صفحه 12 از 40 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
    - آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
    - پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
    - براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما...
    نميدونستم چي بايد بگم...اعتراف سهيلا به اينكه من رو دوست داره هم برام خيلي عجيب بود هم خيلي لذت داشت اما باورش هنوز برايم ممكن نبود...
    نگاهي به سهيلا كردم...به صورت من خيره بود و توي عمق چشمهايش التماس موج ميزد.
    از روي صندلي بلند شدم و به سمت اتاق تزريقات رفتم.
    اميد هنوز خواب بود و قطرات محتواي سرم با نظم و آهستگي وارد رگهاي اون ميشد...پسرم...اميد...همون كه شايد تنها دلخوشي من توي زندگي شده بود و هيچ ناراحتي رو براي اون نمي تونستم تحمل كنم...
    دكتر گفته بود اون جبران كمبودهاي عاطفي خودش رو در وجود سهيلا پيدا كرده...يعني واقعا" سهيلا ناجي زندگي من شده و كمبودهاي عاطفي اميد با حضور سهيلا به گفته ي دكتر پر ميشه؟...حالا كه فكر ميكنم مي بينم خودم هم نياز دارم...نياز به محبت...نياز به عشق...نياز به نو شدن...نياز به داشتن انگيزه ايي دوباره براي تداوم زندگيم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دست كوچولوي اميد رو توي دستم گرفتم و به آهستگي اون رو نوازش ميكردم...دلم ميخواست دو اون لحظات مسعود كنارم بود...مثل هميشه...درست عين يك برادر كه هر وقت مشكلي برام پيش مي اومد حضورش رو كنارم داشتم...اما حالا حس ميكردم سالهاست از هم دور شديم...با هم غريبه شديم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خيلي شديد...اما هيچ چيز به خواست و اراده ي من نبوده...
    مسعود به جهت اعتمادي كه به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زماني عاشق خواهرش بوده...ممكنه هنوزم اين حس رو داره ولی معذورات جلودارش شده و همين داره عذابش ميده...اون سهيلا رو فرستاده پيش من چون به من اعتماد داشته؟...يعني من از اعتماد اون سو استفاده كردم؟...ولي اين مسعود بوده كه از دل سهيلا بي خبر بوده!!!...گناه من اين وسط چي بوده؟
    من بايد چيكار ميكردم؟...!!!
    در همين افكار بودم كه سهيلا رو در كنار خودم حس كردم.ديدم موهاي اميد رو نوازش و به آهستگي اونها رو به يك سمت سرش شانه وار هدايت ميكنه...
    اميد آهسته چشمهاش رو باز كرد و به محض ديدن سهيلا براي لحظاتي خيره به صورت اون نگاه كرد و بعد لبخند عميقي روي لبهايش نشست و گفت:اومدي سهيلا جون؟
    سهيلا لبخندي زد و صورت اميد رو بوسيد و گفت:آره عزيزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
    اميد با دلخوري به من نگاه كرد و گفت:يعني سهيلا جون بعد كه از اينجا بريم ديگه نمياد دوباره پيشم؟
    نميدونستم چه جوابي بايد به اميد بدهم!!!
    سهيلا نگاهي به من كرد و گفت:ميشه لطفا بري مسئول تزريقات رو خبر كني؟سرم اميد داره تموم ميشه...آخرشه.
    به سرم نگاه كردم و ديدم سهيلا درست ميگه...وقتي از اتاق خارج ميشدم اميد با صدايي كه براي من قابل شنيدن باشه دوباره سوالش رو تكرار كرد:بابا...از اينجا بريم سهيلا جون ديگه نمياد خونمون؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برگشتم و ديدم سهيلا خم شده و صورت اميد رو ميبوسه و سپس گفت:ميام اميد جان..همراه تو و بابا ميام خونه عزيزم...قول ميدهم...
    حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزريقات رو خبر كنم.
