در عالم خودم غرق بودم که تلفن زنگ زد،بهروز بود بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
-از داييتون پرسيدم اگه مي خواييد بيام دنبالتون با هم بريم کوه،چون اين طورکه فهميدم دايي تون هم نمي خواد بره گفتن از خودتون بپرسم!
چشم هايم گرد شد،داشت نقشه ام را به هم مي ريخت گفتم:مي خوام برم کوه،اما قول همراهي به کس ديگه اي دادم شرمنده ام...راستي شنيدم مهمون داشتيد!
با لحني عصبي گفت:بله!... مي تونم بپرسم به کي قول داديد؟
با خونسردي گفتم:نه!از تماستون متشکرم ،به خونواده سلام برسونيد!
بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت،نمي خواستم به گونه اي برخورد کنم که به من اميدوار شود هر چند خودم هم از اين طريق برخورد راضي نبودم.نفس راحتي کشيدم و خود را رو ي تخت انداختم و ساعت را روي سه و نيم تنظيم کردم و چراغ را خاموش نمودم.
با صداي زنگ ساعت بيدار شدم و شروع به حاضر شدن کردم .به قدري سريع کارهايم را انجام مي دادم که تا کنون اين گونه براي رفتن به کوه عجله نداشتم .وقتي پا به آشپزخانه گذاشتم چشمم به ملوک افتاد که مشغول درست کردن ساندويچهاي کوچک کره و عسل بود،مي گفت هيچي انداره ي عسل قوت نداره!
در کنار آن ساندويچها مقداري ميوه در سبد کوچکي گذاشته بود و در ظرف در بسته ي پلاستيکي هم مثل هميشه چهار مغز.جلو رفتم و بغلش زدم و گفتم:عزيز دلم،تو چرا بيدار شدي؟
خنديد و گفت:عادت کردم،جمعه ها بايد اين ساعت بيدار شم!برو کوله پشتيت رو بيار اينا رو بذارتوش!
-چشم!
تمام بسته ها را درون کوله جا دادم،فلاکس مخصوصي را به دستم داد و گفت:بيا اينم دم کرده ي سيب و دارچين !
لبخندي به رويش زد م و گفتم:هفته ي قبل واقعاً جاي اين جوشونده ات خالي بود ، زياد با حاجي و پسرش بهمون خوش نگذشت واصلاً دست به وسايلي که برده بوديم نزديم!
وقتي در کوله را بستم يه تکه تست عسل زده داد به دستم و گفت:بخورش!
در حالي که ليوان را پر از شير مي کرد گفت:موبايلت رو برداشتي؟
-بله!
ليوان را به دستم داد و پرسيد:اين آقاي دکتر ،آدم قابل اعتماديه؟
جرعه اي از شير را نوشيدم تا لقمه از گلويم پايين برود و گفتم:آره،يه آقاي متشخص و واقعاً با شعور!
وقتي نگراني را در چشمانش ديدم خنده ام گرفت،جرعه ي آخر شير را که نوشيدم صداي زنگ موبايلم بلند شد .شماره ي علي بود،دکمه را فشردم و گوشي را کنار گوشم گرفتم:سلام،صبح بخير!
-سلام،من جلوي درم!اگه حاضري بيا!
-اومدم،خداحافظ!
رو به ملوک گفتم:بيا با هم بريم تا تو هم خيالت راحت بشه!
سري تکان دادو با من همقدم شد ،پوتين هاي کوهنورديم را به پا کردم و با ملوک دم در رفتيم .علي با ديدن ملوک از ماشين پياده شد و سلام کرد . در نگاه ملوک ارامش را مشاهده کردم و رو به او گفتم: برم؟
خنديد و گفت:بريد خدا پشت و پناهتون!
وقتي راه افتاديم رو به من گفت:قضيه چي بود؟
خنده ام گرفت و گفتم:ملوک مي خواست بدونه شما احتمالاً يه جاني يا ادم کش نباشيد که دختر کوچولوش رو بکشيد!
به شوخي گفت:اون دختر کوچولوي بي پناه اگه تو باشي،پنجاه تا لنگه ي من ،آدم خطرناک رو حريفي!
از ته دل خنديدم ، او هم در خنده همراهيم کرد و گفت:دايي چرا نيومد؟
کوله پشتي را روي صندلي عقب گذاشتم و گفتم:گفت امروز رو حوصله نداره!
