صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #111
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    با اشتیاق گردن بند زمردی را برداشت که تعداد زیادی الماس داشت. نگاهی به شهلا کردو گفت :« از کجا آوردی ؟»
    « کاری به این کار ها نداشته باش ، قیمت بده.»
    مرد نگاهی به الماسهای گردنبد کرد و گفت :« نمی خرم .»
    شهلا آن را داخل کیف گذاشت وگفت :« باشه ، آدم دارم اسکناس بدهد .»
    «چه قیمت ؟»
    « تو قادر به خرید نیستی ، وگرنه قیمت میدادی !»
    « چقدر می فروشی ؟»
    «پانصد میلیون تومان ، همه اش یک میلیارد تومان .»
    مرد خندید و گفت :« زده به سرت ... چهارتا سنگ رنگی و سفید که سرمایه یک شهر نیست .»
    « قیمت دادم .»
    « یک چهارم قیمت ، ولی الان این پول را ندارم .»
    « سر به سرم نذار ...چهار سال است برایت جواهر می آوردم ... تو استفاده کردی ، من هم چیزی گیرم آمد . الان هم چیزی فرق نکرده ، چون به من اعتماد دارند این وسط یکی دو ملیون می گیرم ، ولی تو میلیارد استفاده می بری .»
    « نصف قیمت می خرم ... تمامش کن.»
    « حرف همان است که گفتم .»
    خریدار گفت :« بده دوباره ببینم .»
    شهلا گردنبند را از کیف در آورد و داخل سینی گذاشت . مرد آن را برداشت و زیر ذره بین نگاه کرد . چنان غرق در لذت شده بود که سر از پا نمی شناخت . ذره بین را از چشم برداشت ونگاهی به شهلا کرد . گفت :« اگر مال دزدی باشد ، می دونی چه به روزگار من می آورند . بهتره اگر صاحب داره بری پی کارت ومنو گیر نندازی ... این جوری مفت نمی ارزه.»
    شهلا خیلی جدی در حالی که جواهرات را جمع می کرد گفت :« بده به من، تو می دانی نیلوفر برای این چهار تا تیکه چه پولی می دهد ، پس برای من رل بازی نکن .»
    مرد دست هایش را روی جواهرات قرار داد واز زیر عینک به او خیره شد ، سپس خیلی آرام لبخند زد که دندان های زردش نمایان شد . آرام گفت:« حالا خیالم جمع شد ، همان نصف قیمت تو نقد ... همین الان می پردازم .»
    « پول نقد می خوام .»
    « من هم نقد می دهم ،ولی بیشترش دلار است .»
    « باشه قبول است ... بردار .»
    مرد بلند شد وچرخی زد . پرده چرک پشت سرش را کنار زد . گاو صندوقی بزرگ نمایان شد. با کلیدی که با زنجیر به بند شلوارش وصل بود در آن را باز کرد. چند دسته اسکناس خارج کرد و روی میز گذاشت . ماشین حساب قدیمی بیرون آورد و با خونسردی شروع به جمع و تقسیم نمود .
    «بیا دلار ها را بشمار . این هم بقیه اش .»
    شهلا نگاهی به دلار ها انداخت وگفت :« تقلبی نیست ؟»
    «مطمئن باش ... خودم خریدم ، درست است .هر وقت هم اشکالی بود به من خبر بده . اگر هم خواستی بیا چک بکشم از بانک بگیر ... یا می خواهی تو را جایی معرفی کنم که دلار ها را تبدیل کنی.»
    « احتیاجی نیست .»
    «صلاح نیست این همه پول را با خودت ببری.»
    « باشد نمی برم ... همه را اینجا می گذارم ، فقط روزانه برای خرجی گرفتن می آم .»
    « مسخره خودتی .»
    « معامله تمام شد... من رفتم.»
    «کیفت سنگین است... بیا ببینم دیگه چی داری.»
    « تو قدرت خرید نداری ، وقتش شد بهت می دم.»
    « تو بده ، من نقدی می دهم .»
    « خداحافظ »
    « اصراری ندارم ، ولی هر وقت خواستی بیا پیش خودم .»
    شهلا از در خارج شد . صحنه تصادف خالی شده بود . فقط چند لکه خون روی خیابان دیده می شد. شهلا لبخندی بر لب راند و آرام گفت : « دوست خوب ، خدا تورا بیامرزد ، ولی کارت احمقانه بود که همه سرمایه ات را به من سپردی . اگر کمی اصرار می کردی با من بیایی حالا هم زنده بودی هم پولدار . خدا رحمتت کند ، خیلی زود مردی .»
    شهلا دست بلند کرد و یک تاکسی دربست گرفت . پول ها و بقیه جواهرات را داخل گاو صندوق گذاشت . از بوی اتاق پیرمرد هنوز احساس ناراحتی می کرد. لباس هایش را در آورد و صورتش را شست . در مقابل آیینه ایستاد و گفت :« شهلا خانم ، دیگر وقتش است کاری که سال ها آرزویش را داشتی انجام بدی .» و به طرف تلفن رفت ، اما پشیمان شد. دکمه پیغامگیر تلفن را زد . چند نفر پیغام گذاشته بودند . اما خبری از نیلوفر نبود. احساس کرد کمی نا آرام است . فکر کرد بهتر است از خانه بیرون برود .خیلی زود از خانه بیرون رفت .سوار تاکسی شد و در تقاطع ولیعصر وفاطمی پیاده شد. از پله ساختمانی بالا رفت و وارد بنگاهی شد.
    «بفرمایید سرکار خانم .»
    شهلا به جوان نگاه کرد .گفت:« مغازه می خواستم .»
    «اجاره یا خرید ؟»
    «برای خرید آمدم»
    « بفرمایید بنشینید .»
    وقتی شهلا نشست مرد پرسید :« بفرمایید برای چه شغلی می خواهید وچه متراژی .»
    « برای بوتیک می خواهم .»
    مرد همان طور که پرونده هایش را می گشت گفت :« یکی دارم ... هشتاد متر بالکن هم دارد ... سیصد تومان . یکی دیگر هم هست شصت متر و...»
    شهلا خوب گوش می کرد . روی یک مغازه صد متری انگشت گذاشت . میدانست کجا است.
    گفت :« همین را نشانم بده .»
    مرد گفت :« اجازه بفرمایید تا هماهنگ کنم.»
    مرد بنگاه دار شکلات و چای آورد ، سپس تلفن زد و با فروشنده صحبت کرد .
    از شهلا پرسید :« پولتان نقد است ؟»
    «بله .»
    «الان وقت دارید بازدید بفرمایید ؟»
    «بله ، آماده ام.»
    با هم از مغازه که بالکنی وسیع هم داشت بازدید کردند .
    «هر زمان که کارهایتان آماده شد قولنامه کنیم .»
    بنگاه دار گفت :« اگر بفرمایید آژانس بیشتر صحبت می کنیم .»
    شهلا به اتفاق مرد وفروشند به دفتر او برگشتند . مبلغ معامله را قطعی کردند . شهلا صد ملیون تومان به عنوان بیعانه پرداخت کرد . قرار شد بقیه را در دو مرحله تا آماده شدن سند و پرداخت مالیت وسایر امور پرداخت کند .
    شهلا به اتفاق فروشنده از آژانس خارج شد و قدم زنان همراه فروشنده دوباره به مغازه رفتند . پس از کمی گفتگو شهلا به طرف میدان ولیعصر رفت. آرام در دل با خود می خندید . پیش خودش گفت : شهلا خانم ، از فردا همه باید تو را الهام صابری صدا بزنند ، با همان نامی که از ده به تهران آمدی ... یادته شب جا نداشتی بخوابی و زن دایی هم بیرونت کرد . چقدر بدبختی کشیدی که گیر نیلوفر افتادی . از تو نگه داری کرد و به هر راهی که خواست هدایتت کرد . اگر این کار آخر را نمی کرد و بیژن را نمی فرستاد سراغم راضی بودم ... باز با خود گفت : نیلوفر خانم من که به تو خدمت می کردم ، برای جی می خواستی مرا بکشی ؟ ما که با هم خوش بودیم . یادت است آن روز به من گفتی تو را درست می کنم و مرا درست کردی ؟! ولی نمی دانم کدام گوری رفتی.
    شهلا نقشه زیادی در سر داشت .می خواست همه آن ها را اجرا کند .
    لحظه ای ایستاد و کمی فکر کرد . به طرف خیابان رفت . دست بلند کرد و تاکسی ای ایستاد . و سوار شد و به راننده گفت :« خیابان بهشتی ، جلوی یکی از نمایشگاه های ماشین .»
    « وقتی رسیدیم بگید تا وایسم .»
    پس از گذشتن از چند خیابان شهلا در مقابل نمایشگاهی ایستاد .ماشینی انتخاب کرد .
    فروشنده گفت :« بفرمایید داخل دفتر .»
    شهلا داخل شد . فروشنده قیمت را به او گفت .« خانم ، خوش سلیقه هستید . مبارکتان باشد . این بنز را خودمان آوردیم . هم رنگش قشنگ است وهم خوش فرمان است . مبارکتان باشد.»
    شهلا گفت :« می خواهم قولنامه بنویسید هر وقت سندش حاضر شد بقیه پول را در محضر پرداخت می کنم.»
    فروشنده گقت :« همه چیز حاضر است . همین الان هم می توانید سوار شوید .»
    «فردا ساعت ده تمام می کنیم .»
    «یک روز معطلی دارد .»
    « قولنامه کنید ،فردا در محضر بقیه پول داده خواهد شد.»
    فروشنده قولنامه ای به نام الهام صابری نوشت ومبلغ یکصد وبیست میلیون تومان پول گرفت.
    وقتی از نمایشگاه بیرون آمد در دل به خود گفت:« حالا وقتش رسیده برم ده مادر و خواهر هایم را بیاورم اینجا و نشانشان بدهم روزی که منو بیرون کردید که خوشبخت برگردم ... حالا خوشبختم .»
    به فکر فرو رفت .برای سیروس متاسف بود . همان موقع تلفن زنگ زد.
    «بله.»
    نوشین بود. گفت:«شهلا جان کجا هستی ؟»
    «ببخشید خانم ، نمی شناسم ... با کی کار داری؟»
    «شهلا مگر تو نیستی ؟»
    « خط واگذارشده است .»
    نوشین آرام و با تعجب گفت :«شهلا،خودت هستی ،اذیت نکن.»
    شهلا دیگر حرفی نزد .تلفن را خاموش کرد .زیر لب گف:« شهلا مرد... حالا الهام خانم زنده شد .»
    همان طور که قدم می زد آهی کشید و با خود فکر کرد .سال ها بود الهام صابری مرده بود وهمه فراموشش کرده بودند . آخ مادر... مگر چه کرده بودم که این همه به من ظلم کردی . کتکم زدی ومرا از خانه بیرون کردی . تو نمی دانستی یک دختر دوازده ساله نمی تواند از خودش نگه داری کند... من با چه اشتیاقی خودم را به خانه دایی رساندم .مگر به من نمی گفتید عزیز کرده دایی بودم ،پس چرا حتی برای یک شب مرا نگه نداشت... آخ مادر ،چه سختی کشیدم .گرسنه و تشنه و خواب آلود از ده آمدم سر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #112
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    جاده. یکی بدبخت تر از خودم مرا سوار کرد و تا تهران آورد. چقدر خسته بودم . نمی دانم چه کوفت و زهرماری به من داد خوردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم هرچی مرد در تهران است به نوبت برای یک بچه خردسال صف کشیده اند. مادر می ترسیدم. خیلی وحشت کرده بودم. باز هم از ترس بیهوش شده بودک. ولی انگار این رسم تهرانیها بود که آدم را بیهوش کنند و هزار بلا سرش بیاورند. اول از تو کینه به دل گرفتم و بعد از دایی و بعد از مردم تهران... اما مادر تو هم تقصیر نداشتی. از بدبختی ات بود که با پیرمردی ازدواج کردی. در جوانی بیوه شدی...اون خدابیامرز هم در همان مدت کوتاه کلی بچه روی دستت گذاشت. بعد مرگ بابم هم نتوانستی نان مارا بدی. تصمیم گرفتی بین این همه بچه مرا بیرون کنی، چون از همه مظلوم تر بودم.
    شهلا عینک دودی به چشمانش زد و آرام گریست... مادر همیشه دلم تورا می خواد.
    آهی کشید و باز در افکارش غوطه ور شد. مرده شور این پول را ببرد، مگر خوشبختی می آورد؟ بیا... نگاه کن، نیلوفر تمام مال دنیا را دارد؛ اما تک و تنها زندگی می کند. خاک برسرم کنند که برای پول چه کسانی را فروختم و با چه کسانی درافتادم. حالا مادر، الهام تو زنده شده. می دانم تو هم زنده هستی. از موقعی که توانستم با نیلوفر کار کنم هرچه درمی آورم برایت می فرستادم. خدا شاهد است دروغ نیست. خودم شبها گرسنگی کشیدم، اما تورا فراموش نکردم. همیشه برایت هدیه می فرستادم و هرماه مانند حقوق بگیرها منتظرت نمی گذاشتم و برایت پول می فرستادم. از هم محلیها نشانی تورا گرفتم. بهتان گفتند خانم خیری است که مرتب برایتان پول می فرستد... خانه هم خریدی و جلوی خانه را مغازه کردی... حالا همین خانم خیر می خواهد تورا با خودش به تهران بیاور و بوی تنت را احساس کند و لذت مادر داشتن را بفهمد. آخ... مادر می دانم تو هیچ وقت دنبالم نگشتی و یادی از من نکردی، اما من همیشه به یادت هستم.
