صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 144

موضوع: سینوهه ، پزشک مخصوص فرعون

  1. #101
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از اینکه آمون در طبس روی کار آمد من باز مدتی در آنجا ماندم برای اینکه نمی‌توانستم از آن شهر بروم و اصلاٌ مثل این بود که قوه هر نوع اخذ تصمیم از من سلب شده است.
    من راه می‌رفتم و غذا میخوردم ولی خود را نمیشناختم گوئی که من مبدل به شخصی دیگر شده‌ام که وی در نظرم بیگانه است.
    از فرعون در شهر افق هم خبری بمن نمی‌رسید ولی طبق شایعاتی که به طبس واصل می‌شد میدانستم که در افق هم اوضاعی ناگوار حکمفرماست.
    آمی که قصد داشت به افق برود پپیت آمون را حکمران طبس کرد و بعد عازم رحیل گردید و قبل از رفتن بمن گفت سینوهه بطوری که میدانی کاهنان آمون فرعون را از سلطنت خلع کرده و او را ملعون نموده‌اند و من میخواهم به افق بروم تا باو بگویم که دست از سلطنت بردارد و مقاومت نکند.
    در این سفر بهتر است که تو با من باشی برای اینکه وجود یک پزشک مانند تو هنگامی که من میخواهم اخناتون را از سلطنت منصرف کنم مفید است آیا میآئی که باتفاق به افق برویم؟
    گفتم بلی می‌آیم زیرا فکر میکنم برای این که ظرف بدبختی من لبریز شود و خدایان مرا از این حیث ممتاز نمایند این یک آزمایش تلخ هم ضرورت دارد.
    ولی آمی نفهمید که من چه میگویم و بعد ما عازم افق شدیم.
    در همان موقع که ما از طبس بطرف افق براه افتادیم هورم‌هب هم از تانیس عازم افق شد.
    ما برای اینکه به افق برویم در طول جریان نیل حرکت میکردیم و او مخالف با جریان شط راه می‌پیمود.
    بطوری که من بعد مطلع شدم در سر راه هورم‌هب سکنه شهرها معابد قدیم آمون را گشوده مجسمه وی را بر پا کرده بودند ولی هورم‌هب ایرادی به آنها نمی‌گرفت و میخواست که زودتر خود را به افق برساند چون وی حدس میزد که آمی قصد دارد که در مصر قدرت کامل بدست بیاورد و هورم‌هب مایل نبود که آن مرد در سرزمین نیل دارای قدرت مطلق گردد.
    وقتی ما به افق نزدیک شدیم دریافتم که شهر افق مثل یک شهر ملعون شده زیرا تمام راههائی را که منتهی بآن شهر میشد کاهنان آمون و شاخداران بسته بودند و نمی‌گذاشتند که هیچکس بافق برود.
    کسانی هم که از افق خارج میشدند که بجای دیگر بروند بیک شرط آزادی عبور داشتند و آن این که برای آمون قربانی نمایند و نشان بدهند که معتقد به آمون هستند و در غیر اینصورت آنها را شلاق میزدند و به معدن می‌فرستادند.
    از راه شط نیل هم که شاهراه افق است کسی بدون اجازه کاهنان آمون نمی‌توانستند عبور کند برای آنکه کاهنان مزبور شط نیل را بوسیله زنجیر مسین بسته بودند.
    لیکن چون آمی برای این میرفت که فرعون را از سلطنت بر کنار کند و کاهنان میدانستند که وی از متحدین آنان است زنجیر را مقابل کشتی گشودند و ما عبور کردیم.

    ***********

    وقتی کشتی وارد شهر شد من از مشاهده باغهای افق حیرت نمودم زیرا گل‌ها و سبزه‌ها در باغها خشک شده بود و درختها نشان میداد که باغها را آبیاری نکرده‌اند.
    در مواقع دیگر وقتی انسان روی نیل از وسط افق حرکت میکرد صدای پرندگان را در باغهای دو ساحل یمین و یسار می‌شنید.
    لیکن آن روز من صدای پرندگان را نشنیدم و مثل این بود که طیور از آن شهر مهاجرت کرده‌اند.
    باغ‌هائی که فرعون و نجبای مصر با زحمت بسیار بوجود آورده بودند به مناسبت مهاجرت نجباء و رفتن خدمه ویران بنظر می رسید زیرا کسی نبود که بدرختها آب بدهد.
    از بعضی از باغها بوی لاشه‌های گندیده متصاعد می‌شد و بعد از این که من علت رایحه را پرسیدم فهمیدم که چهارپایان در اصطبل و سگها در کلبه از گرسنگی و تشنگی مرده‌اند و لاشه آنها متعفن شده است.
    ولی فرعون و خانواده او از کاخ سلطنتی افق بیرون نرفته بودند و در آنجا میزیستند و عده‌ای از خدمه وفادار و درباریهای سالخورده نیز در آن کاخ زندگی می‌کردند. خدمه به مناسبت وفاداری نمی‌توانستند فرعون را ترک نمایند و درباریهای پیر میدانستند که کاری از آنها ساخته نیست که بجای دیگر بروند.
    من بعد از ورود به افق متوجه شدم که فرعون و درباریها از دو گردش ماه باین طرف یعنی شصت شبانه روز از اوضاع خارج بدون اطلاع هستند زیرا کاهنان آمون نمی‌گذاشتند خبری به دربار مصر برسد.
    در کاخ سلطنتی کمبود خواربار احساس میشد و درباریها مثل خود فرعون با اغذیه ساده بسر میبردند.
    آمی بمن گفت چون تو نزد فرعون مقرب هستی و وی بتو اعتماد دارد و میداند که دروغ نمی‌گوئی پیش او برو و آنچه اتفاق افتاده باطلاعش برسان.
    من با روحی افسرده نزد او رفتم و فرعون که سر بزیر افکنده بود سر بلند کرد و من دیدم که فروغ چشم‌های او کم شده و فرعون گفت سینوهه آیا از بین دوستان من تو تنها مراجعت کرده‌ای یا اینکه دیگران هم آمده‌اند من در طبس کسانی را داشتم که با من دوست بودند و من هم آنها را دوست میداشتم و بمن بگو که آنها چه می‌کنند.
    گفتم ای فرعون اخناتون خدایان گذشته بخصوص آمون که تو آنها را سرنگون کردی بار دیگر در طبس خدائی میکنند و کاهنان مجسمه آمون را بر پا کرده‌اند و مثل قدیم برایش قربانی می‌نمایند و مردم از این که خدایان خود را یافته‌اند خوشوقت می‌باشند و بر تو لعن می‌فرستند و تو را ملعون میدانند و نامت را در همه جا از روی معبدها و مجسمه‌ها و کتیبه‌ها محو می‌نمایند و میگویند که تو فرعون کذاب هستی و باید از سلطنت برکنار شوی؟
    فرعون وقتی این سخن را شنید به هیجان آمد و صورتش قدری سرخ شد و گفت سینوهه من راجع باوضاع طبس از تو پرسش نکردم بلکه پرسیدم که دوستان من چه شدند و یاران من چه می‌کنند؟
    گفتم اخناتون تو بدوستان خود چکار داری؟ و برای تو چه اهمیت دارد که آنها زنده یا مرده باشند؟ آنچه برای تو دارای اهمیت است زنها و فرزندان و دامادهای تو هستند.
    ولی زن تو ملکه نفرتی‌تی و فرزندانت در کنار تو میباشند و یکی از دامادهای تو سمن‌خگر در رود نیل مشغول صید ماهی است و داماد دیگرت توت با عروسک بازی میکند و هر روز عروسک‌های خود را مومیائی می‌نماید و در قبر جا می‌دهد. (فکر تهیه وسائل مرگ و زندگی در دنیای دیگر طوری در مصر قدیم قوت داشت که حتی کودکان هنگام عروسک بازی عروسک‌ها را مومیائی میکردند و در قبر می‌نهادند و قبل از اینکه آتون خدای جدید در مصر روی کار بیاید طوری که مورخین تاریخ مصر از روی اسناد موجود میگویند مردم آن کشور گوئی فقط برای این زندگی می‌نمودند که وسائل مرگ خود را فراهم کنند و بمیرند و منظور این است که خوانندگان حیرت ننمایند چرا اطفال در موقع عروسک بازی با بازی مراسم تدفین خود را سرگرم می کردند – مترجم).
    فرعون مثل اینکه کلام مرا نشنیده است گفت: دوست من توتمس که دوست تو نیز بود کجاست و چه میکند؟ و کجاست این هنرمند بزرگ که با هنر خود سنگ مرده را زنده میکرد و با حجار عمر جاوید اعطاء می‌نمود؟
    گفتم اخناتون او چون نسبت بتو و خدای تو وفادار بود بدست سربازان سیاهپوست به قتل رسید و او را با نیزه‌ها سوراخ کردند و جسدش را در نیل انداختند و تمساح‌ها وی را قطعه قطعه نمودند و اکنون در کارگاه مردی که تو میگوئی بسنگ جان و عمر جاوید می‌بخشید هنگام شب شغال‌ها زوزه می‌کشند.
    اخناتون مثل اینکه پرده‌ای را از مقابل صورت دور مینماید دست را تکان داد و سپس نام عده‌ای از دوستان خود را که در طبس بودند برد.
    بعد از ذکر هر اسم من می‌گفتم: او برای تو و خدایت کشته شد یا می‌گفتم زنده است و اینک برای آمون قربانی میکند و تو را لعن می‌نماید.
    وقتی فرعون از ذکر نام دوستان خود فارغ گردید من گفتم ای فرعون بدان دوره خدائی آتون تمام شد و او را سرنگون کردند و یکمرتبه دیگر آمون در جهان به خدائی رسید.
    فرعون دستهای لاغر خود را تکان داد و چشم به نقطه‌ای دور دست مقابل خود دوخت و گفت آتون خدائی است ازلی و ابدی و نامحدود و یک خدای نامحدود نمی‌تواند در یک دنیای محدود جا بگیرد و لذا عجیب نیست که او را سرنگون کرده باشند.
    ولی اکنون که آتون از بین رفته همه چیز بشکل اول بر میگردد و جهل و وحشت و کینه و ظلم بر جهان حکومت میکند و بهمین جهت بهتر است که من بمیرم و دوره جدید خدائی آمون و سایر خدایان ترس و ظلم را نبینم و ایکاش من بدنیا نمی‌آمدم تا این که شاهد این همه مظالم و بدبختی باشم.
    گفتم ای فرعون تو که میدانستی که یک خدای نامحدود در این دنیای محدود نمی‌گنجد و افکار کوچک مردم قادر نیست که یک خدای بی‌شکل و نادیدنی را بپرستد برای چه این خدا را آوردی و او را به مردم شناسانیدی و چرا این همه خون بر زمین ریختی... آخر تو که این جا نشستی و فرزندت را مقابل چشمت به قتل نرسانیده‌اند و زنی را که دوست میداری مقابل دیدگانت سوراخ سوراخ نکرده‌اند نمی‌توانی بفهمی که خدای تو چگونه مردم را بدبخت کرد و چقدر از بی‌گناهان را به قتل رسانید و چطور سبب شد که زنهای توانگر که تا دیروز طبق‌های زر داشتند برای یک لقمه نان که به فرزندان خود برسانند خود را به سیاهپوستان تسلیم کردند و تازه اینها نیک‌بخت بودند زیرا سیاهپوستان بزنهای دیگر تجاوز می‌کردند بدون اینکه یک لقمه نان بآنها بدهند و آیا سعادتی که تو میخواستی بعد از این نصیب ملت مصر بکنی باین همه بدبختی و فجایع میارزید.
    اخناتون تو جنگ طبس را ندیده‌ای و نمیدانی که شاخداران چه جنایت‌ها کردند ولی قبل از آنها صلیبی‌ها همین جنایات را علیه شاخداران نمودند که خدایان آنها را از بین ببرند. من فرض می‌کنم که در پایان این جنایات دنیائی که خدای تو می‌گفت بوجود میآمد و تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرفت ولی کیست که باید مسئولیت خون این همه بی‌گناه را که کشته شدند و سوختند و سوراخ سوراخ گردیدند و کالبد زنده آنها را بکام تمساح‌ها انداختند بر عهده بگیرد.
    تو ای فرعون که میدانستی خدای نامحدود و نامرئی تو در این دنیا نمی‌گنجد چرا حکم کردی که مردم خدای تو را بپرستند تا این فجایع بوجود بیاید.
    فرعون گفت سینوهه تو که مرا این قدر ستمگر و مردم آزار میدانی نزد من توقف نکن و از این جا برود که بیش از این از آزارهای من رنج نبری... از این جا برو تا من دیگر قیافه تو را نبینم برای اینکه از دیدار رخسار انسانی خسته شده‌ام.
    ولی من بجای اینکه بروم بر زمین مقابل اخناتون نشستم و گفتم نه ای فرعون من از نزد تو نمیروم برای اینکه گوئی هنوز ظرف سرنوشت من لبریز نشده و باید از این که هست بیشتر پر شود و آنگهی رفتن آسان است و همه میتوانند بروند ولی گاهی ماندن احتیاج به همت دارد و اگر دیدی که من حرف‌هائی بتو زدم که جنبه نکوهش داشت ناشی از درد درون من بود زیرا من در طبس فرزند خود و زنی را که دوست میداشتم از دست دادم.
    دیگر اینکه آمی و هورم‌هب قصد دارند نزد تو بیایند و مذاکره کنند و هورم‌هب روی نیل نفیر زد و دستور داد که زنجیر مسی را قطع نمایند که کشتی‌های او بتوانند وارد افق شوند و من تصور میکنم که تا یک میزان دیگر هر دو بیایند.
    فرعون تبسمی تلخ کرد و گفت آمی مجسمه جنایت است و هورم‌هب مجسمه شمشیر و نیزه و آیا آتون آنقدر مرا واژگون‌بخت کرده که فقط این دو نفر نسبت به من وفادار مانده‌اند و بسوی من میایند.
    دیگر فرعون حرف نزد و من هم حرفی نزدم تا اینکه که آمی و هورم‌هب وارد شدند و من از رخسار آنها که سرخ بود دانستم که با یکدیگر مشاجره میکردند و با حال جر و بحث وارد کاخ سلطنتی شده‌اند.

