صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 28910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حميد در يكي از شبهائي كه با دوستانش از اين كاباره به آن كاباره و از اين رستوران به آن رستوران مي رفت، چشمانش روي زن چهل و دو سه ساله اي ميخكوب شد كه در صحنه يك رستوران لاله زاري به رقص و پايكوبي مشغول بود و در هنر دلبري و آشوبگري استاد، اين زن كه با نام هنري رويا شهرتي بهم زده بود و در تاترهاي لاله زار هم نقشه هائي بر عهده مي گرفت با يكي از دوستان حميد آشنا بود و پس از اجراي برنامه به سر ميزشان رفت. رويا در اولين ديدار حميد را با نگاهي عميقتر مي كاويد. زيبائي و جذابيتهاي مردانه حميد از يكسو و دست و دلبازيهايش از سوي ديگر، بتدريج توجهش را جلب كرد. چرا اين مرد مال من نباشه؟... او خيلي خوب رگ خواب مردان جوان را پيدا ميكرد. اغلب اينگونه مردان جوان، براي ارضاي حس خودخواهيهاي خود، تشنه آشنائي با زنان مشهور صحنه هاي رقص و آواز بودند. ابراز احصاص از جانب زني در اين موقعيت سبب ارضاي كمبودهاي شخصيتي آنها مي شد.... رويا خيلي زودرگ خواب حميد را در چنگ گرفت. حميد از اينكه طرف توجه ستاره رقص افه هاي معرفو هنرپيشه تئاتر قرار گرفته كاملاگ هيجان زده شده بود. آشنائي حميد و رويا خيلي زود به دوستي و رابطه اي انجاميد كه حميد دوست داشت بر آن نام عاشقي بگذارد. زني كه دهسال از حميد بزرگتر بود و آخرين سالهاي شكفتگي شهرت و افسونگري هايش را مي گذرانيد چنان گرم و عاشقانه به حميد مي آويخت كه يكروز حميد حس كرد كه اين عشق تازه، همه نقوش زيباي عشق دختر مو طلائي آلماني و شوكاي خودش را از صفحه ذهنش پاك كرده و جز رويا، عشق رويا و رسيدن و چنگ انداختن بر تماميت وجود رويا، به هيچ چيز ديگري نمي انديشد! شب و روزش ، نفس كشيدنش، امروزش، فردايش و خلاصه همه چيزش شده بود رويا. هرچه داشت زير پايش مي ريخت و خود را به تمام و كمال تسليم آتشپاره كافه هاي لاله زاري تهران كرده بود. او منتظر بود تا رويا فرمان ازدواج صادر كند و او هم با داشتن زن و دو فرزند خود را يكسره رسواي خاص و عام نمايد.
    دوره آبستني شوكا آن فرصت طلائي كه رويا در جستجويش بود نثارش كرد. او حميد را آرام آرام، در كمند طلائي رنگ عشق، بسوي مردابي مي كشيد كه جز حميد، همه آشنايان و دوستان بوي گند مرداب را زا هم اكنون مي شنيدند. ديگر هيچ شبي نبود كه حميد زودتر از نيمه شب بخانه بيايد، همدست قدرتمندي كه در درون خانه داشت به او كمك ميكرد تا چشم حاج آقا را به روي دير آمدنهايش ببندد. خاج آقا ساعت نه شب به بستر مي رفت و هر وقت ازخانم جان مي پرسيد، حميد ديشب چه ساعتي به خانه برگشت، بلافاصله پاسخ ميداد، ساعت ده شب خانه بود!
    حميد دوباره به سبك و شيوه هميشگي خود گرفتار جنون عاشقي، از همه ابعاد زندگي اش بيرون افتاده و تنها هدفش رضاي معشوقه بود كه او را با استادي تمام بازيها مي داد. او حالا نه از تخمي كه در مزرعه حيات شوكا افشانده و روز بروز بارورتر مي شد مي پرسيد، نه دل به كار و كاسبي مي داد....حاچ آقا گاهي از عباس مي پرسيد: باز اين پسره چه مرگش شده؟ اما پاسخ درستي نمي گرفت. حاچ آقا بزودي متوجه شد كه حميد بي پروا و بيحساب و كتاب از صندوق فروشگاه برداشت مي كند و بناچار صندوق فروشگاه را در اختيار گرفت تا ازعكس العمل حميد پي به راز جديد زنگي فرزند ببرد. اين اقدام حاج آقا هم حميد را از خاصه خرجيهايش براي معشوقه بازنداشت. حميد يكشب وقتي نتوانست از صندوق پولي برداشت كند بخانه آمد و به بهانه اينكه مي خواهد فرش نوئي را جانشين فرش كهنه كند، فرش اتاق پذيرايي را جمع كرد و برد و فروخت و شب هنگام بصورت سبدهاي گل و لباسهاي آخرين مد نثار معشوقه كرد.
    آن سال ماه رمضان به سال نو ايرانيان خورده بود. حاج آقا كه ديگر اطميناني به فرزند ارشدش نداشت اداره فروشگاه را به عباس سپرده بود كه برخلاف برادر، خست و ناخن خشكي را از خانم جان به ارث برده بود و سخت گيري را از پدرش. حاج آقا در ماه رمضان از صبح به مسجد مي رفت ، دو بعد از ظهر به خانه بر مي گشت و يكسره تا وقت افطار مي خوابيد. خانم جان هم روزه مي گرفت و از پير و چاقي و روزه داري حوصله آشپزي نداشت و اغلب حاج آقا و ساير اهل خانه را به نان و چاي شيرين و كمي پنير مهمان مي كرد. حميد چون تمام شب را با رويا مي گذرانيد، اغلب در اتاق مجزا تا لنگ ظهر مي خوابيد و بمحض بيداري به سوي خانه رويا راه مي افتاد. در نخستين روزهاي سال نو بود كه سومين پسر شوكا بدنيا آمد . چيزي نمانده بود كه حاج آقا در وسط حياط خنه دستي بيفشاند و به رقص لزگي بپردازد كه در جواني خوب مي رقصيد. خانواده دخترزاي تبريزي حالا بره معصوم و سربزيري يافته بود كه بي هيج دردسري هر چند وقت يكبار پسري از او مي گرفت. حميد اسم پسر سومش را فرهاد گذاشت، چون او در همانروزها خود را در عاشقي، هم شان فرهاد و شيرين مي دانست و به عشقش تفاخر مي كرد. آخرين اميدهاي شوكا براي اينكه شايد تولد فرزند سم، حميد را سربراه كند بيفايده بود. او حالا زني و خانه اي جداگانه داشت، و به اصطلاح آن روزها ، اگر مردي همه مخارج زندگي زني از كرايه خانه تا خورد و خوراك و لباس و آريش او را مي پرداخت مي گفتند اين مرد زني را نشانده حميد رويا را نشاند حميد رويارا نشانده بود.
    رويا روزبروز بيشتر حميد را در چنگ مي گرفت، او نه سادگي و پاكباختگي شوكا را داشت و نه مي توانست به او فرزنداني هديه كند اما از فنون دلبري و عاشق كشي بسيار مي دانست، حميد را پيوسته تشنه نگاه مي داشت و اين هنر را به تمام و كمال بكار مي بست و بتدريج بر مجموعه زندگي حميد دست مي انداخت تا اينكه يكروز به حميد گفت :
    - مي خواهم زن و بچه تو را ببينم.
    حميد مي خواست مخالفت كند. اين ديگر بدترين نوع ظلم در حق خانواده اش بود اما همينكه واژه نه روي زبان حميد چرخيد، اخم كرد و پشت به حميد نشست و چنان آن مرد را در فشار گذاشت كه حميد تسليم شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - باشه! فردا شب مي ريم سر پل تجريش، شوكا و بچه ها را هم با خودم مي آورم!
    حيد چنان محسور رويا بود كه حتي هدفش را از اين برنامه نفرت انگيز نپرسيد اما رويا هدف داشت، او مي خواست رسما" به همسر و فرزندان حميد بفهماند كه آن مرد، زن ديگري دارد و بايد كم كم جا خالي كنند تا او قدم به خانه حاج آقا بگذارد.
    در آن شرايط، شوكا عوارض بعد از زايمان سومش را پشت سر گذاشته بود، دوباره به اهل خانه مي رسيد، حاج آقا را تر و خشك مي كرد. وظايف خانه داري خانم جان كه خواهي نخواهي عوارض پيري، قدرت تحركش را گرفته بود بردوش مي گرفت ، بچه هايش را بمدرسه مي برد و مي آورد. فرهاد چهار ماهه را بر دوش مي كشيد و خلاصه ، فداكاري در لوح تقدير شوكا با همان قدرت و عظمت آمده بود كه جنون عاشقي در تقدير شوهرش.
    - ببين شوكا! بدنيست فردا شب بريم سر پل گردشي بكنيم. هادي و بهمن را هم بيار، فرهاد و ميتوني بذاري پيش فريبا خواهرم، مدتيه سر پل نرفتيم.
    شوكا خوشحال و راضي پيشنهاد حميد را پذيرفت. زيباترين لباسش را پوشيد، خودش دستي به صورتش برد و راه افتادند.