    تمام مدتي كه اميد رو از كيلينيك خارج ميكردم و همراه سهيلا سوار ماشين شديم حس ميكردم همه چيز داره طبق برنامه ايي خاص و از پيش تعيين شده پيش ميره...درست مثل هنرپيشه هايي كه طبق يك سناريو عمل ميكنن...مثل اين بود كه زندگي من داستان تازه ايي رو داره شروع ميكنه...داستان تازه ايي كه از درون حس ميكردم همه چيزش براي من معماست و مهمترين معما حضور سهيلا در زندگيم بود...من يك مرد38 ساله بودم٬وقتي به خودم و شرايطم فكر ميكردم از اينكه دختري با موقعيت سهيلا اعتراف به عشقش نسبت به من ميكنه سراسر وجودم رو غرور ميگرفت اما اين حس زياد طول نميكشيد و خيلي زود جاي خودش رو به فضاي خالي و وهم آلودي ميداد كه با تمام وجودم احساسش ميكردم...
    من از هر شكست دوباره ايي در زندگي وحشت داشتم...افكارم به شدت در بعضي لحظات به منفي بافي سوق پيدا ميكرد و مهمترين وحشت من اين ميشد كه سهيلا16سال با من اختلاف سن داشت...ميدونستم دختري نبوده كه از نظر مالي در زندگي تامين شده باشه ولي نميخواستم زياد روي اين قضيه تمركز كنم...درسته كه من داراي فاكتورهاي قابل قبول بسياري چه از نظر ظاهري چه از نظر شخصيتي و چه از نظر مالي و اجتماعي بودم اما اينها نمي تونست براي من دلايل قابل قبولي براي عاشق شدن سهيلا نسبت به خودم باشه...
    لحظاتي ترس تمام وجودم رو ميگرفت كه نكنه اگر با سهيلا زندگي جديدي رو بخواهم شروع كنم بعد مدتي پشيمون بشه و يا حتي به كارهايي مثل كارهاي مهشيد اقدام كنه...واي خداي من...اگر اين وقايع بار ديگه تكرار بشه چي؟...من واقعا" ظرفيت پذيرش دوباره ي مسائل اينچنيني رو ندارم!!!
    تمام طول مسير تا منزل ساكت بودم و اميد در آغوش سهيلا روي صندلي جلو چنان خودش رو غرق كرده بود كه هربار به اون و سهيلا نگاه ميكردم واقعيت حرفهاي دكتر بيشتر برايم مسلم ميشد...
    وقتي به منزل رسيديم اميد ثانيه اي

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از اينكه دقايقي پيش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روي تخت نشستم و به جملات آخر سهيلا فكر كردم...به اينكه اگر مسعود مي فهميد سهيلا الان پيش منه چه كار ميكنه و واكنشش چي ميتونه باشه؟...!!!
    توي همين افكار بودم كه گوشي موبايلم زنگ خورد وقتي نگاه كردم شماره ي مسعود رو روي اون ديدم!!!
    بلافاصله گوشي رو جواب دادم:مسعود؟
    بعد از سلام و احوالپرسي كه نسبت به هميشه تا حدودي هم سرد بود مسعود گفت:سياوش توي فرودگاه آشنا داري؟
    با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
    - آره...دايي حسينم فوت كرده...يادته؟همون داييم كه بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون كردن...بايد برم اهواز...دو تا بليط ميخوام براي خودم و مامان...آشنا داري بتوني برام جورش كني؟
    بعد از گفتن تسليت كمي فكر كردم و گفتم تا يك ربع ديگه خبرش رو بهش ميدم و بعد خداحافظي كردم و بلافاصله با كسي كه توي حراست فرودگاه ميشناختم و سمت مهمي داشت و هميشه دستش براي اين كارها خيلي باز بود تماس گرفتم و بدون هيچ مشكلي تونستم دوتا جا به مقصد اهواز براي يك ساعت و نيم بعد تهيه كنم سپس موضوع رو تلفني به مسعود گفتم...
    ميخواستم در اولين فرصت حضور سهيلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پيش اومده جايز نبود و بايد صبر ميكردم در زمان مناسبتري اون رو در جريان قرار ميدادم.
    دوباره روي تخت دراز كشيدم و به صداي حرف زدن اميد كه توي خونه مي پيچيد گوش كردم...كاملا" حس ميكردم كه با حضور سهيلا اثري از بيماري در صداي اميد وجود نداره...واقعا" يعني اميد تا اين حد به سهيلا وابسته شده بود؟!!!
    كم كم صدا ها و صحبتها به سكوت رسيد و فهميدم اميد بايد خوابيده باشه...
    به ساعت نگاه كردم دقايقي از نيمه شب گذشته بود...با اينكه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگي نداشتم و فقط فكرهاي درهم و برهم بود كه ذهنم رو مشغول ميكرد.