  2. #102
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و پنجم - بدست خود فرعون را کشتم

    آمی بعد از ورود بدون مقدمه و بی آنکه رعایت احترام فرعون را بکند گفت اخناتون تو دیگر نمی‌توانی سلطنت بکنی ولی اگر استعفاء بدهی جان خویش را نجات خواهی داد وگرنه تو را هلاک خواهند کرد استعفاء بده و سمن‌خگر داماد خود را بسلطنت انتخاب نما تا اینکه داماد تو از این جا به طبس برود و برای آمون قربانی کند و بعد از این قربانی کاهنان آمون بر سرش روغن خواهند مالید و کلاه سلطنت را بر سرش خواهند گذاشت.
    وقتی گفته آمی تمام شد هورم‌هب گفت نیزه و شمشیرهای من سلطنت اخناتون را حفظ خواهد کرد و هم جان او را مشروط بر اینکه فرعون از این جا به طبس برود و برای آمون قربانی کند وگرچه کاهنان آمون وقتی فرعون را دیدند قدری خواهند غرید ولی چون نیزه‌ها و شمشیرهای مرا می‌بینند سکوت خواهند نمود و بعد هم اگر فرعون برای استرداد سوریه مبادرت به جنگ و حمله نماید کاهنان مجبورند که با فرعون مساعدت کنند.
    اخناتون مدتی هورم‌هب را نگریست و بعد گفت من چون فرعون زندگی کرده‌ام و چون فرعون خواهم مرد هرگز برای یک خدای کذاب قربانی نخواهم کرد و هیچ وقت مبادرت به جنگ نخواهم نمود زیرا خدای من از جنگ متنفر است.
    پس از این حرف فرعون دامان جامه خود را بلند کرد و روی صورت انداخت و از اطاق خارج شد و رفت و هورم‌هب و آمی و من در اطاق ماندیم.
    من بر کف زمین نشستم و از فرط تاثر قوت برخاستن نداشتم و آن دو را می‌نگریستم و دیدم که آمی دو دست خود را باز کرد و خطاب به هورم‌هب گفت شمشیرها و نیزه‌های تو آماده است و تو میتوانی از این فرصت نیکو برای سلطنت استفاده کنی و تصمیم بگیر و کلاه سلطنت مصر را بر سر بگذار.
    هورم‌هب خندید و گفت آمی حال که بر سر گذاشتن کلاه سلطنت مصر این قدر آسان است تو چرا این کلاه را بر سر نمیگذاری. و تو چون میدانی که هر کس بعد از اخناتون پادشاه شود باید کشته او را بدرود بمن پیشنهاد میکنی که پادشاه مصر شوم و اگر میدانستی بعد از اخناتون فرعون شدن آسان است خود کلاه سلطنت را بر سر میگذاشتی. اخناتون کشور را دچار قحطی کرده و از این گذشته طوری مصر را ضعیف نموده که بطور حتم مصر مورد تهاجم قرار خواهد گرفت. بذری که اخناتون کاشته یعنی قحطی و جنگ باید از طرف خلف او دور شود و اگر من بعد از اخناتون کلاه سلطنت را بر سر بگذارم مردم قحطی و جنگ را از چشم من خواهند دید زیرا من نه می‌توانم در مدتی کوتاه جلوی قحطی را بگیرم و نه از جنگ احتراز نمایم. و آنوقت برای تو آسان است که مرا از تخت سلطنت بزیر بیندازی.
    آمی گفت چون تو نمیخواهی فرعون شوی چاره‌ای نیست جز اینکه سمن‌خگر داماد اخناتون فرعون شود و اگر او حاضر به سلطنت نشد داماد دیگر توت سلطنت را خواهد پذیرفت و تا مدتی مورد خشم مردم قرار خواهد گرفت تا اینکه قحطی از بین برود و اوضاع بهتر شود.
    هورم‌هب گفت من میدانم که تو برای چه میل داری که یکی از دامادهای اخناتون را فرعون کنی زیرا میدانی که آنها در قبال تو دارای اراده نخواهند بود و تو میتوانی بنام آنها سلطنت نمائی.
    آمی گفت ولی تو چون دارای یک ارتش هستی از من قوی‌تر می باشی و بخصوص اگر بتوانی هاتی را عقب برانی قوی‌تر خواهی شد و هیچ کس نخواهد توانست که در این کشور با تو لاف برابری بزند.
    آندو نفر قدری روی این زمینه با هم صحبت کردند و بعد آمی گفت هورم‌هب من اعتراف می‌کنم که میخواستم تو را بر زمین بزنم و دستت را از ارتش مصر کوتاه نمایم ولی امروز می‌بینم که من و تو به یکدیگر احتیاج داریم اگر من نباشم تو نخواهی توانست که جلوی هاتی را بگیری و اگر تو نباشی و جلوی هاتی را نگیری من نخواهم توانست حکومت کنم زیرا قوای هاتی در مدتی کم مصر را اشغال خواهد کرد. پس بیا که با یکدیگر متحد شویم و بخدایان مصر سوگند یاد کنیم که بهم کمک نمائیم.
    هورم‌هب گفت من خواهان سلطنت مصر نیستم ولی میل دارم که فرمانده ارتش باشم و قشون من فتح کند و برای این کار کمک تو نافع است ولی می‌ترسم که اگر با تو متحد شوم تو در اولین فرصت بمن خیانت نمائی و مرا بر زمین بزنی و این گفته را تکذیب نکن زیرا من تو را خوب می‌شناسم و لذا برای اتحاد با تو احتیاج به تضمین دارم.
    آمی گفت چه ضمانتی بالاتر از این که تو دارای یک ارتش هستی که خرج آنرا مصر یعنی من خواهم داد و آیا برای حفظ قدرت هیچ تضمین بهتر و با دوام‌تر از داشتن یک ارتش هست؟
    هورم‌هب سکوت کرد و من دیدم که وی که هرگز در موقع صحبت دچار تردید نمی‌شد مردد گردید و بعد گفت تضمینی که من میخواهم این است که شاهزاده خانم باکتاتون خواهر من بشود و من با او یک کوزه بشکنم.
    آمی خندید و گفت آه هورم‌هب تو زیرک‌تر از آن هستی که من تصور میکردم و میدانی کسی که با شاهزاده خانم باکتاتون خواهر اخناتون ازدواج کند حق دارد که پادشاه مصر شود و حتی حق تو برای سلطنت مصر بیش از دامادهای اخناتون است.
    زیرا اخناتون امروز طبق فتوای کاهنان فرعونی است کذاب و ملعون و لذا در عروق دختران او که زن دامادهای وی هستند خون یک فرعون کذاب و ملعون جاری است در صورتی که باکتاتون خواهر اخناتون یعنی دختر فرعون بزرگ است و در عروق او خون فرعون بزرگ جریان دارد و بهمین جهت اگر او خواهر تو شود تو برای سلطنت مصر بیش از دامادهای اخناتون صلاحیت خواهی داشت.
    در ضمن بدان که این شاهزاده خانم نام خود را که باکتاتون بود عوض کرده و نام باکتامون را روی خود نهاده و لذا کاهنان آمون نسبت باو نیک‌بین هستند.
    ولی من با پیشنهاد تو موافق نیستم چون اگر این شاهزاده خانم که دختر فرعون بزرگ است همسر تو شود تو بکلی از حیطه نظارت من خارج خواهی شد و در آینده من هیچ قدرت و نفوذ در تو نخواهم داشت.
    هورم‌هب گفت میدانم که تو از این می‌ترسی که وقتی او همسر من شد و فرزندانی از ما بوجود آمد سلطنت مصر حق مسلم بازماندگان من شود ولی بیم نداشته باش که من قبل از تو سلطنت کنم زیرا می‌توانم انتظار بکشم چون من خیلی جوان‌تر از تو هستم و حاضرم که با شمشیر و نیزه خود بتو کمک نمایم تا اینکه کلاه سلطنت را بر سر بگذاری.
    آنچه سبب شده که من از تو بخواهم که این شاهزاده خانم خواهر من شود این است که من او را دوست میدارم و از نخستین روزی که من این زن را دیدم خواهان او شدم و اینک هم خواهان او می‌باشم و اگر تو نفوذ خود را بکار بیندازی که این زن همسر من شود من مخالفتی با سلطنت تو نخواهم کرد.
    آمی بفکر فرو رفت و من متوجه شدم چرا او فکر میکند علت تفکر آمی این بود که می‌فهمید وسیله‌ای نیکو پیدا کرده که هورم‌هب را تحت نظارت خود قرار بدهد زیرا مردی که زنی را دوست می‌دارد برای اینکه بتواند با آن زن ازدواج کند هر قید و شرط را می‌پذیرد.
    بعد آمی گفت هورم‌هب مدتی است که تو آرزو داری که این زن همسر تو شود و می‌توانی باز هم قدری صبر کنی. زیرا تو اینک باید در یک جنگ بزرگ شرکت نمائی که هدف آن جلوگیری از تهاجم به مصر است و در این موقع که باید به میدان جنگ بروی نمی‌توانی با این شاهزاده خانم کوزه بشکنی. دیگر این که تاامروز کسی را جع به خواهری و برادری شما دو نفر با این شاهزاده خانم صحبت نکرده و فکر او آماده برای قبول این موضوع نیست و قدری وقت لازم است که این شاهزاده خانم آماده شود و تو را به برادری خود بپذیرد برای این که میداندکه تو از نژاد عوام‌الناس هستی و وقتی بدنیا آمدی لای پنجه‌های پای تو مانند لای دو انگشت گاو سرگین وجود داشت. و فقط یک نفر در مصر می‌تواند این شاهزاده خانم را آماده کند که خواهر تو بشود و آن یک تن من هستم و من به تمام خدایان مصر سوگند یاد می‌کنم که روزی که تاج سلطنت مصر را بر سر نهادم خود بدست خویش کوزه خواهری و برادری شما دو نفر را خواهم شکست.
    آمی طوری این حرف را با حدت زد که در روح هورم‌هب اثر کرد و گفت بسیار خوب من هم با تو کمک خواهم کرد که زودتر به سلطنت مصر برسی تا اینکه زودتر این شاهزاده خانم خواهر من بشود.
    طوری آن دو نفر مشغول صحبت بودند که مرا که روی زمین قرار داشتم نمی‌دیدند و یک مرتبه هورم‌هب مرا دید و خنده‌کنان گفت آه سینوهه تو هنوز این جا هستی و تمام صحبت‌های ما را شنیدی. و آیا میدانی که چون تو به اسرار ما پی برده‌ای من باید تو را به قتل برسانم ولی اشکال در این است که تو با من دوست هستی و کشتن یک دوست لذت‌بخش نمی‌باشد.
    من از این حرف خندیدم زیرا بخاطر آوردم که هورم‌هب و آمی هر دو از عوام‌الناس هستند و از نظر نژادی لیاقت سلطنت ندارند در صورتیکه من چون از نژاد فرعون هستم لایق سلطنت می‌باشم.
    آمی که خنده مرا دید گفت سینوهه اکنون موقع خندیدن نیست برای اینکه ما حرف جدی می‌زنیم و اگر تو با ما دوست نبودی و بویژه اگر امیدواری نداشتیم که از وجودت استفاده کنیم تو را به قتل می‌رسانیدیم که اسرار ما را بروز ندهی.
    حالا هم صلاح تو این است که این موضوع را بهیچ کس نگوئی تا اینکه کسی نفهمد که من خیال سلطنت دارم و تو اگر حاضر باشی بما کمک کنی ما در آینده هر چه بخواهی بتو خواهیم داد.
    گفتم چه کمک بشما بکنم؟ آمی گفت فرعون مدتی است بیمار میباشد و همه میدانند که مرض او قابل علاج نیست اینک هم بیماری اخناتون شدت کرده و همه میدانند که در اینگونه مواقع که مرض فرعون قابل علاج نیست فقط یک وسیله مداوا وجود دارد و آن شکافتن سر فرعون است تا اینکه بخارهای زیان بخش از درون مغز او خارج شود.
    تو هم پزشک مخصوص اخناتون هستی و از دانشمندان بزرگ مصر بلکه جهان می‌باشی و هیچ کس در حذاقت و صلاحیت تو تردید ندارد و هم امروز سرش را بشکاف و کارد جراحی خود را طوری فرو کن تا اینکه بقدر یک انگشت در مغز فرو برود و فرعون بمیرد و مصر از این بدبختی نجات پیدا کند.
    گفتم آمی بعد از اینکه فرعون مرد لاشه او را برای مومیائی کردن به خانه اموات منتقل خواهند نمود و در آنجا استخوان سر را بر میدارند تا اینکه مغز را بیرون بیاورند و بعد استخوان را بر جای آن میگذارند و کارکنان خانه اموات به محض اینکه مغز فرعون را دیدند می‌فهمند که من کارد خود را یک انگشت در مغز او فرو کرده فرعون را به قتل رسانیده‌ام.
    این حرف در آن دو نفر موثر واقع شد برای اینکه هیچ یک از آن دو بخانه اموات نرفته طرز کار آنجا را ندیده بودند و آنها نمی‌دانستند که در خانه اموات هرگز استخوان سر فرعون یا اشخاص دیگر را که توانگر هستند بر نمی‌دارند تا اینکه مغز آنها را خارج کنند.
    آری وقتی میخواهند لاشه فقراء را مومیائی نمایند استخوان سر را مانند یک کاسه از جمجمه جدا میکنند تا اینکه با سرعت و سهولت مغز را بردارند و دور بیندازند و بعد استخوان را بر جای آن میگذارند و می‌بندند.
    ولی مغز فرعون و رجال درباری و اشراف و اغنیاء را از راه سوراخ بینی آنها بیرون می‌آورند و من خود در خانه اموات موقعی که مشغول مومیائی کردن اجساد بودم این فن را طوری که در آغاز این سرگذشت گفتم آموختم.
    بنابراین هرگاه من کارد جراحی خود را یک انگشت در مغز فرعون فرو میکردم کارکنان خانه اموات هنگام مومیائی کردن لاشه او نمی‌فهمیدند که من وی را کشته‌ام ولی عذری که من آوردم در نظر آمی و هورم‌هب قابل قبول بود.
    هورم‌هب گفت من پزشک نیستم و نمی‌دانم که فرعون چگونه باید بمیرد ولی این را میدانم که این مرد باید از بین برود زیرا تا او زنده است مصر نجات نخواهد یافت.
    گفتم چون من طبیب هستم میدانم که وضع مزاج فرعون طوری نیست که بتوان سرش را شکافت زیرا سر را موقعی می‌شکافند که خطر مرگ نزدیک باشد در صورتی که فرعون اکنون در معرض خطر فوری مرگ نیست. ولی چون دوست فرعون هستم و میل ندارم که این مرد بر اثر سرنگون شدن خدایش رنج بکشد و بقیه عمر خود را در بدبختی بسر ببرد مایعی باو خواهم خورانید که بدون هیچ نوع درد و آزار بدنیای دیگر برود و این مایع شربتی می‌باشد که ماده اصلی آن را شیره پوست خشخاش تشکیل میدهد.
    آمی گفت آیا تریاک را میگوئی گفتم آری تریاک را میگویم و این ماده را من با شراب مخلوط خواهم کرد و به فرعون خواهم نوشانید و وی بدون درد دچار خوابی سنگین خواهد شد و خواهد مرد. آمی گفت آیا بعد از مرگ فرعون کسانی که او را مومیائی می‌کنند اثر این زهر را در شکم او پیدا خواهند کرد.
    گفتم چون من یک مایعی باو می‌نوشانم در شکم او اثر این زهر باقی نمی‌ماند.
    آمی گفت که تریاک دارای بوی مخصوص است و فرعون وقتی بوی آن را استشمام کند نخواهد خورد.
    گفتم تریاک بعد از اینکه چند مرتبه جوشانیده و تصفیه شده بوی خود را از دست میدهد بخصوص اگر در شراب حل گردد و من تریاک و داروهای دیگر را در شراب حل کرده‌ام.
    آمی گفت پس معطل نشو و زهر را باو بخوران ولی آیا بهتر نیست که زهری باو بخورانی که اثر آن سریع‌تر آشکار شود. گفتم آمی من اطلاع دارم که نیت این مرد خیر بود و نمی‌‌خواست که اوضاع مصر اینطور شود ولی لجاجت کرد و اندرز عقلاء را نپذیرفت و هر چه باو گفتند که دست از لجاجت بردارد قبول نکرد و پیوسته میگفت که خدای من این طور خواسته است. لذا سزاوار نیست که زهری باو بخورانیم که تولید درد نماید و غیر از شیره پوست خشخاش هیچ زهر وجود ندارد که تولید درد هر قدر کم باشد نکند و فقط این شیره است که سبب میشود مسموم بخوابی سنگین فرو برود و هیچ نوع درد را احساس ننماید و فقط در بعضی از اشخاص که مزاجی ضعیف دارند ممکن است که قدری بدن را سرد و تولید لرزه کند.
    آمی و هورم‌هب شتاب داشتند که من زودتر به فرعون زهر بخورانم تا اینکه آمی زودتر به سلطنت برسد و هورم‌هب بتواند با شاهزاده خانم باکتاتون که اسم جدید باکتامون روی خود نهاده ازدواج کند.
    من پیمانه‌ای را تا نیمه شراب ریختم و داروی خود را به آن افزودم و بر هم زدم تا اینکه دارو در شراب حل گردید و بعد باتفاق آمی و هورم‌هب بطرف اطاق فرعون رفتیم.
    فرعون کلاه سلطنت را از سر برداشته و چوگان و شلاق سلطنتی را یک طرف نهاده روی تخت خود دراز کشیده بود.
    آمی تاج سلطنت را برداشت و قدری آن را وزن کرد و مثل اینکه میخواست بداند که سرش وزن آنرا تحمل میکند یا نه؟
    بعد گفت فرعون اخناتون پزشک تو سینوهه داروئی برایت تهیه کرده که تو را معالجه خواهد کرد و بعد از این که شفا یافتی ما در خصوص مسئله‌ای که امروز طرح شد صحبت خواهیم کرد.
    فرعون چشم گشود و برخاست و روی تخت نشست و نظری طولانی بما سه نفر انداخت و وقتی مرا نگریست پشت من لرزید.
    وی پیمانه شراب را در دست من دید و گفت: سینوهه وقتی یک جانور بیمار می‌شود برای اینکه او را راحت کنند یکمرتبه او را از بین میبرند و آیا این دارو که تو برای من آورده‌ای مثل همان است؟ و اگر این طور باشد من از تو تشکر می‌کنم برای اینکه ناامیدی من بدتر از مرگ است و امروز مرگ برای من از هر شراب لذیذتر میباشد.
    گفتم فرعون اخناتون این دارو را بنوش که بتوانی استراحت کنی. زیرا تو خیلی احتیاج به استراحت داری.
    هورم‌هب گفت فرعون اخناتون آیا بخاطر داری که وقتی جوان بودی من در صحرا با لباس خود تو را پوشانیدم که سرما نخوری؟ این دارو را بیاشام و بخواب و اگر احساس برودت کردی من با لباس خود تو را خواهم پوشانید.

