صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    ماه سومی است که آذر درمنزل ماست بنظر من خوب کار میکند خوشحالم که انتخاب خوبی کرده ام وجلوی منصور ومادر رو سپیدم .چرا نباید به همنوع اطمینان کنیم .بنظر من این ماییم که به آدمها فرصت نمی دهیم خوبیهای خود را نشان بدهند .آذر گاهی برایم از زندگی تلخی که داشته می گوید و مرتب تکه کلامش این است. آقا واقعا آقاست. خدا عمرش را طولانی کنه .قدرش رو بدونید .وقتی او از بداخلاقیهای شوهرش برایم می گوید روز به روز به منصور بیشتر علاقمند میشوم .

    وارد پنج ماهگی شده ام .بچه مرتب وول میخورد.برای به دنیا آمدنش بی تابی میکنم .فقط ناراحتی من این است که خاله منصور تماس گرفته و از مادر جون خواسته دوباره پیش او برود چون در بستر بیماری افتاده و بوجود مادرجون نیاز دارد و من ومنصور آنقدر پکر شدیم که حد ندارد .بقول منصور. یکی میخواد به گیتی برسه. حالا چه وقته مریض شدنه .منصور اولش مخالفت کرد، اما من راضی اش کردم .خاله مهناز به مادر بیشتر از من نیاز داره. من که مریض نیستم ، باردارم .خدا هم بزرگه .ولی فشارخونم گاهی شدیدا پایین می آید و حالم بد میشود.وقتی بیشتر حالم بد میشود که می بینم این آذر ذلیل نشده به منصور توجه بیش از حدی دارد. مدام دورش می پلکد و برایش چای وقهوه می آورد ، غذا می آورد ، خلاصه دیوانه ام کرده .ولی مگه میشود چیزی گفت. اول از همه خودم مورد سوال قرار میگیرم که چرا اطمینان کردم .این خواست من بود که آذر اینجا کار کند .احساس میکنم منصور مضطرب ونگران است .منصور همیشه نیست. البته مهربانی و توچهش تغییر نکرده ولی انگار وقتی مرا می بیند مضطرب میشود. وجود آذر هم اضطرابش را بیشتر میکند و این برای من نگران کننده است.
    ****************************
    مادر جون خیلی سریع رفت .این بار اصلا دوست نداشتم مادر برود .وقتی رفت احساس کردم دیگر او را نمی بینم .شاید هم این افکار به دلیل افسردگیهای دوران بارداری است .خدایا نکند برای مادر جون اتفاقی بیفتد . او را به تو می سپارم
    دو سه شب گذشته.صدای ویولن منصور مرا به طبقه پایین کشید .هوس کردم پیشش بنشینم .چراغها خاموش بود. فقط آباژور کنار سالن و دیوارکوب روی دیوار سالن غذاخوری روشن بود . به آخرین پله ها نرسیده بودم که احساس کردم یکی از پشت در ورودی فرار کرد. درهای ساختمان شیشه های مربع شکلی داشت که تا حدی میشد پشت آنرا دید .قلبم ایستاد .داشتم سکته میکردم .در آن تاریکی یک زن شش ماهه چنین چیزی ببیند چه حالی میشود؟ قدمهایم را سریع تر کردم و خودم را به منصور رساندم . با هیجان وصف ناپذیر گفتم: منصور!منصور!
    منصور دست از ویولن زدن برداشت وگفت: چیه؟عزیزم؟ چی شده؟ چرا رنگ وروت پریده؟
    بازوی منصور را گرفتم و گفتم: انگار یکی پشت در ایستاده بود، تا منو دید فرار کرد. من میترسم

    مگه ممکنه؟ حتما خیالاتی شدی گیتی جان
    نه باور کن. انگار زن بود.

    چهره منصور در هم رفت. احساس کردم چندان هم تعجب نکرده، بعد گفت: هیجان برات خوب نیست عزیزم! حتما مستخدمین بودن. اومدن کاری انجام بدن .تو رو دیدن ترسیدن که نکنه فکر بد بکنی

    یعنی آذر؟
    نه، هیچکس نبود .خیالت راحت. بعد رفت تو حیاط چرخی زد و آمد وگفت: دیدی هیچی نیست؟ در را قفل کرد و با هم از پله ها بالا آمدیم و به اتاقمان رفتیم
    منصور من میترسم .درو قفل کن
    من پیش تو هستم عزیز من .بیا اینم قفل .بخاطر تو امشب مسواک هم نمی زنم خوبه؟ وکنارم دراز کشید وگفت: چرا اومدی پایین .مگه نگفتی سرم گیج می ره .میخوام استراحت کنم
    حوصله م سررفت ، دلم برات تنگ شد ، اومدم پیشت
    الهی منصور فدای اون دلت بشه .همینطور فدای آن خوشگلی که تو دلته . و به شکمم بوسه زد وادامه داد: سه ماه دیگه چشممون به جمالش روشن میشه. خیلی دلم میخواد ببینم چه شکلیه .حالا که نزدیک اومدنشه می بینم فرقی برام نداره ، چه پسر چه دختر برام عزیزند .تازه دختر ملوس تره .حالا اسمس رو چی میخوای بذاری گیتی جان؟
    هرچی تو دوست داری منصور
    نه، سلیقه تو بهتره
    خب اگه پسر باشه امید، اگه دختر باشه.دلارام
    به به حالا اگه دوقلو باشه چی؟ بالاخره ارثی یه دیگه!
    امید و دلارام .ولی یک قلوئه منصور.مگه نشنیدی یک ضربان قلب بیشتر نیست
    حالا اومدیم و دوقلو بود. دوتاش هم پسر یا دوتاش دختر ، اونوقت چی؟
    امید ومتین یا آرام ودلارام
    پس خدا کنه چهارقلوشه، دوتا دختر دوتا پسر .چرا قلبت انقدر تند می زنه؟
    از بس ترسیدم منصور داشتم سکته میکردم
    ایشاءا... اون سکته کنه!
    کی؟
    دزده دیگه
    ایشاءا...! منصور امشب فکر نکنم از صدای تپش های قلبم خوابت ببره. اینم انگار ترسیده چون خیلی وول میخوره .برو راحت بخواب اونور
    من جدا از شما دوتا خوابم نمی بره!خودت هم خوب می دونی
    حالا دیگه من شدم دوتا.باشه لابد چند سال دیگه میگی من جدا از شما ده تا خوابم نمی بره
    اگر نه تا برام بیاری که سرتاپات رو طلا می گیرم عزیزم
    چه خبهر منصور ؟ همین یکیش هم زیادیه.شده هووی من.اعتراف کنم حسودی میکنم
    اول از همه تو، فقط تو. مطمئن باش تا روزی که زنده م بیشتر از همه تو تو قلب منی
    همینطور تو
    ممنونم نازنازی
    منصور خوابم میاد
    خب بخواب.دارم نوازشت میکنم که راحتتر بخوابی
    گیتی؟
    بله!
    بهتر نیست این آذر رو جواب کنبم
    برای چی؟
    آخه به وجودش نیازی نیست. ثریا هم که ازش راضی نیست .میگه تازگیها سر به هوا شده
    آره منم حس کردم .اگه اینطور صلاح می دونی باشه.من حرفی ندارم. در دلم گفتم از خدامه
    چی شد رضایت دادی؟
    تازگیها تو چشمهاش حالت عجیبی می بینم.انگار به من حسادت میکنه
    غلط کرده عوضی.اگر فردا جوابش نکردم!
    با عصبانیت نه، با مهربونی عذرش رو بخواه گناه داره
    چشم فرشته مهربون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت پنجاه و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    صبح منصور آذر را صدا زد و گفت: آذر خانم بابت زحماتی که تو این مدت برامون کشیدین ممنونیم. اما خودت می بینی که ما به اندازه کافی خدمه داریم. اینه که باید دنبال کار جدیدی باشی
    رنگ از روی آذر پرید. نگاه عجیبی به من کرد و گفت : آقا! تورو خدا، جوابم نکنین! من به شما پناه آوردم.اگه می خواین از حقوقم کم کنین .

    · موضوع حقوق نیست .خودت بهتر می دونی موضوع چیه · خانم شما یه چیزی بگین! شما که دل رحمین!
    · ببین آذر جان ، من از منصور خواستم بمونی .ولی معتقده که تعدا مستخدمین باید کم بشه. در ضمن تو جوونی و مسئولیتت برای ما سنگینه .شبها که می ری ساختمان پشتی میخوابی ما دلمون هزار راه می ره. اینه که شرمنده ایم .انشاءا... کار بهتری پیدا کنی
    آذر جلو آمد .دو زانو جلوم نشست وگفت: توروخدا خانم جان رحم کنین! منو از کار بیکار نکنین! من بی کس وغریبم
    لعنت به دل رحمی من! نگاهی به منصور کردم وگفتم : منصورجان حالا اجازه بده تا دنبال کار خوب بگرده، بمونه. قول می ده دنبال کار باشه
    منصور چشم غره ای به من رفت وگفت: نه عزیزم، امکانش نیست

    منصور خواهش میکنم
    خیلی خب، فقط مدت کوتاهی وقت دارین آذرخانم. بعد باید اینجا رو ترک کنی. اینهم بخاطر اینکه گیتی ازم خواست و حرفش برای من ارزش داره، وگرنه می دونین که وقتی بگم نه یعنی نه. انگار با این حرفها منصور میخواست چیزی را به آذر بفهماند که شاید او فهمید ولی من نفهمیدم
    ممنونم منصور
    بله آقا، قول می دم زودتر کار پیدا کنم و برم
    در ضمن ثریا زیاد ازت راضی نیست .پس لطفا دقت کن
    بله، حتما