    آن روزها سرپل تجريش، ميعادگاه شيك پوشان و نوگرايان تهران بود. شوكا از پشت شيشه اتومبيل نگاهي به سرپل انداخت، گروه گروه دختران و پسران جوان در لباسهاي رنگين و با سر و صداهاي شادمانه، بالا و پايين مي رفتند، هر كس به هدفي سرپل آمده بود و شوكا بياد روزها و شبهايي افتاد كه با بروبچه هاي ماروس به سر پل مي آمد، چقدر بي خيال و شاد بودند و با هر حركتي كه خنده اي هم نداشت، يكدنيا مي خنديدند. حالا ميفهميد چقدر خاطره ها شيرين هستند. ياد برو بچه هاي كلوپ ارامنه بغضي كوتاه در گلويش انداختك اين روزگار چه جور مرا گرفتار كرده است! شبهاي كلوپ، بازيهاي شيرين نوجواني، مسابقه هاي ورزشي، بازي شطرنج.... خداي من! يعني آدم در طول زمان اينقدر تغيير ميكند؟ تازه من هنوز يك زن بيست و هفت ساله جوانم !
    حميد، شوكا و دو فرزندش را طبق قرار قبلي به رستوران سعيد ، در ضلع شمال شرقي ميدان تجريش برد. او مرتبا" به اينطرف و آنطرف سرك مي كشيد. شوكا پرسيد:
    - چرا سفارش غذا تميدي؟ بچه ها گرسنن!
    حميد خجالت مي كشيد به چشمان شوكا نگاه كند.
    - صبر كن ، قراره خانم يكي از دوستانم كه بسفر رفته به ما ملحق بشه!
    اين خبر هيچ نوع نگراني در چهره شوكا پديد نياورد. درست در همين گيرودار بود كه خانم چهل و دوسه ساله اي با موهاي ميزانپلي شده و آرايشي غليط وارد رستوران شد و مستقيما" به سوي حميد رفت. يك بلوز حرير سفيد تن نما، يك دامن مشكي نسبتا" كوتاه به تن داشت و طوري رفتار ميكرد انگار كه ميهماندار اوست.
    حميد او را به شوكا معرفي كرد.
    - خانم رويا!
    زن كيفش را روي ميز پرتاب كرد، خودش را روي صندلي انداخت و در حاليكه سراپاي شوكا را برانداز مي كرد از حميد پرسيد:
    - حميد جون ! اين خانمه زنته؟
    بوي گند تحقير از لابلاي اين سوال بر مي خاست . شوكا يكه خورد و حميد سعي كرد تغيير در فضاي ميزشان بدهد.
    - شوكا! ايشون خانم رويا از هنرمندان برجسته كشورن!...
    ابروان شوكا در هم گره خورد. رفتار زن بيشتر شبيه داش مشديهاي تهران بود. كاسه سالاد را با سر و صدا جلو كشيد و با سبكسري خنده اي سر داد.
    - حميد جون! خيلي گشنمه!
    شوكا به چهره زن دقيق شد. ناگهان يادش آمد.
    - حميد حالا يادم اومد، عسك ايشون جلو كافه سوسن ديده بودم! البته آن موقع جوون بودن!
    رويا كاسه سالادش را كه با ملچ ملچ توي دهان مي ريخت زمين گذاشت:
    - به هه ! حميد اين خانمت كلاسش خيلي پايينهها... منكه ازش جونترم ولي بفرض هم كه بزرگتر بودم اينجور حرف زدن كار يه خانم تحصيلكرده نيس.
    شوكا از دستپاچگي و كوتاه آمدن حميد متوجه شد كه اين زن روابطي غير معمول با شوهرش دارد.
    - ببخشين خانم، معذرت مي خوام! ولي تا آنجا كه مي دونم خانمهاي تحصيلكرده تو كافه سوسن نمي رقصن!....
    رويا آنقدر زرنگ و حيله گر بود كه مي دانست از مسير كافه سوسن براي مقابله با شوكا راهي نيست.
    - راستي حميد! موضوع را به خانومت گفتي؟
    حميد دستپاچه شد:
    - بعدا" برايش توضيح مي دم.
    رويا حميد را تحت فشار گذاشته بود كه به شوكا بگويد بزودي با هم ازدواج مي كنند. رويا در صدد تلافي حمله متاقبل شوكا بود.
    - طفلكي خانمت! حتما" وقتي رسيد جلو در خونه دوباره چادرشو ميندازه سرش!...
    شوكا بيدرنگ جواب دارد.
    - من به پدر شوهرم احترام ميگذارم. او دوست داره عروسش چادر سر كنه!
    رويا همانطور كه داشت با سر و صدا غذا مي خورد گفت :
    - نه جونم! اين حرفها چيه ؟ خودت خواستي املي زندگي كني!
    شوكا حوصله جر و بحث نداشت. بياد روزهايي افتاد كه شيك پوش ترين دختر تهران لقب گرفته بود.
    - بله درسته ! همانطوره كه شما ميگين!...
    بعد بشقاب غذا را نيم خورده رها كرد و دست بچه هايش را گرفت.
    - حميد بريم از اينجا! بوي بدي به دماغم مي خوره !...
    حميد انتظار چنين رفتاري از شوكا نداشت. او سالها بود كه شوكا را زير پاانداخته و قدرت هر نوع مقاومت و ضد حمله اي را از او گرفته بود ناچار، او و رويا هم از سر ميز بلند شدند. رويا بدون هيچگونه تعارفي خودش را روي صندلي جلو اتومبيل رها كرد و شوكا و بچه ها در صندلي عقب نشستند حميد ابتدا به خيابان اميريه رفت و رويا را پياده كرد و بعد همگي به خانه برگشتند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا در بازگشت بخانه ، عمق و عظمت فاجعه تازه را لحظه به لحظه بيشتر حس مي كرد. پس اين مدت كه حميد شبها تا ديروقت بخانه نمي آيد، بدنبال اين رقاصه كافه هاي لاله زاري، پرسه مي زند و زن و بچه هايش را بفراموشي سپرده است .
    حميد براي گرفتن دوش، به حمام رفته بود و شوكا روي لبه تخت خواب، دستها زير چانه، به فريبكاريهاي شوهرش فكر مي كرد و لحظه به لحظه آيينه چهره اش كدرتر و عبوس تر مي زد. حميد با نمايش نفرت انگيز آ‹ زن رقاصه، آخرين نخ ارتباط احساسي او و خودش را از هم گسيخته بود دلش مي خواست از آن خانه كه حالا بوي شوم غير انسانهاي متروكه را مي داد فرار ميكرد اما با اين سه تا بچه به كجا برود؟ در هيچ خانه اي به روي باز نمي شود و اگر هم بشود، شوكا حاضر به تحميل خودش و بچه هايش به ديگران نيست از خودش مي پرسيد چه بايد بكنم؟ چه خاكي بسرم بريزم! در اين لحظه ها كه از خشمي دروني سرريز بود ناگهان دست به يك اقدام متهورانه زد كه تا آنروز كسي از او چنين واكنشي در برابر شوهر هوسبازش نديده بود. رختخواب خودش و بچه هايش را برداشت و به اتاق نيشمن در طبقه پائين رفت . بچه ها را خواب آلود به طبقه پايين كشيد، روي زمين دراز كشيد و گذاشت غريبي ها بصورت اشك بر گونه هايش بغلتد! استخوانهاي سينه اش از سنگيني بار اندوه و ظلمي كه بر او رفته بود در هم فرو رفته و صداي شكستن دنده هايش را مي شنيد. بچه ها در دنياي بيخبري و راز آلوده خواب غوطه مي زدند. از لاي درز پنجره بوي شوم خيانت بداخل اتاق سرريز مي شد. درد عميق زندگي اش از انبرداغهاي خانم جان تا فشار هاي طاقت سوز اين خانم جان و عمري كه در پاي مرد بوالهوس و خودخواه تلف كرده بود آزارش مي داد، چرا حميد به دريا دريا عشقي كه او به پايش مي ريزد اينهمه بي اعتناست؟ پس ارزشهاي اخلاقي و لااقل قراردادي بين انسانها كجا رفته ؟ اين مرد را هنوز هم دوست دارد. وقتي دوره هاي پس از جنون عاشقي شروع مي شود او دوباره عاشقانه در حميد مي آويزد تا خودش و بچه ها را تنها و بي سرپرست نسازد، اما اينكه نشد زندگي! خير و شر، در خميره حيات اين مرد دائما" در ستيزند. وزنه سنگيني بشكل اندوه روي قلبش فشار وارد مي كرد. در اين ماجرا، تنها حميد نيست كه زخمهاي درونش را آنگونه مي كاود و درد زخمها فريادش را به آسمان مي برد، ديگران هم هستند، اين رويا! چگونه مي تواند در حاليكه خودش زن است ، قلب همجنس خود را اينگونه در مشت بگيرد و بچلاند و خونش را از لابلاي انگشتانش فروريزد؟ اينهم خودش نوعي شر است، شرو بدي در وجود زن و مرد بيكسان تنوره مي كشد او مي خواهد با نابود كردن زندگي من و بچه ها چه مي آيد؟ اين غول تازه از راه رسيده ديگر كيست كه قصد مرگش را دارد؟ خودكار و كاغذي برداشت و بي اختيار نوشت :