  3. #103
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    را از من گرفت و بلب برد ولی دست او طوری میلرزید که با دو دست پیمانه را گرفت.
    بطوری که من حدس زدم با اینکه تقریباٌ خوب میدانست چه می‌نوشد پیمانه را لاجرعه بسر کشید و بعد پیمانه را روی تخت نهاد و من آنرا برداشتم.
    فرعون قدری ما را نگریست بدون اینکه حرف بزند و بعد دراز کشید و آنگاه احساس برودت کرد و لرزید و هورم‌هب لباس خود را از تن کند و روی فرعون انداخت تا اینکه لرز وی از بین رفت و بعد خوابید و هنگامی که فرعون بخواب رفت آمی تاج سلطنت او را روی سر خود آزمایش میکرد که آیا برای سر او خوب هست یا نه؟
    بر حسب اشاره من هورم‌هب و آمی از اطاق فرعون خارج شدند و من نیز خارج گردیدم و به خدمه گفتم که فرعون چون احتیاج به استراحت دارد و خوابیده نباید او را بیدار کرد و خدمه هم تا صبح روز بعد او را بیدار نکردند.
    چنین مرد فرعون اخناتون و جام مرگ را از دست من سینوهه سرشکاف مخصوص سلطنتی نوشید.
    من نمی‌توانم بگویم در بین عوامل گوناگون که سبب گردید که من جام تریاک تصفیه شده را باو نوشانیدم کدام عامل قوی‌تر بود؟
    آیا مرگ مریت و تهوت سبب شد که من آنروز بدست خود جام مرگ را بفرعون بنوشانم؟
    آیا چون میدانستم که ادامه زندگی آنمرد ملت مصر را بدبخت‌تر از آنچه شد خواهد کرد بحیات وی خاتمه دادم؟
    آیا چون در مصر سنت دیرین این بود که فرعون بدست طبیب خود به قتل برسد من این کار را کردم تا این که مطابق شعائر رفتار کرده باشم؟
    آیا نظر باینکه میدانستم که مرگ فرعون او را از رنج همیشگی نجات میدهد این کار را کردم؟
    یا این که چون در کواکب نوشته شده بود که باید اینکار بدست من انجام بگیرد انجام گرفت.
    شاید علاوه بر عوامل مزبور من میخواستم که ظرف سرنوشت من ممتلی شود تا این که بتوانم روزی بخود بگویم سینوهه تو سرنوشتی داشتی که هیچ کس نداشته است.
    شاید میخواستم بدین وسیله قدرت خود را بخویش نشان بدهم.
    زیرا انسان هر قدر بگوید خود را می‌شناسد باز قادر به شناسائی کامل خود نیست و گاهی از اوقات اعمالی از وی سر میزند که بعد از وقوع عمل نمی‌تواند بگوید به چه علت مرتکب آن شده است.
    روز دیگر در کاخ سلطنتی شهر افق صدای شیون برخاست و ما خود را بکاخ رسانیدیم.
    فقط یک نفر گریه نمی‌کرد و او ملکه نفرتی‌تی بود که کنار جنازه شوهرش ایستاده بدون گریستن با انگشتان خود صورت او را نوازش میکرد.
    پس از اینکه وارد شدم و به جسد فرعون نزدیک گردیدم دیدم که دیدگان او باز است و مرا مینگرد و من در چشم‌های او علائم خشم ندیدم ولی تا وقتی که او را به خانه اموات فرستادم و تسلیم کارکنان خانه مزبور نمودم تا جسد فرعون را مومیائی کنند از مشاهده چشم‌های فرعون شرم میکردم.
    شاید اگر کسی جز من نویسنده این کتاب بود این قسمت را نمی‌نوشت و خود را قاتل فرعون معرفی نمی‌کرد ولی من در این کتاب غیر از حقیقت ننوشته‌ام و نخواهم نوشت ولو بر ضرر من باشد.
    من میدانم اگر روزی کسی این اشکال را بخواند سخت از من متنفر خواهد شد که چرا من که پزشک سلطنتی و مورد اعتماد فرعون بودم او را به قتل رسانیدم.
    من بیش از آنچه گفتم برای تبرئه خود چیزی نمی‌گویم ولی اینک که مشغول ثبت این اشکال هستم میگویم یکی از عواملی که مرا وادار کرد جام عصاره تریاک را به فرعون بخورانم این بو که میخواستم به رنج و تعب او خاتمه بدهم و میدانستم که اگر بجای من دیگری در صدد قتل اخناتون برآید او را با درهای جان‌گداز خواهد کشت در صورتی که من طوری او را بجهان مغرب فرستادم که خود وی متوجه نشد که آیا بخواب رفته یا در حال احتضار است.
    قبل از این که جنازه اخناتون برای مومیائی شدن حمل به خانه اموات شود سمن‌خگر داماد فرعون را بجای او نشانیدند و او را فرعون خواندند و تاج بر سرش نهادند و شلاق و عصای سلطنتی بدستش دادند.
    ولی فرعون جوان و تازه کار وحشت زده چپ و راست را می‌نگریست زیرا عادت کرده بود که پیوسته از اخناتون اطاعت کند و طبق اراده او فکر نماید و نمی‌توانست دارای رای مستقل باشد.
    آمی و هورم‌هب باو گفتند اگر میل دارد که تاج سلطنت بر سر داشته باشد باید فوری شهر افق را ترک نماید و به طبس برود و در آنجا برای آمون خدای بزرگ و همیشگی مصر قربانی کند.
    ولی سمن‌خگر حرف‌های اخناتون را تکرار کرد و گفت خواهم کوشید که نور آتون خدای بی‌شکل و نامرئی بر سراسر جهان بتابد و یک معبد در این شهر برای پدر زنم اخناتون خواهم ساخت و او را مانند آتون خدای وی خواهم پرستید برای اینکه اخناتون مردی بود که دیگر نظیرش یافت نخواهد شد.
    آمی و هورم‌هب وقتی دیدند که سمن‌خگر اصرار دارد آتون را بپرستد چیزی نگفتند.
    روز بعد فرعون جوان طبق عادت برای صید ماهی به نیل رفت ولی در آب افتاد و تمساح‌ها او را بلعیدند.
    بعضی شهرت دادند که سمن‌خگر هنگام صید ماهی در آب افتاده و طعمه تمساحها شده ولی من این حرف را باور نمیکنم و حدس میزنم که او را در آب انداختند.
    هورم‌هب مردی نبود که مرتکب این کار شود و آمی باحتمال زیاد سمن‌خگر را طعمه تمساحها کرد که زودتر به مقصود خود که سلطنت مصر بود برسد.
    آنوقت آمی و هورم‌هب نزد توت رفتند و دیدند که وی با عروسک‌های خود مشغول بازی دفن اموات است و زن او آنکس‌تاتون دختر فرعون سابق نیز با وی بازی می‌کند. هورم‌هب باو گفت توت برخیز برای اینکه تو فرعون شده‌ای و باید کلاه سلطنت بر سر بگذاری و روی تخت پدر زنت بنشینی.
    توت از جا برخاست و هورم‌هب و آمی او را به طرف تخت پدر زنش بردند و روی آن نشانیدند و توت گفت من از این که فرعون شده‌ام حیرت نمی‌کنم برای اینکه پیوسته خود را برتر از دیگران میدانستم و بعد از این شلاق من بدکاران را مجازات خواهد کرد و عصای سلطنتی من نیکوکاران را اداره خواهد نمود.
    آمی گفت توت حرف‌های بی‌اساس را کنار بگذار و بشنو چه می‌گویم؟ تو بعد از این باید مطیع من باشی و هر چه من میگویم بدون ایراد و مخالفت انجام بدهی و کار اول ما این خواهد بود که به طبس میرویم و تو آنجا مقابل خدای قدیم مصر آمون رکوع خواهی کرد و برای او قربانی خواهی نمود و کاهنان روغن بر سرت خواهند مایلد و تاج سرخ و سفید سلطنت مصر را بر سرت خواهند گذاشت.
    توت قدری فکر کرد و گفت اگر من به طبس بیایم آیا برای من قبری مانند قبر فرعون‌های بزرگ خواهند ساخت و آیا در قبر من بازیچه‌های زیبا و کاردهای آبی رنگ از نوع کاردی که من از هاتی دریافت کردم خواهند نهاد؟ زیرا من از قبرهای این شهر که کوچک است و بر دیوار آنها تصاویر کشیده‌اند نفرت دارم و قبری می‌خواهم بزرگ که بتوان در آن اشیاء زیاد نهاد.
    آمی گفت مرحبا بر تو که با اینکه کودک هستی در فکر قبر خود میباشی و اطمینان داشته باش که طبق تمایل تو کاهنان برایت قبری بزرگ و زیبا و گرانبها خواهند ساخت. و هرگاه تو در آینده نیز همین قدر از خود عقل نشان بدهی برای مصر یک فرعون خوب خواهی شد. ولی نام تو خوب نیست و اسم کامل تو که توت‌انخ‌آتون میباشد برای کاهنان طبس ناگوار است زیرا آنها از هرچیز که موسوم به آتون میباشد نفرت دارند و بنابراین از امروز نام تو توت‌انخ‌آمون خواهد بود.
    توت کوچک راجع باین موضوع هم ایراد نگرفت و فقط گفت من اسم سابق خود را خوب می‌نوشتم ولی نمی‌توانم اسم جدید را بنویسم و نمی‌دانم شکلی که آمون را نشان میدهد چگونه است و آنوقت نوشتن نام توت‌انخ‌آمون را بوی آموختند و او اسم جدید خود را برای اولین بار در شهر افق نوشت.
    ملکه نفرتی‌تی زوجه فرعون سابق بعد از اینکه دید بر اثر سلطنت توت‌انخ‌آمون دیگر کسی باو اعتناء نمی‌کند خود را آراست و برای دیدار هورم‌هب به کشتی او که در نیل قرار داشت رفت و وارد اطاق هورم‌هب شد و باو گفت: آیا می‌بینی که پدرم آمی در این کشور چه بازی کودکانه را شروع کرده و یک کودک را فرعون مصر نموده تا اینکه بتواند بدون معارض در مصر باسم توت‌انخ‌آمون سلطنت نماید در صورتیکه من در این کشور هستم و همه میدانند که زوجه فرعون سابق و مادر فرزندان او میباشم صلاحیت من برای سلطنت بیش از یک کودک است منتها چون من یک زن میباشم نمیتوانم که بتنهائی دعوی خود را بر کرسی بنشانم لیکن اگر مردی با من مساعدت کند چون علاوه بر اینکه ملکه هستم بتصدیق همه زیباترین زن مصر میباشم میتوانم در سلطنت با آن مرد شرکت نمایم و اینک هورم‌هب مرا نگاه کن و زیبائی مرا ببین و فرصت را از دست نده... تو نیزه و شمشیر داری و من زیبائی و اسم و رسم و من و تو اگر با یکدیگر متحد شویم می‌توانیم که بر مصر حکومت کنیم و از حکومت ما سودها عاید مصر خواهد شد در صورتی که پدر من آمی که مردی احمق و طماع است اگر پادشاه مصر شود کشور را بدتر از امروز خواهد نمود.
    هورم‌هب او را نگریست و نفرتی‌تی بسخنان خود برای ترغیب وی به پیشنهادش ادامه داد.
    زیرا اگر چه نفرتی‌تی شنیده بود که هورم‌هب خواهر فرعون سابق را دوست میدارد و آرزومند است که او را همسر خود کند ولی فکر می‌نمود که این زناشوئی به مناسبت غرور شاهزاده خانم باکتاتون صورت نخواهد گرفت.
    دیگر اینکه نفرتی‌تی نمیدانست که بین پدرش آمی و هورم‌هب پیمانی بسته شده که هورم‌هب کمک بسلطنت آمی نماید و آنمرد بطور متقابل وسیله زناشوئی هورم‌هب و شاهزاده خانم باکتامون را فراهم کند.
    از این دو گذشته نفرتی‌تی عادت کرده بود که با استفاده از زیبائی خود زود مردها را وادار کند که با وی تفریح نمایند و تصور می‌نمود که در فن دلبری از مردها استاد است در صورتی که باکتامون دختری جوان لیکن بدون تجربه میباشد و نمی‌داند چگونه مردها را فریب داد.
    ولی زیبائی او که بر اثر زائیدن بچه های متعدد پژمرده شده بود اثری در هورم‌هب نکرد و گفت: ای نفرتی‌تی زیبا من در این شهر بقدر کافی خود را کثیف کرده‌ام و میل ندارم که بر اثر تفریح با تو کثیف‌تر کنم و اینک هم باید برای افسران خود که در مرز سینا هستند بوسیله منشی‌ام نامه بنویسم و نمی‌توانم که با تو تفریح نمایم.
    وقتی نفرتی‌تی این جواب را شنید جامه کتان خود را بهم آورد و با خشم از اطاق و کشتی خارج شد.
    این واقعه را خود هورم‌هب برای من نقل کرد ولی من تصور میکنم که هورم‌هب به آن درشتی جواب نداده ولی بدون تردید پاسخ او منفی بوده زیرا از آن روز ببعد نفرتی‌تی با هورم‌هب شروع به خصومت کرد و بعد در شهر طبس با شاهزاده خانم باکتامون بطوری که خواهم گفت علیه هورم‌هب متحد گردید.
    هورم‌هب اگر با نفرتی‌تی مدارا میکرد و آنزن را راضی می‌نمود یک متفق و دوست قوی بدست میآورد ولی آنمرد نمی‌خواست که اخناتون فرعون سابق را از خود برنجاند و با زن او تفریح کند.
    من متوجه بودم که هورم‌هب که با مرگ اخناتون موافقت کرد بعد از مرگ هم آن فرعون را دوست میداشت و گرچه اسم اخناتون را از تمام معابد و کتیبه‌ها حذف کرد و معبد آتون خدای بی‌شکل و نامرئی آن فرعون را در شهر افق ویران نمود ولی تا روزی که من هورم‌هب را می‌دیدم می‌فهمیدم که او فرعون سابق را دوست دارد.
    من اطلاع دارم که بعد از اینکه کاهنان آمون قدرت پیدا کردند قصد داشتند که جنازه مومیائی شده اخناتون را که در شهر افق دفن شده بود از قبر بیرون بیاورند و بسوزانند و خاکسترش را در نیل بریزند که از بین برود. ولی هورم‌هب بوسیله چند نفر از افراد مورد اعتماد خود قبل از این که کاهنان دسترسی به قبر اخناتون پیدا کنند جنازه او را از قبرش در شهر افق بیرون آورد و در کشتی نهاد و به طبس فرستاد تا اینکه در مقبره مادر اخناتون دفن شود و وقتی کاهنان در شهر افق قبر فرعون سابق را نبش کردند دیدند که جنازه در آن نیست و شهرت دادند که آمون لاشه مومیائی شده فرعون کذاب و ملعون را نابود کرد که اثری از او در جهان مغرب باقی نماند.
    آمی بعد از این که موافقت توت‌انخ‌آمون را برای مسافرت به طبس جلب کرد دستور داد که کشتی‌ها را آماده کنند و دربار براه بیفتد. طوری آمی برای انتقال دربار مصر از افق به طبس شتاب کرد که غذاهائی که در کاخ زرین پخته شده بود صرف نگردید و درباریها بدون اینکه فرصت کنند که غذای آماده را تناول نمایند براه افتادند. برای اینکه در شهر افق گفته شدکه این شهر ملعون است و توقف در آن حتی برای یک لحظه جائز نیست و باید بی‌درنگ شهر را رها کرد و رفت.
    مردم خانه‌های خود را گذاشتند و گریختند و بازیچه‌های توت‌انخ‌آمون در کاخ زرین برای همیشه روی زمین ماند و مراسم تدفین جنازه را تا پایان دنیا نشان خواهد داد.
    بادهائی که از صحرا برمیخاست ماسه‌های نرم و ریز را وارد شهر افق کرد و خانه‌ها و باغ‌ها را مستور از ماسه نمود. و تابش خورشید و باران خانه‌ها را ویران و طغیان‌های نیل در فصل پائیز کمک به ویرانی شهر کرد. و برکه‌ها و مجاری آبیاری خشک شد و درخت‌هائی که اخناتون با زحمت و عشق کاشته بود از بین رفت و سقف خانه‌ها فرود آمد و در منازل و باغها بجای انسان شغال‌ها موضع گرفتند.

