(نه اون پسر هیچوقت مال کسی نبود و نخواهد شد!اون هیچوقت بدست نمیاد چـوننیازی به قـلب نداره و محاله که اسیر بشه!بنظرم بهتر بود بجایکازانـوا,بهش نارسیز*می گفـتـیم ( *Narcissusگل نسترن.افسانهی پسر زیباییکه عاشق تصویر خود درآب شد.) چون فـقـط عـاشق خودشه یک شیطون واقعی که فقطدروغ می گه و دو رویی می کنه تا دخترها رو عاشق وآواره ی خودش بکنه بعدبابی رحمی مثل یک عروسک کهنه دور بیندازه...این تفریح اونه!)
جسیکا به شوخی گفت:(اما تو هم عاشقشی مگه نه؟)
(بودم!قبل از اومدن دیرمی عاشقش بودم اما حالا...دیرمی کسی بـودکه می خواستم ...به زیـبایی پرنس امـا پردرک و...)
نورا غرید:(دیرمی به اندازه ی پرنس خوشگل نیست!)
لوسی خندید:(حالاهر چی!)
جسیکا غرید:(بچه نباش نورا...)و بعد ازکمی مکث به شوخی اضافه کرد:(البته معشوق من از مال هردوتون خوشگل تره!)
ویـرجینیا فـهمید براین را می گوید و خندیـد اما نورا هـنوز ناراحتبود.ازآینـه به لوسی خیـره شد:(بـاز تو اونقدر شانس داشتی که باهاشخوابیدی!)
لوسی به آرامی گفت:(اون با هیچکس نخوابیده نورا!)
ویرجینیا بی اختیارگفت:(اما به من گفت با چهار تا دختر...)
لـوسی حرفـش را برید:(دروغ می گه...چرا باور نمی کنـید اوندروغگـوست؟بلایی که سر من آورده رو می دونید...کشید توی تختش بعد پرید!عشقاون خیلی زودتر از اونکه عشقبازی بکنه می میره!)
ویرجینیا نمی توانست و نمی خواست حرفهای لوسی را باورکند چون در عین حالکه شادکننده بودناامید کننده هم بود.جسیکا هم تعجب کرده بود:(یعنی دستهیچکس بهش نرسیده؟مگه ممکنه؟!)
(اگه پرنس باشه ممکنه!من مطمعنم اون باکره است و خداکمک دختری باشه که بتونه عاشقش بکنه واون واقعاً بخوادش!)
نورا با ناامیدی زمزمه کرد:(که هیچوقت چنین دختری وجود نخواهد داشت!)
جسیکا باز شوخی کرد:(شاید برای اینه که اون از پسرها خوشش میاد!)
لوسی جواب نورا را می داد:(برای همین می گم فراموشش کنید....عشق اون سرگردان کننده است.)
قـلب ویرجینیا بیشتر فـشرده شد چون با فهمیدن پاک و دست نخورده بودنشعاشقـتر شده بود و با درک سخت و دست نیافـتنی بودنش ناامیدتر.لوسی ادامهمی داد:(اما دیرمی خیلی فرق داره...جذاب و خوشگله مثل اون اما اجازه می دههمه دوستش داشته باشند یکرنگ و صمیمی و راحته...آره عشق دیرمی راحته امامال منه,من زودتر اومدم شما برای خودتون یک دیرمی دیگه پیداکنید!)
و خـندید و جسیکا را هم خنداند.ویرجینیا سر برگرداند و به ماشین آنهاکهاینبار عقب مانده بود,نگاه کرد. پرنس درآن گروه همچون گوهر فـریبنده ای میدرخشید.بـنظر می آمد حق بـا لوسی بود.عشـق او خـیلی زودتر ازآنچه خودشگفته بود می مرد.برای ویرجینیا اثبات شده بود او را به بهانه ی شرطبندی بهتخـتش کشیده بود,منحرف کرده و وادارش کرده بود ابراز علاقه کند و حتی برایبوسیدن اقدام کند بعدانگارکه هیچ اتفاقی نیفتاده,با بی توجهی کناربکشد.بله او با عشق بازی می کرد پس یعنی تمام توجه هایش هم ریا و دروغبود؟فقط برای سرگرم شدنش؟یا قلب عاشق او؟یعنی پرنس آنـقدر بی رحـم بودکهاو را به بـازی می گرفت؟
ویلابزرگ و باشکوه بود,سرافراشته میان جنگل انبوه راج رو به اقیانوسآرام,دو طبقه با اتاقهای متعـدد و زیـبا.شاید برای بقیـه یک مکان ساده وتکراری بـود اما برای ویرجینیـا چون اولین ویلایی بودکه می دید, جـذابیتبیشتری داشت.تـن رنگهـای پـرده ها و مبلـها و روتخـتی ها و فرشها,طوسیوآبی کمرنگ بود و اشیای چوبی از جمله میزها,صندلی ها,درها وکمدها,همانطورچوبی رنگ مانده بود.به محض رسیدن هـر کس دو نفری یاگروهی اتاقی برایخودشان انتخاب کردند اماکم رویی ویرجینیا باعث شداتاقی نامناسب که تـهراهرویی در طبقه ی بالاو بـسیارکوچک وکم نـور بود,تنهـا به او بـرسد.بعداز ناهـار جوانان پخش شدند.همه کنجکاو بودند اطراف را ببینند,اقیانوس وجنگل وکلیسا را اما ویرجینیا ترجیح می داد در ویـلا بماند.او شانزده سالعمرش را در دامن طبیعت سپری کرده بود و ویلا برای او تازگی داشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)