صفحه 12 از 15 نخستنخست ... 289101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #111
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    ولي بايد بشما بگويم كه هرگاه هاتيها از اين جا بگذرند و خود را بمراكز ذخيره آب و عليق كه عقب ماست برسانند و دواب خود را سيراب نمايند شما بطور حتم محو خواهيد شد و با پوست شما كيسه و بقچه خواهند ساخت و زنهاي هاتي هنگامي كه ميخواهند فرزندان شيرخوار خود را روي چيزي بخوابانند كه رطوبت از آن بطرف ديگر نفوذ ننمايد آنها را روي پوست شما ميخوابانند يا اينكه چشمهاي شما را كور مي‌كنند تا بقيه عمر آسيابها و سنگهاي روغن‌كشي هاتي و آزيرو را بگردانيد.
    اما من پانصد نفر از سربازان قديمي و مطمئن خود را در عقب شما قرار داده‌ام و اين پانصد نفر در جنگ قدري از شما فاصله مي‌گيرند تا اينكه اگر شما وحشت كرديد شما را مسخره نمايند و بخندند و در صورتيكه مبادرت به فرار نمائيد شما را خواهند كشت. زيرا اگر جلوي شما مرگ احتمالي وجود داشته باشد در عقب مرگ حتمي منتظر شماست.
    ليكن اگر خطر مرگ احتمالي شما را تهديد ميكند پيروزي و افتخار و غنائم بسيار نيز منتظر شما است و من يقين دارم كه اگر هر كس وظيفه خود را انجام بدهد و بكوشد كه تا بتواند از سربازان و اسبهاي هاتي به قتل برساند ما فاتح خواهيم شد. من هم در تمام مدت جنگ با شما هستم و پيكار مي‌كنم و علاوه بر نيزه و شمشير شلاق خود را هم بكار مياندازم و هر كس را كه ببينم در انجام وظيفه قصور ميكند با شلاق از پا در ميآورم.
    من حس مي‌كردم كه منظور هورم‌هب از اين حرفها فقط تشجيع سربازان نيست بلكه ميخواهد كه قبل از حمله هاتي سربازان او مشغول شنيدن اظهارات وي باشند تا اينكه در انتظار حمله سربازان خصم دچار وحشت نشوند.
    وقتي سربازان هاتي اردوگاه خود را جمع كردند و بحركت در آمدند هورم‌هب گفت: سربازان دشمن براه افتاده‌اند و من از آمون و تمام خدايان مصر تشكر ميكنم كه آنها را بسوي ما فرستادند. اينك اي وزغهاي لجن‌زار نيل برويد و در پاسگا‌ه‌هاي جنگي خود حضور بهم برسانيد و هيچ كس نبايد بدون امر من نقطه‌اي را كه پاسگاه جنگي اوست خالي بگذارد. و شما اي پانصد سرباز قديمي و ورزيده من در عقب اين قورباغه‌ها قرار بگيريد و هركس را كه خواست فرار كند بي‌ملاحظه و تامل به قتل برسانيد.
    در اين وقت هورم‌هب صدا را بلندتر كرد و خطاب به همه سربازان گفت: من مي‌توانم بشما بگويم كه براي خدايان مصر و سرزمين سياه و زن و فرزندان خود بجنگيد ولي اين سفارش را بيفايده مي‌دانم چون اطلاع دارم كه هرگاه بتوانيد بگريزيد و جان بدر ببريد روي زمين سياه و بر زن و فرزندان خود آب دهان خواهيد انداخت. اين است كه ميگويم براي حفظ جان خودتان بجنگيد و عقب نرويد براي اين كه اگر مقاومت كنيد فاتح خواهيد شد ولي اگر عقب برويد بطور مسلم به قتل ميرسيد و اينك برويد تا قبل از رسيدن ارابه‌هاي هاتي در پاسگاه‌هاي خود حاضر باشيد.
    سربازان در حالي كه فرياد ميزدند بطرف پاسگاه‌هاي جنگي خود دويدند و من نتوانستم بهفمم كه آيا فرياد آنها ناشي از شادي بود يا ترس و من در عقب سربازان قرار گرفتم زيرا پاسگاه جنگي يك پزشك در صحنه كاراز عقب سربازان مي‌باشد تا اين كه بتواند مجروحين را معالجه نمايد.
    قشون هاتی ارابه‌های خود را با آرایش جنگی در صحرا قرار داده بود.
    روی سینه مردها و تنه ارابه‌ها شکل خورشید بال‌دار و رنگین می‌درخشید و پرهای بلند و درفشها بالای سر سربازان موج میزد محقق بود که ارابه‌های هاتی در صدد بر می‌آید از منطقه‌ای مسطح که هورم‌هب در آنجا موانع بوجود آورده عبور نماید. زیرا قشون هاتی نمی‌توانست ارابه‌های خود را از منطقه کوهستانی بگذراند.
    نداشتن علیق و آب نیز ارابه‌سواران هاتی را مجبور مینمود که از همانجا بگذرند و درصدد بر نیایند که در صحرا دور بزنند زیرا میدانستند که اگر وارد صحرا شوند ولو خودشان مقاومت نمایند اسبها از گرسنگی و تشنگی خواهند مرد.
    ارابه‌های هاتی دارای جوخه‌های شش ارابه‌ای بودند و ده جوخه یک هنگ را تشکیل میداد و تصور می‌کنم که شصت هنگ داشتند و در وسط آرایش جنگی ارابه‌های هاتی ارابه‌های سنگین آنها مشهود میگردید. و ارابه‌های سنگین نمی‌توانستند با سرعت ارابه‌های سبک حرکت کنند و مانند کشتیهای صحرائی بودند ولی من میدانستم که همه چیز را زیر خود له خواهند کرد و متحیر بودم چگونه هورم‌هب و سربازان وی خواهند توانست جلوی ارابه‌های مزبور را بگیرند.
    صدای نفیر قشون هاتی برخاست و افسران عالی رتبه درفشهای خود را تکان دادند و یک مرتبه ارابه‌ها به حرکت در آمدند.
    حرکت شصت هنگ ارابه جنگی که سربازان ورزیده سوار بر آنها بودند منظره‌ای هول‌آور است و دیدم که وسط ارابه‌ها اسبهائی حرکت می‌کنند که گویا کسی سوار آنها نیست. بعد متوجه شدم که بر پشت هر یک از آن اسبها یک نفر جا گرفته ولی طوری روی یال اسب خوابیده که در نظر اول دیده نمیشود. و من از مشاهده سواران مزبور که روی گردن اسب خوابیده بودند متعجب گردیدم تا اینکه مشاهده نمودم که آنها بدون اینکه اسب توقف نماید آنقدر خم میشوند تا اینکه دستشان بزمین میرسد و بوسیله کارد طنابهائی را که ما نزدیک زمین وصل به تیرهای کوتاه کشیده بودیم قطع می‌نمایند.
    در حالی که سوارهای مزبور طنابها را قطع می‌کردند سوارهای دیگر از راه می‌رسیدند و نیزه‌هائی را که بیرق بر سر آنها نصب شده بود در زمین فرو میکردند.
    فایده عمل اخیر بر من معلوم نبود و طوری سوارها با سرعت کار میکردند که من فرصت نداشتم که راجع بمانور دوم سواران هاتی و فرو کردن نیزه‌ها در زمین فکر کنم و بفهمم که منظورشان از اینکار چیست؟
    یکمرتبه هورم‌هب فریاد زد نیزه‌ها را از بین ببرید و خود او دوید و خویش را به یکی از آن نیزه‌ها رسانید و از زمین کند و دور انداخت.
    سربازان او هم دویدند و نیزه‌ها را که در زمین فرو رفته بود بیرون آوردند و عقب جبهه در منطقه ای رویهم انداختند.
    آنوقت من فهمیدم که برای چه سربازان هاتی آن نیزه ها را در زمین فرو کردند و دانستم که قصدشان این بود که نقاط ضعیف جبهه ما را نشانه گذاری نمایند تا ارابه‌ها و بخصوص ارابه‌های سنگین آنها را از آنجا بگذرند.
    من فکر میکنم که اگر در آن روز هورم‌هب زود نمی‌جنبید و دستور نمی‌داد که نیزه‌ها را از زمین بیرون بیاورند و ارابه‌ها موفق می‌شدند که به مناطق ضعیف جبهه ما نزدیک شوند از آنها می‌گذشتند و قشون مصر شکست می‌خورد.
    چون بعد از اینکه ارابه‌ها به موانع ما رسیدند با آنهمه دشواریها که هورم‌هب در سر راه آنها بوجود آورده بود باز عده‌ای از آنها موفق شدند که از موانع بگذرند.
    یک خندق کم عرض برای ارابه‌های هاتی مانع دشواری نبود زیرا در هر هنگ از ارابه‌ها بعضی از آنها ارای تخته‌هائی مانند پل بودند به محض اینکه به خندق میرسیدند تخته‌ها را روی خندق می‌انداختند و ارابه‌ها از روی آنها عبور می‌نمودند. (ما تصور می‌کنیم که حمل پل از طرف واحدهای نظامی این عصر یکی از ابتکارات جنگی این دوره می‌باشد در صورتی که طبق این کتاب این مانور در دوره سینوهه معمول بوده و ارابه‌ها با تخته پل حرکت می‌کردند تا برای عبور از روی خندق‌ها از پل‌ها استفاده نمایند – مترجم).
    گرچه یک عده از ارابه‌های هاتی از خندق‌ها گذشتند ولی چون متحمل تلفات سنگین گردیدند ارابه‌های دیگر مقابل موانع احتیاط نمودند و قدری مکث کردند. و اما ارابه‌هائی که گذشته بودند باز مقابل تخته سنگها مجبور به توقف شدند و رانندگان و سربازان ارابه‌ها قدم به زمین نهادند و در صدد بر آمدند که سنگها را عقب بزنند و راه را بگشایند.
    سرعت مانور سربازان هاتی شگفت‌آور بود و معلوم می‌شد که آنها مدت چند سال تمرین کرده یا در میدان جنگ آزمایش تحصیل نموده‌اند که می‌توانند به محض این که ارابه‌ها بمانع برخورد کردند فرود بیایند و موانع را رفع کنند.
    هورم‌هب وقتی دید که سربازان هاتی مشغول رفع موانع هستند فهمید که اگر بآنها فرصت بدهد در مدتی کمتر از آنچه من صرف نوشتن این شرح میکنم آنها موانع را دور خواهند کرد و راه را بروی خودشان و ارابه‌های سنگین که از ارابه‌ها فرود آمده‌اند به تیر ببندند یا دست کم اسبهای آنانرا به قتل برسانند.
    سربازان هاتی بعد از این که سنگها را از سر راه خود دور کردند در حالی که عده‌ای مقتول و مجروح و اسبهای کشته بجا گذاشتند مراجعت نمودند. و سربازان ما از بازگشت سربازان هاتی خیلی خوشوقت شدند و بانگ شعف بر آوردند چون تصور می‌کردند که جنگ تمام شده و فاتح شده‌اند.
    ولی هورم‌هب میدانست که جنگ تمام نشده بلکه تازه آغاز گردیده و امر کرد که نفیر بزنند و به سربازان خود گفت که با شتاب سنگها را بر سر جای اول آن بگذارند ولی قبل از اینکه سربازان ما بتوانند که سنگها را بر سر جای آنها بگذارند ارابه‌های سنگین هاتی با ارابه‌های سبک بحرکت در آمدند.
    من در آنروز فهمیدم که تفاوت بین سرباز ورزیده و آزموده و سربازی که بقدر کافی تمرین نکرده چیست؟
    سربازان هاتی با وجود فرصت کم زیر باران تیر سنگها را از سر راه ارابه‌ها دور کردند ولی سربازان ما با اینکه دو یا سه برابر وقتی را که سربازان هاتی صرف دور کردن سنگها نمودند در دسترس داشتند نتوانستند که سنگها را به جای اول آن بگذارند و قبل از اینکه سنگها در جای آنها گذاشته شود ارابه‌های سنگین هاتی رسیدند.
    هورم‌هب که دید سربازان او نتوانستند سنگها را مقابل خط سیر ارابه‌ها قرار بدهند بوسیله افسران خود به سربازان امر کرد که بوسیله نیزه جلوی اسبها را بگیرند و کعب نیزه را به زمین بزنند و نوک آن را متوجه سینه اسب ارابه‌ها نمایند تا این که در سینه اسب فرو برود و آنها را متوقف کند. ولی این امر هم درست اجرا نشد. زیرا سینه و سرو گردن اسب ارابه‌های سینگین با ورقه‌های فلز زره پوش شده بود و سر نیزه سربازان ما در سینه اسبها فرو نمی‌رفت.

  2. #112
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    من دیدم اسبهائی که ارابه‌های سنگین هاتی را می‌کشید از اسبهای مصری بلندتر و قوی‌تر و از یک نژاد مخصوص هستند.
    مقابل هر یک از آن ارابه‌ها دو داس بزرگ بود که جنگجویان می‌توانستند از درون ارابه دسته آنرا بحرکت در آورند. و این دو داس مانند دو داس کشاورزی خرمن هستی سربازان ما را درو می‌کرد و آنها را فرو میریخت و بعد چرخهای پهن و سنگین ارابه استخوانهای مصریان را خرد می‌نمود.
    من وقتی اسبهای بزرگ ارابه‌های سنگین را با زره فلزی میدیدم و مشاهده میکردم که از ماسک فلزی صورت اسبها چیزهائی مانند شاخ بیرون آمده از مشاهده آن جانوران وحشت آور میلرزیدم.
    داسها تکان میخورد و سربازان ما را قطعه قطعه میکرد و ارابه‌های سنگین از روی لاشه سربازان ما عبور می‌نمودند و یک وقت من دیدم که هیچ چیز نمی‌تواند جلوی ارابه‌های سنگین هاتی را بگیرد زیرا همه چیز را محو میکردند و در هم میشکستند و میگذشتند.
    با وجود این که هورم‌هب دائم فریاد میزد و با شلاق سربازان ما را وادار به پیکار می‌نمود من می‌دیدم که مساعی او بدون نتیجه است و ارابه‌های سنگین هاتی لحظه به لحظه بیشتر در مواضع ما نفوذ می‌کردند و سربازان ما را از بین میبردند.
    آنوقت یقین حاصل کردم که کسی نمی‌تواند جلوی ارابه‌های مزبور را بگیرد و بطور حتم آنها وارد مصر خواهند شد و شهرهای ما را ویران خواهند کرد و فرزندان مصر را قتل عام خواهند نمود و اراضی سیاه به تصرف آنها در خواهد آمد.
    آنگاه سر را روی زمین نهادم و شروع به گریه برای مصر و فرزندان آن کردم.
    از دور صدای حرکت ارابه‌ها و نعره جنگاوران و ناله و فریاد مجروحین و فریادهای بلند هورم‌هب را می شنیدم. لیکن فریادهای او بدون فایده بود و ارابه‌های سنگین عبور کرده بودند. هورم‌هب امر نمود که ارابه‌های سبک مصر که سرعت بیشتری داشتند در عقب ارابه‌های سنگین به حرکت در آیند و سعی کنند که سربازان هاتی را که در ارابه‌ها هستند با تیر از پا در آورند.