    ضربات ملايمي به درب اتاق خورد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بلند شدم و روي تخت به صورتي كه پاهام روي زمين قرار گرفته بود نشستم.
    بدون اينكه پاسخي بدهم به آهستگي درب اتاق باز شد و سهيلا در حاليكه يك سيني حاوي دو فنجان چاي و قندان بود وارد اتاق شد!!!
    سیني رو روي ميز گرد و كوچك كنار تخت گذاشت و خودش روي صندلي جلوي ميز آرايش رو به روی من نشست و گفت:حضور من توي خونه ات اذيتت ميكنه مگه نه؟
    بهش نگاه كردم...زيبايي انكار ناپذير همراه با جذابيت و ملاحتي كه داشت لحظاتي برايم ديوانه كننده بود...خدايا...چرا اين دختر از عواقب تنها بودن در كنار يك مردي مثل من اونهم در اتاق خواب شخصيم وحشتي نداره؟!!!...چرا براي پاكي خودش ارزشي قائل نيست؟!!!...چرا نمي ترسه از اينكه در اين شرايط ممكنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندي رخ بده؟!!!...
    نميخواستم بي پرده حرفي بزنم كه باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهيلا...تو نمي ترسي از اينكه الان توي خونه ي من...توي اتاق خواب شخصي من...در كنار من هستي؟
    نگاه عميقي به چشمان من كرد و لبخند كم رنگي روي لبهايش نشست و گفت:اگه نمي شناختمت شايد اين ترسي كه الان گفتي به وجودم چنگ انداخته بود...ولي سياوش من خوب ميشناسمت...درسته كه تو يك مرد هستي و من يك دختر در كنار تو...اما اونقدر مطمئنم كه اگه در شرايطي به مراتب بدتر از اين هم قرار بگيرم ميدونم تو صدمه ايي به من نميزني...
    شايد در اون لحظات سهيلا اشتباه ميكرد چرا كه به هر حال موقعيت من و او موقعيت خوبي نبود...
    با كلافگي يك دستم رو پشت گردنم گذاشتم و كمي گردنم رو ماليدم و گفتم:سهيلا...تو خيلي بچه ايي و خيلي هم نادوني...تو چطور تا اين حد به من اعتماد داري؟...در شرايط حاضر ممكنه من هر...
    به ميون حرفم اومد و گفت:سياوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم ميكني هر بار اين رو بگم؟...سياوش تو معني عشق رو ميدوني؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصبي شده بودم...نمي خواستم به حرفاش ادامه بده...ديگه شايد از ميل و كشش دروني خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعيتي كه داشتم و از حرفهايي كه ميزد حس خوبي بهم دست نميداد...دلم نمي خواست اتفاقي بين من و سهيلا بيفته كه بعدها فقط شرمندگي اون برام بمونه...با عصبانيت از روي تخت بلند شدم و در حاليكه به سمت درب اتاق مي رفتم گفتم:سهيلا بس كن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نيست امشب اينجا بموني.
    هنوز به درب اتاق نرسيده بودم كه سهيلا جلوي درب ايستاد و نگذاشت درب رو باز كنم...!!!
    فاصله ي بين من و سهيلا به حداقل رسيده بود...عطري كه به خودش زده بود تمام مشام من رو پر ميكرد...صورتش از شدت هيجان و غصه ايي آكنده به سرخي گرائيده بود و چشمان زيبا و جذابش دريايي از اشك بود...
    صدايش مي لرزيد اما لحني آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سياوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نميكني؟...چرا؟
    و بعد از شدت گريه خم شد و روي دو زانوش جلوي پاي من نشست!!!
    خدايا من بايد با اين دختر چه ميكردم؟!!!
    دوباره با گريه در حاليكه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر كاري بخواي ميكنم...فقط بگو چيكار كنم كه باور كني دوستت دارم...چيكار كنم؟
    بازوهايش رو گرفتم و از روي زمين بلندش كردم...
    بي اراده در آغوش گرفتمش و در حاليكه موهاي نرم و ابريشمي اون رو نوازش ميكردم گفتم:بس كن سهيلا...بس كن...آخه تو از جون من و زندگي من چي ميخواي دختر؟...تو خيلي قشنگي...خيلي جووني...چرا ميخواي با قبول كردن عشق و احساست از طرف من زندگي خودت و در آخر من رو تباه كني؟
    جمله ي آخرم رو كاملا بي اراده گفته بودم اما واقعيتي محض و عمق وحشتم از پايان ماجرا بود كه عنوان كرده بودم.