    شهلا دوباره سوار تاکسی شد و به خانه برگشت. وقتی رسید تلفن همراهش به صدا در آمد. گوشی را برداشت. صدای میترا را شنید و تلفن را خاموش کرد. حوصله کسی را نداشت. روی تخت دراز کشید. گرسنه بود. کمی میوه خورد، اما بازهم احساس گرسنگی کرد. تلفن را روشن کرد و روی تخت دراز کشید. صدای تلفن اورا به خود آورد. نوشین بود. آرام گفت:" نوشین تو هستی؟ حالت چطوره؟"
    " شهلا حال مارا گرفتی. چرا اینطوری می کنی؟"
    " چی شده؟"
    " همین چند ساعت پیش شماره تورا گرفتم... گفتی عوضی است"
    " لابد اشتباه گرفتی. حالا چکار داری؟"
    " من پول می خوام... قرض می دی؟"
    " می دم، ولی حالم خوش نیست... نمی توانم بیام"
    " نشونی بده خودم بیام بگیرم"
    " نمی شود، مهمان هستم. خودم تا شب نشده می آم"
    نوشین خندید و گفت:" دختر کجای کاری، از شب که خیلی گذشته"
    " آه، راست گفتی. کی شب شد که نفهمیدم. پس باشد فردا"
    نوشین با اصرار گفت:" شهلا باید یک کاری بکنم... نمی شود"
    شهلا تلفن را قطع کرد. از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت برای گرسنگی اش فکری بکند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #113
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    33
    مغازه خیابان ولیعصر با پرداخت بقیه پول در محضر به نام شهلا شد. اوبا ماشین بنز جدیدش از خانه تا مغازه رفت و آمد می کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود چه شغلی انتخاب کند. مردد بود؛ ولی آنجا را به همان حالت بوتیک با همان فروشنده های قبلی اداره می کرد. همه اورا به نام الهام صابری می شناختند. الهام صابری مساوی بود با زنی سرمایه دار و پولدار و چون خیلی جوان بود حرف اطرافش زیاد بود. بیشتر شایع بود که ممکن است ارثیه کلانی به او رسیده باشد. یکی از دوستان قدیمی اش سیروس بود که مرد. مهرداد هم به دم سیروس بند بود و پیدایش نبود. میترا ول کن معامله نبود، نوشین هم همینطور، البته شهلا دلش برای او می سوخت، اما اعتقادی به آدم معتاد نداشت. تلفن همراهش را واگذار کرد و یک خط نو خرید. از همان روز شماره الهام صابری در دفاتر کسانی که برای ازدواج با او صف کشیده بودند ثبت شد. شهلا پیش خودش فکر کرد: آن نامرد ها وقتی به تهران رسیدم هزار تا بلا سرم آوردند... الان برای خواستگاری از من صف کشیدند. حالا من باید مرد خودم را انتخاب کنم... ولی او از همه مردان تنفر پیدا کرده بود. لحظه ای به خود آمد و فکر کرد هرچه مرد در بوتیکش کار می کنند باید اخراج شوند. فقط زنها برای او کار کنند . آرام آیفون را روشن کرد و قسمت فروشگاه را گرفت و آرام گفت:" خانم اجاقی، به اتاق مدیریت"
    دختر جوان که لبخند بر لب داشت در مقابل میز مدیریت ایستاد. شهلا نگاهش کرد و لبخندی بر لب راند. گفت:" بشین"
    دختر نشست. شهلا گفت:" من هنوز نامهای کوچک شمارا یاد نگرفتم... ببخشید. می خواهم از امروز کاری برای من انجام دهید."
    " در خدمت هستم خانم صابری"
    شهلا مکث کرد و گفت:" این متن را بخوان. فردا باید تیتر درشت در روزنامه همشهری تا یک هفته چاپ شود..."
    دختر متن را خواند.
    گالری الهام صابری تعدادی کارمند رسمی با شرایط زیر احتیاج دارد:
    خانمی *** لیسانسه بازرگانی، یک نفر.
    خانمی *** سرپرست فروشگاه، لیسانسه مدیریت؛ یک نفر.
    خانمی فروشنده دیپلمه، آشنا به امور لباس زنانه، تعدادی.
    خانمی آبدارچی و نظافت کننده با ضامن، یک نفر.
    برای استخدام ***** کامل از شرایط *** می باشد. در ضمن تمامی کارمندان از حقوق کامل و مزایای بیمه و پاداش برخوردار خواهند بود.
    در دست داشتن یک قطعه عکس و اصل و کپی شناسنامه ضروری است.
    نشانی...
    تلفن تماس...
    دختر نگاهی به شهلا کرد و گفت:" می خواهید قدیمی ها را اخراج کنید؟"
    شهلا آهی کشید و گفت:" هنوز تصمیم نگرفتم، فقط پرونده همه خانم هارا بیرون بیار. مطالعه کنم، بعد تصمیم می گیرم."
    " البته ... هرطور شما بفرمایید"
    " سه کارمند مرد داریم یا چهار نفر؟"
    " چهار نفر"
    " اول پرونده آنها را بیاور"
    کمی بعد دختر پرونده آنها را روی میز گذاشت. پس از مطالعه پرونده ها شهلا دکمه آیفون را زد و گفت:" آقایان فروشنده به دفتر مدیریت تشریف بیاورند"
    چند دقیقه بعد هرچهار جوان خوشحال و خندان به دفتر شهلا وارد شدند.
    شهلا گفت:" بفرمایید بنشینید"
    همه نشستند. پری بدون آنکه نگاهشان کند گفت:" آقایان، دست شما درد نکند که آمدید. روزی که مغازه را خریدم اولین کاری که کردم گفتم حسابهای شمارا تسویه کنند. به شما هم گفته بودم تا موقعی که تصمیم جدید نگرفتم بمانید. برای اداره اینجا تصمیم های جدیدی گرفته شده. حق و حقوقتان پرداخت خواهد شد. حالا بفرمایید، اگر حرفی هست در خدمتتان هستم. برای اینکه راضی باشید حقوق این ماه را کامل می دهم... خداحافظ"
    صدا از کسی در نیامد. شهلا گفت:" لباسهای فروشگاه را دربیاورید و تحویل بدهید... بعد بیایید اینجا"
    یکی از کارمندان قدیمی تر گفت:" خانم صابری، مشکلی پیش آمده که می خواهید مارا اخراج کنید؟"
    " مشکلی که نه، راستش می خواهم فروشندگان همه خانم باشند. این تصمیم جدید من است"
    کسی حرفی نزد. آرام از جا برخاستند و به اتاق رختکن رفتند. وسائل خود را برداشتند و پس از گرفتن حقوقشان از آنجا بیرون رفتند. بین دخترها هم موجی از نگرانی به وجود آمده بود. او هنوز تصمیمی برای دخترها نگرفته بود و آن را موکول کرده بود به مطالعه پرونده هایشان.
    شهلا اولین کاری که کرد احضار یک تابلو ساز بود. آن شخص آمد و محل تابلو را بررسی کرد و چند طرح داد. عاقبت تصمیم گرفتند روی تابلو بزرگ سردر فروشگاه بنویسند : گالری بزرگ الهام صابری. او اصرار داشت هرچه سریعتر اقدام کنند . یک هفته نشد که تابلو نصب گردید.
    شهلا قصدش این بود که زندگی شرافتمندانه ای را آغاز کند. فقط از طرف نیلوفر نگرانی داشت و نمی دانست اگر پیدایش شود چه باید به او جواب بدهد. به همین دلیل تصمیم گرفت به عنوان ناشناس بقیه رمال های نیلوفر را هم لو بدهد و خیالش را راحت کند.فقط مانده بود خانه ای که در آن زندگی می کرد. چون به نام خودش بود نگرانی نداشت. سعی می کرد از زندگیش لذت ببرد.
    پس ازاینکه آگهی در روزنامه چاپ شد تعدادی خانم به آنجا مراجعه کردند. خودش با آنها مصاحبه کرد. شهلا کسانی را انتخاب کرد که از طبقه پایین جامعه بودند و همگی محتاج کار. لازم بود کمی درباره راست و دروغ حرفهای آنها تحقیق کند. فکر کرد: خدابیامرز سیروس در تحقیق تخصص داشت، حیف که مرد.
    در بین این مراجعه کنندگان دختری بیشتر اورا جلب کرد. روز بعد اورا استخدام کرد. خانواده دختر از قشر ضعیفی بودند. پدرش کارگر بازنشسته اداره دخانیات بود و برای امرار معاش پس از بازنشستگی هرروز به فعلگی می رفت. پنج دختر داشت. دو دوخترش کار می کردند، بقیه یا در خانه بودند یا اینکه کارهای کم درآمدی داشتند. مادرشان هم در خانه های مردم رختشویی و نظافت می کرد. در شادآباد زمینی به مساحت پنجاه متر خریده بودند و با چند آجر و سیمان و ایرانیت دو اتاق و یک آشپزخانه و حمام درست کرده بودند، آن را هم خودشان ساخته بودند. خانه شان با کوچکترین تکان یا زلزله ای روی سرهفت نفر خراب می شد.
    شهلا دلش برای او خیلی سوخت، ولی به خودش گفت در کاسبی دلسوزی بی مورد است. او سعی کرد کمکش کند. چند روز روی او کار کرد. او را باهوش تشخیص داد. شهلا نمی دانست دختر پس از اینکه از فروشگاه خارج می شود چه می کند. خودش اورا تعقیب کرد و متوجه شد با پسر جوانی دوست است.
    روز بعد صدایش کرد و گفت:" من از پرونده تو فهمیدم حدود بیست و هفت سالت است. چرا شوهر نکردی؟"
    دختر شرم کرد و سرش را پایین انداخت. شهلا دوباره پرسید:" تا کنون شوهر نکردی؟"
    دختر با عجله گفت:" نه من هنوز دخترم خانم... به علت نداشتن جهیزیه کسی مرا نگرفته"
    شهلا با لحن خشنی گفت:" برای چه با این پسر که در شان تو نیست قرار ملاقات می ذاری؟"
    دختر سرش را بالا آورد و گفت:" خانم اشتباه شده!"
    " اگر بخواهید می توانم از اول تا آخرکار را بگویم... با پراید سفید رنگ اول میدان ولیعصر سوارت کرد . تو کیفت را پشت ماشین گذاشتی ، توی خیابان فاطمی توقف کردید و کمی حرف زدید... می خواهید بگویم تا چه ساعتی باهم بودید؟"
    دختر سرش را پایین انداخت و ساکت شد. شهلا گفت:" همه چی را برای من بگو"
    " ما تازه دوست شدیم و قصد ازدواج داریم. من عروسی را به تاخیر می اندازم تا جهازم درست شود"
    " هردوتای شما دروغ می گید. نه تو قادری جهاز درست کنی. نه اون بدبخت معتاد"
    " نه به خدا خانم؛ معتاد نیست... فقط سیگاری است"
    شهلا با خشونت گفت:" وقتی می گم معتاده بدان که معتاد است" سپس با حالتی تهدید آمیز گفت:" همین امشب که سوارت می کنه متوجه می شی... در ضمن ماشینی که زیرپایش است دزدی است. حالا فهمیدی با که دوست هستی سوزان خانم!"
    دختر مات و متحیر نگاهش کرد. مانده بود حرفهای او راست است یا دروغ. آرام گفت:" تورا به خدا خانم صابری... یعنی همش دروغ بود. او هم شیاد از آب درآمده... آه خدای من"
    شهلا آرام گفت:" بهت کمک می کنم تا اورا بشناسی و بفهمی که من خیر تورا می خواهم"
    سوزان اشک ریخت. او به شدت از عشق بی سرانجامش دلسرد شده بود. پری گفت:" بلند شو با من بیا."
    هردو از فروشگاه خارج شدند. پری ماشین را از کوچه بیرون آورد.
    سوزان وقتی ماشین را دید هوش از سرش پرید، حتی گرفتاری های خودش را فراموش کرد. شهلا حرکت کرد و به طرف خیابان جشنواره رفت. وقتی به خاک سفید رسیدند مقابل کوچه ای توقف کرد. تعدادی پسر بیکار کنار خیابان لب جوی آب نشسته بودند. شهلا گفت:" سوزان خانم، شوهر آینده ات را دیدی؟ حالا پیاده شو تا بریم خانه شان"
    دختر با حیرت گفت:" اینجا چکار می کند... به من نشونی بالا شهر را داده بود... خدای من."
    شهلا از ماشین پیاده شو و صدا زد:" رضا، بیا اینجا"
    پسری با عجله جلو آمد و گفت:" خانم سلام. با من کاری داشتی؟"
    " بیا نزدیکتر"
    پسر که نامش رضا بود شهلا راشناخت. با خوشحالی گفت:" نوکرتم خانم، چطور شده یادی از ما کردی؟"
    " بیا توی ماشین"
    رضا سوار شد . گفت:" نوکرتم خانم، امر بفرمایید"
    " آمدم بپرسم اسماعیل کیه"
    رضا گفت:"این علاف را می گی... یک مفنگی بی چشم و رو است. دزدی می کند... دست به دزدی اش بد نیست... چه کارش داری؟ بچه های دیگر بهترن خانم. این معتاد است، یک وقت نبریش سرکار"
    شهلا همانطور که به سوزان نگاه می کرد گفت:" بازم بگو،هرچه می دانی بگو"
    " والله چی بگم. او امتیازی نداره که ازش تعریف کنم. چندی قبل دخل مغازه محله دیگری را زد. دستگیرش کردند. سه ماه قبل آزاد شده... حالا هم ول معطله... اگر می خوای بیارمش اینجا؟"
    شهلا نگاهی به دختر انداخت. سوزان سرش را چند بار تکان داد. رضا فهمید این تحقیقات برای اوست. " خانم ببخشید کار بی ناموسی کرده؟"
    " هنوز نه"
    رضا با تنفر گفت:" بی شرف... تا الان چند تا دختر را بی ناموس کرده. وقتی کار بد می کند، می آد اینجا و با یک لذتی هم تعریف می کند... خدا لعنتش کند"
    " رضا بیا این را بگیر...ما دیگر می رویم"
    " نوکرتم خانم، این کارها چیه... چرا خودتان را به زحمت انداختید."
    رضا همانطور که دسته اسکناس را از شهلا می گرفت گفت:" ما نمک پرورده ایم خانم، هروقت امری باشه با یک سوت در خدمتتان هستم" و همانطور که پیاده می شد گفت:" راستی خانم، شما هم شنیدید سیروس لت و پار شده؟"
    " بله من هم چیزهایی شنیدم"
    " این دختره هم مرده"
    " دختره کیه؟"
    " نوشین دیگه خانم... مواد بهش نرسیده. سه شب پیش توی جوب آب پیداش کردند"
    شهلا آهی کشید و گفت:" نمی دانستم رضا!"
