صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 118 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برديا ده روز است كه مارا در اينجا زندني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
    از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
    وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
    " بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
    او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
    خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
    خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
    صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
    برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
    با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
    خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
    صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
    تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."

    به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
    آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
    نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
    قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
    " كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
    در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
    دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
    " ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
    " بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
    بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
    يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
    " با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
    بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
    دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
    فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
    سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
    با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
    سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
    با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
    لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
    مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
    وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .

    آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
    دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
    بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نشچشيد .
    yazdi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
    " فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
    " نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
    " كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
    به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
    دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
    " غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
    سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.

    آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
    براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.

    قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...

    چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
    سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."

    مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"

    دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .

    " دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."

    همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
    نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

    " بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
    فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
    هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
    " فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
    " شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
    فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
    " هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
    " هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
    وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
    " ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
    " ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
    " ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
    " ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
    روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

    ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

    سلام دختر بي نوايم
    باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
    الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
    راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
    غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
    اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

    مادرت
    خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.

    تهران_زمستان1382

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    >>>پایان <<<

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    انتظار چنین رفتاری نداشتم.فکر کردم خیال شوخی دارد،اما پاهایش را روی میز گذاشت و دست هایش را زیر سرش قرار داد.فکر کردم باید با لحنی دیگر او را وادار به رفتن کنم.مقابلش زانو زدم و به آرامی گفتم: بیا

    برگردیم بردیا!بابام خوشش نمیاد شب بیرون باشم.شاید دیگه هم اجازه نده باهات جایی بیام... خواهش می کنم برگردیم.

    با حرکت تندی روی مبل نشست و گفت: خیلی خوب بر می گردیم،ولی یه شرط داره.

    از این که تغییر عقیده داده بود خوشحال شدم و پرسیدم: چه شرطی؟

    _ این که هرلحظه خواستم و اراده کردم ببینمت.بدون هیچ محدودیتی.نشونی مدرسه ت رو هم می خوام.

    هیجان زده گفتم: این شرط خیلی خوبیه.منم دلم می خواد تو رو ببینم.سپس به روی هم خندیدیم.نشانی مدرسه را بهش دادم.

    _ ماندانا،خیلی دوست دارم،می خوام همیشه یادت بمونه.

    چشمانم را روی هم گذاشتم.خیلی زور به خانه رسیدیم.

    سرم را تکان دادم.دستم را بوسید و صبر کرد من در را باز کنم.وقتی در را بستم صدای استارت ماشینش را شنیدم و چند لحظه بعد صدای اتومبیلش در گوشم گم شد.مادر در را به رویم باز کرد.خیلی نگران و عصبی

    به نظر می رسید.معلوم بود تا آن لحظه منتظر آمدنم بوده.وقتی پالتویم را آویزان کردم صدای فریادش در گوشم پیچید.

    _ تا حالا کجا بودی؟ساعت هشت شبه!مگه نگفته بودم غروب برگرد.

    دنبال توضیح قانع کننده ای می گشتم: شما درست میگین مامان!وقتی از پارک برگشتیم متوجه شدیم بچه ها هر چهار لاستیک ماشین را پنچر کرده ن!خوب خیلی طول کشید تا امداد رسید و...

    _ خیلی خوب... سپس با دقت نگاهم کرد.دیگر در چهره اش آن خشم و غضب دیده نمی شد.آرام تر از پیش گفت: بهت خوش گذشت؟

    روی صندلی نشستم.نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم: خیلی مامان!نمی دونین چه قدر بهم ابراز علاقه کرد.

    نرم نرمک لبخند رضایت نقش لبانش شد: خوب!این خیلی خوبه.مواظب رفتارت که بودی؟

    _ بله مامان!خیلی حواسم بود... خیلی دوستم داره.

    _ برای خانواده ی ما این یه افتخار بزرگه.اگه عروس خونواده ی شاهنده شی یعنی یه عمر خوشبختی.حرفی در این مورد نزد؟

    از این خوش خیالی مادر خنه م گرفت و گفتم: به این زودی؟ما تازه داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!زوده که همچین صحبتی بشه.

