صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #111
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من همان موقع چمدانم را بستم وبه منزل پدرم رفتم بدون اینکه بچه ها را باخودم ببرم.رضا همان روز به دنبالم آمد،ولی به او گفتم» یا من به آموزشگاه میروم ویا اینکه دیگربه آن خانه برنخواهم گشت.
    رضا باسری افکنده به منزل مادرش رفت.وقتی مادرش جریان قهر مرا فهمید به او گفت:خوب مادربزاردرسش را بخواند.او که به زندگ یاش هم می رسد پس چه اشکالی دارد این کاررا بکند.
    رضا درجواب مادرش گفته بود:من می دانم اگریاسمین دیپلم بگیرد دیگربا من زندگی نخواهد کرد.
    پس ازیک هفته رضا به اتفاق پدرومادرش به منزل پدرم آمدند.پس ازچنددقیقه که ازآمدنشان گذشت گفتند:یاسمین جان موافقت شده که شما برای درس خواندن به آموزشگاه بروید.وبدین ترتیب با سلام و صلوات مرا برگرداندند.
    چندروز بعد درآموزشگاه خزائی ثبت نام کردم و شهریور آن سال ازهرچهاردرس نمره بیست گرفتم.هیچ گاه روزی را که کارنامه درخشان قبولی ام را به دستم دادند فراموش نخواهم کرد.آن روز آفتاب زیباتراز همیشه می درخشید و هوا لطافت ویژه ای داشت. شاید هم شادی من آن روزرا درنظرم زیباترازروزهای دیگرکرده بود.
    ازآن طرف رضا که موفقیت های درخشان مرا می دید به هربهانه ای سعی می کرد مانعی سرراهم بتراشد تا فکردرس و مدرسه ازیادم برود. هنوز مثل سابق ازنداری می نالید و مرتب می گفت قرض دارم. گویا زندگی ام نفرین شده بود و این قرض ها نمی خواست دست ازسرزندگی ام بردارد.این درحالی بود که ما نه ریخت و پاشی داشتیم و نه رفت و آمدی.
    یک روز رضا زودتربه خانه آمد و ازمن خواست بنشینم تا با من حرف بزند.با این اخلاقش دیگرخوب آشنا شده بودم.می دانستم هرگاه چیزی می خواهد ویا قراراست کاری انجام دهد که باید رضایت مرا بگیرد چنین می کند.آن روز مثل همیشه روبه رویش نشستم و به او چشم دوختم درحالی که پیش خودم می گفتم:بازچه نقشه ای درسردارد؟
    تنها ازیک چیزمطمئن بودم و آن اینکه هرچه هست نفع من درآن نیست،زیرا رضا جزبه نفع خودش به چیزدیگری اهمیت نمی داد.
    پس ازمدتی کبری و صغری چیدن گفت:یاسمین اگرتو قبول کنی می خواهم پدرومادرم رابه طبقه اول بیاورم و بعد خانه آنها را رهن بدهم تا ازشرقرض هایم راحت شوم.
    پرسیدم:تو مطمئنی با این کارقرض هایت ادا می شود؟
    رضا با خوشحالی گفت:تو قبول کن،این شب عید را هم یک جوری رد کن،همه چیزدرست خواهد شد.
    نفس عمیقی کشیدم وبا خودم فکرکردم خیلی ازاین شب عیدها آمده و رفته ولی وضعیت ما فرق نکرده.بچه ها روزبه روز بزرگ ترمی شدند و توقعاتشان زیادترمی شد.گاهی ازپدرشان می خواستند چیزی برایشان بخرد اما او همیشه فراموش می کرد.بچه هایم هرشب با رسیدن پدرشان با ذوق و شوق به طرف او می دویدند و ازاو می پرسیدند:بابا خریدی؟.درجواب می شنیدند که:ای بابا فراموش کردم،فردا برایتان می خرم.واین وعده مدام تکرارمی شد.ازاین موضوع خیلی ناراحت می شدم،زیرا خودم ازاین بدقولی ها زیاد دیده بودم و می دانستم هیچ گاه نخواهم توانست ذات رضا را عوض کنم.
    مادرشوهروپدرشوهرم همراه خدمتکارشان به طبقه اول نقل مکان کردند.مادرشوهرم زن صبوروآرامی بود،اما اهل کاروتمیزی نبود. همیشه مستخدمی دم دستش بود.خودش فقط غذا می پخت و حمام می کرد و حنا میگذاشت ووسمه و سرخاب می کشید.او عاشق لباس های گلدارورنگارنگ بود.مرتب می خرید و می دوخت و می پوشید و پس ازمدت کوتاهی دلش را می زد و به سراغ پارچه دیگری می رفت.اکثرلباس های او که بعضی ازآنها حتی دوبارهم پوشیده نشده بود توسط دلاله ای که به منزلمان رفت و آمد می کرد به فروش می رفت،آن هم به قیمت ارزان.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #112
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ازطرفی دخترها مرتب به مادرشان سرمی زدند و گاهی چندروز همان جا اتراق می کردند.اگریک روز مستخدم خانه نبود ظرف ها همین جور روی هم تلنبار میشد طوری که نیمی ازآشپزخانه را می گرفت.عادت بدی که خواهرشوهرهایم داشتند این بود که خیلی تپل و بی حال بودند.گاهی پنجره روبه حیاط را باز می کردند وبچه های کوچک شان را همان جا سرپا می گرفتند.ازصبح تا غروب دورهم جمع می دشند و به گفتن و خندیدن و تخمه شکستن می گذراندند.بحث مورد علاقه شان هم ماتیک و سرخاب و یا فلان پارچه قشنگ بود.گاهی هم درموردزندگی دیگران ه بحث می نشستند.پدرشوهرم که هرشش ماه یک بار درفازماتیک بود به کسی کاری نداشت،ولی این به آن معنا نبود که اذیتی نداشت،بلکه کاراو چه بسا خیلی بدترازآنهای دیگربود. او مرتب می رفت و می آمد و می خورد و می خوابید و درحوض کوچک حیاط که همیشه آن را با هزارزحمت تمیزمی کردم و می شستم حمام می کرد.بعد هم که برای آب کشی درآن فرو می رفت نیمی ازآب رابیرون می ریخت. حیاط نجس،راهروها کثیف و طاقچه ها پرازخاک،ظرف های نشسته و استکان های چای ردیف شده که حتی کسی به خود زحمت نمی داد آنها را جمع کند.خلاصه بلوایی درطبقه پایین برپا بود که آن سرش ناپیدا بود.این نابسامانی های را تحمل می کردم و روزی صدباربه خودم لعنت می فرستادم که چرا به حرف رضا گوش کردم و قبول کردم تا پدر ومادرش به اینجا بیایند.اخلاق من و آنان با هم جور درنمی آمد.هرچقدر بی خیال بودند من بیشترحرص می خوردم و این را خوب می دانستم که ازاین موضوع فقط من صدمه میبینم. روزی چندبار پله ها را تمیزمی کردم اما هنوز به ساعت نکشیده بود که همان می شد که بود.می خواستم خودم را به آن راه بزنم اما نمی شد،زیرا راه عبوربین دوطبقه مشترک بود و هم خودم و هم بچه هایم مجبور بودیم روزی چندبارازآن پله ها بالاوپایین برویم.به حقیقت نمی توانستم کثافت را ندیده بگیرم و تحمل کنم.گاهی اوقات آنقدر کلافه می شدم که شروع می کردم به گریه کردن و به بخت بد خود نفرین کردن،اما چاره چه بود.خودم با این کار موافقت کرده بودم وخود کرده را تدبیرنیست.ناراحتی ام ازآنجا شدیترشد که دیدم تمام زحمت هایم بی حاصل بوده و این زجروسختی نفعی به حالم نداشته و رضا هنوزهم ازنداری وقرض دم می زند.مشکل ما باآمدن مادروپدربه منزلمان و رهن دادن منزل آنها هم حل نشد و این عین واقعیت بود.