  4. #104
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بدین ترتیب شهر افق آتون با همان سرعت که بوجود آمده بود از بین رفت و بعد از اینکه صحرا با خاک و ماسه خود بر شهر غلبه نمود و همه چیز را زیر خاک مدفون کرد کسی در صدد بر نیامد برای بیرون آوردن اشیاء گرانبها که زیر زمین بود به آن شهر برود. زیرا سرزمینی که شهر افق در آن بوجود آمد زمینی بود ملعون و آمون طوری آن زمین را لعن کرد که هیچ کس جرئت نداشت که قدم بآنجا بگذارد و اشیاء قیمتی را از زیر خاک بیرون بیاورد.
    تو گوئی که شهر افق آتون یک رویا یا سراب بود که یک مرتبه از بین رفت و اثری از آن بجا نماند.
    هورم‌هب در پیشاپیش سفاین سلطنتی حرکت میکرد که طرفین شط نیل را امن و آرام کند و وقتی وارد طبس شد به فاصله دو روز در آن شهر دزدی و آدم‌کشی و هرج و مرج از بین رفت.
    هورم‌هب دزدها و آدم‌کش‌ها را به قتل نرسانید و آنها را سرنگون از دیوارها نیاویخت بلکه همه را دستگیر کرد تا اینکه از آنها در میدان جنگ استفاده کند. زیرا هورم‌هب احتیاج به سرباز برای جلوگیری از سربازان هاتی داشت.
    وقتی که فرعون کوچک وارد طبس شد ما دیدیم خیابان قوچ‌ها را با درفش‌های فرعون تزیین کرده‌اند و معبد آمون مقابل آفتاب می‌درخشید.
    فرعون در روز تاجگذاری برای رفتن به معبد آمون سوار تخت‌روان زرین شد و در عقب او ملکه نفرتی‌تی زن فرعون سابق و بعد از او دخترانش حرکت میکردند.
    در آن روز که فرعون رفت تا در معبد آمون تاجگذاری کند و برای آمون قربانی نماید خدای قدیم مصر بطور کل پیروز شد.
    کاهنان آمون بریاست هری‌بور کاهن بزرگ در حالی که همه سرهای تراشیده داشتند و روغن بر سر و صورت زده بودند مقابل مجسمه آمون روغن بر فرق فرعون جدید مالیدند و تاج سفید و سرخ مصر را با علائم زنبق و پاپیروس بر فرق او گذاشتند و این مراسم مقابل چشم مردم انجام گرفت تا اینکه همه ببیند که فرعون تاج خود را از کاهنان آمون دریافت کرده است.
    وقتی تاجگذاری خاتمه یافت فرعون کوچک و جدید برای آمون قربانی کرد و آنگاه آنچه را که آمی توانسته بود از کشور فقیر و ویران مصر بگیرد و به فرعون تقدیم نماید به آمون تقدیم شد.
    ولی هورم‌هب قبل از اینکه فرعون هدایای بزرگ به آمون بدهد با هری‌بور قرار گذاشته بود که آن هدایا را در دسترس وی بگذارد تا اینکه به مصرف جنگ جهت جلوگیری از تهاجم هاتی برساند.
    سکنه شهر طبس از روی کار آمدن آمون خدای قدیم و از ورود فرعون با اینکه طفل بود ابراز مسرت میکردند. زیرا انسان چون از روی فطرت موهوم‌پرست است پیوسته بآینده امیدواری دارد و تصور میکند که آینده بهتر از گذشته خواهد شد. و یکی از علل بدبختی انسان همین است که از آزمایش‌های تلخ گذشته عبرت نمی‌گیرد و می‌اندیشد آینده بهمان دلیل که هنوز نیامده بهتر از گذشته خواهد بود و بهمین جهت مردم طبس به تصور اینکه دوره سلطنت فرعون جدید دوره رفاهیت خواهد شد در خیابان قوچ‌ها در سر راه فرعون ازدحام کردند و گل برایش بر زمین پاشیدند.
    ولی هنوز از محله فقراء و خانه‌های واقع در اسکله نیل دود بر میخاست و آسمان طبس را در یک طرف شهر تیره میکرد و از خانه‌های ویران بوی لاشه‌های متعفن به مشام میرسید و کلاغها و مرغان لاشخور که روی بام معبد آمون نشسته بودند از فرط فربهی نمی‌توانستند پرواز کنند زیرا هر روز از بام تا شام لاشه مقتولین را میخوردند و زنهای فقیر و اطفال بی‌پدر و گرسنه در ویرانه‌های شهر جستجو میکردند که شاید بتوانند قدری از اثاث خانه خود را از زیر آوار بیرون بیاورند. و بچه‌ها طوری از گرسنگی لاغر بنظر می‌رسیدند که من هیچ جنازه خشک شده را هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم آنطور لاغر ندیدم و زنها و اطفال میدانستند که ترحم از طبس رخت بر بسته و مدتی است که دیگر کسی چیزی به دیگری نمی‌دهد و شکمش را سیر نمی‌کند و بهمین جهت از دیگران درخواست نان یا فلز نمی‌نمودند.
    از اسکله نیل دور شدم و بطرف دکه دم‌تمساح روانه گردیدم و از دکه غیر از ویرانه که بر اثر حریق سیاه شده بود چیزی بچشم نمی‌رسید.
    آه از نهادم بر آمد زیرا بیاد روزی افتادم که در آن میکده مقابل چشم من با گرز فرق فرزند کوچک و شیرین بیان من تهوت را که از نسل من یعنی از نسل فرعون و نسل خدایان بود متلاشی کردند و مقابل دیدگان من به مریت حمله نمودند تا آنزن را به اسیری ببرند ولی وی مقاومت نمود و با ضربات نیزه در یک چشم بر همزدن سوراخ سوراخ شد.
    آنوقت در حالیکه شاید هنوز مریت جان داشت میکده را آتش زدند و مریت عزیز من زنده در آتش سوخت.
    ای خدایان مصر آیا ممکن است بمن بگوئید مریت من در آنموقع که میخانه آتش گرفت بدون تحمل شکنجه سوختن مرد؟
    ایکاش من همانطوری که فرعون اخناتون را با تریاک بدون هیچ درد بدنیای دیگر فرستادم مریت و تهوت کوچک خود را هم با تریاک بقتل میرسانیدم ولی من به مناسبت این که تحت تاثیر القائات فرعون اخناتون قرار گرفته بودم در آنوقت هیچ در فکر حفظ حیات مریت عزیز و فرزند کوچکم نبودم و شگفت آنکه طوری عقل از من دور شده بود که نمی‌توانستم بفهمم محال است که ملت مصر یا ملت دیگر بتواند خدائی را بپرستد که شکل نداشته باشد و دیده نشود و نوع بشر فقط یک نوع خدا را میتواند بپرستد و آنهم خدائی است که شکل دارد و انسان میتواند او را ببیند در غیر اینصورت مردم فقط تصور میکنند که خدای بی‌شکل و نامرئی را میپرستند بلکه در واقع خدایان درجه دوم و سوم را که فرعون‌ها یا کاهنان بزرگ هستند پرستش می‌نمایند. (در این جا سینوهه شاید از فرط اندوه گفته‌ای را بر زبان قلم جاری میکند که اولاٌ مغایر با عقیده سابق اوست زیرا سینوهه بطوری که در صفحات قبل خواندیم بخدای نادیده و بی‌شکل ایمان آورد و ثانیاٌ نمی‌فهمد که یگانه دینی که برای نوع بشر ضامن سعادت دنیا و اخری می‌باشد دین توحیدی بر اساس پرستش خدای یگانه و نادیدنی است و آدمی جز با پرستیدن خدای یگانه نامرئی در این دنیا و دنیای دیگر نایل به آرامش روحی و سعادت نخواهد شد – مترجم).
    نوع بشر چون نمیتواند خدای بی‌شکل و نامرئی را بپرستد زیرا هیچ مغز و عقل قادر به فهم خدای بی‌شکل و نامرئی نیست به طیب خاطر خدای مزبور را فراموش می‌نماید و در عوض کسانی را که میگویند ما فرزند خدای نامرئی هستیم یا از طرف او آمده‌ایم یا صدای او را شنیده‌ایم و با وی صحبت می‌نمائیم می‌پرستند زیرا این اشخاص انسان هستند و شکل دارند و مردم میتوانند آنها را ببینند و در آینده نیز این طور خواهد بود و هر دفعه که یک خدای بی‌شکل و نامرئی بوجود بیایند هرگاه بخواهد موفق شود مجبور است که یک انسان را بمردم معرفی کند و از زبان او با مردم حرف بزند تا اینکه مردم آن انسان را بپرستند و بعد از مرگ انسان مزبور کاهنانی را که جانشین وی میشوند مورد پرستش قرار بدهند زیرا نوع بشر قادر نیست جز انسان و حیوان و جماد یعنی چیزهائی که شکل دارند بپرستد.
    اگر فرعون اخناتون برای خدای خود یک شکل می‌ساخت این طور نمی‌شد و آن فتنه‌ها بوجود نمی‌آمد و مریت و تهوت من با آن طرز فجیع به قتل نمی‌رسیدند و خاکستر بدبختی و مسکنت بر سر مردم نمی‌نشست و یک مرتبه دیگر من در جهان تنها نمی‌شدم.
    تصور میکنم که یکی از چیزهای خطرناک جهان افکار اصلاح‌طلبی یک فرعون است زیرا آن افکار اصلاح طلبانه ولو خیر محض باشد عده‌ای کثیر را بدبخت میکند.
    از دور صدای هلهله مردم را که برای فرعون جدید ابراز شادی میکردند می‌شنیدم.
    مردم تصور می‌نمودند که چون فرعون جدید و کوچک از طفولیت در فکر قبر خود می‌باشد و میخواهد آرامگاهی برای خویش بسازد لذا فرعونی است دادگستر و می‌تواند ظلم را از بین ببرد و عدل و رفاهیت را برقرار کند.
    غافل از اینکه خدای فرعون سابق با اینکه خواهان صلح و مساوات و از بین رفتن تفاوت غنی و فقیر بود آن بدبختی‌ها را بر سر مردم آورد و در اين صورت وای بر حال مردم در دوره سلطنت این فرعون زیرا خدای فرعون جدید همان آمون خدای ظلم و خشم و طمع است و تازه روی کار آمده و گرسنه و تشنه میباشد زیرا مدتی است که چیزی نخورده و نیاشامیده و برای سیر کردن او نتیجه دسترنج تمام ملت مصر و برای رفع عطش وی خون همه فرزندان این کشور کفایت نخواهد کرد.
    فرعون سابق پیمانه مرگ را از دست من گرفت و نوشید و مرد و آسوده شد زیرا بعد از مرگ همه چیز فراموش می‌شود ولی من زنده مانده‌ام و نمی‌توانم آنچه را که دیدم و شنیدم و بر خود من گذشت فراموش کنم و ناگزیر زندگی من بعد از این توام با تلخی و حسرت خواهد بود.
    ویرانه میکده دم‌تمساح را گذاشتم و بطرف اسکله طبس مراجعت کردم اسکله طبس که خلوت بنظر می‌رسید و یک تل از زنبیل‌ها و سبدهای خالی و پاره و طنابهای بی‌مصرف نشان میداد که روزی آنجا مرکز فعالیت حمل و نقل شطی بوده است.
    یکمرتبه مردی لاغر اندام از زیر سبدها و زنبیل‌ها خارج شد و بطرف من آمد و چشمهای گود افتاده و بیفروغ خود را بصورت من دوخت و گفت آیا نام تو سینوهه نیست و آیا تو همان پزشک سلطنتی نمی‌باشی که بنام آتون زخم فقراء را معالجه میکردی؟
    من که نمیدانستم منظور او چیست سکوت کردم و منتظر بقیه کلام او بودم و آن مرد گفت آیا تو همان سینوهه نیستی که بوسیله خدمه خود نان بین مردم تقسیم میکردی و آنها از زبان تو می‌گفتند که این نان آتون است... بخورید و از اخناتون سپاسگزار باشید و تو که نان بین مردم تقسیم میکردی امروز بمن نان بده زیرا چند روز است که من زیر این زنبیل‌ها و سبدها بسر میبرم و از گرسنگی توانائی راه رفتن ندارم.
    گفتم تو می‌بینی که من نان ندارم تا بتو بدهم ولی برای چه تو زیر زنبیل‌ها و سبدها بسر میبری؟
    مرد گفت من کلبه‌ای داشتم که کوچک بود و از آن بوی ماهی گندیده به مشام میرسید ولی باز میتوانستم در موقع آفتاب و باران و هنگام شب در آن بخوابم من زنی داشتم که زیبائی نداشت ولی مال من بود من فرزندانی داشتم که از مدتی باین طرف بیشتر گرسنه بسر میبردند ولی باز فرزندان من بودند.
    ولی امروز کلبه ندارم و کلبه‌ام را ویران کردند... امروز زن ندارم و زنم را به قتل رسانیدند و اکنون اولاد ندارم و فرزندان من از بین رفتند و مسئول تمام گناهان خدای تو میباشد. سینوهه خدای تو آتون کلبه و زن و فرزندانم را گرفت و مرا باین روز نشانید و من اینک برای فرار از گرما و سرما باید بزیر زنبیل‌ها و سبدهای کهنه پناه ببرم از روزی که جهان بوجود آمده خدائی بی‌رحم‌تر و شوم‌تر از خدای تو آشکار نشده و من میدام که خواهم مرد ولی خوشوقتم که خدای تو را از بین بردند تا اینکه بعد از این مردم مصر بدبخت نشوند.
    بعد از این حرف آنمرد روی زمین افتاد و گریست و چون من نمی‌توانستم کمکی باو بکنم از وی دور شدم و وارد محله فقراء گردیدم و بجائی رسیدم که خانه مسگر یعنی خانه سابق من بود.
    دیدم خانه مثل سایر منازل طبس ویران شده و سیاهی حریق در آن دیده میشود و درخت‌هائی که نزدیک خانه بود خشک گردیده است. ولی کنار دیوار زیرا آوار چشم من به یک نوع کنام افتاد که کوزه‌ای مقابل آن بود و مثل این که شخصی در آنجا سکونت دارد زیرا رطوبت کوزه نشان میداد که آب دارد.
    من قدمی بطرف کنام مزبور برداشتم و یک مرتبه دیدم که موتی خدمتکار من با موهای پریشان و در حالی که از یک پا می‌لنگد از کنام خارج شد و گفت مبارک باد امروز که ارباب من مراجعت کرده است.
    از دیدن موتی طوری حیرت کردم که تصور کردم که خود او نیست بلکه روح اوست زیرا بمن گفته بودند که او را بقتل رسانیده‌اند.
    از وی پرسیدم موتی آیا تو زنده بودی؟
    موتی چیزی نگفت و بر زمین نشست و با دو دست صورت را پوشانید و من دیدم لاغر شده و در بدن وی اثر زخم شاخ دیده می‌شود.
    معلوم می‌شد که حوصله ندارد برای من حکایت کند که بر وی چه گذشته است و من هم نمی‌خواستم که با توضیح خواستن رنج او را تجدید نمایم.
    از کاپتا سوال کردم و موتی گفت کاپتا بدست غلامان و کارگران به قتل رسید زیرا وقتی دیدند که او به سربازان آمون شراب و آبجو میدهد بخشم در آمدند و او را کشتند.
    ولی من این گفته را باور نکردم زیرا بخاطر داشتم که بعد از اینکه آتون سرنگون گردید و آمون روی کار آمد کاپتا زنده بود و هم او مانع از این شد که وارد آتش میکده دم‌تمساح شوم و لاشه مریت و تهوت را بیرون بیاروم.
    در آنموقع کارگران و غلامان و بطور کلی تمام طرفداران صلیب از بین رفته بودند و کسی از آنها وجود نداشت که کاپتا را به قتل برساند.
    بعد هم که من از طبس رفتم گرچه شهر دستخوش هرج و مرج بود ولی من کاپتا را زرنگ‌تر از آن میدانستم که در یک هرج و مرج با توجه باین که می‌توانست از حمایت آمون استفاده نماید مقتول شود.
    موتی که دید من سکوت کرده‌ام و حرف نمی‌زنم یک مرتبه به خشم در آمد و گفت آیا فهمیدی که لجاجت تو عاقبت چه نیتجه ببار آورد؟
    تو تا آخرین روز میگفتی که آتون فاتح خواهد شد ولی هم او شکست خورد و هم تو و اینک تو مردی فقیر شده‌ای و یقین دارم که گرسنه هستی و اینجا آمده‌ای که یک قطعه نان از من دریافت کنی و چون مکانی برای خوابیدن نداری در این کنام که من زیر خرابه بوجود آورده‌ام خواهی خوابید و فردا صبح وقتی از خواب برخاستی از من آبجو و ماهی شور خواهی خواست و اگر بزودی برای تو آبجو نیاورم با چوب مرا مضروب خواهی کرد. نگاه کن از زندگی تو... از زندگی ما... بر اثر لجاجت تو غیر از این ویرانه باقی نمانده و من در اینجا خواهم مرد بدون اینکه قبر داشته باشم زیرا بضاعت خرید قبر را ندارم و بعد از مرگ من چون فقیر هستم کسی مرا بخانه مرگ نخواهد برد و جسدم را مومیائی نخواهد کرد و در قبر جا نخواهد داد و لاشه مرا برای این که متعفن نشود در رود نیل خواهند انداخت و منهم مثل هزارها نفر دیگر که در این شهر طعمه تمساح‌ها شدند در کام جانوران نیل فرو خواهم رفت.
    وقتی موتی این حرفها را میزد من بگریه در آمدم زیرا بخاطر آوردم که وقتی جوان بودم بر اثر خبط من زن و مردی که من آنها را مادر و پدر خود میدانستم بدون قبر ماندند چون من حتی قبر آنها را فروختم که بتوانم از توجه زنی که ارزش هم صحبتی با مرا نداشت ولی وقتی مرا دید خود را به عنوان زنی محترم در معرض من قرار داد برخوردار شوم.
    اینک هم موتی خدمتکار من قبر ندارد و اگر من امروز بفکر نمی‌افتادم اینجا بیایم و او را ببینم ممکن بود بمیرد و جنازه‌اش را در نیل بیندازند زیرا کسی که نه وسیله دارد که جنازه خود را مومیائی کند و نه دارای قبر است بعد از مرگ جایش در شط نیل میباشد.
    موتی وقتی گریه مرا دید از خشم فرود آمد و گفت سینوهه غصه نخور من هنوز زیر خرابه این خانه مقداری گندم و چند سبو پر از روغن نباتی دارم و هم اکنون قدری از گندم را آرد خواهم کرد و برای تو نان خواهم پخت و بعد یک نان با خود میبرم و در ازای آن یک کوزه آبجو خریداری می‌نمایم و تو را سیر خواهم نمود.
    سپس من و تو باتفاق در همین جا یک کلبه می‌سازیم که تو بتوانی درون آن بنشینی و طبابت کنی و گرچه مردم فقیر شده‌اند و نمی‌توانند که بتو حق‌العلاج زیاد بدهند ولی تو از نظر طبی بین مردم شهرتی نیک داری و بیماران زیاد بتو مراجعه خواهند کرد.
    و اگر بیماران بتو مراجعه نکردند باز من نمیگذارم که تو گرسنه و تشنه بمانی و روزها بخانه کسانی که هنوز توانگر هستند میروم و رخت آنها را می‌شویم و تقاضا می‌کنم که در عوض بمن آبجو بدهند تا برای تو بیاورم و فقط یک خواهش از تو دارم و آن این است که بعد از این خدای دیگر را وارد مصر و طبس نکن زیرا از این همه خدا که در مصر هست ما چه خبر دیدیم که تو میخواهی یک خدای دیگر را وارد مصر نمائی.