    آذر کلمه ای از من تشکر نکرد و رفت ، جا خوردم! بی چشم روی و نمک نشناس
    ****************************
    دو هفته از آنروز گذشته است. منصور عصبی است. از تنها بودن وحشت دارد. مدام از من میخواهد کنارش باشم. هرچه علتش را می پرسم جواب درستی نمی دهد ومشغله کاری را بهانه میکند .می گوید نگرانی ام از این است که نکند تنها باشی ودرد بسراغت بیاید یا بترسی .خیلی نگرانم .حتی موضوع را با گیسو هم در میان گذاشتم ، او هم گفت: این زنیکه رو از خونه ت بیرون کن .بدبختت میکنه.
    من هم گفتم : آره ثریا هم نظرش همینه، همینطور صفورا . چکار کنم؟ منصور خواست بیرونش کنه، التماس کرد، هنوزم کار پیدا نکرده
    احساس میکنم اصلا از دوران بارداری ام لذت نمی برم ، از بس آشفته و نگرانم .نکند منصور عاشق آذر شده ، ولی نه برعکسش درست تره. منصور از آذر متنفره .ولی چرا؟ نکند اینها همه فیلم است و منصور میخواد آذر را بیرون کند تا من فکرم منحرف شود. وبعد برود او را عقد کند .این افکار پریشان مرا واداشته تا امشب ترس را کنار بگذارم ویواشکی بروم پایین ببینم چه خبر است. چون صدای ویولن منصور مدتی است قطع شده وهنوز بالا نیامده .باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
    ***************************
    اکنون که قلم در دست گرفته ام و اینها را مینویسم تنم میلرزد .با لرزش تنم دستهایم هم می لرزند و قدرت نوشتن ندارند .هنوز باورم نمیشود من آنقدر ساده واحمق باشم. ساعت یک نیمه شب است ومنصور از شدت عصبانیت و خجالت روس صندلی باغ نشسته و سیگار میکشد
    پایین رفتم .فقط دیوار کوبها روشن بود. به سالن رفتم .خبری از منصور نبود. بی اختیار بطرف کتابخانه کشیده شدم .گفتم شاید برای برداشتن کتابی رفته .صدای پچ پچ توجهم را جلب کرد .گوش ایستادم

    آذر دست از سرم بردار
    نمی تونم بخدا نمیتونم .دوستت دارم منصور، چرا نمی فهمی؟
    تو بیخود دوستم داری .وقتی من تو رو دوست ندارم و کس دیگه ای رو دوست دارم .من دیوونه زنم هستم .می فهمی یا نه؟
    منصور مگه من میگم اونو دوست نداشته باش. فقط میگم به من هم توجه کن. اگه زن بدی برات بودم طلاقم بده .قول می دهم نذارم زنت چیزی بفهمه
    آذر من زن دارم. چند وقت دیگه بچه هم بدنیا میاد.من غرق دنیای خودمم .من فقط گیتی رو دوست دارم .چطور حالیت کنم که دیوانه وار عاشقشم .من به تو هیچ علاقه ای ندارم.خسته م کردی. سه ماهه آسایش رو از من سلب کردی.مرتب اصرار میکنی ، گریه میکنی، التماس میکنی،آویزونم میشی. کشیک می دی. سه ماهه از دست تو اضطراب دارم. گیتی هم فهمیده که بیقرارم. اوندفعه که اومدی پشت در، بدبخت داشت سکته میکرد.آخه این بچه بازی ها چیه در میاری؟ ماشاءا... بیست ونه سالته .بیرونت کردم نرفتی ، زدم تو صورتت نرفتی .چرا ولم نمی کنی؟ بخدا زشته! بخدا گناهه! چرا داری زندگیمو بهم میریزی؟ اینه جواب محبتهای گیتی؟

    آذر به گریه افتاد.وگفت: منصور فکر کردی من هزار بار اینا رو با خودم نگفتم؟ولی مگه عشق منطق حالیشه؟چرا عقلت رو بکار نمی اندازی؟کدوم مردی بدش میاد دو تا زن داشته باشد. یه شب با این، یه شب با اون. کنیزیت رو میکنم بخدا. فقط اسمتو رو من بذار.همیشه آرزوم بوده شوهری مثل تو داشته باشم.چرا باید خوشبختی فقط مال دیگران باشه.تو فقط عقدم کن ببین برات چی میکنم .اگه گیتی بهت امر میکنه، من اطاعتت میکنم .تو فقط کنارم باش، کنارم بشین ، کنارم بخواب ، شوهرم باش، پدر بچه م باش .مگه این پوست به اندازه گیتی سفید نیست؟ این چشمها به اندازه گیتی درشت نیست؟ مژه هام بلند نیست؟ هیکلم زیبا نیست ؟زشتم؟ موهام که دو برابر گیتیه. فقط بیوه م ولی بیشتر از یه دوشیزه بهت عشق می ورزم .نا امیدم نکن.بدت میاد زن بور و زاغ هم داشته باشی؟ بذار منم دلم خوش بشه و از این بلا تکلیفی و دغدغه روحی خلاص بشم .منصور یه اتاق برام تو پایین شهرم بگیری، راضی ام. فقط سایه سرم باش. صبحها بیا اونجا .بقیه روز بیا اینجا .آرزمه یکبار همانطور که میگی گیتی جان عزیزم، بگی آذر جان عزیزم .آره تو اسمش رو بذار بچه بازی، ولی من میذارم عشق .منصور دوستت دارم!منصور، تو رو خدا صبر کن! نرو بی احساس!

    اّه انقدر مثل کنه به من نچسب ، من خوشم نمیاد! آره من بی رحم و دلسنگم . زنم رو دوست دارم ، زندگیم رو دوست دارم ، نمیخواهم بدبخت بشم. تو هم زودتر جل وپلاست رو جمع کن و از اینجا برو. خواهش میکنم آذر وگرنه به ولای علی آبروت رو می برم و همه چیزو به گیتی میگم
    منم همه رو انکار میکنم و میگم تو بهم ابراز علاقه کردی و من میخواستم به گیتی بگم و تو ترسیدی دست پیش گرفتی
    تو غلط کردی زنیکه هرزه.ای کاش نذاشته بودم بیای تو این خونه. بیچاره گیتی! بخدا اگه بلایی سر زن و بچه م بیاد یا زندگیم بهم بخوره می کشمت .همانطور که یکبار خودم رو میخواستم بکشم. می دونی چرا؟ بخاطر اون که اون بالاست و آرام خوابیده و بچه ام رو تو شکمش پرورش می ده .می پرستمش! نه تو نه هیچ حوری و پری دیگه ای نمیتونه جای اون رو برام پر کنه .آره تو زیبایی .خوش اندامی اما گیتی من نیستی.

    پاهایم سست شد. جان در بدن نداشتم .خدایا یعنی نتیجه اعتماد اینه؟ نتیجه مهربونی و رحم دلی اینه؟ نتیجه گذشت اینه؟ پاداش خوبی اینه؟ اگه اینه من دوست دارم بی رحم ترین و بی عاطفه ترین آدم دنیا باشم .قلبم بشدت میزد .سرم گیج می رفت .دل وکمرم هم از هول و اضطراب درد گرفته بود. حالتی داشتم که انگار میخواستم فارغ بشوم، آنهم در شش ماهگی. احساس درد میکردم ، اما درد روحم بود .وفا ومردانگی منصور به من نیرو بخشید. منصور عشق منه، زندگی منه، فقط مال منه .تا آمدم دسته در را پایین بیاورم و در را بازکنم ، منصور در را باز کرد و هاج واج و بر وبر به من خیره شد. رنگش شد مثل پیراهن خواب من و زبانش بند آمد. در حالیکه تمام بدنم می لرزید منصور را کنار زدم و جلو رفتم .آذر با حیرت و ترس به من چشم دوخته بود. مقابلش ایستادم نمی دانم چرا چشمهای اشکبارش مرا یاد خودم انداخت. یاد آن زمان که عاشق منصور بودم .باز دلم سوخت .

    گیتی بخدا من آمده بودم کتاب رو بذارم سرجاش .این آشغال مزاحمم شد . من کار خلافی نکردم قسم میخورم .

    با تمام حرارت بدنم وداغی مغز و گونه هام نگاه خونسردی به منصور کردم و گفتم: می دونم عزیزم من همه چیز رو شنیدم. خودت رو ناراحت نکن، ولی بهتر بود زودتر به من می گفتی که نه تو اینطور دچار اضطراب بشی، نه من همه ش در فکر وخیال باشم ، نه این آذر اینطور عاشق بشه.
    رو به آذر کردم و با مهربانی گفتم : می دونم عاشقی چیه و عشق کدومه .خودم عاشق بودم ،برای همین سرزنشت نمی کنم ولی آیا اینه جواب محبتهای من؟ من دست تو رو گرفتم ، تو میخواستی از پشت بهم خنجر بزنی و قلبم رو ازم بگیری و صاحب بشی .آذر به عاشقیت ایراد نمی گیرم، آره منصور دوست داشتنی یه، ولی به نمک نشناسیت ایراد میگیرم وگله دارم. چون این حق من نبود. حالا هم عیب نداره ولی بهتره صبح اینجا رو ترک کنی .چون می بینی که منصور دوستت نداره .پس خودت رو تباه نکن و این بچه رو هم بدبخت نکن آذر. برو! خواهش میکنم برو! رویم را از آذر که متحیر به من نگاه میکرد برگرداندم و نگاهی به منصور انداختم و از اتاق بیرون آمدم
    منصور فریاد کشید: صبح گورتو گم میکنی وگرنه پلیس خبر میکنم
    از پله ها بالا آمدم و به اتاقم برگشتم واشک ریختم نه بحال خودم ، بخاطر آذر که درکش میکردم. بیچاره او هم دلش میخواهد خوشبخت زندگی کند .فقط انتخاب درستی نکرده.خدایا چقدر خوشبختم .الهی شکرت! منصور را برایم حفظ کن که وجودش برای من آرامش مطلقه .او هدیه توست برای من، برای دل دردمند من. بخدا فردا از دروغی که به منصور گفته ام پرده بر می دارم .او پدرم رو هم دوست داره و هیچوقت منو سرزنش نمی کنه .الحمدالـله پدرم هم که حالش بهتره. پس چرا انقدر خودم و پدرم رو عذاب بدم.
    منصور دوستت دارم .منو تنها نذار! بهت نیاز دارم ، قول می دم دیگه هرگز به کسی اعتماد نکنم، چون منم زندگیم رو دوست دارم. منظورم از زندگی قصر وماشین و پول وکارخونه ت نیست .زندگیم تویی و این بچه که پوست و خونش از توئه .بخدا اگه از مال دنیا فقط یه گلیم پاره داشته باشی روی همان گلیم پاره سفره محبت تو رو پهن میکنم و غذای روح میخورم. همان گلیم پاره رو فرش زیر پام میکنم و سقف سرم .از پارگی و سوراخای اون پنجره عشق میسازم. پنجره ای که درش به قلب تو باز میشه . من فقط تو رو میخوام، تو نوازنده الهه ناز را.
    لرزش دستهایم بهتر شده.منصور هنوز در حیاط نشسته و فکر میکند .الهی قربونت برم عزیز دلم که اینقدر پاکی و باوفایی!
    وقتی منصور به اتاق آمد خودم را بخواب زدم تا نخواهد عذرخواهی کند. میخواستم فکر کند من آرام و با خیال راحت خوابیده ام .بوسه ای به گونه ام زد و خودش را به من چسباند و دستم را در دستش گرفت وخوابید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت آخر - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    میای بریم صبحونه بخوریم گیتی جان؟

    لبخندی به منصور زدم .او را بوسیدم وگفتم: درسته جمعه ها پایان هفته هاس، ولی این جمعه برای من آغاز یه زندگی دوباره س، چون حالا مطمئن شدم که چقدر دوستم داری .فکر نمی کنم هیچ مردی بتونه از آذربگذره، ولی تو از من نگذشتی .ازت ممنونم منصور.