    من این مانور را بدون فایده میدانستم چون گرد و غباری که از حرکت ارابه‌های سنگین بر میخاست مانع از آن بود که سربازان بتوانند با دقت نشانه گیری نمایند.
    حتی اگر گردو غبار هم وجود نمی‌داشت سربازان آنقدر در تیراندازی مهارت نداشتند که بتوانند در حال تاخت اسبهای ارابه خود سربازانی را که سوار بر ارابه‌های دیگر می‌تاختند با تیر به قتل برسانند.
    ناگهان فریادهای وحشت‌انگیز از سربازان هاتی که سوار ارابه‌ها بودند بگوش رسید و من دیدم که زمین دهان باز کرد و تمام ارابه‌های سنگین هاتی را بلعید.
    آنوقت فهمیدم که هورم‌هب وقتی به ارابه‌های سبک گفت که ارابه‌های سنگین هاتی را تعقیب نمایند منظورش این نبود که سربازان ما سربازان خصم را به قتل برسانند بلکه می‌خواست که ارابه‌های سبک ما آنها را تعقیب نمایند تا اینکه اسبهای زورمند ارابه‌های سنگین هاتی به هیجان بیایند و سریعتر حرکت کنند و رانندگان نتوانند جلوی آنها را بگیرند یا این که رانندگان از بیم تیراندازان ما بر سرعت بیفزایند و متوجه نشوند که بسوی نابودی می‌روند.
    این مانور هورم‌هب طوری مفید و موثر واقع گردید که ارابه‌های سنگین هاتی بلب خندق که گفتم هورم‌هب در عقب حفر کرده روی آن را پوشانیده بود رسیدند بدون اینکه متوجه شوند که زیر ارابه‌های آنها خالی است و یکمرتبه مثل این که زمین دهان باز کند و خصم را ببلعد تمام ارابه‌های سنگین در خندق افتادند.
    من بدواٌ به مناسبت گرد و غبار زیاد که بوجود آمده بود نتوانستم بفهمم که وضع چگونه است ولی بعد که گرد و غبار از بین رفت دیدم که سربازان ما بر حسب امر هورم‌هب کنار خندق قرار گرفته سنگ و تیر بر سر سربازان هاتی می‌بارند و هورم‌هب گفته بود نگذارید حتی یک نفر از آنها زنده از خندق بیرون بیایند.
    و اما دسته ارابه‌های سبک ما که ارابه‌های سنگین هاتی را تعقیب می‌کردند چون می‌دانستند که برای چه آنها را تعقیب می‌نمایند بعد از سقوط ارابه‌های مزبور در خندق برگشتند تا با کمک سربازان پیاده جلوی ارابه‌های سبک هاتی را که بعد از ارابه‌های سنگین میآمدند بگیرند.
    من یقین دارم که وقتی مصریها دیدند که ارابه‌های سنگین هاتی یک مرتبه نابود شد طوری خوشوقت و امیدوار گردیدند که بر دلیری مردان شجاع افزود و آنهائی هم که جبون بودند دلیر شدند.
    هورم‌هب که متوجه شد که روحیه سربازان او بسیار قوی گردیده از فرصت و استعداد سربازان کمال استفاده را کرد و برای پارتیزانها و راهزنان که در جناح جبهه ما بودند پیغام فرستاد که بکمک ما بیایند.
    آنوقت تمام قوای مصر یعنی ارابه‌ها و پیادگان و پارتیزانها طوری با قوت قلب و دلیری بر ارابه‌های سبک هاتی تاختند که خصم متحیر گردید و برای اولین مرتبه در یک جلگه مسطح ارابه‌های هاتی با تلفات سنگین عقب نشینی کردند.
    از ارابه‌های سنگین و سرنشینان آنها تقریباٌ هیچ جانداری باقی نماند. زیرا اسبها بعد از سقوط در خندق بر اثر سنگینی ارابه‌ها کشته شدند یا دست و پای آنها طوری شکست که با مرگ آنان مساوی بود. و سربازان مصر هم نگذاشتند که سربازان هاتی زنده یا سالم از خندق بیرون بیایند و همه را مقتول و مجروح کردند.
    افسران هاتی که دانستند که تمام ارابه‌های سنگین و قسمتی مهم از ارابه‌های سبک آنها از بین رفته پس از عقب نشینی کردن مجلس شور آراستند و در آن مجلس از طرف آنها نظریه‌های متفاوتی ابراز شد. آنها برای اولین مرتبه گرفتار وضعی شدند که هرگز پیش نیامده بود و نمی‌دانستند چگونه باید آنرا اصلاح کرد.
    هورم‌هب از عقب‌نشینی و مشورت آنها استفاده کرد و از بیم آنکه جبهه ما را دور بزنند پارتیزانها و راهزنان را به دو جناح جبهه فرستاد و سربازان ما را وادار نمود که در سر راه ارابه‌های هاتی موانع بوجود بیاورند تا اگر باز مبادرت به حمله نمودند نتوانند بگذرند.
    افسران و سربازان هاتی به قدری متهور بودند که با اینکه دیدند که ارابه‌های سنگین آنها از بین رفته باز مبادرت به حمله کردند.
    ولی ترس سربازان ما از سربازان هاتی از بین رفته بود و وقتی ارابه‌های سبک آنها بموانع ما رسیدند عده‌ای از آنها سالم بدست ما افتادند.
    من در موقع حمله مزبور به مناسبت گرد و غبار میدان جنگ را نمی‌دیدم ولی بعد از اینکه جنگ تمام شد و باد صحرا غبار را از بین برد فهمیدم که عده‌ای کثیر از سربازان مصری در حمله دوم نیروی هاتی کشته شده‌اند. در صورتی که این مرتبه آنها ارابه‌های سنگین نداشتند.
    وقتی جنگ تمام شد از بعضی از سربازان مصری شنیدم که می‌گفتند امروز گرد و غبار مانع از این شد که ما وضع میدان جنگ را ببینیم وگرنه بر اثر مشاهده وفور کشتگان مصری طوری متوحش می‌شدیم که نمی‌توانستیم به جنگ ادامه بدهیم.
    در پایان روز بقیه سربازان و ارابه‌های هاتی متوجه شدند مقاومت بدون فایده است تسلیم شدند و هورم‌هب دستور داد که اسرای هاتی را با طناب ببندند و سربازان ما مثل این که حیواناتی عجیب را می بینند با حیرت به آنها نزدیک می‌شدند و بدنشان را لمس می‌کردند که بدانند که آیا مثل خودشان پوست و گوشت دارند یا اینکه بدن آنها با مصالح دیگر ساخته شده است.
    بعضی از سربازان ما شکل خورشید بالدار را از روی سینه اسراء می‌کندند و بعنوان یادگار حفظ می‌نمودند که بعد از مراجعت به مصر به آشنایان نشان بدهند و آنها را حیران کنند. ولی عجیب‌تر از خورشید بالدار کاسکهای آهنی بود که افسران هاتی بر سر داشتند و بالای آنها دو تبر متقاطع نصب کرده بودند. سربازان ما که تا آن روز نمی‌دانستند که آهن چه نوع فلزی است از مشاهده کاسکهای آهنی مبهوت می‌شدند.
    هورم‌هب با وجود خستگی خیلی خوشحال بود و بین سربازان مصری گردش میکرد و از دسته‌ای به طرف دسته دیگر میرفت و دوستانه دست به پشت سربازان می‌زد و میگفت آفرین ای وزغهای لجن زار نیل امروز خوب پیکار کردید و آیا بخاطر دارید که امروز بامداد به شما گفتم که اگر ما وظیفه خود را خوب انجام بدهیم فاتح خواهیم شد و اینک تصدیق کنید که من درست فهمیده بودم.
    هورم‌هب امر کرد که به سربازان نان و آبجو بدهند و بعد از این که خوردند و نوشیدند آنها را آزاد گذاشت که هرچه را که میل دارند از کشتگان هاتی و حتی مصری به نفع خود بردارند.
    هورم‌هب میدانست که مقتولین هاتی و مصری چیزی که قابل ملاحظه باشد ندارند ولی می‌خواست که سربازان او تصور نمایند که موفق به تحصیل غنائم جنگی شده‌اند.
    ولی بهادارترین غنیمت جنگ که به سربازان نمی‌رسید بلکه به تصرف ارتش مصر در می‌آمد ارابه‌ها و اسبهای هاتی بود و هورم‌هب که میدانست اسبها گرسنه و تشنه هستند به مصریهائی که در تربیت و تگاهداری اسب بصیرت داشتند گفت که بآنها علیق و آب بدهند. اسبها که زبان مصری نمی‌دانستند وقتی پرستاران جدید را دیدند بدواٌ ابراز خشم کردند ولی مصریها به آنها علیق و آب دادند و آنگاه با زبان ملایم با اسبها صحبت کردند.
    اسب جانوری است باهوش و حتی موقعی که زبان خارجی نمی‌داند از لحن صدا می‌تواند بفهمد که آیا قصد دارند که نسبت باو ابراز محبت بکنند یا نه؟ و وقتی متوجه شد که قصد محبت دارند رام می‌شود.
    پس از اینکه هورم‌هب موفق به تحصیل مقداری ارابه و اسب شد از راهزنها دعوت کرد که به قشون او ملحق گردند و در صنف ارابه‌های جنگی کار کنند و از این جهت هورم‌هب از راهزنان دعوت نمود که وارد صنف ارابه‌های جنگی شوند که میدانست آنها در تربیت اسب لایق‌تر از مصریها هستند زیرا مصریها از اسب بیم دارند در صورتی که راهزنان از این جانور وحشت نمی‌کنند.
    بعد از خاتمه جنگ همه سربازان سالم استراحت کردند ولی من نمی‌توانستم استراحت کنم زیرا مجبور بودم که مجروحین را مداوا نمایم و زخمها را ببندم و جمجمه سربازانی را که گرفتار گرز سربازان هاتی شده بودند مورد عمل جراحی قرار بدهم و مدت سه شبانه روز در حالی که عده‌ای برای زخم‌بندی و اعمال جراحی بمن کمک می‌کردند من مشغول مداوای مجروحین بودم و در این سه شبانه روز عده‌ای از مجروحین که زخم آنها قابل علاج نبود مردند و بعد هورم‌هب مبادرت به تقویت ارابه‌های جنگی خود کرد و هر روز سربازان مصری را وادار می‌نمود که با ارابه‌های جنگی تمرین کنند.
    هورم‌هب میگفت گرچه ما در این جنگ با استفاده از موانع زمینی فاتح شدیم اما برای اینکه بتوانیم سوریه را از آزیرو و هاتی پس بگیریم محتاج ارابه‌های جنگی می‌باشیم. چون فقط بوسیله ارابه‌های جنگی است که میتوان بر ارابه‌های جنگی غلبه کرد و آزیرو و هاتی در سوریه دارای ارابه‌های جنگی هستند از این گذشته پیاده نظام هاتی در این جنگ شرکت نکرد و من امیدوارم اکنون که آنها از شکست ارابه‌های خود مطلع شده‌اند پیاده نظام خود را به صحرا بفرستند و در اینصورت من بوسیله ارابه‌ها و پیادگان خود آنها را از بین خواهم برد.
    ولی پیاده نظام هاتی به صحرا نیامد و از مرز سوریه تکان نخورد و گویا پیاده نظام خصم امیدوار بود که هورم‌هب باو حمله‌ور شود و در اینصورت یقین داشت که سربازان خسته هورم‌هب را شکست خواهد داد ولی هورم‌هب هم میدانست که تا وقتی نیروی خود را از حیث ارابه‌های جنگی تقویت نکند نباید به جنگ هاتی و آزیرو در سوریه برود.
    خبر فتح هورم‌هب در صحرا در سوریه انعکاسی بزرگ پیدا کرد و بعضی از شهرهای سوریه شوریدند زیرا در سوریه مردم از جاه طلبی و غرور آزیرو و طمع و بیرحمی هاتی به تنگ آمده بودند. از این گذشته بین شهرهای سوریه اختلاف و رقابت دائمی وجود داشت و آنها از هر فرصتی استفاده میکردند تا کینه خود را نسبت به شهرهای دیگر فرو بنشانند.
    در ضمن جاسوسان هورم‌هب نیز در سوریه به آتش اختلاف دامن میزدند و راجع به شکست ارابه‌های جنگی هاتی در صحرا اخبار رعشه‌آور بین مردم منتشر میکردند که آنها را از قدرت مصر بترسانند و می‌گفتند که دوره ضعف و سستی مصر گذشت زیرا دیگر خدای مصر آتون نیست و خدای همیشگی آن کشور باسم آمون در آنجا فرمانروائی میکند و آمون خدائی است قوی و بیرحم و کینه توز که مانند رودخانه خون کسانی را که دشمن مصر باشند جاری خواهد کرد.
    در حالی که هورم‌هب سربازان خود را در صحرا وادار به تمرین میکرد و کوهی را که در کنار آن بر قشون هاتی غلبه کرده بود باسم کوه پیروزی خواند چند پیک بغزه فرستاد و هر دفعه پیغام داد که مقاومت کنید... مقاومت کنید.
    زیرا میدانست که هرگاه غزه پایداری نکند و به تصرف قوای آزیرو و هاتی در آید او برای حمله به سوریه یک پایگاه بزرگ و مطمئن ندارد.
    هورم‌هب اشخاصی را مامور کرد که بین سربازان او راجع به سوریه صحبت کنند و بگویند که در سوریه بقدری زر و سیم هست که اگر قشونی از خارج وارد سوریه گردد هر سرباز بوزن خود می‌تواند زر و سیم تحصیل نماید و غنیمت ببرد.
    یکی از چیزهائی که گماشتگان هورم‌هب زیاد راجع به آن صحبت میکردند زنهای معبد ایشتار در سوریه بود.
    آنها می‌گفتند که معبد ایشتار در شهرهای سوریه پر است از زنهای زیبا و جوان که نظیر آنها در مصر و هیچ نقطه یافت نمی‌شود و این زنها برای خدمتگزاری نسبت به ایشتار نذر کرده‌اند که خود را در دسترس مردها و بخصوص مردهای مصر بگذارند تا اینکه با آنها تفریح کنند.
    زیرا زنهای معبد ایشتار هر دفعه که با یک مرد مصری تفریح می‌کنند تصور می‌نمایند که ایشتار آنها را به سعادت جاوید رسانیده است.
    یک روز مردی که از بیابان می‌آمد و از گرسنگی و تشنگی رمق نداشت وارد اردوگاه ما شد و سربازان مصری او را دستگیر کردند ولی وی گفت که باید فوری هورم‌هب را ببیند.
    سربازها بدواٌ او را مسخره کردند ولی بعد مجبور شدند که به هورم‌هب بگویند که آن مرد خواهان دیدار وی میباشد.