    _ خوب قرار مهمونی جمعه شب رو بهش گفتی؟

    محکم بر پیشانیم کوبیدم و گفتم: آخ!پام یادم رفت...

    سرش را تکان داد و بلند گفت: احمق فراموشکار... خیلی خوب،بلند شو برو پایین پیش مادربزرگ.

    مطیعانه از جا بلند شدم.قبل از این که بروم گفتم: مامان!باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟

    سرش را بلند کرد و چشم در چشم من دوخت: البته!این فرصت را نباید از دست داد.بردیا جوان برازنده ایه.

    از خوشحالی به طرفش دویدم و صورتش را بوسیدم.


    * * *

    _ چی کار می کنی دختر؟حواست کجاست؟لیوان نازنینم رو شکستی.

    با عجله خرده شیشه ها را جمع کردم.دستپاچه بودم و نوک انگشتم خراش برداشت و کمی خون آمد.نگاه غضبناک مادربزرگ را به جان خریدم.

    _ نگفتی حواست کجاست؟

    باید می گفتم حواسم پیش بردیا بود؟و از یادآوری حرف ها و حرکاتش خود را می باختم؟نه!بذار فکر کنه دست و پا چلفتیم!آخ بردیا!هیچ فکرش رو نمی کردم به زودی عاشقم بشی... باور می کنی؟به همین زودی دلم

    برات تنگ شده... کاش زودتر می دیدمت.آن شب با خیال بردیا به خواب رفتم.برایم مهم نبود فردا چه درسی دارم.



    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش؟

    ...

    _ خانم ستایش حواستون کجاست؟

    پریدم بالا: بله آقای تاجدار؟

    نگاه پر ملامتش را به سویم روانه کرد: چرا حواستون رو جمع نمی کنین؟می دونین چند یار صداتون کردم؟معلومه کجایی؟

    با شنیدن صدای زنگ نفس راحتی کشیدم.با غضب نگاهم کرد.بچه ها یکی یکی از جا بلند شدند و کلاس را ترک کردند.آقای تاجدار هم مجبور شد تنبیه و مواخذه ی مرا به جلسه بعد موکول کند.زنگ آخر بود.همراه

    الهام از کلاس بیرون آمدم.الهام از در کلاس تا خروجی مدرسه یکریز حرف می زد.

    _ از وقتی سمیرا شاگرد ممتاز کلاس شده دیگه به کسی محل نمیده... خوب حقم داره... می خواد بره کالج.منم بودم به کسی محل نمی ذاشتم... راستی مانی!چعلت این همه افتت چی بود؟چرا این قدر نمره

    هات کم شدن...

    _ وای بردیا...

    _ چی؟چی گفتی؟

    با دیدن بنز قرمز رنگ بردیا بی اعتنا به حرف های بی سروته الهام به طرف ماشین دویدم.جلوی پایم ترمز کرد.در جلو را باز کردم و با گفتن سلام روی صندلی نشستم.پولور آبی تنش بود و موهایش برق می زد.ادوکلن

    خوشبویی هم زده بود.صدای ضبط بلند بود.

    _ حالت چه طوره؟کی تعطیل شدین؟

    _ همین الان.حدس می زدم میای.

    نگاهی گذرا بهم انداخت.از دیدنش به قدری خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم.

    _ می خوای ناهار رو تو یه رستوران حسابی و آنتیک بخوریم؟

    _ البته،با کمال میل...

    _ پس محکم بشین که رفتیم.

    با سرعت زیاد خیابان ها را طی می کردیم.صدای ضبط هم فوق العاده بلند بود.ذوق زده بودم و احساس خوشبختی می کردم.رستورانی که می گفت در یکی از بهترین خیابان ها قرار داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از تمرين تئاتر بر مي گشتم كه ماشين اقاي قربانزاده كارگردان تئاتر جلوي پايم ترمز كرد . لبخند زنان شيشه را پايين كشيد و گفت:" اجازه بدهيد شما را برسانم."

    دستپاچه شدم و گفتم:" نه خيلي ... ممنونم راه زيادي نيست."

    در سمت جلو را باز كرد و من چاره اي جز سوار شدن نداشتم .

