صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر و زودتر بخوابد امکان نداشت که زودتر از یک ساعت غلت زدن در تختخواب خواب به چشمانش بیاید. تازه آن زمان هم تا صبح همین طور خواب های پریشان می دید. همیشه و در همه حال دنبال متین می دوید و هیچ گاه به او نمی رسید. بیش از گذشته کار می کرد تا کمتر فکر کند. بعد از عید دو مقاله اش در نوبت چاپ قرار گرفته و سومی نیز رو به اتمام بود. هر روز که به خانه می آمد اولین حرفش این بود که بپرسد : برای من نامه ای نیامده ؟ یا کسی تماس نگرفته است ؟
    ملوک دیگر عادت کرده بود با چنین سوالی سرش را بالا بگیرد و بگوید : اگر بگویی منتظر نامه یا تلفن کسی هستی گوش به زنگ تر می شویم.
    او هم با این جواب می فهمید که هیچ خبری نبوده است. شانه را بالا می انداخت و مایوس تر از پیش به راه خود می رفت. بالاخره آن روز وقتی خسته به خانه رسید و با جواب مادرش احساس خستگی مضاعف نمود به خود جرات داد تا با بیمارستان تماس بگیرد. هر روز تقریبا دوبار با خانه ی متین تلفن می کرد و باز هیچ جوابی نمی گرفت. طبق گفته ی پرستار بیمارستان او تا حالا مطمئنا بازگشته و احتمالا نامه اش را هم دریافت کرده بود. چه بسا می دانست چه کسی پشت خط است که حاضر به جوابگویی نمی شد. حتما آن قدر دلزده شده بود که نمی خواست سراغی از او بگیرد. ولی آیلین نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. شماره ی بیمارستان را گرفت و منتظر شنیدن صدای آشنای زن شد. تماس که برقرار شد با قلبی لرزان سراغ متین را گرفت. زن گفت : آه خانم. دکتر تمیمی دیگر اینجا نیستند.
    _ یعنی هنوز از تعطیلات برنگشته است ؟ اما شما گفته بودید که ژوئن از...
    _ نه. منظورم این نیست. می خواستم بگویم که دکتر تمیمی دیگر در این بیمارستان کار نمی کنند.
    شوکه شد.
    _ چرا ؟
    _ با استعفای ایشان موافقت شده است.
    بی اختیار از جایش برخاست. پرسید : استعفا داده است ؟ کی ؟
    _ نمی دانم. هفته ی پیش شنیدم که استعفا داده اند.
    فکر کرد : پس از تعطیلات برگشته است.
    _ می دانید کجا مشغول کار شده اند ؟
    _ نه خانم. هیچ اطلاعی ندارم. من خودم ایشان را ندیدم.
    هیجانزده تشکر و خداحافظی کرد. همین قدر که از مرخصی برگشته بود کفایت می کرد. ارتباط که قطع شد با عجله شماره ی خانه ی متین را گرفت. ولی هیچ کس جواب نداد. مثل همیشه...
    _ حتما خانه نیست.
    ان شب و دو روز بعد از گرفتن شماره ی منزل متین دست نکشید . آنچه مسلم بود اینکه متین یا به تلفن هایش جواب نمی داد یا محل زندگی اش را عوض کرده بود. ولی نمی توانست خودش را قانع کند که دیگر شماره نگیرد. نمی توانست باور کند متین بیمارستان را بدون هیچ خبری ترک کرده باشد. باید هر طور شده او را پیدا می کرد.
    شوک بعدی درست زمانی وارد شد که نامه ای که فرستاده بود چند روز بعد با مهر گیرنده نقل مکان کرده است برگشت خورد. مبهوت به نامه نگاه کرد. دیگر نباید منتظر چیزی می ماند. نامه را زمین گذاشت و از روی دفترچه ی تلفنش شماره ی منزل پدری متین را گرفت. هر کجا بود حتما پدر و مادرش خبر داشتند. گویی دنیا به تعطیلی کشیده شده بود. کسی در خانه ی تمیمی بزرگ به تلفن جواب نمی داد. چند روز وقت برای پیدا کردن یکی از آنها صرف کرد و وقتی مطمئن شد که از طریق تلفن هیچ کاری نمی تواند بکند دنبال آدرس خانه شان گشت. در کمال بیچارگی متوجه شد جز شماره تلفن خانه و منطقه ی زندگی شان هیچ آدرس دقیقی از آنها ندارد. از سر استیصال دست به دامن آهو شد و او توانست آدرس شرکت نامی را از امیراشکان بگیرد.
    قطاری که باید سوار می شد و با ان بقیه ی مسیر زندگی اش را می پیمود مدت ها پیش بعد از توقفی نسبتا طولانی برای تشویقش جهت سوار شدن حرکت کرده بود و دیگر هیچ راهی برای رسیدن به مقصدی که بعد از این خواب طولانی به دنبالش می گشت وجود نداشت. دو هفته ی تمام به هر راهی که می دانست و می شناخت زده بود. به هر جایی که می توانست خبری از این خانواده کسب کند سر زده بود و آنچنان درمانده و مستاصل شده بود که برایش قابل تصور نبود. چند روز بعد از تماس با محل کار نامی به آدرس شرکت رفت تا شاید اشتباهی را که پیش آمده تصحیح کند. اما همان زن منشی مطمئنش ساخته بود که هیچ اشتباهی در کار نیست. شرکت نور و نما هشت ماه پیش از آنجا رفته بود و کسی هم آدرسی از محل جدید شرکت نداشت. امیر اشکان نیز بعد از همان دیدار کوتاه نوروز سال پیش هیچ تماس مجددی با نامی نداشت که آدرسی از او داشته باشد. عاقبت کلید حل معما را در باغ خانم تمیمی پیدا کرد. باغبانشان گفت : آقا و خانم رفتند مسافرت.
    _ کجا ؟ کی ؟
    _ دو ماهی می شود. رفتند خارج پیش پسرشان.
    _ کدام پسرشان ؟
    _ پسر بزرگشان.
    _ پیش سام رفتند ؟
    _ بله خانم.
    _ نامی چه ؟ خودش و زن و بچه اش ؟
    _ فکر کنم با خانم و آقا رفتند. من خبر ندارم.
    این دیگر نهایت بدشانسی بود. طاقت بیش از این نداشت. باید از پیمان کمک میگرفت. از باغ که برگشت با نگاهی به ساعت امید وار شد که او تا این ساعت به خانه برگشته باشد. خود پیمان به تلفن جواب داد.
    _ پیمان احتیاج شدیدی به کمک دارم.
    _ ما جان نثاران در خدمت گذاری آماده ایم بل بزرگ ! شما امر بفرمایید.
    خنده اش کم رنگ و کم جان بود.
    _ من نمی توانم متین را پیدا کنم.
    پیمان خندید و گفت : مگر متین گم شده است ؟
    _ راستش را بخواهی برای من گم شده است. دو ماه است که دنبالش می گردم.
    - متین بداند سکته می کند !
    حق با او بود. زمانی در گذشته از دیدن هر ناراحتی او به چه حالی می افتاد و چطور تقلا می کرد دوباره لبخند را به لبهایش برگرداند. ای کاش حالا هم بود و لطفش را شامل حالش می کرد. اشک نگاهش را تار نمود. آنها را پاک کرد و گفت : من با بیمارستان تماس گرفتم. تقریبا پانزده روز پیش. به من گفتند که متین استعفا داده است.
    _ استعفا داده است ؟ مطمئنی ؟
    _ راستش را بخواهی نه. شک دارم. متین در بیمارستان تازه مشغول کار شده بود. به اضافه ی این که از بچه ها هم خواستم برایم پرس و جو کنند کسی نتوانست در جای دیگر پیدایش کند. می ترسم متین برای صحبت نکردن با من خواسته این طور بگویند.
    پیمان با ناباوری خندید و گفت : متین ؟ متین بخواهد از صحبت کردن با تو فرار کند ؟ حالت خوب است دختر ؟ متین هر فرصتی را برای حرف زدن با دخترهای ایرانی در هوا می قاپد! چرا باید این کار را بکند. آن هم با تو ؟
    بغض در گلویش آزارش می داد. تسلیمش شد و گذاشت اشک شود و به آرامی فرو بریزد. گفت : حق دارد از دستم عصبانی شود. من اشتباه بزرگی کردم.
    _ چه کار کردی ؟ ببینم نکند آن شب که با ما صحبت کردی با آن حال خرابت با او هم حرف زدی ؟
    _ نه... من آخرین بار در تعطیلات عید با او حرف زدم. همان زمانی که... به خاطر سودی تماس گرفت... پیمان من باید متین را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
    _ می شود درست حرف بزنی ؟ متین حرفی زده که ناراحتت کرده است ؟ من درست فهمیدم ؟
    _ نه. متین کاری نکرده است. من اشتباه کردم. به او حرف هایی زدم که نباید...
    _ منظورت کی است ؟ مگر نمی گویی بعد از تماس به خاطر سودی با او صحبت نکردی ؟
    _ چرا. منظورم همان شب است.
    _ خوب.آن شب فقط درباره ی سودی حرف زدید. فرض می کنم دفعه ی پیش چنین چیزی فهمیدم.
    _ نه. متین آن شب هیچ حرفی نزد. من بودم که...
    بعد گویی باید ادامه بدهد گفت : به او فرصت ندادم هیچ حرفی بزند. او فقط توانست خبر بدهد که سودی را از دست داده ام. من... من نگذاشتم حرف دیگری بزند...
    اعترافش سخت بود اما باید می گفت.
    _ من با متین دعوا کردم. فکر کردم مرگ سودی تقصیر او بوده است.
    _ چرا ؟ چون گذاشته بود برود ؟ تو هم فکر کردی در این باره او مقصر بوده است ؟
    _ نه... من اصلا نمی دانستم او چه کرده است. یا چه فکری می کند. اصلا نمی دانستم سودی مریض بوده است. تصور می کردم که سودی و متین دارند با هم بر سر آینده شان به توافق می رسند. برای همین سودی هم پیش او رفته و با هم زندگی می کنند. حرف هایی که سودی می زد... اما آن شب که... وقتی متین گفت که چه شده است... من... اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که متین دلش را شکسته است. فکر کردم... به او گفته که دوستش ندارد و ... نباید روی او حساب کند.
