صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #111
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن ! یه خرده بعدش گفت "
    _ حشمت رو که خاک کردیم و برگشتیم خونه ، همسایه ها رفتن و موندیم من و حکمت و بابام ! خونه عجیب خالی شده بود ! سه نفر از یه خونه رفته بودن ! دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت . خونه ساکت ، سرد و خالی !
    اما روزگار همیشه کار خودش رو کرده و میکنه ! برای ماهام کرد ! روزا و شبا اومدن و رفتن و از مادرم و عزت و حشمت فقط یه خاطره برامون مونده ! اما فکر نکنین یه خاطره خوب ا ! نه ! یه خاطره بد ! خاطره ضعف و ناتوانی ! یه مهر قرمز تو کارنامه زندگی !
    سه چهار سال گذشته بود . حکمت حدودا یازده دوازده سالش شده بود و منم دیپلمم رو گرفته بودم . یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، دیدم حکمت نیس ! از بابام پرسیدم حکمت کجاس ؟ گفت " بیا بشین کارت دارم " گفتم اول شما بگو حکمت کجاس ، بعدأ ! گفت " خونه همسایه هاس ." گفتم برای چی ؟! گفت " میخوام همینو بهت بگم دیگه ! بیا بشین ." رفته بغلش نشستم که گفت " ببین بچه جون ، تو خودت هنوز بچه ای ! کار و بار درست و حسابی م که نداری ! خیال کار کردنم که تو کله ت نیس ! منم که دیگه جون و قوه فعلگی رو ندارم ! امروز بیفتم خونه یا فردا ! این چند وقته خیلی فکر کردم ! دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم ! هم یه ثواب بزرگ کردیم و هم یه خاکی تو سر خودمون ریختیم " گفتم چه فکری ؟ گفت " این ممد آقا شاطر حکمت رو میخواد ! چند وقته که برای من پیغوم پسغوم می فرسته ! منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم ! خودش راضی یه ! یعنی میبینه که بالاخره یه سر و سامونی میگیره ! چه فایده داره که سوی چشمش رو از بین ببره و هی بره مدرسه و کاغذ سیاه کنه ؟! بالاخره ش چی ؟ دختر باید شوهر کنه یا نه ؟ اولش خودشم حالیش نبود اما یه خرده که باهاش حرف زدم ، فهمید ! الانم رفته خونه ممد آقا اینا و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه ! توام حرف بفهم ! اینجوری برای توام بهتره ! بذار اون طفل معصومم یه چیزی از زندگیش بفهمه !"
    یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه بابا جون شما میفهمین دارین چیکار میکنین؟! گفت " آره ! من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ! اینطوری دست و بال توام وامیشه و میتونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی !" گفتم اگه پیرهن پاره کردن که من از روزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده ! آدم اگه پیرهن شم پاره میشه ، خوب که یه خرده عقل و تجربه پیدا کنه ! این بچه هنوز دوازده سالش نشده ! شما میخواین بدینش به یه مرد چهل و خرده ای ساله ؟!! این عقله ؟!!

    گفت " اگه من باباشم و اختیارش دست منه که میگم باید زن ممد آقا بشه !" گفتم شما باباش هستی اما اختیارش دست شما نیس ! گفت " داری .... زیاد تر از دهنت میخوری ا !" گفتم شمام احترامت دست خودت باشه ! نذار چیزایی رو که یه عمر تو دلم سنگینی کرده بهت بگم ا ! گفت " بگو ببینم !" گفتم مرد حسابی خدا بهت چند تا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی ؟! یکی شونو که فروختی ! اون یکی شونم که از نداری ، درد کشید و صداش در نیومد تا مرد ! حالا نوبت این یکی شده ؟! اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن ؟!! مردم آرزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چند تا از این بچه ها داده ، یکی یکی شونو داری پخش و پلا می کنی ؟! گفت " اگه من بزرگ شماهام حتما عقلم به این چیزا میرسه ! تو برام بزرگتری نکن !" گفتم شما بزرگ ما هستی اما فقط از نظر سنّ و سال ! اگه فقط یه کوره سواد داشتی میتونستی بشینی و با انگشتات، حساب بدبختی هامونو بکنی !
    اینو گفتم با از جام بلند شدم که اونم بلند شد و گفت " کجا ؟!" گفتم میرم حکمت رو بیارم . گفت : اگه پات رو از تو اتاق گذاشتی بیرون دیگه منو بذار کنار !" بهش گفتم آخه من چی بهت بگم ؟! مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی ؟!یه روز سر کاری ، سه روز تو خونه ! اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمیتونی بدی ! گفت " مرده شور تو و اون پولت رو ببرن که دم به ساعت تو سر ما نزنی ش !" گفتم من دارم جون می کنم و کار می کنم و درس میخونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه ! اون وقت تو داری از سر خودت وازش می کنی ؟! دارم بهت میگم ، اگه حکمت از این خونه بره ، منم رفتم ! اون وقت خودت میمونی با یه هفته کار و سه هفته خونه نشینی !
    اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد آقا شاطر بود و با مادرش زندگی می کرد . از پشت شیشه درشون نگاه کردم و دیدم حکمت یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه و ممد آقام یه خرده اون طرف تر نشسته و یه کمربند هم گذاشته جلوش ! دیگه حال خودمو نفهمیدم و یه فشار به در دادم و رفتم تو که ممد آقا از جاش پرید و تا منو دید خندید و گفت " خوش آمدی عمو ..." که معطلش نکردم و زدم تخت سینه ش که چسبید به دیوار و رفتم جلو که حکمت پرید تو بغلم !
    دستش رو گرفتم و اومدم با خودم بیارمش بیرون که ممد آقا جلوم شاخ شد و گفت " کجا ؟!!" گفتم مرد بلانسبت حسابی ، خجالت نمیکشی ؟! این جای بچه تویه ! گفت " خیال بد که ندارم ! میخوام زن بگیرم !" گفتم این شوهر بکن نیس ! گفت " بده میخوام خوشبخت بشه ؟!" گفتم با کمربند ؟!
    تا اومد که جریان کمربند رو رفع و رجوع کنه که از تو اتاقش اومدیم بیرون و رفتیم طرف اتاق خودمون و تا رسیدیم حکمت زارزار شروع به گریه کرد ! نازش کردم و بهش گفتم چیزی نیس داداش ، تموم شد به خدا ! دیگه م تا به من نگفتی کاری نکن . گفت " آخه بابا گفته که من سربار توام !" برگشتم یه نگاه به بابام کردم و گفتم بابا بیخود گفته ! دیگه م از این چیزا نمیگه ! بعد برگشتم طرف بابامو بهش گفتم بابا جون یادت نره چی بهت گفتم ! حکمت باید دکتر بشه ! به ارواح خاک مادرم ! به ارواح خاک حشمت ، اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی و فرزندی رو میذارم کنار و هر چی از دستم بیاد انجام میدم ! یادت نره !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #112
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    داشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد آقا شاطر اومد پشت در اتاق مون و در زد و اومد تو و یه پشت چشم برای من نازک کرد و به بابام گفت " ممد آقا گفته یا اون امانتی رو بده یا پول رو برگردون !"
    تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده ! برگشتم و یه نگاهی به بابام کردم که اونم از تو جیبش یه پاکت دراورد و داد به مادر ممد آقا و اونم گرفت و رفت ! تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رو میخواستی چند بفروشی ؟! هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد ! بغلش کردم و نازش کردم که گفت " داداش من سربار توام ؟!" گفتم تو رو سر من جا داری ! گفت " آخه واسه تو سخته !" گفتم اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی ، دیگه داداشت نیستم !
    شک هاشو پاک کردم و بهش گفتم اگه میخوای همیشه دوستت داشته باشم ، اولاً درست رو خوب بخون و بعدشم همیشه هر اتفاقی که میافته به داداش بگو!
    طفل معصوم چه ذوقی کرد ! خندید و پرید بغلم و ماچم کرد ! دیگه م اون کجا ، حالا کجا ؟! همیشه درسش رو عالی خونده و همیشه م همه چیز رو به من گفته !
    " یه سیگار دیگه روشن کرد و دو تا پک زد و گفت "
    _یه ، دو سه سال گذشت . من دانشگاه بودم و حکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر آوردن که بیاین جنازه بابا تونو جمع و جور کنین ! اصلا باور مون نمیشد ! با یکی دو تا از همسایه ها دویدیم و رفتیم سر ساختمونی که داشت کار می کرد و دیدیم که یه گوشه ، جنازه ش رو خوابوندن و یه تیکه پارچه م کشیدن روش و چند تا مامورم اونجان و دارن گزارش مینویسن ! رفتم جلو و بغل جنازه ش نشستم و روش رو زدم کنار ! خودش بود ! صورت درب و داغون و خسته و رنج کشیده !
    از بابام دل خوشی نداشتم اما هر چی بود بابام بود ! یه آدم بی سواد که زنده بودن رو با نفس کشیدن اشتباه کرفته بود !
    پرسیدم چی شده ؟! گفتن از بالا ساختمون افتاده پایین ! گفتم چرا ؟! یعنی از عمله ها گفت صبح که اومد دو تا دونه حبه انداخت بالا و شروع کرد به کار کردن ! اون بالا سرش گیج رفت و افتاد پایین !
    فهمیدم جریان چی بوده ! این آخری ا ، هم تریاک می خورد و هم قرص ! هر وقت تریاک آشغال گیرش می افتاد ، قرصم می خورد که کمی نشئه گی ش رو جبران کنه !
    خلاصه با پول صاحب کارش جنازه ش رو ورداشتیم و خاک کردیم و یارو حقوق یه ماه شم اضافه بهمون داد و پرونده بزرگ خاندان ما بسته شد ! به همین راحتی !