    " شما استعداد عجيبي در زمينه تئاتر داريد . از ديدن بازي شما لذت مي برم."

    با شرم گفتم:" از لطف شما ممنونم."

    وقتي پياده شدم از او تشكر كردم . برايم دست تكان داد و بوق زد . فريبرز سلامم را با نگاه خشك و سردش پاسخ داد . لحنش عجيب عصبي بود و پرسيد :" كارگردان تئاتر شما همه ي اعضا را تا دم در خانه مي رساند؟"

    مي دانستم ز پشت پنجره ما را ديده. " مسيرمان يكي بود."

    پوزخند زد :" اوه! مسيرتان يكي بود ." آنگاه با غضب روي مبل نشست و دوباره گفت:" مسيرتان يكي بود خوب است ."

    هنوز ايستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض كنم .

    " روز اول به شما گفتم حوصله بازي هاي دخترانه را ندارم . گفتم يا نه؟"

    صدايش هر لحظه بلند تر مي شد . فكر نمي كردم تا اين حد از اين كار ناراحت شود . سرم را پايين انداختم و گفتم:" تكرار نمي شود معذرت مي خوام."

    راضي نشد و آمد و مقابلم ايستاد . " يكبار ديگر تكرار شود ناچارم شم را بفرستم پيش خاله ات ."

    از تهديدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پيدا كردم و گفتم:" با وجودي كه كاري بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولي با اين حال مي پذيرم كه اشتباه كردم ." و با سرعت به اتاقم رفتم .

    ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابي گرسنه بودم . بت كمال تعجب ديدم هنوز ناهار نخورده ." شما بايد ناهارتان را بخوريد . از امروز به بعد من هرروز تمرين دارم و هر روز همين ساعت بر مي گردم."

    خشك و بي تفاوت گفت:" منتظر شما نبودم اشتها نداشتم." خوب مي دانستم دارد انكار مي كند . " از فردا بعد از تمرين منتظر من مي ماني . خودم مي آيم دنبالت ."

    " اينجوري خيلي براي شما دردسر مي شود . گفتم كه ديگر تكرار نمي كنم . "

    زل زد به چشمانم و گفت:" همين كه گفتم...در ضمن خوراك لوبيا هم خيلي خوشمزه شده . الان كه امتحاناتت شروع شده بايد تمرين را تعطيل مي كرديد ."

    براي خودم آب ريختم و او بي معطلي ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد .

    " فردا چه امتحاني داري؟"

    " ادبيات . دبيرمان هم خيلي سخت گير است."

    به روي هم لبخند زديم . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه گفت:" اگر خيال مي كني كه سوالات امتحاني را در اختيارت قرار مي دهم بايد بگويم متاسفم."

    " زياد كه سخت نمي گيريد؟"

    "چرا اتفاقا هميشه از راحتي و آساني سوالهاي طرح شده بدم مي آيد . امتحان بايد امتحان باشد."

    كمكم كرد تا ظرفها را جمع كنم و بعد هم خودش جلوي ظرفشويي ايستاد .

    " تو فردا امتحان داري برو به درست برس ."

    تشكر كردم و به اتاقم رفتم .

    دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من كتاب خواست من هم براي استراحت و نوشيدن چاي به نشيمن رفتم . با ديدن من و سيني چاي كه در دستم داشتم لبخند زد و گفت:" چه كار خوبي كردي."

    نيم نگاهي به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:" هنوز تمام نشده؟"

    " چرا مي خواهم از بين سوالهايي كه انتخاب كرده ام مشكل ترين آنها را برگزينم . چيه ؟ از حالا داري تقلب مي كني ."

    " نه من درسم را آماده كرده ام."

    ديگر نگاهي به ورقه نينداختم و چاي را سر كشيدم . به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:" دوست داري از كدام فصل سوال بيشتري طرح كنم ؟"

    " فصل دوم . فصل دوم را خيلي دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نيست ."

    " در كدام فصل مشكل داري؟"

    " فصل پنجم ."

    " خوبامشب باهم رفع اشكال مي كنيم . چطور است ؟"

    برايم توضيح داد كه هر چيزي را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نيم ساعت روي كاغذ بياورم .

    " پس فردا چه امتحاني داري؟"

    " زبان . خانم گرمارودي."

    نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" زبان كه مشكلي نداري؟"

    " هيچ وقت نداشتم اما دوسال پيش زبان را هم تجديد شدم."

    " هيچ وقت به من نگفتي علت ناكهاني افت تحصيلي تو چه بود؟"

    خيره در زلال سبز چشمانش لب پايينيم را گزيدم . سكوت طولاني شد و او با لبخند نا مفهومي گفت:" اگر نمي خوهي بگويي مشكلي نيست . قبول مي كنم كه تنها به خاطر قتل مادر بزرك و دوستت نتونستي به تحصيل ادامه دهي ! ولي اين دوقضيه پارسال اتفاق افتاد دو سال پيش چرا..."

    با ديدن ناراحتي ام ادامه نداد. كتابها را بست و با عزمي راسخ گفت:" درست را خواندي؟"

    " بله يك دور خواندم ."

    " حاضري برويم كمي بيرون قدم بزنيم؟"

    متعجب از اين پيشنهاد موافقت كردم .

    با لبخند گفت:" پس لباس گرم بپوش . كلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است."

    پالتويم را پوشيدم و شال و كلاهم را براداشتم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فريبرز از دفتر بيرون آمد. با چشمانش دنبال من گشت . خواستم برايش دست تكان بدهم كه با ديدن خانم گرمارودي منصرف شدم . ايستادند و چيزي به هم گفتند. احساس كردم قلب من هم فشرده مي شود و بدجوري به درد آمد. با گامهاي سست و بي رمق از مدرسه بيرون آمدم . خانم گرمارودي سوار بر ماشين خارجي اش از مقابلم رد شد و چند دقيقه بعد بي . ام . و آلبالويي رنگ فريبرز جلوي پايم ترمز كرد .

    " كجا مي روي دختر ؟ مگر نگفتم در حياط منتظرم بمان ."

    راست مي گفت قرارمان همين بود پس چرا من منتظر نشدم . سوار شدم و سلام كردم . حالم را پرسيد . نگفتم دوباره استخوان هايم درد مي كند و گلويم مي سوزد . " بهترم !"

    وقتي به خانه رسيديم به زحمت از ماشين پياده شدم . در فاصله اي كه او در پاركينگ را مي بست خواستم جلوتر از او بروم كه پاهايم همكاري نكردند و من از سومين پله با ناله اي دلخراش پرت شدم . صداي او را شنيدم كه گفت:" ماندانا چه كار كردي ؟" و بعد از حال رفتم .

    دكتر سوزن سرم را از دستم در آورد و با مهرباني گفت:" اين بيماري تنها با استراحت خوب مي شود در ضمن بايد مقدار زيادي آب ميوه بخوري ."

    چشمانم به زحمت باز بودند . فريبرز دستورات غذايي را از دكتر گرفت و او را تا دم در همراهي كرد . برگشت و خيره نگاهم كرد ولي از بيحالي نفهميدم دوباره تنم داغ شد يا نه .


    "تو كه گفتي خوب شدي . خدا خيلي بهت رحم كرد كه وقتي افتادي طوريت نشد . حالا بخواب تا من هم برايت سوپ درست كنم ."

    نگاهش كردم .من فقط برايش زحمت و دردسر درست كرده بودم . الان بايد به جاي او مادر از من پرستاري مي كرد نه اينكه او با اين قلب مهربان نگران سلامتي من باشد .

    چشمهايم همانطور كه در حوض سبز مهرباني چشمانش غرق بود بر هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.

    وقتي بيدار شدم او بالاي سرم نشسته بود و به من زل زده بود . " بيدار شدي ؟ دو ساعتي هست كه خوابيدي . مي خوهي برايت سوپ بياورم ؟"

    خواستم از جا بلند شوم نتوانستم . كمكم كرد تا نيم خيز شوم. " از اينكه به فكرمن هستيد ممنونم . من فقط باعث دردسر شما ..." سرفه نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم . از جا برخاست به طرف آشپزخانه رفت و گفت:" بعضي از دردسرها خواستني هستند."

    با دو بشقاب سوپ داغ برگشت . يكي را دست من داد و ديگري را مقابل خودش گذاشت .

