قسمت پایانی
فریاد اول از روی ناباوری بود، اما با فریاد دوم و سوم و فریادهای بعدی نشانه ی بینایی بارزتر شد،
من می بینم، من می بینم،
زنش را دیوانه وار در آغوش کشید، سپس نزد زن دکتر دوید و او را نیز در آغوش گرفت، اولین باری بود که او را می دید، اما او را شناخت، بعد دکتر، بعد دختری که عینک دودی داشت و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، او را دیگر نمی شد به جای شخص دیگری گرفت، و پسرک لوچ،
زنش پشت سرش می رفت، نمی خواست از او دور شود، و مرد سایرین را رها می کرد تا دوباره زنش را در آغوش بفشارد،
بعد رو به دکتر کرد، من می بینم، من می بینم دکتر، دکتر را با عنوانش خطاب قرار داد، کاری که مدتها بود نکرده بود،
و دکتر پرسید آیا همه چیز را مثل سابق واضح می بینی، آیا اثری از سفیدی نیست،
اصلاً، حتی فکر می کنم بهتر از سابق می بینم، و این کم نیست، من هیچوقت عینک نمی زدم.
بعد دکتر مطلبی را به زبان آورد که همگی در فکرش بودند و جرأت اظهارش را نداشتند، امکان دارد به پایان این کوری رسیده باشیم، امکان دارد دیدمان برگردد،
با شنیدن این سخن زن دکتر به گریه افتاد، باید خوشحال می شد اما گریه می کرد، واکنش انسانها چقدر عجیب است، البته که خوشحال بود، خدای من، فهمش آسان است، گریه می کرد چون بناگاه استقامت روحی اش ته کشید، مثل طفلی نوزاد شده بود و این اولین گریه اش بود و صدای ناخودآگاهش.
سگ اشکی به او نزدیک شد، همیشه می داند کِی به او احتیاج است، به همین دلیل است که زن دکتر او را در آغوشش می فشارد، نه اینکه شوهرش را دیگر دوست نداشته باشد، نه اینکه برای همگی شان آرزوی خوب نکند، اما در آن لحظه چنان احساس تنهایی شدیدی می کرد و این احساس چنان غیر قابل تحمل بود که به نظرش رسید فقط عطش غریب سگ که اشکهایش را می لیسید توان غلبه بر احساسش را دارد.
شادی همگانی مبدل به تشویش شد،
دختری که عینک دودی داشت پرسید حالا تکلیف چیست، بعد از این اتفاقات من که خوابم نخواهد برد،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت هیچکس نمی تواند بخوابد، فکر می کنم بهتر است همینجا بمانیم و، جمله اش را ناتمام گذاشت، انگار هنوز در تردید بود، بعد جمله اش را تمام کرد و گفت، و منتظر باشیم.
منتظر ماندند.
سه شعله ی چراغ چهره های اطراف را روشن می کرد، اول همه با هیجان با همدیگر حرف زدند، خواستند بدانند دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود، آیا این اتفاق در چشم پیش آمده بود، یا در مغزش نیز چیزی احساس کرده است، بعد، رفته رفته، کلمات یأس آور شدند،
مردی که اول کور شد به فکر افتاد به همسرش بگوید می توانند فردا به خانه شان بروند،
او جواب داد ولی من هنوز کورم،
مهم نیست، من راهنمایت می شوم،
فقط آنهایی که حضور داشتند و با گوششان شنیدند می توانستند درک کنند چگونه این کلمات ساده از احساسات گوناگون مانند حمایت و غرور و اقتدار برخوردار بود.
دومین کسی که بینایی اش را بازیافت، دختری بود که عینک دودی داشت، شب دیروقت بود، با تمام شدن نفت، چراغ به پِت پِت افتاده بود.
دختر چشمها را باز نگه داشته بود، انگار می پنداشت بینایی به جای اینکه از درون روشن شود، از بیرون باید وارد چشمهایش شود، ناگهان گفت مثل اینکه می بینم،
احتیاط شرط بود، تمام موارد یک جور نیست، حتی زمانی می گفتند کوری وجود خارجی ندارد، فقط اشخاص کور وجود دارند، در حالی که تجربه ی زمان به ما آموخته است که اشخاص کور وجود ندارند، فقط کوری وجود دارد.
اینجا سه نفر داریم که می بینند، یک نفر دیگر که ببیند اکثریتی تشکیل می دهند، اما هرچند هم که از شادی بازیافتن بینایی، سایرین را از یاد ببریم، زندگی آنها در نتیجه ی دیدن ما آسانتر است، دیگر از عذابی که تا امروز وجود داشت اثری نخواهد بود،
به آن زن بنگرید، مثل طنابی است که پاره شده باشد، مثل فنری است که دیگر تاب تحمل فشار دائم را از دست داده باشد.
شاید به همین خاطر بود که دختری که عینک دودی داشت اول از همه او را در آغوش کشید، و سگ اشکی نمی دانست به اشک کدامیک از آنها باید اول برسد، هردو به شدت می گریستند.