    هورم‌هب در آغاز شب او را پذیرفت و آن مرد که لباس سریانی در برداشت مقابل هورم‌هب رکوع کرد و بعد دست را روی چشم نهاد و مثل این بود که چشمش درد می‌کند.
    هورم‌هب از او پرسید که آیا یک حشره تو را گزیده است.
    مرد گفت بلی ای هورم‌هب و یک آبدزدک مرا گزیده است. من از این حرف حیرت کردم زیرا آبدزدک کسی را نمیگزد ولی مرد گفت که در سوریه ده نوع آبدزدک وجود دارد و همه دارای زهر میباشند.
    هورم‌هب گفت ای مرد دلیر و با استقامت درود بر تو باد واضح‌تر صحبت کن زیرا این مرد که می‌بینی یک پزشک است و مانند حیوانات نمیتواند بفهمد ما چه میگوئیم.
    مرد در جواب هورم‌هب گفت ای ارباب من هورم‌هب یونجه وارد شد.
    وقتی من این حرف را شنیدم فهمیدم که وی یکی از جاسوسان هورم‌هب میباشد و با رمز صحبت میکند.
    هورم‌هب همین که این حرف را شنید از خیمه خارج شد و دستور داد که بالای کوه پیروزی آتش بیفروزند.
    طولی نکشید که آتشهای دیگر روی کوه و تپه‌ها تا مرز مصر نمایان شد و من فهمیدم که فرمانده قشون مصر بوسیله آتش پیامی برای تانیس فرستاده و پیام مزبور این بود که کشتیهای جنگی مصر از تانیس بحرکت در آید و بطرف غزه برود و با نیروی دریائی سوریه در آنجا بجنگد.
    صبح روز بعد هورم‌هب امر کرد که نفیرها را بصدا در آوردند و اردوگاه را جمع کردند و قشون مصر در حالی که ارابه‌های جنگی پیشاپیش آن حرکت میکردند راه مرز سوریه را پیش گرفتند و من نمیدانستم که هورم‌هب با چه امیدواری و پشتیبانی قصد دارد که در جلگه مسطح و بدون موانع با قشون هاتی که دارای ارابه است بجنگد.
    سربازها با خوشحالی عازم سوریه شدند زیرا بخود نوید میدادند که در آنجا فلز زیاد تحصیل خواهند کرد و با زنهای زیبای معبد ایشتار تفریح خواهند نمود.
    من هم سوار تخت روان خود شدم و عقب قشون مصر براه افتادم و ما کوه پیروزی و استخوان کشتگان هاتی و مصری را که برادروار مخلوط شده بودند در عقب گذاشتیم.

  3. #113
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و نهم - شرح مقاومت لرزه آور غزه

    اینک میرسیم بجنگ سوریه ولی آنچه من راجع باین جنگ خواهم گفت مختصر خواهد بود.
    زیرا من یک مرد جنگی نیستم که بتوانم بفهمم که تفاوت یک جنگ از لحاظ فنون نظامی با جنگهای دیگر چیست؟
    در نظر من تمام جنگها شبیه بهم است چون در تمام آنها بلاد ویران میشود و خانه‌ها میسوزد و مردم را بقتل میرسانند و شیون زنها و اطفال روح را افسرده می‌کند.
    چون این حوادث و مناظر در تمام جنگها تکرار میشود اگر بخواهم شرح جنگ طولانی سوریه را که سه سال طول کشید بدهم سرگذشت من یک نواخت خواهد گردید.
    همین قدر میگویم که بسیاری از قراء سوریه ویران شد و در باغها درختهای میوه‌دار را قطع کردند که بتوانند سهل‌تر میوه آنها را بخورند و شهرهای بزرگ کم جمعیت گردید.
    وقتی هورم‌هب وارد سوریه شد متوسل بحیله‌ای گردید که ذکر آن ضروری میباشد و او بعد از ورود به سوریه سربازان را آزاد گذاشت که در قراء اموال مردم را غارت کنند و زنهاشان را به اسارت بگیرند تا این که سربازها بدانند که در جنگ سوریه استفاده‌های شایان خواهند کرد و خیلی تفریح خواهند نمود. ولی بعد از اینکه سربازها قدری خوشگذرانی کردند هورم‌هب جلوی آنها را گرفت و مستقیم بطرف غزه رفت.
    ورود قوای هورم‌هب به نزدیکی غزه مصادف با رسیدن فصل سرما شد.
    ارتش هاتی وقتی دید که هورم‌هب قصد دارد که وارد غزه شود با سرعت قوای خود را نزدیک آن شهر متمرکز کرد تا اینکه راه را بر هورم‌هب ببندد. و قشون هاتی میدانست که چون مقابل غزه یک جلگه وسیع قرار گرفته میتواند بوسیله ارابه‌های خود در اندک مدت قوای مصر را از بین ببرد.
    به مناسبت رسیدن فصل زمستان ارتش هاتی مجبور شد که برای تامین علیق اسبهای خود از سوداگران سوریه علف خشک خریداری نماید و بعد از اینکه علیق را به اسبها خورانیدند اسبها دچار مرض شدند و فضول آنها سبز رنگ و مایع گردید و بسیاری از اسبها مردند و ارابه‌های هاتی و قشون سوریه (قشون آزیرو پادشاه سوریه) بدون اسب ماند.
    لذا قشون هاتی و سوریه نتوانستند از ارابه‌های خود برای جلوگیری از هورم‌هب استفاده موثر کنند و هورم‌هب که از حیث ارابه‌ها بر خصم مزیت داشت بزودی ارابه‌های آنان را از بین برد و بعد به پیاده نظام پرداخت و قشون پیاده هاتی و سوریه نیز مقابل غزه درهم شکست.
    آنقدر سربازان هاتی و سوریه و مصری در آنجا کشته شدند و لاشه‌ها روی زمین ماند که بعد آن سرزمین را بنام دشت استخوانها خواندند.
    وقتی قشون هاتی و سوریه مقابل شهر غزه شکست خورد هورم‌هب اردوگاه آنها را مورد چپاول قرار داد و امر کرد که علیق اردوگاه مزبور را بسوزانند تا اینکه بمصرف خوراک اسبها نرسد و آنوقت من فهمیدم که علیق مزبور که از طرف قشون سوریه و هاتی از سوداگران سریانی خریداری شد مسموم بوده و زهر را با علفهای خشک مخلوط کرده بودند.
    هنوز من نمیدانم که هورم‌هب با چه حیله توانست که علافان سوریه را وادارد که علف خشک مسموم را به ارتش سوریه و هاتی بفروشند تا اینکه اسبهای آنها از بین برود و ارابه‌ها بدون اسب بماند.
    پس از اینکه قشون خصم مقابل غزه شکست خورد هورم‌هب درصدد بر آمد که وارد شهر غزه که کنار دریا و بندر است بشود.
    در همان موقع نیروی دریائی مصر که از تانیس براه افتاده بود با وضعی بد وارد غزه گردید.
    زیرا کشتیهای جنگی مصر بعد از اینکه نزدیک غزه رسیدند مجبور شدند که با کشتیهای جنگی هاتی و سوریه بجنگند تا اینکه راه خود را باز کنند. و بعد از پیکار عده‌ای از کشتیهای مصری غرق شدند و بقیه سفاین خواستند که زودتر خود را به بندر غزه برسانند تا اینکه از حملات بعدی سفاین خصم مصون باشند ولی فرمانده نظامی بندر غزه بندر را بر روی آنها نگشود و گفت من نمیدانم که آیا شما مصری هستید یا اینکه برای فریب ما علائم کشتیهای جنگی مصر را تقلید کرده‌اید.
    فرمانده شهر غزه که بر حوضه بندری آنهم حکومت میکرد بقدری ظنین بود که حتی دروازه شهر را بروی هورم‌هب نگشود و هورم‌هب مجبور شد که مدت یکروز پشت حصار غزه توقف کند تا اینکه فرمانده ساخلوی غزه باو اجازه ورود بدهد و بعد از اینکه فرمانده مزبور با ورود هورم‌هب موافقت کرد گفت که وی باید قشون خود را در خارج از شهر بگذارد و خود به تنهائی وارد شهر شود و پس از اینکه رسیدگی شد و محقق گردید که وی هورم‌هب میباشد آنوقت با ورود سربازانش بشهر موافقت خواهیم کرد.
    روزی که دروازه‌های شهر تسخیرناپذیر غزه بروی هورم‌هب گشوده شد و وی وارد شهر مزبور گردید در مصر هنوز یکروز عید است و اختصاص به سخ‌مت الهه جنگ دارد و در این روز اطفال مصر با گرزهای چوبی و نیزه‌های نئین با یکدیگر پیکار میکنند و خود را ببازی جنگ غزه مشغول می‌نمایند.
    بی‌شک هرگز شهری مانند غزه در قبال خصم ایستادگی نکرده و هیچ سردار جنگی که در شهری محصور میباشد مانند فرمانده نظامی غزه مقابل دشمن ایستادگی ننمود.
    لذا لازم است که من اسم این فرمانده را در این سرگذشت بنویسم گو اینکه وقتی من سفیر مصر بودم و با آزیرو پیمان صلح بستم او بمن اجازه ورود به شهر از راه دروازه را نداد و مرا در زنبیلی که بسته به طناب بود به بالای حصار بردند و وارد شهر کردند.
    این مرد موسوم به روژو بود و سربازانش وی را گاوسر می‌خواندند چون هم از حیث جسم شبیه بیک گاو نر بود و هم از حیث روحیه و اخلاق و من هیچ مرد را ندیدم که مثل روژو بدگمان و یک دنده باشد.
    در آنروز که موافقت کرد هورم‌هب وارد شهر شود با اینکه محقق شد که هورم‌هب فرمانده ارتش مصر میباشد و قشون هاتی را در صحرای سینا و قشون سوریه و هاتی را مقابل غزه شکست داده باز نمی‌خواست که اجازه ورود سربازان او را صادر نماید و میگفت که شاید اینها سربازان سوریه و هاتی باشند که لباس سربازان مصری را در بر کرده‌اند.
    بعد از اینکه قشون مصر وارد شهر غزه گردید همه خوشوقت بودند غیر از روژو.
    زیرا آن مرد که مدت چند سال در آن شهر محصور بود گرچه از هورم‌هب کسب دستور میکرد ولی عادت داشت که در مقر فرماندهی خود رئیس مطلق باشد و کسی برایش دستور صادر نکند.
    ولی آمدن هورم‌هب مانع از این میگردید که وی بتواند در آینده بدون داشتن مافوق در شهر غزه فرمانروائی نماید.
    من تصور می‌کنم که روژو ملقب به گاوسر قدری دیوانه بود و خیلی لجاجت داشت ولی بدون آن دیوانگی و لجاجت نمی‌توانست مدت چند سال در قبال حملات قوای هاتی و سوریه مقاومت نماید و غزه را از دست ندهد.
    روژو گاوسر سوابق جنگی قابل تحسین نداشت و از این جهت او را فرمانده ساخلوی نظامی غزه کردند که از مصر دور کنند و از شکایت‌ها و لجاجتهای دائمی وی آسوده شوند چون غزه یکی از نقاطی بود که هر وقت کسی مورد عدم تمایل قرار میگرفت و میخواستند که او را از مصر دور نمایند به غزه میفرستادند.
    ولی بعد از اینکه آزیرو در سوریه شورید و غزه مقاومت کرد معلوم شد که روژو یکمرد جنگی قابل تحسین است و شکی وجود ندارد که اگر غزه دارای یک حصار مرتفع و حصین نبود روژو نمی‌توانست در آن مقاومت نماید.
    حصار غزه را با سنگهای بزرگ ساخته بودند و میگفتند که این حصار را در ازمنه قدیم غول‌ها ساخته‌اند.
    حتی سربازان هاتی که هر قلعه را ویران میکردند و به تصرف در میآوردند نتوانستند که بر آن حصار غلبه کنند.
    ولی چون ارتش هاتی از فنون نظامی برخوردار بود توانست یک نقب زیر یکی از برجهای آن حصار حفر کند و آن برج را فرو بریزد.
    غزه قبل از اینکه محاصره آن شروع شود دو شهر داشت یکی شهر قدیم در اراضی حصار و دیگری شهر جدید که در خارج از حصار بوجود آمده بود.
    وقتی شورش آزیرو شروع شد روژو امر کرد که شهر جدید را در خارج حصار ویران نمایند. وی برای رعایت مصلحت نظامی این امر را صادر نکرد زیرا در آنموقع هنوز آزیرو بفکر تصرف غزه نیفتاده بود. بلکه برای اینکه با مشاورین خود مخالفت کند این امر را صادر نمود.
    مشاورین وی گفته بودند که شهر جدید در خارج حصار ممکن است که اولین منطقه مقاومت ما بشود ولی روژو برای اینکه با آنها مخالفت نماید فرمان انهدام شهر را صادر نمود.
    سکنه شهر وقتی شنیدند که روژو امر کرده که خانه‌های آنان را ویران کنند و شهر جدید را از بین ببرند شوریدند و از آزیرو کمک خواستند. لیکن قبل از اینکه آزیرو بکمک آنها بیاید روژو سکنه شهر جدید را قتل عام کرد و این جلوگیری از شورش آنقدر بیرحمانه بود که تا پایان جنگ غزه کسی جرئت نکرد که از اطاعت امر روژو گاوسر سرپیچی نماید.
    هیچکس نمی‌دانست که با روژو چگونه باید رفتار کند و اگر یکی از سربازان خصم سلاح خود را تسلیم میکرد و به روژو میگفت مرا ببخشید و از خون من درگذرید روژو بانگ میزد این مرد را بقتل برسانید زیرا او بجای اینکه به عدالت من پناه ببرد به بخشایش من پناه برد و این موضوع ثابت میکند که مرا عادل نمی‌داند. ولی اگر سربازی تسلیم میشد لیکن درخواست بخشایش نمی‌کرد روژو میگفت این مرد را بقتل برسانید زیرا مقابل من گستاخی میکند و مرا به هیچ میشمارد.
    وقتی زنها و اطفال نزد او می‌آمدند و گریه‌کنان درخواست عفو شوهران و پدران خود را که سربازان سوریه بودند میکردند بروژو میگفت اینها را بقتل برسانید زیرا اینان نمیدانند همانطور که حکم آسمان نسبت به زمین تغییر ناپذیر است حکم من هم نسبت به سریانی‌ها که بضد مصر شوریده‌اند تغییر نمي‌کند.
    هیچکس نمیدانست که با آنمرد چگونه رفتار کند و چگونه حرف بزند که سبب عدم رضایت نشود و او هر حرف را طوری تعبیر میکرد که گوئی قصد داشته‌اند باو ناسزا بگویند یا وی را فریب بدهند و برخلاف حکم او رفتار نمایند.
    مردم فقط از یک چیز او اطمینان داشتند و آن این که وقتی امری صادر میکرد میباید اجراء شود و هیچ عذر را برای عدم اجرای امر و تاخیر اجرای آن نمی‌پذیرفت.
    شهر غزه بدواٌ از طرف آزیرو پادشاه کشور آمورو که بعد از شوریدن علیه مصر پادشاه سراسر سوریه شد و سوریه را از چنگ مصر بدر آورد مورد حمله قرار گرفت.