    حق بیمای ، چیزی ؟!
    نصرت _ کدوم بیم برادر ؟! بابام اگه تو هفته میتونست دو روز کار کنه ، کلاهش رو می انداخت هوا !
    _ سریع بردین و خاکش کردین ؟! شکایتی چیزی ؟!
    نصرت _ به کی شکایت کنیم ؟ بعدشم همه شاهد بودن که بابام تریاکی و قرصی بوده !
    خلاصه موندیم من و حکمت ! اون موقع دور و ور بیست سالم بود ! تو بیست سال چهار نفر از خونواده م رو از دست داده بودم ! سه بار جنازه رو دستم مونده بود ! پرونده درخشانی یه ها !
    " اومد بقیه حرفش رو بزنه که از بیرون سر و صدا اومد ! یکی جیغ می کشید و التماس می کرد ! من و کامیار بلند شدیم و رفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تا مرد ، دست پسر بچه یازده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تو یه اتاق و پسره م هی زور میزنه و می خواد فرار کنه ! برگشتم به نصرت گفتم "
    _ چی شده ؟! این کیه ؟!
    نصرت _ چیزی نیس ! بیاین این طرف !
    " دوباره یه نگاه تو حیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه پیرزنا شده بود ! دوباره به نصرت گفتم "
    _ نصرت خان جریان چیه ؟!
    نصرت _ بگم ناراحت میشین !
    _ این پسر بچه رو آوردن اینجا چیکار ؟!
    نصرت _ آوردن بیسیرتش کنن دیگه !
    " اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم و دوتایی یه مرتبه پریدیم و کفشامونو پامون کردیم و دویدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره رو برده بودن !
    عوضی رفتیم تو یه اتاق دیگه و برگشتیم بیرون و رفتیم تو همون اتاق که چی دیدیم !! داشت حالم بهم می خورد !
    دو تا از اون مردا داشتن لباس پسره رو به زور از تنش در می آوردن و یکی دیگه شونم دهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه ! یه مرتبه خون جلو چشممرو گرفت و پریدم طرف شون و با مشت زدم تو صورت یکی شون و کامیارم یکی شونو گرفت و پرت کرد یه طرف و پسره رو بلند کرد و گرفت پشت خودش ! مردا جا خورده بودن که یکی شون از تو جیبش چاقو دراورد و کامیارم یه صندلی چوبی رو ورداشت و بلند کرد رو هوا و آماده بود که بزنه تو سرش که پرده رفت کنار و نصرت اومد تو اتاق و با تشر به یارو گفت "
    _ بذار تو جیبت اون گزلیک رو !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #113
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یارو یه نگاه به ما کرد و یه نگاه به نصرت و چاقو رو گذاشت تو جیبش و من و کامیارم دست پسره رو گرفتیم و آوردیمش بیرون و بردیمش دم در و تو کوچه که رسیدیم به پسره گفتم "
    _ خونه تون کجاس ؟
    " همونجور که گریه می کرد و دماغش آویزون بود گفت "
    _ چند تا کوچه بالاتر !
    " یه مرتبه نصرت همچین زد تو گوشش که خون از دماغش فواره زد بیرون و کامیارم یه چک دیگه از اون ور بهش زد و نصرت بهش گفت "
    _ اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت ، خودم سر تو گوش تا گوش می برم ! بدو گم شو خونه تون !
    " پسره مثل برق دویید و فرار کرد و پشت سرش نگاه نکرد که نصرت گفت "
    _ هر چند وقت به چند وقت یه پسر بچه رو گول میزنن و میکشونن اینجا و بلا ملا سرش میآرن و میندازنش تو کار !
    کامیار _ برای توام دردسر درست کردیم !!
    نصرت _ نه اتفاقا برعکس ! احساس کردم که هنوز یه خرده آدمیت توم مونده !
    _ به خدا شما خیلی آدم تر از خیلی هایی که ادعاشون میشه هستی نصرت خان !
    " یه نگاهی بهم کرد و خندید ."
    کامیار _ این یاروها رو چیکار می کنی ؟
    نصرت _ اینا که لاشخورای خودمونن ! فقط یه خرده پررو شدن !
    کامیار _ میخوای با همدیگه برگردیم تو ؟
    نصرت _ برای چی ؟
    کامیار _ که تنها نباشی .
    نصرت _ اینا کارشون پیش من گیره ! خیالتون راحت باشه .
    کامیار _ پس فعلا ما میریم ، کاری چیزی نداری ؟
    نصرت _ ا.، به امان خدا . بهم زنگ بزنین .
    کامیار _ میزنیم .
    نصرت _ راستی اون فامیل تون چی شد ؟
    _ پیداش کردین !
    نصرت _ خب به سلامتی ! کجا بود ؟!
    _ خونه یکی از دوستاش . میترا خانم حدس زد و بهمون گفت !
    " دوباره خندید ."
    _ یه تشکر بزرگ بهش بدهکاریم !
    نصرت _ همونکه پیداش کردین برای میترا مثل صد تا تشکره !
    کامیار _ خب فعلا خداحافظ .
    " دوتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین که یه پسر بچه دور و ورش میپلکید . نصرت خندید و گفت "
    _ مواظب ماشین تون بوده !
    " کامیارم یه دستی به سرش کشید و یه هزار تومانی داد بهش که چشماش برق زد و دویید رفت !
    دوتایی سوار شدیم و یه دستی برای نصرت تکون دادیم و با مکافات از تو اون کوچه باریک اومدیم بیرون . همونجور که داشتیم می رفتیم کامیار گفت "
    _ای بر پدر و مادر اصلی و فرعی گندم لعنت ! ببین به چه روزی ما رو انداختن ! چه چیزا باید با چشما مون ببینیم !
    _ اما چه حرف قشنگی زد نصرت ! باید شعرای حافظ و سعدی و بقیه رو دوباره معنی کرد !
    کامیار _ شایدم باید شعرای جدیدی گفت !
    " یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه و ماشین رو زدیم رو و پیاده شدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . مامانم اینا خوابیده بودن . منم رفتم تو آشپزخونه و ناهارم رو که برام گذاشته بودن رو گاز ورداشتم و یه خرده خوردم و رفتم گرفتم خوابیدم .
    ساعت تقریبا نزدیک ۷ بود که بیدار شدم . هوا داشت تاریک می شد . یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و از خونه رفتم بیرون .
    مامانم و عمه یه خرده جلو تر داشتن با همدیگه حرف میزدن . تا عمه م منو دید دویید جلو و بغلم کرد و تند تند ماچم کرد ! هی منو ماچ می کرد و گریه می کرد و تشکر !
    بعدش که یه خرده آروم شد گفت که گندم تقریبا وضعیتش رو قبول کرده ! خیلی خوشحال شدم . ازشون خداحافظی کردم و رفتم سراغ کامیار . نزدیک خونه که رسیدم ، دیدم صدای گیتارش میآد ! هر وقتی خیلی خوشحال بود یا خیلی ناراحت گیتار میزد . هم خوب میزد و هم خوب میخوند ! صدای بم و قشنگی داشت !
    آروم رفتم بغل پنجره اتاقش واستادم و بدون صدا یه سیگار روشن کردم و گوش دادم "

