صفحه 12 از 24 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #111
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تو قشنگترینی

    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود،روی نیمکتی چوبی،روبروی یک آب نمای سنگی.
    پیرمرد از دختر پرسید:
    -
    غمگینی؟
    - نه.
    - مطمئنی؟
    - نه.
    - چرا گریه می کنی؟
    - دوستام منو دوست ندارن.
    - چرا؟
    - چون قشنگ نیستم.
    - قبلاً اینو به تو گفتن؟
    - نه.
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
    - راست می گی؟
    - از ته قلبم آره.
    دخترک بلند شد و به طرف دوستانش دوید، شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد،کیفش رو باز کرد،عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #112
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وسوسه

    ه

    بیگانه ای به صومعه اسکتا رفت ،سراغ کشیش را گرفت و گفت: میخواهم زندگیم را بهتر کنم ،اما نمیتوانم خود را از افکار گناه آلود رها کنم.
    پدر روحانی متوجه شد که در بیرون تند بادی میوزد؛و به بیگانه گفت : این جا هوا خیلی گرم است میتوانی از بیرون کمی باد بگیری و بیاوری تا هوای اتاق را خنک کند؟
    بیگانه گفت: غیر ممکن است.
    راهب گفت: همین طور باز داشتن خودت از اندیشیدن به آن چه خداوند را می آزارد ،غیر ممکن است .اما اگر بدانی چگون باید به وسوسه ها پاسخ "نه" بدهی ، هیچ آسیبی به تو نمیرساند
    برگزیده از کتاب مکتوب نوشته پائولو کوئیلو




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #113
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی
    که۳۰سال در کلیسایشهر کوچکیخدمت کرده و بازنشسته شده بود، ازیکیاز سیاستمداران اهل محل برایسخنرانیدعوت شده بود.
    در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمیبرایمستمعین صحبت کند.
    پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰سال قبل وارد این شهر شدم.
    انگار همین دیروز بود.
    راستش را بخواهید، اولین کسیکه برایاعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
    به دزدیهایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگریکه تصور کنید اعتراف کرد.
    آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولیبا گذشت زمان و آشناییبا بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمینیک دارد.

    در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
    در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهیکرد و سپس گفت که بهیاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسیبودم که برایاعتراف مراجعه کردم.

    نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #114
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
    مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
    فرشته گفت: اين سه امتياز.
    مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
    فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
    مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
    فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
    مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
    فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #115
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
    وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.
    روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
    وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
    پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند.
    پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و
    وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
    به محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
    زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!


    آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند،
    اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید:
    چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !

    به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
    پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:
    اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟

    تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
    وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،
    اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را
    قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!


    پس بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است و هر اتفاقی كه می افتد به صلاح ماست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #116
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ابراز عشق

    یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
    برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
    برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
    در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
    یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
    راوى اما پرسید: آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
    بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
    راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
    قطره‌هاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #117
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اگه یه روزی



    پسر به دختر گفت

    اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی

    اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

    دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

    تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.

    حال دختر خوب نبود...

    نیاز فوری به قلب داشت...

    از پسر خبری نبود...

    دختر با خودش می گفت:

    می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...

    ولی این بود اون حرفات؟...

    حتی برای دیدنم هم نیومدی...

    شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...

    آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

    چشمانش را باز کرد،

    دکتر بالای سرش بود.

    به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

    دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

    شما باید استراحت کنید..

    .در ضمن این نامه برای شماست!..

    دختر نامه رو برداشت،

    اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،

    بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.

    الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.

    از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم.

    پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..

    اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.

    (عاشقتم تا بينهايت)

    دختر نمی تونست باور کنه...

    اون این کارو کرده بود...

    اون قلبشو به دختر داده بود...

    آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...

    و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم؟...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #118
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به دل‌داری آسمان دل نمی‌بندم


    ۱

    شیرینی‌‌های زند‌گی‌ام را ضرب در تو می‌کنم!


    2

    - کی می‌توانم روی ابر‌ها راه بروم؟
    - نمی‌شود.
    - چرا، من شجاع‌ام.
    - همه چیز شجاعت نیست. این کار محال است، نمی‌‌بینی؟
    - چرا؟ ابر‌ها ساکن‌اند! شاید فرصتی برای من باشد …
    هنگامی که از اتاق بیرون رفت، لب‌خندی از سر دل‌سوزی زد و گفت: «یادش به خیر کودکی! چه آرزو‌هایی که پر کشید!»
    از آفتاب فراری‌ام، به باد پشت می‌کنم، چتر را بر روی باران می‌گشایم، از آسمان و زمین فاصله می‌گیرم،
    نمی‌خواهم به گرمی آفتاب و نوازش باد و دل‌داری‌های آسمان دل ببندم
    !

    3

    قلب‌ام، روح‌ام و نفس‌هایم را
    در دستان بی‌نیازت گم کردم


    ۴

    بی‌صدا بشکن!
    این رسم تنهایی‌ست …


    5

    شاید پرواز بهانه‌ی اوج گرفتن بود و اوج گرفتن، بهانه‌ی پرواز …


    6

    دستان‌اش را پشت‌اش قلاب کرده بود و با قدم‌های بلند از جلو نقاشی‌های گالری رد می‌شد. یک فرقی در صورت‌اش بود که از بقیه آدم‌ها متمایز می‌شد. انگار خودش یکی از آن نقاشی‌ها بود و برای مدتی از آن‌ها بیرون آمده. به یکی از نقاشی‌‌ها خیره شد. صاحب گالری با کنج‌کاوی پرسید: «نظرتون چیه؟ می‌خواین‌اش؟» مرد لب‌خند از لبان‌اش افتاد و اخم کرد و گفت: «نمی‌خواهم!» و بعد دوباره قدم‌زنان گالری را دور زد. ساعت‌ها آن‌جا ماند و به هر نقاشی که نگاه‌اش می‌افتاد، لب‌خند می‌زد. مرد به صاحب گالری گفت: «این نقاشی‌‌ها خیلی طبیعی‌اند، صورت‌هایشان را می‌گویم.» صاحب گالری گیج شده بود، پرسید: «خوب مگه چه عیبی داره؟» مرد بدون این که جوابی بدهد، نفس عمیقی کشید و از گالری بیرون زد. هیچ کس نفهمید که کجا رفت، اما من می‌دانستم که می‌خواهد به تابلوش برگردد …


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #119
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
    اما خود نیز علت را نمی دانست.
    روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
    به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
    پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟
    آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
    ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
    بدین سبب من راضی و خوشحالهستم…’
    پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
    نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
    اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
    پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟
    نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
    باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
    به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
    پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
    آشپز پساز انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
    با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
    آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
    آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
    او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
    فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
    اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
    آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
    و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
    تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
    که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
    او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
    پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
    نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
    اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #120
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    نامه ای از طرف خدا
    امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
    تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی.
    تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی.
    موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
    احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی.
    آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.

    دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...

    دوست و دوستدارت: خ



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 12 از 24 نخستنخست ... 2891011121314151622 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/