صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 117 , از مجموع 117

موضوع: داستان های شاهنامه فردوسی به نثر روان

  1. #111
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان دوم كشتن اسفنديار شيران را




    چون آفتاب برآمد سپاه به جايگاه شيران رسيد. اسفنديار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائي پيش رفت. نخست شير نر به پهلوان حمله برد. اسفنديار با يك ضربه شمشير او را دو نيم كرد، آن گاه شير ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تيغي بر سرش فرود آورد كه با همان ضربه سر شير بر خاك غلتيد.

    اسفنديار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جاي آورد. آن گاه لشكر به آنجا رسيد. همه بر اسفنديار آفرين خواندند و بساط خورش و مي گستردند. اسفنديار گرگسار بدانديش را فرا خواند و سه جام از مي لعل فام او را نوشانيد و از خان سوم پرسيد. گرگسار پاسخ داد:

    «بد و بد كنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتي، اما پندم را بپذير و از همين جا باز گرد كه در خان سوم اژدهايي در انتظار تست كه تنش چون كوه خاراست و از كامش آتش مي بارد، بر خويشتن رحم كن و به نبرد او نرو.» اسفنديار گفت:«اي بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببيني كه اژدها از شمشيرم رهايي ندارد.» اسفنديار فرمود تا درود گران گردونه اي ساختند، بر گردش تيغهايي نشاندند و صندوقي بر آن استوار كردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوي جايگاه سوم پيش راندند

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #112
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان سوم كشتن اسفنديار اژدها را
    ba854b457c7bf93b285c5f389e4c466a




    چون بامداد برآمد اسفنديار خفتان پوشيد، لشكر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهاي نيرومندش به سوي اژدها راند. اژدهاي دمان كه بانگ گردونه و اسبان را شنيد، چون كوهي سياه از جاي جنبيد، از كامش آتش باريد و دهانش را چون غاري سياه گشود و بر پهلوان غريد. اسفنديار به يزدان پناه برد كه ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با يك نفس در كشيد و فرو برد كه تيغهاي گردونه در كام و گلو گاهش ماند و دريايي از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.

    اژدها كه توان فرو بردن يا بيرون راندن تيغها را نداشت سست گشت. اسفنديار از صندوق بيرون آمد و با شمشيرش مغز اژدها را شكافت. دودي از زهر او برخاست كه پهلوان را مدهوش كرد و پشوتن و لشكريان گمان بردند كه بر او گزندي رسيده زاري كنان به سويش شتافتند و بر تاركش گلاب ريختند. اسفنديار چشمان را گشود و گفت:

    «از دود زهر بيهوش شدم، گزندي بر من نرسيد» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشيد و به درگاه ايزد نيايش كرد. اما گرگسار بدانديش از اينكه پهلوان را زنده ديد دلش سياه و اندوهگين شد. اسفنديار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و مي در آن نهادند و باز اسير را پيش خواند. سه جام مي لعل فام به او داد و از خان روز ديگر پرسيد. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادويي به ديدارت مي آيد كه او را غول مي نامند. لشكر بسيار ديده و گزندي بر او نرسيده. اگر بخواهد بيابان را به دريايي بيكران بدل مي كند. به جواني خود رحم كن و از همينجا باز گرد. اسفنديار خنديد و گفت:«فردا به ياري خداي يگانه پشت و دل جادوان را مي شكنم.»

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #113
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان چهارم كشتن اسفنديار زن جادو را



    اسفنديار در شب تيره با لشكر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي كه در آن نزديكي بود آمد. در كنار چشمه ساري كه آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناكاميهاي خويش خواند.

    زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست كه شكاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروكيده خود را به جادو زيبا كرد: به بالاي سرو و چو خورشيد روي فرو هشته از مشك تا پاي موي و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت كه جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري كه بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افكند و نيرو را از او گرفت.

    جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير كشيد و گفت:«اگر كوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يك آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي كه اسفنديار به يك ضربه خنجر سرش را بر خاك انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاك برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند.

    اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را كه به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است كه مي گفتي بيابان را دريا مي كند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به كوهي بلند مي رسي كه سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون كوهي است پرنده كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد كه تو ياراي رسيدن به آن كوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت:

    «من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم كشيد.»