    یه دیواره ، یه دیواره ، یه دیواره
    یه دیواره که پشتش هیچی نداره
    تا که دیوار رو پوشیدن سیاه آبرون
    نمی آد دیگه خورشید از توشون بیرون
    " یه آهنگ از فرامرز اصلانی رو داشت ، میزد و میخوند ! شاید بگم از خودشم قشنگ تر میخوند !"

    یه پرنده س ، یه پرنده س ، یه پرنده س
    یه پرنده س که از پرواز خود خسته س
    گل بالش رو بستن دست دیروزا
    نمی آد دیگه حتی به یادش فردا


    " تکّیه م رو دادم به دیوار که گفت "
    _ میدونی ، امروز خیلی از خودم خجالت کشیدم !
    " موندم داره با کی حرف میزنه !"

    یه روزی خونه ای بود که تابستونا
    روی پشت بومش ولو میشد خورشید
    درخت انجیر پیری که تو باغ بود
    همه کودکی های مرا دید !

    " یه خرده وسطش آهنگ زد و دوباره گفت "
    _ فکر می کنی چند تا جوون باید فنا بشن تا چند تا جوون مثل من پولدار باشن و خوش بگذرونن ؟!
    " فکر کردم حتما یکی تو اتاقشه !"

    یه آوازه ، یه آوازه ، یه آوازه
    یه آوازه که تو سینه م شده انبار
    یه اشکی که میچکه ، رو گیتار
    به اینها عاقبت کی گیرد این کار

    یه مردابه ، یه مردابه ، یه مردابه
    یه مردابه توی تن از فراموشی
    یه چراغی که میره رو به خاموشی
    نگرداد شعله ور بیهوده می کوشی

    " یه خورده دیگه آهنگ زد و بعدش گفت "
    _ امروز خیلی ازت خوشم اومد وقتی یارو رو زدی !
    " تازه فهمیدم با منه ! رفتم جلو پنجره و گفتم "
    _ از کجا فهمیدی من اینجام ؟!
    کامیار _ حداقل اون ادکلن خوشبوت رو نزن که بوش همه جا رو ور نداره !
    _ یه خرده دیگه بزن کامیار !
    کامیار _ چی دوست داری برات بزنم ؟
    _ هر چی ! فقط بزن و بخون .
    " پردی نشست لب پنجره و شروع کرد به زدن ! آهنگ فرهاد خدا بیامرز رو زد ! قسمت اولش رو به قدری قشنگ اجرا کرد که فقط به پنجه هاش نگاه می کردم و لذت می بردم !"
    _گنجشکک آاشی مشی _ لب بوم ما نشین _ بارون میآد تو خیس میشیٔ !
    برف میآد گولهٔ میشیٔ _ می افتی تو حوض نقاشی _
    خیس میشیٔ _ گولهٔ میشیٔ _ می افتی تو حوض نقاشی
    " اینقدر قشنگ میخوند و قشنگ می زد که اصلا متوجه نشدم یکی پشت سرم واستاده !"
    _ کی میگیره فراش باشی _ کی میکشه ، قصاب باشی _ کی می پزه آشپزباشی _ کی میخوره _ حاکم باشی _

    گنجشکک اشی مشی


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #114
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " گیتار رو گذاشت رو پاش و گفت "
    _ سلام !
    " برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم گندم و شقایق پشتم واستادن ! یه مرتبه هر دو شروع کردن براش دست زدن که گفت "
    _ خب شقایق خانم ، یکی طلب ما !
    شقایق _ باید ببخشید به خدا ! چیکار کنم ؟! نمیتونستم به دوستم خیانت کنم ! اما شماهام که خیلی خوب پیداش کردین !
    " برگشتم و به گندم نگاه کردم . داشت منو نگاه می کرد که شقایق گفت "
    _ کامیار خان سرقفلی سیم کارت تون خیلی گرونه ها ! دقیقه ای یه زنگ میخوره و یه دختر خانم با صدای قشنگ حرف میزنه و شما رو میخواد !
    کامیار _ای بگم این مخابرات چطور نشه ! شماره خوابگاه دختران افتاده رو من ! میآن اونجا رو بگیرن ، اینجا رو میگیرن !
    شقایق _اگه اینطوره ، چطور اسم شما رو میگن ؟!
    کامیار _ از بس من جواب دادم و شماره درست رو بهشون گفتم ، دیگه با همه شون آشنا شدم ! اینه که گاه گداری یه زنگ میزنن و یه حالی از من میپرسن !
    " شقایق و گندم زدن زیر خنده که به کامیار گفتم "
    _ یکی دیگه بزن .
    " شقایق و گندم شروع کردن براش دست زدن که گیتار رو ورداشت و شروع کرد . آهنگی رو زد که من عاشقش بودم ."

