فرهاد از جا برخاست، سینی را از دست خدمتکار گرفت، به قرصها نگاه کرد و ناباورانه گفت:
- مادر... این... این قرصها چیه؟ به من دروغ نگویید، باز هم قلبتان...!
خان جان به مبل تکیه زد و گفت:
- خب دیگه، هر چیزی یک روزی فرسوده می شه و با هر تلنگر ترکی برمی دارد.
فرهاد سینی را روی میز قرار داد. یکی از قرصها و لیوان آب را به دست او داد و گفت:
- باز هم سکته؟
خان جان لیوان آب را گرفت و گفت:
- یک کوچولو... مثل دفعه قبل!
فرهاد روی مبل نشست و گفت:
- و باز هم بخاطر من، درسته؟ حالا می فهمم چرا همراه فرامرز نیامده بودید.
خان جان قرصش را خورد و گفت:
- بهانه اش تو بودی، والا خودش هم می داند که دیگه خوب کار نمی کند. خب بگذریم، خیلی خوشحالم که برگشتی و خدا را شکر بی گناهی تو ثابت شد. امیدوارم...
و سکوت کرد. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله... بله برگشته ام با کوله باری از ندامت، پشیمانی و شرمندگی. بنظر می رسد شما هم به بخشش شیوا و امیر امیدی ندارید.
خان جان کمی مکث کرد و بعد گفت:
- این طور نیست.
فرهاد سرش را بالا گرفت و با هیجان گفت:
- شما با شیوا صحبت کرده اید؟
خان جان گفت:
- فرهاد، تو خیلی اشتباه کردی. تو به همسرت شک بردی، به دامن پاکش تهمت بی عفتی بستی. باور نداشتی که همسرت از خودت باردار شده. این برای یک زن خیلی دردآور است. حتی به نصایح من هم گوش نکردی و به التماسهایم توجه نکردی. حالا برگشتی و طلب عفو و بخشش می کنی؟
فرهاد با یاس گفت:
- پس واقعا زندگی ام را با دستان خودم نابود کردم.
خان جان گفت:
- می خواهم حقیقتی را بدانم.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و خان جان گفت:
- امیر به من گفته بود وقتی شیوا از نیویورک به تهران برگشته، تنها وسیله ای که به همراه داشته کیف دستی اش بوده، فقط کیفش نه چیز دیگری، حتی یک دست لباس! این یعنی چی؟ امیر می گفت شیوا را در وضعی دیده که احساس کرده از آنجا فرار کرده. حالا می خواهم بدانم احساس امیر درست بوده یا نه...
فرهاد نگاه پر از شرم و پشیمانی اش را از خان جان دزدید و خان جان با ناباوری گفت:
- فرهاد...! تو با شیوا چه کردی؟
فرهاد از جا برخاست، به سمت درب شیشه ای رفت و با اندوه به دیوار تکیه زد و به باغ چشم دوخت. قلبش زیر بار ندامت بیشتر فشرده می شد وقتی فهمید شیوا با هیچکس حتی پدرش در مورد رفتار غیر عاقلانه او صحبتی نکرده.
خان جان با جدیدت گفت:
- پرسیدم با او چه رفتاری داشتی؟
فرهاد با بغض گفت:
- وای مادر... مادر... مادر... من مثل یک جلاد با او رفتار کردم. او را در یک اتاق تاریک زندانی کردم و بعد برای اینکه بیشتر عذابش دهم آن لعنتی را به منزلمان دعوت کردم. درسته، او فرار کرد، از من و از دنیای تاریکی که برایش درست کرده بودم. اگر بیهوش نمی شد، اگر فشارش نمی افتاد، شاید مدتها به کارهای احمقانه ام ادامه می دادم. و شیوا... او هیچ شکایتی نداشت. در انتظار بخشش برای گناه ناکرده اش بود و من...
خان جان با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- چطور دلت آمد با شیوا چنین رفتاری داشته باشی؟ با همسر باردارت! خداوندا... تو دیوانه بودی و من نمی دانستم.
فرهاد ملتمسانه گفت:
- مادر... خواهش می کنم سرزنشم نکنید. به اندازه کافی نادم هستم و رنج می برم.
خان جان با ناراحتی گفت:
- تو باید سرزنش بشوی و رنج ببری، بخاطر رفتار احمقانه ات، بخاطر افکار نادرستت. تو گوهری را از دست دادی که نتوانستی قدر و منزلتش را بفهمی.