  5. #105
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اگر خدایان قادر بودند که کار بشر را اصلاح کنند هزارها خدا که تا امروز آمده‌اند کارها را اصلاح میکردند و همین خدا که تو می‌گفتی نیرومندتر از او خدائی نیست نگاه کن چه بدبختی‌ها بوجود آورد و چگونه یک مشت شاخدار او را سرنگون کردند و آیا دیوانگی نبود که این همه خونها ریخته شود و این همه بدبختی بوجود بیاید و تو ثروت خود را از دست بدهی و ورشکسته بشوی و باز همان خدای سابق فرمانروائی کند.
    آنقدر که من دلم بر مریت و تهوت ميسوزد نسبت بتو ترحم ندارم.
    زیرا تو مرد هستی و مثل تمام مردها کودک یا دیوانه میباشی چون یک مرد بهمین دلیل که مرد است هرگز عاقل نمی‌شود و پیوسته کودک یا دیوانه میباشد.
    ولی مریت زنی عاقل و شکیبا بود و من او را چون دختر خود دوست میداشتم و تهوت هر شب روی دامان من میخوابید.
    و چون من همچنان اشک می‌ریختم موتی موضوع صحبت را تغییر داد و گفت سینوهه گذشت زمان همه چیز را اصلاح میکند و تو این بدبختی‌ها را فراموش خواهی کرد و این طور گونه‌ها و بدن تو لاغر نخواهد بود چون من مثل گذشته بتو غذای خوب خواهم خورانید و تو را فربه خواهم نمود.
    من که بر اثر این سخنان آرام گرفته بودم گفتم موتی من نیامده‌ام که برای تو سبب زحمت شوم بلکه از اینجا خواهم رفت و شاید تا مدتی طولانی مراجعت نکنم من از این جهت این جا آمدم تا خانه‌ای را که در آن براحتی میزیستم ببینم و درختهای سایه گستر مقابل این خانه را مشاهده کنم ولی اکنون خشک شده‌اند.
    من میخواستم صحن خانه‌ای را که تهوت فرزند من در آن بازی میکرد یک مرتبه دیگر از نظر بگذرانم ولی می‌بینم که صحن خانه را آوار پر کرده است.
    تو گفتی که من ورشکست شده‌ام و راست گفتی زیرا ثروت من از دست رفت ولی هنوز آنقدر دارم که بتوانم قدری برای تو فلز بفرستم تا این که بتوانی چیزی جهت خود خریداری نمائی و اگر مایل باشی این جا را مرمت و در آن زیست کنی.
    من از حرف‌های تو که می‌دانم که از روی دل‌سوزی است رنجیده نشدم و آنگهی می‌دانم که زبان تو مثل نیش زنبور لیکن روح تو دارای محبت می‌باشد و اینک از تو خداحافظی میکنم و همین امروز یا فردا برای تو فلز خواهم فرستاد.
    لیکن موتی شروع به گریه کرد و خاک بر سر ریخت و گفت من نمی‌گذارم تو بروی زیر از چشم‌های تو پیداست که گرسنه هستی و باید برای تو غذا طبخ کنم تا تناول نمائی و قوت بگیری.
    من برای اینکه موتی را نرنجانم صبر کردم تا اینکه وی غذا پخت و آنرا مقابل من نهاد و من بصرف غذا پرداختم ولی اشتهاء نداشتم زیرا فکر مریت و تهوت نمی‌گذاشت که من با میل غذا بخورم.
    موتی می‌گفت سینوهه بخور... و قوت بگیر... و طعم غذای مرا بخاطر داشته باش زیرا من پیش‌بینی میکنم باتمام بدبختی‌هائی که بر تو وارد آمد باز خود را گرفتار بدبختی‌هائی دیگر خواهی کرد ولی سعی کن که زودتر مراجعت نمائی و من در انتظار بازگشت تو هستم و اگر موضوع خرید قبر من بسامان برسد دیگر دغدغه‌ای برای آیند ندارم چون قوای جسمی من از بین نرفته و می‌توانم بوسیله رخت‌شوئی و طبخ نان در خانه توانگران (روزی که خوردن نان معمول شد و گندم بدست آمد) معاش خود را اداره نمایم.
    آنروز من تا نزدیک غروب آفتاب در آن کنام نزد موتی بودم و بسیار اندوه داشتم و بخود می‌گفتم همین که فلز به موتی دادم دیگر قدم باین ویرانه نخواهم گذاشت زیرا طوری از مشاهده این ویرانه روحم متاثر می‌شود که خود را تنهاتر و بدبخت تر از همه موقع می‌بینم.
    قدری قبل از غروب آفتاب بکاخ زرین سلطنتی رفتم و از آنجا فلز آوردم و به موتی دادم.
    آنوقت از موتی خداحافظی کردم و گفتم زندگی خود را طوری ترتیب بده که گوئی بعد از این هرگز مرا نخواهی دید ولی اگر فرصتی بدست آمد من نزد تو بر میگردم.
    وقتی از آن ویرانه بر می‌گشتم دیدم که قسمتی از آسمان طبس از مشعل روشن شده و از بعضی از کوچه‌ها صدای موسیقی شینده می‌شود و متوجه گردیدم که چون آنروز تاجگذاری توت‌انخ‌آمون بوده مردم برای او شادی می‌نمایند.

