فصل 37






مهمانان ضیافت آن شب ، مدتی بود که توسط قایق و کشتی راهی منازل خود شده ، و اینک اعضای خانواده در اتاق مطالعه ی خانه تپه سدر گرد هم آمده بودند.کیت به یک یک کسانی که در اتاق بودند می نگریست و هر کدام را با وضوح فوق العاده ای می دید.تونی ، آن آدم خندان و به ظاهر خوش خلق که حیاتی نباتی را سپری میکرد ، کسی که سعی کرده بود او را بکشد ، پسری که زمانی مایه امید و دلخوشی اش در زندگی بود.ایو ، آنز نا قاتل ، زنی که اگر تخم شیطان در وجودش کاشته نشده بود می توانست دنیا را در دستان خود داشته باشد.کیشت اندیشید ، چقدر عجیب است که مجازات وحشتناک او به دست آن فرد حقیر کوچک و بردباری که با او ازدواج کرد ، صورت گرفت.و سپس آلکساندرا ، آلکساندرای زیبا و مهربان و دلسوز که غم انگیزترین مایه ی ناامیدی از بین همه ی انان بود.او خوشبختی خودش را بر مصلحت شرکت ترجیح داده بود.به شرکت کروگر برونت علاقه ای نداشت و شوهری برگزیده بود که او هم کاری به کار شرکت نداشت و مصرانه از دخالت در امور آن خودداری میکرد.خیانتکاران ، هر دوی آنها خیانتکار بودند.آیا تحمل همه ی مشقت های گذشته به خاطر هیچ و پوچ بود ؟ کیت به خو گفت ، نه.من اجازه نخواهم داد که ماجرا به این شکل پایان یابد.تلاشهای من به هدر نرفته است.من یک امپراطوری غرور آمیز بنا نهاده ام.بیمارستانی در کیپ تاون به اسم من نامیده شده است.مدارس و کتابخانه های زیادی ساخته ام و به قوم باندا کمک کرده ام.سرش کم کم گیج می رفت.اتاق آهسته از اشباح پر می شد.جیمی مک گریگور و مارگارت – که آن قدر زیبا بود – و باندا ، که به او لبخند می زدند. و دیوید عزیز و بی همتا ، که بازوانش را برای او گشوده بود . کیت سرش را تکان داد تا تخیلات را از ذهنش پاک کند.او هنوز آمادگی مواجهه با هیچ کدام از آنها را نداشت.کیت اندیشید ، به زودی.به زودی.

عضو دیگری از خانواده هم در اتاق بود.کیت رو به نتیجه ی کوچک خوش قیافه اش کرد و گفت:
-عزیزم بیا اینجا پیش من.
رابرت به طرف او رفت و دستش را گرفت.
-مامانی جشن تولدت واقعا عالی بود.
-ممنونم رابرت.خوشحالم که به تو خوش گذشت.در مدرسه خوب درس می خوانی؟
-همه ی نمره هایم بالای 17 است ، به نصیحت شما گوش دادم.شاگرد اول کلاسمان شدم.
کیت به پیتر نگاه کرد و گفت:
-به موقعش ، بایستی رابرت را به مدرسه وارتون بفرستید آنجا بهترین...
پیتر خندید:
-خدای من ، کیت ، عزیزم ، باز هم دست برنمیداری؟رابرت در رشته ای که دوست دارد تحصیل خواهد کرد.او رد رشته ی موسیقی استعدادی خارق العده دارد ، و می خواه سازنده ی آثار کلاسیک بشود.انتخاب با خودش است که به چه حرفه ای رو بیاورد و زندگی اش را چگونه بگذراند.
کیت آهی کشید و گفت:
-حق با توست.من یک زن سالخورده ی خرفت هستم و حق ندارم در زندگی کسی دخالت کنم.اگر او می خواهد موسیقیدان بشود ، پس باید بشود.
کیت چرخید و رو به پسرک کرد ، چشمانش از عشق می درخشید.
-رابرت ، عزیزم ، البته من هیچ قول ینمی توانم بدهم ، اما دوست دارم که به تو کمک کنم.کسی را می شناسم که دوست صمیم موسیقیدان بزرگ زوبین مهتا است.








پایان