    او در ماشین را بست و به طرف شهلا آمد. گفت:" خانم می خواهید حال این بچه پررو را بگیرم؟"
    " نه"
    " نکند چیزی از شما دزدیده؟"
    " هنوز نه"
    رضا ساکت شد. شهلا با تکان دست دور شد. دختر غمگین شده بود. چند بار گفت:" به خدا نمی دانم چی بگم. آدم به حرف کی باید اطمینان کند؟ به خدا نمی دانم راست کدومه و دروغ کدومه. حسابی گیج شدم. خانم صابری شما یک فرشته هستید. به خدا نجاتم دادید، وگرنه فریب این کثافت را می خوردم"
    شهلا چند بار دستش را روی پای او زد و گفت:" عاقل باش. خوشحال باش که مورد توجه من قرار گرفتی و همه چیز را فهمیدم"
    شهلا به طرف فروشگاه رفت. وقتی به آنجا رسیدند دختر را با خودش به دفترش برد. گفت:" حرفم را گوش می کنی یا نه"
    " نمی دانم چیه، ولی باید گوش کنم"
    " از این ساعت توی آن اتاق بشین و هرچه می گم انجام بده. از بچه بازی و دوست پسر و این کارها دست بکش."
    دختر برای دفاع خود با حالتی التماس آمیز و با خجالت گفت:"خدا شاهده خانم صابری من قصد دنبال لذت و تفریح ندارم. چه می دانستم این پدرسوخته می خواهد فریبم بدهد"
    " نشونی محل کارت را دارد؟"
    " هنوز فرصت نشده بگم"
    " خانه ات را چطور؟"
    " بله دادم، چون گفته بود می خواهد برای خواستگاری بیاید"
    " اگر از امروز به بعد مزاحمت شد به من بگو"
    " چشم"
    " وقتی گفتم دروغ می گی نپرسیدی چطور فهمیدم؟"
    " جرات نکردم خانم صابری"
    " برای اینکه هرچه درمی آوری باید بدی به پدرت تا کمک خرجی خانه باشد. مادرت هم که این همه زحمت می کشد!"
    دختر سرش را پایین انداخت و آرام گفت:" پس شما از همه چیز من باخبری؟!"
    " دختر خوب و خانمی هستی که از تو خوشم آمده"
    " خانم تورا به خدا اینها را برای کسی تعریف نکنید"
    شهلا خندید و گفت:" خیالت جمع باشد... درضمن تو باید افتخار کنی که برای خانواده ات زحمت می کشی"
    دختر دیگر حرفی نزد و منتظر شد. شهلا گفت:" حالا برو کارهایت را انجام بده، بعد بیا بالا"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #114
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    34
    نیلوفر وابستگی شدیدی به مادرش داشت و از بیماری او سخت آزرده شده بود. حالتی بین ترس و نگرانی از آینده در وجودش پدیدار گشته بود.
    همین باعث شد تا قبول کند همه چیز این دنیا ناپایدار و فانی است. در حالی که نمی توانست کاری برای مادرش بکند، اودر آغوشش جان داد.
    مادرش را از دست داده. در همه خانه صدای پای آرام او به گوش می رسید. انگار مجسمه هایی که چهل سال تمام در این خانه بودند همه غمگین و ناراحت شده اند و نگاههای اشک آلودشان را به در اتاق زن مرده دوخته اند. نیلوفر نگاهشان کرد. بعد با عصبانیت فریاد زد:" برید گمشید بی عاطفه ها، سالها با دست تنتان را تمیز کرد؛ نگذاشت کوچکترین صدمه ای به شما وارد شود، با شما حرف زد، با شما خندید، از دوری شما گریست، ولی شما چه کردید... بی عاطفه های سنگدل، ای بی لیاقت های پست چرا کاری نکردید تا من مادرم را از دست ندهم... برید گمشید، از همه تان متنفرم"
    گاه جسد مادرش را نگاه می کرد، گاه سرمایه بزرگ و گنجینه اش را و باز بر سرو صورت می زد و ناله می کرد.
    به مدت سه روز بر جسد مادرش اشک ریخت. کم کم بوی بدی احساس کرد. جسد زن در حال تجزیه بود. آرام از او دور شد. با سرعت به طرف در دوید. شاید می خواست چیزی بیاورد تا بوی مادرش را کمتر کند، اما جسد که بماند متعفن می شود. حالتی بین جنون و ترس بر او غلبه کرده بود. دوباره وارد اتاق شد . تخت را مرتب کرد و مادرش را روی آن قرار داد. همانطور که با حالتی عصبی می خندید گفت:" حالا بخواب مادر، چشمهایت را نبند، بذار مثل همیشه باز باشد تا مرا ببینی که با تو صحبت می کنم" و از اتاق خارج شد. مردد بود چه کند. به زیرزمین رفت و چیزی را برداشت و به اتاق مادرش آمد. شیشه ای بود حاوی روغن. آن را بالای سر مادرش گذاشت و در اتاق را بست و خارج شد. کمی فکر کرد. سرپرست نگهبانان را صدا زد . با عصبانیت فریاد زد:" از امروز به کسی احتیاج ندارم، همه تان آزادید"
    نگهبان که بدنی کشیده و قوی داشت بین زمین و هوا گفت:" ما را راضی کن تا برگردیم"
    نیلوفر به شکل همان زن پیر و فرتوت با او روبرو شده بود. سرش را بالا آورد و گفت:" مگر تا الان چه کردم؟ تو و دوستانت را راضی نکردم؟"
    " ما برایت کار می کردیم"
    نیلوفر پوزخندی زد و گفت:" کار کردید و حقتان را گرفتید... حالا نمی خواهم کار کنید، همین"
    " ما را راضی کن تا بریم"
    نیلوفر نگاه تندی به او کرد و گفت:" فقط گمشید همین"
    نیلوفر با گفتن این حرف به طرف تختخواب خود رفت. مرد وارد اتاق شد. نیلوفر با عصبانیت گفت:" به چه جرات به حریم من تجاوز می کنی. حق تو همان جلوی در ایستادن است... برگرد"
    " مارا راضی کن، می رویم"
    نیلوفر غضبناک ناسزاگویان به طرف او رفت. مرد سنگین شد و با سم روی زمین ایستاد و خود را آماده دفاع کرد. عایشه ایستاد. هوا را در ریه های خود فرو برد و با کنایه گفت:" چطور باید شما را راضی کنم؟"
    " به ما جواهر بده"
    نیلوفر متوجه شد سه نفر از نگهبانان به طرفش می آیند . با خشم و عصبانیت فریاد زد:" همه تان را خاک می کنم"
    سرپرست آنان گفت:" هنوز هم اگر بخواهی می توانی مارا راضی کنی"
    نیلوفر دست به کمر زد و با چشمانی از حدقه در آمدهه به مرد خیره شد. گفت:" حقتان همان است که دادم"
    " پس تا پایان قراردادمان حق ما را بپردازید"
    نیلوفر خنده دهشتناکی کرد و ناگهان چیزی را از کف دست به سوی او پرتاب کرد. مرد با آن هیبت و هیکل نقش بر زمین شد. سه نگهبان دیگر قدم جلو گذاشتند. نگهبان اول از جا برخاست. نیلوفر همان کار را دوباره تکرار کرد. مرد اینبار از جایش تکان نخورد. نیلوفر باز به قهقهه خندید.
    مرد گفت:"جنگ بی فایده است. تعداد ما زیاد است. همه مالت را می بریم و تورا در بند طلسم خود نگه می داریم. کمی عاقل باش و آنچه می خواهیم را به ما بده"
    نیلوفر با چنان مهارتی از میان آن سه مرد به هوا پرید و مارپیچی جهید و دور شد که هر سه حیرت کردند. بی درنگ به دنبال او چرخیدند و اورا در میان مجسمه ای سنگی گیر انداختند، اما باز با همان مهارت از میانشان گریخت. چهار نفر دیگر به کمک دوستانشان شتافتند. نیلوفر باز حریف همه شان شد. به هیچ عنوان قادر نبودند نزدیک نیلوفر شوند، تا اینکه یکی از نگهبانان با چیزی که در دست داشت وارد معرکه شد. از کف دستش بندی را خارج کرد و در هوا و زمین آن را چرخاند و تکان داد. چند لحظه ای بهم خیره شدند. مرد جلوتر رفت.
    نیلوفر با التماس گفت:" هرچه بخواهی می دهم"
    مرد اول گفت:" بهتر بود همان اول می کردید، ولی تو قصد کشتن مارا داشتی"
    مرد بند به دست قدمی دیگر به طرفش برداشت. هردو در چشمان هم خیره شدند. لحظه ای که می خواست به سوی مرد حمله کند، او بند را به طرفش نشانه گرفت. با ترس و وحشت به گوشه ای پناه برد. مرد قوی هیکل با بند، با احتیاط به طرفش قدم برمی داشت. ناگهان روی او پرید. مرد دیگر دستهایش را گرفت. نیلوفر تقلا کرد، اما بی فایده بود. مردان اورا در بند کردند و به زیرزمین بردند. هرچه فریاد زد آنها به کارشان ادامه دادند.اورا درکی از اتاقها محبوس کردند. نگهبانان قوی هیکل هرچه جواهر یافتند برداشتند و خارج شدند. نیلوفر در بند بود و التماس می کرد، اما کسی نبود کاری برایش بکند. خانه ای بزرگ با دیوارهای بتنی و پنجره هایی بسته با پرده ای ضخیم، نه کسی می دانست در این خانه چه می گذرد و نه او می توانست فریاد بکشد. ناچار تسلیم مرگ شد و یا منتظر فرصتی که نجات یابد. لحظه ای به خود آمد و فهمید همه چیز برخلاف آنچه انتظار داشت به وقوع پیوست.
    نیلوفر یک هفته در بند بود. در همین گیر و دار بود که شهلا و سیروس وارد خانه او شدند. نه نیلوفر می دانست که آن دو آمده اند و نه شهلا فهمید او اسیر نگهبانان است. بعد هم آن حادثه تلخ برای سیروس بوجود آمد.
    نیلوفر کسی نبود تا به همین راحتی تسلیم شود. آنچه آموخته بود را به خاطر آورد و هرچه را تجربه کرده بود در ذهن خود مرور کرد. ناگهان لبخندی شیطانی بر لب راند و چند بار کلماتی را بر زبان جاری کرد، اما بی فایده بود. بند سخت و سنگین بود و رهایی از آن مشکل بود. دوباره آنها را تکرار کرد، بازهم کاری از پیش نبرد. کمی فکر کرد و با خود گفت: شاید کلمات را اشتباه ادا می کنم... جای آنها را عوض کرد. بازهم اتفاقی نیفتاد.
    خسته شده بود. نمی توانست بنشیند . طوری اورا بسته بودند که فقط سرپا بایستد. هرچه تقلا می کرد انگار بندها با او سرناسازگاری داشتند و محکم تر می شدند. با نا امیدی دوباره آن کلمه ها را تکرار کرد. ناگهان بندها شل شدند. با هیجان دستهایش را آزاد کرد بعد پاها و سپس بدنش را خلاص کرد. تصمیم داشت از زیرزمین خارج شود که فهمید در از پشت قفل است. راه دیگری نبود. نا امید و مایوس روی پلکان نشست و به فکر فرو رفت. به یاد حرف مادرش افتاد. او گفته بود: نباید آدمهای ناراضی ابوحمزه را دور خودت جمع کنی. اگر اینها مطمئن بودند در خدمت مملکت خودشان می ماندند و فداکاری می کردند. لابد ایرادی داشتند که بیرونشان کردند. باید جوابشان کنی. زن به یادش آمد که مادرش گفته بود: اینها از صد دزد هم دزدترند، چون دزد مال آدم را می برد، اما اینها هم مال را نابود می کنند هم تورا به کشتن می دهند. بیا اینها را جواب کن. اگر خوب بودند برای مملکت خودشان خدمت می کردند.
    او مایوس نشد. فکر کرد. به یاد نداشت از دری که قفل باشد داخل یا خارج شده باشد، مگر روزنه ای داشت ، اما این در از فولاد بود و قفلش جوری بود که راه باز کردنش را فقط خودش و مادرش می دانستند، آن هم از طرف دیگر. به افکارش رجوع کرد. سعی کرد با کسی ارتباط برقرار کند، اما کسی را نداشت. همه چیز او در این خانه و مادرش خلاصه می شد.
    از جا برخاست. کمی در اطراف دیوارها در تاریکی قدم زد. می دانست این دیوارها نفوذناپذیر است. محسنی هرچه سیمان در تهران بود در این دیوارها کار کرده بود.
    صدایی که مدتها از دیواره زیرزمین می آمد هنوز یکنواخت ادامه داشت. صدا مغز اورا متلاشی می کرد. کمی به صدا دقیق شد ولی باز هم نمی دانست از کجاست، ناگهان چیزی به یادش آمد. با خوشحالی به طرف در آهنی زیرزمین رفت. از پله ها بالا رفت و چند کلمه بر زبان جاری کرد، انگار چیزی پشت در از جایش حرکت کرد و به زمین افتاد. در با صدای خشکی باز شد. لحظه را مغتنم دانست و با سرعت به طبقه بالا رفت. همه چیز به هم ریخته بود. با حیرت، چون شکست خورده ها سست و بیحال ایستاد و بر سرش زد. با عجله به اتاقش برگشت. آنجا هم مانند اتاقهای دیگر آشوب بود، حتی دهان دو شیر هم باز بود. گنجینه های اورا برده بودند. او همه این سرقت ها را به حساب نگهبانان ناراضی گذاشت. نگران و ناامید از جا برخاست. کمی به اطرافش نگاه کرد و به یاد مادرش افتاد. با سرعت به طرف اتاق او رفت. وقتی در اتاق اورا باز کرد بوی جسد بینی او را آزار داد. در را بست و مدتی پشت آن ایستاد. نمی دانست چه باید بکند.
    مدت سه ماه از همه جا و همه چیز بی خبر بود. روزی چهره پیر و فرتوتش را در آیینه نگاه کرد. لبخند شیطانی بر لب راند و به خود نگاه کرد. موهای سفید و به هم چسبیده اش را شانه زد و کم کم تغییر شکل داد. همان نیلوفر زیبا شدو لباسش را پوشید و هرچه عطر داشت به خودش زد. کیفش را مانند خانم های متشخص دست گرفت و آرام از اتاق خارج شد. درها را یکی پس از دیگری قفل کرد. از خانه خارج شد و نزدیکی مغازه ظاهر شد. داخل رفت. دختر فروشنده گرچه از دیدن نیلوفر خوشحال شد اما طبق عادت اظهار نکرد. نیلوفر اورا بوسید و پشت میزش نشست. نه او پرسید چه خبر و نه دختر گزارش داد که چه شده.