  6. #106
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و ششم - گشایش معبد سخ مت الهه جنگ

    در همان شب که طبس برای تاجگذاری فرعون جدید مشعل افروخت و موسیقی نواخت کاهنان در روشنائی مشعلها در معبد سخ‌مت الهه جنگ که از چهل سال باین طرف بسته بود کار میکردند و علفهای هرزه را می‌کندند و بر تن الهه جنگ جامه‌ای کتان سرخ رنگ می‌پوشانیدند و علائم جنگ و انهدام را بر او نصب میکردند.
    زیرا آمی به هورم‌هب گفته بود ای پسر شاهین (هورم‌هب که در کودکی و جوانی پیوسته با یک قوش حرکت میکرد و آنرا مقابل خود بپرواز در می‌آورد می‌گفت که پسر شاهین است) نفیرها را بصدا درآور و جنگ را شروع کن تا اینکه ملت مصر بر اثر ابتلای به جنگ تمام بدبختی‌های خود از جمله فرعون کذاب را فراموش کند.
    جنگ را شروع کن تا اینکه مردم مجال نداشته باشند به چیزهای دیگر فکر کنند و از گرسنگی بنالند و خود را در جنگ قرین مباهات بنما تا اینکه شاهزاده خانم باکتامون از روی رغبت و مسرت بسوی تو بیاید و موافقت کند که با تو ازدواج نماید.
    این بود که هورم‌هب هم با موافقت آمی و کاهنان آمون دستور داد که معبد الهه جنگ را بگشایند تا اینکه وی روز بعد بتواند به معبد مزبور برود و از سخ‌مت الهه جنگ که سرش چون شیر و بدنش مانند زن است کمک بخواهد.
    در حالی که فرعون جدید باتفاق زوجه‌اش مشغول بازی تدفین اموات با عروسکها بود در معبدهای طبس نام اخناتون را از بین میبردند و نام توت‌انخ‌آمون را نقش می‌کردند و آمی بنام فرعون کشور را اداره میکرد و مالیات میگرفت و اراضی سلطنتی را بهر کس که میل داشت می‌بخشید و کاهنان آمون از فرط غرور ناشی از پیروزی در پوست نمی‌گنجیدند زیرا یکمرتبه تمام ثروت گذشته را که از دست داده بودند بچنگ آوردند. هورم‌هب هم میخواست که در کسب موفقیت از دیگران عقب نماند و نام او نیزه شهره شود و مردم بدانند که فرزند شاهین بعد از این یکی از ارکان اصلی مصر است و باید او را بحساب آورد.
    این بود که روز بعد نفیر سربازان هورم‌هب در خیابانها و میدانهای مصر طنین انداخت و جارچیان به مردم اطلاع دادند که امروز دروازه مسین معبد سخ‌مت گشوده میشود و هورم‌هب با عده‌ای از سربازان خود به معبد مزبور خواهد رفت و برای سخ‌مت قربانی خواهد کرد.
    در آنروز هورم‌هب بمن گفت که برای تماشا به معبد بیایم و بعد متوجه شدم که می‌خواست قدرت خود را بمن نشان بدهد.
    این را باید بگویم با اینکه آنروز هورم‌هب میدانست که در نظر ملت مصر خیلی جلوه خواهد نمود تجمل بکار نبرد و اسب‌های ارابه جنگی خود را با پرهای مواج شترمرغ مزین نکرد و اشعه چرخ‌های ارابه را با روپوش زرین نپوشانید و فقط دو داس بزرگ و برنده مثل داس‌هائی که در میدان جنگ مقابل ارابه‌ها نصب می‌نمایند به ارابه بست. در عقب ارابه او سربازان نیزه‌دار حرکت میکردند و قدم‌های نظامی آنها روی سنگ فرش مقابل معبد انعکاس بوجود می‌آورد.
    بعد از نیزه‌داران سربازان سیاهپوست می‌آمدند و برای اینکه قدمهای نظامی خود را یک نواخت کنند روی طبل‌هائی که پوست انسان را بر آن کشیده بودند می‌نواختند.
    مردم با وحشت و حسرت سربازان هورم‌هب را که از فرط سیری صورتشان میدرخشید می‌نگریستند و میدانستند که غذای آنها به مصرف سربازان می‌رسد. وقتی ارابه هورم‌هب مقبل معبد توقف کرد و وی قدم بر زمین گذاشت و قامت بلند و شانه‌های پهن او بنظر مردم رسید بطور مبهم حس کردند که بدبختی‌های آنها رفع نشده بلکه تازه اول تحمل بدبختی‌های جدید است.
    هورم‌هب باتفاق روسای قشون خود قدم به معبد نهاد و کاهنان با دستهای خون‌آلود او را استقبال کردند.
    من که مثل مصریان دیگر (غیر از آنها که خیلی پیر بودند) ندیده بودم که مراسم گشودن معبد الهه جنگ چگونه است از دستهای خون‌آلود کاهنان حیرت کردم.
    بعد دیدم که کاهنان هورم‌هب را بطرف مجسمه سخ‌مت بردند، سخ‌مت الهه‌ای بود که سری چون شیر و سینه و پستانهائی مانند انسان داشت و در آن روز لباس ارغوانی او را با خون مرطوب کردند.
    آنجا که مجسمه سخ‌مت بنظر می‌رسید معبد نیمه تاریک بود و انگار که سخ‌مت هورم‌هب را با چشم‌های فراخ می‌نگرد.
    کاهنان مقابل مجسمه سه قلب بدست هورم‌هب دادند و باو گفتند که آنها را روی محراب فشار بدهد من بدواٌ تصور کردم که قلب‌های مزبور قلب گوسفند یا گوساله است ولی وقتی دقت کردم مشاهده نمودم که قلب انسان میباشد.
    هنگامی که هورم‌هب قلب‌های خون‌آلود انسان را با دو دست گرفته آنرا روی محراب فشار میداد و از درون قلب‌ها خون بیرون میریخت کاهنان اطراف مجسمه و هورم‌هب می‌رقصیدند و کاردهائی که در دست داشتند بر جلوی فرق سر می‌زدند و از سرشان خون روی صورت و لباس سفید روحانی میریخت و منظره‌ای وحشت‌آور مانند منظره روزهای جنگ خانگی و قتل عام طبس بوجود می‌آورد.
    کاهنان هنگام رقص دسته جمعی ذکری باین مضمون می‌خوانند: ای هورم‌هب پسر شاهین از جنگ فاتح مراجعت کن تا سخ‌مت از پایگاه خود فرود بیاید و عریان تو را در آغوش بگیرد.
    هورم‌هب بعد از اینکه قلبهای گرم انسانرا که خون از آنها بیرون میریخت روی محراب فشرد از مجسمه و محراب دور شد و کاهنان رقص‌کنان در حالی که صورت و لباس سفیدشان از خون ارغوانی شده بود او را بدرقه کردند و هورم‌هب از معبد خارج گردید و مقابل ارابه خود رسید و سوار شد و آنوقت رو بطرف ملت کرد و دستهای خود را به مردم نشان داد و با صدای بلند گفت: ای ملت مصر گوش بده و سخن مرا بشنو من هورم‌هب فرزند شاهین هستم که پیروزی مصر را در دست دارم و به تمام کسانی که با من در جنگ مقدس شرکت کنند وعده میدهم که افتخار جاوید نصیب آنها خواهد شد.
    در این موقع ارابه‌های جنگی هاتی در صحرای سینا مشغول حرکت است و جلوداران آنها در مصر سفلی مشغول قتل و غارت هستند و مصر هرگز دچار این خطر نشده و در قبال این خطر که امروز مصر را تهدید می‌کند تهاجم قبایل هیک‌سوس در قدیم بر مصر بدون اهمیت بود.
    قشون هاتی به مصر رسیده و شما نمی‌دانید که آنها چقدر بیرحم هستند و چگونه ریشه ملت مصر را خشک خواهند کرد قشون هاتی بهر شهر که برسد آن را ویران خواهد نمود و سربازان خصم تمام زنها و دخترها را به اسارت خواهند گرفت و به کنیزی خواهند برد و تمام مردهای جا افتاده را کور خواهند کرد تا اینکه بتوانند آنها را بآسیاب و گردونه‌های روغن‌گیری خود ببندند و تمام پسرهای جوان را اسیر می‌کنند تا اینکه در بازار برده فروشان بفروشند.
    جائی که ارابه‌های جنگی هاتی از آنجا بگذرد تا یک سال جهانی دیگر (یعنی 27 هزار سال – مترجم) از آن زمین گیاه نخواهد روئید و بهمین جهت من اعلام میکنم که باید جنگ مقدس را مقابل این خصم آغاز نمود.
    این جهاد مقدس جنگی است که ما برای حفظ زنها و پسرها و دخترها و مردان عاقل و حفظ خدایان خود شروع میکنیم و من بشما اطمینان میدهم که اگر داوطلبانه وارد این جنگ شوید نه فقط سربازان هاتی را عقب خواهیم راند بلکه سوریه را پس خواهیم گرفت و مثل گذشته هر مصری از الحاق سوریه به مصر استفاده خواهد کرد و انبار خانگی هر مصری مثل قدیم پر از گندم و پیمانه او پر از آبجو خواهد بود.
    ای ملت مصر یک دوره طولانی جبن و ضعف اثر نامیمون خود را بخشید و دشمنان مصر گستاخ شدند و نه فقط سوریه را از ما گرفتند بلکه اکنون عزم دارند که سرزمین سیاه خدایان مصر را هم از ما بگیرند و کشور آمون و خدایان دیگر را ویران کنند و بجای آب در شط نیل خون جاری نمایند.
    میزان می‌گوید وقت برخاستن و براه افتادن و خون ریختن است هر کس داوطلب شود و با من براه بیفتد یک انبان پر از گندم دریافت خواهد کرد و در آینده سهیم غنائم جنگی خواهد بود.
    و اگر مردانی نخواهند که در جنگ شرکت کنند من باجبار آنها را برای بارکشی خواهم برد و آنها خواه‌نخواه در جنگ شرکت خواهند کرد بدون اینکه یک انبان پر از گندم دریافت نمایند و در آینده سهیم غنائم جنگی باشند و در تمام مدت جنگ علاوه بر بارکشی باید شوخی‌ها و طعنه‌های سربازان ما را تحمل نمایند.
    این است که امیدوارم هر مرد مصری که میتواند نیزه یا شمشیری را بحرکت در آورد براه بیفتد و با من بمیدان جنگ بیاید اینک ما بر اثر سستی و اهمال و لجاجت کسانی که تا امروز در مصر قدرت داشتند هیچ نداریم و قحطی مانند تمساح گرسنه ما را تعقیب می‌نماید ولی پیروزی سبب خواهد شد که گندم و آبجو و فلز فراوان شود.
    هر کس در این جنگ کشته شود مستقیم وارد دنیای مغرب خواهد شد و خدایان مصر او را تا ابد مورد حمایت قرار خواهند داد و هر کس زنده بماند شریک منافع پیروزی خواهد گردید اما برای تحصیل موفقیت باید خیلی فداکاری کرد.
    هورم‌هب پسر شاهین میگوید ای زنهای مصر برای کمان‌ها زه بتابید و اگر الیاف گیاهی و روده حیوانات را ندارید با گیسوان خود زه برای کمان‌ها بوجود آورید و شوهر و فرزندان خود را به میدان جنگ بفرستيد و ای مردان مصر هر نوع فلز را مبدل به سر نیزه کنید و با من بیائید تا من شما را در جنگی شریک کنم که هنوز دنیا نظیر آن را ندیده است.
    هورم‌هب میگوید در این جنگ فراعنه بزرگ و تمام خدایان و بخصوص آمون پشتیبان ما هستند و ما طوری سربازان هاتی را خواهیم زد که جرئت نخواهند کرد هنگام فرار رو بر گردانند.
    و ما آنها را تعقیب خواهیم نمود و اراضی سینا و سوریه را از خون آنها رنگین خواهیم کرد تا بوسیله خون ننگ مصر را بشوئیم و از بین ببریم... ای ملت مصر گوش کن... کلام هورم‌هب پسر شاهین و فاتح آینده جنگ تمام شد.
    وقتی سخن هورم‌هب باتمام رسید دستهای خون آلود خود را فرود آورد و آنوقت نفیرها بصدا در آمد و سربازان با نیزه بر پشت سپرها کوبیدند و پاها را محکم بر زمین زدند و مردم از فرط هیجان غریو برآوردند و هورم‌هب تبسم‌کنان براننده ارابه جنگی خود گفت براه بیفتد و سربازانش از وسط جمعیت برای عبور او راه گشودند ولی مردم همچنان فریاد میزدند و من آنروز فهمیدم که بزرگترین شادی دسته جمعی یک ملت در این است که بحال اجتماع فریاد بزند بدون اینکه علاقه داشته باشد بفهمد برای چه فریاد میزند و در حین فریاد چه میگوید زیرا وقتی مردم باتفاق دیگران فریاد میزنند خود را قوی می‌بینند و تصور می‌نمایند که برای یک منظور مشروع و مقدس مشغول فریاد زدن هستند.
    هورم‌هب بعد بطرف نیل رفت که سوار کشتی خود شود و بطرف مصر سفلی براه بیفتد برای اینکه میدانست حضورش در آنجا ضرورت فوری دارد زیرا قوای هاتی به تانیس رسیده بودند.
    من که میدانستم هورم‌هب بعد از سوار شدن بکشتی براه خواهد افتاد نزد او رفتم و گفتم فرعون اخناتون که من سرشکاف او بودم مرد و لذا دیگر احتیاج به سرشکاف ندارد و من آزاد شده‌ام و می‌توانم هر جا که میل دارم بروم.