    بوی گندم مال من ، هر چی که دارم مال تو
    یه وجب خاک مال من ، هر چی میکارم مال تو
    اهل طاعونی این قبیله ای مشرقی م
    تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ
    پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
    رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ
    بوی گندم مال من _ هر چی که دارم مال تو _ یه وجب خاک مال من _ هر چی می کارم مال تو
    نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
    تو آخه مسافری ، خون رگ اینجا منم
    تن من خاک منه ، ساقه گندم تن تو
    تن ما تشنه ترین ، تشنه یک قطره آب
    " به قدی قشنگ میخوند که وقتی تموم شد رفتم جلو و ماچش کردم که گندم گفت "
    _ساقه گندم ، خاکم لازم داره !
    " برگشتم دیدم داره منو نگاه میکنه . آروم بهش گفتم "
    _ تنها پیدا کردن حقیقت مهم نیست ! ظرفیت تحمل حقیقتم مهمه !
    " کامیار از لبه پنجره پرید پایین و گفت "
    _ بریم تو باغ . شب و موسیقی و دختر خانمای خوشگل چی کم داره ؟
    شقایق _ آقا پسرای خوش تیپ !
    کامیار _ نه ، یه آتیش و هیزم و یه کتری که توش چایی دم کنی !
    " چهار تایی خندیدیم و رفتیم وسط باغ و یه جا که درست وسط باغ یه آلاچیق بود و یه باربیکیو داشت آتیش روشن کردیم و کامیار رفت و از مش صفر یه کتری آب گرفت و اومد گذاشت رو آتیش و چهار تایی نشستیم ."
    شقایق _ این چند روزه که گندم پیش من بود خیلی از شماها تعریف می کرد !
    کامیار _ خدا سایه شو کم کم از سر ما کم بکنه این گندم خانم رو !
    شقایق _ شما رشته تحصیلی تون چیه ؟
    کامیار _ خدمات امور اجتماعی !
    شقایق _ چی ؟!
    کامیار _ ما از صبح راه می افتیم و فقط به دختر خانمها و مردم و اینا کمک می کنیم !
    شقایق _درامد هم داره ؟
    کامیار _ والله یارو گوسفند می دزدید و می کشت و گوشتش رو خیر و خیرات می کرد و می گفت گناه دزدی به ثواب خیر و خیرات در ! این وسط پوست و دنبه شم استفاده ما !
    " شقایق و گندم زدن زیر خنده "
    شقایق _ پوست و دنبه شما این وسط چیه ؟
    کامیار _ یه لبخند که بهمون میزنن ، اجرمون رو گرفتیم ! بی توقییم والله !
    شقایق _ اتفاقا منم یه دوست دختری دارم که اخلاقش همینطوریه !
    کامیار _ میره کمک پسرا !!؟
    شقایق _ نه بابا ! منظورم اینه که به مردم کمک می کنه !
    کامیار _ خب بگو بیاد با هم کار کنیم !
    " دوباره همه زدیم زیر خنده "
    شقایق _ شماها اصلا سر کار میرین جدی ؟!
    کامیار _ شعار ما تو زندگی اینه ، اول کار دوم کار ، سوم کار !
    گندم _ شماها که همیشه تو خونه این !
    کامیار _ خب میمونیم خونه که به کار شماها برسیم دیگه !
    شقایق _ کامیار خان شما چند سال تونه ؟
    کامیار _ یه سال از سامان بزرگترم .
    شقایق _ سامان خان چند سال شونه ?
    کامیار _ یه سال بعد از منه !
    شقایق _ خوب دوتایی تون چند سال تونه ?
    کامیار _ یه سال با همدیگه فرق داریم !
    " شقایق و گندم زدن زیر خنده ."
    شقایق _ یه آهنگ دیگه بزنین ! خیلی قشنگ میزنین و میخونین ! راستی چرا نرفتین خواننده بشین ؟!
    کامیار _ نشد ! یعنی نذاشتن !
    شقایق _ برای چی ؟!!
    کامیار _ راستش قرار بود من و سامان با همدیگه کار کنیم . یعنی من گیتار بزنم و سامانم ضرب بگیره اما گفتن ضرب اشکال نداره اما گیتار ممنوعه !
    شقایق _ پس این همه میآن تو این کنسرتا و گیتار میزنن چیه ؟
    کامیر _ اونا فرق میکنه ! اونجا آزاده !
    شقایق _ مگه شما کجا می خواستین بزنین ؟
    کامیار _ تو خیابونا ! قرار بود یکی یه عینک بزنیم و دوتایی راه بیفتیم تو خیابونا و شب عیدا واسه مردم آهنگ بزنیم ! بهمون گفتن فقط آکاردئون و سورنا و ویولن آزاده !
    شقایق _ منو بگو که باور کردم !
    کامیار _ آخه شما ساده این !
    " شقایق خندید و گفت "
    _ من همچین ساده ساده م نیستم !
    " کامیار یه نگاهی به شقایق کرد وگفت "
    _ انگار یه آهنگ بزنم بهتره !
    " گیتارش رو ورداشت و شروع کرد "

    میونه این همه کوچه که بهم پیوسته
    کوچه قدیمی ما ، کوچه بن بسته !
    دیوار کاهگلی باغ خشک
    که پر از شعرای یادگاریه
    مونده بین ما و اون رود بزرگ
    که همیشه مثل بودن جاریه

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #115
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یه خرده خوند و بعدش همونجور که آهنگ رو می زد گفت "
    _من یه دختر بچه رو می شناسم که تو آخرین لحظات عمرش ، دلش می خواست بدونه که موز چه مزه أیه ! جالب اینکه حتی برادر بزرگ ترشم نتونسته بهش بگه !
    " شقایق و گندم با تعجب یه نگاه به همدیگه کردن که کامیار دوباره خوند "

    توی این کوچه به دنیا اومدیم
    توی این کوچه داریم پا می گیریم
    یه روزم مثل پدر بزرگ باید
    تو همین کوچه بن بست بمیریم
    اما ما عاشق رودیم مگه نه
    نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
    ما یه عمره تشنه بودیم مگه نه
    نباید آیه حسرت بخونیم

    " دوباره همونجور که آهنگ میزد گفت "
    _ با فاصله یه ساعت یه ساعت نیم از این باغ ، من جایی رو می شناسم که آدما برای سیر کردن شیکم شون حاضرن خود فروشی کنن !
    من میدونستم که تو یه ساعت میشه از یه شهر به یه شهر دورتر رفت اما نمیدونستم تو یه ساعت میشه از یه دنیا به یه دنیای دورتر رفت !
    " شقایق و گندم فقط نگاهش می کردم اما من می فهمیدم داره چی میگه ! یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد و دوباره خوند ."

    میان این همه کوچه که بهم پیوسته
    کوچه قدیمی ما ، کوچه بن بسته !