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #114
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان پنجم كشتن اسفنديار سيمرغ را




    چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشكرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشكر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به كوه سر بر آسمان كشيده نزديك شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يكتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر كوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش كرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.

    جوجه ها هم كه مادر را بر خاك و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند. اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره كرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشكريان از راه فرا رسيدند و دشت را آكنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد كه اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟

    گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و كمان و شمشير چاره نتواني كرد، تو و لشكريانت در يك نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد كه زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ كه بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يك قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم كه رسيدي بر آن داخل نتواني شد كه ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد.

    دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.» ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناك شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به كام مرگ نكشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش كرد كه: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد كه عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يك حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد كه ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ايرانيان به پوزش گفتند:

    «ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين كرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنك شد و نسيمي از كوه وزيد سپاه به راه افتاد

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #115
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان ششم گذشتن اسفنديار از برف




    چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت:

    «اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند:

    بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد:

    «تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد.»

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #116
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار




    پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه:

    «اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت:

    «اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند.

    اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت:

    همه اختر بد بجان تو باد

    بريده به خنجر ميان تو باد

    به خاك اندر افكنده پر خون تنت

    زمين بستر و گور پيراهنت

    اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد.

    ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند:

    «اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #117
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خان هشتم