  7. #107
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از طرفی علاقه ندارم که در طبس بمانم زیرا پس از این هیچ چیز مرا در طبس شادمان نمیکند و لذا قصد دارم که با تو براه بیفتم و در جنگ شرکت کنم و ببینم بعد از جنگ که تو سالها طرفدار آن بودی ملت مصر از پیروزی تو چه استفاده خواهد کرد.
    هورم‌هب گفت من داوطلب شدن تو را برای شرکت در جنگ بفال نیک می‌گیرم چون انتظار نداشتم که تو از راحتی خود صرفنظر کنی و گرچه از میدان جنگ برای عقب راندن سربازان کاری از تو ساخته نیست زیرا نمیتوانی شمشیر و نیزه را بحرکت در آوری ولی یک پزشک زبردست هستی و من میتوانم از طب تو استفاده کنم و تصور می‌نمایم که معلومات طبی تو مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
    ولی بدان که هاتی‌ها سربازانی بیرحم هستند و در میدان جنگ ممکن است تو را بقتل برسانند.
    گفتم هورم‌هب من کشور آنها را دیده‌ام و بیرحمی آنانرا در مملکت خودشان دیدم ولی از سربازان هاتی نمی‌ترسم چون وقتی انسان در زندگی امیدوار به تحصیل شادمانی نبود ترس هم ندارد.
    هورم‌هب گفت سربازان من حق داشتند که در جنگ خبیری تو را ابن‌الحمار خواندند زیرا مانند دراز گوش ترس نداری. آنگاه ملاحان پاروهای بلند را بحرکت در آوردند و کشتی براه افتاد و کسانی که در ساحل جمع شده بودند هلهله کردند.
    هورم‌هب نظری بآنها انداخت و نفسی عمیق کشید و گفت آنچه من خطاب به مردم گفتم خیلی در آنها اثر کرد... بعد بطرف اطاق خود روان گردید و گفت قصد دارم که دستهای خون آلود خود را بشویم.
    بعد از اینکه دستهای خود را در اطاق شست بوئید و گفت از دستهای من بوی خون استشمام می‌شود و من قبل از اینکه به معبد سخ‌مت بروم نمی‌دانستم که کاهنان این معبد امروز چند انسان را در آنجا قربانی خواهند کرد و حق هم با آنها بود زیرا دروازه معبد آنها از چهل سال باین طرف گشوده نشده و آرزو داشتند که بعد از گشایش معبد یک قربانی جالب توجه برای الهه جنگ بکنند و بهمین جهت قبل از گشودن عبادتگاه از من درخواست کردند که چند نفر از اسیران هاتی و سوریه را بآنها تسلیم کنم.
    وقتی شنیدم که کاهنان در آنروز چند انسانرا برای سخ‌مت قربانی کرده‌اند زانوی من لرزید. گرچه من در معبد قلب‌های انسانرا دیدم که به هورم‌هب دادند تا اینکه روی محراب بفشارد و خون آنها را بیرون بیاورد ولی بخود امیدواری میدادم که قلب‌های انسان بطرزی که بر من معلوم نیست بدست کاهنان رسیده است.
    ولی گفته هورم‌هب تردید مرا رفع کرد و دانستم که کاهنان سخ‌مت اسیران هاتی و سوریه را در پرستشگاه بقتل رسانیده قلوب آنها را به هورم‌هب داده‌اند تا اینکه خون آنها را نثار الهه جنگ کند.
    هورم‌هب گفت وقتی کاهنان بمن گفتند که چند اسیر در دسترس آنها بگذارم نمی‌دانستم که منظورشان چیست ولی وقتی مقابل محراب قلوب آنها را دیدم متعجب شدم.
    معهذا اگر سخ‌مت از این قربانی راضی باشد و بما کمک کند من این واقعه را بدون اهمیت میدانم چون اکنون موقعی است که ما احتیاج به کمک همه خدایان چه ذکور و چه اناث داریم. این را هم بدان که در نظر من یک نیزه و یک شمشیر برنده که بوسیله دست یک سرباز دلیر به حرکت در آید بیش از برکات تمام خدایان ذکور و اناث ارزش دارد. ولی دست کم فایده این قربانی این است که کاهنان راضی شده‌اند و ما را آسوده خواهند گذاشت و وقتی من وارد میدان جنگ میشوم خیالم از حیث عقب جبهه آسوده است و میدانم که کاهنان معبد شروع به تحریک و تقتین نخواهند کرد.
    بعد من به هورم‌هب گفتم نطقی که او در اورشلیم خطاب به سربازان خود ایراد کرد به عقیده من بهتر از نطقی بود که امروز خطاب به ملت مصر ایراد نمود.
    هورم‌هب گفت نطقی که در میدان جنگ برای سربازان ایراد می‌شود غیر از نطقی است که باید برای ملت ایراد کنند زیرا سرباز را نمیتوان بوسیله جمله‌پردازی و بکار بردن عبارات برجسته و میان خالی و پوک فریب داد. در صورتی که ملت احمق است و خاصیت فطری هر ملت حماقت میباشد و بجملات و کلمات برجسته که هزارها از آن بقدر یک پرکاه ارزش ندارد اهمیت میدهد و تصور میکند که با آن کلمات میتوان دنیا را دیگرگون کرد. برای اینکه بدانی که یک ملت چقدر احمق است شاهدی برای تو می‌آورم و دلیل من همین نطق است که امروز ایراد کردم. این نطق شبیه به نطقی است که از آغاز جهان تا امروز تمام سرداران جنگی و خطباء در آغاز یک جنگ ایراد کرده‌اند و هیچ چیز تازه در آن نبود ولی بتو اطمینان می‌دهم که نطق مرا روی سنگ خواهند نوشت و برای نسلهای آینده باقی خواهند گذاشت چون ملت مصر تصور می‌نمایند که من چیزهائی گفته‌ام که هرگز گفته نشده است.
    من در نطق خود گفتم که این جنگ یک جهاد مقدس برای عقب راندن مهاجمین است و از آغاز جهان تا امروز هر کس که خواسته مبادرت به جنگ کند همین حرف را زده است و هیچ جنگی در دنیا شروع نشده که جنبه تقدس نداشته باشد.
    من گفتم که هدف ما باید این باشد که مهاجمین را برانیم و نگذاریم اراضی سیاه بدست آنها بیفتد و برای این که ملت را بترسانم خطر هاتی را بزرگتر از آن چه هست جلوه دادم.
    من نمی‌گویم که قصد عقب راندن هاتی را ندارم و آن چه گفتم راست بود. ولی عقب راندن هاتی هدف نهائی من نیست بلکه وسیله ایست برای رسیدن به مقصود.
    مقصود من این است که تحصیل پیروزی و افتخار کنم تا بتوانم فرمانروائی خود را بر کرسی بنشانم و شاهزاده خانم باکتامون را در آغوش بگیرم.
    هدف اصلی من این است که بوسیله کشته شدن هزارها سرباز هاتی و مصری دارای افتخار و عظمت شوم و ملت مرا بچشم یکی از خدایان بنگرد و هیچ شاهزاده خانمی از همسری با من اکراه نداشته باشد بلکه برعکس مباهات نماید که من برادر او میشوم.
    من گفتم این جنگ یک جنگ مقدس و تدافعی برای راندن خصم از مصر است ولی بعد از اینکه هاتی را عقب راندم سوریه را تصرف خواهم کرد و پس از تصرف سوریه هر گاه بتوانم تمام کشورهای جهان را بتصرف در خواهم آورد و حتی در آنموقع نام آن جنگ‌ها را جنگ مقدس میگذارم و ملت هم بمناسبت حماقت فطری باور میکند.
    بکمک خدایان در جنگ عقیده ندارم زیرا خدایان نمی‌توانند خود را حفظ کنند تا چه رسد باین که در پیکار بما کمک نمایند. ولی امروز در نطق خود مقابل ملت برای تحصیل پیروزی در جنگ از خدایان کمک خواستم زیرا میدانم که ملت چون ساده‌لوح است از شنیدن این حرف خشنود میشود و تصور می‌نماید که خدایان بما کمک خواهند کرد و کمک آنها اثری در جنگ خواهد داشت و بویژه از من راضی و خشنود میگردد زیرا تصور می‌نماید که من هم بقدر او ساده و احمق هستم که به مساعدت خدایان امیدوار باشم.
    من امروز در نطق خود راجع به مشکلات آینده که در این جنگ در انتظار سربازان است چیزی نگفتم زیرا مشکلات جنگ مانند طلوع و غروب خورشید در موقع خود بطور حتم خواهد آمد و لزومی ندارد که قبل از وقت مردم را که باید سرباز شوند بترسانم.
    امروز من عده‌ای از آشنایان را وسط جمعیت قرار دادم تا وقتی نطق من تمام می‌شود فریاد شادی برآورند و برای من هلهله کنند. این هم کاری است که تمام کسانی که برای مردم در گذشته نطق کرده‌اند بانجام میرسانیدند زیرا سادگی ملت بقدری است که شعور ندارد بفهمد آیا آنچه شنیده قابل تحسین هست یا نه؟ و باید کسانی باشند که فریاد شادی برآورند تا اینکه دیگران بدون ادراک خوبی و بدی از آن تقلید نمایند و آنوقت تو سینوهه که یکی از مستمعین هستی تصور میکنی تمام آنهائی که نطق مرا شنیده‌اند طرفدار و فداکار من می‌باشند.
    گفتم هورم‌هب تو که میگوئی بقدرت خدایان عقیده نداری... تو که میگوئی عنوان جنگ مقدس عنوانی است که پیوسته بکار برده‌اند و تازگی ندارد... تو که میگوئی یک ملت احمق و بی‌شعور است... آیا در جهان چیزی وجود دارد که تو به آن عقیده داشته باشی؟
    هورم‌هب خندید و گفت تو مردی ساده هستی وگرنه این سئوال را از من نمی‌کردی زیرا خود میدانستی که من به چه عقیده دارم.
    سینوهه این حقیقت را که از آغاز جهان وجود داشته و تا پایان جهان وجود خواهد داشت بدان که یک فرعون... یا یک هورم‌هب... یا یک آمی... یا یک هری‌بور و بطور کلی هر کس که دارای قدرت و افتخار و ثروت می‌باشد فقط بیک چیز عقیده دارد و آنهم اعتقاد به قدرت و افتخار و ثروت است.
    یک فرعون یا آمی که دارای مقام و ثروت است اگر بتو بگوید که بخدایان عقیده دارد بدان که دروغ میگوید و اگر بگوید که به ملت معتقد است بدان که قصد دارد تو را فریب بدهد و اگر بگوید که به کشور و خاک سیاه معتقد میباشد بدان که منظور او این است که از سادگی و بلاهت تو به منظور ازدیاد قدرت ثروت خود استفاده نماید.
    یک فرعون یا یک هورم‌هب نمی‌تواند جز بقدرت و افتخار و ثروت خود به چیزی عقیده داشته باشد. آمی و هری‌بور نیز چنین هستند و هر چه بگویند و بکنند برای حفظ قدرت و افتخار و ثروت یا ازدیاد آنها می‌باشد.
    ولی یک فرعون یا آمی مجبورند که برای حفظ قدرت و ثروت خود اینطور جلوه دهند که به خدایان عقیده دارند و به ملت مصر معتقد هستند و خاک سیاه در نظر آنها مقدس‌ترین کشورهاست آنها مجبورند که این طور جلوه دهند که تمام سال برای ملت و کشور رنج می‌برند و هرگز نمی‌خوابند و در اکل و نان و شربت و آبجو صرفه‌جوئی می‌نمایند که مبادا یکی از افراد ملت گرسنه بماند.
    شاید در آغاز جوانی که هنوز لذت قدرت و ثروت آنطور که باید در نظر صاحبان قدرت و ثروت آشکار نشده کسانی در بین آنها یافت شوند که غیر از خودشان به چیز دیگر عقیده داشته باشند.
    ولی همینکه قدری از عمر آنها گذشت و دانستند که قدرت و ثروت چه لذائذ بوجود می‌آورد و چگونه غرور و شهوات انسان را تسکین می‌دهد از همه چیز جز خودشان سلب عقیده خواهند کرد.
    من وقتی جوان بودم بدو چیز دیگر غیر از خویش عقیده داشتم یکی به شاهین خود و دیگری بدوستی ولی امروز که قدری از عمر من گذشته به هیچ چیز غیر از خودم عقیده ندارم و میدانم که هر چه میکنم باید به قصد ازدیاد افتخار یا ثروت من باشد.
    هر نوع دوستی در نظر من وسیله‌ایست برای تقویت قدرت و ازدیاد ثروت و حتی زن را هم نمی‌توانم دوست داشته باشم و باکتامون را برای تفریح و ازدیاد افتخار و قدرت خود می‌خواهم.
    سینوهه این سخن که بتو میگویم سخنی است که هر فرعون و هرکس که قدرت و ثروتی دارد اگر نخواهد دروغ بگوید بتو خواهد گفت سخن من این است که من خود را مرکز همه چیز میدانم و عقیده دارم که کشور و ملت مصر خود من هستم و از این جهت خواهان عظمت مصر می‌باشم که خود را بزرگ کنم چون راه دیگر برای بزرگ کردن خود ندارم زیرا باید ملتی وجود داشته باشد که سلطه من بر او بنظر دیگران برسد و من بتوانم گندم و روغن نباتی و فلز او را بگیرم و با آنچه از ملت میگیرم یک عده مزدور را اجیر نمایم که پیوسته مزایا و خصائل مرا با صدای بلند تحسین کنند تا اینکه ملت بداند که فقط من دارای این مزایا هستم.
    این حرفها در من اثر نکرد و شاید از این جهت تاثیر ننمود که من در جوانی هورم‌هب را دیده بودم و بعد پدر و مادر او را هم مشاهده کردم و متوجه شدم با اینکه هورم‌هب آنها را جزء نجبا کرده از پدر و مادرش بوی سرگین چهارپایان بمشام میرسید.
    این حرفها را از دهان مردی چون هورم‌هب بدون تناسب میدانستم و فکر کردم که اگر یک فرعون یا یک نجیب‌زاده واقعی این حرفها را بزند باو می‌آید ولی از دهان آن مرد مانند ژاژخائی جلوه می‌کند.

  8. #108
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هفتم - جنگ مقدس یا جنگ مصر و هاتی