    یک روز که پیش مادرازوضعیت منزلمان گله کردم خیلی ناراحت شد و گفت که مرا درک می کند.می دانستم مادرنسبت به تمیزی و نظافت خیای حساس است وفقط او می دانست من چه می گویم.همان شب پدرمرا خواست و گفت به رضا بگویم طبقه خودمان را هم اجاره بدهد وازمن خواست اثاثیه ام را به طبقه سوم منزل خودشان که خالی بود ببرم.
    وقتی این موضوع را با رضا درمیان گذاشتم گویا ازخدا خواسته بود و بدون مخالفت قبول کرد و همان موقع برای پیدا کردن مستأجربه بنگاه رفت.چند روز بعد طبقه دوم را به قیمت خوبی اجازه دادیم و با مختصر اثاثیه ای که داشتیم به طبقه سوم منزل مادرم وجایی که زمانی سیما و مجید زندگی می کردند نقل مکان کردیم.
    آنجا بود که فهمیدم پدرمعبود جدیدی پیدا کرده و آن کسی نبود جز ملوک مستخدممان.این کارپدربه حدی عجیب بود که وقتی مادر موضوع را برایم تعریف کرد تا خودم به چشم ندیدم باورم نشد،زیرا ملوک نه زیبا بود و نه دلبر و نه با فهم و کمال.پدر کارهایی را که برای سیما انجام می داد حالا برای او می کرد.به این صورت که برایش پارچه و چیزهای مختلف می خرید و طبق عادت برای اینکه آن را ازنظرما مخفی کند درجایی قرارمی داد و ازملوک می خواست برود آنها را بردارد.گذشته ازتمام اینها ملوک علاوه بر حقوق مقررش ازپدرپول تو جیبی هم می گرفت و آنها را دربانک می گذاشت.پس ازمدتی ملوک آن کسی نبود که برای اولین باردیده بودمش.حالا به جای شلیته و تنبان،جوراب به پا می کرد و سروزلفش را می آراست و سرخاب و سفیداب به صورتش می زد.
    من که تحمل کارهای اورا نداشتم هروقت او را بزک کرده می دیدم به او می توپیدم تا به این وسیله به او بفهمانم مراقب رفتارش باد و جایگاه خود را بشناسد.ملوک ازمن خوشش نمی امد.این را زمانی فهمیدم که به اتفاق مادربه مهمانی یا دنبال کاری می رفتیم و بچه ها را نزد اومی گذاشتم.او آنها را اذیت می کرد و یا کتکشان می زد.ازاین موضوع تا مدتها بی خبربودم تا اینکه یک روزازهمسایه ای که پنجره خانه اش مشرف به خانه مان بود شنیدم که او رامین و نازنین را کتک می زند.وقتی ازاین موضوع با خبرشدم دلم می خواست ملوک را بکشم.همان روز با او کلی دعوا کردم و به او گفتم اگریک باردیگر دست روی بچه ها بلند کند حفت دستهایش را قلم می کنم. ملوک آن چنان خودش را به موش مردگی زد که توانست مادر را هم مجاب کند که من درمورد او اشتباه فکرکرده ام. مادردرحالی که مرا مخاطب قرار می داد گفت:ملوک اینجا وظیفه دیگری داره.تو هم پای مرغت را ببند و همسایه رو دزد نکن.
    آن روز خیلی حرص خوردم چون نمی توانستم به آنان بفهمانم که چه ماری درآستین پرورش می دهند.ازآن روز به بعد ملوک با من سرسنگین شد و شروع کرد به اینکه کاری کند تا من و بچه ها را ازچشم پدرومادر بیاندازد.بعد فهمیدم او مجله ها و روزنامه هایی را که برای پدرمی رسید پاره می کرد و به آنها می گفت که بچه ها پاره کرده اند.پدرومادرحرفش را باور می کدند بدون اینکه حتی فکرکنند چطور یک بچه می تواند با دستهای کوچکش مجله به آن قطوری را به یک باره پاره کند.یک روز مادربه من گفت:یاسمین به قول قدیمی ها که می گفتند سنگین برو سنگین بیا،شیرین برو،شیرین بیا.
    با این حرف به من فهماند که کمتربه خانه شان بروم.آن موقع نمی دانستم این آتش ازگورچه کسی بلند می شود.خیلی ازمادردلم گرفت و با خودم گفتم مگرمن چه کسی را غیرازآنها دارم.چرا مادردرک نمی کند که این خانه با تمام بدی هایش خانه امید من است.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #113
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ازآن پس من هم سرسنگین شدم و با خودم قرار گذاشتم اگرشده بمیرم دیگرپایین نروم.ولی هنوز سه روز نگذشته بود که قولم را شکستم.
    دوروز بعدازاین موضوع نازنین و رامین را برای واکسیناسیون به درمانگاه بردم و پس ازتزریق به خانه برگشتم. بچه ها بی حال بودند و گوشه ای دراز کشیدند.آن قدرکه درمورد نازنین نگران بودم درمورد رامین نگرنی نداشتیم،زیرا او برخلاف نازنین قوی و تپل بود.آن شب وقتی رامین را درآغوش گرفتم تا بخوابانم دیدم تب دارد وناله می کند.این را بهواکسنی که صبح زده بود ربط دادم و اورا دررختخوابش گذاشتم سپس چراغ را خاموش کردم و ازاتاق خارج شدم.رضا مشغول حساب و کتاب بود و نازنین هم کناراو به خواب رفته بود.وقتی نازنین رابلند کردم تا اورا هم به اتاق ببرم متوجه شدم رامین ناله می کند.پس ازخواباندن نازنین درجایش سراغ رامین رفتم و کناراو دراز کشیدم تا بلکه بتوانم اورا بخوابانم.او مرتب گریه می کرد.برای ساکت کردنش ساعتی را که دردست داشتم بازکردم و جلویش تکان دادم.زیرنور چراغ خواب ساعت را ازدستم گرفت و آن را پرت کرد و یک لحظه صدایش قطع شد.چراغ را روشن کردم تا ببینم درچه وضعیتی است که با دیدن او که رنگش سیاه شده و کفی سفید ازدهانش بیرون آمده بود فریاد کشیدم و سراسیمه او را بغل زدم و به طرف پایین دویدم و مرتب فریاد می زدم:مادربه دادم برس بچه ام مرد.
    مادربه عجله اورا ازدستم قاپید و دمرروی پایش خواباند و انگشتش را دردهانش کرد و زبان بچه را ازجلوی مجرای تنفسش کنارزد و نشیمن او را محکم دردست فشرد.همان لحظه رامین با دهان باز نفس را داخل کشید و کم کم رنگش بازشد و تنفسش به جریان افتاد.تمام این ماجرا درعرض چنددقیقه اتفاق افتاد.مادررامین را به طرف من گرفت و گفت:حالا زود ببرش دکتر.
    به سرعت به طبقه بالارفتم تا چادرم را بردارم.رضا با دیدن من گفت:
    چه شد؟
    ازاین همه بی خیالی او لجم گرفت و بدون اینکه حتی پاسخش را بدهم به اتاق رفتم تا چادرم را بردارم.رضا دنبالم آمد و گفت:کجا میخواهی بری؟
    -میرم دکتر
    -الان که شبه.بذارصبح بشه برو
    با نفرت گفتم:شاید تا صبح بچه نفله بشه.