    حالا حالاها مونده تا بفهمی چقدر دوستت دارم .دیر ازدواج کردم ولی همه دل و جانم رو به تو سپردم .آسون به دستت نیاوردم که آسون رهات کنم .کلی خون دادم

    زدیم زیر خنده .دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه چنان لگدی زد که دلم از حال رفت

    چی شد گیتی جان، ناراحتی؟
    نه تکان میخوره و لگد میزنه، فکر کنم از اون فوتبالیست هاست که تو دوست داری
    میگه گشنمه به داد من برسین آخه!

    شاد وپرانرژی توی رختخواب نشستم وگفتم: سلام بر عشق وزندگی!

    سلام بر شکوفه زندگی من! خدا تو رو از من نگیره که طلوع آفتاب رو برام درخشنده تر و زیباتر میکنی نازنینم

    خواستم از تخت پایین بیایم که سرم گیج رفت .میخوای استراحت کن. میگم صبحونه رو بیارن بالا

    تو برو پایین بخور، حتما میز رو چیدن.من همینجا میخورم
    میخوام با هم بخوریم
    منصورجان، اتاق خواب که جای صبحونه خوردی نیست. برای منم بگو فقط یه لیوان شیر بیارن .حالت تهوع دارم نمی تونم نان وکره و پنیر بخورم
    این صبحونه یه خانم باردار و یک فوتبالیست نیست ها!
    باور کن میل ندارم
    باشه عزیزم هر طور راحتی و نگاه عاشقانه ای به من کرد ورفت
    منصور بیا
    جانم
    آهنگ گیسو چی بود؟
    مرا ببوس

    منصور را بوسیدم .منصور هم مرا بوسید و گفت: دوستت دارم عزیز دلم

    من هم همینطور

    به شکمم اشاره کرد و گفت: تا فحشمون نداده بگم برات صبحونه بیارن

    ممنون

    منصور رفت .بلند شدم دست وصورتم را با بدبختی شستم .اصلا حال ایستادن نداشتم .باز فشارم پایین آمده .به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم و روی مبل نشستم که ثریا وارد شد

    سلام خانم
    سلام ثریا خانم
    حالتون چطوره؟
    سرم گیج می ره، حالم خوش نیست
    فشارتون اومده پایین. الان آذر براتون صبحانه میاره
    هنوز نرفته
    داره می ره .خواست از شما خداحافظی کنه
    بره بهتره ثریا خانم .حق با شما بود.
    اتفاقی افتاده؟
    داشت می افتاد، ولی خدا به منصور طول عمر بده که انقدر پاک و وفا داره.منصور جوابش کرد
    دیدین گفتم؟ خوب کردین. اون لیاقت خوبی نداره خانم جون
    همه اشتباه می کنن ، نمیشه ازش گله کرد .اونم بدبخته
    شما خیلی مهربونید!
    شما هم نمونه یه زن خوب وپاک هستی .خدا شما رو از ما نگیره .شما، آقا نبی و آقا مرتضی رو. حالا میفهمم ، حق با منصور بود .آدم نباید به هرکس اعتماد کنه
    شما خودتون خوبید گیتی خانم.خدا آقا و شما رو سلامت کنه تا دو سه ماه دیگه هم کوچولوی خوشگلتون میاد وجمعتون جمع میشه. همیشه آرزوم بود بچه آقا رو ببینم .انگار نوه خودمه، بخدا قسم
    می دونیم خانم تا حالا ندیدم مردی انقدر خاطر زنش رو بخواد .وکی دعا خواند وفوت کرد
    ممنونم ثریا خانم.منم دوستش دارم
    به پای هم پیر شید کار خاصی ندارین؟
    نه برو پایین این آذر غیر قابل اعتماده
    چشم خانم

    وقتی ثریا رفت آی کشیدم و به آذر فکر کردم. دلم برایش می سوخت که حلال زاده از در وارد شد .سر به زیر انداخت وگفت: سلام خانم

    سلام آذر جون صبح بخیر
    صبح شما هم بخیر. و با خجالت سینی شیر را روی میز عسلی گذاشت وگفت: من شرمنده شما هستم خانم، روم نمیشد بیام ولی خب باید حتما ازتون تشکر میکردم
    دشمنت شرمنده باشه. من دیشب تو رو ندیدم ، شیطون رو دیدم . خودت رو ناراحت نکن
    با اجازتون مرخص می شم. برای همه چیز ممنونم
    ما هم از تو ممنونیم .انشاءا.... همیشه موفق باشی

    جلو آمد و با اکراه مرا بوسید و گفت: امیدوارم باقی عمرتون رو راحت سرکنین خانم و دیگه مزاحمی نداشته باشین

    ممنونم، انشاءا.... و لبخند زدم وگفتم: تو هم ایشاءا... باقی عمرت رو خوش باشی و راحت سر کنی
    نه انم این راحتی ها به ما نیومده .ما باید زجر بکشیم
    این چه حرفیه؟ ایشاءا... خوشبخت میشی. همه چیز رو از اونی که اون بالاست بخواه .بهش می رسی.
    ببینیم و تعریف کنیم خانم، خدانگهدار، اگه بدی دیدین حلال کنین
    من تو رو حلال کردم .مطمئنم به اشتباهت پی بردی.عشق و دوست داشتن گناه نیست ولی خیانت و بهم ریختن زندگی دیگران گناه بزرگیه آذر. هیچوقت برای خوشبختی خودت عشق کسی رو نگیر. درست انتخاب کن. اینطور خودت هم راحت زندگی می کنی.

    نگاه مرموزی کرد وگفت: بله خانم حق با شماست

    ممنون از صبحانه .خدانگهدار ومواظب خودت باش. یه موقع گرفتاری مالی پیدا کردی رو من حساب کن و بهم بگو
    چشم خانم ممنون. اگه دیدمتون!

    با نگاه عجیبی خداحافظی کرد و رفت . نمی دانم چرا مضطرب بنظر می رسید و حرفهای عجیب وغریب می زد.خب، البته طبیعی است. ته دلش از من ومنصور متنفر است و بیشتر از من ، چون من عشق منصورم.چه می دانم فعلا بروم شیرم را بخورم که معلوم است کوچولویم خیلی گرسنه است ، چون خیلی لگد میزند .قربونت برم الهی.آخه کی بدنیا میای قند عسلم ! ولی خودمونیم داشتن بابات رو ازمون می گرفتن. خدا رحم کرد .عجب زمونه خر تو خری شده.
    **************************
    فقط چند برگ از دفتر خاطرات گیتی مانده بود که برگهای دفتر زندگی اش تمام شد. آری الهه ناز الهه شد و رفت و چه مظلومان و امیدوارپرپر شد .گیتی چه آرزوها داشت!عاشق زندگی، شوهر وفرزندش بود. اکنون که این جکلات را می نویسم دیدگانم از اشک پر است و روحم آشفته .ولی میدانم که دوست دارید بدانید گیتی چطور در جمعه ای که آن را آغاز زندگی دوباره اش نامید پرپر شد و زندگی ابدی خود را شروع کرد.اگر میخواهید بدانید چه شد دفتر خاطرات گیسوی دلشکسته وتنها را بخوانید. این دفتر دیگر جایی برای نوشتن ندارد، پس ادامه این ماجرا را در خاطرات من جستجو کنید .البته فعلا نمی توانم تا مدتها قلم بدست بگیرم چون روحیه مناسبی ندارم .در حال حاضر در سوگ داغ خواهر عزیزم ، او که وجودم بود، پاره تنم بود و تنها دلخوشی ام، اشک می ریزم. خدایا چطور تحمل کنم؟ این چه مصیبتی بود؟ داغ مادر، برادر، حسرت سلامتی پدر برای من کافی نبود؟ ولی می دانم که اگر مادرم زنده بود می گفت حتما مصلحت چنین بوده .اما خودش نتوانست مصلحت را بپذیرد و از غصه برادرم دق کرد ومرد .خدایا اقلا به من صبر عطا کن
    و این منم دختری تنها، دلشکسته وغمگین .دختری تنها در آغاز فصل پاییز.در آغاز فصل در وجدایی.به راستی کدام دختر بیست وپنج ساله ای میتواند این داغها را تحمل کند .ای کاش به تهران نیامده بودیم ! ای کاش گیتی پرستار نمیشد .ای کاش آنروز که تازه میخواست کارش را در منزل منصور شروع کنه هرگز منصور از او دلجویی نمیکرد و او را بر نمی گرداند .گاهی اوقات یک اتفاق کوچک و پیش پا افتاده پشیمانی های غیر قابل جبران به بار می آورند. ای کاش........... قلبم دارد آتش میگیرد .دیگر مونسی ندارم. از منصور که چه بگویم، دیدگانم از اشک انباشته شده .دیگر نمی توانم ادامه بدهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پایان جلد اول
    نویسنده: مریم اولیایی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت اول - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    جلد دوم ، خاطرات گیسو
    سالها از آن روز پاییزی می گذرد.از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم .بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است .انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم ووقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم

    ********************** منصور، بعدها آن روز شوم مهرماه را اینطور بیان کرد:
    صبحونه مو خوردم .وقتی از سر میز بلند شدم و از سالن غذاخوری بیرون اومدم، دیدم آذر چمدون به دست کنار در ورودی ساختمان ایستاده.انگار عجله داشت .مضطرب بنظر می رسید .گفتم:داری می ری؟
    پاسخ داد:بله دوست ندارم پلیس خبر کنین

    در هر صورت ، بدی دیدی حلال کن.ما دوست نداریم کسی از پیش ما دلگرفته بره .
    ولی دلم گرفته و قلبم شکسته.البته مطمئنم به زودی تشکین پیدا میکنه

    با تعجب بهش خیره شدم.