    رويا ! اي سايه سياه جهنم !
    اي مظهر تماي نيروي شر در همه عالم
    شوهرم را بمن پده !
    رويا! تو نه عشق را مي شناسي و نه انسانيت را
    حميد را مي خواهي تا لذت گناه را در كنارش بچشي
    و خود خواهيت را تسكين بدهي
    اما من حميدم را مي خواهم !....
    حميد مال منست! حميد عشق منست!
    من حميد را بتو تميدهم!
    جانم را مي دهم! اما حميد را بتو نميدهم!
    وقتي نامه كوتاه و ساده اش را كه مثل شعري در جانش جاري شده بود دوباره خواند سرخودش داد كشيد: نه اين زن لياقتش را ندارد كه چنين نامه اي از من بگيرد.
    او پوچ تر و خالي تر از آنست كه معناي رمزي كه من در اين نامه گذاشته ام بفهمد! انسان كه براي شيطان نامه نمي نويسد. سرش را روي بالش تنهايي اش فشرد و بزودي بالش از اشكهاي غريبانه اش خيس شد.
    فردا صبح خانم جان در برابر اسباب كشي قهر آميز شوكا يكه اي خورد و زير لب غر زد :
    - اين زن با اينجور كارا پسر منو بدبخت كرده !
    و بعد سر شوكا داد كشيد.
    - اين ديگه چه بازي است كه درآوردي زن؟ چرا شوهرتو تنها گذاشتي اومدي اتاق پائين؟ زود برگرد بالا پيش شوهرت!
    براي نخستين بار شوكا در برابر خانم جان تمام قدبه مبارزه ايستاد، بطوريكه خانم جان وحشتزده برجا ميخكوب شد.
    - خانم! برو از اين اتاق بيرون و گرنهداد مي كشم و سه تا بچه را ميندازم سرت و از اين خونه ميرم! تا ببينم ميتوني سه تا بچه و آن پدر عياش و بي لياقتشون رو اداره كني؟ پسري كه يه رقاصه بدنام كافه هاي لاله زاري را به زن و بچه ش ترجيح ميده؟ آفرين به اين تربيتي كه شما در حق بچهات كردي! آفرين!
    خانم جان متحير و خشكيده برجا فقط شوكا را تماشا ميكرد كه در آن لحظه از ببر بنگال هم خشمگين تر و خطرناكتر شده بود.
    - آخه چي شده؟
    - همش تقصير شماس خانم! شما بودين كه منو اينطور خوار و ذليل كردين، ما دوست ندارم زن با مردش بره خيابون؟ شما بودين كه حميد جانتان را فرستادين كوه و سرم داد كشيدن بذار بره با رفقاش! شما بودين كه اونو فرستادين آلمان كه با اون دختره آلماني خوش بگذرونه و زن و بچه اش يادش بره!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانم جان دوباره در صدد دفاع از پسرش برآمد اما شوكا بسرش داد كشيد...
    - يك كلمه حرف بزنين اين سه تا بچه را ميندازم اينجا و ميرم گم مي شم! خانم جان آشكارا عقب نشيني كرد. او چگونه مي توانست سه تا بچه را بزرگ كند مگر اينكه دست رقاصه كافه هاي لاله زار را بگيرد و بعنوان عروس خانواده حاج آقا تبريزي به حريم خانه اش بياورد؟
    نيمساعت بعد، وقتي بچه ها به مدرسه رفتند ، شوكا بدون اينكه يك كلمه حرف بزند، فرهاد را بغل زد و از خانه بيرون رفت. او تصميم خودش را گرفته بود بايد مخارج زندگي اش ر خودش تامين كند. بدون استقلال اقتصادي نمي توانست با دشمنانش مقابله كند. او يكراست رفت كلاس خياطي البرز و ثبت نام كرد. نوع و سبك خياطي آن روزها كه شانزده ساله بود، براي امروز كه زني سي ساله است بسيار كهنه بود.
    در خانه فقط به كارهاي خودش و بچها مي ررسيد، با هيچكس مراوده اي نداشت و همه از ترس اينه بچه هايش را رها كند و برود دست به عصا با او راه مي رفتند. خانم جان و حاج آقا زير چشمي او را مي پائيدند اما مرعوب و پريشان بنظر مي رسيدند. حميد هم با استفاده از فرصت همه زنجيرهاي وابستگي به خانواده را پاره كرده و بيشتر وقتش را با رويا مي گذراند. شوكا به علت سافه و استعدادش در خياطي در همان سال اول شاگرد اول البرز شد و عكسش را در جله اطلاعات بانوان چاپ كردند، چون نمي خواست دستش را بسوي حميد يا حاج آقا دراز كند تصميم گرفت در همان اتاقي كه مي نشست خياطي كند. تابلوئي تهيه كرد: خياطي شوكا
    اما خانم جان به التماس افتاد: آبروي خانواده ما ميره! تورا خدا اين تابلو را بردار.
    شوكا سر خانم جان فرياد كشيد:
    - برو ببين پسر بزرگت توي بغل يه رقاصه افتاده و باهاش ازدواج كرده! حالا كدوم يكي آبروتون رو مي برده، خياطي شوكا، يا ازدواج با يه رقاصه لاله زاري؟
    شوكا از نصب تابلو گذشت اما اول همسايه ها و بعد از چهارگوشه تهارن برايش كار مي آوردند. زندگي اش از زماني كه با حميد در طبقه بالا زندگي مي كرد بهتر بود، بچها با سرو وضع بهتر و غذهاش چرب تر پذيرايي مي شدند. نه ماه از ماجرا گذشت، حميد گاهي نيمه شبها، دزدانه به اتاق طبقه بالا مي رفت و ميخوابيد، با بچه ها اصلا" ارتباطي نداشت ، حاج آقا سعي مي كرد بيشتر به نوه هايش برسد و نقش پدر و پدربزرگ را يكجا بازي كند. چند ماهي گذشت، در يكي از روزهاي زمستاني، صبح كه بهمن از خواب بيدار شد از تب و سرف مي سوخت، درست يك كوره مذاب شده بود. شوكا براي اينكه به پدرشان يادآوري كند كه بچه هايي هم دارد به بهمن گفت:
    - عزيزكم ، برو بالا به بابت بگو پنج تومن بده برم دكتر!
    بهمن از پله ها بالا رفت بابا در بستر مشغول عشقبازي تلفني بود.
    - بابا بابا، مامانم گفت پنج تومن بده برم دكتر! تب دارم!
    حميد ، تلفن را قطع كرد، خشمگين با مشت به سينه بهمن كوبيد:
    - گمشو!
    بهمن تعادلش را از دست داد و از دوازه پله بسوي كف حياط سقوط كرد. صداي سقوط كودك هفت ساله، شوكا و حاج خانم را وحشتزده به پاي پلكان كشيد، خون از دماغ بهمن بيرون ميجهيد. شوكا بچه را بغل زد و خانم جان با آن تنه سنگين دنبال دستمال مي دويد.
    - چي شد پسرم، چرا از پله ها افتادي؟
    - بابام منو هل داد!
    ضربه سهمگين تري به كمر شوكا خورد.
    - چرا ؟ چرا؟
    - بابام داشت با تلفن حرف مي زد... ناراحت شد!
    شوكا فرياد كشيد:
    - با همون زن لاله زاري؟
    حميد از پله ها پايين آمد. خشم و جنون چهره اش را زشت و ترسناك كرده بود. شوكا برابرش ايستاد، دستهايش را بطرفين پله گرفت يك قيام آشكار و خطرناك!
    - حق نداري از اين خونه بري تا تكليفمو روشن نكني!
    اين قيام زني بود كه پس از سالها تحمل ظلم و ستم و تحقير، شكل گرفته بود. حميد، دستهاي قدرتمندش را در هوا بلند كرد و دو كشيده محكم به گوش شوكا نواخت.
    - تو كلفت ننه و بابامي! زن من نيستي، هر گوري مي خواي برو...
    خون از دماغ شوكا هم فوران مي زد.... اما همچون سد نفوذ ناپذيري راه را بر عاشق قديمي اش بسته بود:
    - تو منو به اين روز انداخت! يادت رفته كا دوبار ترياك خوردي تا زنت بشم! تف به روت بياد!
    حميد بطرف شيشه هاي شير بچه ها دود كه گوشه حياط خانه جمع شده بود. شيشه ها را برداشت و هر كدام را با ضرب به سرو كله شوا مي كوبيد، خون و شير، سرخي و سپيدي باهم آميخته مي شدند اما صداي اعتراض شوكا قطع نمي شد!
    - نامرد ! بيشرف! منو غريب گير آوردي؟
    حاج خانم فرياد مي كشيد: بس كنيد! بس كنيد!
    حالا شوكا پوشيده در موج خون و شير روي زمين افتاده بود و حميد از خانه گريخته بود. هادي پسر بزرگ شوكا، بسمت مادربزرگش رفت :
    - مادر بزرگ، من بابامو ميكشم!
    و بهمن روي مادرش افتاده بود و فرياد مي كشيد:
    - من دكتر نميرم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 19