    "آهنگش که تموم شد ، شقایق و گندم براش دست زدن که یه مرتبه مش صفر با یه قوطی چای و یه کیسه قند و چند تا استکان سر رسید و گفت "
    _ مهمون نمیخواین ؟
    کامیار _ چرا نمیخوایم ؟! دم کن اون چایی رو ببینم مش صفر !
    " شقایق و گندم حورا کشیدن و مش صفر در کتری رو که جوش اومده بود ورداشت و توش چایی ریخت و بعدش رفت رو یه نیمکت نشست که کامیار بهش گفت "
    _ مش صفر ، تو این عمری که کردی ، فکر می کنی چه وقتی اوضاع جور بوده ؟
    مش صفر _ وقتی که دل مردم خوش بود !
    " کامیار خندید و گفت "
    _ مش صفر یه شعر بخون ، منم برات گیتار میزنم !
    مش صفر _ دست وردار آقا کامیار !
    کامیار _ خب بخون دیگه !
    مش صفر _ من شعر بلد نیستم اما از یه شعری که همیشه میزنی و میخونی خیلی خوشم می آد !
    کامیار _ کدوم ؟
    مش صفر _ همونکه توش میگه باغ آلوچه ! منو یاد وقتی میندازه که تو ده مون زندگی می کردم و آقای خودم بودم و نوکر خودم ! وقتی که یه کف دست زمین داشتم و می کاشتم و می خوردم و مجبور نبودم واسه نوکری بیام شهر !
    " اینو گفت و نگاهش رو انداخت به آتیش ! کامیار یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به زدن و خوندم ! مش صفر آهنگ فرهاد خدا بیامرز رو میگفت !"

    یه شب مهتاب _ مه می آد تو خواب _ منو می بره کوچه به کوچه _ باغ انگوری _ باغ آلوچه _ دره به دره _ صحرا به صحرا _ اونجا که شبا _ پشت بیشه ها _ یه پری می آد ترسون و لرزون _ پاشو میذاره _ تو آب چشمه _ شونه میکنه _ موی پریشون _ یه شب مهتاب _ ماه می آد تو خواب _ منو میبره_ از توی زندون _ مثل شب پره _ با خودش بیرون .....

    " منم چشمام کشیده شد طرف شعله های آتیش ! نمیدونم چرا درست وسط شعله ها فقط نصرت و میترا و اون دخترایی که داشتن می رفتن دوبی و اون دخترای که تو کافی شاپ بودن رو می دیدم !



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #116
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم



    " چایی که خوردیم ، شقایق آزمون خداحافظی کرد و رفت ، گندمم رفت که تا دم در برسوندش . مش صفرم استکانا و کتری رو ورداشت و رفت که کامیار بهم گفت ."
    _می خوام برم .
    _ کجا ؟
    کامیار _ سراغ حکمت .
    _الان ؟!!!
    کامیار _ دلم براش خیلی تنگ شده .
    _ آخه الان دیره ! درست نیس !
    کامیار _ دست خودم نیس ! یه چیزی منو هی می کشه طرفش !
    _عاشق آ !!!!
    " گیتارش رو ورداشت و بلند شد و گفت "
    _ می رم ببینم با من ازدواج می کنه یا نه .
    _ این وقته شبی ؟!!
    کامیار _ دوست داشتن وقتی و بی وقت نداره که!
    _ اونم دوستت داره ؟ یعنی میخواد زنت بشه ؟
    کامیار _ زنت بشه چیه دیکتاتور ! بگو اونم میخواد باهات ازدواج کنه !
    _ خب ، همینکه تو گفتی !
    کامیار _ اره ، زنم میشه!
    _زهرمار !
    کامیار _ خداحافظ دوست عزیز ! خداحافظ یار مهربان ! خداحافظ پسر عموی عزیزم ! من میرم دنبال سرنوشت ! از این به بعد کامیار دیگه میشه یه مرد متأهل و توام مثل یه سگ تنها میشیٔ ! بعد از این باید تک و تنها و بی کس ، مثل این آدمای ننه مرده ، تو این باغ ، مثل یه روح سرگردان راه بری !
    _ بیچاره حکمت !
    کامیار _ توام بهتره همین دختره کولی رو بگیری !
    _ بی ادب !
    کامیار _ بای بای ! برای عروسی دعوتت می کنم !
    " گیتارش رو ورداشت و رفت ! یه خرده که رفت بلند گفتم "
    _انشأالله خوشبخت باشی !
    " از همون دور گفت "
    _ به تو مربوط نیس !
    " از کاراش خنده م می گرفت ! راه افتادم برم طرف خونه مون که گندم رسید و گفت "
    _ کامیار کو ؟
    یه جایی کار داشت رفت .
    گندم _ میخوام باهات حرف بزنم ، کاری نداری ؟
    _ نه ، بگو .
    " اومد نشست رو یه نیمکت و گفت "
    _ این چند وقته خیلی فکر کردم ، به حرفای تو ، به حرفای کامیار !
    _ خیلیم عوض شدی !
    گندم _ موقعیت جدیدم رو قبول کردم ، یعنی چاره ای نداشتم !
    _ مگه نمیخواستی بری خارج ؟!
    گندم _ چرا اما اشتباه بود . شقایقم حرفای شما رو بهم می زد ! آقا بزرگم خیلی باهام صحبت کرد . راستش فهمیدم که پدر و مادر اونی نیستن که بچه رو به وجود آوردن ! کسایی که آدم رو بزرگ می کنن و دوستش دارن ، پدر و مادر اصلی آدم هستن !
    _ در هر صورت تصمیم درستی گرفتی ! خیلی خوشحالم ! یعنی همه خوشحالن !
    گندم _ تو تو این چند وقته چیکار کردی و کجاها رفتی؟
    _دیگه ولش کن . هر چی بود تموم شد .
    گندم _ بالاخره تونستی رو درخت قلب بکنی ؟
    _ نه خیلی بیکای بودم !
    گندم _ دستت چطوره ؟
    _ای ...! خوبه !
    گندم _ من واقعا ازت خجالت میکشم ! اگه تو نبودی ....
    _ قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم !
    گندم _ بیا بشین اینجا !
    " رفتم و بغلش نشستم که گفت "
    _ تو هنوز جواب سوال منو ندادی آ !
    _ کدوم سوال ؟!
    گندم _ همون سوالی که ازت پرسیدم !
    _ که چرا دزدکی نگاهت می کردم ؟!!
    " بهم خندید ! سرمو انداختم پایین . راستش خجالت می کشیدم . دولّا شد و صورتش رو آورد جلو صورتم و گفت "
    _ خوابیدی ؟
    " خندیدم و گفتم "
    _ نه !
    گندم _ برات گفتنش سخته یا اصلا ....!
    _ نمیدونم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #117
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گندم _ اون چیزایی که پای تلفن بهم گفتی دروغ بود ؟!
    _ نه !
    گندم _ میخوای در موردش حرف نزنیم ؟
    _ نه ! منظورم این نبود اصلا !
    گندم _ میدونی سامان ، این چند وقته ، چیزی که منو نگاه داشت تو بودی و فکرت و ....!
    " بقیه ش رو نگفت "
    گندم _ شاید چند بار به این فکر افتادم که برم تو خیابون و خودمو بندازم جلو یه ماشین اما فکر تو نمیذاشت !
    " یه خرده مکث کرد و بعد گفت "
    _ سیگار داری ؟
    _سیگاری شدی ؟!
    گندم _ آدم از وقتی از دامن خانواده ش دور میشه هزار تا بلا سرش میاد !
    " یه آن ترسیدم ! یه نگاه بهش کردم و گفتم "
    _ سر توام اومد ؟!!
    گندم _ نه فقط سیگاری شدم ! یعنی یکی دو تا دونه میکشم .
    " یه سیگار بهش دادم و یکیم خودم ورداشتم و روشن کردم . یه پوک به سیگار زد و گفت "
    _ هر بار که احساس می کردم ترو دارم ، دلم گرم می شد ! دلم می خواست یکی باشه که دوستم داشته باشه ! به خاطر خودم ! نه به خاطر اینکه فامیلشم !
    وقتی می اومدی دنبالم ، تو قلبم یه چیزی حس می کردم ! یه چیز خوب !
    وقتی از شعرایی که میخوندم جا مو پیدا می کردی ، یه احساس عالی توم به وجود می اومد ! راستی چه جوری می فهمیدی ؟!
    " بهش خندیدم که گفت "
    _ خوب خدمت اون دختره رسیدم ! جات خالی بود موقعی که با اسپری رو دیوار اتاقش اونا رو می نوشتم ، قیافه ش رو بیبینی !
    "آروم زیر لبی گفتم "
    _دوستت دارم گندم .
    گندم _ دیوار اتاقش مثل ....
    " یه مرتبه ساکت شد و گفت "
    _ چی گفتی ؟!!!!!
    _ گفتم دوستت دارم .
    گفتم _ با اینکه میدونی دیگه دختر عمه ت نیستم ؟
    _ برام از اول شم فرقی نمی کرد !
    گندم _ مطمئنی ؟
    _ خیلی !
    " یه نگاه بهم کرد و گفت "
    _ تو تموم اون مدت ، فقط عشق تو منو نگاه داشت ! اگه سالم موندم و برگشتم ، فقط به خاطر تو بود ! حس می کردم دیگه فقط تورو دارم ! می خواستم فقط پیش تو باشم ! دلم نمی خواست تورو از دست بدم ! خدا خدا می کردم که سرد نشی و منو واقعا دوست داشته باشی و بیای دنبالم ! هر جا که دنبالم می گشتی و خبرش بهم می رسید ، یه احساس غرور بهم دست می داد و ضربه ای که بهم خورده بود یه خرده جبران می شد !
    " یه مرتبه دستمو گرفت و گفت "
    _ خیلی دوستت دارم سامان ! همیشه فکر می کردم که تو پسر لوس و شلی هستی اما اشتباه می کردن ! یعنی اصلا بهت نمی اومد که اینقدر محکم باشی ! از بس ساکتی ، آدم در موردت اشتباه فکر می کنه !
    _ میخوای شلوغ باشم ؟
    گندم _ نه ! نه! اصلا ! من همینجوری دوستت دارم ! ساکت و محکم !
    " دستم رو تو دستش فشار داد و گفت "
    _ همینجوری بمون !
    " بعد برگشت و رور و ورش رو نگاه کرد و گفت "
    _ یه موقع زیاد نسبتا به این باغ احساس نداشتم . اما حالا واقعا دوستش دارم !
    " بهش خندیدم که دوباره گفت "
    _ دیگه م نباید با کامیار بری جایی آ !
    _برای چی ؟
    " خندید و گفت "
    _ این کامیار تورو از راه بدر می کنه ! تو دیگه تعهد داری !
    _ پس یه خبری بهت بدم ! اما به هیچکس نگو ! کامیارم ممکنه تو همین چند وقته متعهد بشه!
    گندم _ راست میگی ؟!
    _اره .
    گندم _ من که باور نمی کنم ! این کامیار اگه ده تا زنم داشته باشه بازم یه دختر از بغلش ردّ بشه و همه چی یادش رفته !
    _ نه ، اینجوری نیس ! اگه بدونی به خاطر تو کجاها اومد و چه کارایی کرد !
    گندم _ راست میگی ؟!
    _آره ، خیلی زحمت کشید !
    گندم _ حالا اونی که دلش رو برده ، کی هس ؟
    _ یه دختر .
    گندم _ از همون دوستاشه ؟
    _نه .
    گندم _ خوشگله ؟
    _اره ، شبیه نمیدونم کیه اما خیلی صورتش آشناس!
    گندم _ تحصیلکرده س ؟
    _اره ، داره دکتر میشه .
    گندم _آفرین ! حالا کی بسلامتی .....
    " داشت حرف میزد که مش صفر از دور صداش کرد ، زود دستش رو از تو دستم دراورد و بلند شد که مش صفر رسید و گفت "
    _ ببخشین گندم خانم اما خانم کوچیک دنبال تون میگردن .
    گندم _ مرسی مش صفر ، الان میرم .
    " بعد یه خرده صبر کرد تا مش صفر رفت و به من گفت "
    _ یه بار دیگه م بهم بگو !
    " خندیدم و گفتم "
    _ دیگه خجالت نمی کشم ! دوستت دارم گندم !
    " نشست جلومو و گفت "
    _ منم خیلی دوستت دارم سامان ! اصلا اگه هستم ، به خاطر تو هستم !
    " بعد بلند شد و دویید طرف خونه شون و چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت و بلند گفت "
    _ به مامانم اینا بگم ؟
    _بگو !
    " خندید و با دستش یه حرکت قشنگ برام کرد و دویید و رفت !!!"