    رضا با همان خونسردی که خوب می دانست چقدر ازآن متنفرم ازجلویم کناررفت تا رد شوم بدون اینکه حتی تعارف کند و بگوید که می خواهی منم بیایم.به سرعت به طبقه پایید دویدم و رامین را درآغوش گرفتم.مادربا دیدن من گفت:رضا هم میاد؟
    اخمی کردم و گفتم:می خوام نیاد.
    مادرنگاهی به پدرانداخت و دیدم که پدربا آن حال بیمارش ازجا بلند شد وهمراه من به مطب آمد.دکترپس ازمعاینه رامین گفت که او نسبت به ترکیبات واکسن حساسیت داشته و علت تشنجش همین بوده و گفت که به موقع اورا به مطب رسانده ایم و اگراین حالت طولانی می شد ممکن بود باردیگردچارتشنج شود.همان موقع هم آمپولی به او تزریق کرد و بعداورا پاشویه کرد.زمانی که تب پایین آمد به ما گفت که می توانیم اورا ببریم.آن شب پدرپنجاه تومان به عنوان ویزیت پرداخت کرد و داروهایی را هم که دکترنوشته بود ازداروخانه گرفت.این درحالی بود که وقتی به خانه برگشتم رضارادیدم ه سرجایش خوابیده و صدای خروپفش به آسمان بلند است.
    کماکان به درس خواندن ادامه می دادم و برای بعضی از درس هایم هم به آموزشگاه می رفتم.دراین بین با زنی به نام مینا آشنا شدم که او هم یک دخترویک پسرهمسن بچه های من داشت.او هم دچارمشکلاتی بود و همین موضوع مارا به هم پیوند داد طوری که اکنون پس ازگذشت سالیان دراز او یکی ازدوستان صمیمی ام به شمارمی رود.
    یکی ازمحاصن بی شمار زندگی درخانه مادراین بود که با وجود او کارمن خیلی سبک ترشده بود و راحت ترمی توانستم به درس هایم برسم. تنها مسئله من آشپزی بود که خیلی ازوقتم را می گرفت.یک روزبه مادر گفتم اگراجازه بدهد زحمت این کاررا هم به دوش او بیاندازم و خرجمان را با آنها یکی کنم.مادرحرفی نداشت،ولی گفت باید سهم خودمان را بدهم که البته این حرف بسیار منطقی بود،زیرا کرایه که نمی دادیم هیچ،پول آب و برق هم پرداخت نمی کردیم.اگرقرار بود خرج خوراکمان هم گردن پدرباشد نهایت بی انصافی و سوء استفاده بود.رضا ماهی سیصد تومان پول به من داد تا آن را برای خرج ماهانه به مادربدهم.وقتی پول را به مادردادم سرش را تکان داد و گفت:یعنی شما با ماهی سیصدتومان زندگی می کنید؟
    سرم را تکان دادم.مادربا تأسف گفت:باید جون تو تن بچه هات نباشه.با این پول چی تو شکم بچه هات می کنی؟
    مادرطبق عادت روزانه یک باروآن هم ظهرناهار می پخت و زیادتر درست می کرد تا برای شام هم بماند.گاهی اوقات هم که ازظهرچیزی نمی ماند حاضری می خوردیم.
    یکی ازاین شبها که رامین مثل همیشه ورجه ورجه می کرد رضا رو کرد به او وگفت:بابا جان اینقدر دولا راست نشو.چلوکباب خوردی، روده هات پیچ می خوره.
    فوری متوجه منظور رضا شدم وبا خجالت به مادرم نگاه کردم.چهره قرمز او نشان می داد که متوجه تیکه پرانی رضا شده ولی به رویش نیاورد.
    نمی دانم مادرچرا این قدر ملاحظه اورا می کرد و جوابش را نمی داد.رضا توقع داشت با آن چندرغازکه می دهد هرشب بوقلمون وگوشت بخورد.گاهی که احتیاج به پول داشتم با پروگی تمام می گفت برو ازمادرت بگیر.مگه من چقدردارم که هم خرج خانواده ات را بدهم وهم پول توجیبی به تو.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #114
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کم کم احساس می کردم تحمل رضا برایم خیلی سخت شده.دیدنش آزارم می داد.به محض اینکه می رسید سینی غذا را به دستش می دادم و به طرف بالا می فرستادمش،زیرا می دانستم اگرآنجا بماند کاری خواهد کرد و یا چیزی خواهد گفت که شرمنده خانواده ام می شوم.تمام کارهایش چون سوهان روح مرا می ازرد.نه خوب حرف زدن بلد بود و نه میدانست کجا چه چیزهایی را نباید بگوید. هشت سال اززندگی مان می گذشت بدون اینکه یک باراحساس کنم که می توانم دوستش داشته باشم. درتمام این مدت تنها چیزی که ازاو به من رسیده بود زجرونداری و بودن زیردین پدرومادرم بود.هشت سال ملنجارفتن با خودم چیزی کمی نبود.
    ازطرف دیگرگاهی مادرازاکبرشوهرسیمین گله می کرد و می گفت اجازه نمی دهد سیمین به منزلمان بیاید و بماند.مادر حق داشت.گاهی سیمین با راننده اش به منزلمان می آمد.راننده آنقدر جلوی درمنتظرمی ماند تا او را به منزل برگرداند. یک بار پدرکه ازبیرون می آمد به راننده گفته بود می تواند برود و خودش بعد سیمین را به منزل می رساند،اما راننده به پدرگفته بود که اربابش اجازه نداده و گفته با خانم برگرد.
    اکبرخیلی شکاک و بددل بود و این طور که بعدها سیمین به من گفت اکبرمرتب به او پیله می کرد که چرا فلان کس را دید می زنی و یا چرا با فلان کس حرف زدی.
    سیمین یک روز پیش من درد دل کرد و گفت نمی دانم چه کارباید بکنم تا بتوانم اعتماد اکبررا جلب کنم.هرکارمی کنم جوردیگری برداشت می کند و طوری با من حرف می زند که گویی با یکی اررقاص های کاباره اش طرف است.یک روز توی خیابان جلوی چشم هزارنفر به من گفت:بالاخره یک روز چشماتو ازکاسه درمیارم تا نتونی این طور دید بزنی.
    بیچاره سیمین،می فهمیدم ازدست اکبرچه می کشد. چندبارخودم شاهدبودم چطور با حرفهایش چشمان زیبای اورا پرازاشک کرده بود یک بارکه من وسیمین و اکبر به سینما رفته بودیم یک لحظه متوجه شدم ازچشمان اکبرغضب می بارد و درحالی که چپ چپ به سیمین نگاه می کند مشغول جویدن سبیلهایش است.فوری به سیمین نگاه کردم تا ببینم چه کارمی کند که اکبراین چنین ازخشم لبریزشده. متوجه شدم سیمین به زمین ماتش برده و به فکرفرورفته،ولی روبه روی ما جوانی به او نگاه می کند.فوری جلوی سیمین رفتم و درحالی که اورا می چرخاندم گفتم:اگرمی خواهی موقع برگشتن توی خونه تون دردسرنداشته باشی و دیدن فیلم به کامت زهرنشه،به چشمان من زل بزن و فقط با من حرف بزن.به جای دیگه ای هم نگاه نکن چون شوهرت ازاینکه مورد توجه دیگران هستی دارد ازشدت بغض و حسد می ترکد.و ای کاش همان موقع ازحسادت می ترکید و سی سال اورا زجرکش نمی کرد.بددلی اکبر هیچ گاه کم نشد.سیمین دوفرزند به فاصله دوسال ازهم به دنیا آورد و به حدی سرش شلوغ شد که گاهی فرصت نمی کرد حتی سرش را بخاراند اما اکبرهمچنان با چشم تردید به او می نگریست و این نگرش منفی همیشه با او بود.