    خداحافظ بزودی می فهمین بیرون کردن من یعنی چی. و چمدان را برداشت و رفت

    همینکه داشت می رفت احساس خوبی داشتم. احساس میکردم بدبختی از ما فاصله میگیره .انگار دنیا رو به من داده بودن .با خیال راحت کمی در باغ قدم زدم .چند دقیقه بعد به ساختمون برگشتم .دیدم ثریا سراسیمه از پله ها پایین میاد ومنو صدا میکنه

    آقا!آقا!
    چی شده ثریا؟
    خانم!خانم!

    از گریه و هیجانش اصلا نفهمیدم پله ها را چطور سه تا یکی بالا رفتم. در اتاق باز بود. گیتی با رنگ وروی برافروخته روی زمین مثل مار به خودش می پیچد .از شدت حالت تهوع نمی تونست حرف بزنه.در آغوش گرفتمش .

    چی شده گیتی؟ چرا یه دفعه اینطوری شدی؟ثریا! اورژانس خبر کن.سریع!

    با دست یقه پیرهن منو گرفته بود و با التماس نگاهم میکرد. حتی نمی تونست خوب نفس بکشه. انقدرخودم رو باخته بودم که نمی دونستم باید چکار کنم .بسختی گفت: منصور ، دارم می میرم ، کمکم کن

    این چه حرفیه گیتی؟ سعی کن برگردونی، احتمالا مسموم شدی عزیزم .چیزی نیست

    دستم رو تو دستش گرفت .با همان حالت معصوم وملتمسانه که به من نگاه میکرد بوسه ای بدست من زد و گفت: منصور منو حلال....... وچشماش بسته شد

    گیتی!گیتی! تو صورتش زدم .فریاد کشیدم ، تکونش دادم. اما دیگه تو این دنیا نبود. با ناباوری بهش خیره شده بودم، هنوز دستهاش گرم بود. باورم نمیشد مرده .جرات نداشتم سرمو رو قلبش بذارم وجواب سوالم رو بگیرم. ثریا دو زانو رو زمین نشست و تو سرش کوبید و زد زیر گریه .فریاد کشیدم : برای چی گریه میکنی ثریا؟ اون نمرده، بیهوش شده .برو ببین آمبولانس اومد یا نه

    ثریا بی رمق بلند شد و با گریه از اتاق بیرون رفت.گیتی رو بغل گرفتم .بوسیدمش .تو گوشش گفتم: نگران نباش، الان می رسن عزیزم.
    آمبولانس رسید .دو نفر وارد اتاق شدن .از من خواستن کنار برم .صدای قلبش را گوش کردن، مردمک چشمش رو معاینه کردم، نگاهی به من کردن وگفتن: متاسفیم آقا، تموم کرده
    سرم رو میون دو دست گرفتم و لبه تخت نشستم .دیگه نه چیزی می شنیدم ، نه چیزی می دیدم ، جز صورت گیتی .صدای گریه و شیون ثریا، محبوبه و صفورا را می شنیدم ، ولی دیگه چیزی یادم نمیاد ، تا تو اومدی گیسو.
    وقتی ثریا زنگ زد و گفت : خودتون رو برسونین گیتی خانم حالشون خیلی بده.اصلا نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و چطور ماشین گرفتم و به منزل گیتی آمدم .هیچکس را ندیدم .از پله ها بالا رفتم .صدای گریه وشیون قلبم را لرزاند .زانوهایم سست شد .جرات نداشتم پیچ پله آخر را بالا بروم، ولی امید مرا به اتاق گیتی کشاند .وارد اتاق که شدم ثریا وصفورا و محبوبه گوشه دیوار نشسته بودند و زانوی غم به بغل گرفته بودند و اشک می ریختند .دو مردی که از طرف اورژانس آمده بودند ، گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. منصور لبه تخت نشسته بود و به گیتی که ملحفه سفیدی رویش کشیده بودند خیره شده بود. الهی بمیرم برای غنچه باز نشده منصور وگیتی که آنطور بی رحمانه پرپر شد! مبهوت وگیج کنار جسد گیتی نشستم .با دستهای لرزانم ملحفه را کنار زدم .رنگش پریده بود، ولی هنوز همانطور زیبا بود.لحظه ای فقط نگاهش کردم. به منصور نگاه کردم. با چشمهای اشکبار به صورت گیتی خیره شده بود.

    گیتی! گیتی من! گیتی قشنگم چه بلایی سرت اومده؟ و چنان جیغهایی کشیدم که باعث شد منصور از جا بپرد .انگار با شوکی که به او وارد کردم تازه فهمید کجاست وچی شده .آمد کنارم نشست .جیغ میزدم و گریه میکردم .مرا سفت بغل کرد تا توی سر وصورتم نزنم .آرام کردن من کار آسانی نبود.ثریا ومحبوبه هم برای دلداری به نزدیک من آمدند
    گیسو خانم آروم باشین تو رو خدا!
    خدا صبرتون بده . و به پهنای صورت اشک می ریختند
    من خواهرم رو میخوام! من گیتی رو میخوام! منصور، من دست تو سپرده بودمش ! چی کارش کردی؟ و با مشت به کتفهای منصور می کوبیدم .اصلا تو حال خودم نبودم .منصور دوباره زد زیر گریه .سرم را رو سینه منصور گذاشتم و مثل ابر بهار گریستم. منصور چنان زار میزد که صدای گریه های من در گریه هایش پنهان شده بود. چه شیونی به راه افتاده بود . تا آنجا که من سعی میکردم منصور را آرام کنم .هنوز که هنوز است وقتی یاد آنروز می افتم جگرم خون میشود. گیتی را برای کالبد شکافی و تعیین علت مرگ به پزشک قانونی بردند و بالاخره معلوم شد گیتی با مرگ موش مسموم شده. از دفتر خاطراتش مطمئن شدیم که خودکشی نکرده و آذر لعنتی انتقام خودش را از منصور وگیتی گرفته و بقول خودش تسکین پیدا کرده .حالا به منصور فهمانده بود که بیرون کردن آذر یعنی مرگ عشقش، مرگ زندگی اش و مرگ خوشبختی اش .وقتی یاد حرفهایی که لحظه آخر به گیتی زده بود می افتادم، دلم میخواست زودتر آذر را پیدا کنند تا با دستهایم خفه اش کنم .وقتی خبر مرگ گیتی را به دوستان واقوام می دادیم .اصلا باور نمی کردند که چنان صنمی، چنان دختر زیبایی، چنان خانمی، چنان مادری و چنان همسری با زندگی وداع کرده باشد. همه برای عرض تسلیت به منصور آمدند.قضیه مرگ گیتی را نه به پدرم گفتیم نه به مادر منصور.ما که آدمهای سالمی بودیم افسرده شده بودیم، وای بحال آن دو که سابقه بیماری افسردگی داشتند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اصلا از تشییع جنازه و کفن ودفن چیزی نفهمیدم فقط یادمه انقدر زار می زدم و ناله میکردم که چندبار از هوش رفتم .ضجه زدن منصور بیشتر را دلم را آب میکرد.هنگامی که می خواستند گیتی را دفن کنند خودش را تو قبر انداخت و گیتی را بغل گرفت .چه فریادهای دلخراشی میزد، نه، گیتی منو خاک نکنید ، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم .منم باهاش خاک کیند .یا الـله خاک بریزید رومون. وچه ضجه هایی میزد. هیچوقت آن حالتهای منصور را از یاد نمی برم .
    منصور مرتب به همه سفارش میکرد که نگذارند مادرش از موضع بویی ببرد.تا شب هفت، منصور هر طور بود، در مراسم شرکت کرد و مهمانداری کرد، ولی با چه حالی من می دانم وبس. تا وقت پیدا میکرد به اتاقش پناه میبرد واشک می ریخت .بارها وقتی از کنار اتاقش رد می شدم صدای هق هق گریه هایش را می شنیدم .منصور بیچاره دو نفر رو از دست داده بود ، همسر و پسرش
    دو هفته گذشت .به خواهش ثریا بعد از هفت هم آنجا ماندم.چون منصور با من رو دربایستی داشت ووقتی من برایش غذا می بردم، چیزی نمی گفت و کمی میخورد.ثریا نگران بود که مبادا منصور دست به خودکشی بزند ، هرچند کاملا مانند مرده متحرکی شده بود و نیازی به خودکشی نداشت .نه با کسی حرف میزد، نه کاری انجام می داد و نه پایین می آمد .در اتاقش خود را حبس کرده بود ومدام سیگار می کشید .فرهان دو سه باری به دیدن منصور آمد .با منصور حرف زد و او را دلداری داد، ولی اگر با دیوار حرف میزد ممکن بود صدایی از آن بشنود، ولی از منصور دریغ از کلمه ای. حسابی ضعیف ولاغر شده بود. گونه هایش فرو رفته بودو چشمهایش از فرط گریه بی حال ومتورم بود. یکی باید مرهم زخم دل من میشد، اما وقتی منصور را در آنحال می دیدم دلم می سوخت .خودم را فراموش کرده بودم گاهی به اتاقش می رفتم و او را دلداری می دادم. گوش میکرد وفقط می گفت: نمی تونم تحمل کنم .دارم داغون می شم گیسو. کاش آذر منو کشته بود .آخه گیتی چه گناهی داشت؟ بچه م چه گناهی داشت؟ و میزد زیر گریه
    دقیقا بیست روز بعد از مرگ گیتی از شدت ضعف جسمی وروحی دچار تشنج شد. فشارش شدیدا پایین آمده بود و نیاز به مراقبت جدی داشت. سه روز در بیمارستان او را بستری کردیم ، بلکه حالش خوب بشود و مجبور شود غذایی بخورد .آن سه روز بر بالینش بودم .مرتب می گفت: منو ببر خونه گیسو، من حالم خوبه .آنقدر اصرار کرد که بالاخره او را به منزل آوردیم .از او قول گرفتم که غذا بخورد .باید او را به زندگی بر می گرداندم . بی اختیار بعد از گیتی دلم به منصور خوش بود، نمی دانم چرا؟ ولی اگر منصور را هم از دست می دادم ، دیگر چه کسی را داشتم؟
    وارد اتاقش شدم .برخاست و روی تخت نشست .منصور خان وقت ناهاره،یادتونه که چه قولی دادین!