    سهيلا در حاليكه سر و صورتش رو در سينه ي من ميفشرد با گريه گفت:ميدونم تو از چي وحشت داري...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفهم نيستم...سياوش قول ميدهم تمام كمبودهاي زندگيت رو جبران كنم...قول ميدهم كاري كنم كه تمام وقايع تلخ زندگي گذشته ات رو از ياد ببري...سياوش عشق منو باور كن...به خدا دنبال ثروتت نيستم...درسته توي رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نيومدم...به خدا ثروتت برام مهم نيست...من عاشق شخصيتت شدم...تو چرا باور نميكني؟
    صورتش رو ميون دو دست گرفتم و نگاهش كردم...تمام صورتش از اشك خيس بود و چشمهاش دنيايي از التماس...
    كنترل احساس و ميل خودم نسبت به اون برايم هر لحظه سخت تر ميشد...اما هنوز در تضاد باورهاي اونچه كه مي شنيدم و ميديدم بودم...
    به آرامي گفتم:سهيلا...سعي كن آروم باشي...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائيش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صميمي ترين دوست مني در حال حاضر...چرا با اين كارهات داري منو وادار به عملي ميكني كه بعدها نتونم جوابگوي مسعود باشم؟
    سهيلا با گريه گفت:يعني اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو براي هميشه از خودت دور ميكني؟
    به سهيلا نگاه ميكردم...دختري كه به راحتي معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاكي و صداقت در ذره ذره ي وجودش موج ميزد...تمام بدنش از شدت گريه مي لرزيد...نفسهاي داغش كه هر لحظه به علت گريه گرماي بيشتري به خودش ميگرفت رو به وضوح حس ميكردم...
    نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
    من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
    من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:سهيلا...خواهش ميكنم برو از اتاق بيرون...
    و بعد به آرامي از خودم دورش كردم و درب اتاق رو باز كردم.
    نگاه پر غصه اش رو براي لحظاتي به من دوخت و سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.
    وقتي درب رو دوباره بستم پيشونيم رو به روي درب گذاشتم و چشمهايم رو بستم و تنها چيزي كه با تمام وجودم به زبون آوردم اين بود:خدايا خيلي تنهام...به دادم برس...
    دوباره به سمت تخت برگشتم و دراز كشيدم.اصلا نفهميدم چه موقع به خواب رفتم فقط زماني بيدار شدم كه اميد با شوقي كودكانه روي تخت پريد و با صداي بلند و همراه با خنده گفت:بلند شو تنبل...بيدار شو...
    اميد رو در آغوش گرفتم طوريكه ديگه نمي تونست تكون بخوره...حسابي دست و پاش رو در آغوشم مهار كرده بودم...اونم شروع كرد با خنده به فرياد كشيدن:كمك...كمك...سهيلا جون كمكم كن...
    درب اتاق به آهستگي باز شد و سهيلا به داخل اومد.
    وقتي نگاهش كردم متوجه شدم شب گذشته خيلي كم خوابيده و از شدت گريه پلكهاش متورم شده بود...رنگ صورتشم تا حدودي زرد بود...ميدونستم دليل بي قراريش چيه اما نمي خواستم تا اين حد درگير احساساتش باشه.سعي داشت لبخند مليح و زيباش رو در چهره حفظ كنه اما چشمهاش قصه ايي ديگه داشت!
    اميد هنوز با شوقي كودكانه فرياد ميزد و از سهيلا كمك ميخواس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهيلا با لبخند به من و اميد چشم دوخته بود سپس گفت:خوب پدر و پسر از وجود هم لذت ميبرين...بلند شين بياين...صبحانه رو آماده كردم...
    و بعد از اينكه لحظاتي كوتاه به چشمهاي من خيره شد و غصه ي نهفته در چشمهايش رو به رخم كشيد برگشت و از اتاق خارج شد.
    همانطور كه اميد رو هنوز در آغوش داشتم بوسيدمش و از روي تخت بلند و از اتاق خارج شديم.
    اميد از آغوشم پايين اومد و به طرف آشپزخانه دويد...سهيلا رو ديدم كه مشغول ريختن چاي است...به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم سپس به اتاق مامان رفتم...