    بیچاره سیمین درآن زندگی پرتجمل حکم یک اسیررا داشت،زیرا اکبربا اینکه تمام وسایل راحتی اورا مهیا می کرد اما آن قدر اورا زجرکش می کرد که نمی توانست لذت این قفس طلایی را درک کند.
    ازهمه بدتراکبردست بزن هم داشت و گاهی سیمین را طوری زیرمشت و لگد می گرفت که آثارضرب و جرح تا مدتها روی صورت و بدنش بود.او هیچ گاه دراین مورد پیش پدرومادر شکایت نمی کرد. دون شک علت عمده مشکل اکبرعقده های درونی او بود،زیرا خودش درکودکی یتیم شده بود ومال و اموال پدری اش را برادربزرگ ترش بالاکشیده بود.این عقده ها و محیط کارنامناسب دست به دست هم داده بود تا ازاو فردی بدبین و غیرقابل تحمل بسازد.او آن قدر محبت ناپذیر و غیرقابل انعطاف بود که نمی توانست بفهمد سیمین چقدر دوستش دارد و با او سالها زندگی کرد بدون اینکه محبتش را درک کند.شاید هم سیمین خودش دراین مورد مقصربود،زیرا گاهی فکرمی کنم شوهرش را بیش ازاندازه تحویل می گرفت و به اصطلاح لوس می کرد و با قربان صدقه رفتن های بی خود این باور را به اکبرمی داد که نکند خبریست و به راستی برای خود کسیست.البته درمورد فرزندانش هم همین طور بود و رأفت بیش ازحدی نسبت به آنان نشان می داد.سیمین به حدی مطیع بود که اکبراورا چون عروسکی می چرخاند و نظریاتش را به او تحمیل می کرد بدون اینکه سیمین حتی فکرکند شاید این تصمیمات به نفع او نباشد.یک روز اکبرازاو خواست مهریه اش را که سه دانگ خانه بود به او برگرداند.سیمین هم بدون اینکه حتی با کسی مشورت کند به محضررفت و مهریه اش را بخشید و سه دانگ سند را به نام اکبرزد.
    وقتی اورا می دیدم که چطور با فرمان های اکبردولا راست می شود به یاد برده می افتادم و به حق برده هم چنین مطیع نبود که او بود.
    سیمین علاوه براین خصوصیات اخلاقی صفت دیگری هم داشت که خیلی باعث نگرانی ام می شد و آن اینکه خیلی ترسو بود و بی جهت ازهمه چیزواهمه داشت.همیشه فکرمی کرد نکند بیمارشود و اکبروبچه هایش را تنها بگذارد.بدون شک رفتارهای ناهنجار اکبر چنین به او القا کرده بود و این وسواس را دراو به وجود آورده بود.چندین بارخودم ازاکبرشنیدم وقتی می خواستند به مهمانی بروند خطاب به او گفت:یک کم سرخاب به گونه هات بزن.الان دوستانم فکرمی کنند تازه ازبیمارستان مرخص شدی و یا شنیدم که به او می گفت:چرا همیشه رنگ صورتت مثل مرده پریده؟
    اکبرآن قدر وقیح بود که انتظارداشت سیمین با وجود مشکلات دو بچه کوچک و شیربه شیر همیشه خود را مانند زنانی آن چنانی که مرتب با آنها سروکارداشت بزک کند و این درحالی بود که آن زنان را هم قبول نداشت.به طور کل او موجودی خبیث بود که معلوم نبود اززندگی چه می خواهد.اخلاق منحوس اکبر و وسواس او درمورد سیمین به حدی روی او تأثیرگذاشته بود که برای اطمینان از سلامتی اش مرتب به پزشک مراجعه می کرد وبا وجودی که پرشک همیشه سلامت او را تأیید می کرد اما به این راضی نبود و با شک به نظردکتربرخورد می کرد.برای اینکه روی این موضوع سرپوش بگذارد عنوان می کرد که شاید پزشکش زیاد حاذق نبوده و به همین خاطربه دیگری مراجعه می کرد.این کاربرای او یک نوع عادت شده بود و مرتب به این پزشک و آن پزشک مراجعه می کردوهرازگاهی از داروهایش استفاده می کرد.این موضوع کم کم باعث نگرانی من و مادرکه کم وبیش درجریان کارهای او بودیم شد.یک روز به او گفتم:سیمین مگربه این عقیده نداری که مرگ و زندگی دست خداست پس چرا اینقدر خودت را به دست این دکتر و آن دکترمی سپاری؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #115
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سیمین فقط نگاهی کرد و پاسخی نداد.بدون شک او دچارنوعی بیماری روحی شده بود ولی خودش نمی خواست این را قبول کند و کسی هم جرأت نمی کرد دراین باره با اکبرصحبت کند زیرا او نزده می رقصید وای به اینکه کسی چیزی می گفت!طفلک خواهرم که روحیه ضعیف و شکننده ای داشت که درک آن برای کسی مثل اکبرامکان پذیرنبود.
    با وجودی که ازاکبرخوشم نمی آمد اما او برای من احترام خاصی قایل بود و شاید بهتربگویم خیلی حساب می برد.من هم می دانستم که او سیمین را خیلی ازارمی دهد هیچ گاه روی خوش به او نشان نمی دادم.با این حال گاهی برای من و بچه هایم کادو می خرید و هروقت می خواست به مسافرت برود اغلب ازمن هم می خوایت که انان را همراهی کنم.
    مشکل خودم کم نبود،ولی درد سیمین روحم را می آزرد و می دانستم تا خودش نخواهد کسی نمی تواند برایش کاری کند.
    یک روزرضا به من گفت که خواهرهایش که شهرستان زندگی می کنند به تهران آمده اند و ازمن خواست برای دیدن شان به خانه قبلی مان بروم.همان روزرامین و نازنین را برداشتم و به منزل مادرشوهرم رفتم.هنوزساعتی ازآمدن مان نگذشته بود که هرچهارخواهر شوهرم که آنجا بودند دوره ام کردند و گفتند:راستی یاسمین شنیدیم اتاقت را از رضا سوا کرده ای.
    با تعجب به آنان نگاه کردم و گفتم:چنین کاری نکرده ام.فقط رضا تحمل نق و نوق بچه ها را نداشت و خودش به من گفت که جایش را دراتاق مهمان خانه بیاندازم.
    درهمان حال با خودم فکرکردم چرا باید مسائل خصوصی زندگی ام دردهان ها باشد و یا اصلا"چرا من باید موظف باشم که به آنان توضیح بدهم.دراین فکربودم که یکی دیگرازخواهرشوهرهایم گفت:تو که وضع پدرت خوبه،پس چرا پدرت کمکی به شما نمی کنه. بیچاره رضا اول برح یک چک داره که بایستی پرداخت بشه.دیگری ادامه حرف او را گرفت و گفت:یاسمین یک زن خوب باید به شوهرش محبت کند...دیگری میان حرف خواهرش دوید و گفت:خب برای اینکه رضا بدهی اش را بدهد یکی ازفرشهایت را بفروش تا او بتواند قرضش را بدهد.
    حرفهایشان درگوشم می پیچید و من ازشدت عصبانیت درحال انفجاربودم دیگرنتوانستم طاقت بیاورم تا آنها هرچه دلشان می خواهد بگویند.با ناراحتی گفتم:فرش؟!کدوم فرش؟!ما فقط دوتا فرش خرسک داریم که قیمتی نداره.رضا اگه مطمئن بود مشکلش با این فرش ها حل میشه احتیاجی نبود اجازه بگیره.درضمن مگرتا به حال پدرشما یک ریال کف دست شما دخترها گذاشته که توقع دارید پدرمن به رضا کمک کنه.ما هنوزهم سرسفره پدرم می نشینیم و این درحالیه که من با برادرشما هشت ساله ازدواج کردم.حالا که حرف به اینجا رسیده می خوام بگم که دیگرجانم به لبم رسیده و تحمل این زندگی را ندارم.