    ولی حمله آزیرو علیه غزه نسبت به حمله قشون هاتی مانند بازی کودکان نسبت به جنگ مردان بود.
    زیرا قشون هاتی روزها و شبها مواد مشتعل و کوزه‌های پر از مارهای سمی و لاشه اموات و اسیران مصری را بداخل شهر پرتاب می‌کرد و اسراء وقتی درون شهر بزمین می‌رسیدند بر اثر شدت سقوط کشته میشدند و این در صورتی بود که بدیوار بلند شهر تصادف ننمایند و با استخوان‌های در هم شکسته پای دیوار نیفتند.
    وقتی ما وارد غزه شدیم دیدیم خانه‌ای که سقف داشته باشد وجود ندارد و ریزش سنگ و مواد مشتعل سقف تمام خانه‌ها را ویران کرده یا سوزانیده بود و معدودی از سکنه شهر در زیر زمین‌ها زندگی می‌کردند و آنها زنها و پیرمردهای لاغر اندام بشمار می‌آمدند که سالها یک وعده غذای سیر نخورده بودند.
    روژو تمام مردها و اطفال ذکور شهر را از آغاز محاصره مامور مرمت حصار کرد و از هر ده مرد و طفل ذکور 9 نفر از آنها مردند. و آن قسمت از سکنه شهر که زنده بودند وقتی ما را دیدند بجای ابراز مسرت ناسزا گفتند و خاک بر سر پاشیدند.
    هورم‌هب گفت که بآنها گندم و گوشت بدهند ولی این طعام سبب شد که عده‌ای از آنها بر اثر خوردن غذای سیر فوت کردند چه معده آنها که سالها به غذای کم عادت کرده بود نمی‌توانست غذای سیر را تحمل نماید.

  4. #114
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    من میل دارم بگویم روزی که ما وارد غزه شدیم آن شهر را چگونه دیدیم من مشاهده کردم که از دیوارها پوست انسان آویخته شده و طوری بوی تعفن لاشه‌ها از شهر به مشام می‌رسید که ما وقتی در شهر قدم بر میداشتیم بینی خود را گرفته بودیم.
    این لاشه‌ها را سربازان هاتی از خارج بدرون شهر می‌انداختند که مدافعین را از بوی تعفن آنها بیتاب نمایند یا اینکه سبب شوند که دفاع کنندگان دچار امراض گردند و بمیرند.
    من میل دارم بگویم که در آنروز که یکی از روزهای بزرگ پیروزی مصر است خوشوقت نشدم زیرا دیدم که آن پیروزی به بهای زجرها و شقاوتها و بدبختی‌های بزرگ بدست آمده که تا آنروز نظیر نداشته است.
    سربازان روژو گاوسر که مدافع شهر بودند از لاغری ایجاد وحشت میکردند و حتی مرده‌های خشک شده خانه مرگ بعد از خاتمه عملیات مومیائی فربه‌تر و زیباتر از آن سربازان بودند.
    دستها و پاهای آنها بر اثر مشقت دائمی و گرسنگی و دریافت ضربات شلاق از روژو دراز شده دنده‌های سربازان برجستگی داشت و روی زانو غده‌هائی بزرگ بوجود آمده بود که من می‌فهمیدم بر اثر نخوردن غذا ایجاد شده است.
    هیچ سرباز را ندیدم که بتواند راست راه برود و همه قوز داشتند و چشمهای آنها در کاسه‌های چشم فرو رفته بود و وقتی نظر بما می‌انداختند ما میترسیدیم زیرا پنداری که درندگان ما را نگاه می‌کنند.
    وقتی هورم‌هب را دیدند با دستهای لاغر و بازوهای ناتوان نیزه‌های خود را بلند کردند و صدائی مثل ناله از دهان آنها خارج می‌شد و میگفتند مقاومت کنید.
    سربازهای بدبخت از بس طبق توصیه هورم‌هب از فرمانده خود شنیده بودند مقاومت کنید نمی‌توانستند حرفی دیگر بزنند و حرف دیگر در روح آنها بوجود نمیآمد که بر لب بیاورند.
    هورم‌هب وقتی مشاهده کرد که سربازهای غزه بر اثر جنگ و مدافعه طولانی بآن شکل در آمدند به آنها گفت پس از این موقع استراحت شماست و بخورید و بیاشامید و بخوابید تا خستگی از تن شما بدر شود و قوای از دست رفته شما برگردد و بیدرنگ بین سربازها گوشت تازه و نان و آبجو تقسیم شد.
    هورم‌هب با دست خود بر گردن هر یک از سربازها یک طوق زر آویخت و اسیران سوریه را بین آنها تقسیم نمود.
    ولی سربازها از فرط ضعف و خستگی نمی‌توانستند اسیران را برای فروش عرضه کنند و در عوض به تقلید سربازان هاتی آنها را مورد شکنجه قرار میدادند. زیرا در دوره طولانی محاصره سربازان مصری در غزه چیزهائی از سربازان هاتی آموخته بودند که یکی از آنها زنده پوست کندن مردها و زنها و آویختن پوست بدیوارها بود.
    وقتی از آنها پرسیده می‌شد چرا زنهای سوریه را مورد شکنجه قرار میدهید و برای چه آنها را به فروش نمی‌رسانید در جواب می‌گفتند مرد و زن سریانی در نظر ما یکی است و هر یک را که بیابیم باید با شکنجه به قتل برسانیم تا اینکه انتقام خود را از سریانی‌ها بگیریم.
    هورم‌هب به گاوسر یک طوق سنگین طلای مرصع بجواهر داد و یک شلاق طلا در دستش نهاد و به سربازان مصری که با او وارد غزه شده بودند گفت که بافتخار روژو گاو سر نعره بزنند و همه با شعف بافتخار او نعره زدند زیرا وقتی وارد شهر شدند فهمیدند که آن مرد برای حفظ غزه چه کوشش و فداکاری کرده است.
    ولی بعد از اینکه نعره سربازان خاموش شد روژو به هورم‌هب گفت مگر تو تصور میکنی که من اسب هستم که یراق بمن آویخته‌ای و این شلاق که بمن داده‌ای آیا زر خالص است یا طلای سریانی است و اگر طلای سریانی باشد در ده قسمت، 9 قسمت آن مس است.
    هورم‌هب از این حرف حیرت نکرد برای اینکه میدانست که روحیه و اخلاق آن مرد چگونه است و بوی اطمینان داد که شلاق با اوتار زر ناب مصری بافته شده است.
    گاوسر با خشم گفت هورم‌هب سربازان خود را از این شهر بیرون ببر زیرا آنها هیاهو میکنند و نمی‌گذارند که من بخوابم و حال آنکه در موقع محاصره با اینکه پیوسته صدای قوچ سر و فرو ریختن سنگ و حریق بگوشم میرسید آسوده میخوابیدم... و اگر سربازان خود را از این شهر نبری و آنها مخل خواب من شوند مجبورم که به سربازان خود دستور بدهم که تمام سربازان تو را به قتل برسانند.
    گاوسر درست می‌گفت و مردی که مدت چند سال روز و شب در جنگ آسوده میخوابید نمی‌توانست بخوابد و دائم بحساب ساز و برگ نظامی که در انبارهای شهر بود میاندیشید و یک روز نزد هورم‌هب آمد و این مرتبه با تواضع باو گفت: هورم‌هب تو فرمانده ارتش مصر و رئیس من هستی و از تو میخواهم که مرا تنبیه کنی زیرا من مستوجب مجازات هستم.
    هورم‌هب گفت چرا تو مستوجب تنبیه هستی؟
    گاوسر گفت برای اینکه قسمتی از ساز و برگ نظامی را که بمن سپرده شده و باید حساب آن را بفرعون پس بدهم نمیدانم چه کرده‌ام و اگر پاپیروسها من موجود بود می‌توانستم بفهمم آنها را چه کرده‌ام ولی پاپیروسها بر اثر حریق از بین رفته و از وقتی که من نمیتوانم بخوابم حافظه خود را از دست داده‌ام و همین قدر میدانم که حساب تمام اشیائی که بمن سپرده شده منظم است و فقط نمیدانم که چهارصد رانکی الاغ را که در انبار بود چه کرده‌ام و من اطلاع دارم که از این رانکی‌ها استفاده نشده برای اینکه ما تمام الاغها را از گرسنگی خوردیم و درازگوشی وجود نداشت که از رانکی استفاده کنیم.
    اینک تو ای هورم‌هب مرا به مناسبت این غفلت مقابل تمام سربازها شلاق بزن تا من تنبیه شوم و بدانم که هرگز نخواهم توانست بحضور فرعون برسم برای اینکه اموال نظامی فرعون را که بمن سپرده شده بود تفریط کردم.
    هورم‌هب گفت که تو از این حیث نگرانی نداشته باش برای اینکه من چهار صد رانکی الاغ از ساز و برگ قشون خود بتو خواهم داد که در انبار بگذاری تا این که حساب تو کامل شود.
    ولی گاوسر نپذیرفت و گفت تو قصد داری مرا فریب بدهی و رانکی الاغهای قشون خود را بمن میسپاری که بعد بتوانی بهتر نزد فرعون مرا متهم کنی که ساز و برگ قشون را تفریط کرده ام. و من اینکار را نخواهم کرد و فریب تو را نخواهم خورد و میدانم که تو نسبت بمن حسد میورزی و میخواهی که حکمران غزه شوی و جای مرا بگیری. و من اینک فکر میکنم که تو به سربازان خود دستور داده‌ای که رانکی‌های الاغ را از انبار من سرقت کنند تا اینکه بتوانی نزد فرعون مرا متهم به سهل‌انگاری و سرقت نمائی و من رانکی‌هائی را که تو میخواهی بمن بدهی قبول نخواهم کرد و این شهر را بقدری مورد کاوش قرار خواهم داد تا اینکه رانکی‌ها را پیدا کنم.
    این حرف‌ها هورم‌هب را نسبت به وضع روحی گاوسر بیمناک کرد و تصور نمود که او دیوانه شده و گفت روژو خوب است که تو برای استراحت به مصر نزد زن و فرزندان خود بروی زیرا من حس می‌نمایم که محاصره طولانی این شهر و زحماتی که تو کشیده‌ای خیلی تو را خسته کرده است.
    هورم‌هب متوجه نشد که بر زبان آوردن این گفته چگونه گاوسر را مطمئن میکند که وی نسبت به حکومت غزه نظر دارد و گفت زن من حصار شهر غزه است و فرزندان من برجهای این شهر می‌باشند و من از اینجا نخواهم رفت و اگر نتوانم این رانکی‌ها را پیدا کنم بدست خود سر زن و فرزندانم را خواهم برید.
    بعد روژو بدون اطلاع هورم‌هب به سربازان خود امر کرد که منشی انبارهای نظامی را که یکی از شجاعان غزه بود و مثل دیگران چند سال مقابل خصم پایداری کرد بدار بیاویزند.
    وقتی هورم‌هب از این واقعه مستحضر شد گفت بدون تردید این مرد دیوانه شده و دستور داد که او را در اطاقی تحت نظر بگیرند و نگذارند از آنجا خارج شود و به من گفت برو و او را معاینه کن و ببین چگونه می‌توان او را معالجه کرد.
    من رفتم و روژو را معاینه کردم و مراجعت نمودم و به هورم‌هب گفتم به مناسبت بخارهائی که در سر این مرد جمع شده او مبتلا به جنون گردیده و برای معالجه‌اش من دو وسیله در نظر گرفته‌ام.
    اول اینکه تو با قشون خود از شهر خارج شوی و غزه را باو واگذاری که وی بتواند مثل گذشته به تنهائی در این شهر حکومت کند.
    هورم‌هب گفت من نمیتوانم قبل از رسیدن قوای امدادی از مصر برای حمله به سوریه از این شهر بروم زیرا به محض خروج از اینجا قبل از وصول قوای امدای شکست خواهم خورد و یگانه وسیله امنیت و حفاظت قشون من حصار غزه می‌باشد.
    گفتم حال که نمی‌توانی از این شهر بروی برای معالجه گاوسر چاره‌ای نداریم جز اینکه سرش را بشکافیم تا بخارها از سرش خارج شود.
    هورم‌هب که میدانست که شکافتن سر عملی است خطرناک با پیشنهاد من موافقت نکرد و گفت من نمی‌توانم مردی را که قهرمان شجاعت ملت مصر است دچار خطر شکافتن سر کنم چون گذشته از این که وی ممکن است بمیرد خود من هم متهم خواهم شد که بافتخار و شجاعت او رشک برده وسیله نابودی وی را فراهم کرده‌ام.
    این بود که من برای تسکین دیوانگی گاوسر با مقداری داروی مسکن و چند مرد قوی نزد او رفتم و بمردان زورمند گفتم که او را به یک تخت ببندند تا اینکه بتوانم دارو باو بخورانم.
    مردها گاو‌سر را به تخت بستند و من با قیف دارو در حلق او ریختم و پس از اینکه داروی مسکن من که قدری از مواد مخدر در آن بود وارد معده گاوسر شد و اثر کرد متوجه شدم که اندکی آرام گرفت و بمن گفت: این هورم‌هب شغال که از صحرا وارد بندر غزه شد حواس مرا طوری پرت کرد که من فراموش کردم بگویم یک روز قبل از اینکه هورم‌هب وارد این شهر شود یک جاسوس خطرناک سوریه بدام من افتاد و من او را در زندان واقع در برج قلعه حبس نمودم و قصد داشتم که او را بدار بیاویزم ولی ورود هورم‌هب و تفرقه حواس ناشی از آمدن وی و سربازانش مانع از این شد که من این جاسوس را معدوم کنم ولی چون این مرد خیلی حیله‌گر است اکنون متوجه شدم که ممکن است چهارصد رانکی الاغ را او دزدیده باشد... برو و او را نزد من بیاور تا من وی را مورد استنطاق قرار بدهم و بدانم که رانکی‌ها را چه کرده و کجا پنهان نموده و بعد از اینکه از محل خفیه آنها مطلع شدم آسوده خواهم شد و خواهم خوابید.
    من بدواٌ تصور کردم که گاوسر هذیان میگوید ولی او طوری اصرار کرد که من مجبور شدم که بزندان واقع در برج بروم و جاسوس مزبور را ببینم و بعد از اینکه بطرف برج رفتم معلوم شد که زندان در طبقه تحتانی برج قرار گرفته و آنجا تاریک است و برای ورود بزندان باید مشعل روشن کرد.
    مشعلی روشن کردم و عزم ورود بزندان را نمودم و متوجه گردیدم که زندانبان مردی است نابینا و باو گفتم من آمده‌ام که جاسوس سوریه را که یک روز قبل از ورود هورم‌هب بدست شما افتاد از این زندان خارج کنم و نزد گاوسر ببرم لیکن مرد نابینا که پیر هم بود نام بیست خدای مصری را برد و بهر یک از آنها سوگند یاد کرد که در آن زندان محبوس زنده وجود ندارد.
