صادق کرد و گفت: «آقای دکتر، این خانم یکی دو روزه اینجاست. تو از کجا فهمیدی شوهر داره؟»
    پری خندید و گفت: «پدربزرگ من به او گفتم.»
    پدربزرگ همان طور که به میز غذا نگاه می کرد گفت: «اینها چیه می خورند؟»
    پری گفت: «الان برای شما می آرم.»
    پری به طرف میز رفت و دو ظرف برای صادق و پدربزرگ دسر آورد.
    محسنی نگاهی کرد و با خوشحالی گفت: «چقدر اینها را دوست دارم، صادق بگیر بخور... یعنی این دختر کوچولو اینها را درست کرده؟»
    پری گفت: «بله، چطور شده، خوبه؟»
    «فوق العاده است... نذار بره.»
    «باشه پدربزرگ، سعی می کنم.»
    شقایق به جمع آنان اضافه شد. محسنی را بوسید و گفت: «دست شما درد نکند پدربزرگ، چه مهمانی باشکوهی گرفتی.»
    محسنی گفت: «برو از پری جون تشکر کن که چنین آشپزی آورده.»
    شقایق با خوشحالی گفت: «دست لیلا درد نکند، چقدر هم خوشگل است.»
    صادق خندید و گفت: «تو چطور نخوابیدی؟»
    محسنی خندید و گفت: «فعلاً کشیک دارد.»
    شقایق خندید و به صادق نگاه کرد و گفت: «این هم جوابت، بفرما.»
    سیامک هم جلو آمد و به خاطر مهمانی تشکر کرد. وقتی شقایق و سیامک دور شدند محسنی گفت: «پری جان، من با مهوش خانم صحبت کردم. در صورتی که تو و صادق راضی باشید دلم می خواهد شقایق هم مثل شما همین جا با سیامک زندگی کند. دور هم باشیم بهتر است.»
    پری گفت: «شما اختیار دار همه ما هستید. فکر خوبی است.»
    صادق گفت: «پس تکلیف من چیه، با کی باید شوخی کنم؟»
    محسنی گفت: «تو راهش را یک جوری پیدا می کنی، در ضمن این دختر شوهر کرده، دیگر صلاح نیست با او شوخی کنی. حواست را جمع کن.»
    «چشم، قول می دم.»
    پری خندید و گفت: «قول شوهرم قول است، پدربزرگ قبول کن.»
    محسنی هم خندید و گفت: «همین قول نیم بند تو را قبول داریم، از هیچی بهتر است.»
    پری از جا برخاست و نزد بقیه مهمانان رفت. مهوش و مریم و مادر سیامک مواظب مهمانان بودند تا از همه به خوبی پذیرایی شود.
    وقتی دوروبر محسنی کمی خلوت شد توجهش به میوه ها جلب گردید. پری را صدا کرد و پرسید: «توی این فصل ما گلابی و نارنگی نداریم. از کجا آوردید؟»
    پری خندید و گفت: «ملک خدا بزرگ است. آن جوری هم نیست که پیدا نشود. شما میل کنید و لذت ببرید.»
    «این آقا داود آدم را غافلگیر می کند.»
    «نوش جان شما.»
    محسنی نارنگی را در دست گرفت و بو کرد. با لذت آن را پوست کند و یک قاچ از آن را در دهان گذاشت. با خوشحالی گفت: «مثل عسل شیرین است.»

    جشن عقد شقایق هم تمام شد. مازندرانیها به شهرشان برگشتند. فقط خانواده شقایق و سیامک ماندند تا عروس و داماد را دست به دست بدهند.
    روز بعد اتاق شقایق را مرتب کردند و تخت دونفره ای آنجا گذاشتند و پرده ها را نو کردند. در گلدان بلور بالای تخت عروس و داماد دسته ای گل بنفشه سفید قرار دادند تا عطر و بوی آن فضای اتاق عروس و داماد جوان را خوش بو کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #127
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 40


    خانه مهندس محسنی با آمدن سیامک رنگ دیگری گرفت. شقایق فرصت خواب را از دست داده بود. شبها بیدار بودند و با هم درس می خواندند و در زنگ تفریح صحبتهای شیرین زندگی را زمزمه می کردند.
    شقایق هر وقت خسته می شد سری به آشپزخانه می زد و چیزی می خورد برای سیامک هم به اتاق می برد.
    سیامک جوان مؤدب و خوبی بود و تا او را صدا نمی کرد جلو نمی آمد. او سرزده به هیج جا سرک نمی کشید.
    پری شعبان را برای ازدواج با لیلا دختر ابوحمزه به طایفه فرستاد. رحمان هم مرخص شد و به زندگی خود مشغول گردید. لیلا و فولاد هر دو ظاهر شدند و در خدمت محسنی انجام وظیفه می کردند. دو نگهبان محسنی و شقایق هم به طایفه برگشتند. خانه تحت نظارت فولاد بود که او هم کاری جز باغبانی و خرید بیرون نداشت. لیلا به قدری در دل محسنی جا باز کرده بود که مرتب از غذاهایش تقدیر و تشکر می کرد.
    محسنی تصمیم گرفت اتاقی مجهز با حمام و دستشویی برای لیلا و فولاد کنار در ماشین رو بسازد. نقشه آن را کشید. مصالح هم تهیه شد و با نظارت خود آنجا را ساخت.

    پری با صادق در اتاق مشغول درس خواندن بودند. پری در فکر بود و به یک نقطه خیره شده بود. کتاب را بست و آرام گفت: «صادق.»
    صادق سرش را از روی کتاب بلند کرد و خمیازه ای کشید. دستها را به پشت سرش حلقه کرد و نگاهش کرد، ولی حرفی نزد.
    پری گفت: «صادق تو اگر پدر بشی چه کار می کنی؟»
    صادق عضلات بدنش را شل کرد و دستهایش را آزاد کرد. گفت: «یکی می زنم تو سر خودم و یکی هم تو سر تو.»
    «پس اول بزن تو سر من، بعد بزن تو سر خودت.»
    صادق با وحشت گفت: «بگو دروغ می گی!؟»
    «هیچ وقت به این قشنگی حرف راست نزده بودم.»
    صادق مکثی کرد و گفت: «پدر آمرزیده تو می دانی چی می گی؟»
    «نه.»
    «توی این اتاق مگه می شه بچه بزرگ کرد؟»
    «هرچه خدا بخواد.»
    صادق ساکت شد. از زیر چشم پری را نگاه کرد. لبخندی بر لب راند و گفت: «پری نکند سر به سرم می گذاری؟»
    پری آرام بود و لبخندی بر لب داشت. صادق هم ساکت به او خیره شده بود.
    پری با لبخند در آرامش آهی کشید و گفت: «اسمش را باید بذاریم داود، آن یکی را هم کبری.»
    صادق از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. دقیقه ای بعد برگشت و لیوانی آب خنک به پری داد.
    «آب بخور شاید بیدار بشی، مثل اینکه توی خواب حرف می زنی.»
    پری خندید و گفت: «من خیلی خوشحال هستم. تو هم باید خوشحال باشی، چون طایفه داود در حال ادغام با خون یحیی است... این آرزوی دیرینه ما بود.»
    صادق همان طور نگاهش کرد. صدای در اتاق به گوش رسید. لیلا برای آنان چای و بیسکویت آورده بود.
    لیلا گفت: «پری ناز گَته پِیِر گانِه بِین مِه پَلی.» (پری ناز، پدربزرگ گفته بری پیشش.)
    پری گفت: «اِسِمبِه شَومبِه.» (بلند می شوم می روم.)



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #128
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پـــایـــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/