    پیمان حیرتزده پرسید : منظورت از حساب کردن چیه ؟ چه جور حساب کردنی ؟ ببینم مگر سودی فکر می کرد که متین نظر خاصی نسبت به او دارد ؟ یا طور دیگری دوستش داره ؟
    نتوانست این مطلب را تایید کند. اما خود پیمان جوابش را گرفته بود.
    _ خدای من ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟ الی متین هیچ نظری نسبت به سودی نداشت. تمام فکر و ذکر متین پیش تو بود. همیشه و از همان اول. نمی توانم باور کنم که سودی متوجه این موضوع نشده باشد. به خصوص از وقتی تو اینجا نبودی. خود سودی دیده بود که متین چطور درباره ی تو حرف می زند. ممکن است چنین حما...
    _ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی کردم.
    _ راستش را بخواهی کمی از بزرگ بزرگ تر است ! باور نمی کنم تو چنین کاری کرده باشی.
    _ چرا باور کن. حتی درست ترین آدمها هم دچار اشتباه می شوند. پیمان من هم یک آدم معمولی هستم. می دانم چه کرده ام. برایش متاسفم اما...
    _ خیلی خوب حالا آرام باش. لازم نیست آن طور هق و هق بزنی تا بفهمم با خودت و او چه کرده ای !
    دست روی دهانش گذاشت و دقیقه ای به خود مجال داد تا آرام بشود. بعد گفت : نامه ای که برایش نوشته بودم برگشت خورده است. ممکن است متین نامه را پس فرستاده باشد ؟
    _ بستگی دارد حرف هایت تا چه اندازه با بمب هیروشیما توان برابری داشته باشد !
    مکثی کرد و گفت : پیمان ! متین تو را دوست دارد. می شود خواهش کنم پیدایش کنی ؟ اگر هنوز در لندن باشد فکر می کنم تنها کسی که می تواند با او صحبت کند و راضی اش کند به تلفنم جواب بدهد تو هستی .
    _ باید امیدوار باشیم که ماجرای استعفا آن طوری باشد که تو می گویی.
    _ این کار را می کنی ؟
    _ به یک شرط.
    _ هر چه باشد قبول می کنم.
    _ باید قول بدهی این قدر در مقابل احساسی که واقعا داری شل و وارفته رفتار نکنی !
    میان گریه خنده ی تلخی کرد. حق با او بود. در برابر احساسات تا به امروز همیشه یا شل و وارفته بود با اینکه آن قدر جدی اش می گرفت که حتی اگر اشتباه می شد چنین خرابکاریهای بزرگی را به بار بیاورد. به عبارت دیگر هنوز در تشخیص احساساتی که باید جدی گرفته می شد و آنچه باید به فراموشی سپرده می شد ناتوان بود.
    _ قول می دهم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم.
    _ آفرین. امیدوارم مثل یادگرفتن فارسی ات باشد. هیچ دقت کردی فارسی حرف زدنت چقدر خوب شده است ؟
    برای یک لحظه فکر کرد این صدای متین است که درباره ی فارسی حرف زدنش تشر می زند. اما پیمان بود که گفت: دیگر مثل قدیم وقتی هیجانزده می شوی فارسی حرف زدن را کاملا کنار نمی گذاری. می توانی یک کلمه در میلن فارسی را با انگلیسی قاطی کنی و چیزی بگویی که جز خودت کس دیگری هم از آن سردربیاورد.
    خندید و اشکش را پاک کرد.
    _ من در اولین فرصت ترتیب این کار را می دهم... اگر برایش توضیح بدهی حتما قبول می کند. متین مرد خوبی است.
    _ می دانم.
    _ نه نمی دانی. ولی باید سعی کنی این را بفهمی.
    می دانست حق با پیمان است. اگر واقعا مرد عمل بود نباید آن شب اختیار از دست می داد. باید یاد می گرفت.اگر فقط متین یک فرصت به او می داد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تا گرفتن جوابی از پیمان پریشان و نا آرام سعی کرده بود فقط به زندگی اش ادامه بدهد و روزها را بگذراند تا کارها را درست کند. حال بعد از خدا تنها امیدش به پیمان بود. پیمان تنها کسی بود که می توانست او را راضی و قاتع کند. فقط باید دعا می کرد. امتحانات مربوط به او شش تیر تمام شد و او از خدا خواسته برای اینکه وسیله ای برای فرار و فکر نکردن پیدا کرده است سراغ برگه های امتحانی رفت. همان سه روز اول برگه ها را تصحیح کرد و آنها را تحویل دانشگاه داد. آلما ماههای آخر بارداری اش را می گذراند. اواخر مرداد فارغ می شد و تا به ان روز حاضر نشده بود به تهران برگردد. همیشه در جواب مادرش می گفت : زن دایی مثل دخترهای خودش هوایم را دارد مامان. لازم نیست شما را هم به زحمت بیندازم. اگر من به تهران بیایم رهام هم از کار و زندگی می ماند. تا به دنیا آمدن بچه صبر می کنیم.
    بچه اش دختر بود و از حالا همه چیز و همه کس آماده ی استقبال از او بود. ملوک آخرین تکه های سیسمونی را جمع می کرد تا هر چه زودتر برایش به بابلسر بفرستد. بعد از برگه های امتحانی همراهی با ملوک برای پایان دادن به کارهای آلما و صحبت و بحث درباره ی بچه ی آلما بزرگ ترین نعمت برای فراموشی گذر زمان بود. همه و حتی او نیز در گوشه ای از قلبشان هیجانزده و مشتاق دیدن بچه ی آلما بودند. آهو اعلام کرده بود می خواهد مثل سال پیش مدتی به بابلسر پیش آلما برود و در کنار او نیز مطمئنا آلما اجازه نمی داد خواهر بزرگترش در تهران بماند. قولش را داده بود بعد از این که کارهایش در تهران تمام شد همراه آهو پیش آلما برود. ولی قبل از ان باید جواب پیمان را می گرفت و کارش را با متین درست می کرد. عاقبت پیمان نزدیک غروب یک روز تیرماه تماس گرفت. آهو با صدای بلند او را خواند و بعد شروع به شمردن کرد. با شماره ی پانزده آیلین با رنگ و رویی پریده مقابلش ظاهر شد. گوشی تلفن را گرفت و آهو چشمک زد. گفت : خیالت تخت ! مامان را می کشم به حیاط.
    با قدردانی نگاهش کرد و جواب داد.
    _ سلام پیمان.
    _ سلام از ماست جناب بل خرابکار !
    صدای قلبش آن قدر بلند بود که به زحمت صدای پیمان را می شنید. هیجانزده پرسید : چه شد ؟ پیدایش کردی ؟
    _ ما ؟ خوبیم. نیلوفر هم خوب است. سلام می رساند. رفته سر کار. من هم داشتم می رفتم سر پستم. قبل از آن گفتم تماس بگیرم.
    خجالت زده گفت : ببخشید. حالت چطور است ؟
    _ گفتم که هر دو خوبیم. تو چطوری ؟
    _ من ؟ به نظرم خوب هستم.
    _ خدا را شکر !
    زبانش را پشت دندان هایش محکم نگه داشته بود تا دوباره سوالش را درباره ی متین تکرار نکند. وقتی پیمان به حرف در آمد از خنده و شوخی لحظه ی پیش خبری نبود. جدی شد و گفت : الی من لندن رفتم...
    چشمانش داشت سیاهی می رفت. ولی ظاهرش آرام بود.اگر او به لندن رفته بود پس یعنی در بیرمنگام و پشت تلفن همان جواب هایی را گرفته است که او در ایران گرفته بود. پیمان حدسش را تایید کرد و ادامه داد : در خانه اش کسی نبود. اواخر آوریل ( اوایل اردیبهشت ) خانه را تحویل داده بود. در محل کارش هم... متین پنهان نشده است. واقعا استعفا داده . لیزا رابرتسون از همکارهای نزدیکش گفت که چند وقت قبل از مرخصی رفتنش درباره ی بیمارستان آمریکا پرس و جو می کرده است.
    کاملا آرام به نظر می رسید. برخلاف دفعه ی پیش نه صدایش خش برداشت و نه به گریه افتاد. گفت : که این طور ! پیش سام رفته است... پدر و مادرش هم به آمریکا رفته اند.
    پیمان با درک اندوه صدای او گفت : هنوز چیزی معلوم نیست. من حواسم را جمع می کنم و دنبالش می گردم. بالاخره باید یک خبری از او باشد.
    آیلین لبخند محزون و ناامید زد و گفت : مرسی پیمان. از اینکه وقت گذاشتی و...
    _ به جای یاد گرفتن تعارفهای ایرانی زبان فارسی ات را تقویت کن !