    به چند جا تلفن زد. گاوصندوق را باز کرد و دسته های اسکناس را نگاه کرد. لحظه ای به دختر نگاه کرد، او هم به او خیره شد. شاید اینجوری از دختر تشکر می کرد. آرام گفت:" مستانه خانم بیا اینجا"
    دختر جلو آمد. بدون اینکه حرفی بزند ایستاد. نیلوفر گفت:" بشین"
    دختر نشست . نیلوفر گفت:" مادرم مرد"
    دختر خیلی خونسرد چند بار سرش را تکان داد و گفت:" خدا رحمتش کند"
    نیلوفر با دلی پر از غم گفت:" ما خیلی به هم عادت داشتیم"
    دختر نگاهش کرد. آهی کشید. نیلوفر گفت:" تو مادر و پدر داری؟"
    مستانه با مکث کوتاهی فقط یک کلمه گفت:" نه"
    " آه می دانستم، ولی یادم رفته بود"
    سکوت بینشان برقرار شد، مستانه لحظه ای بعد تصمیم داشت از جایش بلند شود که همان موقع نیلوفر پرسید :" با برادرت چه کردی؟"
    " از او جدا شدم"
    نیلوفر مردد بود ولی پرسید:" چرا تنها زندگی می کنی؟"
    " اینطوری بهتر است"
    " خانه چه شد؟"
    " خانه را خودم برداشتم"
    نیلوفر آهی کشید و از جا برخاست. همانطور که به وسط گالری می رفت گفت:" کاری ندارم"
    نیلوفر از زمانی که آمده بود سه بار به تلفن همراه شهلا زنگ زد، اما هرسه بار مردی گوشی را برداشت و گفت شماره واگذار شده. با بیژن تماس گرفت، اما کسی پاسخ نداد. تصمیم گرفت از سیروس یا ایادی دیگرش در مورد شهلا جویا شود. کمی فکر کرد و از جا برخاست. قدمی دور مغازه زد. سپس کیفش را برداشت و خارج شد. نزدیکی خانه شهلا فرود آمد، چون کلید را داده بود به بیژن، چند بار زنگ زد، اما کسی پاسخ نداد. به اطراف نگاه کرد و سبک شد و از دیوار به داخل خانه رفت. کمی در اطراف خانه گشت. چیزی تغییر نکرده بود. آهی کشید و گفت : شهلا من تورا دوست دارم، اما تو هم به من خیانت کردی! مردد بود، نمی دانست بیژن با شهلا چه کرده. از خانه دور شد و نزدیک دفتر بیژن فرود آمد. چیزی را که دید باور نکرد. در دفتر او لاک و مهر شده بود. با تعجب به آن نگاه کرد.
    مردی را دید که از پله ها پایین می آید. پرسید:" اینجا برای چه لاک و مهر شده؟"
    " شما از اقوامش هستید؟"
    " نه کار داشتم"
    مرد گفت:" با کمال تاسف این آقا را چندی قبل به قتل رساندند. جسدش را لای پتو داخل ماشین پیدا کردند"
    نیلوفر آهی کشید و گفت:" عجب!"
    زن بدون واکنشی از آنجا دور شد. به اولین جایی رفت که فکرش می رسید فکر کرد شاید بتواند شهلا را پیدا کند. به میدان ولیعصر رفت اما آنجا هم نبود. فقط دختری را دید که چند بار اورا با شهلا دیده بود. آرام جلو رفت و سلام کرد. گفت:" من دوست شهلا هستم، نمی دانم کجا می توانم اورا پیدا کنم"
    دختر همانطور که آدامس می جوید گفت:" چه دوستی هستی که آمدی از من سراغش را می گیری!"
    " نمی دانم کجا را بگردم"
    " ما هم سه ماهی هست ندیدیمش"
    " از نوشین چه خبر؟ اورا می شناسی؟"
    " خدا رحمتش کند. توی همین جوب پیدایش کردند"
    نیلوفر آهی کشید و گفت:" برای چه مرد؟"
    " بازرسی؟"
    " نه، دوست شهلا هستم"
    دختر خندید و گفت:" داری حوصله ام را سر می بری... بیا اینور تر بذار باد بیاد"
    نیلوفر از کیفش مقداری پول درآورد و به دختر داد. گفت:" شاید احتیاج شود"
    " اینها چیه؟"
    " وقت تورا گرفتم"
    دختر آدامس دهانش را با تف به طرفی پرت کرد و پول را گرفت. گفت:" من الان مواد ندارم، بعد از ظهر بیا"
    " من کار خاصی ندارم، فقط نشونی شهلا را می خوام"
    دختر خندید و گفت:" خره خدا، گفتم سه ماه شده ریخت نحسش را زیارت نکردم. نوشین هم به درک واصل شد. یکی دیگه هم با اونها بود. میشناسی؟ او هم فلنگش را بست. با سرعت، قبل از اینکه عجلش برسد یک شیشکی تحویل همه داد و با موتورش تق خورد به ماشین، بعد هم مرد. اسمش هم آقا سیروس بود. حالا جان مادرت ولم کن بذار کارمان را بکنیم"
    نیلوفر مات و متحیر از اخبار دختر سرش را برگرداند. از اینکه در این سه ماهه که غیبت داشت همه چیز بهم ریخته بود به فکر فرو رفت. به خود گفت:" باید شهلا سرنخ همه این فتنه ها باشد، ولی... نوشین که خودش مرده، سیروس هم زیر ماشین رفته... شاید بیژن را شهلا نکشته باشد. او حریف ده تا مرد بود. یک دختر بی دست و پای شهرستانی که بلد نیست حرف بزند و هنوز لهجه دارد مگر حریف بیژن هفت خط می شود؟"
    هرچه فکر کرد به جایی نرسید. فکر کرد هرطور شده باید شهلا را پیدا کند. با همین فکر دوباره جستجو را آغاز کرد، اما ناموفق بود. به مغازه برگشت. از دختر پرسید:" تو شهلا را می شناسی؟"
    " بله"
    " در این مدت خبری از او نداری؟"
    " بالغ بر ده بار تلفن زد. چهار بار هم به اینجا آمد. اصرار داشت شما را ببیند"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #115
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر خیالش راحت شد. زیرلب گفت:" شهلا خانم، دختر لرستانی می دانستم تو باوفا هستی. حالا باید منتظر باشم تا خبری از تو بشود... " آرام در جای خود نشست . سرش را در میان دستهایش قرار داد و به خانه اش فکر کرد که بدون هیچ نگهبانی آن همه عتیقه را رها کرده است. لاشه متعفن مادرش هم آنجا بود. از طرفی نگهبانان همه جواهرات را برده بودند. چه بسا بعدها هم پیدایشان بشود و باز هم اورا دربند کنند. از خانه خود ترسیده بود، خانه ای که سالها در امنیت کامل یک مگس هم حق عبور از فضای آنجا را نداشت. آرامش در تمام خانه حکمفرما بود و همیشه هم برای همسایه ها باعث وحشت و دلهره بود. حالا همان خانه برایش کابوس شده بود. خودش هم نمی دانست با این شرایط جدید چه کند. سالها زحمت کشیده بود و از هر نقطه ای از جهان چیزی به گنجینه خود اضافه کرده بود. با افتخار به آنها نگاه می کرد و لذت می برد. حالا همان چیزها برایش مسئله شده بود و امنیت اورا مختل کرده بود. می خواست راه چاره ای پیدا کند. سرش را از میان دستهایش بلند کرد. چهره ای غمگین و متاثر داشت. قلبش درد گرفته بود و بیچارگی را احساس می کرد. در این مرحله از همه متنفر بود و کینه به دل داشت. عاقبت برخود نهیب زد که عایشه، تو جنی با تجربه و دنیا دیده هستی. هزار حربه و فن بلدی، حدود دو قرن زندگی کردی... از همه مهمتر زن دلربا و زیبا و دارای پول بی حساب هستی. چند قطعه سنگ یا فلز زرد رنگ که به سرقت رفته نمی تواند تورا مایوس کند حالا تا دیر نشده بجنب. نباید کوتاه بیایی. هنوز برای جنگیدن فرصت هست؛ بجنگ که بازهم موفق می شوی. هر کسی قصد نابودی تورا دارد از سرراه بردار. چند نگهبان ناراضی نمی تواند زندگی تورا خراب کند.
    اما چیزی اورا آزار می داد. آهی کشید و در دل گفت: مادر کاش زنده بودی و مرا راهنمایی می کردی که در این شرایط چه کنم... احساس کرد از مادرش کینه دارد. با خستگی و عصبانیت با خود گفت:" تقصیر تو است مادر، مرا طوری بارآوردی که همیشه از تو راهنمایی بگیرم. فکر امروز را نکردی که می میری و من چه خاکی توی سرم بریزم. حالا هرچه تورا یادم دادی بدون تو ارزشی ندارد، حتی قادر نبودم از دهان یک دختر معتاد حرف بیرون بکشم. حالا باید مبارزه کنم. مادر، یا باید زنده باشی یا اینکه مادر دیگری پیدا کنم تا مرا راهنمایی کند... اگر تو میترا را قبول داشتی همین حالا او را جای تو می گذاشتم، اما تو از او بدت می آمد و خوشحال بودی که اورا ترک کردم... پس چه خاکی توی سرم بریزم، کمکم کن...
    می دانم تو مردی، این یک حقیقت است، ولی حقش بود اول تکلیف مرا روشن می کردی، بعد می مردی. مادر، من از تو ناراحت هستم. می دانم بدون تو کاری نمی توانم بکنم... بله، من تورا دوست ندارم. چه بخواهی چه نخواهی همین امروز تورا می برم و توی حیاط دفنت می کنم"
    مستانه چند لحظه ای به چهره درهم او خیره شد. صورتش را بدون هیچ گونه ناراحتی برگرداند و بیرون را نگاه کرد.
    نیلوفر از جا برخاست و دختر را بوسید و خارج شد. به خانه برگشت و بدون اینکه دیده شود با زحمت زیاد زیردرختی چاله ای به قد یک قبر کند.
    بدن متلاشی مادرش را آنجا گذاشت و خاک را بر سرش ریخت.
    همانجا نشست و با مادر به صحبت پرداخت ، طوری که می خواست خود را قانع سازد. بعضی اوقات قلبش از غصه فقدان مادر به درد می آمد.
    زیرلب گفت:" یادت است مرا با خودت روی دریاها بردی. من اولین بار دریا را دیدم و با تعجب گفتم این همه آب چطوری اینجا جمع شده ... بعد مرا بردی توی جنگل، میان چشمه سارها... همه جا را نشانم دادی. اولین بار مرا سوار اسب کردی، اسب بیچاره گیج شده بود که چطوری سوارش شدم... چقدر خندیدیم. تو همیشه دستم را می گرفتی و به همه می گفته عایشه مامانی شده، فقط به من چسبیده، اما تو به من چسبیده بودی و مرا رها نمی کردی. تنها که می شدیم تو به من می گفتی دختر خوب باید زیر نظر مادرش باشد تا همه چیز را یاد بگیرد تا دیگران برایش احترام قائل بشوند. من هم قبول کردم. دیدی مادر، تا الان تو هرچه گفتی کردم، حتی دوستانم را تو انتخاب کردی. دیدی چه بر سرم آمد. مرا زندانی کردند و همه جواهرات را با خود بردند، اما حالا چی؟ من بی مادر شدم و بی راهنما... نه این عتیقه ها برایم مادری می کنند و نه آن جواهرات. نمی دانم چه کنم. چقدر خوب بود اگر به من می گفتی بعد از مرگت چه باید بکنم."
    لحظه ای ساکت ماند و نگاهی به خاک زیر درخت انداخت. از جا برخاست و به اتاق مادرش رفت. پس از چهل سال پرده اتاق را کنار زد و پنجره را بازکرد. نور به داخل خانه راه یافت. مادرش هیچ وقت از نور خوشش نمی آمد، او به تاریکی عادت داشت. وقتی پنجره باز شد بادی ملایم صورت زن را نوازش داد. بار دیگر از پنجره به قبر مادرش خیره شد.
    اتاق هنوز بوی تعفن داشت. تخت خالی اورا نگاه کرد. آرام چشم به قفسه ای دوخت که بالای سر مادرش بود. از جا برخاست و قفسه را باز کرد. صندوقچه ای کوچک را بیرون آورد. حاشیه صندوقچه از طلا بود. نیلوفر سالهای پیش این را از هندوستان خریده بود. از عاج فیل درست شده بود. در فکر فرو رفت. این چیزی بود که سالها با مادرش بود. در بیداری نگاهش می کرد و در خواب آن را در آغوش می گرفت. نیلوفر نمی دانست درون آن چیست. همین قدر برایش اهمیت داشت که مادرش خوشحال باشد. آن روز تصمیم گرفت سرگرمی و جعبه مورد علاقه مادرش را کشف کند. قفل کوچک طلایی در انتهای زبانه با یک برجستگی در آن را با قسمت بدنه به هم قفل کرده بود. نیلوفر به قفل نگاه کرد و آن را بررسی کرد. دور و بر صندوق را نگاه کرد، بعد آن را روی صندلی گذاشت. زیر بالش مادرش به جستجوی کلید رفت. همان جایی که صندوق را برداشته بود گشت و کلید را زیر پارچه کوچکی پیدا کرد. نشست و صندوق را روی دامن خود گذاشت. کلید را در قفل چرخاند و آن را باز کرد. آرام در آن را گشود. چیزی دید که باعث تعجبش شد. قطعه ای الماس به اندازه یک تخم مرغ، تراشیده و زیبا روی پارچه ای عبقری باف قرار داشت که با تارهای طلا بافته شده بود. زیر نور خورشید پارچه رنگهای بنفش و قهوه ای از خود متصاعد می کرد. آن پارچه دستبافت زنان جن بود. آرام دست برد و آن را بیرون آورد. به آن خیره شد. لبخندی بر لب راند و آهسته گفت:" تو هم جواهر دوست داشتی مادر و با این الماس لذت می بردی؟ حالا من جای تو لذت می برم"
    از جا بلند شد و داخل مادرش به جستجو پرداخت. چیزی نیافت. کمی دقیق شد و فکر کرد. گاهی می دید کتابی در دست دارد و اورادی می خواند و بر خود فوت می کند. هرچه گشت موفق نشد کتاب را پیدا کند.