    زیرا وقتی جاسوسی دستگیر می شد بدواٌ برای بدست آوردن اطلاعات و این که چرا آمده و چه اخباری را میخواهد بدست بیاورد او را شکنجه میکردند و بعد وی را در زندان بزنجیر می‌بستند و بحال خود میگذاشتند تا از گرسنگی بمیرد و لاشه او طعمة موشهای مخوف زندان شود زیرا آذوقه موجود نبود تا به محبوسین بدهند و آنها را زنده نگاه دارند.
    با اینکه پیرمرد نابینا به بیست خدای مصر سوگند یاد کرد که در زندان محبوس زنده نیست من از گفته او حس کردم که دروغ می‌گوید زیرا یک مرد راستگو احتیاج ندارد که به بیست خدا سوگند یاد نماید.

  5. #115
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    لذا بوی گفتم تو میدانی که گاوسر مردی است که اگر بفهمد تو دروغ گفته‌ای با اینکه پیرمرد و نابینا هستی پوست تو را خواهد کند و بهتر این است که حقیقت را بر زبان بیاوری.
    پیرمرد وقتی دانست که من فریب او را نمی‌خورم رکوع و آنگاه سجود کرد و گفت ای مرد بزرگ که من ترا نمی‌بینم ولی از صدایت می‌فهمم که اهل مصر هستی و قدرت داری به جان من رحم کن و مرا بدست حاکم نسپار چون او مرا خواهد کشت من یکی از خدمتگزاران وفادار مصر و فرعون بودم و هستم و در مدت محاصره هنگامی که هنوز به محبوسین غذا میدادند و خواربار خیلی کمیاب نشده بود من هر روز برای خدمت به مصر و فرعون مقداری از خواربار محبوسین را سرقت میکردم زیرا میدانستم هر قدر آنها بیشتر گرسنه بمانند من بیشتر به مصر و فرعون خدمت کرده‌ام.
    ولی این جاسوس سریانی که یک روز قبل از آمدن هورم‌هب بدست حاکم غزه افتاد یک محبوس عادی نیست و خیلی زبان دارد و وقتی صحبت میکند گفتار شیرین او در گوش من چون صدای بلبل جلوه می‌نماید. روزی که وی وارد زندان شد و لاشه محبوسین را مشاهده کرد که گوشت آنها غذای موشها شده از من پرسید اینها برای چه مرده‌اند؟
    گفتم چون در این شهر خواربار نیست ما نمی‌توانیم به محبوسین غذا بدهیم و آنها از گرسنگی میمیرند.
    باید تو بدانی که من چون نابینا هستم نمیتوانم یک محبوس را بزنجیر ببندم و همواره هنگامی که محبوس وارد زندان میشود مردان دیگر میآیند و او را بزنجیر مسین می‌بندند و میروند. لیکن بعد از اینکه محبوس بسته شد من میتوانم زندان بانی کنم. وقتی آن جاسوس آمد نیز چنین شد بدواٌ مردان دیگر آمدند و او را بزنجیر مسین بستند و پس از رفتن آنها محبوس راجع به علت مرگ دیگران از من توضیح خواست. وی پس از اینکه شنید که آنها از گرسنگی مرده‌اند بمن گفت اگر تو بمن غذا و آب بدهی بطوری که من از گرسنگی نمیرم و قوت داشته باشم من در روز ورود هورم‌هب باین شهر آنقدر بتو زر خواهم داد که هیچ مرد توانگر در سوریه بقدر تو طلا نداشته باشد. من به محض اینکه این وعده را از او شنیدم دانستم درست می‌گوید و بوعده خویش عمل خواهد کرد و او میگفت علاوه بر این که من آنقدر بتو زر خواهم داد که نتوانی آنرا حمل نمائی چشمهای تو را نیز معالجه خواهم کرد زیرا من یک پزشک را می‌شناسم که در معالجه امراض از جمله مداوای چشمها در جهان نظیر ندارد و این چشم مرا که می‌بینی او بینا کرد و بعد از اینکه هورم‌هب وارد این شهر گردید تو هم توانگر میشوی و هم بینا و خواهی توانست خانه‌ای برای خود تهیه کنی و ده خدمتکار را در خانه خود مسکن دهی و هر شبانه روز ده بار گوشت غاز بخوری.
    من که یقین داشتم او در قبال هر وعده طعام بمن مقداری زیاد زر خواهد داد هر روز باو نان و آب میخورانیدم و هر وعده غذا را با او ده بار... ده بار... ده بار... ده دین طلا حساب می‌نمودم.
    ولی او که زود گرسنه میشد هر روز و شب چندین مرتبه از من غذا میخواست و من هم با وسائلی که داشتم غذا فراهم مینمودم و باو میدادم و این مرد اکنون بابت قیمت اغذیه‌ای که خورده تا چند روز قبل دو مرتبه ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... ده بار... دین بمن بدهکار شد. (مقصود زندان‌بان ده هزار دین طلا می باشد و دین بر وزن اشل (اصطلاح اداری معروف) تقریباٌ باندازه یک گرم امروز بوده است – مترجم).
    ولی من چون بیش از این میزان از او طلب دارم میخواهم صبر کنم تا اینکه طلب من به سه میلیون دین برسد و بعد باو اطلاع بدهم که هورم‌هب وارد این شهر شده است.
    گفتم از این قرار تو باو نگفتی که هورم‌هب وارد این شهر شد؟ زندان‌بان گفت نه زیرا اگر باو میگفتم از زندان میرفت و من از یک استفاده هنگفت محروم میشدم ولی وقتی طلب من به سه میلیون دین برسد باو خواهم گفت که هورم‌هب آمده است. گفتم ای مرد ساده و نابینا آیا میدانی که سه میلیون دین چقدر طلا میباشد؟ اگر سه میلیون دین در یک نقطه جمع شود حتی با بیست اسب نمی‌توانند آنرا به نقطه دیگر حمل کنند و در تمام شهر غزه آنزمان که این شهر مرکز تجارت بود سه میلیون دین طلا یافت نمی‌شد تا چه رسد بامروز که این شهر ویرانه شده است.

  6. #116
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاهم - کاپتا در غزه

    ولی در حالی که این حرف ها را به مرد نابینا می‌زدم زانوهای من از شعف میلرزید و قلبم در سینه می‌طپید زیرا حدس میزدم که محبوس مزبور که با زبان نرم و شیرین خود زندانبان را فریب داده کیست؟
    خنده‌کنان بزندانبان گفتم این محبوس محیل و طرار باید مجازات شود و مرا نزد او ببر تا بدانم کیست ولی وای بر تو اگر او را آزاد کرده یا از گرسنگی کشته باشی.
    زندانبان در حالی که خود را به آمون می‌سپرد و ناله میکرد مشعل را بدست گرفت تا این که چشم‌های من زندانرا ببیند زیرا دیدگان خود او نمی‌دید.
    بعد از ورود بزندان من از بوی تعفن آنجا و مشاهده استخوان مردگان که بعضی از آنها هنوز متصل به زنجیر بودند حیرت و وحشت کردم.
    زندانبان مرا به نقطه‌ای رسانید و سنگی را حرکت داد و سوراخی نمایان شد. آنگاه سنگ دیگر را برداشت و سوراخ وسعت گرفت و بعد از برداشتن چند سنگ دیگر من متوجه شدم که آنجا یک سلول است که زندانبان برای اینکه آنرا از نظر سربازان روژو پنهان نماید جلوی سلول را سنگ چین کرده ولی خود سلول هوا داشت و من دیدم که از خارج روشنائی بآن میتابید.
    پیرمرد ژنده‌پوشی متصل به زنجیر در آن سلول نشسته مرا مینگریست و همین که مرا شناخت بانگ بر آورد: ای سینوهه ارباب من آیا خود تو هستی یا این که چشم من عوضی می‌بیند؟ مبارک باد امروز که تو را باینجا آورد ولی زود برای من یک کوزه شراب بیاور زیرا از روزی که در این زندان محبوس شده‌ام شراب ننوشیدم و به غلامان خود بگو که مرا بشویند و روی بدنم روغن معطر بمالند زیرا من عادت به خوشگذرانی کرده‌ام و سنگ‌های این زندان پوست بدن و لگن خاصره مرا مجروح کرده است و پس از این که مرا شستند و معطر کردند و لباس گرانبها بمن پوشانیدند اگر تو بگوئی که چند نفر از دختران باکره معبد ایشتار باطاق من بیایند من تو را مورد نکوهش قرار نخواهم داد.
    من دست را بر پشت او کشیدم و گفتم کاپتا... کاپتا... من از دیدن تو بسیار خوشوقت شدم... وقتی که در طبس بودم بمن گفتند که تو کشته شده‌ای ولی من میدانستم که این گفته درست نیست زیرا تو کسی هستی که هرگز نمی‌میری و دلیلش این است که در این کنام که همه مرده‌اند فقط یک نفر زنده می‌باشد که توئی.
    در صورتی که شاید در بین کسانی که در اینجا بودند اشخاصی خیلی بیش از تو نزد خدایان منزلت و ارزش داشتند لیکن خدایان نتوانستند که آنها را از مرگ برهانند در صورتی که تو با نیروی زبان و نیرنگ خود بزندگی ادامه دادی و فقط لاغر شده‌ای و شکم فربه تو اینک پائین رفته و چون پوست روی پاهایت افتاده است معهذا من از اینکه تو را زنده می‌بینم خیلی خوشحال هستم.
    کاپتا گفت سینوهه ارباب من تو هنوز همان مرد هستی که من وقتی غلام تو بودم تو را شناختم ولی راجع به خدایان با من صحبت نکن زیرا وقتی من گرفتار و بدبخت شدم بتمام خدایان حتی خدایان بابل و هاتی متوسل گردیدم و هیچ یک از آنها بکمک من نیامدند و مرا نجات ندادند و من برای اینکه زنده بمانم ناچار گردیدم که خود را ورشکسته کنم زیرا این زندانبان برای هر وعده نان که بمن میداد بقدر خراج یک شهر در یکسال از من در خواست زر میکرد.
    حکمران این شهر هم مردی است دیوانه که هیچ حرف عقلائی را نمی‌پذیرد و طوری مرا شکنجه کرد که من مثل گاوی که زنده پوست او را بکنند نعره میزدم و در او اثر نمی‌نمود.
    ولی ارباب من بگو که این زنجیر را باز کنند و مرا از این زندان نجات بده و اکنون که تو آمده‌ای من دیگر طاقت ندارم که یک لحظه در این زندان بمانم.
    من بی‌درنگ گفتم که زنجیر او را بگشایند و آنگاه کاپتا را که ضعیف بود و نمی‌توانست بخوبی راه برود با کمک غلامانم باطاق خود بردم و به غلامان گفتم که او را بشوئید و موی سر و ریش وی را کوتاه کردم و لباسی از کتان بر او پوشانیدم و گردنبندی از طلا به گردنش آویختم و دست بند بدستش بستم تا اینکه دیگران بدانند که وی یکی از مردان محترم می‌باشد.
    در حالی که غلامان من مشغول شستن و لباس پوشانیدن او بودند کاپتا بی‌انقطاع دهان می‌جنباند و غذا می‌خورد تا اینکه به نشاط در آمد. ولی از پشت درب اطاق صدای ناله و گریه زندانبان بگوش می‌رسید و وی مطالبه دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین طلای خود را میکرد. و زندانبان حاضر نبود که حتی یک دین به کاپتا تخفیف بدهد و می‌گفت که من برای تهیه آذوقه جهت این که وی زنده بماند هر روز جان خود را بخطر میانداختم و نمی‌توانم یک دین تخفیف بدهم.
    من به کاپتا گفتم دو هفته است که هورم‌هب در این شهر بسر میبرد و در این مدت این مرد متقلب و طماع بتو نگفت که وی در این شهر میباشد. و چون معامله تو با او محدود بروزی میشد که هورم‌هب وارد این شهر شود و یک روز بعد از محبوس شدن تو هورم‌هب وارد این شهر گردید تو فقط بهای غذای یکروز خود را باو مدیون هستی آنهم به نرخ خواربار در آنروز و چون این مرد طماع خیلی حیله دارد من دستور میدهم که او را شلاق بزنند و به هورم‌هب می‌گویم که امر کند سرش را از بدن قطع نماید زیرا این مرد در تمام مدت محاصره غذای محبوسین را می‌دزدید و به آنها نمی‌داد و مسئول مرگ تمام محبوسینی است که در زندان از گرسنگی مرده‌اند.
    ولی کاپتا اعتراض کرد و گفت اینکار را نکن برای اینکه من مردی هستم که علاقه دارم درست معامله کنم و قول خود را پس نگیرم. درست است که من میباید خواربار را ارزان‌تر از او خریداری نمایم ولی وقتی بوی نان به مشام من میرسید طوری بی‌تاب می‌شدم که هر چه او می‌گفت می‌پذیرفتم.
    من از این گفته بسیار حیرت نمودم و گفتم کاپتا شنیدن حرف تو مرا دچار شگفت کرده است. آیا تو براستی کاپتا هستی و آیا این حرف را من از دهان تو میشنوم؟ تو مردی بودی که در گذشته از یک حلقه مس صرفنظر نمیکردی و نمیگذاشتی که دیگران بقدر یک حلقه مس تو را فریب بدهند. از طرفی خوب میدانی که این مرد تو را فریب داده و بتو دروغ گفته و وقتی هورم‌هب باین شهر رسید نگفت که وی آمده است و در اینصورت جای تعجب بسیار می‌باشد که تو با اینکه میدانی فریب خورده‌ای قصد داری که طلب او را بپردازی.
    من تصور میکنم که خاصیت این شهر این است که هر کس درون حصار غزه جا گرفت مانند گاوسر دیوانه میشود و حتی مردی چون کاپتا بجنون مبتلا میگردد و فکر نمیکند که دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین زر را چگونه باین مرد بپردازد در صورتی که کاپتا بعد از اینکه خدائی آتون از بین رفت تو هم مثل من ورشکسته شدی.
    ولی کاپتا که بر اثر نوشیدن شراب مست شده بود گفت: من مردی درستکار هستم و بقول خود وفا میکنم و طلب اینمرد را خواهم پرداخت منتها از وی مهلت خواهم گرفت که بتدریج بپردازم.
    دیگر اینکه من دریافته‌ام که اینمرد آنقدر احمق میباشد که من اگر ده دین حتی دو دین زر را در ترازوئی بکشم و باو بدهم و بگویم که این دو میلیون و سیصد و شصت هزار دین زر است وی خواهد پذیرفت و حساب خود را تصفیه شده خواهد دانست و راضی خواهد شد زیرا اینمرد در همه عمر حتی یک دین زر ندیده است.