    دیگر هیچ حرفی برای گفتن نبود. در واقع نمی توانست هیچ حرفی بزند.چون موضوعی برای صحبت پیدا نمی کرد. پیمان نیز متوجه این مطلب بود. با هم خداحافظی کردند و با صدای بوق تلفن آیلین باور کرد که در ایستگاه جا مانده است. قطار رفته بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اگر به اختیار خودش بود می خواست در خانه ی خودش و در اتاق خودش بماند اما نتوانست از پس دو خواهر و مادرش بر آید. آهو از نتیجه ی همه چیز با خبر بود. او بود که بیش از همه اصرار به رفتن کرد و ملوک نیز کم کم به صرافت افتاد که حتما او را همراه آهو بفرستد. مجبور شد چند روز بعد عازم بابلسر شود. این بار واقعا شکست خورده بود. حسی که داشت نه آنی بود که در زمان جدا شدن از جمشید داشت و نه آنچه که رفتن عماد در او به وجود آورد. این بار احساس می کرد در خلاء قرار گرفته است. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست وادارش کند در خانه و داخل ساختمان بماند. صبح ها آن زمان که آهو خواب بود همراه الما برای پیاده روی می رفت. ولی آلما نمی توانست پا به پای او قدم بردارد. آلما برمیگشت و او ان قدر راه می رفت که دیگر پاهایش توانی برای قدم بداشتن نداشتند. راه می رفت تا فکر نکند. راه می رفت تا ذهنش را در اختیار داشته باشد و راه می رفت به امید اینکه او بیاید و متوقفش کند. هر قدمی که برمی داشت به خود دلداری می داد که حالا دیگر پیدایش می شود. می آید و به بهانه ی قشنگی مثل خوردن یک قهوه مانع خودآزاری هایش می شود. دست های او را می خواست تا دست هایش را بگیرد و قلبش را لمس کند. دست هایی که همیشه گرم بود و وجود یخ زده ای چون او را حرارت و شور زندگی می بخشید. حسرت دیدن چشم هایی را داشت که زیبایی دنیا را به او ارمغان می داد. چطور باید باور می کرد که دیگر نمی تواند و نباید آن چشم ها را ببیند. واقعا صاحب آن چشم ها رفته بود ؟ نه. امکان نداشت... راه می رفت و راه می رفت و راه می رفت. هیچ دستی نبود که روی شانه اش بنشیند و هیچ نگاهی نبود که درونش را بخواند و آغوش برایش باز کند. گلویش آماس می کرد و سینه اش از هق و هق گریه اش تنگ می شد. اما او نبود که آغوش برایش باز کند و بگذارد آن قدر بگرید که همه چیز بخار شود و به آسمان برود. گویی هر قدر بیشتر می گریست دلش سنگین تر می شد و هق و هق بیشتری در زندان خود ذخیره می کرد. بالاخره خسته می شد و به زانو در می آمد. دیگر از هیچ چیز و از هیچ کس ابایی نداشت. برای آنچه از دست رفته بود حق گرستن کوچک ترین حق ممکن بود.
    شاید اگر هدیه دختر کوچولوی آلما و رهام به دنیا نمی آمد زیر بار این غصه خرد می شد و از جا بر نمی خاست. اما گویی خداوند باز لطفش را شامل حالش کرده بود. هدیه کوچک ترین و زیباترین موجودی بود که خداوند برای نجات انسان هایی چون او خلق کرد هبود. چشم های عسلی و موهای خرمایی اش از همان اول اعلام کرد که زیبایی را از طرف مادرش به ارث برده است. اما آنچه بقیه را حیرتزده نمود دیدن چانه ی عروسکی ایلین بر صورت کوک و سفید هدیه بود. انس کودک نیز چون ظاهرش از همان ابتدا به خاله ی بزرگ ترش رفته بود و آیلین نیز مشتاقانه مترصد هر فرصتی بود که او را در آغوش بگیرد.
    دورازدهم شهریور تلخ ترین سالروز تولدش تا آن روز بود. کیک تولدش با بیست و هفت شمع با بغضی که در گلوی او ذره ذره جمع می شد منتظرش ماند.اما این بار نتوانست خود شمع ها را فوت کند. امیر حسین به نیابت از او در اغوشش این کار را کرد. قطعه ی کوچک کیکی که در دهانش گذاشت باعث شد بی اختیار اشک در چشم هایش جمه شود و لقمه از گلویش پایین نرود. امسال نه سودابه بود و نه متین . هیچ بسته ای در راه نبود و هیچ صدای گرم و پر عشقی برای تبریک به انتظار ننشسته بود. نمی توانست به یاد و جای خالی کسی لقمه های کیکش را قورت دهد. کیکش را به خورد امیرحسین داد و نگذاشت کسی بشقاب دست نخورده ی کیک را ببیند. در اتاقش شب را با سکوتی تلخ و ناامیدی آزاردهنده با گریه های آرام خودش و صدای گرم و پر محبت و قدیمی متین در نوار کاست تقسیم کرد. نمی دانست عذاب اشتباهی که مرتکب شده بود این چنین وجودش را در حسرت دیدن متین و شنیدن صدایش به آتش می کشد یا درد دوری از اوست که این چنین حریصش می کند. ولی چطور می توانست فقط نتیجه ی عذاب وجدان صرف باشد ؟ چرا برای جمشید و عماد این بلا بر سرش نیامد ؟ چطور توانست آنها را با وجود اتفاقاتی که پیش آمد به راحتی فراموش کند ؟ مگر این بار گناهش چقدر بزرگ بود که نمی توانست آرام بگیرد ؟ می خواست وقتی قدم در اتاقش می گذارد نگاه او را روی خود حس کند. می خواست روحش وجودش دوباره آن نگاهها را ببیند و جان بگیرد. این نمی توانست عذاب وجدان باشد. هیچ شباهتی به آنچه قبلا تجربه کرده بود نداشت. چه عذاب وجدانی بود که شب و روز دعا به درگاه خدا می کرد هیچ کس دیگری آن نگاهها را نبیند و به خیال تصرفش نیفتد. هر بار که به یاد نوشته های سودابه درباره ی دکتری که با متین بیرون می رفت می افتاد وجودش آتش می گرفت. آتشی
    که شعله اش را خودش افروخته بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    _ به خاطر اینکه عماد رفته کس دیگری را پیدا کرده است ؟ نه هرگز . البته اعتراف می کنم به حال آن دختر تاسف می خورم و آرزو می کنم به خاطر ذهن پاک و ساده ای که دارد عماد مودبانه قصد تربیتش را نداشته باشد ! اما در مورد به هم خوردن قرار خودمان خدا خودش می داند که سر سوزنی ناراحت نیستم. یک چیزی را می دانی ؟ آدم ها وقتی می خواهند یک نفر را برای زندگی مشترکشان انتخاب کنند باید در موقعیت های مختلف طرف مقابلشان را بینند. دو ماه و نیم.سه ماه من با عماد نامزد بودم و همیشه او را در زرورق خانوادگی دیده بودم. اما مردن پزوهش باعث شد آن روی سکه را هم ببینم. آدمی که به خاطر آینده ی سیاسی اش زندگی اش را تغییر می دهد و چشم روی همه چیز می بندد آدمی نبود که حداقل من بخواهم. من خودم هم فعالیت داشته ام و دارم. ولی هیچ وقت فکر نکردم در مقابل کارم زندگی ام را معامله کنم. تعجب می کنم ! چطور وقتی من را هم از زندگی اش بیرون انداخت نتوانست رای لازم را برای ورود به مجلس به دست آورد! تمام ترس عماد از این بود که مبادا کسی خبردار بشود او زنی گرفته که سابقه ی سیاسی دارد یا مسئله ای مثل پژوهش را از سر گذرانده است. برای همین من را خیلی راحت از زندگی اش کنار گذاشت. به توصیه ی پدر و عمویش.ظاهرا شانس با او بود که کسی هم متوجه نشد. ولی باز موفق نشد. نه به خاطر من. بلکه به خاطر خودش. اگر فقط با ده نفر مثل من برخورد کرده باشد کافی است تا همه بفهمند که پشت آن چهره ی ظاهرا ساده اش و همین طور افکار بلندش که آرزوی سعادت برای همه دارد فقط یک مشت حرف خوابیده است. عماد خواب سعادت برای مردم می بیند و جز خودش به کس دیگری فکر نمی کند. البته تقصیری هم ندارد. آدم جاه طلب همیشه همین مشکلات را دارد. احتمالا دیگران هم متوجه شده بودند که از دست او و امثال او کاری بر نمی آید که جوابش را در انتخابات آن طور دادند.
    _ آیلین ! اگر شوهرت بخواهد که جز تدریس در دانشگاه کار دیگری نکنی این شرط را قبول می کنی ؟
    آیلین مکثی کرد و بعد گفت : هیچ مردی دیگر نمی تواند در زندگی من وارد شود.
    _ چرا ؟ نکند قلبت را مهر کردی ؟!
    نگاهش از روی تصویر چهره ی خندان متین در کنار تخت گذشت و به پنجره نگریست. گفت : آره. دو اشتباه و یک خطای وحشتناک کافی است تا آدم را مطمئن کند نباید اصرار به داشتن چیزی غیر ممکن بکند.
    _ حتی... حتی اگر متین...
    لبخند تلخی زد و گفت : آدم ها بعضی وقت ها فقط یک بار شانس دارند. آدم عاقل کسی است که شانس را همان دفعه ی اول در هوا بقاپد... من نقاپیدم... بخشیدمش...
    _ جالب است . تو هم بالاخره فهمیدی که کارت چقدر اشتباه بوده است. از همان وقتی که فهمیدی چه شده است منتظر شنیدنش بودم. اما تو آنچنان از کاری که کردی و پس فرستادن متین هر بار دفاع کردی که شک داشتم تا آخر عمرت بدانی چه کرده ای ! سرت به جایی نخورده است ؟!
    آیلین پوزخندی زد و گفت : مدت هاست که سرم به طاق خورده. اما دیگر هیچ فایده ای ندارد. از طرفی هنوز هم که به آن زمان فکر می کنم می بینم تقصیی نداشتم. آن زمان من به کاری که کرده بودم به چشم یک اشتباه نگاه نمی کردم. به این فکر می کردم که یکی مثل سودی دلبسته تر از من وجود دارد. برای تو. پیمان. نیلوفر قابل تصور نیست. خیال می کنید من همین طوری کاری کردم. ولی برخلاف آنچه شما فکر می کنید آن زمان نیز انجام چنین کاری و گرفتن چنین تصمیمی راحت نبود. هیچ موقع فکر کردی وقتی عماد در کنارم نشست و برایم وعده ها داد که عقب نمی کشد و پا به پایم می آید ذهن م در کجا درگیر بود ؟ هر کلمه ای که از دهان عماد در می آمد من صدای متین را می شنیدم که با پوزخندی مسخره اش می کرد و جوابش را می داد.
    _ پس چرا آن کار را کردی ؟ اگر تا این حد دوستش داشتی...
