عاشقانه 7سخت رهایی زمن نهان گرانبار
اندوه این جدایی را
ایا کدام تیغ دو نیمه تواند کرد
که
درین راه
من گرانبار شایسته
و تو سبکبار بایسته .
هان ای نیام بیدار کدامین تیغ
برین آخته شفاعت من کن
که تمامی این اندوه حصّه ی من باد!
عاشقانه 7سخت رهایی زمن نهان گرانبار
اندوه این جدایی را
ایا کدام تیغ دو نیمه تواند کرد
که
درین راه
من گرانبار شایسته
و تو سبکبار بایسته .
هان ای نیام بیدار کدامین تیغ
برین آخته شفاعت من کن
که تمامی این اندوه حصّه ی من باد!
عاشقانه 8
چه خوبی ای زرد پی « آشیل »
که مرا به قله ی رفیع دوست رهنمون شدی
چه رحمت باز یافته ای .
چون از معبر باریک می گذشتم
دریافتم
که من
نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم
اما چون به سختان باز پس می نگرم
و معبد را ، فراز آشیانه عقاب می بینم .
بر آستان معبد سجده می کنم .
که :
من نخستین مردی نیستم که برین شکوه ره می یابم .
خدایا ،
اما
فرجامین زایر معبدم بشناس
از سرزمین اینه و سنگ او ، هر چه بود با عطش خویش
گام مرا
تا انتهای خاطره ی سنگ :
- جمع بزرگ هسته و گردش -
می برد .
و در بُعد منظومه های ذهنم
با هسته ،
ذره ،
گردش ،
پیوند می خورد .
و من
تا خویش را در آینه ی سنگ
با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم
او :
- سیال آن عطش -
در زیر پوستم
مدّ مدید شد .
از ارتفاع شیری شبگیر
رفتم ، تا دره های شام
و درعبور ، زاویه ی باز روز و شب
پشت حصار هستی
خمیازه های ممتد خورشید را ،
اندازه می گرفت .
همواره گام من
با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد
و ذهن را ،
در جست و جوی هستی
تا انتهای خاطره ی سنگ ، می بَرَد .
تا مرگ
تا کمال رهایی
باید گذشت
از سرزمین آینه و سنگ .
طرح
هر واژه ، یک پرنده ی آزادست .
اما به یاد ندارم
کی ، کی ، کجا
آویخته به شاخه ی فکرم
آوار یک قفس را ،
با گربه های مست
هدیه
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق .
می توانی تو و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.
پیشانی شکفته ی ...
دشت بزرگ ،
خورشید
از مشرق بلند تو می تابد
و گونه هات
چون قله های برفی مغرور
زرین صبح را به جلوه ی تابش می خوانَد
و موج موج زنبور های زرد :
- این اجتماع کوشش و تدبیر -
پرواز عاشقانه خود را
تا دره های مشرق آغاز می کنند .
ای حشمت طلایی کندو
با خانه های شش پر زربفت
در مجمع الجزایر شیرینی عسل ،
با رهنورد دشت
با تک سوار عاشق بی تاب
اینک اشارتی ...
صبح طلا شکفته دلاویز
تا امتداد « تبّت » :
- بام رفیع خاک -
تا جذبه های رفعت « کاتماندو »
تا سرزمین آیه و ایمان
تا بی گزند معبد « دالایی لاما » ی پیر
که
قصه ی نبوت می گوید
هر چند
این قصه را نهایت خود بی نهایتی است .
رؤیای من
ره می بَرَد
تا مرزهای پاک تبسم
- رنگین کمان نقره و مرجان -
ای کعبه ی اطاعت
از مُهر مِهر
پیشانی مرا
نقشی بزن
نقشی یاد آور غرور و اطاعت
و نکهت نهفته به شبگیر دشت را
در زیر پوست
در کوچه های تب زده ی خون
نازل کن .
بام رفیع :
پیشانی شکفته ی بانوی محتشم
تا کعبه اطاعت
زایر
با پای پر توان
خواهد راند
و
خواهد خواند
پیشانی شکفته ....
و این کلاف پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو .
می میرم این درنگ را
از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد
و تو ، چون موسی ،
از دریا خواهی گذشت
نهی پای و برهنه بازو .
تدبیر می جویم
و این کلاف
بر دیوار اتاقم تندیسی
از
« مبادا » ست .
تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت
به بارگاهت
که مرا بارده
که هیچ چیز ، چیزی به زیبایی تو نیست
و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند
مرا بخوان
به تبرّک معجزه ات .
در استوای آب
به انقطاع راه می بُری ای سیم ماهی
و به هنگام
خطی که تا جهان می شکافد.
هان ! دریای نقره
در کدام مرجان ، پنهان می مانی
گاه که وال ها در ژرفایند
و زوبین ها آب سپار .
در استوای آب می مانم و گوش ها ، تشنه ی ترّنُم .
کدام رود ، به کدام دریا
خطی که تا جهان می شکافد
می فریبد ؟
پندار پشت به خنکای ریگزار
آسمان مرا می نگرد
و منقار ، در هوای پلکم که نمی جنبد .
به تفأل می اندیشم
تیز پران ، ابرها را ، اگر به مشرق برانند ،
کدام دست نوازش
کدام آتشپا
مرا به جمله ی بی تاب ماندگان رانَد ؟
منظره
با آبشار می آیی و ،
در ساکن نمی پایی .
ای ارتفاع سبز
ای منطق وسیع
این مسافر لغزنده را
درنگی در خون ، نیست
بر بستر رودش فرو ریزد این لغزنده را
که چون گَرد ارتفاع برخیزد
هر فلس ، شتاب ذره دارد
و من ، در کف دستم ، خواهم شمرد :
شتاب های فلسی را
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)