    با تعجب گفتم :" شما هنوز ناهار نخورديد؟"

    لبخند زد و گفت:" مگر مي توانستم؟ اين مدت حسابي عادت كرده ام كه دو نفري غذا بخوريم ... بخور تا سرد نشده . "

    اي قلب بي شرم ! تند مكوب . خوب مي داني كه لايق محبتهاي بي دريغ او نيستي . آرام بگير تا مبادا تپشهاي پر سوزت سينه ي دردمندت را بشكافت و بوي تعفنش همه جا را پر كن كند .

    اي قلب بي شرم !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " اينجا شهر من است . مي بينني چه قدر كوچك و زيباست ."

    نگاهم به دراي بود كه آبي و آرام ثل نقاشيهاي كودكيهايم تكان مي خورد .

    " چقدر زيباست ! اين مردم چه لباسهاي قشنگي پوشيده اند واي !"

    يك ميدان كوچك را دور زد و به سهت بالا رفت . همه جا تميز بود . معماري ساختمانها برايم جالب بود . وقتي ماشين متوقف شد تازه به خودم آمدم . " خداي من اينجا همه چيزش يك جور ديگر است . همه چيزش به دل آدم مي نشيند."

    به خانه بزرگي اشاره كرد كه وسط يك باغ پرتقال و نارنگي بنا شده بود و گفت:" اينجا خانه پدري من است . مادربزرگن همينجا زندگي مي كند . البته آنجا !" و بعد به يك خانه كاهگلي كوچك در طرف چپ باغ اشاره كرد .

    آن خانه كاهگلي كه سقفش از چوب و پوشال بود و در نظر اول غير قابل سكونت به نظر مي رسيد اما وقتي ديدم پيرزن خميده اي از پله هايش لنگان لنگان پايين آمد فهميدم فريبرز درست مي گويد . او در حالي كه آغوشش را براي مادربزرگ باز كرده بود رو به من با خنده گفت:" اين هم ننه ملوك من . مي بيني چقدر خوشگل و سر حال است." بعد كودكانه به طرف مادربزرگش دويد.

    آن دو يكديگر ار تنگ در آغوش كشيدند . فريبرز به زبان محلي به من اشاره كرد و چيزي به او گفت . او دقيق شد به من . فريبرز صدايم زد و من با شرم و خجالت به آرامي به طرفشان رفتم . ننه ملوك دستان زبر و خشني داشت و چهره اش به قدري چروكيده بود كه هيچ اثري از زيبايي در آن به چشم نمي خورد . يك خال گوشتي بزرگ هم روي چانه اش بود .

    به گرمي مرا در آغوش فشرد و با مهرباني گفت:" خوش آمدي ننه !"

    فريبرز دست ننه ملوك را گرفت و رو به من گفت:" برويم تو ! چمدانها را بعد مي آوريم."

    در ايوان روي مكت آبي رنگي نشستم و يك بار با ولع باغ را نگاه كردم . هوا به قدري پاك و لطيف بود كه دلم مي خواست تمام هوا را به ريه هايم مي فرستادم . دو تايي به سمت دختري برگشتند كه از لاي پرچين مي گذشت و سبدي در دست داشت .

    " ماندانا مارجان دختر خاله من است ! همسن و سال توست."

    مارجان از ديدن فريبرز خوشحال شد و بعد به سمت من آمد . پوستي صورتي و كك مكي داشت و موهايش طلايي بود .

    " سلام خانم"

    چشمانش ريز و سياه بودند و لبانش باريك و سرخ . " سلام من ماندنا هستم."

    فقط لبخندي زد و از مقابلم گذشت . فريبرز توضيح داد :" كمي خجالتي است."

    همراه فريبرز به خانه رفتم . مرا به اتاق خودش برد . اتاق بزرگي كه سه پنجره بزرگ و بسيار روشن و دلباز بود . خستگي راه هنوز در تنم بود . روي تخت دراز شدم و به خواب راحتي فرو رفتم . نمي دانم چند ساعت خوابيدم كه به شنيدن صداي در ديده از هم گشودم .

    " بفرماييد تو ."

    فريبرز در را باز كرد و با لبخد گفت:" نكند تا فردا صبح خوابت طول بكشد ؟ ننه ملوك دارد نان مي پزد دوست داشتم تو اين منظره را ببيني ."