    به آهو نگفته بود اما خودش خوب می دانست که آن زمان شاید نصف علاقه ی حالا را به متین نداشت یا شاید درکش نمی کرد. مثل کسی که آن قدر نفس کشیدن برایش تکراری شده که هیچ درکی از بی هوایی ندارد. اما حالا دیگر نمی خواست به هیچ شکلی و به هیچ دلیلی متین را به کسی ببخشد. متین دیگر حق او بود ن کس دیگر. متین جسما دور از او بود اما روحا پیش او بود. با او زندگی می کرد و نفس می کشید. در درونش بود. توقف اتوبوس باعث شد چشم باز کند و خود را در ایستگاه نزدیک خانه ی خودشان ببیند. پیاده شد و هوای پاییزی را که به سرما می گرایید به سینه کشید. در چنین روزهایی بود که آن اتفاق بزرگ زندگی اش افتاد.... متین را دید.
    از فکر تصمیمی که برای سال بعد گرفته بود لبخندی بر لبش نشست و قلبش از کور سویی که به خود وعده داده بود روشن شد. چند وقت پیش با پروفسور میلر درباره ی ادامه تحصیلش صحبت کرده بود. از طرف دانشگاه بیرمنگام مشکلی نبود. فقط باید برای مصاحبه می رفت و مدارکش را ارائه می داد. داشت با دانشگاه خودشان نیز هماهنگ می کرد که مرخصی بگیرد. دکتر احدیان قول همکاری داده بود. باید از رده های بالا نیز جواب می آمد که امید به پیش رفتن امور زیاد بود. به کسی نگفته بود که تابستان زمانی که برای کارهای گزینش دانشگاهی اش به انگلیس برگردد می خواهد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. هر جایی را که متین می توانست رفته باشد و هر کس را که درباره ی رفتنش با او صحبت کرده باشد باید پیدا می کرد. گرچه پیمان هم تا حدی این کارها را کرده و به نتیجه ی مطلوب نرسیده بود. نه در داخل کشور و نه در داخل ایران کسی نشانی از خانواده ی تمیمی نداشت. ظاهرا حدسی که درباره ی مهاجرت زده بودند درست از آب در امده بود. فقط اگر یک بار دیگر می توانست متین را ببیند...
    تا قدم روی پله ی آخر گذاشت آهو سلام کرد. برگشت جوابش را بدهد که متوجه شد آهو صورتش را از او پنهان کرد. اما او سرخی چشم ها و بینی آهو را دید. با نگرانی پرسید : آهو چیزی شده ؟
    آهو با لبخند زورکی گفت : نه. چیزی باید بشود ؟
    پیش رفت و وادارش کرد از تقلا برای فرار دست بردارد.
    _ یک چیزی شده که این بلا سر چشمانت آمده است.
    آهو باز خود را از میان دستان خواهرش بیرون کشید و با نشان دادن گوشی سیار تلفن به سوی پله ها راه افتاد.
    _ بروم گوشی را سر جایش بگذارم. شاید مامان منتظر تلفن باشد.
    از نظر دور شد. اما با همان جمله آیلین فهمید که چه اتفاقی افتاده است و باز خشمگین شد. این روزها از این چیزها زیاد می دید. آهو تقریبا هر بار که با بنیامین حرف می زد چشم هایش سرخ بودند. بنیامین تحت فشارش می گذاشت و او هیچ کاری نمی توانست بکند. وجودش لرزید وقتی به یاد خودش و جمشید افتاد. همان ماجرا بود اما این بار بنیامین با جمشید از زمین تا آسمان فرق داشت. بنیامین مرد زندگی بود. از تابستان گذشته مشغول به کار شده بود. کاملا شرایط تشکیل خانواده را داشت. اما... آقاجون و بیشتر ملوک بودند که مانع این امر شده بودند. آقا جون تا حدی با این مسئله کنار آمده بود. به خصوص از وقتی که پدر بنیامین تماس گرفته و درباره ی پسرش دوباره با آقاجون صحبت کرده بود. بیشتر ملوک بود که داشت سرسختی می نمود. ولی حالا می دید وقتش شده است که کاری برای خواهر کوچک ترش بکند. آن دو نفر چه گناهی داشتند که چوب او را بخورند ؟
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب وقتی آقاجون را در اتاقش مشغول مطالعه و تنها دید به سراغش رفت.
    _آقاجون چند دقیقه وقت دارید ؟
    _ آره مادر. بیا تو.
    آقاجون کتاب را بست و نشان داد داد گوش می کند. اما قبل از اینکه حرفی بزند مادرش با دو فنجان چای وارد شد.
    _ ا تو اینجایی ؟ فکر کردم باز امشب باید پای کامپیوتر بنشینی .
    آیلین با نگاهی به سینی چای گفت : اگر شما می خواهید با آقاجون حرف بزنید من فعلا بروم ؟
    _ چه حرفی ؟ دیدم تنها هستم گفتم بیایم اینجا. تو که فقط برای غذاخوردن پیدایت می شود. آهو هم از تو یاد گرفته است. امشب که اصلا برای غذاخوردن هم نیامد. نمی دانم باز چرا به سرش زده است ؟
    آیلین با ناراحتی گفت : فکر می کنم من دلیلش را بدانم.
    مکثی کرد و ادامه داد : برای همین خواستم با شما صحبت کنم. آهو دارد اذیت می شود. چرا کمکش نمی کنید ؟
    _ وا مادر ! ما داریم اذیتش می کنیم ؟
    _ چرا با بنیامین مخالفت می کنید ؟
    ملوک بلافاصله اما به ارامی جبهه گرفت.
    _ ما کی مخالفت کردیم ؟ گفتیم صبر کند.
    _ برای چه ؟
    ملوک با ناراحتی نگاهش کرد.
    _ برای چه ؟ برای اینکه شاید تو از خر شیطان پایین بیایی.
    _ مگر موضوع من تمام نشده است ؟ گناه دارد آهو و بنیامین این طور در سختی باشند.
    آقاجون گفت : مادر می گویی ما چه کنیم ؟ بالاخره یک بزرگی گفتند یک کوچکی گفتند. باید اول تکلیف تو روشن شود.
    _ مگر تکلیف من چطور است آقاجون ؟ من دارم زندگی ام را می کنم.
    ملوک گفت : تا کی ؟
    _ تا هر وقت که عمر بکنم.
    _ جوانی . نمی فهمی . چند سال دیگر که سنت بالا رفت...
    _ مامان من همه ی این حرف ها را کاملا حفظ هستم. حالا هم آمده ام به شما بگویم که تصمیمم را گرفته ام. دیگر ازدواج نمی کنم.
    ملوک خشمگین گفت : دیگر چه ؟
    آیلین فقط مادرش را نگاه کرد که غضب الود به او چشم دوخته بود. آقاجون بود که گفت : مادر نباید این قدر قاطع حرف بزنی. ان شاءالله بخت بهتری پیدا می شود...
    _ نه آقاجون. این بار کاملا قاطع هستم و روی حرفم می مانم که دیگر نمی خواهم مردهایی مثل جمشید و عماد را در زندگی ام ببینم... دفعه ی پیش که ماجرای جمشید پیش آمد به شما گفتم چنین تصمیمی دارم اما به خاطر شما قبول کردم عماد بیاید و عاقبتش را هم که دیدید. اما دیگر این را تکرار نمی کنم. من ازدواج نمی کنم. پس به خاطر من زندگی آهو را خراب نکنید. معلوم نیست بنیامین هم تا کی پای آهو بنشیند. چهار سال نشسته و احساس می کنم که صبرش دارد تمام می شود. من درکش می کنم چون چنین بلایی سرم امده است. آدم ها هر چقدر هم یک دیگر را دوست داشته باشند وقتی صبرشان تمام شود همه چیز را زیر پا می گذارند. آن وقت به جای یک دختر دو دختر در خانه تان خواهد بود که قسم می خورند تا آخر عمرشان دیگر ازدواج نکنند. آهو از طرف خانواده ی بنیامین تحت فشار است. صبر کردن و منتظر ماندن دیگر جایی ندارد. آلما زودتر از من ازدواج کردو سر خانه و زندگی اش رفت. الان یک دختر هم دارد و زندگی اش به لطف خدا هیچ چیزی کم ندارد. چرا آهو این کار را نکند؟...
    ملوک وسط حرفش پرید و گفت : چوب همان عجله برای آلما را هنوز هم داریم می خوریم .
    _ چطوری مامان ؟ من هنوز مجردم و خیال ندارم این وضعیت را تغییر بدهم. آلما هم باید تا حالا منتظر می ماند و رهام را وادار می کرد صبر کند ؟ فقط به خاطر من ؟ تا کی ؟ یعنی زندگی حالای آلما ارزشی ندارد ؟ آقاجون . مامان ! می دانید که من هم مثل شما پایبند رسوم هستم. اما خدا خودش می داند این رسومی که داریم می گوییم چقدر جلوی دست و پا را می گیرند. تا اینجا خوشبختی آلما را نجات داده ایم و این اصلا ربطی به وضعیت زندگی من ندارد. اگر آلما و رهام ازدواج نمی کردند چه تغییری در زندگی من ایجاد می شد ؟ با جمشید دهان بین ازدواج کرده بود یا با عماد... خواهش می کنم این طور رفتار نکنید. شما با این کارتان باعث شکنجه ی من و خواهرم می شوید. وجودم مانع خوشبختی آهو شده است. چطوری بگویم که احساس "زیادی بودن" می کنم ؟...
    آقاجون با ملامتی در کلامش گفت : این حرف ها چیست که تو میزنی مادر ؟ "زیادی بودن" یعنی چه ؟
    آیلین سر به زیر انداخت و گفت : یعنی همان کاری که شما دارید با من می کنید. من دفعه ی پیش به خاطر آهو و بعد به خاطر شما دو نفر قبول کردم با عماد ازدواج کنم اما این بار دیگر توانش را ندارم. نمی توانم حتی به خاطر شما سه نفر چنین کاری بکنم و هر کسی را که می تواند به این خانه بیاید بپذیرم. دیگر نه. خواهش می کنم درباره ی آهو سرسختی نکنید. بلای من ر اسر آهو نیاورید. خودتان هم خوب می دانید آهو و بنیامین همدیگر را دوست دارند. اگر بنیامین پشیمان بشود باید انتظار هرچیزی را از آهو داشته باشید. حتی باعث می شوید آهو از من هم متنفر بشود.
    _ این طور نگو. خودت هم می دانی که آهو چقدر دوستت دارد.