    این را گفتم و ازجا بلند شدم.چادرم را سرکردم و بدون اینکه نازنین و رامین را که مشغول بازی بودند صدا کنم ازمنزل بیرون آمدم و به خانه پدربرگشتم.
    پدرومادربه محض دیدن من ازحالی که داشتم فهمیدند اتفاقی افتاده که چنین پریشانم.وقتی دیدند بچه ها را با خود نیاورده ام حدسشان تبدیل به یقین شد که موردی پیش آمده.پدرمرا صدا کرد و گفت:یاسمین،چی شده؟
    من با گریه همه چیزرا برایشان تعریف کردم و گفتم:دیگرخسته شده ام.نمی دونم این قرض ها کی تموم میشه.اصلا"این چک و چک بازی های چیه؟مگه ما تو زندگی چیکارمی کنیم؟من نمی دونم این عروسی چقدر خرج برداشته که با گذشت هشت سال هنوز بدهی هایش تمام نشده.
    پدرکه سرش را پایین انداخته بود و حرفهایم را می شنید:حالا میخواهی چه کارکنی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #116
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    گفتم : مگه رضا نمیگه این قرض و خرجها مال توست . خب بچه ها پیش من باشند خودشم بره کار کنه هروقت قرضهاش تموم شد با تمام کراهتی که از زندگی با او دارم قبول می کنم بازم به پاش بسوزم .
    پدر از جا بلند شد و در حالیکه می رفت تا از منزل خارج شود گفت : این آشی بود که خودم پختم ، خودم هم این مشکل را حل میکنم .
    این ماجرا به سرعت در فامیل رضا پیچید ، هنوز یک روز از این موضوع نگذشته بود که مریم خانم و حاج رسول و مادرشوهرم به منزل ما آمدند . برای پذیرایی از آنان به اتاق پذیرایی رفتم . حاج رسول با مقدمه چینی گفت که دعوا نمک زندگیست و از اینجور حرفها . پدر با قیافه ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد . من هم بدون ملاحظه و حتی بدون اینکه بخواهم از کسی اجازه بگیرم گفتم : حاج رسول شما جای پدر من هستید و احترامتان برای من لازم است ، اما مشکل من و رضا از نمک و اینجور حرفها گذشته و آنقدر شور شده که به تلخی میزند . شما از همان اول هم به من دروغ گفتید .
    حاج رسول جا خورد و رو به من کرد و گفت : استغفرالله یاسمین خانم ! ما چه دروغی به شما گفتیم ؟
    با حاضر جوابی گفتم : اول از همه اینکه ماجرای ازدواج اول رضا را به من نگفتید و سرم را کلاه گذاشتید . بعد هم شرایط شما آنطور نبود که نشان دادید . رضا تاجر که نبود هیچ ، در حجره برادرش شاگردی میکرد . مگر غیر از این است ؟
    حاج رسول زیر لب استغفار میفرستاد و سکوت کرد . مریم خانم گفت : خب یاسمین جان ، آقا رضا تاجر بود ولی ورشکسته شد .
    لبخند زدم و گفتم : جدی ؟ مریم جان اگر ایشان آنطور که میگویید تاجر ورشکسته ای بودند ، پس چرا آن موقع که طلبکارها پاشنه در خانه را می کشیدند فقط سراغ حاج رسول را می گرفتند ، نه سراغ ایشان را ؟
    مریم خانم ساکت شد و سرش را پایین انداخت . حاج رسول که تا آن موقع سکوت کرده بود گفت : خب شما درست میفرمایید اما الان شما دو بچه دارید . پس تکلیف اونا چی میشود ؟
    گفتم : من که نگفتم طلاق میخوام ! شما این حرف را میزنید . من فقط دیگه نمیخوام با او زیر یک سقف زندگی کنم . مگه آقا آقا رضا نمیگه این همه هزینه زندگی را بخاطر من متقبل میشود ؟ خب برود ! من همینجا منزل پدرم می مانم . بچه ها را هم نگه میدارم . هر وقت قرض ها و بدهی هایش تمام شد باز او پدر است و من مادر .
    رضا که تا آن موقع ساکت بود گفت : من دوست دارم با تو وبچه ها زیر یک سقف زندگی کنم .
    به او که مثل همیشه قصد داشت مظلوم نمایی کند نگاهی کردم و گفتم : اما من دیگه نمی توانم و از جا بلند شدم و اتاق را ترک کردم .
    آن موقع تازه دادگاه های خانواده تاسیس شده بود و گرفتن طلاق به سادگی امکان پذیر نبود . از طرفی خیلی ها به منزلمان آمدند تا به اصطلاح با نصیحت کردن من عقلم را سر جایش بیاورند ، اما خبر نداشتند که عقل من کامل شده
    که دیگر تحمل زندگی با مردی مثل رضا راندارم . خودم هم نفهمیدم که چطور شد رضا موافقت کرد که مرا طلاق بدهد ! و ما بدون اینکه کارمان به دادگاه خانواده بکشد یک روز همراه پدر و حاج رسول ره محضر رفتیم و با توافق طلاق خلعی گرفتیم . یعنی طلاقی که زوجه به علت بی علاقه گی به شوهر میگیرد و رجوع با زن است . مهریه نقدی ام را بخشیدم و قرار شد تتمه اثاثی را که از جهیزیه ام باقی مانده بود بگیرم و نیز قرار شد ماهی سیصد و پنجاه تومان برای هزینه بچه ها از رضا بگیرم .
    آن موقع زنی بیست و یکساله بودم با دو بچه خردسال که در منزل پدر زندگیمیکردم . پدر ومادر خیلی رعایت حالم را می کردند و نگاه هایشان ترحم آمیز و دلسوزانه بود . این برایم چندان مقبول نبود زیرا از ترحم متنفر بودم . هنوز از درک یک چیز عاجز مانده بودم و آن اینکه چطور رضا با آن سرسختی حاضر شد چنین راحت طلاقم بدهد . یک روز که در مورد این موضوع با مادر صحبت میکردم ، همین سوال را از او پرسیدم . مادر گفت فکر کنم همان حرف پدرت کار خودش را کرد .
    سرم را تکان دادم و گفتم : چه حرفی ؟
    مادر که فکر نمیکرد این موضوع برای من اهمیت داشته باشد گفت : یک روز قبل از اینکه به محضر برویم پدر به رضا میگوید بیا و با طلاق موافقت کن و بچه ها را به یاسمین بده . بعد از مدتی هم بیا و بچه ها را بگیر چون یاسمین نمی تواند دوری بچه هایش را تحمل کند به غلط کردن می افتد و سر زندگی اش برمیگردد .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #117
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خیلی سعی کردم از کوره درنروم و با آرامش سر جایم بمانم . آن موقع فکر کردم دنیای عجیبی شده ! پدر علیه دخترش طرح و نقشه میریزد و با دامادش تبانی میکند .
    از این موضوع یکی دو هفته ای گذشت . زندگی ام با آرامش سپری میشد بدون اینکه لحظه ای احساس پشیمانی کنم . با آرامش خیال درس میخواندم و به بچه هایم می رسیدم . یک روز پاییزی و قتی از آموزشگاه برگشتم زرین گفت حاج رسول اینجاست .
    خیلی تعجب کردم ! از او پرسیدم برای چی اومده ؟
    زرین شانه هایش را بالا انداخت و رفت . همانطور که برای تعویض لباس بالا می رفتم با خود فکر کردم من که دیگر با آنها کاری ندارم پس برای چه آمده ؟
    تصمیم گرفتم خودم را نشان ندهم که صدای پدرم را شنیدم که مرا به نام می خواند . به ناچار پایین رفتم و با حاج رسول روبرو شدم . چهراش گشاد بود و معلوم بود پیش از آمدن من حسابی با پدر اختلاط کرده و خوش گذرانده .وقتی وارد اتاق شدم به حاج رسول سلام کردم و بدون اینکه بخواهم زیاد با او گرم بگیرم رو به پدر کردم و گفتم : بله ، کارم داشتید ؟
    پدر رو به حاج رسول کرد و گفت : حاج آقا شما خودتان بفرمایید .