فرهاد گفت:
- می دانم مرا نمی بخشد، اما مادر شما باید کمکم کنید.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
- اشتباه می کنی، شیوا از همان اول تو را بخشیده بود. چند هفته بعد از آمدنش به ایران رفتم به منزل پدرش تا از هر دوتایشان طلب بخشش کنم. شیوا با من روبه رو نشد، چون فکر می کرد برای سرزنش او رفته ام، اما وقتی فهمید پی به اشتباهم بردم و به چه نیتی قصد دیدنش را داشتم، آمد اینجا...
فرهاد با یک حرکت سریع به سمت او چرخید و ناباورانه نگاهش کرد. خان جان ادامه داد:
- بله... آمد همین جا، همین خانه، منزل خودش.
فرهاد با هیجان و شمرده شمرده گفت:
- مادر... شیوا... اینجاست؟
خان جان پاسخ داد:
- اینجا بود.
فرهاد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- رفت؟
خان جان گفت:
- بله رفت.
فرهاد پرسید:
- وضع روحی اش چطور شد؟ شما گفته بودید که وضع روحی مناسبی ندارد.
خان جان گفت:
- حالا برایت مهم شده؟ شیوا داشت دیوانه می شد.
غمی عظیم بر دل فرهاد چنگ انداخت. خودش هم نمی فهمید چطور توانسته آنقدر بی رحمانه با عزیزش رفتار کند. و بعد گفت:
- باید ببینمش!
خان جان گفت:
- اگر می خواست تو را ببیند بعد از ترخیصش به اینجا می آمد.
فرهاد دستی به موهایش کشید و ملتمسانه گفت:
- مادر کمکم کن. من بدون شیوا نمی توانم زندگی کنم. مادر کاری کنید که برگردد. اون به حرف شما گوش می کند و مرا می بخشد.
خان جان سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- حالا دیگه به حرف هیچکس گوش نمی دهد جز قلب شکست خورده اش! تو باید زودتر می آمدی. من به التماس کردم اما تو... شیوا زایمان سختی داشت، یازده ساعت درد طاقت فرسا را تحمل کرد در حالیکه می دانست هیچکس جز پدرش پشت در، انتظار تولد فرزندش را نمی کشد و کسی جز او دل نگران حالش نیست. بی بی اصفهان بود و من در سی سی یو بستری بودم. از طرفی خبر زندانی شدن تو حسابی مایوسش کرده بود. یک هفته تمام در تب و هذیان می سوخت. خونریزی شدیدی داشت و حسابی ضعیف شده بود. همه از او قطع امید کرده بودیم و باز معجزه شد و بهبود یافت. تو با بی عفتی نامیدنش، داغونش کردی. اما شیوا با رنج و صبوری همه را تحمل کرد و تو فکر کردی او خود فروخته ی هوی و هوس است.
فرهاد سرش را ما بین دستانش فشرد و گفت:
- بسه... بسه مادر...
خان جان گفت:
- حتی از شنیدنش هم رنج می بری. فرهاد تو چطور می خواهی گذشته را جبران کنی؟ هیچ می دانی شب چهارشنبه سوری که از آمریکا آمدی، شیوا با چشمانی پر از اشک و قلبی زخم خورده به انتظار دیدن تو پشت پنجره ای داخل یکی ا زهمین اتاقها نشسته بود؟ نه... نه و نمی دانی که از من خواست در اتاقش را قفل کنم تا زمانی که تو را می بیند و خودداری اش را از دست می دهد به سویت نیاید. شیوا تمام آن شب را گریه کرد. هیچکس نفهمید چه شب سختی بر او گذشت.
فرهاد با اندوه گفت:
- کمکم کنید مادر، من شیوا را می خواهم، بدون او نمی توانم زندگی کنم.
خان جان گفت:
- تو بدون او نه ماه زندگی کردی و...
فرهاد به سمت او رفت و گفت:
- زندگی؟ نه مادر من در آن نه ماه در کابوس بودم. اگر واقعیت رو نمی شد، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم، بدون شیوا... شما می دانید که ما چقدر همدیگر را می خواستیم و مطمئنا می دانید آن عشق و خواستن من تمام شدنی نیست. من باید شیوا را ببینم، همین امروز!
خان جان سریعا گفت:
- صبر کن فرهاد، ممکنه که حتی در را به روی تو باز نکنند. بهتره اول کمی استراحت کنی. تو الان از راه رسیده ای و خسته هستی، ممکنه درست رفتار نکنی و مرتکب اشتباه دیگری بشوی.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- اشتباه؟ نه مادر، این اشتباه نیست اگر بخواهم برای دیدن همسرم، تنها عشق زندگی ام هزاران در را بشکنم و هزاران دیوار را فرو بریزم. شیوا باید مرا ببخشد.
خان جان گفت:
- فرهاد باید به شیوا فرصت بدهی تا بی مهریهای تو را فراموش...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)