حدس زدم اميد بايد توي اتاقش مشغول بازي باشه براي همين به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب ديدم اميد روي زمين كنار تخت مامان يك بالشت گذاشته و دراز كشيده...كمي هم رنگ پريده بود!!!
مامان وقتي من رو ديد بلافاصله گفت:سياوش جان خوب شد زود برگشتي...فكر ميكنم اميد كمي حال نداره...مثل اينكه تب كرده...
سريع كنار اميد نشستم و دستم رو روي پيشوني اميد گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...اميد تب داشت!!!
نگاهي به مامان كردم و گفتم:آره تب داره بايد ببرمش دكتر...شما كاري با من نداري؟
از نگاه معصوم و خجالت زده ي مامان متوجه شدم كه به كمك احتياج داره.
با عجله كارهاي مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله اميد رو بغل كردم و گذاشتمش توي ماشين...بدنش به شدت داغ شده و بي حال بود!!!
وقتي نگاهش ميكردم تمام وجودم ميخواست فرياد بكشه...خدايا اين بچه چرا اينقدر بايد عذاب بكشه؟
الان بايد مادري بالاي سرش بود و عاشقانه نگرانش ميشد و از اون مراقبت ميكرد...اما حالا...
تمام مسير دائم سعي داشتم گاهي دستش رو هم بگيرم و نوازشش كنم...
هنوز به كيلينيك مورد نظر نرسيده بوديم كه متوجه شدم به آرومي داره اشك ميريزه!!!
گفتم:اميد!!!...چيه بابا؟!!!...نترس فقط يه كوچولو تب داري...مطمئن باش نميگذارم دكتر برات آمپول بنويسه...
اميد هميشه از آمپول فراري بود و فكر ميكردم گريه اش قاعدتا" يا بايد از ترس آمپول باشه يا از درد احتمالي كه در اثر بيماري بهش عارض شده بود...اما در همين لحظه كه من به اين موضوع فكر ميكردم با بغضي دردآلود گفت:بابا...بگو سهيلا جون برگرده...ميخوام سهيلا جون بياد...
روي سرش دست كشيدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بريم دكتر بعدش با هم صحبت ميكنيم.
وقتي به كيلينيك رسيدم خوشبختانه خلوت بود و زياد معطل نشدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)