    خانه تبریزی ها از بوی تلخ و سوزنده یک دعوای زشت و شوم خانوادگی انباشته بود. سکوتی که بر فضای خانه سایه انداخته بود بدتر از هر سر و صدای اعصاب شکنی همه را آزار می داد. خانم جان با همه تجربه های زندگی دور و درازش تلاش می کرد تا فاجعه را از چشم حاج آقا پنهان کند.
    _ شوکا! هیچی به حاج آقا نگی ها؟ بچه ها هم همینطور!
    شوکا سرش را در میان دو دست گرفته و آهسته و آرام اشک می ریخت.
    _ برا اینکه خال به چشم و ابروی نور چشمیت نیفته! ماها هیچ؟!
    _من می خوام!...
    _ نه!...
    خانم جان درمانده و پریشان گفت:
    _ خواهش می کنم!
    این اولین باری بود که پس از سالها، خانم جان بجای صدور دستورات اکید از شوکا خواهش می کرد.
    _ تو را خدا وقتی حاج آقا اومد خوته تو از اتاقت بیرون نیا!...
    غروب حاج آقا آمد، آرامش سنگینی که بر خانه سایه انداخته بود آن مرد هوشمند تبریزی را نگران کرد.
    _ بچه ها کجان خانم؟
    _ دارن بازی می کنن.
    _شوکا کجاس؟
    _سرش درد می کرد رفت اتاقش بخوابه!
    حاج آقا راه افتاد. هادی و بهمن روی پله های راهرو نشسته بودند و سر بهمن با دستمالی بسته بود.
    چه بلائی سرت اومده بهمن؟ چرا دستمال بستی سرت؟
    خانم جان که پشت سرحاج آقا می آمد پاسخ داد:
    _ زمین خورده .
    _ چه جوری بچه جون! چه جوری زمین خوردی؟
    _ بابا بزرگ! از پله ها افتادم.
    _ برو بگو مادرت بیاد اینجا.
    خانم جان نگران شد:
    _ چقدر پیله می کنی مرد؟ خوب سرش درد گرفته، خوابیده!...
    پیرمرد بوی فاجعه را می شنید. بنظر می آمد که ابری سیاه و فشرده بر سر خانه خیمه زده و سیاهی و تیرگی جلو خورشید زندگی را سدکرده است از پله ها بالا رفت و در اتاق عروسش را کوبید.
    _ بله حاج آقا!
    شوکا سرش را پائین انداخته بود تا دهان ورم کرده اش را از حاج آقا بپوشاند.
    _ سرتو بلندکن!
    شوکا سرش را بلند کرد. صورتش بی رنگ بود، حلقه های کبودی روی پیشانی و دور لب و دهانش از دور فریاد می زد که مرا له و لورده کرده اند. فقط چشمان درشتش هنوز با آن همه اشکی که ریخته بود بنظر زنده می آمد. بقیه اجزا تن و بدن این زن در چند ساعت لاغر و نحیف شده بود. حاج آقا با دیدن این منظره فریاد زد :
    _ توی این خونه چی داره می گذره؟
    خانم جان سکوت کرده بود. حاج آقا هادی را صدا زد:
    _ هادی! چه بلائی سر مادر و برادرت اومده ؟
    هادی پسر شجاع و دلیری بود از اینکه مجبور به سکوت شده بود خودش را می خورد. او حتی تصمیم گرفته بود پدرش را بخانه راه ندهد.
    بابام اولش بهمن را از بالای پله ها پرتش کرد پایین! بعدش با شیشه شیر زد تو سر مامانم!....
    حاج آقا لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدای یک رییس دادگاه بهنگام قرائت حکم قطعی گفت :
    _ از امشب حمید دیگه تو این خونه نمی آد!
    خانم جان خواست وساطت بکند.
    _حاج آقا! می خوای آبروریزی راه بندازی؟
    حاج آقا صدایش را بلندترکرد .
    _ مگه آبروئی هم مونده که بریزه؟
    بعد نگاهی به خانم جان افکند که لرزه بر تنش انداخت.
    بذار بگم که تو این پسره را خراب کردی. تو باعث و بانی نابودی زندگی این دختره مظلومی تا اومدم حرف بزنم همه گناها رو اند اختی گردنش... ببینم اگه یکی از دامادات این بلا را سر دخترت آورده بود باز هم سکوت می کردی؟
    بعد خیلی محکم و با قدرت خطاب به شوکا گفت :
    _فردا می ری از حمید پدرسوخته شکایت می کنی! همین پشت دانشگاه جنگ شعبه دادسراس!...
    خانم جان خواست دوباره وساطت کند. شکایت زن از شوهر در خانواده تبریزی بی سابقه بود . فردا درو همسایه چه می گویند!... تمام ملاحظات خانم جان حفظ آبرو و ترس از لیچار بافی همسایه ها بود و به همین دلیل هم روی بسیاری از حوادث تلخ که می توانست در آغاز مهار شود را می پوشاند تا اینکه روزی آن حوادث بصورت سیلی بنیان کن ، تمام حیثیت و آبروی خانواده را با خود ببرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ حاج آقا! فردا در و همسایه چی می گن؟
    _ بدرک! هرچی می خوان بگن! من برا اصل خانواده م نگرونم تو بفکر حرف در و همسایه ای؟ مگه زندگی خودشون چه جور می گذره؟ در چاه زندگیشون را بردار، بوی گندش عالم و آدمو خفه می کنه!...
    حاج آقا تلخ وگزنده ، از پله ها پایین آمد و زنجیر پشت در خانه را انداخت تا حمید نتواند در را باز کند و شام نخورده به بستر رفت.