    گیسو باورکن نمیتونم بخورم .اصلا اشتها ندارم .صبحونه که خوردم هنوز سیرم

    سینی غذا را روی تخت گذاشتم .و گفتم: خواهش میکنم! بخدا روح گیتی عذاب می کشه!اون الان نگران شماست.

    نمی تونم، بخدا نمی تونم
    دست منو رد می کنین؟ اینهمه پله رو بخاطر شما اومدم بالا
    ممنونم، زحمت کشیدی ، ولی شرمنده م
    میخواین خودتون رو از بین ببرین؟
    اگر از این کار توبه نکرده بودم، اگه به گیتی قول نداده بودم، لحظه ای درنگ نیمکردم گیسو! دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم .دلم میخواد بمیرم و تو روی مادرم نگم گیتی رو کشتن .بمیرم بهتره تا این درد رو هر روز تحمل کنم .خودت می دونی چقدر به گیتی وابسته بودم ، چقدر دوستش داشتم، حالا فرزندم به کنار.انگار قلبم رو لای منگنه گذاشتن، درد میکشم ، در می کشم گیسو! ای کاش آذر کثافت تو صبحونه من مرگ موش ریخته بود .به گیتی گفتم اعتماد نکن ، ولی مهربونتر از این حرفها بود. و باز به گریه افتاد بعد سیگاری روشن کرد

    گفتم: فکر می کنین گیتی راضیه انقدر سیگار بکشین؟جاسیگاری دیگه جا نداره ها!

    اینهمه زجر می کشم ، سیگار هم روش
    پس نمی خورین؟
    نمی تونم.ببخشین!

    درحالیکه بلند می شدم گفتم: باشه، هر طور میلتونه.با اجازه. و از اتاق بیرون آمدم. سر میز ناهارم را خوردم .بعد آمدم بالا، بار وبندیلم را جمع کردم وحاضر شدم .چند ضربه به در اتاق منصور زدم و گفتم : منصور خان بیدارین؟

    بله، بیا تو گیسو جان

    در را باز کردم.تا مرا آماده و با کیف و بارو بندیل دید، بلند شد ایستاد وگفت: کجا؟

    دیگه رفع زحمت می کنم .تا الان اینجا موندم که شاید برای حال شما بهتر باشه .تصور میکردم مثمر ثمر باشم، ولی گویا موندن من جز مزاحمت برای شما ثمری نداره و تاثیر خاصی هم نداره .خب، دیگه میرم، پیش من بیاین منصور خات .اونجا هنوز خونه گیتیه .بهم سر بزنین خوشحال می شم

    چشمهای منصور پر از اشک شد .چند قدم جلو آمد وگفت: منو تنها می ذاری گیسو؟

    شما تنهایی رو بیشتر دوست دارین
    نه، باور کن اینطور نیست .وجود تو برام دلگرمی خاصیه .وقتی اینجایی احساس می کنم گیتی اینجاست
    شما حرف گیتی رو گوش می کردین. ولی به حرف من اهمیت نمی دین. منم طاقت ندارم شاهد آب شدن شما باشم. درد وغصه خودم کمتر از شما نیست .بهتون سر میزنم .درسته گیتی مرده، ولی رابطه ما سرجاشه ، من شما رو خیلی دوست دارم منصورخان

    باز دو سه قدم جلوتر آمد وگفت: گیسو خواهش میکنم بمون، من به تو احتیاج دارم
    نگاهی به سینی غذا کردم وگفتم: فکر نمی کنم .اینطوری کسی هم نیست که روزی چندبار در اتاقتون رو بزنه و مزاحمتون بشه
    در عمق چشمهایم فرو رفت و گفت: باور میکنی من مدام منتظر تو در این اتاق رو بزنی وبیای تو؟
    نگاهم را به زمین دوختم و سکوت کردم .دستهایش را دور شانه هایم گذاشت وگفت: بمون گیسو. هم تو تنهایی هم من. اینجا باهم هستیم دیگه!

    بشرطی که غذا بخورین و از اتاقتون بیرون بیاین . فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار دارم ؟
    چرا حق با شماست من معذرت میخوام
    پس می خورین؟
    بهتر از اینه که تو بری!

    لبخند زدم. رفت سینی را برداشت .روی میز گذاشت و خودش روی مبل نشست .پرسید: شما خوردین؟

    بله، صرف شده .ممنون

    منصور شروع به غذا خوردن کرد. روی مبل نشستم و به منصور خیره شدم .احساس کردم چقدر دوستش دارم .بعد یاد حرف گیتی افتادم که گفت: چشم ودلت رو درویش کن .نگاهم را بر گرفتم . کتاب نه ماه انتظار که مربوط به مراقبت های بارداری بود را از روی میز عسلی کنارم برداشتم وورق زدم .اشک به من مجال نداد .بیچاره گیتی، چه آرزوها داشت! چقدر این کتاب را دقیق مطالعه میکرد .سریع به خودم آمدم .اشکهایم را پاک کردم .منصور چهار پنج قاشق بیشتر نخورد با دستمال دور لبش را پاک کرد و گفت: برای امروز همین قدر کافیه .معده م کوچک شده، نمی تونم . وبادیدن اشکهای من جا خورد .قیافه اش گرفته تر شد و سرش را پایین انداخت و دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت: می بینی چه سخته گیسو؟ گوشه گوشه این اتاق، این خونه ، خاطره س. نمی دونم چطور تا حالا دوام آوردم وموندم . شاید علتش اینه که به حرف گیتی گوش کردم و از خدا طلب صبر کردم .

    بله خیلی سخته و سختتر میشه اگر شما رو هم از دست بدم ، منصورخان.

    منصور نگاه عمیقی به من کرد وگفت: پدرتون که هست

    بله پدرم هست، ولی پدر سالمی نیست که بهش تکیه کنم، ازش راهنمایی بخواهم، باهاش مشورت کنم.فقط دلم خوشه که پدر دارم وزنده س.اگه شما با دیدن من گیتی رو احساس میکنین.منم با دیدن شما گیتی رو حس میکنم
    ممنونم ، راستش بعد از مرگ گیتی ، احساس وابستگی خاصی به شما داره

    سکوت کردم

    واقعا نمی دونم گیتی چرا فکر میکرد من وقتی بفهمم پدرش هنوز زنده س آزادیش رو سلب میکنم. دردهای خودم کمه، این فکر هم عذابم می ده .احساس میکنم گیتی از وقتی با من ازدواج کرد درست وحسابی پدرش رو ندید .
    شما که دفتر خاطرات گیتی رو خوندین . او میخواست به شما حقیقت رو بگه. اجل مهلتش نداد
    خدا آذر رو ذلیل کنه. نمی دونم کجا مخفی شده بیشرف بی همه چیز!

    بلند شدم سینی غذا را برداشتم وگفتم: در هر صورت، یاد گیتی رو عزیز بدارین، اما زندگیتون رو تلخ نکنین .منم دردم کمتر از شما نیست اما دارم زندگی میکنم .خب، کاری ندارین؟

    پس پیشم می مونی دیگه؟
    بله، ولی فقط تا چهلم . واز اتاق بیرون آمدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    پنج روز بعد آذر دستگیر شد. آن روز انگار یخ روی دلم گذاشتند.تنفر تمام وجودم را گرفته بود. دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش میکردم. او که محبت را با خیانت پاسخ داد.منصور مجبور بود برای پیگیری پرونده آذر اقدام کند. من هم گاهی با او می رفتم .وقتی برای اولین بار آذر را دیدم که دستبند به دست جلوی ما ایستاده بود. به او حمله کردم و چند سیلی تو صورتش زدم .اشک پهنای صورتم را پر کرده بود. به او گفتم: آدم کش جانی! چطور دلت اومد زن معصوم باردار رو بکشی؟ چطور دلت بحال اون بچه نسوخت؟ لعنتی تو یه حیوونی، پست فطرت!

    منصور مرا عقب کشید وگفت: بیا کنار گیسو، حیف دستهای تو نیست که به صورت این کثافت هرزه بخوره؟ و بعد مرا از اتاق بیرون برد، چیزی نمانده بود که از حال بروم
    روز چهلم گیتی فرا رسید .آن روز وقتی الناز وارد مجلس شد ، با تکبری خاص روی مبل نشست .انگار احساس میکرد حالا دیگر منصور از عزا در آمده و راه برای ورودش باز شده. با اینکه الناز با کیومرث تقریبا نامزد شده بود اما نمی دانم چرا این حس به من دست داد
    فردای چهلم وقتی برای خداحافظی به اتاق منصور رفتم، کنار پنجره ایستاده بود و به دور دست خیره شده بود .بقدری لاغر شده بود که یک لحظه پیش خودم گفتم: یعنی این همون منصوره که روزی دل منو لرزوند؟ ببین به چه روزی افتاده، بس که خودخوری کرده وغصه خورده!

    منصورخان!

    بطرفم برگشت وگفت: بله

    من دارم می رم .بابت زحماتی که دادم ممنونم. انشاءا... فردا تو شرکت می بینمتون
    یعنی من فقط تا چهل روز نیاز به غمخوار داشتم؟
    فکر نمی کنین منم نیاز به غمخوار داشتم؟

    منصور سرش را پایین انداخت وگفت: خب البته حق با شماست.ببخشین، کوتاهی کردم! دیدین که حالم سرجاش نبود .شما روحیه تون مقاوم نره .بعد جلو آمد .مقابلم قرار گرفت.کمی نگاهم کرد

    نرو گیسو،خواهش میکنم! می دونم اینجا بهت بد می گذره ، ولی منو تنها نذار!