    ولی سینوهه ارباب من بطوری که تو گفتی من امروز مردی ورشکسته هستم و شورش طبس مرا فقیر کرد وقتی در طبس جنگ آغاز گردید نمی‌دانم غلامان و کارگران که طرفدار آتون بودند از کجا فهمیدند که با آمون ارتباط دارم. به آنها گفتند که من غلامان و کارگران را به آمون فروخته‌ام و آنها به میخانه من ریختند و قصد قتل مرا داشتند و من برای حفظ جان گریختم و از طبس به ممفیس رفتم و بعد از اینکه دانستم که هورم‌هب عزم سوریه را کرده است در این کشور باو ملحق شدم.
    در اینجا من توانستم که خدمات بزرگ به هورم‌هب بکنم و از جمله موفق گردیدم که به قشون هاتی علیق بفروشم و آنچه من به قشون مزبور فروختم سبب مرگ اسبهای آنها گردید و بر اثر این خدمات هورم‌هب نزدیک نیم میلیون دین بمن بدهکار است و من جان خود را هم بخطر انداختم و از راه دریا خود را به بندر غزه رسانیدم. ولی حکمران دیوانه این شهر بعد از ورود من مرا دستگیر کرد و بجرم اینکه جاسوس سوریه هستم تحت شکنجه قرار داد و بعد هم مرا بزندان انداخت و اگر این زندانبان بکمک من نرسیده بود من در زندان از درد و گرسنگی میمردم.
    آنوقت من متوجه شدم که کاپتا در سوریه جاسوس هورم‌هب یعنی رئیس جاسوسان او بوده است و نیز آنوقت متوجه شدم که چرا جاسوسی که من در صحرای سینا دیدم هنگامی که نزد هورم‌هب آمد یک چشم را بر هم نهاده بود و میخواست نشان بدهد که از طرف یک مرد واحدالعین یعنی کاپتا نزد او میاید.
    من فهمیدم که کاپتا با فروش علیق آلوده بزهر به قشون هاتی توانست که ارابه‌های آن قشون را از کار بیندازد و راه غزه را بروی قشون هورم‌هب بگشاید و هورم‌هب بهتر از کاپتا نمی‌توانست مردی را جهت جاسوسی در سوریه انتخاب کند زیرا هیچ کس مثل او آشنا به اوضاع سوریه نبود و باندازه وی نیرنگ نداشت.
    معهذا چون من میدانستم که هورم‌هب مردی نیست که طلب کسی را بپردازد گفتم کاپتا فرض می‌کنیم که تو ده برابر این میزان که میگوئی طلا از هورم‌هب طلب داری و تو اگر یک سنگ را بفشاری ممکن است که از او طلا بدست بیاوری ولی هورم‌هب بقدر یک حبه گندم بتو زر نخواهد داد و این مرد هرگز طلب کسی را نپرداخته است.
    کاپتا گفت من میدانم که هورم‌هب از گاوسر حکمران غزه که من او را از مرگ و گرسنگی رهانیدم ناسپاس‌تر است.
    من با تعجب پرسیدم که آیا تو او را از گرسنگی رهانیدی؟ کاپتا گفت بلی وقتی غزه در محاصرة قوای هاتی بود من به ارتش هاتی کوزه‌های پر از افعی فروختم.
    آنها بدواٌ باور نکردند که در کوزه‌ها افعی می‌باشد و من یکی از آنها را گشودم و افعی‌ها از کوزه خارج گردیدند و سه سرباز هاتی را گزیدند.
    آنوقت جرئت نکردند که کوزه‌های دیگر را بگشایند و آن کوزه‌ها را به تصور اینکه پر از افعی و سایر مارهای زهردار می‌باشد بداخل حصار غزه می‌انداختند در صورتی که من آن کوزه‌ها را پر از گندم کرده بودم و در روزهای آخر محاصره همان گندم حکمران غزه و سربازان او را از مرگ نجات داد.
    و اما در خصوص هورم‌هب بطوری که گفتم میدانم که وی از حکمران این شهر ناسپاس‌تر است و بمن یک دین زر نمی‌دهد ولی من از او میخواهم که حق انحصار فروش نمک را در سراسر سوریه بمن واگذار کند و نیز حق بندری هر یک از بنادر سوریه را که میگشاید بمن واگذارد.

  7. #117
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    گفتم کاپتا آیا تو تصمیم داری که در تمام عمر کار بکنی و طلب این زندانبان را بپردازی؟
    کاپتا خندید و گفت من برای پرداخت طلب این مرد دو راه را در نظر گرفته‌ام یکی اینکه مقداری زر باو میدهم و میگویم آنچه از من طلب دارد همان است و او چون هرگز زر ندیده ممکن است که راضی شود. دیگر اینکه من باو قول داده‌ام که بوسیله تو که یک پزشک بزرگ هستی بینائی او را برگردانم و بعد از اینکه بینا شد با او طاس بازی خواهم نمود و روی طلائی که از من طلبکار است شرط خواهیم کرد و چون در بازی طاس من بقدری مهارت دارم که میتوانم هر طور که مایلم طاس بریزم هر چه را که باو بدهکار هستم از وی خواهم برد.
    آنگاه زندانبان را که هنوز پشت در میگریست وارد اطاق کردیم و کاپتا با او صحبت نمود و زندانبان راضی شد که جهت دریافت خود قدری مهلت بدهد.
    سپس من چشم زندانبان را معاینه کردم و دریافتم که نابینائی او ناشی از یک مرض چشم است که آنرا معاینه نکرده‌اند ولی بوسیله سوزن بطوری که در کشور میتانی دیده بودم میتوانستم که بینائی او را برای یکدوره موقتی برگردانم.
    چه وقتی چشم را بوسیله سوزن مورد عمل جراحی قرار میدهند گرچه بینائی بر میگردد ولی بعد چشم شخصی که با سوزن مورد عمل قرار گرفته طوری میشود که نمیتوان آنرا عمل کرد (این اظهار نظر مربوط به دوره سینوهه و استباط های علمی آنزمان است – مترجم).
    روز بعد من کاپتا را که قدری استراحت کرده قوت گرفته بود نزد هورم‌هب بردم.
    هورم‌هب بقدری از دیدن کاپتا خوشوقت شد که او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت کاپتا تو امروز یکی از قهرمانان بزرگ مصر هستی و ملت مصر هرگز خدمات و افتخارات تو را فراموش نخواهد کرد. ولي كاپتا بگريه در آمد و گفت اي هورم‌هب تمام افتخاراتي كه ملت مصر قصد دارد بمن ارزاني نمايد براي من نه يك حبه گندم ميشود و نه يك ذره طلا. اي هورم‌هب قدرشناسي و افتخار چيزي است مانند كمك و مساعدت خدايان كه بقدر يك حلقه مس ارزش ندارد و من نه خواهان قدرشناسي تو هستم و نه مايل بافتخاراتي كه ملت مصر ميخواهد بمن بدهد. من زر ميخواهم... زيرا براي خدمت بتو من متحمل هزينه‌هاي گزاف شده‌ام و بقدري مقروض هستم كه جرئت ندارم خود را بمردم نشان بدهم و تو بايد بمن زر بدهي كه بتوانم طلب مردم را بپردازم.
    هورم‌هب چين بر جبين افكند و با خشم شلاق خود را بپاي خويش زد و گفت كاپتا آنچه تو ميگوئي در گوش من چون وزوز مگس است و دهان تو برا ثر اين حرفها پليد شد تو ميداني كه من هنوز غنيمت جنگي بدست نياورده‌ام كه بتو طلا بدهم و اگر روزي غنائم بدست بيايد بايد طلاي آن صرف جنگ عليه هاتي شود و بتو چيزي نخواهد رسيد.
    ولي چون تو نمي‌تواني از بيم طلبكاران خود را به مردم نشان بدهي طلبكاران را بمن نشان بده تا اينكه من همه آنها را متهم به جاسوسي و خيانت كنم و بدار بياويزم و تو ديگر طلبكار نداشته باشي.
    كاپتا گفت من ميل ندارم كه طلبكارهاي مرا بدار بياويزي زيرا اگر آنها كشته شوند اعتبار من در سوريه و مصر از بين خواهد رفت و ديگر هيچ سوداگر با من معامله نخواهد نمود و چيزي بمن نخواهد فروخت و چيزي از من نخواهد خريد.
    هورم‌هب كه قصد داشت سر بسر غلام سابق من بگذارد گفت كاپتا من ميل دارم بدانم چطور شد كه گاوسر تو را باتهام اين كه جاسوس سوريه هستي بزندان انداخت و شكنجه كرد زيرا حاكم غزه گرچه مردي ديوانه است ولي يك سرباز خوب و باهوش ميباشد و در مسائل مربوط به سربازي اشتباه نمي‌كند و ناگزير علتي وجود داشته كه بتو بد گمان شده است.
    كاپتا وقتي اين حرف را شنيد مانند اينكه باز او را مورد شكنجه قرار ميدهند ضجه زد و گريبان جامه را گرفت و آنرا دريد زيرا ميدانست كه ضرر نميكند چون جامه مزبور را من باو داده بودم و گفت هورم‌هب تو اكنون بمن ميگفتي كه مصر نسبت بمن قدردان خواهد بود و من داراي افتخار جاويد شده‌ام و چگونه مردي را كه چند لحظه قبل آنقدر بزرگ ميدانستي اينك متهم به جاسوسي ميكني؟ آيا خدمات مرا نسبت بخود و قشون مصر فراموش كرده‌اي؟ آيا من نبودم كه علف آلوده بزهر باسبهاي هاتي خورانيدم و سبب مرگ آنها شدم و ارابه‌هاي هاتي را از كار انداختم؟
    آيا من نبودم كه با پيشواز خطر مرگ درون كوزه‌ها گندم به غزه رسانيدم و اگر آن گندم به غزه نمي‌رسيد مدافعين اين شهر از گرسنگي مي‌ميردند و تو نمي‌توانستي وارد اين شهر شوي آيا من نبودم كه با بذل زر و سيم خود مردان لايق را استخدام كردم تا اين كه تو را از وضع قشون هاتي در صحرا بياگاهانند و مشك‌هاي آب قشون هاتي را بدرند تا اينكه اسبها و سرنشينان ارابه‌هاي آن قشون تشنه بمانند و از پا در آيند؟
    تمام اين كارها را من براي خدمتگزاري نسبت بتو و مصر كردم در صورتيكه ميدانستم كه تو مزد مرا فوري نخواهي پرداخت و حال آنكه ديگران از من مزد ميخواستند و حاضر نبودند كه برايگان خدمت كنند.
    تو ميداني كه بر اثر حوادث طبس هستي خود را از دست دادم و ورشكسته شدم و چيزي نداشتم كه به مصرف خدمات برسانم و ناچار بودم خدماتي براي هاتي و پادشاه آزيرو بكنم تا اينكه از آنها زر بگيرم يا به وسائل ديگر مساعدت آنها را جلب نمايم تا تو فاتح شوي.
    خدماتي كه من براي هاتي و پادشاه آزيرو انجام دادم طوري بود كه ضرري بتو نمي‌زد ولي كارهاي مرا تسهيل ميكرد من عقيده داشتم كه يك مرد لايق بايد چندين تير در تركش داشته باشد كه اگر بعضي از آنها به نشانه نخورد بتواند از تيرهاي ديگر استفاده نمايد و بهمين جهت يك لوح از خاك رست (خاك‌رس) از آزيرو پادشاه سوريه گرفتم كه اگر قشون سوريه براي من توليد مزاحمت كردند بتوانم با آن لوح خود را نجات بدهم.
    پس از اينكه اسبهاي قشون هاتي بر اثر خوردن عليق آلوده به زهر كه من به آن قشون فروخته بودم مردند افسران هاتي نسبت به من بدگمان شدند و من كه جان خود را در معرض خطر ديدم خويش را از راه دريا به غزه رسانيدم چون فكر ميكردم كه حكمران غزه اگر با تكريم مرا نپذيرد نسبت به مردي كه خدمات بزرگ به مصر كرده بد رفتاري نخواهد نمود ولي او كه ديوانه است چون مرا در لباس سرياني ديد نسبت به من ظنين شد و بعد مرا تفتيش كرد و لوح آزيرو را بدست آورد و هر قدر من براي وي توضيح دادم و نشانيهاي بين خود و تو را گفتم او حاضر نشد قبول كند كه من خدمتگزار تو قشون مصر هستم و مرا طوري شكنجه نمود كه مانند گاو نعره ميزدم. و چون متوجه شدم قصد دارد مرا شقه نمايد ناچار اعتراف كردم جاسوس آزيرو مي‌باشم.
    هورم‌هب خنديد و گفت كاپتا چون تو در راه خدمت به مصر و قشون آن كشور متحمل زحمات و رنج زياد شده‌اي اجر معنوي تو بيشتر است ولي اسم زر و سيم را نبر براي اينكه خوب ميداني كه اگر از من مطالبه زر نمائي مرا خشمگين خواهي كرد.
    ولي كاپتا بعد از اين استنكاف صريح شكست نخورد و آنقدر گريه و زاري كرد و اصرار نمود تا اينكه از هورم‌هب حق انحصار خريد و فروش تمام غنائم جنگي او و سربازانش را تحصيل كرد.
    به موجب اين حق انحصاري كاپتا ذي‌حق گرديد كه از هورم‌هب و سربازان او غنائم جنگي را خريداري كند و در عوض به سربازان او خواربار و وسايل تفريح بفروشد. و نيز ذي حق شد كه اموال خريداري شده را هر طور و به هر كس كه بخواهد بفروشد.
    به موجب اين ا متياز حق خريد و فروش غنائمي كه در دشت استخوانها نصيب ارتش هورم‌هب گرديد به كاپتا تعلق گرفت و من مي‌فهميدم كه اين امتياز براي ثروتمند كردن كاپتا كافي ميباشد.
    در همان موقع كه كاپتا اين حق را از هورم‌هب دريافت ميكرد عده‌اي از سوداگران سوريه و مصري به غزه آمده بودند تا غنائم سربازان را خريداري كنند. ولي چون امتياز خريد و فروش غنائم با كاپتا بود نمي‌توانستند بدون رضايت او حتي غنائمي را كه خريده بودند از غزه خارج نمايند مگر اينكه به كاپتا باج بدهند.
    **********

  8. #118
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    هورم‌هب بعد از اينكه در غزه قواي امدادي را كه از مصر آمده بود به نيروي خود ملحق نمود و هر چه اسب در سوريه جنوبي وجود داشت بدست آورد و سربازان و ارابه‌ها را وادار به تمرين كرد به ژوپه يكي از بنادر بزرگ سوريه حمله‌ور شود. ولي قبل از حمله باين بندر اعلاميه‌اي صادر نمود كه بوسيله جاسوسان او در تمام شهرهاي سوريه بگوش مردم رسيد.