به شوخي گفت:پس امروز رو فقط من بايد تحملت کنم!
به طرفش چرخيدم و با چشمهاي گرد شده به او چشم دوختم و گفتم:
-اوه ،چه از خودگذشتگي بزرگي.....آقا ايننقدرا ز خودت مايه نذار!
رويم را به طرف شيشه کنارم برگرداندم و دست به سينه نشستم ،از دستش ناراحت بودم.صداي خنده اش به گوشم رسيد اما بر نگشتم،در صدايش رگه خنده به گوش مي رسيد :اين فرم صحبت کردن شايسته ي يه دختر خانوم مؤدب که تو رشته ي ادبيات تحصيل کرده نيست!خنده ام گرفت ،اما لبم را به دندان گرفتم تا صدايم بلند نشود.گفت:خب خنده ات گرفته بخند، چرا اينقدر به خودت فشار مي اري؟
خيلي سعي کردم که صداي خنده ام بلند نشود اما نتوانستم و زدم زير خنده ،براي اينکه او متوجه خنده ام نشود دستم را به دهان مي فشردم.برگشت و اهي کشيد و گفت:نه براي خنديدنت از کسي خجالت بکش نه براي گريه کردنت.زندگي رو به خاطرخوش آمد ديگران نخواه!
آرام زمزمه کردم :کاش همه به اون نصيحتي که واسه ديگرون مي کردن خودشون عمل مي کردن!
حس کردم شنيد اما به روي خودش نياورد،ضبط ماشين را روشن کرد و گفت:تو اين تاريکي يه اهنگ دبش مي چسبه!
دوست نداشتم آهنگ دبش گوش کنم بلکه دلم مي خواست حرفهاي دبش خودش را بشنوم،اما ام دهان نمي گشود.صداي ملايم موسيقي در سکوت اتومبيل پيچيده بود با شروع زمزمه ي خواننده نگاهم ناخوااگاه به سمت او چرخيد.شعري از سعدي بود که چه زيبا حرف دل مرا مي زد.
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
وآن چنان پاي گرفته است که مشکل برود
دلي از سنگ بيايد به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود....
-کجايي؟
با اين حرف سرم به طرف او چرخيد،دوباره سؤالش را تکرار کرد .
گفتم:ياد يه ماجرايي افتادم...!
-چه ماجرايي؟
-وقتي رسيديم حين بالا رفتن براتون تعريف مي کنم.
سري تکان دادو گفت:باشه...!کاش يه چيزي مي خوردم الان به جز شکم مبارکم به هيچ چيز فکر نمي کنم!
کوله ام را برداشتم و از داخلش يکي از ساندويچها را به او دام و گفتم:
-ملوک اندازه ي يک ماه منو تجهيز مي کنه بعد مي فرسته!
خنديد و گفت:مي دوني جالب اينه هر جا مي ري يکي رو داري که لوست کنه!خونه ي ما اکرم و خونه ي خودتون هم ملوک!
-اينه ديگه!
قيافه ي بدجنسي به خود گرفت و گفت:داره حسوديم مي شه!
پوزخندي زدم و گفتم:تنها خصلتي که اصلا به گروه خونيتون نمي خوره همينه!
براي لحظه اي نگاهش رنگ غم گرفت و من آن غم را با تمام وجودم حس کردم،گفت:تنها خصلتيه که باهاش زياد بودم و هستم.وقتي حق داشتن چيزي رو که مي خواي داشته باشي رو بهت ندن به همه ي کسايي که مي تونن اون حق رو داشته باشن حسوديت مي شه!....دست ملوک خانوم درد نکنه،بهشت رو با همه ي خوبيهاش خريد به خاطر سير کردن اين گرسنه!
غرق حرف او بودم،اينبار سکوتم را نشکست.دوست داشتم بگويم حق گرفتني است نه دادني،اما او گوشهايش را گرفته بود و نمي خواست بشنود.بدتر از ادم کر کسي است که نمي خواد بشنوه و بدتر از کور کسي است که خود نمي خواهد ببيند ،متأسفانه او نه مي خواست حرف دلم را بشنود و نه مي خواست حرف چشمهايم را ببيند.بايد به خودش واگذار مي کردم و من هم همين کارو کردم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)