    آهی کشید و صندوق را برداشت و به اتاق خود رفت. آن را در جای مطمئنی قرار داد و در رختخواب دراز کشید. فکری که از ساعتها قبل در ذهنش نقش بسته بود را تقویت کرد. دوباره به مسئله مستانه اندیشید. کارمندی صادق و متکی به نفس که کمتر حرف می زد و بیشتر کار می کند. تقاضایی هم نداشت. دوست یا شوهری هم نداشت. فکر کرد اورا به خانه ام دعوت کنم. لحظه ای ترسید و فکر کرد: اگر قبول نکرد چی؟باز به خود گفت: باید شرایطش را فراهم کنم که قبول کند؛ اما چگونه؟نمی دانست مستانه به چی علاقمند است و از چی بدش می آید.
    به یاد شهلا افتاد. او دختری بدبخت و شهرستانی بود که برای گدایی آمده بود جلوی مغازه. گرسنه و مفلوک و کثیف بود. از همه چیز و همه کس وحشت داشت. وقتی داخل مغازه آمده بود، بوی بد بدنش فضا را پر کرده بود. نیلوفر به او آب و غذا داد و لباس تنش کرد. فهمید چه بر سر این بیچاره آورده اند. ناچار اورا به یکی از رمالها سپرد که بزرگش کند و هزینه اش را خود متقبل شد. کسی جز همان رمال از وجود او خبر نداشت.
    نام اورا شهلا گذاشت. دختر کم حرفی بود و هرگز نگفت نامش چیست. نیلوفر او را مانند فرزند خود دوست داشت، اما گاهی بعضی حیوانات بچه خود را از روی دوستی می خورند، شاید نیلوفر هم از روی دوستی بیژن را برای کشتن شهلا فرستاده بود.شاید سرنوشت این بود که او زنده بماند. اما وضعش که خوب شود خطرناک می شود و مانند سگ هار پای همه را می گیرد. مستانه بهتر است. هرچه باشد او می تواند جای مادرم را پر کند. من هم دختر او می شوم.
    از این فکر خوشحال شد و احساس امیدواری کرد. فکر کرد برای امنیت خانه باید فکری کند. از نگبان جن متنفر بود. فکر کرد باید مانند انسان زندگی کنم با قیافه نیلوفر و در همین سن... شاید کمی جوان تر.
    آن شب را تا نیمه بیدار ماند و فکر کرد.
    روزبعد با چهره نیلوفر به مغازه رفت. دختر را بوسید و گفت:" مغازه را قفل کن بیا اینجا کارت دارم"
    دختر همان کاری را که او گفته بود انجام داد. روی صندلی نشست. نیلوفر گفت:" شما خیلی سال است که با من کار می کنی. من پیشنهادی دارم. گوش کن و بعد تصمیم بگیر و جواب بده"
    مستانه فقط نگاهش کرد. با همان چهره همیشگی اخم کرده و عبوس گفت:" بفرمایید"
    نیلوفر با اینکه می دانست دختر هیچ وقت خانه اش را ندیده گفت:" تا کنون به خانه من آمده ای؟"
    " خیر"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #116
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    " من خانه ای بزرگ دارم. مثل موزه یا نمایشگاه مجسمه های منحصر بفرد است. لازم شد که شما را دعوت کنم تا از نزدیک آنجا را ببینید"
    دختر نگاهش کرد و بدون هیچ واکنشی گوش داد.
    نیلوفر با مکث گفت:" مستانه خانم، بعد از مرگ مادرم خیلی تنها شدم... تو هم تنها هستی، اگر مایل هستی بیا خانه من تا با هم زندگی کنیم"
    دختر بدون هیچ واکنشی گفت:" می آیم؛ ولی شرط دارد"
    نیلوفر لبخندی بر لب راند و گفت:" شرایط تو چی هست؟"
    مستانه سرش را پایین آورد و گفت:" تو هیچ وقت شوهر نکنی و به من هم اصرار نکن شوهر کنم"
    نیلوفر خندید و گفت:" من شوهر می خواهم چه کنم. بله، تو هم فکر خوبی می کنی که نمی خواهی ازدواج کنی." روی صندلی جابجا شد و گفت:" مادرم خانه تاریک دوست داشت. هیچ وقت پرده ها را نمی کشید و شبها هم چراغ روشن نمی کرد"
    مستانه لبخندی بر لب راند. نیلوفر با تعجب به این لبخند گرانبها نگاه کرد. دختر گفت:" من هم همینطور هستم"
    نیلوفر با خوشحالی گفت:" انگار خوشت آمد؟"
    مستانه پاسخ نداد.نیلوفر گفت:" همین امروز بیا با هم به خانه من برویم تا محیط را ببینی"
    دختر سکوت کرد. نیلوفر از جا برخاست. مستانه مغازه را بست و به اتفاق به خانه رفتند. نیلوفر ابتدا از اتاق پذیرایی شروع کرد. با کلیدی که ابتدای راهروی ورودی قرار داشت چراغ را روشن کرد. کلید بعدی را زد و پرده ها آرام کنار رفتند. فضای زیبای تالار مانند روز روشن شد و انگار همه مجسمه ها از زندان تاریکی نجات یافتند و برق شادی در تنشان درخشید.
    مستانه نگاهی به مجسمه ها انداخت . بیشتر آنها را شناخت. خودش قیمت گذاری کرده بود، اما هیچ وقت فکر نکرده بود که اینجا جمع آوری شده باشند. دستی به آنها کشید.
    به طبقه فوقانی رفتند. نیلوفر چراغهای آنجا را هم روشن کرد، اما پرده ها را نکشید. همه جارا به او نشان داد. بعد به اوگفت:" برو هر اتاقی غیر از این اتاق را برای خودت انتخاب کن. فقط لباسهایس را بیاور اینجا. این هم کلید خانه... من دو مستخدم می خواهم. هردو خانم باشند. تو زحمت این کار را بکش و با سلیقه خودت خانه را نظم بده."
    " چشم"
    " بیا جایی تورا ببرم که در عمرت ندیدی"
    نیلوفر دختر را به طرف زیرزمین برد. کمدی را کنار زد . در میان دیوار جعبه کوچکی نصب بود. در آن را باز کرد و کلید های روشنایی را بالا زد.وقتی در باز شد و راه پله های سیمانی مشخص شد نور فضای آنجا را مخوف تر کرد. اشیای لوکس و مجسمه ها و تابوتهای مومیایی ها خوفناک بودند. مستانه با چشمان از حدقه درآمده و با تعجب نگاه می کرد. زیر لب آنها را تحسین می نمود. کمی در میان آنها قدم زد. در مقابل تابلو ها ایستاد.
    نیلوفر نگاهش می کرد. متوجه شد او هم مانند مادرش محو تماشای عظمت هنر و زیبایی آنها شده. از تصمیمش راضی بود که مستانه را برای همجواری انتخاب کرده. نیلوفر نگران بود که محیط خانه مستانه را بترساند، اما حالا می دید که نه تنها نمی ترسد، بلکه با لذتی وصف ناپذیر با نگاهی پرستایش و پرتحسین به همه نگاه می کند.
    نیلوفر آرام گفت:" خوشت آمد؟"
    دختر نگاهش کرد و با لذت گفت:" فوق العاده است"
    نیلوفر با خوشحالی گفت:" خیلی خوبه"
    نیلوفر چشمش به بندهایی افتاد که نگهبانان اورا با آنها بسته بودند. مستانه خم شد و آنها را برداشت. کمی با دست آنها را لمس کرد. زیر لب گفت:" کار هیچ بشری نیست که چنین بندی ببافد، این بی نظیر است"
    نیلوفر در حالتی بین ترس و نگرانی نگاهش کرد. در این مدت آنقدر اتفاقهای جورواجور افتاده بود که فرصت جمع آوری بند ها را پیدا نکرده بود. با اینکه ترسیده بود سعی داشت خود را بی اعتنا نشان دهد. گفت:" نمی دانم از کجا آمده... بندی معمولی است"
    دختر بدون توجه به او زیر لب تکرار کرد:" این بند بی نظیر است"
    نیلوفر چند قدمی برداشت تا بند را از دست او بگیرد. مستانه با آرامش بند را جمع کرد و به بینی خود نزدیک کرد. همان طور که نفس می کشید گفت:" بی نظیر است"
    بند کف دست مستانه بود. نیلوفر چاره ای نداشت جز اینکه به دست آوردن این بند را به زمان دیگری موکول کند. بدنش می لرزید. با هما حال گفت:" حالا بیا بریم بالا"
    " شما برید، من کمی می مانم بعد می آم"
    نیلوفر گفت:" نمی ترسی؟"
    مستانه نگاهش کرد ولی حرفی نزد. نیلوفر رفت. دختر محو تماشا شد. دوباره به طرف جایی رفت که بندها را دیده بود. محیط را بررسی کرد و کمی در اطراف جستجو کرد. چند بار سرش را تکان داد. آرام گفت:" یا تو کسی را در بند کردی یا تورا در بند کردند، اما اگر تورا در بند کرده بودند چگونه خلاص شدی، این همه است"
    بندها را در جیب گذاشت. جلو رفت و دست بر دیوارها کشید. به طرف راه پله رفت. لذتی وافر از محیط می برد و دلش نمی خواست از آنجا جدا شود عاقبت از زیرزمین بیرون رفت. در را با فشار بست و کمد را کنار کشید. چراغها را خاموش کرد، اما پشیمان شد. دوباره چراغها را روشن کرد و در را باز کرد. از پله ها پایین رفت و گوش خود را تیز کرد. صدای تق تقی به گوشش رسید. جلوتر رفت و گوش خود را به دیوار چسباند. لبخندی بر لب راند و گفت:" همسایه هم داریم" و خیلی جدی و سریع به طبقه بالا برگشت. در را بست وچراغها را خاموش کرد. قفلی که روی در آهنی تق تق می خورد را بست. کلیدی بیرون آورد که تصور کرد باید برای همان قفل باشد. وقتی آزمایش کرد مطمئن شد. آن را در میان دستانش فشار داد و لبخندی بر لب راند. به طبقه بالا رفت، ولی نیلوفر نبود. بی توجه به تماشای تخت نیلوفر پرداخت. دو شیر سنگی بزرگ توجهش را جلب کرد.تخت که از طلای ناب بود را نگاهی اجمالی انداخت و به اتاق کناری رفت. آنجا کمی بوی بد می آمد. نمی دانست چرا. وقتی دقت کرد فهمید آنجا اتاق مادر نیلوفر بوده.
    نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد. مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت:" اینجا را دوست دارم. اگر برایت اشکالی نداشته باشد جای مادرت می خوابم"
    نیلوفر با خوشحالی گفت:" نه، برای چه اشکالی داشته باشد. خوشحال هم می شوم جای مادرم بخوابی"
    " فقط جای ملافه و بالش را به من نشان بده تا اینها را تعویض کنم:
    نیلوفر انتهای راهرو را با انگشت نشان داد . دختر هرچه روی تخت بود را عوض کرد.
    نیلوفر اورا زیر نظر داشت. او کار غیرعادی انجام نمی داد. خیلی طبیعی همه چیز را عوض کرد و گفت:" اینها را چه می کنی؟"
    " باید شسته شود ولی حالا بگذار توی انباری"
    کاری را که نیلوفر گفته بود انجام داد، سپس جلو آمد و گفت:" من باید برگردم گالری"
    نیلوفر گفت:" من هم می آیم."
    " این خانه نظافت دایمی احتیاج دارد. باید کارگرها را زودتر بیاورم"
    " مستانه خانم کسانی را بیاور که مطمئن باشند"
    " همین کار را می کنم"
    نیلوفر خوشحال بود که کارمندش با علاقه قبول کرد با او زندگی کند.
    دوروز بعد دو خانم مودب با ضمانت مستانه به خانه آورده شدند. همسایه ها دیدند که در این خانه رفت و آمدی غیر متععارف انجان می شود. خوشحال بودند که ساکنان جدید دو خانم متشخص و دو خدمه زیبا هستند؛ اما نه نیلوفر اهل معاشرت بود و نه مستانه. مستخدم ها هم اهل حرف و نقل نبودند.
    کار عادی در مغازه که کار اصلی مستانه بود آغاز شد. نیلوفر هم تا نزدیک ظهر می خوابید. او برای همه روشن کرده بود که هیچ وقت در موقع خواب و یا موقعی که در اتاقش بسته است مزاحم نشوند و حق ورود به اتاق را زمانی دارند که در باز باشد. او دوست داشت با چهره عایشه بخوابد و بخندد و لذت ببرد و در چهره نیلوفر همان باشد که می توانست به


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #117
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فریبکاری دست بزند.
    مستانه در خانه نیلوفر آنچه آرزو داشت را به دست آورد. در این همه سال به تمام ریزه کاریهای اخلاقی او آشنا بود. در سکوت فهمیده بود که او زنی تنها و بیچاره است. به جنون او واقف بود و علاقه شدید او را به مال و جواهرات می دانست. همیشه صحبتهای او را با دیگران می شنید. او در فکر فرصتی بود. نیلوفر در طول غیبتش به او مجال داد که بیشتر به خودش فکر کند. در این همه سال یک بار هم شکایت نکرده بود، چون فقر استخوانش را خرد کرده بود. وقتی پدرش مرد او با برادرش تنها ماند. مادرش زنی بود که نه پول داشت و نه امکان کار کردن. پس یکی باید کار می کرد تا شکم بقیه را سیر کند. برادرش کمک کرد تا او درس بخواند. در حیاطش اتاق کوچکی ساخت که مادر و خواهر آنجا زندگی کنند. او سرخورده و غمگین دلش همه چیز می خواست، اما قادر نبود بخرد. می خواست فریاد بزند. می خواست بگوید ما محتاجیم و برادرم به ما روا ندارد... به ما کمک کنید، اما نه کسی را یارای کمک بود و نه اینکه مادرش با غروری که داشت قبول می کرد. تا اینکه مادر مرد و مستانه را در همان اتاق تنها رها کردند. در این تهران بزرگ مانند گوسفندی که از رمه جدا شده باشد در میان گله گرگ رهایش کردند. گرگها گرسنه بودند، اما گوسفند هوشیار بود. گرگها حمله می کردند، ولی گوسفند نهایت تقلا را می کرد تا اینکه گرگ قوی تری آمد. گله گرگها گوشه ای کمین کردند تا در فرصتی مناسب شکم گوسفند را پاره کنند. بینشان نزاع شد و گوسفند در میان جار و جنجال فرار کرد. گرگها گوسفند را پاره نکردند، بلکه استثمار کردند... او استثمار شد. کار کرد و زحمت کشید. فهمید باید بی زبان باشد و فقط گوش کند. سالها طول کشید تا زبان باز کرد، اما همان موقع فهمید زبانش نشانی از هوشش خواهد داشت. برای اینکه نداند او هوشیار است و همه چیز را می فهمد باز هم ساکت شد. درس خواند و لیسانس گرفت. گفت باز هم سکوت می کنم، ولی می دانم خدا این زبان را داده تا روزی حرفم را بزنم. وقتی نیلوفر به او پیشنهاد همزیستی داد همان موقع بود که از زبانش به نفع خود استفاده کرد، چون فکر کرد و عاقلانه و هوشیارانه گفت می آیم. او می خواست سرنوشتش را عوض کند. در طول این همه سال با هرچه جمع کرده بود خانه برادر را که همان خانه کوچک مخروبه بود خرید. برادر را بیرون نکرد. کاری که برادر کرده بود خواهر برعکس عمل کرد. خانه را خراب کرد و دو طبقه ساخت، یکی برای او، یکی برای خودش. برادرش به او گفته بود که ما روسیاه شدیم خواهر.