    در اين اعلاميه هورم‌هب خطاب به سكنه شهرهاي سوريه گفت من نيامده‌ام كه در اين كشور فتح كنم بلكه براي اين آمدم كه شهرهاي سوريه را نجات بدهم و سكنه شهرها بايد مرا نجات دهنده خود بدانند. بايد بگويم كه در گذشته قبل از اينكه سوريه از دست مصر بيرون برود و به تصرف آزيرو و هاتي در آيد هر يك از شهرهاي سوريه داراي استقلال بود و در هر شهر پادشاهي سلطنت ميكرد. و سكنه اين شهرها چون بآزادي زندگي و بازرگاني ميكردند غني بودند ولي پس از اينكه آزيرو بسوريه مسلط شد رسم قديم را برانداخت و استقلال شهرها را از بين برد و سلاطين آنها را متواري كرد و از هر شهر ماليات گزاف دريافت مي‌نمود. آزيرو كه طماع بود اين شهرها را به هاتي فروخت و هاتي با بيرحمي و حرص مخصوص خود طوري سكنه شهرها را تحت فشار قرار داد كه آنها هرگز دوره حكومت هاتي را فراموش نخواهند كرد.
    هورم‌هب كه ميدانست مردم سوريه از ظلم هاتي به تنگ آمده‌اند در اعلاميه خود گفت من كه هورم‌هب و فرزند شاهين هستم هر شهر و قصبه و قريه را از يوغ بردگي آزاد ميكنم و تاكيد مي‌نمايم كه تمام شهرهاي سوريه بعد از اين مانند گذشته آزاد و مستقل خواهند بود و سلاطيني كه قبل از سلطه آزيرو و هاتي در اين شهرها سلطنت ميكردند باز بر تخت خواهند نشست و دوره رونق و سعادت شهرها و قصبات و قراء سوريه تجديد خواهد شد.
    هورم‌هب در اعلاميه خود از تمام شهرهاي سوريه دعوت كرد كه بضد هاتي‌ها بشورند و آنها را بيرون كنند و گفت هر شهر كه بضد هاتي شورش كند از حمايت وي برخوردار خواهد گرديد.
    ولي شهرهائي كه در قبال ارتش مصر مقاومت نمايند بعد از غلبه مصريان مورد تاراج قرار خواهند گرفت و سكنه را به غلامي و كنيزي خواهيم فروخت و حصار شهر را ويران خواهيم كرد بطوري كه بعد از آن هرگز آن شهر آباد نخواهد شد.
    اعلاميه هورم‌هب بين سكنه سوريه و هاتي اختلاف بزرگ بوجود آورد و منظور هورم‌هب نيز همين بود.
    وقتي قشون هورم‌هب بطرف بندر ژوپه بحركت در آمد كاپتا از غزه تكان نخورد براي اين كه هنوز يقين نداشت كه هورم‌هب در ژوپه فاتح شود زيرا ميدانست كه آزيرو و هاتي در داخل سوريه مشغول جمع‌آوري قشون هستند.
    روژو گاوسر بعد با كاپتا آشتي كرد زيرا فهميد كه او جاسوس آزيرو پادشاه سوريه نبوده بلكه در خدمت مصريها بسر ميبرده و ديگر اينكه كاپتا او را از وحشت چهارصد رانكي الاغ كه ناپديد شده بود رهانيد و به وي گفت كه رانكي‌هاي الاغ را كسي ندزديد بلكه سربازان او چون گرسنه بودند رانكي‌هاي چرم گوسفند را خوردند.
    گاوسر بعد از اين كه دانست كه كسي رانكي‌ها را ندزديده بلكه سربازان خود وي آنرا خوردند از جنون معالجه شد و ما دست و پاي وي را گشوديم و آزادش كرديم. بايد بگويم كه بعد از رفتن هورم‌هب و قشون او من در غزه ماندم و ديدم چگونه چشم‌هاي زندان‌بان پير بطور موقت معالجه شد و او بينا گرديد.
    گاوسر بعد از رفتن هورم‌هب دروازة شهر را بست و گفت بعد از آن اجازه نخواهد داد كه هيچ قشون مصري وارد شهر شود و براي او در آنجا توليد مزاحمت نمايد.
    و چون حكمران غزه كاري نداشت باتفاق كاپتا كه دوست وي شده بود مينوشيد و طاس بازي كاپتا و زندانبان سالخورده را تماشا ميكرد.
    كاپتا و زندانبان مزبور از بام تا شام مينوشيدند و طاس بازي ميكردند و مشاجره مي‌نمودند زيرا زندانبان كه ميباخت خشمگين ميشد و ميكوشيد كه در هر دست كمتر شرط‌بندي كند ولي كاپتا او را وادار مي‌نمود كه بيشتر شرط ببندد.
    وقتي قشون هورم‌هب به ژوپه (ژوپه شهر و بندري بود كه امروز به اسم يافه (يافا) خوانده ميشود – مترجم) رسيد بازي كاپتا و زندانبان پير هم كلان شد و من شنيدم كه آنها يك مرتبه در يك دست يكصد و پنجاه هزار دين زر شرط بستند.
    وقتي هورم‌هب موفق گرديد كه در حصار ژوپه شكافي بوجود بياورد نه فقط زندانبان پيرمرد تمام زر را كه از كاپتا طلبكار بود باخت بلكه دويست هزار دين نيز باو بدهكار گرديد.
    ولي كاپتا جوانمردي كرد و اين زر را از زندانبان نخواست. بلكه چند حلقه نقره هم بوي داد بطوري كه وقتي من و كاپتا خواستيم از غزه بطرف ژوپه برويم پيرمرد زندانبان از حق‌شناسي گريه ميكرد.
    من نميدانم كه آيا كاپتا با طاس‌هاي درست و سالم با پيرمرد بازي كرد يا اينكه طاسهاي قلب بكار برد ولي اطلاع دارم كه در طاس بازي خيلي مهارت داشت. بعد از اين كه ما از غزه رفتيم شهرت اين طاس بازي كه چندين هفته طول كشيد و دو حريف بر سر چند ميليون دين زر شرط بستند در سراسر سوريه پيچيد.
    زندانبان پير بعد از رفتن ما باز كور شد و با نقره‌هائي كه از كاپتا گرفته بود كلبه‌اي در پاي حصار شهر ساخت و بقيه ايام عمر را در آن كلبه بسر برد. و چون غزه پس از رهائي از چنگ هاتي اهميت بازرگاني گذشته را باز يافت بازرگانان و مسافرين بسيار وارد آن شهر شدند و هر كس كه از داخل يا خارج سوريه وارد غزه ميشد ميخواست كه زندانبان پير و نابينا را ببيند و شرح قمار بزرگ او را كه تا آنموقع در سوريه و مصر نظير نداشت از دهان وي بشنود و پيرمرد با مسرت و افتخار جزئيات بازي مزبور را كه فراموش نكرده بود براي سايرين حكايت مي‌نمود و وقتي بآنجا ميرسيد كه در يك دست فقط با يكمرتبه انداختن طاس يكصد و پنجاه هزار دين باخت مردم از فرط شگفت بانگ بر ميآوردند زيرا نشنيده بودند كه حتي يك فرعون بتواند با يك طاس انداختن يكصد و پنجاه هزار دين ببازد. و هر كس كه بديدار پيرمرد ميرفت قدري مس يا نقره باو مي‌بخشيد بطوريكه آوازه قمار آنمرد نابينا يك وسيله بسيار خوب جهت تامين معاش وي گرديد و بطوريكه اطلاع دارم تا روزيكه زنده بود براحتي ميزيست و شايد اگر كاپتا يك سرمايه باو ميداد كه از منافع آن زندگي كند آنطور به پيرمرد خوش نمي‌گذشت.
    وقتي شهر ژوپه بدست هورم‌هب مفتوح شد من و كاپتا بآنجا رسيده بوديم و آنوقت من براي اولين مرتبه ديدم كه وقتي فاتحين وارد يك شهر ثروتمند ميشوند در آنجا چه ميكنند.
    وقتي هورم‌هب ژوپه را محاصره كرد در روزهاي آخر قبل از سقوط آنجا بعضي از سكنه متهور شهر عليه قواي هاتي شوريدند و براي نجات خود فداكاري كردند ولي هورم‌هب بعنوان اينكه شورش شهر هنگامي شروع شده كه سودي براي ارتش مصر نداشته موافقت نكرد كه شهر مزبور را از تاراج معاف نمايند.
    آنوقت مدت دو هفته سربازان هورم‌هب شهر را چاپيدند و كاپتا توانست در همين دو هفته توانگر شود.
    براي اينكه سربازان هورم‌هب چاره نداشتند جز آنكه اموال غارت شده را به كاپتا و كاركنان او بفروشند و در عوض آبجو و شراب خريداري كنند و كاپتا فرشهاي گرانبها و مصطبه‌ها و ميزهاي عالي و مجسمه خدايان را تقريباً برايگان از آنها مي‌خريد.
    سربازان كه هر يك عده‌اي اسير داشتند هر سرياني را به بهاي دو حلقه مس به كاپتا مي‌فروختند زيرا خريدار ديگر وجود نداشت چون طبق حقي كه هورم‌هب به كاپتا داد هيچكس نمي‌توانست اموال غارت شده و كنيزان و غلامان را خريداري كند.
    در آن شهر بود كه من ديدم هيچ درنده نسبت به انسان مخوف‌تر و درنده‌تر از خود انسان نيست و وقتي يكدسته از انسانها به دسته ديگر غلبه ميكنند طوري با مغلوبين رفتار مي‌نمايند كه درندگان مناطق جنوب مصر با جانوران جنگل آنطور رفتار نمي‌نمايند.
    چون درنده وقتي سير شد ديگر با جانوران جنگل كاري ندارد مگر اينكه گرسنه شود ولي اين جانور كه موسوم به انسان است هرگز سير نمي‌گردد و اگر تمام ثروت سوريه و بابل و مصر را باو بدهي باز مرتكب قتل مي‌شود و خانه‌ها را ويران مي‌نمايد كه بتواند ثروت بيشتر بدست بياورد. و وقتي دريافت كه نمي‌تواند از مردم چيزي بگيرد كه بر ثروت او بيفزايد ديگران را از روي خشم به قتل مي‌رساند كه چرا جهت وي فايده ندارند و سبب مزيد ثروت او نمي‌شوند.
    من ديدم كه در ژوپه سربازان مصر خانه‌ها را آتش مي‌زدند تا اينكه در روشنائي حريق‌ها بتوانند هنگام شب شراب بنوشند و خود را سرگرم كنند. من خود ديدم كه سربازان مصر وقتي هستي يك بازرگان را از او مي‌گرفتند وي را مورد شكنجه قرار ميدادن كه بگويد زر و سيم پنهاني خود را در كجا دفن كرده است؟ من ديدم كه سربازان مصر در يك چهارراه مي‌ايستادند و هر كس را كه از آنجا مي‌گذشت چه مرد چه زن چه كودك چه سالخورده به قتل مي‌رسانيدند و وسيله نشانه‌گيري كمانداران مصري زن و مرد و كودك شهر ژوپه بود.
    من تصور ميكردم مناظري كه هنگام جنگ خدايان در شهر طبس ديدم مخوف‌ترين مناظري بود كه ميشد در دوره عمر خود ببينم. ولي وقتي فجايع سربازان هورم‌هب را در شهر ژوپه ديدم متوجه شدم كه فاجعه‌هاي شهر طبس بشوخي و بازي شباهت داشت.
    در طبس چون بالاخره طرفداران آتون و آمون دو مصري بودند گاهي نسبت بزنها و اطفال ترحم مي‌كردند و همه را مثل زن و فرزند من نمي‌كشتند. ولي سربازان هورم‌هب در ژوپه كودكان شيرخوار را هم بقتل مي‌رسانيدند و هورم‌هب نيز آنها را بكلي آزاد گذاشته، ممانعتي نمي‌كرد.
    من فكر ميكنم كه قتل‌عام و چپاول سربازان هورم‌هب در شهر ژوپه فراموش شدني نيست و در اين قتل‌عام و چپاول بي‌نظير لذت تحصيل ثروت بكام سربازان مصري رسيد.
    من مي‌توانم بگويم كه هورم‌هب در شهر ژوپه عمدي دست سربازان خود را براي قتل‌عام و چپاول آزاد گذاشت تا اين كه آنها بدانند كه يغماي اموال مردم و به اسارت كشاندن زنها و فرزندان بيگناه آنان چقدر لذت دارد و در آينده براي تحصيل لذات متشابه هر نوع خطر را استقبال كنند. همين طور هم شد و بعد از خاتمه جنگ ژوپه وقتي هورم‌هب درصدد بر آمد كه ساير شهرهاي سوريه را تصرف نمايد سربازها براي بدست آوردن شراب و زن و زر از هيچ خطر باك نداشتند و مرگ را استقبال مي‌كردند.
    يكي از چيزهائي كه سربازان مصر را واميداشت كه آنقدر كوشش كنند تا غلبه نمايند يا كشته شوند اين بود كه ميدانستند كه سربازان آزيرو پادشاه سوريه اسير نمي‌پذيرند و هر سرباز مصري را كه تسليم شود زنده پوست ميكنند و عنوانشان اين است كه سرباز مزبور مثل ساير سربازان مصري در قتل‌عام و چپاول شهرهاي سوريه شركت كرده است.
    وقتي خبر قتل‌عام و چپاول شهر ژوپه به ساير شهرهاي سوريه رسيد چند شهر از بيم جان شوريدند و قواي هاتي را از شهر بيرون كردند و به محض اينكه هورم‌هب رسيد دروازه‌هاي شهر را برويش گشودند.

  9. #119
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    من راجع به فجايع سربازان مصر در شهر ژوپه بيش از اين نمي‌گويم زيرا هر وقت كه آن فاجعه را بياد مي‌آورم از فرط اندوه قلبم در سينه مانند يك سنگ سنگيني مي‌نمايد و دستهايم منجمد مي‌شود و نمي‌توانم اين اشكال را روي پاپيروس رسم كنم.
    همين قدر ميگويم كه قبل از اينكه هورم‌هب وارد شهر ژوپه شود در آن شهر بيست هزار تن غير از كودكان كه بحساب آورده نمي‌شدند زندگي مي‌كردند ولي وقتي هورم‌هب از آن شهر رفت بيش از سيصد نفر باقي نماند.
    جنگ‌هاي ديگر كه هورم‌هب در سوريه كرد همه شبيه بجنگ شهر ژوپه بود. و من كه بسمت پزشك با قشون هورم‌هب بودم و مجروحين او را معالجه مي‌كردم توانستم ببينم كه نوع بشر چگونه بزرگترين آفت همنوع خود مي‌شود.
    جنگ سوريه مدت سه سال طول كشيد و هورم‌هب چند مرتبه قشون آزيرو و هاتي را شكست داد. و با اينكه دو مرتبه ارابه‌هاي هاتي قواي هورم‌هب را غافل‌گير كردند وي موفق شد كه خود را به پناه حصار شهرها برساند و ارتش خويش را از نابودي نجات بدهد و چون هورم‌هب همواره ارتباط دريائي خود را با مصر حفظ ميكرد هر بار توانست كه از مصر نيروي امدادي بخواهد و از حصار خارج شد و به جنگ ادامه بدهد.