    نگاه گرمش بغضم را آب کرد: فکرم پیش شماست .ولی بهم حق بدین .موندن من اینجا درست نیست. بیش از این باعث حرف وحدیث میشه

    کی جرات داره؟ همه من و تو رو می شناسن
    درسته، ولی........
    بمون گیسو!التماست میکنم! به وجودت نیاز دارم. وقتی تو این خونه می چرخی کمتر غصه میخورم .اقلا تا مادر میاد بمون
    آخه.....
    آخه چی؟ اگه نگرانیت بابت فرهانه که من باهاش صحبت میکنم .او هر دوی ما رو می شناسه

    بی اختیار دلم گرفتو در دل گفتم .نه، من فرهان رو نمیخوام.تو رو میخوام منصور. خجالت بکش گیسو.بذار خاک خواهرت خشک شه!
    گفتم: به فرهان چه مربوطه .او هنوز خواستگاری رسمی هم نکرده .فقط میترسم دوستان واقوام حرف در بیارن

    غلط می کنن .اگه من برات مهم هستم به من فکر کن

    البته که مهمی! تو عشق منی منصور! ولی چطور بهت بگم؟

    اگه بمونم میاین شرکت؟
    فعلا نمی تونم کار کنم گیسو .اصلا نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم
    پس منم متاسفم ، نمی تونم بمونم

    باید زودتر از این حصارغم بیرون می کشیدمش که مثل اینکه موفق هم شدم .

    خیلی خب، با هم می ریم شرکت. بشرطی که منو تنها نذاری .با هم می ریم ، با هم میاییم
    تا کی؟
    تا وقتی خواستی با فرهان ازدواج کنی
    هر چه بیشتر بمونیم به هم وابسته تر می شیم. اونوقت نکنه باز اشتباه اوندفعه رو تکرار کنید؟
    من گیتی رو بعنوان یه همسر دوست داشتم ، ولی شما رو مثل یه خواهر مطمئن باشین خودکشی نمی کنم .دلتنگی شاید!

    صدای دردناک شکستن قلبم را شنیدم

    باشه حرفی نیست .فقط باید از این اتاق بیاین بیرون . من حوصله م سر می ره .غذا هم باید بیاید پایین بخوریم
    باشه قبوله

    فردا صبح به شرکت رفتیم .انگار کسی انتظار نداشت منصور را به این زودیها ببیند. با اینکه همه در مراسم شرکت کرده بودند ، باز ما را دلداری می دادند وابراز همدردی میکردند..اولین چیزی که نظرشان را جلب کرد این بود که چقدر منصور ومن لاغر وضعیف شده ایم. فرهان از دیدن من خوشحال شد وگفت: خانم رادمنش جاتون خیلی خالی بود. خوشحالم که اومدین حتما جناب مهندس رو هم شما راضی کردین؟

    بله از من خواستن پیششون بمونم تا مادرشون بیاد .منم گفتم بشرطی که از انزوا دست بکشه وبیاد شرکت
    قراره اونجا بمونین؟
    فعلا به.برای سلامتی مهندس هر کاری میکنم. با وجود من فقدان گیتی رو کمتر احساس میکنه .من مهندس رو مثل برادرم دوست دارم

    با آخرین جمله ام نگرانی از صورت فرهان محو شد وگفت: امیدوارم مهندس، دوباره به اون حد وابسته نشه که در صورت بیرون اومدن شما از منزلشون.........

    نه، این دوست داشتن با اون موقع متفاوته مهندس
    بله حق با شماست.در هر صورت همدردی منو بپذیرین .هنوز باورم نمیشه گیتی خانم در بین ما نیست
    بله، خوبی به کسی نیومده مهندس فرهان
    انشاءا.... بقای عمر بازماندگان باشه
    ممنونم . همچنین خدا مادرتون رو رحمت کنه

    بیچاره فرهان تازه از عزای مادرش در آمده بود وحالا این من بودم که عزادار بودم .مشغول کار شدم .وقتی فکر میکردم چقدر کارهایم عقب افتاده، حالت جنون به من دست می داد. بدبختی اینجا بود که اصلا حال وحوصله نداشتم، داغ گیتی روحم را بیمار کرده بود. درست است که مقاومتم بیشتر از منصور بود، ولی از درون داغون بودم . باز منصور مادرش را کنارش داشت. من چه کسی را داشتم .حتی جرات نکرده بودم خبر مرگ گیتی را به پدر بدهم
    ظهر با منصور سری به خانه من زدیم و بعد به خانه آنها برگشتیم .اتاق سابق گیتی(اتاق پرستار) اتاق من بود.
    چند روز بعد دادگاه آذر بود. من ومنصور ووکیلش در دادگاه حاضر شدیم.آذر اعتراف کرد که داخل لیوان شیرگیتی مقدار زیادی مرگ موش ریخته وقتل را به گردن گرفت .آذر قاتل دو نفر بود و باید مجازات میشد. وقتی حکم را شنیدم نفس راحتی کشیدم. منصور هم گفت: مرگ کمته، تو دو نفر رو کشتی نکبت!
    وقتی آذر را می بردند به التماس افتاد: آقا تو رو خدا، من اشتباه کردم . شیطون گولم زد .تو رو خدا منو عفو کنین .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مگه تو به ما رحم کردی .فکر کردی اونو بکشی به من می رسی؟ یا خواستی منو دق مرگ کنی کثافت؟
    حسادت کورم کرده بود آقا، تو رو به جون مادرتون، تو رو به جون گیسو خانم ، به من رحم کنین .من جوونم آقا!
    اسم مادرم وگیسو رو نیار آشغال! گیتی از تو جوون تر بود .فرزندم هنوز چشمش رو به دنیا باز نکرده بود. برو گمشو کثافت ! پای چوبه دارمی بینمت، به همین زودی! اگه می بینی زنده م فقط بخاطر انتقامه
    خانم تو رو خدا شما رحم کنین. مطمئنم شما هم مثل خواهرتون دلرحمین. شما به آقا بگین
    من!؟ من به تو رحم کنم؟حاضرم هزار برابر دیه بدم ولی تو رو بالای دار، آویزون ببینم .بریم منصورخان
    منصور نگاهی مملو از نفرت به آذر انداخت و دنبال من راهی شد .
    آنشب وقتی از کنار اتاق منصور رد شدم صدای هق هق گریه اش دلم را ریش کرد.می دانستم الان عکس گیتی را در دست گرفته واشک می ریزد .من هم به بستر رفتم واشک ریختم
    ***************************
    دوماه از مرگ گیتی گذشت .علاقه ام روز به روز به منصور بیشتر می شد و بیشتر شرمنده خواهرم می شدم. هرچند که خودش همیشه می گفت راضی ام همسر منصور بشی وخوشبخت بشی اما.........
    وقتی منصور بعد از دوماه نواختن الهه ناز را از سر گرفت دلم گرم شد که قصد زندگی کردن دارد وخودش را قانع کرده که باید با خاطرات گیتی زندگی کند
    هربار با مادر منصور تماس می گرفت بجای گیتی با او صحبت می کردم و از بارداری ام می گفتم .او هم مرتب می گفت: گیتی جان من برای زایمانت خودم رو می رسونم .یکبار وقتی گوشی را گذاشتم منصور سری به افسوس تکان داد وگفت: خدایا چه کنم؟ تا کی به مادر دروغ بگیم؟

    منصور خان، بالاخره باید کم کم حقیقت رو بهشون بگید
    مستاصل شدم.دارم دیوونه می شم .تو بگو چکار کنم گیسو؟
    من که میگم حقیقت رو کم کم بهشون بگین. مثلا بگین گیتی مریضه و هر روز بدتر میشه، و بعد بگین امیدی نیست وتموم کرد
    میترسم گیسو ، می ترسم دوباره حالش بد بشه. مادر داره قرص اعصاب مصرف می کنه. نمی دونی تا چه حد به گیتی علاقه داشت .وقتی ازدواج کنی وبری من تنها دلخوشیم به مادره

    خنجر کشید به قلبم با این جمله اش، مردک!

    مادر به گیتی خیلی وابسته بود .باور کن اونو از من بیشتر دوست داشت .حالا چطور بگم آذر گیتی و بچه م رو با مرگ موش کشته .بخدا یا سکته میکنه یا باید ببریمش تیمارستان
    نمی دونم والـله، ولی مادر تا چند روز دیگه میاد، باید فکری بکنین
    خدایا، چه گناهی به درگاهت کردم که مستوجب این عذاب بودم! دستش را روی پیشانی اش گذاشت .دلم به حالش سوخت ، دلم میخواست او را در آغوش می گرفتم ودلداری می دادم، ولی مگر میشد؟
    قسمت این بوده منصورخان.چه میشه کرد؟ من خودمم هنوز باورم نمیشه
    گیسو، نمیشه انقدر نگی منصورخان؟ احساس میکنم باهام غریبه ای
    آخه خجالت می کشم
    مگه من به تو میگم گیسو خانم؟ دیگه وقتی داریم با هم زندگی می کنیم نباید با هم رودربایستی داشته باشیم
    شما بزرگتری، درست نیست
    خودم اینطور ازت میخوام!
    باشه، سعی میکنم

    منصور سیگاری روشن کرد وگفت: من هم بالاخره یه خاکی تو سرم میکنم

    باز که دارین سیگار می کشین!
    اینهمه از دست روزگار می کشیم. سیگار هم روش

    با گله مندی بلند شدم وگفتم: قول ها رو که هیچی، کم کم خودش رو هم فراموش می کنین

    کجا می ری؟
    می رم بخوابم
    خب، بشین!نمی کشم

    و سیگارش را خاموش کرد.نشستم

    تمام حرکاتت مثل گیتیه

    بیچاره خبر نداره دو روز خودش بودم

    اگه محرم هم بودیم، باورم میشد که گیتی هنوز زنده س، ولی موانع ومحدودیتها واقعیت رو برام روشن میکنه و غم به دلم میاره

    انگار به من برق وصل کردند. خشک شدم : منظورتون چیه؟

    منظورم اینه که اگه یه صیغه خواهر برادری می خوندیم ، اقلا میتونستم گاهی کنارت بشینمو حست کنم، یا لمست کنم .یادته که گیتی همیشه آویزون من بود؟ یادش بخیر!