    ***

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #118
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دو ساعتی بود که رو تختخوابم دراز کشیده بودم و فکر می کردم . نمیدونستم چه جوری باید به مامانم اینا جریان رو بگم . یعنی ازشون خجالت می کشیدم . همه ش منتظر بودم که صبح بشه و جریان رو به کامیار بگم و اون به مامانم اینا بگه .
    اصلا خواب به چشمام نمی اومد ! خیلی خیلی خوشحال بودم ! دلم می خواست بلند شم و برم دم پنجره گندم و صداش کنم و باهاش حرف بزنم ! راستش می ترسیدم که یه وقت یکی بیدار بشه و بد بشه !
    ساعت رو نگاه کردم . نزدیک یک بعد از نصفه شب بود . یه غلط تو جام خوردم و پتو رو کشیدم رو سرم .
    چطور کامیار برنگشته بود خونه ! خیلی وقت بود که رفته بود بیرون !
    داشتم فکر می کردم که اگه با گندم عروسی کنم ، کجا باید زندگی کنیم ؟! تو همین فکرا بودم که از بیرون یکی گفت "
    _پیشت !
    " زود از جام پریدم و از پنجره سرمو کردم بیرون . کامیار با گیتارش نشسته بود زیر پنجره م !"
    _کی برگشتی ؟!
    کامیار _ همین الان .
    _ خونه نرفتی ؟!
    کامیار _ نه .
    _پس این گیتار دستت چیکار می کنه ؟!
    کامیار _ خب از سر شب دستم بود دیگه !
    _ با همین رفتی سراغ حکمت ؟!
    کامیار _ اره ، مگه چیه ؟
    _دیوونهای به خدا کامیار !
    " گیتار رو گرفت تو بغلش و شروع کرد به زدن و خوندن !"

    _ عاشقم من ! عاشقی بی قرارم ! کس ندارد ! خبر از دل زارم!
    آرزویی جز تو در دل ندارم !

