سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
- پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
- براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما...
نميدونستم چي بايد بگم...اعتراف سهيلا به اينكه من رو دوست داره هم برام خيلي عجيب بود هم خيلي لذت داشت اما باورش هنوز برايم ممكن نبود...
نگاهي به سهيلا كردم...به صورت من خيره بود و توي عمق چشمهايش التماس موج ميزد.
از روي صندلي بلند شدم و به سمت اتاق تزريقات رفتم.
اميد هنوز خواب بود و قطرات محتواي سرم با نظم و آهستگي وارد رگهاي اون ميشد...پسرم...اميد...همون كه شايد تنها دلخوشي من توي زندگي شده بود و هيچ ناراحتي رو براي اون نمي تونستم تحمل كنم...
دكتر گفته بود اون جبران كمبودهاي عاطفي خودش رو در وجود سهيلا پيدا كرده...يعني واقعا" سهيلا ناجي زندگي من شده و كمبودهاي عاطفي اميد با حضور سهيلا به گفته ي دكتر پر ميشه؟...حالا كه فكر ميكنم مي بينم خودم هم نياز دارم...نياز به محبت...نياز به عشق...نياز به نو شدن...نياز به داشتن انگيزه ايي دوباره براي تداوم زندگيم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)