    تو چه می دونی که من از خدامه .تو چه می دونی که دلم واسه یه بوسه ت پر کشیده .انگار تو دلم آتیش روشن کردن .برای اولین بار نگاه معنی داری بهش کردم وگفتم: اگه کنار من نشستن موجب آرامش شماست، بفرمایین
    بدون تعارف بلند شد آمد کنارم نشست. به مبل تکیه داد.چشمهایش را بست ونفس عمیقی کشید. انگار واقعا داشت حسم میکرد .بعد چشمهایش را باز کرد و به من خیره شد . پنج شش ثانیه ای به هم خیره شدیم .حالت نگاهش متفاوت بود .انگار می خواست جمله ای بگوید ، مثلا گیتی دوستت دارم .موهایم را بویید وگفت: بوی گیتی رو می دی گیسو.دو ماهه این بو رو حس نکردم .گاهی می رم شیشه عطرش رو بو میکنم ولی بازم این بو نمیشه .
    به چشمهای هم خیره شدیم .به قصد بوسه صورتش را جلو آورد وگفت : دوستت دارم گیتی
    با خودم گفتم با اینکه گیتی خواهرمه و دوستش دارم ولی دلم نمیخواد بجای او منو ببوسی و بجای او منو دوست داشته باشی .بی اختیار صورتم را عقب کشیدم .با تعجب به من نگاه کرد

    معذرت میخوام .متوجه نبودم! من نمی تونم جای گیتی باشم
    نمیخوای یا نمی تونی؟
    نمیخوام ونمی تونم
    ولی تو گفتی حاضری برای آرامش من هر کاری بکنی!
    البته! ولی نه به قیمت شکستن حریم خودم
    منم تا اون حد نخواستم
    ببخشین و بلند شدم بطرف در خروجی رفتم
    گیسو!
    بله
    معذرت میخوام منظوری نداشتم .تو حال خودم نبودم
    اشکالی نداره .منم تو حال خودم نبودم. معذرت میخوام

    منصور جا خورد .انگار انتظار چنین اعترافی رو از طرف من نداشت

    شب بخیر
    شب بخیر

    به اتاقم برگشتم و روی تخت افتادم وگریستم .صدای آرشه ویولن منصور گریه هایم را به سیلاب گریه تبدیل کرد وعشقم را صدچندان. تازه می فهمیدم گیتی در این اتاق به عشق منصور چه اشکهایی ریخته .تازه می فهمیدم عشق و دوست داشتن چه معنایی دارد


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    فردای آنروز الناز سرزده به دیدن منصور آمد. بطرف پذیرایی راهنمایی اش کردم .پلیور زرشکی با شلوار مشکی پوشیده بود و یک کیف مشکی هم دستش بود. روی مبل نشست و پا روی پا انداخت .من هم مقابلش نشستم
    · حالتون خوبه؟
    · الحمدالـله ، شما چطورین گیسو خانم؟

    · ای بد نیستم ، می گذرونیم، با غصه، با خاطرات! · یک لحظه احساس کردم گیتی خانمید. بیچاره منصورخان چه می کشن وقتی شما رو هر روز مقابلشون می بیینن .بنظر من بهتره جلو چشمشون نباشید
    در دلم گفتم حالا برای گوشه کنایه ها نوبت من شد؟

    ایشون که می گن اینطوری احساس آرامش می کنن
    که اینطور! نیست؟
    چرا، تو اتاقشون هستن
    ممکنه بگین صداشون کنن
    بله!الان صداشون می کنم .بلند شدم
    شما زحمت نکشین ، بگین مستخدمین صداشون کنن
    زحمتی نیست .ایشون بیشتر مایلند من به اتاقشون برم .شدم منشی شرکت ومنزل ایشون

    تک ابرویی بالا انداخت وبا حالتی گفت: کار بدی نیست .جالبه، همه آرزشو دارن!
    وقتی به منصور گفتم که الناز آنجاست از جا پرید وگفت: الناز؟

    بله
    میخواستی بگی من خونه نیستم
    دروغگو نیستم
    باز دوباره تورش رو پهن کرده دختره پر رو!

    لبخند زدم وگفتم: خدا شانس بده

    گیسو بگیری بشینی ها! از کنار من جم نمیخوری!
    واسه چی؟
    حوصله ش رو ندارم
    با اینکه می دونم الناز تو دلش بهم ناسزا میگه ، ولی چشم!
    غلط میکنه، صبر کن لباسم رو عوض کنم .با هم بریم
    باشه، بیرون منتظرم

    با هم به طبقه پایین رفتیم. نگاه چپ چپی به ما کرد وبلند شد .بعد از احوالپرسی گفت: گفتم سری بهتون بزنم شما که احوالی از ما نمی پرسین

    شرمنده م .دیگه روحیه سابق رو ندارم
    چقدر لاغر شدین؟
    کم عزیزی رو از دست ندادم .بهتره بگم عزیزان
    انشاءا... بقای عمر خودتون باشه
    ممنونم .ولی بدون اون عمر نمیخوام. اینم که تحمل کردم بخاطر وجود گیسو بوده .بارها خواسته بره، ولی من نگذاشتم .می دونم بهش سخت می گذره ولی من این خودخواهی رو دارم
    اختیار دارین این چه حرفیه ؟ در جوار شما همیشه به من وگیتی خوش گذشته

    باز نگاه حسادت بار الناز

    گویا قاتل گیتی خانم دستگیر شده .خیلی خوشحال شدیم
    بله وهمین روزها می ره بالای دار
    البته حقشه ، ولی خب بخشش از شماست .او هم بخاطر علاقه به شما چنین جنایتی کرد.واگذارش کنین بخدا ، منصورخان او هم جوونه
    باید در شرایط ما باشین تا درک کنین خانم!
    می دونم، خیلی سخته، ولی گذشت کنین .زندان براش کافیه .خودش بدترین مجازاته
    چی می گین الناز خانم؟ تازه من میخوام دوبار بمیره

    الناز وقتی تندی گفتار منصور را دید، سکوت کرد .ثریا برای پذیرایی وارد شد.

    کیومرث خان چطورن؟
    مدتیه خبری از ایشون ندارم
    چطور؟ مگه........؟
    بله مدتی با هم بودیم ، اما دیدم با هم تفاهم نداریم .بهتر دیدم هرکدوم راه خودمون رو بریم. در واقع کیومرث کسی نبود که من میخواستم
    انشاءا.... دلخواهتون رو پیدا کنین

    از جا بلند شدم گفتم: ببخشید من می رم بالا شما راحت باشین
    منصور با تحکم گفت: بشین گیسو! ما راحتیم. مگه می خوایم چکار کنیم؟
    به ناچار نشستم .یکساعت بعد الناز رفت وقتی من ومنصور به ساختمان بر می گشتیم گفت: مگه نگفتم بلند نشو؟

    معذرت میخوام .گفتم شاید بخواد صحبتی کنه
    من هم بخاطر همین ازت خواستم بمونی .برای حرفم ارزش قائل شو گیسو
    معذرت میخوام
    قصدم این نبود که عذرخواهی کنی.سیصدقلم خودش رو درست کرده، نمی گه ما عزا داریم .انقدر فهم وشعور نداره
    خب، اونکه عزادار نیست ، تازه خوشحال هم هست .باید بره شمعهایی رو که نذر داشته روشن کنه. اصلا بخاطر شما با کیومرث بهم زده
    حالا نوبت تو شد گیسو؟! بمیرم هم ، زیر بار ازدواج با الناز نمی رم . مگه عقلم کمه؟
    با دختر دیگه ای چطور؟ یه دختر خوب ومناسب

    روی مبل نشست وگفت: مثلا کی؟

    خیلی ها هستن که شما رو دوست دارن .شما هم باید به زندگی تون سر وسامونبدین .البته تا هشت نه ماه دیگه که عزادارین، ولی بعد مانعی سر راهتون نیست
    چه مانعی محکمتر از عشق به گیتی؟
    یعنی می خواین هیچوقت ازدواج نکنین؟
    حالا مگه تو سراغ داری گیسو جان؟
    نه
    پس چی؟
    همینطوری گفتم .خواستم بگم شما هم حق زندگی دارین
    گیتی اولین و آخرین عشقم بود. ازدواج مجدد، انشاءا.... اون دنیا دوباره با خودش
    دور از جون

    گیتی منو ببخش ولی آخه چرا منصور باید به پای تو بسوزه

    تو کی قصد ازدواج داری گیسو جان؟
    من؟ نمی دونم .یعنی تا شما ازدواج نکنین من ازدواج نمی کنم .نمی تونم شما رو تنها بذارم .وجدانم راحت نیست

    منصور بلند شدآمد کنارم نشست. همانطور که به مبل تکیه داده بود، گفت: تونباید به پای من بسوزی، پس فردا هم بشیم دوتا خواهر وبرادر عجوزه وپیر
    این سوختن رو دوست دارم، مثل پروانه ای که دور یه شمع میگرده واز سوختن .باکی نداره .می دونم روح گیتی را شاد میکنم

    من نمی ذارم بسوزی ، تو حیفی

    فکر کردم میخواهد ابراز عشق کند ، ولی گفت: فرهان مورد خوبیه گیسو، اونو از دست نده
    چهره ام در هم رفت ونگاهم را از او برگرفتم .با تعجب رویم را بطرف خودش برگرداند وگفت: تو چت شده گیسو؟ تو که فرهان رو میخواستی.تازگیها خیلی باهاش سرد برخورد می کنی!
    سکوت کردم

    کس دیگه ای رو دوست داری؟

    باز سکوت

    به من نمی گی ؟ مگه منو بعنوان مشاور قبول نداشتی؟
    چرا، هنوزم قبول دارم
    خب، بگو ببینم کسی بهتر از فرهان رو سراغ داری؟
    آره ، ولی اون منو نمیخواد
    مگه میشه کسی تو رو نخواد؟ یا دیوونه س، یا بی سلیقه و احمق
    نه بی سلیقه س، نه احمق.اون یه مرد کامل ودوست داشتنیه
    اون کیه ؟ من می شناسمش؟
    بله
    نکنه کیارستمیه؟

    لبخند زدم وگفتم: اون دراکولای مو فرفری دندون گوریلی،منصور؟! بهتر از اون گیر نیاوردی
    لبخند به لبش نشست .شاید اولین بار بود که از ته دل لبخند میزد

    عسکری؟!
    منصور!
    شاهین ؟
    از شرکت بیا بیرون
    نکنه همان دندونپزشکه ؟کی بود؟ آهان علیرضا؟
    نه
    دیگه عقلم به جایی نمی رسه
    الان خیلی بهش نزدیکی

    منصور نگاه عجیبی به من کرد. بلند شدم. دستم را کشید، دوباره نشستم.گفت: اون کیه گیسو؟ واضح بگو!
    در دل گفتم: عجب خنگی هستی منصور!