    " یه مرتبه پنجره طبقه بالا واشد و بابام سرشو آورد بیرون و خواب الود یه نگاهی به کامیار و من کرد و گفت "
    _ فردا که ساعت ۷ صبح اومدی کارخونه سر کار ، دیگه شبا میری میگیری زود میخوابی !
    کامیار _ عمو عاشق شدم !
    " بابام یه خنده ای کرد و گفت "
    _ حتما همین ساعت یک بعد از نصفه شبی م به این درد مبتلا شدی !
    کامیار _ نه عمو جون ! دو سه روز پیش بادش بهم خورد ، امشب خودشو نشون داد ! یعنی دیروزم تک و توک عطسه و سرفه می کردم !
    " بابام شروع کرد به خندیدن . مامانم اومد لب پنجره و سرشو آورد بیرون و گفت "
    _ حالا کی هس این خانم خوشبخت ؟
    کامیار _ اسمش خانم حکمته نه خانم خوشبخت زن عمو ! سلام !
    بابام _ حالا کی میخوای خر بشی ؟
    کامیار _ فردا صبح خوبه عمو جون ؟
    بابام _ برای خریّت همیشه زوده ! حالا چه شکلی هس ؟! زشت مشت که نیس !
    کامیار _ درست شبیه زن عمو مه !
    " بابام زود خودشو جمع و جور کرد ! مرده بودم از خنده ! مامانم برگشت یه نگاه به بابام کرد که بابام زود گفت "
    _ نه ، پس خوشگله !
    کامیار _ عمو جون حالا خریّت برام زوده یا نه !
    " بابام یه سرفه ای کرد و گفت "
    _ خب اگه شبیه زن عموت باشه که هر چه زودتر باید دست بلند کنی !
    کامیار _ باشه عمو جون . همین فردا میارمش خونه !
    بابام _ چی چی همین فردا میارمش خونه !؟
    کامیار _ مگه شما نگفتین هر چه زودتر باید دست بلند کنم ؟
    بابام _ یعنی هر چیزی وقتی داره ، آدابی داره ! همین جوری که نمیشه !
    کامیار _ آدابی داره یعنی هر چی آدم دیرتر زن بگیره بهتره ؟
    " بابام دوباره هول شد و گفت "
    _ چرا حرف تو دهن من میذاری پسر ! من کی اینو گفتم ؟!
    " مامانم برگشت و چپ چپ به بابام نگاه کرد که کامیار گفت "
    _ عمو جون شما بهتره برین بگیرین بخوابین و برای خودتون آخر شبی شر درست نکنین !
    " بابام یه سرفه ای کرد و گفت "
    _ حالا پدرش چیکاره هس ؟
    کامیار _ از سازنده های خوب و قدیمی تهران !
    بابام _آفرین ! خوبه ! کجاها رو کار کرده ؟
    کامیار_ اونش رو دیگه خبر ندارم !
    بابام _ خونواده ش چه جوری اون ؟
    کامیار _ من فقط برادرش رو دیدم عمو .
    بابام _ برادرش چیکاره س؟
    کامیار_ دستش تو صادراته !
    بابام _ پس خانواده خوبی باید باشن !
    کامیار_ خوب ! عالی ! حالا شما بفرمایین بخوابین که نزدیک صبحه!
    " با بابام و مامانم خداحافظی کرد و اونام رفتن گرفتن خوابیدن که بهش گفتم "
    _ چرا بی خودی دروغ بهشون گفتی ؟ بالاخره که چی ؟! بابای نصرت کجاش سازنده س ؟!
    کامیار_ بالاخره عمله بوده دیگه ! عمله نباشه اصلا کسی میتونه یه دیوار بساره ؟!نصرتم که خودمون دیدیم دختر صادر می کرد اون ور آب ! کجاش رو دروغ گفتم ؟
    " بعد یه مرتبه دستش رو زد رو پاش و با حالت گریه گفت "
    _ خدا به دادم برسه ! من حالا چه جوری عمله رو جای بسازبفرش به بابام اینا بقبولونم ؟!!
    _باباش که حالا دیگه زنده نیس که !
    کامیار_ داداشش که زنده س ! اگه خواستن دفتر شرکت واردات صادراتش رو ببینن چیکار کنم من ؟
    _ حالا من پر مکافاتم یا تو ؟
    کامیار_ د.... این بدبختی م همه ش زیر سر توئه دیگه ! حالا برو بگیر بخواب تا فردا خدا بزرگه ! بالاخره یه خاکی تو سرم می کنم !
    _میگم توام مثل گندم قهر کن بذار برو! تو که رفتی ، حتما بابات اینا راضی میشن !
    کامیار _ بابام اینا از خداشونه که یه چند روزی بذارم شون و برم که یه نفسی بکشن ! نه ! این فایده نداره .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #119
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    حالا امشب چیکار کردی ؟ حتما این دفعه بردیش بهش کله پاچه دادی خورده !
    کامیار_ نه ! رفتم در خونه شون . پنجره شون وامیشه تو کوچه . طبقه اول ! آروم زدم به شیشه پنجره ش و همونجا زیر پنجره نشستم . تا پنجره رو واکرد ، شروع کردم و گفتم . میدونم حرفایی که بهت زدم رو باور نکردی . راستش من جوون بودم و یه شیطونیایی کردم ! اما باور کن این دفعه با تموم دفعه های دیگه فرق داره ! این دفعه احساس می کنم که واقعا عاشق شدم ! قصدم ازدواجه ! اگه تو راضی باشی ، هیچ سدی بین ما وجود نداره ! اصلا به فاصله طبقاتی که بین ماست فکر نکن ! مهم اینه که دو تا جوون همدیگه رو دوست داشته باشن ! بقیه ش حل میشه . از چاخانایی م که برات کردم معذرت میخوام ! یعنی گناهی م ندارم ا ! عادت واموندهٔ رو سخت میشه ترک کرد ! منم عادت کردم تا به یکی می رسم زود میگم تو اولین و آخرین کسی هستی که من دوستش دارم اما باور کن این دفعه دارم راست میگم ! به جون مادرم ، به جون بابام اگه دروغ بگم !
    فقط ازت خواهش می کنم بدون فکر کردن تصمیم نگیر و جواب نده ! من صبر می کنم تا تو فکرت رو بکنی ! حالا یا فردا یا پس فردا ! حالا حالاها وقت داری اما بدون که من تا تو جواب بدی ، هر لحظه برام مثل یه سال طول می کشه ! یه وقت نکنه فکر کنی که شماها پول ندارین و ما پولداریم ا ! هیچ ! اصلا ! این چیزا که نباید مانع خوشبختی دو تا جوون بشه !
    در ضمن به جون بابام ، به جون مامانم ، به جون سامان ، اون دو تا دخترا که اون شب تو رستوران برام دست تکون دادن رو اصلا اسم شونم نمیدونم چیه ! یعنی یادم نیس ! دیگه حالا خودت میدونی . یا دل یه جوون رو میشکونی و واسه آخرت خودت عذاب میخری یا دلش رو نمیشکونی و یه ضمانت نامه واسه اون دنیای خودت می گیری !" اینا رو که بهش گفتم برگشتم و سرمو گرفتم بالا که نگاهش کنم ببینم حرفام چقدر روش اثر گذاشته که چشمت روز بد نبینه ! اصلا امروز نمیدونم چرا همه ش بدشانسی آوردم ! از حواس پرتی ، پنجره اتاق رو عوضی گرفته بودم ! من فکر می کردم حکمت داره به حرفام گوش میداه ! نگو اینجا خونه پیرزن صاب خونه شه !! تا چشمم به پیرزنه افتاد نزدیک بود زهره ترک بشم ! یه آن فکر کردم این پیرزنه حکمته که آرایش نکرده اومده جلو پنجره !زود ازش پرسیدم ببخشین خانم اسم شما که حکمت نیس ؟! بیچاره گفت " نه ، اسم من نسرینه . پنجره خونه حکمت جون اون یکی یه !"
    گفتم خانم جون خب همون اول حرفام اینو بهم می گفتین ! گفت " آخه اینقدر قشنگ حرف میزدی که دلم نیومد حرفاتو قطع کنم !" گفتم حالا پس یه زحمتی بکشین و در خونه این حکمت خانم رو بزنین و هر چی من به شما گفتم بهش بگین ! گفت " واا ! ننه من همه شو یادم نیس که !" گفتم عیبی نداره ، هر چی شو که یادتون هس بهش بگین .
    اینو که گفتم یه مرتبه صدای خنده حکمت و دوستش از اون یکی پنجره اومد ! برگشتم دیدم دوتایی آروم پنجره رو واکردن حرفامو شنیدن ! رفتم جلو و گفتم حکمت خانم اون دفعه که اومدم دنبال تون شما از این یکی پنجره با من حرف زدین ! چطور الان تو این یکی پنجره این ؟! گفت " اون شب رفته بودم پیش نسرین خانم که تنها نباشه " گفتم آهان !
    پدر سوخته ها همه ش داشتن می خندیدن ! حکمت گفت " کامیار خان حالا مجبورین تمام اون چیزایی رو که به نسرین خانم گفتین ، دوباره به خودم بگین ! منم گفتم برای چی به شما بگم ! قسمت قسمت نسرین خانم بود که ازش خواستگاری کنم ! قسمتم که نم یشه عوض کرد !
    اینو که گفتم نسرین خانم مرد از خنده و از همون پشت پنجره به حکمت گفت " مادر حتما به این جوون جواب مثبت بده ! خیلی قشنگ و صادقانه حرف زد !"