    _ بله . می دانم. من هم آهو را دوست دارم. محبت او در قلبم با بقیه فرق دارد. ولی از کجا معلوم وقتی باعث تغییر مسیر زندگی اش بشوم باز هم دوستم داشته باشد. عاقلانه است ؟ شما دارید روی زندگی سه نفر تصمیم می گیرید. خواهش می کنم. رضایت بدهید آهو و بنیامین هم مثل آلما زندگی خودشان را شروع کنند. به خدا قسم این طوری برای من هم راحت تر است. اگر من برای ادامه ی تحصیل به انگلیس بروم همه چیز خیلی بهتر از حالا ادامه پیدا می کند. همه فراموش می کنند که چه اتفاق هایی افتاده است.
    ملوک پریشان گفت : اما تو که گفتی فقط برای گزینش می روی و به صورت مکاتبه ای درس می خوانی. مگر می خواهی بروی آنجا بمانی ؟
    _ اگر این طور پیش برود چاره ی دیگری هم برایم می ماند ؟
    آقا جون گفت : ما در این باره قبلا تصمیم دیگری گرفته بودیم و قرارمان چیز دیگری بود.
    _ هنوز هم به آن پایبند هستم. ولی اگر شما...
    آقا جون نفس بلندی کشید و برخلاف ملوک که داشت باز سعی می کرد او را وادار به بازگشت از تصمیمش بکند ذهنش مشغول گشت. آیلین دعا کرد این بار دیگر همه چیز تمام بشود. طاقت دیدن چشم های گریان آهو را نداشت. مگر عشق و دوست داشتن فقط آن چیزی است که هر انسانی برای خود فکر می کند ؟ عشق به اندازه ی تعداد آدم ها متنوع است. هزار شکل و هزار رنگ. کمی بعد اقا جون آنچه را که او آرزو کرده بود گفت :
    _ عجله نکنید. کمی مهلت بدهید فکر کنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی اتاق را ترک کرد در دل دعا می کرد و خدا خدا می نمود که آقا جون بتواند مادرش را راضی کند.
    آخر هفته آلما و دخترش هدیه به منزل پدری شان آمدند و نگرانی و انتظار را برای او قابل تحمل نمودند. هدیه هنوز هم چون دوران تولدش به خوبی با او کنار می آمد و یا این کار داد اهو را در می آورد که در آغوش او همیشه به گریه می افتد. آن شب هم وقتی امیراشکان و خانواده اش به آنها پیوستند خانه شلوغ و پر سر و صدا شده بود. آیلین متوجه بود که پدرش با امیر اشکان درباره ی موضوعی صحبت و بحث می کنند و حدس می زد که دلیلش را بداند. پدرشان می خواست نظر پسر بزرگش را هم بداند. دعا کرد که امیراشکان به نفع آن دو رای بدهد. گرچه هنوز نظر قطعی پدر و مادرش را هم نمی دانست. قیافه ی هر دوی آنها در این چند روز درهم بود و دائم مشغول فکر. ملوک یک بار دیگر سعی کرد که دختر بزرگش را از تصمیمش منصرف کند و بی نتیجه و مستاصل مجبور شد حرف شوهرش را قبول کند که نباید آیلین را با تکرار حرفش لجوج نماید. از طرفی هنوز به یادداشت که به خاطر ماجرای خواستگاری عماد چه بلایی سر دختر بزرگش آورده بود. این بار تا حدی چشمش ترسیده بود. دیگر نمی خواست وقایع سه ماه تابستان سال گذشته را تکرار کند. آن زمانی که آیلین مثل عروسکی سرد و یخ زده تصنعی رفتار می کرد و بعد ناگهان تمام مدت چشم هایش سرخ و متورم بود. سه ماه تابستان هم به دنبالش طی شد و آلما هراسان و نگران به خاطر وضعیت خواهرش در شمال به مادرش شکایت برد. نه این بار دیگر آن طور عمل می کردند. صدای امیرحسین آیلین را که هدیه را بغل گرفته و به او شیر می داد به خود آورد.
    _ عمه آیلین من را بغل کن می خواهم یک چیزی برایتان تعریف کنم.
    با لبخندی نگاهش کرد و از حالت چشمان و نگاهش به هدیه بلافاصله حدس زد که پسرک باز حسودی می کند.
    _ بگو پسرم. من گوش می کنم. این طوری هدیه هم شیرش را می خورد.
    اخم های پسرک با نارضایتی در هم رفت.
    _ اما من باید توی بغل شما بنشینم و حرف بزنم.
    بهار در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت: بیا بغل خودم پسرم. هدیه گناه دارد. آن وقت نمی تواند راحت شیرش ا بخورد.
    امیرحسین با خشم قهر کرد.
    _ اصلا نمی خواهم حرف بزنم.
    خواست بغ کرده و از جمع دور شود که آهو گفت : چرا امیرحسین ؟ اصلا امیرحسین دوست دارد بغل عمه آهو بیاید. نه ؟
    امیرحسین لجوجانه با نگاه خصمانه ای به هدیه گفت : نه.
    _ ای پدر سوخته ! خیلی هم دلت بخواهد. حالا که این طور شد من هدیه را بغل می کنم.
    _ راست می گویی عمه ؟ شما هدیه را بغل می کنی من بغل عمه آیلین بروم ؟
    زن ها به خنده افتادند و آلما دست هایش را به سوی آیلین دراز کرد.
    _ من به هدیه شیر می دهم. امیرحسین من را بیشتر از این حرص نده.
    آیلین هدیه را به دست آلما داد و امیرحسین با رضایت و خوشحالی به خاطر پیروزی اش در بغل ایلین رفت. بدون اینکه حرفی بزند و چیزی تعریف کند. همین بیشتر بقیه را به خنده انداخت. آهو گفت : خدا به داد برسد. این بچه به دختر عمه اش حسودی می کند. برادر و خواهر خودش را چه کار خواهد کرد ؟!
    آیلین گفت : خوب بچه است و دوست دارد خودش مرکز توجه باشد. تو خودت هم این طور بودی. این اخلاق امیرحسین به تو رفته است.
    _ وا مادر ! من کی این طوری تخس و حسود بودم ؟
    _ ممکن است تو یادت رفته باشد که سر عروسک هایت چه قشقرقی به راه می انداختی که کسی به آنها دست نزند . اما من یادم است.
    _ من نبودم که . بچه بده بود ! من آن قدر ناز...
    کلام آهو با ندای آقاجون نیمه تمام ماند. آهو برخاست و به اتاق پدرش رفت. آیلین بی اختیار دچار اضطراب شد. احساس می کرد بالاخره قرار است یک اتفاقی بیفتد. تا آهو از اتاق بیرون برود به نظر ایلین ساعت ها گذشت. اما از گوشه ی چشم دید که آهو با صورتی برافروخته و شرمگین راه پله ها را در پیش گرفت. لبخندی که روی لبانش نشست باعث شد بهار بپرسد : آیلین حواست به من است ؟ چرا می خندی ؟
    با شادی قلبی حواسش را معطوف به بهار کرد. شب بعد از رفتن مهمان ها زمانی که به اتاقش رفت همان طور که انتظار داشت آهو سروقتش رفت. در حالی که نگاهش را مدام از او می دزدید پرسید : آهو حالت خوب است ؟
    برای اولین بار بعد از مدت ها می دید که آهو آرام است و شیطنت نمی کند. چون جوابی از آهو نگرفت گفت : آهو ؟
    این بار آهو به زبان آمد و گفت : آقاجون خواست به بنیامین بگویم می توانند بیایند.
    این بار او بود که داشت شیطنت می کرد.
    _ بیایند. کجا بیایند ؟
    _ خانه ما.
    _ جدی ؟ برای چه ؟
    آهو نگاهی همراه با حرص به او انداخت که نشان می داد عصبی است. آیلین به خنده افتاد و آهو گفت : برای اینکه سر قبر من فاتحه بخوانند !
    _ خدا نکند. دور از تو !
    _ من تا این دو تا کلمه را یاد تو بدهم خودم دیوانه می شوم. دور از تو نه دور از جان تو. آن یکی هم باز می گویم یادت نگه دار."ربط" نه "مربوطیت !"
    خنده ی تلخی از به یادآوردن سودابه کرد. او هم از این غلط گیری ها زیاد می کرد. به خصوص روی "دور از جان". در این مدت تقریبا همه ی کلمه های فارسی را یاد گرفته بود. گرچه هنوز در ادای بعضی از کلمات لهجه داشت که آهو می گفت واقعا ضایع است.
    گفت : خوب حالا می خواهی بگویی برای چه اینجا می آیند ؟!
    آهو مکثی کرد و بعد دوباره با همان لحن عصبی به آرامی گفت : من نمی خواهم.
    متعجب پرسید : چه چیزی را نمی خواهی ؟
    _ آیلین تو را به خدا می شود کمی جدی باشی ؟
    _ من کاملا جدی هستم.
    _ پس حتما می توانی خودت بفهمی که خانواده ی بنیامین برای چه باید بیایند.
    _ خوب اعتراف می کنم می فهمم. مشکل کجاست ؟ تو که باید خیلی خوشحال باشی.
    _ نه نیستم. نمی توانم باشم...
    مقابلش ایستاد و ادامه داد : من از تو کوچک ترم آیلین. نمی خواهم به خاطر من زندگی تو خراب بشود.
    _ منظورت چیست ؟ ازدواج تو چه ربطی به زندگی من دارد ؟
    _ تو هنوز از دست نیش و کنایه های ازدواج آلما راحت نشدی.
    با محبت لبخندی زد و گفت : تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که می دانی برای من هیچ اهمیتی ندارد. البته هنوز هم در تعجبم که ما ایرانی ها چرا تا این حد د زندگی همدیگر دقیق می شویم. اما برایم مهم نیست چه می گویند. شاید به خاطر سال ها زندگی در انجا باشد. از اول هم برایم مهم نبود. فقط به خاطر شما سعی می کردم که کاری نکنم باعث شود شما ر ا به خاطرش ناراحت بکنند. ولی می دانی... حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد.