    مستانه یاد گرفته بود نه بخندد و نه حرف بزند. همان باشد که مردم می خواهند. سکوت پر از توهم است، و او این توهم را برای همه به وجود آورد. اطرافیان قبول کردند که او از چیزی ناراحت است یا از همه بدش می آید، می گفتند کوه یخ است. او فهمیده بود باید مجسمه اطاعت باشد. کارفرما، کارمند درستکار و صادق و وظیفه شناس و مطیع را دوست دارد. نباید بپرسد چند خریدی، فقط بپرسد چند بفروشد. پیگیر نشود چقدر سود برای کارفرما داشته، چون اگر هم می فهمید چیزی به او نمی دادند. پس چه اهمیتی داشت این چیزها را بفهمد، پس بهترین واکنش، بی توجهی و سکوت محض بود.
    مستانه، زندگی نیلوفر را در طول آن سالها مرور کرد. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد که هیچ وقت نام مادر او را شنیده باشد. در واقع مستانه نمی دانست که او مادری دارد. هرچه بود مهم این بود که هم خانه رییس خود شده بود.
    وقتی خواست از خانه اش خارج شود و به خانه این زن برود کسی از او نپرسید او کجا می رود یا کی برمی گردد. شاید همه خوشحال بودند که عمه بداخلاق می ره مسافرت. مستانه باز هم فکر کرد که وقتی دفتر تلفن را ورق می زد نامی آشنا به عنوان قوم و خویش نیلوفر پیدا نکرده بود. همیشه هم برایش سؤال بود که او کیست و اهل کجا است؟ چه کاره بوده و چطور توانسته این همه پول داشته باشد، اما جوابی پیدا نمی کرد.
    وقتی وارد خانه باشکوه و گرانقیمت او شد مدهوش و شگفت زده شده بود. مانند سالهای قبل اشتیاق خود را در درونش خفه کرد. او یاد گرفته بود فقط در فکرش هرچه دوست دارد را بیان کند. گاهی به خود می گفت: دلیلی ندارد مردم بفهمند آدم از چی بدش می آد و از چی خوشش می آد. همین که بدانند آن را توی سرمان می کوبند.
    به یادش آمد مادرش در فقر مرد، برای اینکه در مقابل سرمایه دار گردن خم نکرد تا گدایی کند. برادرش او را آواره خیابان کرد، برای اینکه اعتیاد استخوانش را خرد کرده بود.
    مستانه ترجیح داد به دام سرمایه داری می افتاد تا به دام اعتیاد. مردم برای پول شخصیت قایل هستند و برایشان مهم نیست از چه قماشی هستی و چه جنایتی مرتکب می شوی، فقط تو را با پولت در طبقه ای خاص قرار می دهند. مستانه در فقر سکوت کرد. به او نگفتند فقیر، گفتند چون کوه یخ سرد است.
    او به یاد آورد چه شبهای زیادی ناله کرده و از تنهایی و فقر ترسیده بود، حتی چند بار قصد خودکشی کرده بود، اما روز که می شد تصمیمش عوض می شد.

    سه ماه از اقامت مستانه در آن خانه گذشت. مانند سابق در ساعت معین سر کارش حاضر بود و پایان کار از مغازه خارج می شد و به خانه می رفت. برایش مهم نبود نیلوفر هست یا در جای دیگری است. هیچ وقت هم به اتاق او سر نمی زد. همیشه مستقیم به اتاق خود می رفت، حتی با دو خدمتکار هم صحبت نمی کرد. طبق عادت کتابی در دست می گرفت و روی مبل می نشست و آن را مطالعه می کرد.
    آن شب در حدود ساعت ده شب صدایی شنید. کمی دقت کرد، اما بی توجه کتابش را خواند. دو زن خدمتکار در اتاقش را زدند. او گفت: «بیا تو.»
    زنان از چیزی ترسیده بودند. وقتی قیافه مستانه را در لباس خواب بلند با کلاهی پارچه ای دیدند که خونسرد روی مبل نشسته و مشغول خواندن کتاب است احساس آرامش کردند. یکی از آن دو گفت: «خانم صدای ترسناکی از زیرزمین می آید، شما نشنیدید؟»
    مستانه بدون اینکه نگاهش کند گفت: «شنیدم.»
    «ما می ترسیم، چه کنیم؟»
    مستانه جواب نداد. زن دوباره گفت: «خانم ما می ترسیم.»
    مستانه باز هم جواب نداد. زن دیگر که شاید بیشتر از دوستش ترسیده بود گفت: «ببخشید خانم، شما صدای ما را می شنوید؟»
    مستانه نگاهشان کرد و گفت: «می شنوم، اما جوابی ندارم.»
    زن شانه اش را بالا انداخت و ناچار هر دو از اتاق خارج شدند.
    صدا بار دیگر به شدت اول تکرار شد. دو خدمتکار به هم نگاه کردند، چون جرأت رفتن به اتاق نیلوفر را نداشتند با هر زحمتی بود خود را به اتاقشان رساندند. یکی از آن دو گفت: «باید فرار کنیم.»
    دیگری حرف او را تصدیق کرد. گفت: «من هم همین نظر را دارم. اینجا یک جوری است، انگار این خانه پر از جن است.»
    هر دو با ترس و وحشت لباسهایشان را عوض کردند و با احتیاط و ترس از خانه خارج شدند. وقتی به خیابان رسیدند نفس راحتی کشیدند، انگار جان تازه ای گرفته بودند. بدون اینکه به پشت سرشان نگاه کنند پا به فرار گذاشتند. مستانه گرچه ترسیده بود، اما یاد گرفته بود چگونه ترسش را از دیگران پنهان کند.
    صدا مثل همیشه با ریتمی خاص به گوش می رسید. چند ضربه به در اتاق زده شد. او به تصور اینکه ممکن است خدمه باشند، بدون اینکه سرش را بلند کند، همان طور در حال مطالعه گفت: «بیا تو.»
    اما نه کسی وارد شد و نه صدای دور شدن پایی شنید. کمی به محیط اطراف توجه کرد شاید حرکتی احساس کند، اما چیزی نفهمید. دوباره کتابش را باز کرد و خود را مشغول کرد. ساعتی بعد، چون خسته بود به خواب رفت.
    صبح از خواب بیدار شد و چند لحظه خود را در آیینه نگاه کرد، بعد به طرف حمام رفت. پس از استحمام لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد. جلوی اتاق نیلوفر مکث کوتاهی کرد و به اطراف دقیق شد. سپس وارد اتاق خدمه شد به کمد آنان سرکشی کرد و فهمید آن دو رفته اند. مستانه به طبقه پایین قدم گذاشت و از خانه خارج شد. مثل همیشه به مغازه رفت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #118
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 35


    شهلا تصمیم گرفت به دیدن مادرش برود. مقداری لباس و پارچه و وسایل دیگر خرید و به طرف خرم آباد حرکت کرد. از آنجا با طی مسافت نه چندان زیادی به طرف ده خودشان حرکت کرد. همیشه فکرش این بود که به دیدن مادرش برود. حالا در چند قدمی آنان بود. هیجان زیاد باعث تپش قلب او شده بود. نمی دانست چگونه خود را به مادرش معرفی کند. مردد بود. با خود اندیشید اگر او را نپذیرند چه کند. همین باعث ترس او شده بود. ماشین را متوقف کرد و پیاده شد. به مناظر اطراف نگاه کرد و آهی کشید. با خود اندیشید و به یاد خاطرات و بچگی خود افتاد. در گوشه چشمانش چند قطره اشک جمع شد و روی گونه هایش سرازیر شد. سالهای زیادی از آن زمان می گذشت، اما سرزمینش همان طراوت و شادابی را داشت. کمی بعد به خود مسلط شد و زیر لب گفت خدایا، به امید تو می روم. حرکت کرد و وارد آبادی شد.
    آبادی در آن سالها خیلی فرق کرده بود. بناهایی جدید تأسیس شده بود، خیابانها را آسفالت کرده بودند. نمی دانست در کدام خانه را باید بزند. ایستاد و از دختر جوانی که با برادرش بازی می کرد پرسید: «خانه صابری کجاست، زهرا صابری.»
    دختر با انگشت خانه ای را نشان داد که فاصله زیادی با او نداشت. یک مغازه بقالی کوچک هم آنجا بود. آهسته حرکت کرد و جلو رفت. با همان عینک دودی به مغازه چشم دوخت. مادرش را شناخت. بدنش می لرزید، ولی کمی احساس ترس می کرد. از خدا خواست کمکش کند.
    چند مرد و زن به ماشین و قیافه او خیره شدند. او ظاهر زنی پولدار و شهری را داشت. بچه ها کم کم دور ماشین او جمع شدند. شهلا عینک را برداشت و از ماشین پیاده شد. بدون اینکه توجهی به آدمها داشته باشد. آرام، با بدنی لرزان جلو رفت و داخل مغازه شد. مادرش او را نشناخت. با تردید نگاهش می کرد. شهلا بدون اینکه حرفی بزند با اشتیاق و لذت مادرش را نگریست. پاهایش سست شده بود و بدنش می لرزید. قادر به ایستادن نبود.
    صدای مادرش او را به خود آورد. زن گفت: «چیزی می خواستی خانم؟»
    شهلا آهی کشید و همان طور که لبهایش می لرزید آرام گفت: «بله چیز بزرگی از شما می خواهم مادر.»
    زن نگاهش کرد. هنوز دخترش را به جا نیاورده بود. لبخندی زد و با تعجب گفت: «همین چیزهایی که می بینی داریم، بگو تا هرچه خواستی بدهم.»
    شهلا قدمی به جلو رفت و به زبان محلی گفت: «من برای خرید نیامدم، برای خود شما آمدم... من الهام تو هستم مادر.»
    زن لحظه ای مات و متحیر نگاه سرشار از تعجبش را به او دوخت. با حالتی بین حیرت و تعجب بر سر و سینه اش زد و به طرف او آمد. لبهایش می لرزید. شهلا را در آغوش گرفت و همان طور که اشک می ریخت گفت: «وای خاک عالم بر سرم... الهام جان... این تویی؟»
    شهلا با شادی، مادرش را در آغوش گرفت. هر دو اشک می ریختند. لحظه ای بعد جلو مغازه ازدحام شد. خبر به همه ده رسید که بچه زهرا صابری پیدا شده. چند زن و دختر از اهالی جلو آمدند و شهلا را در آغوش گرفتند و خوشحالی خود را بروز دادند. مردی هم جلو آمد. شهلا نمی دانست او کیست. وقتی مادرش را نگاه کرد فهمید ناپدری اش است. مرد او را در آغوش گرفت و شهلا را بوسید. کمی بعد از در مغازه به خانه رفتند که دیگر خواهرهایش آنجا مشغول کارهای روزانه بودند. زمانی که فهمیدند الهام برگشته به سوی او هجوم آوردند. صدای جیغ و فریاد شادی آنان به هوا رفت و او را در آغوش گرفتند.
    خواهرهایش بزرگ شده بودند. مادرش در طول این چند سال دو تا از آنها را شوهر داده بود و سومی هم عقد کرده بود. چهارمی در حال درس خواندن بود. شهلا آنچه سالها آرزویش را داشت به دست آورد. در دل گفت: لذتی بالاتر از بودن در جوار خانواده وجود دارد؟ من این لذت را به دست آوردم... خدارا شکر.
    گاهی نمی دانست باید بخندد یا اشک بریزد. خواهرها از مادر گله می کردند که چطور الهام را نشناختی. ما تا او را دیدیم فهمیدیم.
    مادرشان گفت: «من کمی گیج شده بودم.»
    بچه ها با ماشین ور می رفتند و صدای آژیر آن باعث آزار می شد، تا اینکه آن را به حیاط آوردند. وقتی شام خوردند مادر با دخترهایش تنها شد.
    زهرا گفت: «بعد از رفتن تو ما خیلی سختی کشیدیم... تا اینکه نمی دانم چند وقت بعد حواله پولی به دستم رسید. خانمی که خدا خیرش بدهد برای ما پول فرستاد. ما جان گرفتیم. تا همین ماه قبل هم برای ما مرتب پول می فرستاد. خدا خیرش بدهد، ما که او را نمی شناسیم، ولی خدا عوضش بدهد. خیلی زندگی ما را عوض کرد.»
    شهلا گفت: «می دانم مادر... او شهلا بوده که پول می فرستاد.»
    خواهرش خندید و با تعجب و حیرت گفت: «مگر او را می شناسی؟»
    «بله خواهر، شهلا همان الهام است. من هر طور بود نگذاشتم به شما بد بگذرد. خوشحالم توانستم کاری کنم.»
    اشک در چشمان زهرا جمع شد و بر سینه خود کوبید. گفت: «خدا مرا لعنت کند که با تو بدرفتاری کردم، اما تو در حق مادرت سنگ تمام گذاشتی. یا امام حسین، ماندم چطور روز قیامت خدا گناهم را می بخشد.»
    «نه مادر، این حرف را نزن. شرایط خانواده بد بود و شما تقصیر نداشتید.»
    همه افراد خانواده اشک می ریختند، ولی از پیدا شدن الهام در دل احساس شادی می کردند. شهلا گفت: «مادر، چطور شد شوهر کردی؟»
    زن سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: «مجبور شدم... وگرنه برای ما حرف درست می کردند.»
    «مادر، از زندگی ات راضی هستی؟»
    «خدا را شکر.»