    مامان صبحانه اش رو خورده بود و مشخص بود كه سهيلا مثل چند روز گذشته از همه نظر بهش رسيدگي كرده اما مامان چهره اش گرفته بود!!!...مشخص بود از چيزي نگرانه و فكرش رو مشغول كرده...!
    پيشوني مامان رو بوسيدم و وقتي خواستم از اتاق خارج بشم با صدايي كه مثل هميشه مهرباني در اون موج ميزد گفت:سياوش جان..صبحانه ات رو كه خوردي اگه بيكار بودي و جايي نميخواستي بري بيا ميخوام باهات صحبت كنم.
    برگشتم به سمت مامان و گفتم:چيزي شده؟
    - نه مادر...حالا برو صبحانه ات رو بخور...بعد با هم صحبت ميكنيم...
    - اينجوري كه ديگه من نميتونم صبحانه بخورم...همين الان بگو ببينم چي شده؟
    - هيچي مادر گفتم برو صبحانه ات رو بخور...حرفها دير نميشه...برو عزيزم...برو بعد كه صبحانه ات رو خوردي بيا اينجا...
    ميدونستم هر چي بيشتر اصرار كنم كمتر نتيجه خواهم گرفت براي همين ديگه حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم.
    در آشپزخانه وقتي صبحانه مي خوردم به واقع هيچي از صبحانه نمي فهميدم و تمام فكرم رفته بود پيش مامان و اينكه چه موضوعي پيش اومده كه مامان ميخواد با من صحبت بكنه؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اميد خيلي سريع صبحانه اش رو تموم كرد و براي ديدن يك فيلم كارتوني مورد علاقه اش در حاليكه از سهيلا قول ميگرفت به محض تموم شدن كارش به همراه اون كارتون رو ببينه از آشپزخانه خارج شد و در هال با روشن كردن سيستم و پخش يكي از كارتونهاش خودش رو سرگرم كرد.
    متوجه بودم كه سهيلا ميخواد حرفي بزنه اما چون فكر ميكردم شايد در ادامه حرفهاي شب گذشته اش باشه زياد بهش نگاه نميكردم...
    وقتي چايي ام به آخر رسيد از روي صندلي بلند شدم تا از آشپزخانه خارج بشم در همين موقع سهيلا گفت:سياوش؟
    بهش نگاه كردم و براي اينكه بهش اجازه ي ادامه ي اونچه كه در ذهن ساخته و پرداخته ميكرد رو نداده باشم گفتم:بابات صبحانه ممنون...دستت درد نكنه...
    به من نگاه كرد و قدمي به طرفم برداشت و نزديكتر به من ايستاد و بار ديگه گفت:سياوش؟
    با كلافگي از همون فاصله نگاهي به پنجره ي مشرف به حياط انداختم و بعد انگشت اشاره ام رو به علامت سكوت روي لبهاي خوش فورم سهيلا گذاشتم وگفتم:خواهش ميكنم سهيلا...دوباره شروع نكن...ديشب متوجه ي احساس تو شدم...ديگه تكرارش نكن...ببين من يه پسرجوون23يا24ساله نيستم كه دائم از اعتراف تو به دوست داشتن خودم لذت ببرم...پس خواهش ميكنم...
    - اما سياوش من نمي خواستم در مورد احساسم حرفي بزنم...ميدونم احساسم براي تو ارزشي نداره ولي ميخوام الان در رابطه با اميد چيزي رو بهت بگم...
    - چي ميخواي بگي...هان؟...حتما ميخواي بگي اميد خيلي دوستت داره و به تو وابسته اس...به خاطر اونم كه شده بايد من و تو...
    - نه سياوش...نه...اصلا نميخوام اينو بگم...تو اجازه بده من حرف بزنم..
    صندلي رو عقب كشيدم و نشستم و با كلافگي نگاهي به سهيلا انداختم و گفتم:خيلي خوب بفرمايين...
    سهيلا صندلي كنار من رو عقب كشيد و در فاصله ي كمي از من نشست و بعد با صدايي آروم كه بيشتر سعي داشت فقط من متوجه بشم و صداش به هال نرسه گفت:يادته يه بار بهت گفتم اميد رو بايد پيش يه دكتر روانشناس كودك ببري؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 40 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/