ازآن پس من هم سرسنگین شدم و با خودم قرار گذاشتم اگرشده بمیرم دیگرپایین نروم.ولی هنوز سه روز نگذشته بود که قولم را شکستم.
دوروز بعدازاین موضوع نازنین و رامین را برای واکسیناسیون به درمانگاه بردم و پس ازتزریق به خانه برگشتم. بچه ها بی حال بودند و گوشه ای دراز کشیدند.آن قدرکه درمورد نازنین نگران بودم درمورد رامین نگرنی نداشتیم،زیرا او برخلاف نازنین قوی و تپل بود.آن شب وقتی رامین را درآغوش گرفتم تا بخوابانم دیدم تب دارد وناله می کند.این را بهواکسنی که صبح زده بود ربط دادم و اورا دررختخوابش گذاشتم سپس چراغ را خاموش کردم و ازاتاق خارج شدم.رضا مشغول حساب و کتاب بود و نازنین هم کناراو به خواب رفته بود.وقتی نازنین رابلند کردم تا اورا هم به اتاق ببرم متوجه شدم رامین ناله می کند.پس ازخواباندن نازنین درجایش سراغ رامین رفتم و کناراو دراز کشیدم تا بلکه بتوانم اورا بخوابانم.او مرتب گریه می کرد.برای ساکت کردنش ساعتی را که دردست داشتم بازکردم و جلویش تکان دادم.زیرنور چراغ خواب ساعت را ازدستم گرفت و آن را پرت کرد و یک لحظه صدایش قطع شد.چراغ را روشن کردم تا ببینم درچه وضعیتی است که با دیدن او که رنگش سیاه شده و کفی سفید ازدهانش بیرون آمده بود فریاد کشیدم و سراسیمه او را بغل زدم و به طرف پایین دویدم و مرتب فریاد می زدم:مادربه دادم برس بچه ام مرد.
مادربه عجله اورا ازدستم قاپید و دمرروی پایش خواباند و انگشتش را دردهانش کرد و زبان بچه را ازجلوی مجرای تنفسش کنارزد و نشیمن او را محکم دردست فشرد.همان لحظه رامین با دهان باز نفس را داخل کشید و کم کم رنگش بازشد و تنفسش به جریان افتاد.تمام این ماجرا درعرض چنددقیقه اتفاق افتاد.مادررامین را به طرف من گرفت و گفت:حالا زود ببرش دکتر.
به سرعت به طبقه بالارفتم تا چادرم را بردارم.رضا با دیدن من گفت:
چه شد؟
ازاین همه بی خیالی او لجم گرفت و بدون اینکه حتی پاسخش را بدهم به اتاق رفتم تا چادرم را بردارم.رضا دنبالم آمد و گفت:کجا میخواهی بری؟
-میرم دکتر
-الان که شبه.بذارصبح بشه برو
با نفرت گفتم:شاید تا صبح بچه نفله بشه.
رضا با همان خونسردی که خوب می دانست چقدر ازآن متنفرم ازجلویم کناررفت تا رد شوم بدون اینکه حتی تعارف کند و بگوید که می خواهی منم بیایم.به سرعت به طبقه پایید دویدم و رامین را درآغوش گرفتم.مادربا دیدن من گفت:رضا هم میاد؟
اخمی کردم و گفتم:می خوام نیاد.
مادرنگاهی به پدرانداخت و دیدم که پدربا آن حال بیمارش ازجا بلند شد وهمراه من به مطب آمد.دکترپس ازمعاینه رامین گفت که او نسبت به ترکیبات واکسن حساسیت داشته و علت تشنجش همین بوده و گفت که به موقع اورا به مطب رسانده ایم و اگراین حالت طولانی می شد ممکن بود باردیگردچارتشنج شود.همان موقع هم آمپولی به او تزریق کرد و بعداورا پاشویه کرد.زمانی که تب پایین آمد به ما گفت که می توانیم اورا ببریم.آن شب پدرپنجاه تومان به عنوان ویزیت پرداخت کرد و داروهایی را هم که دکترنوشته بود ازداروخانه گرفت.این درحالی بود که وقتی به خانه برگشتم رضارادیدم ه سرجایش خوابیده و صدای خروپفش به آسمان بلند است.
کماکان به درس خواندن ادامه می دادم و برای بعضی از درس هایم هم به آموزشگاه می رفتم.دراین بین با زنی به نام مینا آشنا شدم که او هم یک دخترویک پسرهمسن بچه های من داشت.او هم دچارمشکلاتی بود و همین موضوع مارا به هم پیوند داد طوری که اکنون پس ازگذشت سالیان دراز او یکی ازدوستان صمیمی ام به شمارمی رود.
یکی ازمحاصن بی شمار زندگی درخانه مادراین بود که با وجود او کارمن خیلی سبک ترشده بود و راحت ترمی توانستم به درس هایم برسم. تنها مسئله من آشپزی بود که خیلی ازوقتم را می گرفت.یک روزبه مادر گفتم اگراجازه بدهد زحمت این کاررا هم به دوش او بیاندازم و خرجمان را با آنها یکی کنم.مادرحرفی نداشت،ولی گفت باید سهم خودمان را بدهم که البته این حرف بسیار منطقی بود،زیرا کرایه که نمی دادیم هیچ،پول آب و برق هم پرداخت نمی کردیم.اگرقرار بود خرج خوراکمان هم گردن پدرباشد نهایت بی انصافی و سوء استفاده بود.رضا ماهی سیصد تومان پول به من داد تا آن را برای خرج ماهانه به مادربدهم.وقتی پول را به مادردادم سرش را تکان داد و گفت:یعنی شما با ماهی سیصدتومان زندگی می کنید؟
سرم را تکان دادم.مادربا تأسف گفت:باید جون تو تن بچه هات نباشه.با این پول چی تو شکم بچه هات می کنی؟
مادرطبق عادت روزانه یک باروآن هم ظهرناهار می پخت و زیادتر درست می کرد تا برای شام هم بماند.گاهی اوقات هم که ازظهرچیزی نمی ماند حاضری می خوردیم.
یکی ازاین شبها که رامین مثل همیشه ورجه ورجه می کرد رضا رو کرد به او وگفت:بابا جان اینقدر دولا راست نشو.چلوکباب خوردی، روده هات پیچ می خوره.
فوری متوجه منظور رضا شدم وبا خجالت به مادرم نگاه کردم.چهره قرمز او نشان می داد که متوجه تیکه پرانی رضا شده ولی به رویش نیاورد.
نمی دانم مادرچرا این قدر ملاحظه اورا می کرد و جوابش را نمی داد.رضا توقع داشت با آن چندرغازکه می دهد هرشب بوقلمون وگوشت بخورد.گاهی که احتیاج به پول داشتم با پروگی تمام می گفت برو ازمادرت بگیر.مگه من چقدردارم که هم خرج خانواده ات را بدهم وهم پول توجیبی به تو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)