    «دوست دارم همگی در تهران با هم زندگی کنیم. راضی هستی مادر.»
    زن همان طور لبخند می زد. گفت: «نه، من تهران را دوست ندارم.»
    «بیا مادر، آنجا زندگی بهتری خواهی داشت.»
    «نه به خدا، نمی آیم.»
    «باشد، هر طور راضی هستی.»
    «برای دیدار تو ممکن است بیاییم، اما برای ماندن نه مادرجان.»
    «باشه، این هم خیلی عالی است. زندگی در شهر خرم آباد چطور؟»
    «نه مادر، من اینجا آشنا هستم و از زندگی ام راضی هستم.»
    «وقتی می آمدم دیدم خانه های شهری هم اینجا درست کردند... شما هم این کار را بکنید.»
    زن خندید و گفت: «ما پول نداریم. این هم که می بینی از کمکهای تو بوده، وگرنه هنوز مستأجر بودیم.»
    «شوهرت خوابیده؟»
    «نه، بیدار است.»
    «او چه کاره است؟»
    زن سرش را پایین انداخت و گفت: «کارگر است.»
    «کارگر ساختمان است یا کشاورز؟»
    «هرچه پیش بیاد... فقط خرجی ما را در می آورد، خدارا شکر.»
    «اجازه می دهی من در کار شوهرت دخالت کنم؟»
    «می خواهی چه کار کنی؟»
    «اگر اجازه بدی زمینی به نام شما بخرم... یا باغی که دارای درآمد باشد تا بتواند از شما مواظبت کند. این خانه را هم خراب کن، یکی بهتر بساز. اگر خواهرانم خانه ندارند، برایشان بخرم. اگر شوهرانشان بی کارند کاری برایشان انجام بدهم.»
    «الهام، این حرفها پول زیادی می خواهد... تو نمی توانی.»
    «دارم، نگران نباش.»
    یکی از خواهرها خندید و گفت: «نکند گنج پیدا کردی؟»
    شهلا او را بوسید و گفت: «گنج قارون را پیدا کردم.» همه خندیدند.
    مادر گفت: «اگر بخواهی صدایش می زنم.»
    «اگر این کار را بکنی ممنون می شوم.»
    زن از همان جا صدا زد: «های... حبیب الله. بیا این اتاق.»
    مرد دو سه بار گفت یاالله و بعد وارد شد. شهلا از جا بلند شد. زن گفت: «گوش کن الهام چی می گه.»
    مرد سیگارش را خاموش کرد. یکی از دخترها برای همه چای آورد. پیش از اینکه شهلا حرف بزند، مادرش گفت: «تو دانستی الهام همان خانم شهلا است که برایمان پول می فرستاده؟»
    مرد یکه خورد. شهلا را نگاه کرد و گفت: «ای بابا، راست است؟»
    «بله، الهام می فرستاده.»
    شهلا گفت: «حبیب آقا، با مادر صحبت کردم. من هیچ عجله ای برای رفتن ندارم. هر چقدر هم این کار طول بکشد عیبی ندارد. توی این آبادی تا دلت بخواد باغ و بوستان هست. باغی که خودش آب داشته باشد و کمتر از ده پانزده هکتار نباشد برای خریدن سراغ داری؟»
    مرد کمی فکر کرد و گفت: «کوچک تر هست، ولی این مقدار خیر.»
    «چقدر کوچک تر؟»
    «نیم تا یک هکتار.»
    شهلا گفت: «شاید اطرافش را هم بشود خرید.»
    مرد گفت: «باید صبح شود تا پرسید. حالا الهام خانم، برای کی می خواهی؟»
    زن گفت: «قرار شد حرف نزنی.»
    «آقا حبیب، می خواهم برای مادرم خانه قشنگی بسازم. تو راضی هستی؟»
    مرد خندید و گفت: «دعات هم می کنم.»
    شهلا گفت: «اگر خانه بسازید کجا می مانید تا آنجا تمام شود؟»
    «همین خانه بغلی... مدتهاست می خواهد آن را بفروشد، ولی مشتری ندارد. موقت می رویم آنجا.»
    شهلا حرفی نزد. نیمه شب بود که از جا برخاست. گفت: «مادر می خوام امشب تو را از شوهرت بگیرم و توی بغلت بخوابم. خواهرهایم هم دور و برم باشند... اجازه می دی مادر؟»
    زهرا شهلا را بوسید و گفت: «البته که می مانیم.»
    شب را خوابیدند. روز بعد حبیب باید سرکارش می رفت، ولی در خانه ماند. حالا دیگر سرنوشت روی خوش به او نشان داده بود. شهلا چادر سر کرد و منتظر مردی شدند. حبیب گفته بود او دو و نیم هکتار باغ و زمین فروشی دارد که در دامنه کوه است، اما زیاد دور نیست. او مرد فرشنده را به داخل خانه آورد.
    شهلا گفت: «حبیب آقا، زمین آب دارد؟»
    فروشنده گفت: «آب به حد کافی دارد. ما هم یک چاه داریم.»
    «حبیب آقا، باغ و زمین را دیدی؟»
    «بله، می دانم کجا است.»
    «حبیب آقا، با ماشین می شود آنجا رفت؟»
    «با ماشین یک ربع راه است. راه خوبی دارد، کامیون هم می رود.»
    «قیمت چنده؟»
    کمی چانه زدند. شهلا گفت: «چه نوع سندی دارد؟»
    «سند منگوله دار است.»
    «سواد داری؟»
    مرد گفت: «می توانم بنویسم و بخوانم.»
    شهلا گفت: «بیا نزدیک تر. هرچه به تو می گم به عنوان قولنامه بنویس. مقداری الان پرداخت می کنم و بقیه را در محضر می گیری.»
    معامله انجام شد و زن و شوهر صاحب باغ شدند. خانه بغلی هم خریده شد. شهلا اصرار داشت باغ را تحویل بگیرد و تصرف کند. فروشنده بابت میوه ها نگران بود که شهلا او را راضی کرد.
    شهلا یک هفته آنجا ماند. هرجا می رفت همراه مادرش بود. حالا دیگر به آنچه می خواست رسیده بود. وقتی کارها را مرتب کرد مبلغی برای مادرش گذاشت. اصرار داشت خانه را جوری بسازند که همه خواهرها دور هم جمع شوند، همان طور که در بچگی دور هم بودند.
    صبح روز بعد راهی تهران شد. با دلی شاد می رفت. او قول داده بود ماهی یک بار به دیدن آنان برود.
    شهلا معتقد بود زندگی برایش رنگ دیگری پیدا کرده. فکر می کرد چقدر خوبه که آدم خانواده داشته باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #119
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 36


    مستانه طبق روال هر روز در ساعت معین مغازه را باز می کرد و منتظر خریدار می شد. این مغازه برای خودش مشتریهای خاص داشت که اغلب آنها را می شناخت. آنان بدون حرف برای کلکسیونهای خود پول هنگفتی پرداخت می کردند. طبق معمول آنجا را نظافت می کرد و مشغول بقیه کارها می شد. نزدیک ظهر نیلوفر از راه می رسید.
    آن روز هم همین طور بود. نیلوفر او را بوسید و پشت میزش قرار گرفت. به مستانه خیره شد. کمی بعد با سر به او اشاره کرد تا جلو بیاید. مستانه جلو رفت. نیلوفر گفت: «مستخدمه ها امروز نبودند!»
    مستانه همان طور که به چهره او نگاه می کرد، با قیافه ای عبوس گفت: «دیشب ترسیدند و شبانه فرار کردند.»
    نیلوفر بی اعتنا گفت: «از چه ترسیدند؟»
    «نمی دانم.»
    نیلوفر قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: «مگر خانه من ترسناک است که ترسیدند؟»
    مستانه آرام گفت: «نمی دانم!»
    نیلوفر کمی مکث کرد، ولی چشم از او برنمی داشت. همان طور که در فکر بود گفت: «لابد از چیزی ترسیدند یا چیزی آنها را ترسانده.»
    مستانه سرش پایین بود و حرفی نزد. نیلوفر گفت: «شما کسی را دارید بیاورید؟»
    دختر کمی مکث کرد و گفت: «جستجو می کنم شاید کسی را پیدا کنم.»
    نیلوفر با سماجت گفت: «تقلا کنید تا کسی را گیر بیاورید.»
    دختر حرفی نزد. نیلوفر هم ساکت بود. مستانه لحظه ای بعد به طرف میز کوچک خود رفت و روی صندلی نشست. بیرون را نگاه کرد. مردم در حال رفت و آمد بودند. متوجه شد نیلوفر در حال خارج شدن از مغازه می باشد. کمی او را نگاه کرد تا از نظر دور شد. آهی کشید و به چند نفر که ویترین شیشه ای و مجسه های سنگی را نگاه می کردند خیره شد.
    غروب مغازه را بست و با تاکسی به طرف خانه رفت وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود. آن شب خدمه نبودند. مستانه با بودن آنان احساس امنیت می کرد. چراغ حیاط را روشن کرد. کمی ایستاد و به اطراف خیره شد. صدایی توجهش را جلب نمود. انگار میان همهمه باد صدای سم اسبهایی را شنید که از بالای سرش در حرکت بودند. با سرعت سرش را بالا گرفت و به طرف صدا خیره شد. وحشت تمام وجودش را فراگرفت. دهانش خشک شده بود و زانوهایش می لرزید. همان طور بالا سرش را نگاه می کرد، ولی چیزی نمی دید. زیر لب گفت: «چه خانه عجیبی!» و به خود نهیب زد و گفت نباید بترسی و باید دل شیر داشته باشی... برخود مسلط شد و آرام به طرف در ساختمان رفت. آن را باز کرد و با سرعت چراغهای خانه را روشن کرد. با دقت با نگاهش همه جا را بررسی کرد. با خود اندیشید: چیز خاصی نبود که بترسد... قرار هم نبود از صدای وزش باد یا صدای سم اسب وحشت کند.
    بر خود مسلط شد. سایه مجسمه ها در زیر نور چراغها، گرچه کمی ترسناک بود، اما او سالهای سال با این مجسمه ها اخت بود. در را قفل کرد و از میان آنها گذشت. برای اینکه ثابت کند از چیزی نمی ترسد گاهی می ایستاد و دستی بر سر مجسمه ای می کشید و لبخند پر غروری بر لب می راند. به طبقه بالا رفت. چراغهای آنجا را هم روشن کرد. در اتاق نیلوفر بسته بود و چراغش خاموش بود. کمی ایستاد و به در بسته نگاه کرد. جلو رفت و آن را باز کرد. زیر نور به تخت طلایی دقیق شد. لبخندی شیطانی بر لب راند و همان طور که میله های طلایی تخت را لمس می کرد آرام گفت: «باید روی تو و در آغوش تو بخوابم... تو باید مال من شوی... زیبایی تو وسوسه انگیز است.»
    از اتاق خارج شد و به اتاق خود رفت. چراغ را روشن کرد. همان موقع صدایی به گوشش رسید. کمی دقیق شد و به آن گوش داد. با عجله از اتاق خارج شد و از تراس بالا به اتاق پذیرایی نگاه کرد، اما چیزی توجه او را جلب نکرد. بیشتر دقیق شد، باز هم چیز خاصی ندید. به اتاق برگشت و لباسش را عوض کرد.
    در آن خانه نه رادیو بود و نه تلویزیون که بشود خود را سرگرم کرد. مستانه ناچار برای وقت کشی به کتاب رو آورد. روی مبل راحتی نشست و رمانی برداشت و شروع به مطالعه کرد، اما زود پشیمان شد. کتاب را روی پایش گذاشت و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد. انگار چیزی به یادش آمده باشد از جا برخاست و بندی را که در زیرزمین پیدا کرده بود از کمد بیرون آورد. آن را به چند قسمت مساوی تا کرد که طول هر قسمت آن کمتر از دو متر نبود. حدود پنج یا شش تا شد. شروع کرد مانند گیس آن را بافت. وقتی از بافتن خلاص شد از جا برخاست و با لبخند به رشته بافته شده نگریست که چون شلاق شده بود. چند بار هم آن را در هوا چرخاند. آهسته و زیر لب گفت: «به سگ بخورد می میرد... به فیل بخورد از جایش برنمی خیزد... به آدم بخورد آتش می گیرد. اگر به آن کسی بخورد که صدا می کند و باعث عذاب و ترس من می شود فراموش می کند اذیت کند. هم سبک است و هم نرم، اما قوی و محکم است.»
    مستانه شلاق را تا کرد و در جیب لباس خوابش گذاشت. دوباره روی مبل نشست و مشغول مطالعه شد. ساعتی نگذشته بود که صدای در خانه توجه او را به خود جلب کرد. صدای پا شنید که به طرف پلکان می آمد. صدا ادامه داشت تا جلوی اتاقش قطع شد.
    مستانه هنوز واکنشی به خرج نداده بود. سرش داخل کتابش بود، چون حرکت یا صدایی احساس نکرد مطمئن بود هرچه هست باید بالای سرش باشد. برگشت و به طرف در نگاه کرد، اما چیزی ندید. آرام گفت: «کیه؟»
    پاسخی نشنید. از جا برخاست و به طرف تراس رفت. آنجا هم کسی را ندید. برای اینکه خیالش راحت شود با صدای بلند گفت: «آنجا کیه؟»
    چون جوابی نشنید خم شد تا بتواند فضای بیشتری از طبقه اول را ببیند، ولی زیر روشنایی چراغها فقط مجسمه ها بودند. تصمیم گرفت به اتاق برگردد، ولی با تعجب دید در اتاق نیلوفر بسته است، ولی چراغ آن روشن می باشد. با بی اعتنایی به اتاقش برگشت و به خود گفت: «ممکن است نیلوفر آمده و در حال استراحت است.»
    روی مبل نشست و خود را مشغول مطالعه نمود. شاید لحظه ای نگذشته بود که ناگهان احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. از وحشت حالتی بین سردی و گرمی تمام وجودش را فراگرفت. با سرعت سرش را برگرداند. نیلوفر را دید. همان طور که بلند می شد دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت: «خانم، چرا این طوری وارد شدید؟ من را ترساندید.»
    نیلوفر به وسط اتاق آمد. با تعجب گفت: «مگر من ترسناک هستم؟»
    مستانه با عصبانیت گفت: «خیر.»