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #120
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تا اینو گفت برگشتم بهش گفتم نسرین خانم جدی حرفامو باور کردین ؟ یعنی حرفام به نظر صادقانه می اومد ؟
    تا اینو گفتم با دستش زد تو صورتش و گفت " واا ! خدا بدور ! همه شو چاخان کردی ؟!! " گفتم نه بخدا ولی از بس از صبح تا شب چاخان کردم ، فکر نمی کردم یه دفعه م که راست بگم کسی حرفمو باور بکنه ! حالا بالاخره چی ؟! جواب مثبت میدین یا برم دم اون یکی پنجره ؟!
    نسرین خانم زد زیر خنده که یه مرتبه در واشد و حکمت خودش اومد بیرون ، اینم از این !
    _ خب ! بعدش چی شد ؟!
    کامیار _ دیگه اوناش به تو مربوط نیس ! برو بگیر بخواب.
    _ مرده شورت رو ببرن کامیار دو ساعت منو معطل کردی جریان پیرزنه رو بگی ؟!
    کامیار _ آخه اون قسمتا عمومی بود ، این قسمت دیگه خصوصی یه ! برو بگیر بخواب که فردا باید بریم کارخونه ! شب بخیر !
    " اینو گفت و راه افتاد طرف خونه شون ! دو را فحش بهش دارم و گرفتم خوابیدم .
    ساعت ۷ صبح بود که مامانم بیدارم کرد و زود کارامو کردم و صبحونه مو خودم و رفتم که ماشینم رو وردارم و برم کارخونه که دیدم کامیار دم گاراژ واستاده تا منو دید گفت "
    _ چقدر دیر بیدار میشیٔ !
    _دارم میرم کارخونه ها !
    کامیار_ منم دارم میرم دیگه ! بپر باهم برین .
    " دوتایی سوار ماشین کامیار شدیم و مش صفر در گاراژ رو واکرد و اومدیم بیرون .
    همونجور که می رفت و حرف میزد ، یه وقت متوجه شدم که داره از یه طرف دیگه میره !"
    _ کامیار کجا داری میری ؟!
    کامیار _ کارخونه .
    _ کارخونه که از این طرف نیس !
    کامیار _ میخوام بندازم تو بزرگراه ، راه نزدیکتر میشه .
    " یه خرده دیگه که رفت دیدم اه ، راهه خونه نصرته !"
    _داری میریا پیش نصرت ؟!
    کامیار _ نه !
    _ غلط کردی ! داری میری اونجا !
    کامیار _ بابا چه فرقی می کنه ؟ کار کاره دیگه ! حالا یا کارخونه یا نصرت !
    _ بابام بیچاره م می کنه !
    کامیار _اگه اذیت کرد به من بگی، یه سوسه براش پیش آقا بزرگه بیام تا خدمتش برسه !
    _حالا میری اونجا چیکار ؟
    کامیار _ میرم خواستگاری دیگه !
    " یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه نصرت ! اصلا تا وارد این قسمتای شهر می شدم دلم می گرفت ! مجبوری پیاده شدم که همون پسره که دفعه قبل مواظب ماشین بود اومد جلو و سلام کرد و گفت "
    _ آقا بازم مواظب ماشین باشم ؟
    کامیار _آره عزیزم ، مواظب باش کسی طرفش نیاد .
    " در ماشین رو بست و دزدگیرش رو زد و رفتیم تو خونه . تا پرده رو زدیم بالا در جا خشکمون زد ! شاید حدود بیست ، بیست پنج شیش تا جوون دختر و پسر از ۱۸ سال تا بیست و هفت هشت سال جمع شده بودن تو حیاط !
    کامیار یه نگاه بهشون کرد که از یه گوشه حیاط نصرت اومد طرف مون و تا رسید کامیار بهش گفت "
    _ تظاهراته ؟!
    نصرت _ سلام ، میتینگ جونای عملی یه !
    " تا اینو گفت یکی از همون جوونا برگشت و یه نگاهی به نصرت کرد و گفت "
    _ دم شما گرم آقا نصرت ! داشتیم ؟
    نصرت _ سرت تو کار خودت باشه بچه !
    _آقا نصرت چه خبره اینجا ؟!
    نصرت _ اومدن دواا بگیرن .
    کامیار _ عجب داروخانه فعالی یه !
    _ اینا همه هریینی اون ؟!
    " تا اینو گفتم ، همون پسره با یه دختره دیگه سرشون رو برگردوندن طرف من و پسر زیر لب گفت "
    _ لا الاه الی الله ! بر خرمگس معرکه .....
    نصرت _ دهنت رو جمع کن رامین !
    " پسره یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ آخه حرفا میزنن آقا نصرت !
    کامیار _ ببخشین آقا رامین ! این دوست من متوجه نشد که شما دانشجوی رشته داروسازی هستین !
    " تا کامیار اینو گفت ، پسره یه قدم اومد جلو و گفت "
    _ اولاً خودت اینجا چیکار می کنی ؟ دوّماً چهار روز دیگه خودتم میشیٔ عین ما ! سوماً که من رشته تحصیلیم داروسازی نبوده ! مهندسی پزشکی بودم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/