    مقاله حاضر با هدف شناخت «خان هشتم» در شاهنامه فردوسی، تدوین شده است. در این مسیر، از چگونگی گرفتار شدن رستم به دست برادرش شغاد بداندیش به همکاری شاه کابل، پدرزن شغاد و کندن چاه در زمین نخجیرگاه سخن رفته است و سرانجام کار شغاد بدگهر به دست رستم که با تیر او را به درخت چناری که پشت آن کمین کرده بود، دوخت.
    ***
    زال در حرمسرای خویش، جز رودابه مادر رستم که شاه زنان اوست؛ از کنیزکی آفتا‌ب‌روی، خواننده و نوازنده رود، صاحب پسری می‌شود که به خوب‌رویی از ماه، گرو می‌برد. زال ستاره‌شناسان کشمیر و کابل و دیگر کشورها را به نزد خود فراخواند تا سرنوشت او را برایش بگویند. هریک از اخترگران، شمار سپهر برگرفت و پس از هم‌اندیشی باهم، در پایان کار به زال گفتند: این کودک شوم و بداختر است؛ وقتی که بزرگ شد جنگاور و دلیر می‌شود و تخمهٔ سام نریمان را تباه می‌کند و در این خاندان شکست می‌آورد.
    دستان سام با شنیدن این سخنان، غمگین شد و به‌سوی خدا نالید و او ار به خدا سپرد و نامش را شغاد گذاشت و در تربیتش کوشید. و قتی که بزرگ شد، او را به پیش شاه کابل فرستاد. شغاد، اندک اندک در فنون جنگی، نام‌آور شد. پادشاه کابل وقتی که شایستگی او را دید، دخترش را به همسری به او داد.
    چون در آن زمان پادشاه کابل، هرسال به اندازه گنجایش یک چرم گاو باج برای رستم فرستاد، انتظار داشت بعد از این که شغاد دامادش شد، دیگر رستم از او باج و خراج نگیرد. اما رستم هنگام گرفتن باج، آن را از او طلب کرد. شغاد از کار برادرش خشمگین شد و به فکر کشتن او افتاد و نیت خود را با شاه کابل در میان گذاشت.
    شاه کابل، روزی به بهانه‌ای مهتران و سروران سپاه را فراخواند. وقتی که سرها از باده گرم شد، شغاد گفت: در این بزم، من از همه برترم؛ چون پدرم زال و برادرم رستم است. چه کسی گوهری نامورتر از من دارد؟
    شاه کابل با شنیدن این سخن ناراحت شد و گفت: «آنان که تو را از خود رانده‌اند.» شغاد از این سخنان عصبانی شد و راهی زابل گشت. زال با دیدن شغاد، شاد شد و از حال شاه کابل پرسید. شغاد پاسخ داد که: «از او هیچ مپرس و نامش را بر زبان نیاور. او در انجمنی که همهٔ بزرگان و سران سپاه گرد آمده بودند، مرا خوار کرد و گفت که من فرزند تو نیستم و برای شما ارزشی ندارم. چون برادرم رستم از او باج می‌گیرد و از این به بعد به او باج نمی‌دهم و اگر بخواهد با شمشیر زبانش را می‌بندم. دلم از گفتهٔ او به درد آمده و از او روی برگردانم.»
    رستم عصابی شد و گفت که به او و گفته‌هایش توجه مکن. من او را از میان برمی‌دارم و تو را جانشین او می‌کنم و بر تخت می‌نشانم. پس چند روز بعد از آن با لشکری آمادهٔ رفتن شدند و شغاد به رستم گفت: «فکر می‌کنم شاه کابل از خشم تو مطلع شده، از بدرفتاری با من پشیمان شده و گروهی از سپاهیان را به خواهشگری بفرستد.» رستم گفت پس نیازی به سپاه نیست و با زواره و صد سوار و صد پیاده حرکت کردند.
    شغاد، پنهانی، سواری به سوی کابل فرستاد و به شاه پیغام داد که رستم بدون سپاه می‌آید، تو بیا از او امان بخواه. شاه کابل از شهر بیرون آمد؛ وقتی به رستم نزدیک شد، از اسب پیاده شد و کفش از پای درآورد و زمین را بوسید و پوزش خواست و گفت: از روی مستی گناهی کرده‌ام. امیدوارم که مرا ببخشی و «کنی تازه آیین و راه مرا». رستم گناه او را بخشید و بر او مهربانی کرد. نزدیک کابل جای سرسبزی بود؛ شاه در آنجا جشنی برپا کرد و چون سرها از باده گرم شد، شاه کابل گفت: نزدیک اینجا شکارگاهی است دیدنی که میش و گور بسیار دارد و کسی که اسبی تکاور دارد می‌تواند شکار بسیار بیفکند. رستم شوقش به شکار زیاد شد و کمان کیانی را به ترکش گذاشت و با زواره و چند نفر از نامداران، راه نخجیرگاهی را که در آن دهها چاه به شمشیر کنده و سر آنها را به خاشاک و خاک پوشانده بودند، در پیش گرفتند. وقتی که رخش به یکی از آن چاه‌ها رسید، از بوی خاک تازهٔ سرچاه، درنگ کرد و زمین را با نعل خود خراشید. رستم بر رخش نهیب زد. رخش وقتی که قدم در پیش گذاشت، در چاه افتاد و شکمش از تیزی شمشیرهای داخل چاه دریده شد. رستم که همهٔ بدنش به شدت مجروح شده بود، با سختی خود را تا نزدیک سر چاه بالا کشید. وقتی به اطراف نگاه کرد، شغاد بداندیش را دید و فهمید که سبب همهٔ آن بلاها اوست. در همان لحظه شاه کابل هم از راه رسید و به رستم گفت: چطور به چاه افتادی؟ بمان تا طبیبان را برای درمان بیاورم.
    رستم به او گفت: ای مرد بدگهر چاره‌جوی، تو هم مدت زیادی نمی‌مانی و پسرم فرامرز انتقام مرا از تو خواهد گرفت.
    و سپس به شغاد گفت: «حالا که به من بدی رسید، کمان مرا با دو تیر در پیشم بگذار تا اگر شیری برای شکار به اینجا آمد و قصد جان مرا کرد، آن را با تیر از خودم دور کنم.» وقتی شغاد رستم را مجروح و ناتوان دید، به او خندید و تیر و کمان را نزدیک او گذاشت. رستم به سختی کمان را گرفت. شغاد فهمید که قصد جان او را کرده است. خود را پشت درخت چنار کهنی پنهان کرد. رستم، درخت و شغاد را با تیر به هم دوخت و بعد خداوند را سپاس گفت که قبل از مردن، انتقام خود را از برادر زشتکارش گرفته است. رستم و زواره که به چاهی دیگر افتاده بودند، بعد از ساعتی جان سپردند. از میان سوارانی که همراه رستم به کابل آمده بودند، یکی به رنج و زحمت خود را به زابل رسانید و خبر کشته شدن تهمتن و زواره را به زال و دیگر بزرگان داد. زال جامه بر تن درید و خاک بر سر افشانده و فرامرز را با سپاهی گران به جنگ شاه کابل فرستاد.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/