    ساعت یک بعد از نیمه شب، صدای چرخیدن کلید در قفل در خانه بلند شد. جز سه بچه شوکا، بزرگترها بیدار بودند. زنجیر پشت در نمی گذاشت حمید وارد خانه شود. خانم جان به التماس افتاد.
    _ نصف شبی آبرو مون می ره! هرکاری دلت خواست فردا بکن!...
    حاج آقا سکوت کرد.
    حاج خانم زنجیر در را برداشت، حمید پشت در ایستاده بود.
    خانم جان بی اختیار پرسید:
    _ خداجون! چه بلائی سرت اومده؟
    سرو صورت حمید با حلقه های کبود پوشیده شده بود.کت و شلوار آلمانی اش به تن پاره پاره شده بود. موها ژولیده و خون گوشه لبش دلمه بسته بود.
    خانم جان نالید :
    _کدوم پدرسوخته ای بچه مو اینجور لت و پارکرده؟

    آنشب حمید، مانند هر شب با سبدگلی، امیدوارتر از شبهای دیگر، در خانه رویا را بصدا در آورد: (( عزیزم کار تموم شد!... چنان زدمش که ناچاره فردا جل و پلاسشو برداره بره خودشو گم و گورکنه! ... بیا یه جشن حسابی بگیریم!.... مردم ازخوشی!...))
    رویا رقص کنان او را بسر میز شام کشید... بسلامتی! بسلامتی! هنوز کله های پرباد شان آنقدرگرم نشده بود که زنگ در خانه بصدا درآمد. رویا بیدرنگ متوجه خطرشد. او مرد دیگری را هم با سنت همه رقاصه ها، یدک می کشید که تصادفا آن مرد قصاب گردن کلفتی بود که وقتی نفس کش می طلبید، حریفی برابرش قد علم نمی کرد. مرد قصاب از چند وقت پیش متوجه ار تباط مشکوک رویا با جوان خوش دک و پزی شده بود و بدنبال فرصتی می گشت تا مرد تازه وارد را ادب کند. رویا می دانست که اگر در خانه را باز نکند مرد قصاب در را با لگد از جا می کند... در خانه باز شد.
    _چیه؟ چه خبرته؟ مهمون دارم! آ بروریزی نکن!
    مرد قصاب که رگ های گردنش از شدت خشم و مستی برآمده و متورم شده بود باتفاق دو نفر از دوستان وارد حیاط خانه شد. حمید از پشت پنجره هجوم آن سه مرد غول و عصبی را تماشا می کرد و از پایان کار دچار وحشت شده بود. مرد قصاب در برابر اعتراض های رویا نفس کش می طلبید.
    _ مهمونتو دیدم! می خوام یک کمی ادبش کنم!....
    و سپس به همراه دو نفر دوستانش ، با دست به سینه رویا کوبید و او را از سر راهش کنار زد.
    _ آقا جیگول، خوش اومدی! نوش جون!
    آن سه نفر چون توفانی از سه سوی اتاق بر سر حمید ریختند، یکی لباسش را پاره می کرد، دیگری ساعت مچی طلا و خودنویس طلایش را ازدست و بغلش بیرون می کشید و سومی او را زیر مشت و لگد گرفته بود و رویا از ترس دخالت همسایه ها صدایش را پایین گرفته و التماس می کرد.
    بسشه دیگه،کشتینش!... فردا عکساتون به عنوان قاتل تو روز نومه ها می افته...
    سرانجام حمید را با لگد وکشیده ، و درحالیکه خون از لب و دهانش بیرون می زد ازخانه رویا، مانند کیسه زباله ای به بیرون پرتاب کردند.
    _ برو پیش مامان جونت آقا جیگول...
    حاج آقا از شنیدن سر و صدای خانم جان که داشت خودش را می زد جلو درآمد...
    همینکه حمید را دید از ته دل گفت :
    _جل الخالق!... صبح زن معصومتو زدی، شب جوابشو گرفتی؟ تازه خیال کردی تموم شد؟ فردا باید بری دادگاه جواب بدی! کپه یقلی!... حالا برو بالا، ولی از فردا دیگه جات تو این خونه نیست ! فهمیدی چی گفتم؟
    شوکا از پشت پنجره به مردش که مانند انار آب لمبو شده، لهیده و در هم فرو رفته بود نگاه می کرد! خدایا! این همان محبوب من، عاشق من، پسر شیک و مرتب خیابان آذربایجان است که دوربین گرانقیمت عکاسی بر دوش، چشم و دل او را هدف گرفته بود!...