    بر اثر اين جنگ سه ساله شهرهاي سوريه ويران شد و مردم كه در هيچ نقطه امنيت نداشتند شهرها و قراء را رها كردند و بكوه‌ها پناه بردند مگر در نقاطي كه به تصرف مصر در آمده بود. زيرا در اين نقاط كه جزو قلمرو مصر محسوب مي‌شد مردم امنيت و آزادي داشتند و مي‌توانستند زراعت و تجارت كنند. ولي همانطور كه شهرهاي سوريه بر اثر اين جنگ سه ساله ويران شد شهرها و قصبات مصر هم در اين جنگ از سكنه خالي گرديد و در طول دو ساحل نيل شهر و قصبه‌اي وجود نداشت كه در آن خانواده‌ها يك يا چند مرد خود را در جنگ سوريه از دست نداده باشند ولي هورم‌هب مي‌گفت كه اين فداكاري در راه عظمت مصر كشور داراي خاك سياه را بزرگ ميكند.
    در اين سه سال كه هورم‌هب پيوسته در سوريه مي‌جنگيد و من دائم با سربازان او بودم و مجروحين را معالجه ميكردم گرچه از نظر طبي و جراحي تجربه‌هاي جديد آموختم ولي پشت من خميده شد و در صورتم چين پديدار گرديد.
    آنقدر فاجعه‌هاي مخوف و جنايات هول‌انگيز را به چشم ديدم كه ظرافت و ادب فكري من مترلزل شد و من هم مثل اطباي پير با خشونت حرف مي‌زدم و برخلاف دوره جواني نسبت به بيماران و مجروحين ملاطفت نمي‌كردم.
    در سال سوم جنگ مرض طاعون در سوريه بروز كرد و علتش اين بود كه طاعون اكثر بعد از جنگ‌هاي طولاني بوجود مي‌آيد زيرا لاشه‌هاي بسيار انسان در يك نقطه متمركز مي‌شود و چون نمي‌توانند لاشه‌ها را موميائي و دفن كنند يا بدون موميائي كردن دفن نمايند اجساد انسان در همان نقطه متلاشي ميگردد و طاعون كه يك بيماري ساري است بروز مي‌نمايد.

  10. #120
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و یکم - یکشب با یک مرد شکست خورده

    بر اثر ادامه جنگ سراسر سوریه مبدل به قتلگاه پر از لاشه‌های دفن نشده گردیده بود و در آنصورت نمی‌باید از بروز مرض طاعون حیرت کرد.
    آن طاعون طوری کشتار کرد که بعضی از ملل سوریه بکلی از بین رفتند بطوری که حتی زبان آنها فراموش شد و امروز کسی نمی‌داند زبان ملل مزبور چه بوده است.
    طوری این مرض سربازها را در جبهه مصر و جبهه پادشاه سوریه و هاتی بخاک هلاک افکند که اعمال جنگی متوقف شد و سربازها از جلگه‌ها بطرف مناطق کوهستانی گریختند که از طاعون در امان باشند.
    مرض طاعون مانند آتون خدای سابق مصر قائل به مساوات بود چون بین فقیر و غنی و مرد و زن و جوان و پیر و زشت و زیبا فرق نمی‌گذاشت و همه را از پا در میآورد و یک شریف‌زاده را مانند یک گدا نابود میکرد.
    هیچیک از داروهای معمولی جلوی سیر مرض را نمی‌گرفت و طوری بیماری طاعون جنبه حاد داشت که طاعون‌زدگان دامان جامه را بر سر میکشیدند و روی زمین پاها را دراز میکردند و بعد از سه روز میمردند.
    بعضی هم معالجه میشدند و دمل بزرگ زیر کتف یا کنار ران آنها سر میگشود و جراحت دمل طاعون از آنجا خارج میشد ولی تا زنده بوند اثر آن زخم در آن موضع از بین نمی‌رفت و نشان میداد که آنها دچار چه خطر بزرگ شده‌اند.
    من در آن بلای هائل متوجه شدم که مرض طاعون مانند مردی است که هر لحظه یک هوس می‌کند چون بعضی از اشخاص را که باید به قتل برساند از مرگ معاف میکرد.
    مثلاٌ آنهائیکه قوی و سالم بودند بیشتر از کسانیکه لاغر و نزار بشمار می‌آمدند از آن مرض میمردند و وقتی یک مرد لاغر و کم خون مبتلا به طاعون میشد خیلی احتمال داشت که معالجه شود و زنده بماند.
    بهمین جهت هنگامیکه من بیماران طاعونی را معالجه مي‌نمودم چند مرتبه آنانرا فصد میکردم تا اینکه خون بدنشان رو به تقلیل بگذارد و آنها ضعیف شوند و بآنها می‌گفتم که مدت چند روز غذا نخورند.
    با اینکه یک عده از اشخاص با فصدهای پیاپی و خودداری از خوردن غذا از طاعون معالجه شدند من نمی‌توانم بگویم که آیا معالجه من سبب مداوای آنها شد یا نه؟
    زیرا عده‌ای دیگر که بهمان ترتیب از طرف من تحت معالجه قرار گرفته بودند مردند.
    با اینکه من امیدوار نبودم که معالجه‌ام در مورد بیماران طاعون زده موثر واقع گردد باز آنها را مداوا میکردم زیرا طبیب حتی هنگامی که بداند بیماری بطور حتم فوت خواهد کرد نباید از معالجه وی خودداری نماید چه در آن صورت بیمار از ناامیدی خواهد مرد و در همه حال پزشک باید این طور جلوه بدهد که میتواند مریض را معالجه نماید.
    من نمی‌گویم که اسلوب تداوی من موثر بود ولی این فایده را داشت که فقراء نیز می‌توانستند آن را بکار بندند زیرا گران تمام نمی‌شد و فصد و خودداری از خوردن غذا ارزان‌ترین دارو برای فقراء بشمار میآید.
    کشتی‌هائی که بین سوریه و مصر حرکت می‌کردند مرض طاعون را به مصر منتقل نمودند ولی این مرض در مصر تلفات زیاد وارد نیاورد و شماره مبتلایانی که معالجه میشدند بیش از طاعون زدگانی بود که میمردند و وقتی فصل پائیز فرا رسید و نیل طغیان کرد مرض طاعون در مصر از بین رفت.
    با وصل فصل زمستان در سوریه هم طاعون ناپدید شد و آنوقت هورم‌هب توانست سربازان خود را که در مناطق کوهستانی متفرق شده بودند جمع‌آوری نماید. در بهار هورم‌هب با سربازان خود وارد دشت مجیدو گردید و در یک جنگ بزرگ در آن دشت طوری قوای هاتی را شکست داد که آنها درخواست صلح نمودند زیرا متوجه شدند که اگر با هورم‌هب صلح ننمایند مورد حمله پادشاه بابل قرار خواهند گرفت.
    بورابوریاش که در دوره اخناتون فرعون مصر با حکومت مصر متحد شده بود وقتی شنید هورم‌هب در دشت مجیدو قوای هاتی را شکست داد تصمیم گرفت که به کشور میتانی حمله‌ور گردد و آن کشور را از هاتی بگیرد و همین کار را کرد و کشور مزبور را اشغال نمود و قوای هاتی از آن کشور گریختند و مراتع واقع در سرچشمه‌های دو شط بزرگ که در بابل جاری است بدست پادشاه بابل افتاد.
    افسران هاتی وقتی در سوریه شکست خوردند متوجه شدند که سوریه طوری ویران گردیده که دیگر آنها از آن استفاده نخواهند کرد و نخواستند که بازمانده ارابه‌های جنگی خود را که میباید بضد پادشاه بابل بکار اندازند در سوریه از دست بدهند.
    هورم‌هب از پیشنهاد صلح هاتی خوشوقت گردید زیرا جنگ سه ساله سوریه خیلی به مصر لطمه زده بود و هورم‌هب میخواست جنگ خاتمه پیدا کند تا اینکه بتواند سوریه را آباد نماید ولی یکی از شروط صلح را این قرار داد که قوای هاتی شهر مجیدو پایتخت آزیرو پادشاه سوریه را با خود آن پادشاه و زن و فرزندش باو تسلیم نمایند.
    زیرا آزیرو پادشاه کشور آمورو بعد از اینکه بر سوریه مسلط گردید پایتخت خود را تغییر داد و مجیدو را پایتخت خویش کرد. قوای هاتی هم در شهر مجیدو به کاخ آزیرو حمله‌ور شدند و او و زن و فرزندانش را دستگیر نمودند و در حالی که بوسیله زنجیر آنها را بسته بودند همه را تحویل هورم‌هب دادند.
    بعد از اینکه قشون هاتی پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را به هورم‌هب تسلیم کردند چون میدانستند که باید از مجیدو پایتخت سوریه بروند هر چه گوسفند و گاو یافتند از سوریه خارج کردند و به کشور هاتی فرستادند.
    هورم‌هب بعد از اینکه آزیرو پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را حبس کرد دستور داد نفیرها را بصدا در آوردند تا اینکه همه بدانند که جنگ تمام شد و بین مصر و هاتی صلح برقرار گردید.
    سپس بعنوان ولیمه این آشتی کنان از افسران و امرای هاتی دعوت کرد که شب بعد از برقراری صلح در ضیافتی که منعقد میشود حضور بهم برسانند و تصمیم گرفت که روز بعد از آن ضیافت آزیرو پادشاه سوریه و زن و فرزندان او را با شکنجه‌های هولناک مقابل چشم افسران و امرای هاتی و مصریها اعدام کند.
    من به مناسبت سوابق آشنائی و دوستی با آزیرو که در آغاز این سرگذشت گفتم و خاطر نشان کردم که وی قبل از اینکه پادشاه سراسر سوریه شود در کشور خود آمورو یکی از کشورهای سوریه از من پذیرائی کرد آن شب در ضیافت هورم‌هب حضور نیافتم بلکه عزم کردم که بجای حضور در ضیافت هورم‌هب به خیمه‌ای که آزیرو را در آن با زنجیر مقید و حبس کرده بودند بروم.
    من میدانستم آنمرد که پادشاه سراسر سوریه بود آنشب نظر باینکه از سلطنت افتاده و محکوم به مرگ شده و میباید روز دیگر با شکنجه‌های فجیع کشته شود یک دوست ندارد و نیز میدانستم آزیرو مردی است که بزندگی علاقه‌مند می‌باشد و نمی‌تواند بسهولت دل از زندگی بر کند.
    من میخواستم باو بگویم که زندگی آنطور که وی تصور می‌نماید عزیز نیست و اگر آنچه من در مدت عمر خود دیدم او میدید بآسانی دست از زندگی می‌شست و چون طبیب هستم میخواستم باو بگویم که مرگ نسبت به دردهای جسمانی و اندوه‌های بزرگ و ناامیدیهای زندگی یک واقعه گوارا است و انسان پیوسته از زندگی رنج میبرد نه از مرگ.
    من میخواستم تمام این حرفها را باو بزنم که شاید در آنشب بتواند بخوابد زیرا میدانستم مردی چون او که خیلی زندگی را دوست میدارد نخواهد توانست در شبی که میداند صبح روز دیگر خواهد مرد بخواب برود.
    اگر حرفهای من در او اثر کرد چه بهتر و اگر موثر واقع نشد من کنارش خواهم نشست که تا صبح تنها نباشد.
    زیرا انسان می‌تواند که بدون دوست سالها زندگی کند لیکن هنگام مرگ دست کم احتیاج بیک دوست دارد بخصوص اگر یکی از روسای بزرگ و تاجداران بشمار بیاید.
    هنگامی که آزیرو را بعد از دستگیری به اردوگاه هورم‌هب آوردند سربازان مصری باو دشنام میدادند و بطرفش سرگین اسب میانداختند و من که کنار هورم‌هب نشسته بودم صورت را با دامان جامه پوشانیدم تا این که وی مرا نبیند و شرمنده نشود.
    من میدانستم آزیرو مردی است متکبر و میداند که من در گذشته هنگامی او را دیده بودم که در اوج اقتدار میزیست و خود را آماده می‌کرد که سراسر سوریه را از مصر بگیرد و بطور قطع نمی‌خواست که من وی را آنطور خوار و ناتوان ببینم.
    در آنشب وقتی من خواستم وارد خیمه آزیرو شوم مستحفظین ممانعت نکردند برای اینکه میدانستند که من پزشک هستم و فکر کردند میروم که زخمهای آزیرو را معالجه کنم. و اگر آزیرو مجروح هم نبود مستحفظین از ورود من ممانعت نمیکردند.
    وقتی وارد خیمه می شدم سربازان مستحفظ گفتند بگذارید که اینمرد وارد خیمه شود زیرا او سینوهه ابن‌الحمار دوست هورم‌هب است و اگر ما از ورود وی ممانعت کنیم او با زبان خود که مانند نیش عقرب است ما را نیش خواهد زد یا از طبابت خود استفاده خواهد نمود و نیروی رجولیت ما را از بین خواهد برد.
    من بدون اینکه مزاحمتی تولید شود وارد خیمه گردیدم و گفتم ای آزیرو پادشاه کشور آمورو آیا در شبی که صبح روز بعد از آن میمیری میل داری که یک دوست را بپذیری؟
    صدای زنجیر آزیرو در تاریکی خیمه بگوشم رسید و او آهی کشید و گفت من دیگر پادشاه نیستم و دوستي ندارم زیرا کسی که از قدرت افتاد همه دوستان خود را از دست میدهد ولی صدای تو بگوشم آشنا میآید... آیا تو سینوهه نیستی؟
    گفتم من سینوهه هستم. آزیرو گفت تو را بخدای مردوک سوگند اگر سینوهه هستی بگو چراغی بیاورند تا اینجا قدری روشن شود زیرا در تاریکی من نمیتوانم آسوده باشم. این هاتی‌های ملعون لباس مرا پاره کردند و بدنم را مجروح نمودند بطوری که من اکنون یک مرد زیبا نیستم ولی میدانم که تو چون پزشک هستی اشخاصی بدتر از مرا دیده‌ای و دیگر اینکه چون باید بمیرم از بدبختی خود شرمنده نمی‌شوم زیرا هنگام مرگ بدبختی شرم‌آور نیست.
    سینوهه... بگو که چراغی بیاورند تا من تو را ببینم و دست تو را بگیرم زیرا روح من اندوهگین است و وقتی بفکر زن و فرزندانم میافتم از چشم‌های من اشک جاری می‌شود و اگر تو بتوانی آبجو قوی برای من بدست بیاوری تا اینکه لبها و حلقوم خود را تر کنم بعد از مرگ از تو نزد عفریت‌های دنیای دیگر تمجید خواهم کرد زیرا بعد از مرگ ناچار دوستان من عفریتها خواهند بود. زیرا من اکنون طوری فقیر شده‌ام که استطاعت خریداری یک کوزه آبجو را ندارم چون سربازان هاتی همه چیز مرا تا آخرین حلقه مس بیغما بردند.
    من بسربازها گفتم چراغ بیاورند و آنها مشعل آوردند و چون دود مشعل خیمه را پر کرد و باعث اذیت می‌شد گفتم مشعل را ببرند و چراغ بیاورند. و پس از اینکه سربازها چراغ آوردند گفتم که یک سبو آبجو بما بدهند.

صفحه 12 از 15 نخستنخست ... 289101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/