    حاج رسول صدایش را صاف کرد و گفت : یاسمین خانم ، برادرم بچه هایش را می خواهد و می گوید که نمی تواند دوری انها را تحمل کند .
    همان لحظه به یاد حرفی افتادم که چند وقت پیش مادر گفته بود . فهمیدم این همه نقشه پدر و رضاست تا به این وسیله سر مرا به آخور او بند کنند . به پدر که با چهره مظلوم نشان میداد روحش از این ماجرا خبر نداشته نگاه کردم و بعد خطاب به حاج رسول گفتم : بچه هایش را می خواهد ؟
    سرش را تکان داد و گفت : بله .
    بی معطلی از اتاق بیرون رفتم و لباسهایی را که همان روز شسته بودم و هنوز خیس و آب چکان روی بند رخت بود برداشتم و همه را در کیسه ای قرار دادم . چیزهای دیگری که متعلق به بچه ها بود را در ساکی گذاشتم و بچه ها را هم حاضر کردم و به اتاق برگشتم . ساک را جلوی حاج رسول گذاشتم و بچه ها را به طرف او روانه کردم و گفتم : به سلامت . اول اینکه من طلاق نخواسته بودم ولی اگر رضا فکر میکند با پس گرفتن بچه ها مرا پشیمان کند کور خوانده ، چون با عرض معذرت انسان چیزی را که قی کرده دوباره نمی خورد .
    از پاسخی که دادم حاج رسول و پدر جوری وارفتند که هر لحظه نگران بودم نکند پس بیفتند . بی معطلی هم از اتاق بیرون رفتم تا آن دو شاهد بغضم نباشند .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  11. #118
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چند دقيقه بعد حاج رسول در حالي كه دست بچه ها را گرفته يود از در منزل رفت . من از پنجره اتاق پذيرايي شاهد رفتن نوگلانم بودم زار وپشيمان يه جا ماندم مادر و پدر حرفي نميزدند هردو سكوت اختيار كرده بودن و حرفي نميزدند شايد از چهره پريشان من احساس درونم را درك ميكردند زيرا به حدي آشفته بودم كه كوچك ترين سرزنشي مانند جرقه اي بود كه به يك انبار باروت زده باشند
    نقشه پدر و رضا نگرفت وتيرشان به سنگ خورد حتي اگرهم مادر هم موضوع را به من نميگفت هيچ چيز نمي توانست مرا به زنداني كه از آن فرار كرده بودم باز گرداند شب و روزم را با غصه سپري ميكردم و مرتب نگران بچه ها بودم كه با وجود مادر شوهري كه زندگي را نمي توانسا ادراه كند چطور روزگاران مي گذرد از طرفي هم اميدوار بودم كه رضا پس از اينكه متوجه شود نمي تواند از بچه ها نگهداري كند آنان را پس بفرستد آن سال نازنين تازه به كلاس اول مي رفت ومن خيلي نگران اي موضوع بودم .
    خواهر شوهرانم گويا مي دانستند كه من با هيچ ترفندي رجوع نخواهم كرد به همين خاطرهنوز عده طلاق سپري نشده بود براي برادرشان دست بالا كردند تا رضا به خود بيايد او را يك بار ديگر سر سفره عقد نشاندند
    همسري كه براي او در نظر گرفته بودند مرضيه نام داشت او زني بود سفيد رو با چشماني روشن اهل آذر بايجان بود مرضيه زن خوبي بود خانوداه آبرومندومحترمي داشت و خودش خياط ماهري بود . راستي حيف از او كه همسررضا باشد
    يك حياط ارثيه پدري به مرضيه رسيده بود كه آنرا به مستاجر واگذار كرده بودو خود در منزل مادش كه در همسايگي خواهر دوم رضا بود زندگي مي كرد همان موجب آشنايي او با خواهر رضا و سرانجام به از دواج با اوبرايش شد . اين طور كه مرضيه بعدها برايم تعريف كردخواهران رضا به او گفته بودند كه همسر اول برادرشان زني ناسازگار و لخرج بوده كه زير سرش بلند شده بود وبه همين علت برادرشان را با بچه ها رها كرده و خود به دنبال خوشگذراني رفته البته اين موضوع را بعدها مرضيه خودش برايم تعريف كردوميگفت كه خواهران رضا به حدي در اين كار اغراق كرده بودند كه او فكر كرده من چه جانوري هستم

    رضا با مرضيه ازدواج كرد وتازه بعد از از دواج فهميد كه علاقه اي به او ندارد البته زماني متوجه اين موضوع مي شود كه مرضيه حامله بود پس از رفتن بچه ها تا مدتها بي تاب و پريشان بودم اما حتي يك بار هم دلم رضايت نمي داد بخواهم به بازگشت به زندگي رضا فكركنم پس از ازدواج او اين فكر در سرم به كل محو شد كه او روزي همسرم بوده گاهي به نازنين فكر مي كردم و مي گريستم نميدانم در محيطي كه درس كم ترين اهميت براي اعضاي آن داشت چطور دخترم پرورش دپيدا كند
    پدر و مادرم كاري به من نداشتند و مرا راحت گذاشته بودند طبقه دوم در اختيارم بود پيش ميز ناهار خوري مينشستم كتاب هايم را جلويم مي گذاشتم و مي خواندم البته گاهي فكربچه ها حواسم رو از آنچه كي خواندم منحرف مي كردزماني به خودم مي آمدم كه مي ديدم چند صفحه را خواندم بدون اينكه تمركز داشته باشم به اين فكر بودم كه بچه ها اكنون در چه موقيعتي هستند چه غذايي مي خوررند . مشكلات درسي نازنين را چه كسي برطرف ميكند و هزاران سوال از اين دست كه باعث مي شد اشك از چشمانم سرازير شود و سرم را روي كتاب بگذارم و




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. #119
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    دلی سیر بگریم. تنها یک چیز مرا دلگرم و امیدوار می کرد و ان اینکه درسم را تمام کنم و بعد از پیدا کردن کاری بچه هایم را پیش خودم بیاورم.
    با وجود تالمات زیادی که داشتم آن سال هم با معدل هجده قبول شدم. روزی که کارنامه را گرفتم با خوشحالی به منزل برگشتم و به مادرم گفتم:
    - مدیر حوزه به من گفته که چون معدلم بالای پانزده است می توانم شهریور امساب برای کلاس یازده امتحان بدهم.
    مادر که می دانست این به معنی آن است که دوباره خود را در اتاق حبس کنم و فقط بخوانم گفت:
    - یاسمین درس را برای خودت می خواهی یا خودت را برای درس؟ بهتر است به همان سالی یک کلاس اکتفا کنی.
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - من تلاشم را می کنم، اگر دیدم کشش ندارم ادامه نمی دهم.
    آن روزها پدر در و ضعیت خوبی نبود. با اینکه سن زیادی نداشت و تازه به پنجاه و چند سالگی گذاشته بود بیشتر از سنش فرسوده شده بود و این فقط به دلیل اعتیادش بود. وضع مالی اش زیاد روبراه نبود و خرج مواد موردنیازش هم روز به روز بالاتر می رفت. ولی این فرقی به حال او نمی کرد زیرا مواد را به هرنحوی که بود تهیه می کرد. زمانی که نمی توانست مواد را تهیه کند به شیره تریاک و یا قرص مواد مخدر پناه می برد که این موجب بهم خوردن وضع جسمانی اش شده بود. دیدن او با آن حال نزار گویی سوهان روحی برای خانواده بود.