    جنون عاشقی برسر این مرد چه آورده بود... او حتی در همان حال هم غم حمید را می خورد و دلش می خواست می رفت و از سر زخم هایش خون های مرده را می شست ،گرمش می کرد و به او دلداری می داد. اما غرش های سهمگین و اعمال جنون آمیزی که صبح مرتکب شد هرگز نمی توانست فراموش کند. نگاه شوکا پر از درماندگی بود...
    زندگی پس از یک دوره کوتاه روشنی، دوباره دریچه نور را به روی او و فرزندانش بسته بود. چرا این مرد با او اینگونه رفتارمی کند؟ او ده سال جوانتر از آن زن رقاصه و زیبا تر از اوست، چهره اش در آن سن و سال هنوز از لطافت موج می انداخت و هر رهگذری را به تماشا می کشید. نجابتی که به رنگ قشنگ و ملایم آبی، او را در خود گرفته بود همه را مجذوب می کرد. تحملش در برابر بی وفائی های عاشق قدیمش کوه را هم ازخشم می ترکانید.

    حکم حاج آقا تجدید نظر نمی پذیرفت. رو به پنجره اتاق شوکا کرد وگفت :
    _ یادت نره! صبح می ری ازش شکایت می کنی! این کپه یقلی باید بدونه که مملکت قانون داره ، از آدم حساب و کتاب پس می کشن! نمی شه زن و بچه تو له و لورده بکنی و از معرکه قصر در بری!...

    صبح زود، شوکا با چهره ای درهم رفته ، غممی بسنگینی کوه بردوش و افسرده و رنجور از جفای مردش، مقابل میز بازپرس ایستاد. نمی دانست چرا صدای احمد نخستین مردی که او را عاشقانه می خواست در گوشش پیچیده بود. این حمید خوشگله، بچه خیابان آذربایجان نمیتونه برات شوهر خوبی باشه! و حالا او آمده بود تا از همین شوهر شکایت کند. مصیبتی از این بدتر نمی شد!...

    از بخت او و بدبختی حمید بود که بازپرس پرونده جوانی تازه استخدام و بسیار احساساتی بود و هنوز مانند بقیه همکاران تجربه دیده اش بر اثر تماشای حوادثی از این دست، واکسینه نشده بود. وقتی مامور رفت و حمید را به داد سرا آورد، بازپرس نگاهی به سر و روی کتک خورده حمید انداخت و سرش داد کشید.

    _ منم جای این خانم بودم خدا را هزار بار شکر می کردم که زودتر حکمش را اجرا کرد. هرچه به قد و قواره ت نگاه می کنم می بینم مردی بشکل و قیافه تو نمی باید خودش را آلوده کارای کثیفی بکنه که در شان و منزلت یه مرد نیست... خیال می کردم با یکی از اون بابا شمل ها روبرو می شم!....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _متأسفم آقا!... اشتباه کردم!...
    شوکا به چهره حمید، نگاهی اند اخت... آ یا این مرد همان است که دوبار برای ازدواج با من خود کشی کرد؟ بارها مقابلم می ایستاد و می گفت: تو آفتابی و من آفتاب پرست! وحالا آفتابش را زیر لگد می گیرد؟... منکه جز خدمت بخودش وخانواده اش کاری نکردم و نمی کنم! در یک لحظه دو نگاه یکی ظالم و دیگری مظلوم تلاقی کرد. انگار که حمید می گفت : آفتاب من! تو خیال داری منو به زندان بیاندازی؟... دل شوکا در سینه می لرزید، مهربانی اش بین همه ضرب المثل بود. زنی که حتی مورچه ای را لگد نمی کرد، حالا باید محبوب و معبود و پدر بچه هایش را زندانی کند؟ نه این کار از من برنمی آ ید.
    یکمرتبه وسط حرف های بازپرس دوید...

    _ آقا زندونیش نکنین!... مادرش پشت در واساده! بچه هام فردا که بزرگ شدن از من می پرسن تو با این قلب مهربون چطور حاضر شدی بابا مونو بندازی زندان؟... ازش تعهد بگیرین که دیگه از این کارا نکنه!...

    بازپرس جوان، شگفت زده شوکا را تماشا می کرد...گذشت و ایثار زن ایرانی دریا، دریاست!... یادش آمد که مادر خودش هم لگد پرانی های پدرش را همیشه می بخشید، کاری که در آنسوی کره زمین ، هیچ زنی زیر بار انجامش نمی ررود!...

    بازپرس بی اختیار از روی صندلی اش به احترام شوکا و مادر خودش بلند شد.
    _ خانم! این همه ایثار و گذشت واقعا قابل تحسینه! حیف شما مادران خوب و فداکار ایرونی نیست که یه چنین موجوداتی را به اسم مرد تحمل می کنین و اونا را بزرگوارانه می بخشین؟
    بازپرس از حمید یک تعهد سفت و سخت گرفت. تکرار حادثه بدون رضایت یا عدم رضایت شاکی، مساویست با رفتن به زندان.

    وقتی از در خارج می شدند حمید با شرمندگی گفت:
    _ آبرومو خریدی!
    شوکا پاسخ داد :
    _ من آبروی عشقمو خریدم!...


    * * * * * * * * * * * * * * * *


    زندگی به شکلی نه چندان صمیمانه اما دوباره در خانه حاج آقا آرام گرفت، لکه های سیاهی که حمید بر قلب شوکا انداخته بود به آن زودی پاک شدنی نبود. التماسهای خانم جان، گذشت فداکارانه شوکا، حمایت بی چون و چرای حاج آقا و تعهدنامه حمید، آرامش گریخته را به خانه باز نمی آورد. سه چهار هفته ای حمید، شبها زودتر به خانه می آمد اما هنوز اتاق زن و شوهر از هم جدا بود، با هم خیلی رسمی حرف می زدند. شوکا که رنج ها و دردهای کودکی اش را به فراموشی سپرده بود دوباره دفترچه زندگی اش را مرور می کرد اما آن رنجها، جسمانی بود. داغ می شد، جای داغ و درفش خانم جان پوست می انداخت، خشک می شد و با دست زمان می رفت و چیزی بر جا نمی گذاشت اما رنج ها و ستم هایی که مرد محبوبش، پدر بچه ها بر سر و رویش می ریخت جای زخمش عمیقا بر جای می ماند ولی وقتی به سه فرزندش که چون سه دسته گل ، در فضای خانه عطرافشانی می کردند، نگاه می کرد، کمی آرام می گرفت. وجود و حضور آن بچه ها ، تنها نسیمی بود که بر زندگی اش می وزید و آرام آرام غصه ها را از روی دلش می برد و هر بار بعد از یک حادثه شوم و نامنتظر، دوباره سطح قلب مهربانش را از غبار تیره خشم ، پاک می کرد.

    شوکا سعی کرد جای لکه ها و زخم هائی که حمید بر سر و رویش گذاشته بود نادیده بگیرد اما حمید چنین نبود. او مانند بسیاری از همنوعانش از هرچه منع می شد بیشتر می طلبید. حاج آقا و شوکا و اصرافیان می خواستند که رویا را در صندوقچه فراموشی بگذارد و صندوقچه را به آب رودخانه نیل بسپارد. او، در عشق به رویا از جاده های نام و ننگ گذشته و رسواییها را مانند شربتی گوارا می نوشید!... صد البته که رقاصه کاباره ها و کافه های تهران با حیله گری ها و افسونگری هایشان او را با جاذبه ای مغناطیسی بسوی خود می کشید و حمید حس می کرد بی حضور این زن، مرده ای بیش نیست.






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    یکروز بعد ازظهر حمید بخانه آمد. لباسش را با شتاب تغییر داد ساکش را برداشت و جلو درگفت :
    _دارم می رم شهرستان! طلبی دارم همینکه وصولش کنم برمی گردم!