    با هيجان گفتم:" واي چه عالي . كار خوبي كرديد."

    بوي نان تازه تمام حياط را پر كرده بود . زير خانه قديمي كه تقرابا زير زمين خانه محسوب مي شد و چندين ديگ بزرگ دودي آنجا تلنبار شده بود يك تنور گلي قرار داشت . كنار فريبرز نشستم و به ننه ملوك كه خمير را روي دستش حالت مي داد و به شكل گرد در مي آورد و به بدنه داغ تنور مي چشباند نگاه كردم .

    فريبرز توضيح داد :" اين نوعي نان تنوري است كه از آرد و شير و تخم مرغ و كنجد درست مي شود . حالا مي گوشم برايت تتك هم درست كند ."
    ( تتك در زبان محلي مازندراني به نان تنوري بسيار كوچكي گفته مي شود كه غالبا براي بچه هاي كوچك مي پزند .)

    بعد به ننه ملوك چيزي گفت و او سرش را جنباند . پس از چند دقيقه فريبرزنان بسيار كوچكي را كه به اندازه ته استكان بود از دست مادربزرگش گرفت . كمي آن را روي دست تاب داد و گفت:" خيلي داغ است ." آن را به دست من داد . " بيا اين هم تتك بچه كه بوديم عاشق اين نانها بوديم ."

    حق با فريبرز بود . نان تتك به قدري به من چشبيد كه اگر خجالت نمي كشيدم چند تاي ديگر را هم مي بلعيدم.

    تشت كه پر از نان شد ننه ملوك در تنور را گذاشت . از زير زمين بيرون آمديم .

    غروب خورشيد پشت كوههاي البرز چند دقيقه مرا محو تماشاي خود كرد. حضور فريبرز را كنار خودم احساس كردم .

    " به شما حق مي دهم كه روزهاي اول از آپارتمان نشيني گله داشتيد . هر كس ديگري هم اگر جاي شما بود همين احساس را داشت."

    " از تمام زمينهايي كه داشتيم فقط همين باغ برايمان مانده بقيه صرف دوا و دكتر مادر شد." سكوت كرد و سرش را پايين انداخت . شايد به ياد مادرش افتاد .

    شب چهارشنبه سورس را هيچوقت از ياد نمي برم . به توصيه فريبرز پيراهن بلند چين دار و روسري خال خالم را پوشيدم . مارجان كه مي گفت خيلي بهت مي آيد و ننه ملوك نگاه پيرش پر از تحسين شد . فريبرز هم با افتخار نگاهم مي كرد. چند نفر از همسايه ها در زمين پشتي پوشال جمع كرده بودندو بچه ها آنه را با فاصله و يك اندازه چيده بودند .

    همسايه ها از من خوششان آمده بود و مرتب از من پرس و جو مي كردند .

    " تو دختر عمه فريبرز هستي و آره ."

    " از تهران آمدي ؟ اينجا خوش مي گذرد؟ ننه ملوك عاشق مهمان است."

    " اين روسري را كجا پيدا كردي كه اينقدر بهت مي آيد؟"

    عاقبت نزذيك غروب آتشها برافروخته شد . فريبرز ننه ملوك را روي دستانش بلند كرد و با هم از آتش پريدند . بعد مارحان از آتش پريد . من هم با اينكه زياد مهارت نداشتم اما خيلي خوب از روي آتش پريدم .

    يكي از جوانها به زبان محلي آهنگ شادي را مي خواند و ديگران دست مي زدند . چند نفر از دختر بچه ها با لباس هاي چين دار مي رقصيدند.

    ننه ملوك مانتانا صدايم ميزد." مانتانا بيا اينجا عمه مارجان را ببين."

    زن ميانسالي كنار ننه ملوك ايستاده بود . از نگاههاي خيره اش خوشم نيامد . ائ هم زيادبه من روي خوش نشان نداد .

    فريبرز خسته به نظر مي رسيد و مدام خميازه مي كشيد . " ماندانا نمي خواهي بخوابي؟"

    اگر خستگي و بي حالي را در نگاهش نمي ديدم مي گفتم نه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/