    چهره مادر همیشه متفکر و غمگین بود و من به خوبی می دانستم اگر دستان پرتوان او نبود رشته های این زندگی از خیلی وقت پیش ازهم گسسته می شد و این مادر بود که با مدیریتش اجازه نمی داد خللی در زندگی مان وارد شود و باز او بود که با صرفه جویی اجازه نمی داد طعم فقر و نداری را بچشیم، زیرا اگر به پدر بود تمام زندگی اش را بر سروافور می چسباند و آن را هم دود هوا می کرد.
    یک روز که از کلاس برگشتم مادر به من گفت که مادر رضا کسی را فرستاده تا به من خبر دهد نازنین مریض است. سراسیمه و بدون اینکه حتی داخل منزل شوم کتابهایم را دست مادر دادم و خودم را به منزل رضا رساندم. از دیدن نازنین کم مانده بود سکته کنم. از نازنین فقط پوست و استخوان باقی مانده بود و با وضعیتی رقت انگیز، درحالی که موهای فرفری اش از شدت کثیفی به هم چسبیده بود در رختخواب افتاده بود.
    دستی به سرش کشیدم. داغ داغ بود. چشمانش را نیمه باز کرد، ولی با دیدن من واکنشی نشان نداد. ملافه کثیفی را که رویش بود پس زدم . لباسی کثیف هم تنش بود. با دیدن این صحنه نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه. در همان حال رو کردم به مادر رضا و گفتم:
    - نازنین را دکتر برده اید؟
    او با همان خونسردی همیشگی گفت:
    - نه، ولی چیزیش نیست. یک کم سرما خورده خوب میشه.
    گفتم:
    - چند وقته مریضه؟
    پاسخش آتش به جانم زد:
    - دو سه روزه.
    با تعجب گفتم:
    - دو سه روزه این بچه تب داره. اونوقت شما اونو یک دکتر نبردید.
    و بعد درحالی که از جایش بلندش می کردم گفتم:
    - خودم می برمش دکتر. بعد هم می برمش پیش خودم. خوب که شد برش می گردانم.
    می خواستم از همان راه به دکتر بروم، اما به حدی وضعیت نازنین اسف بار بود که رویم نشد. به همین خاطر سریع به منزل رفتم، بعد از آنکه اورا تمیز و مرتب کردم پیش متخصص اطفال رفتیم. دکتر پس از معاینه تشخیص بیماری حصبه را داد و بی معطلی آزمایش خون نوشت. جواب آزمایش تشخیص دکتر را صحیح اعلام کرد.
    تمام دستورات دکتر را مو به مو اجرا کردم و در تمام مدت با کمک مادر از او پرستاری کردیم تا اینکه رفته رفته بیماری اش رو به بهبود نهاد. در طول این مدت به حدی ضعیف شده بود که موهایش به شدت می ریخت. به خاطر همین موهایش را از ته تراشیدم. حدود چهل و پنج شش روز طول کشید تا توانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.
    آرزو می کردم رضا به دنبال نازنین نیاید و پیش من بماند. ولی با شناختی که از روحیه ی او داشتم می دانستم برای اذیت کردن من هم که شده دنبال نازنین می آید تا به این طریق به من که می دانست چقدر به او علاقمندم ضربه بزند. هرروزکه از آموزشگاه به منزل برمی گشتم منتظر بودم مادر مثل همیشه جلوی در راهرو ظاهر شود و به من بگوید که یکی از اقوام رضا برای بردن نازنین آمده، و هر روز که مادر را جلوی در راهرو نمی دیدم خیالم راحت می شد که دخترکم هنوز در کنارم است.
    یک روز به محض برگشتن از آموزشگاه مادر به استقبالم آمد. بادیدن او بند دلم پاره شد و فکر کردم از همان که می ترسیدم سرم آمده، ولی آنطور که من فکر می کردم نبود. مادر گفت:
    - یاسمین، خانمی امده بود دم در منزل و می خواست تورا ببیند. گفت از دوستان توست.
    خیلی تعجب کردم، زیرا تا آنروز دوستی نداشتم که منزلمان بیاید. از مادر پرسیدم:
    - چه شکلی بود؟
    مشخصاتی که مادر می داد شبیه مرضیه همسرجدید رضا بود. با تعجب گفتم:
    - اینکه مشخصات مرضیه، زن رضاست.
    مادر هم تعجب کرد و گفت:
    - نمی دونم. من که تا به حال زن اونو ندیده بودم. یعنی چی کارت داشت؟
    پرسیدم:
    - چیزی به شما نگفت؟
    مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  13. #120
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - فقط گفت بازم مزاحم می شم.
    نمی دانستم مرضیه با من چکار دارد. ولی دو روز بعد که آمد متوجه شدم کارش چیست.
    آن روز منزل بودم که مرضیه آمد. از او استقبال کردم. هیچ احساس بدی نسبت به او نداشتم. تازه دلم هم برایش می سوخت، زیرا زندگی با رضا را تجربه کرده بودم ومی دانستم او چه می کشد.
    مرضیه با خجالت همان جلوی در نشست. اورا بلند کردم و بالا نشاندم و برایش پشتی گذاشتم و از او پذیرایی کردم. بدون اینکه لب به چیزی بزند گفت:
    - من اینجا آمدم که از شما حلالیت بطلبم.
    - چرا؟ شما که درحق من بدی نکردید.
    - این درست، ولی فکر بدی درباره شما کرده بودم. آن روز صبح که شما بالای سرنازنین آنطور اشک می ریختید مادرشوهرم به من گفت ببین چطور گریه می کند. باور کن پشیمان شده روش نمیشه برگرده. تا پیش از اینکه شمارا ببینم حرفهای بقیه را در موردتان قبول داشتم، ولی از آن روز به بعد فهمیدم چقدر اشتباه می کنم. حالا از شما می خواهم مرا حلال کنید.
    لبخند زدم و گفتم:
    - خودتان را ناراحت نکنید. مسئله ای برای بخشیدن نیست. برای هر طلاقی همیشه باید دلیلی آورده بشه. حالا این دلیل درست یا نادرست. باید عذر طرف را موجه کند. منم ناراحت نیستم.، اونا هرچی دلشون می خواهد بگویند.
    مرضیه خانم آنروز زیاد منزلمان نماند، ولی همان ملاقات باعث دوستی بین من و او شد که تا زمانی که او زنده بود این دوستی ادامه داشت.
    کلاس پنجم دبیرستان را شروع کردم. بچه ها هفته ای یکبار پیش من می آمدند. این یک روز را کاملا به آن دو اختصاص می دادم. هردورا به سینما می بردم، هرچه دلشان می خواست برایشان می خریدم، غذای مورد علاقه شان را می پختم و بارها در آغوششان می گرفتم تا دلتنگی ام را تسکین دهم. بچه هایم از نظر جسمی مشکلی نداشتند، ولی به نظرم می رسید که از نظر روحی دچار مشکل شده اند. دلم می خواست می توانستم آنان را پیش خودم نگه دارم، اما به دو دلیل نمی توانستم این کار را بکنم، یکی اینکه رضا اجازه نمی داد که مبادا خیال من آسوده شود و دیگر اینکه وضع مالی ام اجازه نمی داد، زیرا خودم آویزان جیب پدر بودم و مخارجم را او تامین می کرد.
    یک روز مادر و خواهران رضا به منزلمان آمدند. هنوز سردرگم بودم چرا پایشان دوباره به منزلمان باز شده که شنیدم مادر رضا گفت:
    - یاسمین جان، بیا و سرخونه زندگیت برگرد.