    شوکا داشت خودش را آرام می کرد. فاجعه را پشت سرگذاشته و امیدوار بود که بزودی فاصله ای که بین او و حمید پدید آمده کوتاه شود اما دلش راضی نمی شد، غریزه زنانه اش به او هیچوقت دروغ نگفته بود. هنوز ده دقیقه ای از خروج حمید نگذشته بود که تلفن بصدا درآمد. شوکا گوشی را برداشت صدای رویا بود که گستاخانه با او حرف می زد:

    _ چی شد؟ حمید راه افتاد؟
    شوکا صدای گستاخ و تند و تیز رویا را شناخت.
    _ بله خانم داره می آد، کجا میرین؟
    _ تاچشمت کورشه!...کجامی ریم؟ داریم می ریم ماه عسل ! عقدکردیم خیالمون راحته! وقتی برگشتیم تو دختر دهاتی را می فرستیم همانجا که بودی ! ...اسمش چی بود؟ آها... چایجان.
    شوکا به زحمت جمله ای که راه گلویش را بسته بود بر زبان آورد:
    _ فکر نمی کنی حمید سه تا بچه داره ، یه روز برمی گرده پیش زن و بچه ش؟
    _ نه!... بیاد پیش تو دختر دهاتی بمونه؟... ما عاشق همدیگه ایم ، بگم حمید بمیر، فورا دراز می کشه! وراجی موقوف! بگو راه افتاد یا نه؟
    _ خوش بگذره !...

    شوکا گوشی را گذاشت، دوباره تب و لرز!... دوباره زندگی او که داشت آرام می گرفت دچار توفان بلا شد... (( آخه چرا؟ منکه سراپا ایثارم!... منکه سه تا بچه مث سه تا دسته گل بهش هدیه دادم؟ منکه حداقل پانزده سال از این زن جوانترم؟منکه نگذاشتم بره زندون؟ واقعا به قول اون آقای بازپرس حیف ما زنها نیست که این نامردا را بازهم می بخشیم و از گناهشون می گذریم؟ ))

    شب هنگام حاج آقا پرسید:
    _ شوکا! حمید نیومد؟
    _ اومد ولی رفت سفر! می گفت دنبال طلبش می ره!...
    حاج آقا سری به افسوس تکان داد.
    _ کپه یقلی دروغ می گه!... خبرشو برام آوردن! باز با همون لاله زاری رفته!...
    بعد رو به خانم جان کرد و گفت:
    _ خانم! دیگه تصمیم برگشت نداره! حمید برا همیشه تو دلم مرد !... دیگه هم اجازه نداره پاشو تو این خونه بذاره! از میکروب حصبه و وبا بدتره! بچه هاشو آلوده می کنه! من سه تا دختر دارم حالا شدن چهار تا! شوکا دیگه زن حمید نیست، دختر منه! خونه جدیدی که می خوام بخرم به اسمش می کنم تا بچه هایش بزرگ بشن!...
    خانم جان با شنیدن این جمله آخری، مانند گلوله ای در خود پیچیده شد. درست شنیده بود؟ حاج آقا می خواهد خانه ای برای شوکا بخرد!... اگر تمام طاق آسمان را روی سرش خراب می کردند بهتر بود تا شنیدن این خبر!... شوکا نیز دست کمی از خانم جان نداشت. درست در لحظاتی که درها به رویش بسته می شد، دری به رویش می گشودند، همچنانکه به محض احساس آسایش، فاجعه ای از راه می رسید. زندگی او چون صفحه ساعت مدام بین یک و دوازده در گردش بود.
    خانم جان نتواست سکوت کند.
    _ یعنی تو این اندازه در حق پسر ارشدت بی انصافی؟ خیلی از مردا دو تا زن می گیرن!
    حاج آقا سری تکان داد.
    _ پس بگذار اصل قضیه را برات بگم! پسر ارشد بنده و جنابعالی، چهار تا فرش دورویه که برا صادرات خریده بودم، یواشکی به چهل هزار تومن فروخته و با اون زنیکه رفته عیاشی، باز هم می گی پسر ارشدم و فلان و بهمان؟!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوکا حالا در برابر حوادث فاجعه آمیزی که عاشق سابق و پدر بچه هایش بر سرش می آورد به نوعی بی تفاوتی رسیده بود. عشق و نفرت در ذهن و ضمیرش در جدال بودند هیچکدام به پیروزی ، نمی رسیدند. اصلا از حمید دست شسته بود. خودش، زن بودنش، احساسی که هر زن جوان سی ساله نسبت به مرد خودش دارد، همه چیز را فراموش کرده بود. او حالا مادری بود با سه فرزند که به جانش بسته بودند. مساله اصلی او در زندگی دیگر تمناها و خواسته های خودش نبود، موضوع اصلی، زندگی بچه هایش بود.
    حمید بعد از چهل روز غیبت، در یک بعد از ظهر بخانه برگشت، تصادفا شوکا در خانه را برویش باز کرد. انگار مرد غریبه ای پشت در بود.
    _من برگشتم !
    شوکا فقط نگاهش کرد.
    _می خوام برم دوش بگیرم.
    بازهم سکوت!...
    _ میتونم خواهش کنم به حاج آقا نگی من برگشتم.

    حمید یکسره بی آنکه از حال بچه هایش بپرسد یا بخو اهد که آنها را ببیند به طبقه بالا رفت. از چشمانش هنوز جنون عاشقی می بارید.
    شوکا دوباره در برابر معمای تازه ای قرار گرفته بود. این مرد را چه می شود! ...اگر آن زن عروسی کرده چرا با او بخانه اش نرفته! چرا با او زندگی نمی کند. آیا بین آنها شکرآب شده؟ آیا رویا به او دروغ گفته بود که با حمید ازدواج کرده و به ماه عسل می رود؟...
    خانم جان دوباره بخواهش افتاد.
    _ تو رو خدا به حاج آقا نگو که حمید برگشته خونه!.... بذار چند روزی بگذره خودم ترتیبشو می دم.
    هر روز خانم جان ، سینی غذای دست پخت شوکا را برمی داشت ، بسختی از پله ها بالا می رفت ، مدتی با حمید پچ پچ می کرد و پایین می آمد.

    دوره انزوای حمید در طبقه سوم خانه طولانی می شد. چرا حمید از خانه بیرون نمی رود؟ چرا آن رقاصه گستاخ نمی آید که او را خرکشان با خودش از این خانه بیرون ببرد؟ از طرفی پچ پچ های خانم جان و حمید او را مشکوک کرده بود. این مادر و پسر چه می گویند؟ در همین روزها بود که خانم جان آنفولانزا گرفت و بستری شد و در همان حالت تب و درد استخوانی از شوکا خواهش کرد که خودش غذای حمید را به طبقه بالا ببرد. شوکا نه زندانبان بود و نه بی رحم و عاطفه! او هنوز هم حمید را بچشم روزهائی نگاه می کرد که عاشقانه در او می آویخت و روزی هزار بار تقاضای ازدواج می کرد. دو سه روزی بود که شوکا سینی غذای حمید را پشت در می گذاشت و بسرعت دو پله یکی به طبقه پایین برمی گشت اما یکروز وقتی سینی غذا پشت در می گذاشت ، حمید در را بازکرد وگفت :
    _ منو نمی بخشی؟
    شوکا شانه هایش را بالا انداخت و برگشت به طبقه پایین اما این جمله کوتاه تا شب مانند مرغ کوکو، سر ساعت در ذهنش تکرار میشد. منو نمی بخشی؟... حمید دریای بیکران مهربانی های شوکا را خوب می شناخت و پیش خودش می گفت. بالاخره ، یه روز یخ سکوتش می شکنه!... شوکا یکروز به خودش گفت . نکند حمید از آن زن سر خورده و دارد در خانه عشق قدیمی اش را می زند... اگر در را برویش باز نکند، دوباره راهی خانه دیگری می شود...