بعد نوبت در آغوش کشیدن پیرمردی شد که چشم بند سیاه داشت، حالا است که می توانیم ارزش کلمات را بفهمیم، چند روز پیش، از گفتگوی این دو و عهد و پیمان جالبشان برای زندگی در کنار یکدیگر خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم،
اما حالا موقعیت عوض شده است، دختری که عینک دودی داشت در مقابل خود پیرمردی دارد که می تواند از نزدیک او را ببیند، آرمانهای احساسی و همدلیهای روغین در جزیره ی متروکه پایان گرفته اند، چین و چروک، چین و چروک است، طاسی، طاسی است، بین چشم بند سیاه و چشم کور فرقی نیست، به عبارت دیگر، این حرفهایی است که پیرمرد می خواهد بگوید.
به من خوب نگاه کن، من همان مردی هستم که گفتی می خواهی با او زندگی کنی،
و دختر جواب داد می دانم، تو مردی هستی که با او زندگی می کنم،
این کلمات، در نهایت، ارزشمندتر از کلماتی هستند که می خواستند بر زبان جاری شوند، و ارزش این در آغوش فشردن به اندازه ی همان کلمات است.
سومین کسی که فردای آن روز صبح زود بینا شد دکتر بود، دیگر جای تردید باقی نبود، فقط زمان می خواست تا سایرین هم بینایی شان را بازیابند.
با کنار گذاشتن اظهارنظرهای مفصل و طبیعی و قابل پیش بینی که به اندازه ی کافی در بالا به آنها اشاره کردیم و تکرارش، ولو در مورد شخصیت های اصلی این روایت جایز نیست،
دکتر سوالی را که در ذهنها مطرح بود به زبان آورد، بیرون چه خبر است،
جواب از خود ساختمانی که در آن ساکن بودند داده شد، در طبقه ی زیر یک نفر به پاگرد پله ها آمد و فریاد کشید من می بینم، من می بینم،
اینطور که پیداست خورشید بر فراز شهری در جشن و سرور طلوع خواهد کرد.
صبحانه ی فردا تبدیل به ضیافت شد. آنچه روی میز بود هم ناچیز و هم دافع اشتهای متعارف بود، اما همانطور که همیشه در لحظات شادی پیش می آید، احساسات شدید جایگزین گرسنگی شد و خوشحالی شان جایگزین بهترین غذاها، هیچکس بهانه نگرفت، حتی آنهایی که هنوز کور بودند می خندیدند، انگار چشمهایی که بینا شده بود مال خودشان است.
پس از پایان صبحانه، دختری که عینک دودی داشت فکری به نظرش رسید، چطور است به آپارتمان خودم بروم و یک تکه کاغذ به در بزنم و رویش بنویسم من اینجا هستم تا اگر پدر و مادرم برگردند بدانند مرا کجا پیدا کنند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت اجازه بده من هم همراهت بیایم، دلم می خواهد بدانم بیرون چه خبر است،
و مردی که اول کور شده بود به همسرش گفت ما هم برویم بیرون، شاید نویسنده هم بینایی اش را بازیافته و در فکر برگشتن به خانه ی خودش باشد، در راه سعی می کنم چیزی برای خوردن پیدا کنم.
دختری که عینک دودی داشت گفت من هم همینطور.
چند دقیقه بعد، وقتی تنها ماندند، دکتر کنار زنش نشست، پسرک لوچ گوشه ی مبل چرت می زد، سگ اشکی دراز کشیده بود و پوزه روی دستها گذاشته بود، چشمهایش را باز و بسته می کرد تا ثابت کند هشیار است،
با اینکه در طبقات بالا بودند، از پنجره باز هیاهوی صداهای هیجان زده ای به گوش می رسید، خیابانها باید پر از جمعیت باشد، آنهایی که بینایی شان را بازیافته بودند این سه واژه را فریاد می زدند من می توانم ببینم، من می توانم ببینم، و آنهایی که تازه بینا شده بودند هوار زدند من می بینم، من می بینم،
داستانی که مردم در آن می گفتند من کورم به راستی متعلق به دنیای دیگری است.
پسرک لوچ زمزمه ای کرد، لابد در رویاست، شاید مادرش را خواب دیده و از او می پرسد مرا می بینی، مرا می بینی،
زن دکتر پرسید سایرین چطور،
و دکتر جواب داد، احتمالاً این پسربچه وقتی بیدار شود خوب شده است، سایرین هم همینطور، به احتمال قوی همین حالا دارند بینایی شان را به دست می آورند، دوستمان که چشم بند دارد دچار شوک می شود،
چرا،
به خاطر آب مرواریدش، هرچه باشد از بار آخری که چشمش را معاینه کردم باید وضعش بدتر شده باشد،
پس کور می ماند،
نه، وقتی زندگی به حالت عادی برگشت، وقتی همه چیز دوباره به کار افتاد، عملش می کنم، شاید تا همین چند هفته ی دیگر،
چرا ما کور شدیم،
نمی دانم، شاید روزی بفهمیم،
می خواهی عقیده ی مرا بدانی،
بله، بگو، فکر نمی کنم ما کور شدیم، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند.
زن دکتر از جا برخاست و به سوی پنجره رفت.
به خیابان زیر پایش که مملوّ از زباله بود نگریست، مردم را دید که فریاد می کشند و آواز می خوانند.
آنگاه سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید، فکر کرد حالا نوبت من است. از ترس نگاهش را به پایین دوخت. شهر هنوز سرجایش بود.