    فکر می کردم اشتباه شنیده ام. هاج و واج به او نگاه کردم و طوطی وار تکرار کردم:
    - خونه و زندگی ام؟!
    سرش را تکان داد. همان موقع خواهر بزرگ رضا دنباله حرف اورا گرفت و گفت:
    - یاسمین ما اشتباه کردیمو من به جای رضا می گویم غلط کردم، بیا و به خاطر بچه هایت برگرد.
    در حالی که کم کم جوش می آوردم گفتم:
    - کدوم خانه و زندگی؟! مگه برادر شما زن نگرفته؟ پس مرضیه خانک این وسط چکاره است؟
    خواهرش گفت:
    - آخه رضا مرضیه رو دوست نداره. اونم به اصرار ما حاضر شد عقدش کنه، همش میگه یاسمین.
    با عصبانیت گفتم:
    - بیخود می گه. دوستش نداشت غلط کرد عقدش کرد. حالا هم که اون بنده خدا حامله شده تازه یادش افتاده بهش علاقه نداره! به خدا باورم نمی شه چطور خودتان را مومن و خداشناس خطاب می کنید. نمی دونم چطور دلتون میاد به یک زن حامله این قدر ظلم کنید.چرا با زندگی او بازی می کنید؟ من اگه صد سال دیگه هم تو همین خونه بمونم و بپوسم هیچوقت به زندگی برادر شما برنمی گردم. الان هم مثل سگ پشیمونم که چرا هشت سال با او زندگی کردم و دو تا بچه بی گناه رو به این دنیا آوردم.
    با این حرفها آب پاکی را روی دستشان ریختم و به آنان فهماندم که با خیالات باطل زندگی آن زن مظلوم را به هم نزنند.
    چند ماه پس از این موضوع شنیدم که مرضیه فرزند پسری به دنیا آورده و نامش را علی گذاشته است. هنوز چند روزی از شنیدن این خبر نگذشته بود که خبر دیگری مرا چنان حیرت زده کرد تا مدتی بهت زده به مادر که این خبر را به من داده بود نگاه می کردم. مادر به من گفت که رضا مرضیه را طلاق داده. باور نمی کردم چنین چیزی حقیقت داشته باشد، زیرا هنوز بیست روز از زایمان او نمی گذشت،ولی این موضوع حقیقت داشت. رضا اورا طلاق داده بود و علت آن راهم بی علاقگی عنوان کرده بود... راستی که لایق آن زن نبود.
    مرضیه پس از طلاق حضانت پسرش را به عهده گرفت و به منزل مادرش برگشت. دلم برایش خیلی می سوخت. می دانستم این موضوع برای او خیلی سنگین تمام شده و به غرورش لطمه زیادی زده است. به خوبی درکش می کردم زیرا خودم تجربه زندگی با چنین مردی را کسب کرده بودم.
    یک روز هدیه ای تهیه کردم و برای دیدن مرضیه به منزل مادرش رفتم. از دیدن من خیلی خوشحال شد و برای اینکه کارم را تلافی کند او هم به دیدنم آمد و همین موجب محکم شدن دوستی بین من و او و رفت و آمدمان شد.
    علی، پسر مرضیه ، بچه باهوش و با استعدادی بود و به حق که مرضیه عاشق او بود و زندگی اش را در او خلاصه می کرد. او تمام تلاشش را به کار برد تا بچه را به نحوی بزرگ کند که روزی باعث افتخارش شود. تلاشش نتیجه داد و بعدها علی که در تمام سالهای مدرسه همواره شاگرد زرنگ و باهوشی بود توانست در دانشگاه نیز لیاقت خود را به اثبات برساند و مدرک دکترای تخصصی اش را بگیرد. افسوس که عمر مرضیه خانم آن قدر کفاف نداد تا شاهد درخشش پسرش باشد. او که به تنهایی و باتنگدستی علی را به ثمر رسانده بود عاقبت توانست اورا آنطور که آرزو داشت پرورش دهد. روحش شاد و قرین رحمت باد.
    مدتها بود که از مجید خبری نداشتیم تا اینکه نامه سیما به دستمان رسید. سیما در نامه اش نوشته بود که قرار است زمینی بخرند و در آن خانه ای بسازند. همگی از شنیدن این خبر خوشحال شدیم. از همه خوشحالتر مادر بود. از اینکه عاقبت مجید توانسته بود روی پای خودش بایستد خیالش راحت شده بود.
    چندی بعد همانطور که سیما نوشته بود زمین را خریدند و شروع به ساخت خانه ای کردند. آقای زربندی هم که بازنشسته شده بود به مشهد رفت تا به کار ساختن خانه و امور آن نظارت داشته باشد. البته وضعیت مالی مجید آن قدر هم خوب نبود که بتواند بدون دردسر خانه اش را بسازد.
    در تمام این مدت سیما دوش به دوش او زحمت می کشید و سعی می کرد هرچه می تواند صرفه جویی کند تا به آرزوی دیرینش که همانا داشتن خانه ای بزرگ بود برسد.
    عاقبت خانه مجید به اتمام رسید و سیما به آنجا نقل مکان کرد. خانه قشنگی بود که از سطح زمین بالاتر ساخته شده بود. طبقه هم کف آن پارکینگ بزرگی داشت که با در بزرگی خانه را از خیابان جدا می کرد. حیاط سبز و خرم آن با سلیقه سیما و پدرش پر از درختان میوه شده بود و علاوه بر آن جایی برای محصولات خانگی اختصاص یافته بود. سیما علاقه خاصی به گلکاری و سبزیکاری داشت و با دقت به محصولاتی که کاشته بود می رسید.
    بالای پارکینگ یک نیم طبقه مجزا قرار داشت که سیما زا آنجا به عنوان خیاطخانه استفاده می کرد و مشتریانش را آنجا می پذیرفت. بالای آن بنای اصلی خانه بود که دارای سه اتاق خواب و یک اتاق پذیرایی بزرگ بود و آشپزخانه وسیع و قشنگی هم کنار آن قرار داشت و دارای سرویسی مجزا بود. در کل خانه بسیار زیبایی بود و سیما از داشتن آن لذت می برد.
    هنوز چند ماه از نقل مکان سیما به آن خانه نگذشته بود که سرو کله مشتری های قبلش که نشانی اورا داشتند پیدا شد و چیزی نکشید که شهرت او در محل جدید هم پیچید و مشتریان دیگری هم سراغش آمدند. بازار خیاطی سیما حسابی گرم بود طوری که قفسه های مخصوص پارچه های ندوخته همیشه مملو از پارچه بود. سیما از این راه درآمد خوبی داشت و مثل همیشه ان را پس انداز می کرد تا به خواسته های دیگرش برسد.
    به عکس او مجید خیلی ولخرج و افراطی بود. البته او نه اهل مشروب بود و نه اهل تریاک و این قبیل چیزها، فقط به کشیدن سیگار اکتفا می کرد. به محض اینکه قرضهایش را داد یک خودروی استیشن خرید و با آن بارها مارا به مسافرت برد و به محض اینکه پولی دستش می آمد هوس عوض کردن ماشین به سرش می زد که البته این کار برایش کم آب نمی خورد و همین موضوع سبب نگرانی سیما می شد.گاهی به این فکر می کردم که سیما و مجید با اینکه سالها باهم زندگی کرده بودند، ولی هیچکدام نتوانسته بودند همدیگر را آنطور که باید درک کنند. سیما همیشه از اینکه نتوانسته بود مجید را مطابق سلیقه خودش دربیاورد حرص می خورد و مجید همکه منطق اورا قبول نداشت با این عقیده که دنیا دو روز است و باید در آن خوش گذراند به کار خود ادامه می داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 12 از 20 نخستنخست ... 28910111213141516 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/