    _ اما تو خودت چه ؟
    _ من ؟ به آقاجون و مامان هم گفته ام که دیگر روی من هیچ حسابی نکنند. زندگی من فقط به خودم تعلق دارد.
    آهو چشم هایش را گرد کرد و گفت : چه جمله ی جسورانه ای !
    آیلین خندید و دستش را روی دستان آهو گذاشت. گفت : می خواهم تو هم آن قدر جسور باشی و فقط به زندگی خودت توجه داشته باشی. بنیامین پسر خوبی است. نباید ناراحتش کنی.
    _ از کجا می دانی بنیامین پسر خوبی است ؟ شاید من خوب هستم که او هم این طور خودش را به شما نشان می دهد.
    _ در آن شکی نیست. اما به نظر من همین قدر که بنیامین هنوز با وجود من و اتفاق هایی که افتاد می خواهد تو را داشته باشد پسر خوبی است.
    _ آیلین ! اینکه مردم احمق هستند به تو ربطی ندارد.
    _ خودم هم این را می دانم و به تو هم این را گفتم. اما من درباره ی تو و زندگی تو حرف می زنم. خانواده ی بنیامین را هم باید حساب کرد. نه ؟
    _ از همان اول هم به تو گفته ام مردی که من را به خاطر جسارت خواهرم نخواهد لیاقت زندگی با من و خانواده ام را ندارد !
    _ مرسی به خاطر حرفت . ولی زندگی ات را هیچ وقت به خاطر کس دیگری خراب نکن.
    _ شنیدن این حرف از دهان آیلین فداکار عالمی دارد !
    آیلین با زهرخندی گفت :من را فراموش کن... مطمئنم وقتی بنیامبن خبر را بشنود خیلی خوشحال می شود.
    باز حالت عصبی آهو برگشت.
    _ نمی دانم . واقعا کار درستی است ؟
    آیلین با اطمینان گفت : شک نکن آهو.
    _ شاید اگر کمی دیگر صبر کنیم نظر تو عوض بشود.
    _ نظر من هیچ طوری عوض نمی شود. فراموش کردی چه اتفاقی افتاد ؟ من بلایی سر متین آوردم که تا آخر عمرم آن را بر خودم نخواهم بخشید. دیگر نمی خواهم اشتباهی این چنینی را تکرار کنم. برایت ارزوی خوشبختی می کنم. حالا هم برو و با خیال راحت این خبر را به بنیامین بده. شب به خیر.
    _ این یعنی برو بیرون !
    _ خوب است که می توانی معنی کلماتم را بفهمی.
    حتی قبل از بسته شدن در پشت سر آهو اشک چشم های آیلین را پر کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خودش را كنار او انداخت و كفش هايش را در آورد.پرسيد :خوش ميگذرد ؟
    خنديد و گفت :اگر سودي هم بود عالي ميشد .
    متين با لبخند گفت :من هنوز سرحرفم هستم.اگر خيلي دلتنگ او هستي ميتوانم تو را ببرم .
    لحظه اي فكر كرد و گفت :نه .مرسي.اين طوري بهتر است.
    ــمطمئنم او هم دلش براي تو تنگ شده است.چرا نمي روي او را ببيني ؟
    ـــبه دو دليل.اول اينكه بايد هر دو به اين وضعيت عادت بكنيم.دوم اينكه نمي خواهم تو را به زحمت بيندازم.اگر طاقت از دست دادم خودم ميروم.ميتوانم !
    ـــبارك الله ! آفرين ! چه كارهايي ميتواني بكني عمو ! من كه نميتونم !
    از اينكه چون كودكي با او حرف ميزد به خنده افتاد.كم كم خنده اش غمگين شد.گفت :متين ؟
    ــجان متين !
    باز خنديد و گفت :اين طوري جوابم را نده.
    در حالي كه سعي ميكرد جدي باشد گفت :چطوري ؟
    ــاين طوري.
    ــباور كن مدل ديگري نميتوانم جواب بدهم.آخر من نميدانم با تو چطور بايد رفتار كنم و چطور جوابت را بدهم.بهتر از اين بلد نيستم.حالا تو چه اصراري داري حرف زدن مرا عوض كني ؟
    ـــخوب مثل پيمان بگو بله.
    ـــمگر ميخواهند عقدم را بخوانند كه بله بگويم ؟! من نميتوانم.
    ــمتين لوس نشو !
    ــبله بگويم لوس نميشوم ؟! گفتم كه نميتوانم.اصلا تقصير خودت است.وقتي آن طور صدايم ميكني جواب بهتري نميگيري.بله ميخواهي بشنوي حرفت را به پيمان بگو.
    ـــآخر نميتوانم به او بگويم.
    متين با تعجب به سويش برگشت و با شيطنت گفت :موضوع جالب شد.بگو چه مي خواهي بگويي.
    آيلين دوباره خنده را كنار گذاشت و آرام شد.گفت :من كه بروم تو مراقب سودي خواهي بود ؟
    متين اخم هايش را در هم كشيد.
    ـــاين بود حرفت ؟!
    برگشت و ملتمسانه گفت :متين خواهش ميكنم.
    او خده اي كرد و گفت : از طرز حرف زدنت معلوم است كه هواي ابري در پبش است.باشد آبروريزي نكن !
    ـــمتين قول ميدهي ؟
    متين با كلافگي گفت :مگر سودابه بچه است ؟
    ـــنه تنهاست !
    ـــميتواند گليم خودش را از آب بيرون بكشد.
    ـــاگر نتوانست كمكش ميكني ؟
    برخاست و دست او را هم گرفت تا بلند شود.
    ـــآره عزيزم.اگر نتوانست من هستم.ولي ميتواند.تو هنوز دوستت را نشناخته اي ؟
    ـــچرا اما نگرانش ... آخ !
    از درد سر جايش ماند و متين با تعجب پرسيد :چي شد ؟
    خم شد و پايش را گرفت و گفت :هيچي مهم نيست.
    ــپس چرا نشستي ؟
    ـــمچ پايم يك كم درد ميكند.
    متين با نگراني زانو زد و گفت : چرا ؟
    آيلين سرجايش نشست و با خنده اي كه درد را همراه داشت گفت :همه اش تقصير شما دو نفر است.زمين كه خوردم پايم درد گرفت.
    ـــببينم.
    جورابش را در اورد و مچ پايش را معاينه كرد.ظاهرا موردي نداشت.پرسيد :خيلي درد ميكند ؟
    ـــنه...فقط وقتي به آن فشار مي آورم.چيز مهمي نيست.
    ـــآره همين طور است.گمانم رگ به رگ شده است .
    نيلوفر با نگراني خودش را به او رساند و پيمان گفت :چقدر تو بي دقت هستي دختر !
    چيز مهمي نبود.فقط بايد مراقبت ميكرد كه به پايش فشار نياورد.براي اينكه برنامه ي آن شب خراب نشود مسكني را كه متين به او داد خورد و برنامه را لنگ لنگان ادامه دادند.سر شام بود كه آيلين به ياد خانواده ي متين افتاد.پرسيد :متين ! تو تا اين موقع شب با ما هستي برادرت ناراحت نشود ؟
    متين ناگهان گويي چيزي تازه يادش افتاده باشد گفت :آه يادم رفته بود.شما كه براي آدم حواس نميگذاريد.امشب آمده بودم يك خبر حسابي بدهم.
    پيمان با خنده گفت :خير است !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه در ايران دارد بيكار نمي نشيند .و قتي شنيد كه پشت سرش گفته اند به خاطر فعاليت هاي سياسي از انگليس اخراج شده و دانشگاه ايران هم فقط به خاطر فعاليت سياسي و حمايتش از برنامه هاي داخلي كشور او را با وجود نداشتن مدرك دكتري قبول كرده است تمام حدس هايش به يقين مبدل گشت.ولي چاره اي نبودجز خنديدن و بحث نكردن بر سر آنها. دانشگاه به اندازه ي كافي مي توانست وقتش را پر كند .حتي اگر تدريس نداشت مي توانست به كارهاي مطالعاتي برسد .گستردگي امكانات ارتباطي و اينترنت اين امكان را به او مي داد از ايران نيز هم چنان به همكاري هاي خودش با موسسات تحقيقاتي در انگليس ادامه بدهد.دانشجويانش نيز كم كم او را به عنوان يك استاد پر جذبه اما خوش اخلاق و دوست داشتني پذيرفته بودند.رابطه ي دوستانه اش با آنها باعث شده بود نام تك تك شان را بداند .چيزي كه به گفته ي آهو به ندرت در ميان استادها ديده مي شد و از همه مهمتر شعر هايي كه به زيبايي دكلمه مي كرد و دانسته هايش را در ذهنها تزريق مي نمود .همه و همه دست به دست هم داده بودند تا علاقه ي دانشجويان را نسبت به او بيشتر كنند.بدون اينكه بداند به راحتي به پايان ترم نزديك مي شد و او حتي متوجه گذر زمان نمي شد. وقتي به خود آمد تير ماه شروع شده و او با برگه هاي امتحاني در خانه اش بود.نمرات بچه ها كاملا راضي كننده بود .به عنوان اولين ترم تدريس تجربه ي فوق العاده اي را پشت سر گذاشته بود .بيستم تير ماه بود كه پيمان و نيلوفر با او تماس گرفتند و او بعد از سه ماه صداي آن دو را مستقيم شنيد.آنها خبر دادند كه برنامه ي ازدواجشان را براي شهريور تنظيم كرده اند .پيمان پيشنهاد كرد اگر حاضر است دعوت آنها به جشن عروسيشان را قبول كند از حالا برايش دعوت نامه بفرستد .دوست داشت برود اما مي دانست كافي است آنجا برگردد تا همه ي آنچه ساخته است ويران شود .از متين مي ترسيد .از خودش مي ترسيد .سه ماه بود كه متين رفته و او به ندرت شب و روزي را بدون يادش گذرانده بود .به شدت دلتنگ و تشنه ي ديدار او بود... و سودابه. حالا ديگر ديدن سودابه هم در گرو ديدن متين بود.نمي توانست نزديك سودابه بشود . چون حتما متين مي فهميد .آن طور كه سودابه برايش در نامه ها مي نوشت متين همان برنامه ي قديم را با او داشت.به ديدنش مي رفت .مشكلاتش را حل مي كرد.مواقع تنهايي بهترين دوست و نديمش بود.همه ي اينها را با فشار مي بلعيد و آرام مي ماند.از خط به خط نامه هاي سودابه شادي و رضايت را مي خواند.شور زندگي دوباره به سودابه برگشته بود.همين براي ادامه دادن كافي بود.حالا با ياد آوري همه ي اين چيز ها چطور مي توانست دوباره عازم انگليس شود ؟ مجبور شد پيشنهاد پيمان و نيلوفر را رد كند اما در عوض بخواهد آنها ماه عسلشان را در ايران سر كنند. اين هم از طرف آن دو ممكن نبود چون از قبل برنامه ي ماه عسلشان را ريخته بودند . مثل اينكه مقدر بود دوري ادامه يابد. آلما به محض اطلاع از پايان يافتن برنامه ي درسي و امتحاني دو خواهرش همه ي خانواده را به شمال دعوت كرد. آقا جون و اميراشكان نمي توانستند مدت زيادي از كارهايشان در تهران دور بمانند . در نتيجه بهار و مادرش هم نمي خواستند همسرانشان را تنها بگذارند.آلما با سرخوردگي به گذراندن تعطيلات يك هفته اي با آنها رضايت داد مشروط بر اينكه دو خواهرش بدون هيچ بهانه اي پيش او بمانند .آيلين از خدا مي خواست براي مدتي از تهران دور باشد.به خصوص بعد از ماجرايي كه روزهاي آخر تير برايش اتفاق افتاد. اميراشكان پيشنهاد كرده بود روز جمعه را با هم در آبعلي بگذرانند .بهمن و شكيلا و روژان بچه هاي خاله اش هم قرار بود همراه آنها بروند.اما درست در لحظه ي آخر بهمن از آمدن انصراف داد . همه به شدت تعجب كردند .چون بهمن اولين كسي بود كه از اين پيك نيك استقبال كرده و به آن راي داده بود.حالا نيامدن بدون دليل و عذر موجهش جاي سوال داشت .به هر حال آنها پيك نيك را بدون بهمن رفتند و جاي او را خالي كردند .اما وقتي برگشتند خبرها از طريق آهو به گوشش رسيد كه دعواي سختي بر سر او بين خانم جان و خاله ي بزرگش و همين طور مادرش اتفاق افتاده است.آهو برايش با خشم و حرص گفت كه : آدم احمق كه شاخ و دم ندارد . خاله مان يكي از اين احمق هاست.من از اول هم حدس مي زدم همه ي اين آتش ها از گور اين خاله بلند مي شود.بهمن بيچاره كه داشت خوش و خرم با ما برنامه مي ريخت.خاله اين بلبشو را راه انداخته بود كه بهمن نزديك تو نشود .