    حالا چه فرقی میکنه؟ اونکه منو نمیخواد.تازه، من عزادارم و تا سال گیتی کسی رو نمی پذیرم
    اون دیوونه کیه که تو رو نمیخواد؟
    توهین نکن منصور!اون دیوونه نیست ، اون عشق منه

    منصور ابرویی بالا انداخت .لبخندی زد .بعد دستم را در دستش گرفت و انگشتهایم را لمس کرد. خدایا، این دیگه کیه؟ آدم رو دیوونه میکنه ولی درمان نمی کنه! نکنه باز داره منو بازی می ده
    دستم را روی گونه اش کشید وچشمهایش را بست. حالم دگرگون شده بود. یک لحظه میخواستم بگویم : تو را دوست دارم .ولی به حرمت گیتی سکوت کردم

    منصور!اگه الناز اینجا بود می گفت آدم با خواهرش اینطور میکنه؟
    تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    تو برای من گیتی هستی .دلم براش تنگ شده .بذار احساسش کنم

    عصبانی بلند شدم .دستم را کشیدم وگفتم :عصر بخیر شوهر خواهر عزیز

    چرا عصبانی شدی گیسوجان؟

    می رم بیرون قدم بزنم
    خیابون؟
    بله
    تنها نمیخواد بری
    من گیتی نیستم که بهم امر کنی
    خودم می برمت
    نمیخوام شما حس بگیرین .اینطور بهتره

    منصور با عصبانیت بلند شد آمد مقابلم ایستاد.بازوهایم را گرفت و پرسید: تو کی رو دوست داری گیسو؟خب بگو
    دلم میخواست با نگاهم بفهمد

    با توام
    هنوز زوده که بفهمی منصور
    پس به فرهان بگم دوستش نداریو اونو نمیخوای؟
    نه، وقتی کسی که دوستش دارم منودوست نداره و روحش جای دیگه س، وقتی خودش میگه فرهان برات مناسب تره، چرا فرهان رو از دست بدم؟

    انگار تیرم به هدف خورد .با تعجب نگاهم کرد .بعد نگاهش را به زمین دوخت و دستش را روی گیجگاهش گذاشت .آهسته رفت روی مبل نشست دیگر نایستادم .بطرف باغ رفتم و از خانه خارج شدم. ساعت هشت ونیم که به خانه برگشتم ، منصور در باغ قدم می زد.معلوم بود کلافه است
    · سلام
    دستهایش را در جیبش کرد، بطرفم آمد وگفت: از ساعت خبر داری؟
    · سلام
    دستی به موهایش کشید. انگار خاطره ای برایش زنده شد
    · خب ، سلام دلم هزار راه رفت.چقدر دیر کردی!
    · دارین وابسته می شین ها!مواظب باشین . وبطرف ساختمان راه افتادم کنارم آمد وگفت:چشم ، دیگه فرمایشی نیست؟
    · چرا هست؟
    · بفرمایین، گوشم با شماست
    · این پیراهن اسپرت مشکی که پوشیدین خیلی بهتون میاد، اما برای شادی روح گیتی این لباس مشکی رو از تنتوت در بیارین ، چون اون خدابیامرز اصلا از رنگ مشکی خوشش نمی اومد
    لبخندی زد وگفت: اولا چشماتون زیبا می بینه .دوما من تا سال گیتی مشکی می پوشم .سوما تو که خودت مشکی تنته

    مال من مشکی وسفید مخلوطه .در ضمن حواستون باشه مادر تا چند روز دیگه میاد و نباید شما رو تو لباس مشکی ببینه
    از اون روز لباس مشکی مو در میارم .خوبه؟
    خوبه

    مادر خبر داد که تا یک هفته دیگر می آید. آنشب منصور از اضطراب لرز گرفته بود و من نگران بودنم نکند دوباره دچار تشنج شود و راهی بیمارستان .آخر شب برای دیدنش پایین رفتم

    منصور!
    جانم
    بهتری؟
    آره
    میای فردا بریم بهشت زهرا
    آره .موافقم اگه میشد، گیتی را تو همین باغ دفن میکردم که هر ثانیه برم پیشش وباهاش حرف بزنم. دلم براش خیلی تنگ شده. از درون دارم می پوسم .الان باید بچه مو بغل گرفته بودم
    درکتون میکنم، سخته .الان من هم باید خاله شده بودم .همه آرزوهام یکی یکی به گور رفت
    ای کاش آذر رو استخدام نکرده بودم .ای کاش اون روز نرفته بودیم مطب .حتی یه موقع ها می گم ای کاش به آذر جواب منفی نداده بودم ، اقلا گیتی ام زنده می موند
    مطمئن باش در اون صورت گیتی خودش خودش رو می کشت
    مادر رو چکار کنیم گیسو؟ فکری به مغزت نرسیده؟
    چاره ای نداریم .بعد از دو سه روز باید حقیقت رو بهش بگیم
    نمی تونم

    دستهایم رابه علامت من هم نمی دانم باز کردم ومشغول خواندن کتاب شدم .دو سه دقیقه گذشت ، آمد کنارم نشست وگفت: گیسو من یه فکری دارم
    کتاب را بستم وگفتم :چه فکری؟

    تو باید بشی گیتی و نقش اونو بازی کنی

    خدایا چرا همه ازم میخوان فیلم بازی کنم وجای گیتی باشم؟عجب گرفتاری شدم! چی میگی منصور؟حالت خوبه؟

    مادر متوجه نمیشه .چون منم تو رو با گیتی عوضی میگیرم
    ببین منصور بارها گفتم من گیتی رو دوست دارم . عزیز منه. اما نمیخوام نقش اونو بازی کنم .میخوام خودم باشم .عجب گرفتاری شدم ها
    گیسو رحم کن .مادرم مریضه .دوباره منزوی وگوشه گیر میشه
    نمیشه
    اگر شد چی؟
    حالا به فرض که شد، بالاخره چی منصور؟ چرا به عاقبتش فکر نمی کنی؟آخه مادر نمیگه اینها چه زن وشوهری ان که جدا می خوابن ، یا نمیگه پس کو بچه تون؟
    می گیم تو فارغ شدی و بچه مرده .برای جدا خوابیدن هم یه فکری می کنیم مثلا کسالت وبیماری رو بهانه کن .تازه اگه بیای تو اتاقم بخوابی مطمئن باش بهت دست نمی زنم وحریمت رو نمی شکنم
    اگه مادر فهمید چی؟
    اگه فهمید که چه بهتر.تا اون موقع به مستخدم ها وفامیل ودوست وآشنا وهمسایه هم می سپاریم چیزی به مادر نگن

    ای کاش منصور می گفت بیا بریم محضر پنهانی عقد کنیم که بخدا قسم می رفتم .نه آرزوی جشن عروسی داشتم ، نه بزن وبرقص .فقط منصور را میخواستم وبس ((اگه از دهنتون در رفت وگیسو صدام زدین چی؟

    میگم عوضی گفتم .اینکه مسئله ای نیست
    می دونی منصور، میترسم وقتی مادر بفهمه از من گله کنه وفکرهای بدی درباره م بکنه
    مسئولیتش با من گیسو. خواهش میکنم!
    تا کی باید فیلم بازی کنم؟
    مگه نمی گی میخوام به پای تو بسوزم ، پس برای همیشه
    واقعا که خیلی خودخواهی منصور!
    خودت گفتی!
    اصلا من میخوام بعد از سال گیتی ازدواج کنم .نظرم عوض شده
    با کی؟
    با فرهان یا هرکس دیگه ای
    پس اونکه دوستش داری چی؟
    اون رو ولش کن. چرا باید خودم رو اسیر مردی کنم که دوستم نداره و عشقش کس دیگه ایه؟

    منصور نگاه عجیبی به من کرد وگفت: عشقش کیه؟

    عشق اون عزیزمنه، برای همین براش احترام قائلم .برای هردوشون

    منصور از روی مبل بلند شد. دستی به موهایش کشید، چند قدم راه رفت .کلافه بود.نمی دانم فهمید منظورم چیست یا نه. یعنی اگر نفهمیده بود باید خیلی خنگ تشریف داشت.

    چرا بهش نمی گی دوستش داری
    باید خودش بفهمه .برای اثبات دوست داشتن کسی که نباید نقاره برداشت. بنظر من دلها باید به هم نزدیک باشه .من دوست ندارم خودم رو تحمیل کنم

    کنارم روی مبل نشست .دستم را توی دستش گرفت وگفت: با اینکه می دونم گاهی آدم از بیان عشق عاجزه، اما میخوام بدونم اون خوشبخت کیه گیسو؟

    این لحظه هم جزو همان گاهی است که گفتی .از بردن اسمش عاجزم منصور

    نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خب، مجبورت نمی کنم .پس فعلا میشی گیتی من؟
    سری بعلامت مثبت تکان دادم

    از فردا می سپارم همه تو رو گیتی صدا کنن تا عادت کنن
    پس برداشت اول، برداشت دوم ، یادت نره .آخرش هم باید بگی کات!خوب بود!

    هر دو زدیم زیر خنده .منصور گفت: می دونی گیسو؟ خداوند برای آفرینش هر موجودی ، هر چیزی، حکمتی داره ، و حکمت آفرینش شما دو خواهر دوقلو این بوده که تسکین دل دردمند من باشین. اگه تو نبودی معلوم نبود چطور می تونستم با فراق گیتی کنار بیام
    چقدر زیبا حرف میزنه!گیتی مطمئنم تو منو نفرین کردی تا به دردت دچارشم. درد عشق منصور!ولی خودمونیم این منصور چه از خودراضی شده!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/