    فردای آن روز شوکا متوجه یک اتومبیل جیپ شد که از صبح جلو خانه شان پارک کرده بود. دو مرد جوان از پشت طلق در جیپ چشم از در خانه حاج آقا برنمی داشتند. وقتی دید هر روز این جیب از اول صبح جلو خانه پارک می کند، نگران شد. نتوانست طاقت بیاورد. رفت جلو در اتومبیل جیپ.
    _ آقا شما اینجا چیکار دارین؟
    _ شما خانم حمید هستین؟
    _ بله!
    _ خانم ما حکم جلبشو داریم!... می دونیم تو خونه قایم شده، بهش بگین صد سال هم بگذره ما همین جا نشستیم!....
    _ خوب چیکار باید بکنه؟
    _ بیاد بریم اداره آگاهی! تکلیفشو روشن کنه!...
    رنگ از روی شوکا پرید، کافیست حاج آقا بفهمد که مامورین با حکم جلب حمید، جلو در خانه کمین کرده اند.
    شوکا ناچار به طبقه بالا رفت.
    _ باز هم که دسته گل به آب دادی؟
    حمید از پنجره طبقه بالا مامورین را دیده بود.
    _ یه چک دارم نمی دونم چکارش کنم! شوکا کمکم کن! نمی خوام جلو بچه هام منو دستبند بزنن...
    این جمله آخری قلب شوکا را به درد آورد. سیلاب نفرت ناگهان در رگهایش متوقف شد و مثل همیشه شد فرشته نجات. رفت و با مامورین حرف زد.
    _می تونم با شما بیام اداره آگاهی؟... شاید راهی پیدا کردیم.
    همراه با مامورین جلب به اداره آگاهی رفت. جلو در اداره آگاهی مرد بلند قدی با سبیل های برگشته خاکستری رگ سینه به سینه اش شد و از مامورین پرسید :
    _این خانم کیه؟ چرا طرفو نگرفتین؟...
    _زن طرفه!... اومده یه جوری قضیه را فیصله بده !
    مرد نگاهی به سراپای شوکا انداخت.
    _ تو واقعا همسر اون کلاهبرداری؟
    شوکا شرمنده شد و مرد ادامه داد:
    _ ولی شما که خیلی جوونین؟... پس آقا با مادرش اومده بود ماه عسل؟!...
    آن مرد، مدیر هتلی در شهرستان ساری بود و تعریف کرد که حمید با رویا همسرش بیست و پنج روز تو هتل لنگر انداخته بود. مرتبا ارد می داد، زنش هم عجیب بخور بود، برا صبحونه هم فسنجون می خواست. سر و وضعشون گول زنک بود. ما را هم با همه زرنگی رنگ کرد ! روز آخر یه چک بیست و پنج هزار تومانی داد و رفت ، اومدم از تهران وصول کنم بی محل بود. آدرسشو گیر آوردم،کسی تا حالا نتونسته از چنگ من در بره! ... شوکا چنان در کار نجات حمید از زندان بود که ماجرای ماه عسل شوهرش با رویا، کوچکترین حسادتی در او برنیانگیخت.
    _ آقا! من یه مقدار طلا دارم. بریم بازار قیمت کن ، بردار، بقیه ش هم قسط می بندیم، خیاطی میکنم، میدم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مرد نگاه عمیقی به سراپای شوکا انداخت و با لحن داش مشدیها گفت :
    _ سیب سرخ همیشه بدست چلاق می افته!... شما جای خواهر من یه لنگه ابروت می ارزه به صدتا از این نامردا!... قبول!...
    طلاها هشت هزار تومان قیمت گذاری شد و بقیه را هم قرار شد شوکا ماهی پانصد تومان بپردازد. مرد شهرستانی چک را بدست شوکا داد:
    _ بگیرش! می دونم مردی و ماهیونه پول منو حواله می کنی!
    وقتی حمید چک برگشتی اش را از دست شوکا گرفت، خم شد و دستش را بوسید.
    _ آبرو مو حفظ کردی!
    شوکا به اتاق خودش برگشت. پشت چرخ خیاطی با خودش حرف ها داشت ولی سعی می کرد بچه ها، اشک هایش را نبینند.
    همان شب حمید، قرآن بدست وارد اتاق حاج آقا شد...
    _ پدر! منو ببخش! گول خوردم. جبران می کنم.
    پیرمرد نگاه سرزنش آمیزی به خانم جان انداخت. (( پس تو دوباره این نامردو توی خونه راه دادی؟)) بعد رو به حمید کرد.
    _ برا من چرا قسم می خوری!...کار من و تو تمومه ،تو هرگز دیگه تو بازار و تو مغازه من برنمی گردی، به اندازه کافی آبروی خود تو بردی!... قرآن را بذار رو سرت و برو پیش زنت، شاید به حرمت قرآن از گناهات بگذره!...

    حمیددرخانه پدرماند، اما اجازه نداشت به بازار برود. بیکار و نان خور شوکا شده بود. زنی که شیشه های شیر برسرش شکسته بود حالا از درآمد خیاطی و گلدوزی و بافتنی، او و بچه هایش را زیر پر و بال گرفته بود و حتی برای یکبار هم آنهمه بی حرمتی ها و تحقیرها را به رویش نمی آورد. طوری رفتار می کرد که انگار حمید رئیس خانواده است و اوست که چرخ مالی خانواده را می چرخاند.

    شوکا تنها به فکر خودش و بچه ها نبود، به هرکس که می شناخت و به هرجا که فکر می کرد می تواند کاری برای حمید بیابد سر می زد، برای مردی سی و سه چهار ساله کار دولتی نبود اما سرانجام موفق شد برای حمید در اداره ریشه کنی مالار یا که به تازگی تاسیس شده بود، شغلی دست و پا کند. حمید به لطف همسرش حقوق بگیر شد. برادرش عباس روی تجارتخانه پدر آنچنان چنگ انداخته بود که حتی سهم قانونی حمید را هم نادیده می گرفت.

    * * * * * * * * * * * * *


    ماهها از آخرین جنون عاشقی حمید گذشته بود. بنظر دریائی می آمد که پس از یک توفان سخت , حالا به استخر بزرگی بدل شده است. بی هیچ موجی و جهشی!... شوکا دوباره برای او محبوبم، شیرینم! شده بود.
    شوکا دوباره در چشم او همان هیجده ساله مدیر کافه قنادی آناتول فرانس بود. حمید سعی می کرد عشق مرده را دوباره از زیرخاک خارج کند. او خوب می دانست که شوکا شبیه خارهای کویری است که به قطره آبی که از چشم آسمان ببارد جان می گیرد.

    حمید دوباره شده بود همان عاشق قدیمی!... باهمان قد و قامت بلند، جذابتر از هنرپیشه های فیلم های هالیوودی، موهای خاکستری بالای شقیقه اش جذابیت بیشتری به او می بخشید. در چشمانش بیزاری از ظلمی که بخاطر رقاصه لاله زاری بر شوکا روا داشته بود ، آشکارا دیده می شد.
    یکروز حمید مچ دست شوکا را در پنجه های داغ و گرمش گرفت:
    _ شوکا! مثل اینکه ما زن و شوهریم!...
    شوکا سعی کرد پنجه حمید را از مچ دستش بکند...
    _ زن تو، همون رقاصه س!... چرا نمی ری اونو ببینی!...
    حمید دست به اعترافش خوب بود.
    _ باورکن از ته دل پشیمونم! ازت عذر می خوام!... اشتباه کردم ! من فقط حمید توام!...
    اشک، سیلاب گونه از دو چشم درشتی که روزگاری ستاره شبهای عاشقی حمید بود فرو می ریخت. حمید، همسرش را در بغل فشرد... (( قسم می خورم شوکا!... اون زن برا همیشه رفت! باورکن!...))
    یکماه و نیم بعد میوه آشتی حمید و شوکا، شکوفه ای بود که در جسم هستی شوکا سر زده و می گفت: بهاری دیگر و تولدی دیگر!...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 16 نخستنخست ... 28910111213141516 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/