    متعجب و سردرگم پرسيد : منظورت چيست ؟
    آهو لحظه اي نگاهش كرد و گفت :متوجه نشده بودي كه در مهماني خان دايي بهمن چطور دست از تو نمي كشيد و به هر بهانه اي مي خواست سر صحبت را باز كند ؟
    ـ چرا اتفاقا متوجه شدم.حتي ديدم كه سوالاتي هم درباره ي جمشيد مي كند.براي همين بود كه از دستش فرار كردم.
    ـ بهمن ظاهرا خيالاتي در سرش دارد.
    ـ يعني چه ؟
    بعد با بهت خودش به خودش جواب داد .نيازي به توضيح آهو نيست .آهو نيز با تماشاي قيافه ي رنگ باخته ي او فهميد كه خود آيلين ماجرا را تا آخر خوانده است .با ناراحتي گفت : بهمن به خانم جان گفته است با مادرش صحبت كند.خاله هم بعد از كلي اين طرف و آن طرف كردن زبانش گفته جرات ندارد روي زندگي پسرش قمار كند .چون تو سه سال با جمشيد نامزد بودي.آنجا هم ايران نيست ! اگر جمشيد نامزدي اش را با تو به هم زده و تو ايران هستي از كجا معلوم كه ...
    ـ بس است.بقيه اش را فهميدم.ديگر نمي خواهم بشنوم .
    مي توانست خودش بقيه اش را باز تا آخر بخواند .تازه مي فهميد چرا اين قدر در مهمانيها نگاه هاي زناني كه پسرشان با او همكلام مي شود دو دو مي زند.چطور تا حالا متوجه ترس آنها نشده بود ؟ جمشيد علاوه بر نابود كردن سه سال از زندگي او و شكنجه دادنش زندگي آينده اش را هم لگدمال كرده بود .چطور توانسته بود ؟
    در چنين وضعيتي باز هم دور بودن از تهران براي فراموش كردن وقايع هديه ي ارزشمندي بود.گرچه بعد از آن سعي كرد يادش بماند كه در هيچ شرايطي به هيچ يك از جوان ها نزديك نشود .آلما و آهو دو خواهرش تنها كساني بودند كه به آنها نياز داشت تا دوباره به آرامش برسد.بعد از بازگشت خانواده اش هر سه روزها را به خوشي مي گذراندند و آيلين سعي مي كرد مثل گذشته گوش و چشم به شنيده ها و ديد ه هايش ببندد. مادر طبيعت آغوش به رويش باز كرده بود تا به او آرامش بدهد.
    دوازدهم شهريور ماه خانواده ي دايي اش در بابلسر به همراه دختر ها برايش جشن تولدي برپا كردند كه باعث شادي اش شد .خانواده اش هم از تهران آمده بودند و شبي به ياد ماندني را برايش به وجود آوردند.گرچه اگر نگاه مادرش نبود احساس بهتري پيدا مي كرد. ملوك با ديدن بيست و شش شمع بر روي كيكي آهي پنهاني كشيد اما نه از چشم خود آيلين دور ماند و نه از چشم پدرش. در تمام مدت جاي خالي سودابه و نيلوفر را حس مي كرد.به ياد آورد سال گذشته چطور روز تولدش را فراموش كرده بود و مي خواست تا آخر وقت با بچه ها كار كند.اما وقتي سودابه و نيلوفر دنبالش امدند بچه ها برايش دم گرفتند و برايش تولدت مبارك خواندند. دو روز بعد همراه خانواده به تهران برگشتند. بي بي در خانه با يك بسته براي او منتظرش بود. آن را در اتاقش گذاشته بود. آخر وقت هنگامي كه به اتاقش رفت و بسته را روي ميز ديد تازه به ياد اورد كه از ساعتي پيش مي خواست براي ديدن آنها بيايد.با كنجكاوي به سراغ بسته رفت.از انگليس بود.لندن. با ديدن آدرس سودابه لبخندي بر لبش نشست.مطمئن بود هديه تولدش را برايش فرستاده است.با دقتي كه براي ارام باز كردن جعبه داشت بالاخره آن را گشود.وسايل داخل جعبه شامل دو نوار كاست با دستخط سودابه روي برچسبش. جديدترين سي دي هاي دو خواننده ي محبوبش به همرا دو بسته ي كوچك و بزرگ جداگانه و همين طور يك سري عكس بود. هيجان زده شده بود و نمي دانست اول سراغ كدام يك برود.بسته ي كوچك را باز كرد چشمش به يك گردن بند فيروزه افتاد.فيروزه...سليقه ي هميشگي و سنگ محبوب سودابه . اما بسته ي ديگر يك كيف پول شيك چرمي بود.اين ديگر نفسش را بند آورد.نمي توانست حتي فكرش را هم بكند كه سودابه چنين هديه ي گرانقيمتي برايش بفرستد. بي اختيار ضربان قلبش شدت گرفت.همه ي اين چيزها از طرف سودابه نمي توانست باشد .فكر كرد شايد نيلوفر و پيمان هم در اين سورپريز دخالت داشته اند.اما ديدن كارت كنار كيف حدسش را رد نمود.كارت را برگرداند و روي آن را خواند : “تولدت مبارك عزيزم . دوستت دارم ”.

    براي يك لحظه نتوانست هيچ عكس العملي نشان بدهد .اما وقتي اشك چشمانش را تار كرد فهميد حس دروني اش به طور خودكار به اين هديه جواب مي دهد.خنديد وسرش را تكان داد. روي چشم هايش فشار آورد تا اشك هايش نريزد.
    ـ متين چه كار كردي ؟....
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشمش را باز کرد .به خوبی می توانست ورم چشمانش را حس کند . ورم از ریختن اشک نبود. از شدت بی خوابی و خستگی بود. چشمانش چشمه ی خشکیده ی کویر بود . هیچ اشکی نداشت که بریزد. گویی این شوک نمی خواست دست از سرش بردارد. نگاهش در همان اول یه آسمان صاف و آبی افتاد. دیگر هیچ احساس نشاط نمی کرد. روز جدیدی آغاز نشده بود و خورشید برای خاطر دلهای مشتاق طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت خستگی روی هم افتاده بودند. اما حتی برای یک لحظه هم ذهنش از کار نیفتاده بود.خواسته بود توصیه ی یک سال پیش متین را دوباره اجرا کند و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند تا دوباره ذهنش درست کار بکند. اما نتوانسته بود. آرامش کیمیا شده بود. نفسش زیر سنگینی روحش خس خس می کرد. به زحمت خودش را از تختش کند و در جایش نشست. تمام شب پیش را راه رفته و به دنبال راهی برای جبران خطایش فکر کرده بود. ولی هنوز مستاصل می نمود . باید به خود فرصت می داد. به خودش و عماد. باید با این دلشوره ی لعنتی کنار می آمد و باید به خودش و عماد حق می داد. باید... پنجه در موهایش کشید و سرش را تکان داد. روزنامه ها .مدارک اثبات جرم و تبرئه اش حالا کنار میز روی زمین بود. شب پیش بعد از بازگشتش سرزنشهای ملوک و امیراشکان را شنیده و نگاه ملامت بار آقاجون را تحمل کرده بود و بعد به آنها خبر داده بود عماد پیدا شده است. برایشان توضیح داد که برای کاری مجبور به سفری کوتاه شده و اوضاع به گونه ای پیش رفته که او نتوانسته به کسی خبر بدهد. ظاهرش با وجود رنگ پریدگی اش طوری بود که جز گلایه آقاجون و مادرش و خانم جان از بی فکری عماد کسی حرف دیگری نزده بود. شاید هم حدس زده بودند که ممکن است سر همین بی خبری بینشان بحثی پیش آمده و نخواسته اند آنها دیگر دخالتی بکنند. سر میز شام فقط با غذایش بازی کرد. برخلاف ظهر کاملا ساکت بود و یکی دو بار وقتی که به بشقاب غذایش خیره ماند آقاجون به یادش آورد کجاست... و حالا.... مطمئن بود که عماد مردتر از آن است که بخواهد دربار هی آنچه صحبتش را کرده اند به پدر و مادر او حرفی بزند. ولی خودش باید با عماد سر می کرد...سر میکرد. باید...