    نیلوفر خیلی دوستانه گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
    مستانه پاسخ نداد. نیلوفر با خنده سؤالش را تکرار کرد. گفت: «پس برای چه ترسیدی؟»
    دختر این بار هم جوابش را نداد. نیلوفر دست دور گردن او انداخت و صورتش را بوسید. گفت: «تو نترسیدی، وگرنه جواب می دادی.»
    نیلوفر دست مستانه را گرفت و با خوشرویی گفت: «بیا به اتاقم... می خواهم کمی با هم جدی باشیم و بیشتر به هم کمک کنیم.»
    مستانه به دنبالش رفت. نیلوفر دست او را رها کرد. همان طور که می خندید به طرف آیینه میز آرایش رفت. مستانه از حالت خنده های او احساس بدی داشت. صورت نیلوفر را نمی دید. زن همان طور که مانتواش را در می آورد در میان خنده گفت: «مستانه، اگر مایل باشی مامان بازی کنیم... تو بشو مادر و من دختر کوچولوی تو. دوست داری مامان من باشی؟»
    دختر پاسخی نداد، ولی نیلوفر می خواست پاسخ بگیرد. مستانه سرش پایین بود. نیلوفر با اصرار گفت: «مامان مستانه، تو نمی خواهی مادر بازی کنی؟»
    مستانه همان طور که سرش پایین بود با قیافه ای عبوس گفت: «این کاری را که تو دوست داری من بلد نیستم.»
    عایشه برگشت و قدمی جلو گذاشت. مانند کودکی که خود را برای مادرش لوس می کند به طرف مستانه رفت که هنوز سرش پایین بود. با ادایی بچگانه گفت: «مامان خوشگله، بیا منو بغل کن.»
    مستانه سرش را بالا آورد. زنی را دید پیر و فرتوت و شکسته، با قوزی در پشت. با وحشت قدمی به عقب رفت.
    عایشه با لذت، در حالی که می خندید گفت: «منم مامان مستانه، منم عایشه... دختر دلبند تو... چقدر احتیاج دارم منو توی بغلت نوازش کنی.»
    مستانه فکری به مغزش خطور کرد. در جای خود محکم ایستاد، اما هنوز آثار وحشت در قیافه اش پیدا بود. نمی دانست این زن کیه و چگونه قیافه اش را عوض کرده. سعی داشت بر ترس خود فائق آید. آرام و محکم گفت: «عایشه بشین.»
    عاشیه چنان قهقهه ای سر داد که ساختمان به لرزه درآمد. با همان حالت چندش آور چشمانش را به شکل وحشتناکی باز کرد. دستهایش را دراز کرد تا با پنجه های چروکیده اش او را در آغوش بگیرد. مستانه ترسیده بود. حرکت او را حمله تلقی کرد، ولی زن قصد حمله نداشت. او در حالت ترس و وحشت قادر به تشخیص این موضوع نبود، پس دست در جیبش برد و شلاق را بیرون آورد. به طرف عایشه نشانه گرفت، اما او ابروانش را با تعجب به هم گره کرد. نگاه تیزبینش را به دست او دوخت. گرچه ترسیده بود، اما مطمئن نبود مستانه بتواند از آن شیء استفاده درستی بکند. به طرف مستانه خیز برداشت، اما او محکم ایستاده بود و به او خیره شده بود.
    مستانه گفت: «من برای چه باید مادر تو پیرزن فرتوت باشم؟»
    عایشه با صدای بلند خندید، سپس با ملایمت گفت: «برای اینکه مامانم هستی.»
    مستانه با حالت چندش آوری نگاهش کرد. پرسید: «تو چطور توانستی خودت را پیر کنی؟»
    عایشه قدمی جلو رفت و گفت: «باز هم حرف بزن مامان مستانه، تو باید این چهره دختر زیبایت را به خاطر داشته باشی.»
    نیلوفر با عصبانیت گفت: «من تو را نمی شناسم.»
    زن خنده ممتدی کرد و گفت: «مامان، منم عایشه زیبای تو... چطور یادت رفته؟!» و به طرف مستانه قدم برداشت. گفت: «نمی خواهی دخترت را ببوسی و دست به موهای او بکشی... نمی خواهی مرا بخوابانی؟»
    مستانه نمی دانست چه کند. همان طور که او را نگاه می کرد ناگهان در مقابل خود چیز دیگری دید. همه چیز زن آرام آرام در حال تغییر بود. صورت، دستها، بدن، موها، چشمها و سایر قسمتهای بدن زن جوان شد. همان نیلوفری شد که سالها دیده بود. مستانه در حالی که وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود نگاهش کرد. ثابت ایستاده بود و حرکتی نمی کرد. نیلوفر به طرف مبل رفت و نشست. گفت: «حالا مامان مستانه، منو شناختی کی هستم؟»
    مستانه با اکراه نگاهش کرد و آهسته گفت: «تو کی هستی؟»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #120
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    نیلوفر گفت: «اگر حقیقت را بدانی می ترسید.»
    «تو چطور می توانی در دو قیافه ظاهر شوی؟»
    نیلوفر در حالی که می خندید گفت: «من یک جن هستم، در دهها نقش دیگر هم می توانم ظاهر شوم.»
    مستانه از ترس چشمانش را گرد کرد و وحشت زده به او خیره شد. نیلوفر گفت: «خودت خواستی که مرا بشناسی. من هم گفتم که وحشت می کنی... حالا اقرار داری که ترسیدی؟»
    مستانه کمی عقب رفت. خود را در بد مخمصه ای گرفتار دید. سعی کرد بر خود مسلط شود. رو به او گفت: «نه از جن می ترسم و نه از انس. حالا از سر راهم برو کنار تا رد شوم.»
    نیلوفر پرخاشگرانه به طرفش رفت و گفت: «من تو را به این نیت اینجا آوردم که هم به تو کمک شود، هم به من. می خواهم با هم مامان بازی کنیم تا تو را به نوایی برسانم.»
    نیلوفر سکوت کرد تا واکنش مستانه را ببیند، اما او می خواست از اتاق خارج شود. با عصبانیت فریاد زد: «بدبخت فلک زده، حالا که نمی خواهی مامانم بشی، یک راه برایت مانده، آن هم مرگ است. چون فهمیدی که من کی هستم.»
    مستانه چنان غافلگیر شد که نفهمید چطور نیلوفر به طرفش حمله ور شد. او دیوانه وار می خندید و به او حمله می کرد. مستانه تا به خود بجنبد به گوشه ای پرت شد. او آرام خود را کنار کشید و از جا برخاست. همان موقع شلاق را به سوی زن نشانه گرفت. نیلوفر آن را جدی نگرفت و قهقهه سر داد، ولی مستانه شلاق را بالای سرش چرخاند. نیلوفر بی اراده چشم به حرکت شلاق دوخت. مستانه با همان ضربه بر بدن نیلوفر کوبید. انگار تمام قدرت نیلوفر به هم ریخت و سست و بی حال به گوشه ای از اتاق پناه برد. خود را جمع کرد، ولی در فرصتی مناسب چنان جهشی نمود که در هوا و زمین به پرواز درآمد. مستانه ضربه دیگری به او زد. زن با التماس گفت: «مستانه، هرچه بخواهی می دهم، ولی منو با این شلاق نزن.»
    مستانه فهمید ضعف زن چیست. با عصبانیت و مانند سرداری حاکم دست بر کمر زد. با انگشت گوشه ای را نشان داد و گفت: «برو آن گوشه.»
    نیلوفر امتناع کرد. مستانه شلاق را در هوا چرخاند و بر سر او زد. دو بار هم به صورتش زد و یک بار به قوز پشتش خورد. نیلوفر اطاعت کرد و به گوشه ای خزید. مستانه با احتیاط به طرفش رفت. تصمیم داشت روسری را از سرش بردارد، ولی چیزی در دست او گیر کرد. به آن خیره شد. کلاهی بود از پارچه تیره رنگ. زن با التماس به پای مستانه افتاد و آن کلاه را طلب کرد. وجود مستانه پر از نفرت و عقده بود. فرصت را از دست نداد و در حالی که لبخندی پر نفرت بر لب می راند شلاق را بالا برد و محکم به صورت او کوبید.
    از صورت نیلوفر خون جاری شد. او دست از التماس برنمی داشت، هم برای نجات جانش، هم برای کلاه کوچکی که در دست مستانه بود. او مرتب به طرف مستانه خیز برمی داشت تا آن را از دستش بگیرد، اما مستانه محکم آن را در دست داشت. می دانست باید چیز باارزشی باشد. مستانه قدمی به عقب برداشت و شلاق را به هوا برد و با حالتی بین جنون و انتقام با قدرت تمام ضربه ای محکم بر بدن ناتوان نیلوفر فرود آورد. زن ناله ای کرد و نقش بر زمین شد. مستانه موقعیت خوبی به دست آورده بود و چند ضربه پیاپی بر او وارد ساخت، طوری که دیگر دستش خسته شد و به نفس نفس افتاد. خون از دهان و بینی نیلوفر فواره می زد. دو چشم او با این ضربه های مداوم پاره شده بود. به نظر می آمد در حالت اغما فرو رفته. مستانه همان طور که بالای سرش ایستاده بود متوجه شد که چهره نیلوفر به شکل پیرزن قوزدار درآمده. از وحشت قدمی به عقب برگشت. به اطراف خود نگاه کرد. شمعدانی سه پایه روی میز آرایش دید. به طرفش رفت و آن را برداشت. بالای سر او آمد و آن را بلند کرد و با قدرت تمام بر مغزش کوبید، اما زن مرده بود، حتی حرکتی هم نکرد.
    مستانه آرام نفسی کشید و گفت: «خداحافظ ای زن دیوانه ابله، ارثیه کلانی برای من گذاشتی. من هرگز این اشتباه تو را فراموش نمی کنم.»
    مستانه به شلاق نگاه کرد و خندید. همان طور که به جسد او خیره شده بود با لبخند گفت: «زن احمقی بودی... مگر من ندا نداده بودم این بند طلسم است. تو مرا ساده تصور کردی. تو را با طلسم خودت کشتم. تو مردی و من زنده ماندم تا راهت را ادامه دهم.»
    با پا جسد را چند بار تکان داد. وقتی مطمئن شد مرده او را روی کولش گذاشت و از اتاق خارج شد. وارد حیاط شد و او را زیر درختی گذاشت. چراغهای حیاط را خاموش کرد و بیل را در دست گرفت و بدون هیچ عجله ای شروع به کندن قبر کرد. وقتی چاله آماده شد جسد را با فشار پا داخل قبر انداخت و با سرعت خاک بر روی او ریخت. چند بار هم روی قبر را با پاهایش فشار داد. به اطراف نگاه کرد. همه چیز عادی بود و ماه در آسمان نورافشانی می کرد. لبخندی فاتحانه بر لب راند و به طرف کلید چراغها رفت و آنها را روشن کرد.
    مستانه به طبقه بالا رفت و اتاق را تمیز و مرتب کرد و خونها را شست. با لذتی وافر به تخت طلایی نگاه کرد. با دستش بر فنرهای آن فشار آورد و با خنده گفت: «تو هم انتظار مرا می کشیدی؟»
    انگار می خواست خودش یا تخت را مطمئن کند گفت: «انتظار به پایان رسیده... حالا تو مرا در آغوش خودت بگیر تا در سرما و گرما در بسترت با نوازشهای تو تخت رویای طلایی، من به خواب ناز فرو بروم.»
    مستانه بدون هیچ گونه ندامت و پشیمانی در بستر نیلوفر به خوابی عمیق فرو رفت.
    روز بعد از خواب بیدار شد. پرده های اتاق را کنار زد. نور با اشتیاق رقص کنان به اتاق رخنه کرد. کمی جلوی پنجره ایستاد و به حیاط نگاه کرد، سپس به اطراف چشم دوخت. به طرف کمد بالای تخت رفت و در آن را باز کرد. صندوقی یافت از عاج فیل و قطعه الماسی گرانبها که با نور خیره کننده ای که داشت باعث شادی و تعجب زن شد. چند بار با لذت نگاهش کرد. آن را در کیف خود جا داد. دوباره به جستجو پرداخت، اما چیز با ارزش دیگری مثل آن نیافت.
    صبر کرد تا کمی از روز بگذرد. گوشی تلفن را برداشت و تلفن زد. کامیونی با چهار کارگر تقاضا کرد. می خواست اجناس خانه را به مکان دیگری انتقال دهد.
    وقتی کار انتقال تمام شد به مغازه رفت و با کسانی که سالها در انتظار چنین مجسمه هایی بودند تماس گرفت. آنچه او فروخت گنجینه ای باارزش و عظیم با درآمدی بی حساب بود.
    مستانه دیگر به آن خانه برنگشت. قطعه زمینی خرید و ساختمانی ساخت و سردرش نوشت: عمارت مستانه.
    او باغبانی داشت که همیشه در باغچه اش گلهای زیبا می کاشت. زنی جوان هم در خانه از او پذیرایی می کرد. همیشه شاخه های گلهای تازه در گلدانها می گذاشت تا فضای خانه خوش بو و معطر شود. مستانه هر وقت از کارش خسته می شد به دیدن مجسمه هایش می رفت. از مصاحبت با آن اجسام سرد و بی روح در خود احساس شادی می کرد.
    در گالری مستانه دو دختر، چون دو مجسمه کار می کردند، بدون اینکه بخندند و یا با کسی حرفی بزنند. هنگام ورود به گالری هر دو را می بوسید و موقع برگشت هم همان کار را انجام می داد.
    مستانه هر شب هنگام خواب با غرور به دو شیر عظیم کنار تختش که مراقب او و گنجینه های باارزشش بودند نگاه می کرد. در مقابل آیینه قاب طلایی میز آرایش می ایستاد و شمعهای شمعدان را روشن می کرد. مبهوت عظمت افکارش می شد و به خود می بالید. او خود را روی تخت طلایی ناب می انداخت که ملحفه اش حریر بود. در میان دو شیر می خوابید که کسی یارای قیمت گذاری روی این مجسمه ها را نداشت.
    شبها صندوقچه عاج را با قفل طلایی باز می کرد تا قطعه الماس گرانقیمتش را که به اندازه یک تخم مرغ بود نگاه کند. وقتی هم خسته می شد آن را در آغوش می گرفت و مانند دلبندی شیرین به سینه اش می چسباند و به خواب می رفت.
    مستانه در خانه اش نه رادیو داشت و نه تلویزیون. آنچه او را سرگرم می کرد گنجینه ای بود بی حساب.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 28910111213 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/