    از شدت گرسنگی حال تهوع گرفته بود. برای همین خودش را وادار کرد لیوان چای را که بی بی به دستش داد زیر نگاه ملوک و آلما و خانم جان شیرین کند و به آرامی بنوشد.لقمه ای را که خانم جان برایش گرفته بود با لبخندی گذرا از او گرفت و با وجود بی اشتهایی اش آن را کم کم بلعید . برخاستنش از پشت میز صدای اعتراض سه زن را در آورد ولی او هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. می خواست زودتر از خانه خارج شود . نمی توانست زیر آن نگاهها کاری بکند. چند دقیقه بعد وقتی با لباس بیرون از پله ها پایین آمد.ملوک پرسید : کجا می روی ؟
    _ بیرون .
    _ من هم می دانم بیرون. پرسیدم کجا ؟ حالا که شکر خدا عماد حالش خوب است تو را به خدا برو دنبال پرده و لباس. مگر چقدر فرصت مانده است ؟
    قلبش در سینه فشرده شد و گفت : باشد مامان. سر راه لباس را هم می گیرم. خداحافظ.
    _ باز دیر نکنی . دلم طاقت نمی آورد. مراقب خودت هم باش.
    آخرین دکمه ی بارانی اش را بست و در حیاط را باز کرد.در همان حال سینه به سینه ی مردی شد که دست برای فشردن زنگ دراز کرده بود. دیدنش دل او را در سینه فروریخت و بدون اینکه دلیلش را بداند قلبش با سرعت بیشتری تپید. مرد قدمی عقب رفت و او فرصت کرد به اتومبیلی که مقابل خانه پارک شده و زن چادر پوشی که کنارش ایستاده بود نظری بیندازد.
    _ منزل آقای ساجدی اینجاست ؟
    _ بله.
    _ خانم آیلین ساجدی در اینجا زندگی می کنند ؟
    _ بله... خودم هستم.
    نگاه گذرای مرد دقت بیشتری گرفت. دست در جیب بغلش کرد و کارتی را مقابلش گرفت. مامور پلیس بود.
    _ خانم شما باید همراه ما بیایید.
    _ برای چه ؟
    _ برای توضیح درباره ی یک مسئله .
    گیج و منگ برای یک لحظه فکر کرد : یعنی عماد به خاطر نگفتن گذشته ام از من شکایت کرده است ؟
    صدای آهو باعث شد سربرگرداند و او را ار پنجره ی اتاقش ببیند که با نگرانی نگاهش می کند.
    _ آیلین چه شده ؟
    آب دهان خشک شده اش را بلعید و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نباشد گفت : چیز مهمی نیست... فقط به آقاجون خبر بده. من باید همراه اینها بروم.
    _ کجا ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به الما و دخترش بیندیشد که آخر هفته به تهران می آمدند. بله این خوب بود. باید برای هدیه یک عروسک دیگر می گرفت. بعد هم صبح قبل از آمدنشان به فروشگاه می رفت و خوراکی می خرید. خوراکی هایی که مادرش دقت داشت هیچ یک هله هوله نباشد ! دخترک یک سال داشت و حالا می توانست از خوراکی های جانبی هم استفاده کند.روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد. خنده هایش آرزوی آهو را برآورده کرده و چون او سرمستانه می خندید. فکر کرد یک سال ! باورش سخت بود. اما زمان گذشته بود. سریع و بی دغدغه . همه در حرکت بودند و پیش می رفتند. شاید تغییرات ظاهری هدیه بهترین ملاک و نماد گذر زمان بود. امیر حسین بعد از دختر عمه اش با اشتیاق منتظر آمدن برادر یا خواهر کوچولویی بود که مامان بهارش و بقیه وعده اش را برای هفت ماه دیگر داده بودند. خودش دیگر برادر بزرگی شده بود که به مدرسه می رفت و هیچ چیز به اندازه ی دختر عمه اش شاد و سرزنده اش نمی کرد. اسباب بازی هایش را گاه با سخاوت برای بخشیدن به او کنار می گذاشت و گاه که به یاد می آورد خودشان نیز موجودی مثل هدیه خواهند داشت آنها را دوباره به کمدش برمی گرداند. دوباره انتظار در خانواده شان آغاز شده بود و این بار برای نوه ی دوم پسری بود. پدر و مادرش شکسته تر از گذشته با موهای سفید کلنجار می رفتند و حسرت دیدن فرزند دختر بزرگشان به ارزویی دست نیافتنی و غیر ممکن تبدیل شده بود. آهو سال آخر دانشگاه را شروع کرده و از حالا برای بنیامین خط و نشان می کشید که روی لیسانس او حساب نکند. می خواست تحصیلاتش را ادامه بدهد. بنیامین به هر شرطی رضایت می داد. فقط می خواست زودتر به آرزویش برسد و او رضایت به سرگرفتن این وصلت بدهد. هزار جور قسم و آیه می خورد که نامزدی شان هیچ لطمه ای به درس آهو نخواهد زد. اما اهو مثل همیشه درس را بهانه کرده بود تا بنیامین دوباره آن جواب تکراری را نشنود که تا دختر بزرگ تر هست دختر کوچک تر را شوهر نمی دهیم. چیزی که تبدیل به شکنجه ای طاقت فرسا برای همان خواهر بزرگ تر شده بود. میان اقوامشان به عنوان دختری که صلاحیت تشکیل خانواده ندارد محسوب می شد. نه خانواده ای دوست داشت او را به عنوان عروسش بپذیرد و نه به مردان جوانشان اجازه ی چنین فکری می دادند. آیلین خوب بود. فوق العاده مهربان و دوست داشتنی و جذاب.اما فقط به عنوان یک قوم و خویش. دختری که دو بار مردها نامزدی شان را با او به هم زده بودند لایق تشکیل زندگی مشترک نبود ! از آن گذشته او فرصت زندگی نداشت. هیچ وقت خانه نبود و اقوام نزدیکش همیشه از ندیدن او شکایت می کردند. هر کس می خواست او را ببیند باید شب ها به سراغش می آمد.البته اگر باز کار فوری و در دست اقدام نداشت. در جلسات و همایش های دانشگاه ادیان و مذاهب حضور دائم و فعال داشت و در گروه های تحقیقاتی که روی مسئله مهاجرت کار می کردند همکاری داشت. همین طور از زمستان سال گذشته به بعد از ارائه ی مقاله ای که درباره ی زنان ادیب تهیه کرده بود به عنوان عضو افتخاری پژوهشگاه زنان پذیرفته شد. در تهیه ی مجله ی تخصصی گروه هم که با تقلاهای زیاد انجمن علمی دانشجویی به راه افتاد نتوانست از مسئولیتی که دانشجویان و دکتر احدیان بر عهده اش گذاشتند فرار کند. این همه درگیری دیگر جایی برای آنچه پدر و مادرش می خواستند نمی گذاشت. برخلاف آنها که معتقد بودند عاقبت این همه کار کردند او را از پا می اندازد خودش معتقد بود کار نکردن سست و ناتوانش می کند. هنوز به یاد داشت که متین به او می گفت موجودی است که راحتی و خوشی به او نیامده است. کاملا حق با متین بود. متین خیلی خوب او را شناخته بود. این همه مشغولیت جسمی و فکری برای اینکه بتواند با اتفاقی که بهار سال گذشته برایش روی داده بود کنار بیاید و ادامه بدهد لازم بود. گرچه زخمی که بر دلش نشسته بود نه تنها خوب نمی شد بلکه روز به روز عمیق تر می شد. چهار پنج ماه دیگر سومین سال دوری از متین نیز خط می خورد. یک سال و نیم بود که به دست خود رشته ی الفت را پاره کرده بود. دیگر نمی شد به هیچ شکلی این رشته را گره زد. حالا دیگر پذیرفته بود که هر یک از انسان ها نیمه ای دارند که جز با آن به تکامل نمی رسند. اما همه ی ادم ها این شانس را ندارند که بتوانند آن نیمه ی گمشده را بیابند و زندگی را پیش ببرند. آنچه در این مدت او را از پا در می آورد نه مثل این ادمها نیافتن نیمه اش بلکه از دست دادن آن بود. بارها آرزو کرده بود ای کاش او نیز مثل بقیه ی مردم نمی فهمید دنیا دست کیست و چه خبر است تا زندگی این قدر سخت نمی گذشت.اما به محض اینکه متین در ذهنش جان می گرفت پشیمانی و حسرت سراسر وجودش را به اشغال در می آورد. کوتاهی از طرف او بود. چرا باید صورت مسئله را پاک می کرد و چشم های بینایش را می بست ؟ دوبره به یاد گفتگوی چند شب پیششان افتاد. وقتی که با پوزخند چیزی را که در دانشگاه دیده بود برای آهو تعریف کرد وآهو با ناراحتی و تردید پرسید : چه شکلی بود ؟
    _ چه کسی ؟ نامزدش ؟
    _ آره.
    _ قشنگ بود. ظاهرش مثل خود عماد است. ساده.
    _ این طوری با خنده از او تعریف نکن.
    به او که اخم کرده بود نگریست و پرسید : چرا ؟
    _ او نامزد عماد است.
    _ خوب ؟
    _ ببینم تو اصلا از دیدنشان ناراحت نشدی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/