    وقتی که به ممفیس رسیدیم هورم‌هب از اشراف و توانگران درخواست کرد که در مجلسی حضور بهم برسانند.
    وقتی آنها آمدند هورم‌هب به آنان گفت شما همه غنی هستید و من مردی فقیر میباشم و روزی که بدنیا آمدم مانند چهارپایان در شکاف وسط انگشتان من سرگین بود آمون بمن برکت داد و مرا بزرگ کرد و اینک فرعون بمن دستور داده که جلوی خصم بیرحم و خون ریز را که بطرف مصر میاید بگیرم.
    وقتی که من وارد این جا شدم با مسرت شنیدم که شما بزارعین و غلامان خود گفته‌اید چون جنگ شروع شده باید فداکاری و صرفه‌جوئی کرد و از جیره زارعین و غلامان خود کاستید و بر قیمت محصولات خود در این شهر افزودید و آنچه گفتید و کردید بمن نشان میدهد که خود شما هم حاضر هستید که فداکاری کنید و من از فداکاری شما خوشوقت می‌باشم. و شما می‌دانید که جنگ مستلزم مصارفی است که مهمتر از همه اسلحه و جیره سربازان می‌باشد. و وقتی که من این جا آمدم میزان مالیات شما را از مامورین مالیه این جا پرسیدم و بعلاوه در خصوص ثروت شما اطلاعات دیگر کسب کردم و من میدانم که شما در دوره فرعون کذاب مقداری از ثروت خود را پنهان کرده بودید تا مشمول مالیات نشود.
    ولی اینک دوره سلطنت فرعون صادق است و او بنام آمون سلطنت مینماید و شما نباید ثروت خود را پنهان کنید بلکه باید با مسرت دارائی خود را برای جنگ و دفاع از مصر بدهید این است که هر یک از شما باید فوری نیمی از ثروت خود را بمن بدهد خواه آنچه میدهد طلا باشد یا نقره یا گندم یا گاو و گوسفند یا اسب برای بستن به ارابه‌های جنگی.
    وقتی صحبت هورم‌هب خاتمه یافت یک مرتبه صدای شیون از نجباء و اغنیاء برخاست و آنها جامه‌های خود را دریدند و کسانی که موی انبوه داشتن چنگ چنگ موهای سر را کندند و با گریه می‌گفتند ما هیچ چیز نداریم و فرعون کذاب و خدای او ما را فقیر کردند و آنچه داشتیم از ما گرفتند و کسانی که بتو گفته‌اند که ما ثروت خود را پنهان کردیم دروغ میگویند.
    هورم‌هب صبر کرد تا اینکه شیون آنها خاتمه یافت و گفت در دوره سلطنت فرعون کذاب بطوری که من خود شاهد بودم هیچ کس یک حبه گندم و یک حلقه مس و یک کوزه آبجو از شما نگرفت.
    مامورین کذاب فقط زمین‌های آمون را که از طرف کاهنان اداره می‌شد ضبط نمودند و بین زارعین تقسیم کردند و بعضی از شما با این که دارای اراضی وسیع بودید بدست زارعین خود سهمی از آن اراضی برایگان گرفتید ولی بزارعین خویش ندادید بلکه ضبط نمودید. لذا از ثروت هیچ یک از شما در دوره سلطنت فرعون کذاب کاسته نشد و بعضی توانستید بر وسعت اراضی خود بیفزائید بعد هم قحطی پیش آمد و چون شما پیش بینی قحطی را میکردید غلات را احتکار نمودید و توانستید هر پیمانه غله را به بهای گزاف بفروشید. دیگر اینکه من نخواستم که نیمی از ثروت شما را برایگان بگیرم بلکه منظور این است که شما نیمی از دارائی ظاهری خود را که بطور حتم کمتر از دارائی حقیقی شماست بوام بمن بدهید که من به مصرف جنگ برسانم و بعد از خاتمه جنگ وام را خواهم پرداخت.
    ثروتمندان قدری یکدیگر را نگریستند و سپس گفتند که اگر ما وام بتو بدهیم چه وثیقه‌ای بما خواهی داد؟ هورم‌هب گفت وثیقه من برای دریافت وام از شما پیروزی است و تصور میکنم که این وثیقه در نظر شما معتبر است. زیرا اگر من فاتح نشوم سربازان هاتی این جا خواهند آمد و نه فقط نصف دارائی بلکه تمام ثروت شما را ضبط خواهند کرد.
    من میدانم که شما چون مردانی باهوش و اهل حساب هستید از من ربح نیز خواهید خواست و من حاضرم که بشما ربح بدهم ولی با هریک از شما جداگانه راجع به ربح مذاکره خواهم کرد. توانگران یک مرتبه دیگر صدا به شیون بلند کردند و گفتند ما میدانیم که تو برای این میگوئی که با هر یک از ما جداگانه راجع بربح صحبت خواهی کرد که قصد نداری بما ربح بدهی حتی ما امیدوار نیستیم که اصل وام را از تو دریافت کنیم تا چه رسد بربح آن.
    آنگاه در حالی که پیشانی‌ها را بر زمین زدند گفتند: حال که ما باید فقیر شویم و همه چیز خود را از دست بدهیم همان بهتر که خویش را تسلیم سربازان هاتی نمائیم.
    هورم‌هب گفت بسیار خوب... من حاضرم که مطابق میل شما رفتار کنم. و چون قصد دارید که خود را تسلیم سربازان هاتی کنید من اکنون به سربازان خود میگویم که بیایند و دستها و پاهای شما را ببندند و در کشتیها بیندازند و ببرند و همه را به سربازان هاتی تسلیم نمایند.
    ولی چون تسلیم شما به قشون هاتی فرقی با مرگ شما ندارد و سربازان هاتی فوری شما را کور خواهند کرد تا اینکه به آسیابهای و گردونه‌های روغن‌کشی خود ببندند لذا همین که شما رفتید من تمام دارائی شما را ضبط خواهم کرد.
    توانگران وقتی این حرف را شنیدند ضجه برآوردند و خود را بر زمین انداختند و حاضر شدند که هر یک مقداری زر و سیم به هورم‌هب بدهند.
    ولی هورم‌هب آنها را تسلی داد و گفت: من از این جهت شما را احضار کردم که میدانم در این شهر ثروتمندتر از شما نیست و اطلاع دارم که شما مردانی باهوش هستید که توانسته‌اید بوسیله سرمایه و بضاعت خود بضرر مردم توانگر شوید. و در آینده هم توانگر خواهید شد زیرا مردم دنیا بر دو نوع هستند.
    دسته‌ای از اول تا آخر عمر فقیر میمانند زیرا نتوانسته‌اند و نمی‌توانند راه ثروتمند شدن را بضرر مردم و بوسیله مکیدن خون آنها کشف کنند. و دسته دیگر آنهائی میباشند که راه تحصیل ثروت بضرر مردم و بوسیله مکیدن خون آنها را آموخته‌اند و این دسته اگر در مدت عمر بیست مرتبه دارائی خود را از دست بدهند باز ثروتمند خواهند شد چون میدانند که چگونه باید بضرر مردم توانگر شد. و شما از این دسته هستید و اگر من طوری شما را بفشارم که عصاره بدن شما بیرون بیاید باز ثروتمند خواهید گردید زیرا میدانید که راه تحصیل ثروت بوسیله غارت دسترنج دیگران کدام است. ولی مطمئن باشید که من آنقدر شما را نخواهم فشرد تا اینکه عصاره شما بیرون بیاید. زیرا شما توانگران مانند درخت‌های میوه‌دار من هستید و یک باغبان عاقل هرگز درخت میوه دهنده را از ریشه بیرون نمیاورد بلکه فقط به چیدن میوه آن درخت اکتفا میکند. دیگر اینکه وقتی جنگ شروع شد اغنیاء بخصوص مالکین اراضی زراعی و بازرگانان و صاحبان کشتیها و دامداران بر ثروت خود میافزایند و اگر بشماره ریگهای بیابان مامورین مالیه برای وصول مالیات به آنها نظارت نمایند باز ثروت آنها روز بروز افزایش مییابد و آنها حتی از مامور مالیه هم خراج میگیرند برای اینکه گندم و آبجو و گوشت و چیزهای دیگر خود را به بهای گران‌تر بآنها خواهند فروخت پس شما غصه نخورید که قدری از دارائی خود را بمن وام میدهید زیرا ده‌ها برابر آن را در طول مدتی کوتاه بدست خواهید آورد. اینک بروید و مشغول تهیه مقدمات کار برای استفاده‌های کلان در دوره جنگ باشید و خود را فربه‌تر نمائید زیرا هر دفعه که جنگی شروع می شود گرچه هزارها سرباز به قتل میرسد هزارها خانه ویران میگردد و ساکنین آنها را به غلامی و کنیزی می‌برند ولی مالکین و بازرگانان و دامداران و صاحبان کشتیها و سوداگرانی که چیزی خریداری می‌کنند و میفروشند فربه‌تر خواهند شد.
    دیگر این که چون من بعد از عقب راندن قشون هاتی تصمیم دارم که سوریه را فتح کنم و مثل سابق ضمیمه خاک مصر نمایم و شما از سوریه استفاده زیاد خواهید کرد خوب است که علاوه بر وامی که بابت هزینه قشون بمن میدهید گاهی برای من هدایائی هم بفرستید که به مصرف قشون برسانم.
    حال بروید و اگر میخواهید باز گریه کنید شیون را شروع نمائید و من از شیون شما لذت میبرم زیرا در گوش من چون صدای حلقه‌های طلا می‌باشد زیرا میدانم که شما گرچه گریه می‌کنید ولی طلا و نقره‌ای را که از شما خواسته‌ام تحویل خواهید داد.
    اغنیاء برخاستند و رفتند ولی گریه نکردند بلکه شروع به محاسبه نمودند که بدانند چگونه ده‌ها برابر طلا و نقره‌ای را که به هورم‌هب میدهند از جاهای دیگر بدست بیاورند.
    وقتی اغنیاء رفتند هورم‌هب بمن گفت سینوهه شاید امروز تو فکر کردی که گرفتن خراج از اغنیاء برای مصارف جنگ ظلم است و بهتر این بود که من مصارف جنگ را بوسیله مالیات عادله از تمام ملت مصر چه غنی و چه فقیر میگرفتم تا اینکه تمام طبقات عهده‌دار هزینه جنگ شوند. لیکن من میدانم که گرفتن مالیات از همه طبقات برای مخارج جنگ بعنوان اینکه بر همه طبقه ها فشار وارد بیاید یک پندار موهوم است زیرا هر وقت که در کشوری از مردم مالیات میگیرند هر قدر آن مالیات عادله باشد فشار آن بر طبقات فقیر وارد می‌آید زیرا محال است که اغنیاء و مالکین و بازرگانان و سوداگران دیگر یک حلقه مس بابت مالیات بدهند و ده حلقه از مردم نگیرند. همانطور که در اهرام مصر فشار و سنگینی تمام سنگ‌هائی که در طبقات بالا قرار گرفته روی آخرین طبقه پائین وارد می‌آید در هر ملت هم فشار مالیات و بالاخره هر نوع فشار در مرحله آخر روی پشت فقراه و طبقه بی‌بضاعت وارد میآید و استخوانهای آنانرا می‌شکند.
    این بود که من از گرفتن مالیات جنگ از فقراء صرف نظر کردم تا اینکه بگویند که هورم‌هب کسی است که برای جنگ فقط از اغنیاء مالیات میگیرد و به فقراء کاری ندارد ولی میدانم که باز فقراء هستند که مالیات این جنگ و جنگ‌های دیگر را خواهند داد.
    ولی این موضوع برای من تولید حسن شهرت خواهد کرد و موجب محبوبیت من نزد مصریها خواهد شد.
    توقف هورم‌هب در ممفیس به مناسبت لزوم وصول طلا و نقره از اغنیاء و اجیر کردن سربازان جدید و ساختن ارابه‌های جنگی بیش از آنچه من تصور میکردم طول کشید و در این مدت که در ممفیس بود سربازان هاتی در منطقه دلتای رود نیل قراء و مزارع را ویران می‌کردند و اسبهای خود را در مزارع گندم که هنوز خوشه نبسته بودند می‌چرانیدند.
    فراریانی که از منطقه دلتا به ممفیس می‌آمدند راجع به بیرحمی سربازان هاتی سرگذشتهای لرزه‌آور نقل می‌نمودند. (دلتا یک حرف یونانی شبیه به مثلث است و چون رود نیل در منطقه‌ای که وارد دریا می‌شود به چند شاخه تقسیم می‌گردد و مجموع شاخه‌ها یک مثلث را بوجود می‌آورد لذا آنجا را مورخین یونانی دلتا خواندند و در گذشته رود نیل در منطقه دلتا هفت شاخه داشت ولی اکنون بیش از دو شاخه ندارد – مترجم).
    هورم‌هب از سرگذشت‌هائی که فراریان برای مردم نقل میکردند راضی بود و می‌گفت که این سرگذشتها سبب می‌شود که مردم بیشتر از قشون هاتی بترسند و برای کمک به قشون مصر آماده شوند.
    سینوهه تو حیرت میکنی چرا من اینجا توقف کرده‌ام و برای چه نمی‌روم که جلوی قشون هاتی را بگیرم ولی من نمی‌توانم بدون سربازان کافی و تعلیم یافته و ارابه‌های جنگی بجنگ هاتی بروم. دیگر اینکه چون غزه در تصرف ماست و قوای ما در آنجا مقاومت می‌کند تا اندازه‌ای آسوده خاطر هستم.
    زیرا غزه مانند پیکانی است که در تهی‌گاه هاتی و متفقین او آزیرو فرو رفته و نمی‌گذارد که آنها براحتی مبادرت به مانور جنگی کنند.
    آیا بخاطر داری روزی که تو برای صلح با آزیرو بسوریه می‌رفتی من بتو سفارش کردم که به هیچ قیمت غزه را از دست ندهی. و آن روز من پیش بینی امروز را مینمودم که تکیه گاه غزه در سوریه برای ما چه برای دفاع از مصر و چه برای استرداد سوریه دارای اهمیت حیاتی است.
    تا روزی که غزه در دست ماست هاتی جرئت نمی‌کند که پیاده نظام خود را که شماره سربازان آن چون مور و ملخ است از صحراهای سوریه و سینا عبور بدهد و به مصر برساند برای اینکه میداند که ما دارای نیروی دریائی هستیم و می‌توانیم از راه دریا قوائی مهم را در بندر غزه پیاده کنیم و عقب پیاده نظام هاتی سر در آوریم و تا روزی که پیاده نظام هاتی از صحراهای سوریه و سینا نگذشته و به مصر نرسیده خطری بزرگ مصر را تهدید نمی‌نماید. امروز قوای هاتی فقط متکی به مانور ارابه‌های جنگی خود میباشد. و فرمانده قشون هاتی تصور میکند که با ارابه‌های جنگی در مدتی کم مصر را تصرف خواهد کرد.
    ولی متوجه نیست که مصر با کشورهائی مثل سوریه فرق دارد زیرا سوریه دارای مجاری و کانالهای آبیاری نیست و در مصر در همه جا از مصب رود نیل گرفته تا آبشار اول کانالهای آبیاری وجود دارد و این کانالها مانع از عبور ارابه‌های جنگی هاتی میشوند. (آبشار اول عبارت از اولین آبشار رود نیل (از شمال بطرف جنوب) وقاع در مصر است. و حتی در دوره ساختمان اهرام از وجود آن اطلاع داشتند – مترجم).
    ولی من فقط متکی بکانالهای آبیاری نیستم زیرا میدانم که وقتی جلوی یک قشون مهاجم گرفته نشود ولو در سر راه آن شط آتش باشد آن قشون خواهد گذشت منتها میل دارم که با قوای کافی بجنگ هاتی بروم و امروز هم دست روی دست نگذاشته‌ام و پارتیزانهای من پیوسته در صحرای سینا مشغول اذیت کردن قوای هاتی هستند و روزی نیست که عده‌ای از سربازان آنها را به قتل نرسانند.
    هر قدر قوای هاتی در مصر سفلی آبادیها را ویران نمایند و مزارع را از بین ببرند و مردم را بترسانند شماره کسانیکه برای سربازی به قشون من ملحق میگردند زیادتر خواهد شد.
    در واقع عده‌ای از زارعین که در مصر سفلی بر اثر تجاوزات قوای هاتی گرسنه ماندند وارد قشون هورم‌هب گردیدند.
    عده‌ای هم که در دوره خدائی آتون فقیر شدند دواطلب سربازی شدند.
    ولی چون باز شماره سربازان قشون هورم‌هب بقدر کافی نمی‌شد وی بدون توجه باینکه کاهنان آمون چه خواهند گفت فرمانی صادر کرد و همه محکومین را که بجرم اعتقاد به آتون به معدنها فرستاده شده بودند آزاد و وارد قشون نمود.

  9. #109
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهل و هشتم - چگونه به سربازان هاتی حمله کردیم

    شهر ممفیس بر اثر تمرکز سربازها در آن مبدل به یک شهر نظامی پرهیجان شد و هر شب سربازان در منازل عمومی و خیابانها عربده می‌کشیدند و نزاع می‌کردند و سکنه بومی شهر از بیم آنها درب خانه‌ها را می‌بستند و از منازل خارج نمی‌شدند.
    ولی کوره‌های ذوب و ساختن مس روز و شب کار می‌کرد. و بقدری مردم از قشون هاتی ترسیده بودن که زنها نیز زینت آلات مسین خود را میدادند که برای سربازان سرنیزه بسازند.
    هورم‌هب همانطور که از توانگران ممفیس طلا و نقره میگرفت مبادرت به خرید کشتی میکرد. هر کشتی که از جزایر دوازده‌گانه می‌آمد یا از کرت به یک بندر مصری میرسید از طرف هورم‌هب خریداری میگردید.
    اگر ناخدای کشتی حاضر می‌شد که از روی رغبت کشتی خود را بفروشد که هیچ وگرنه هورم‌هب بزور آنرا خریداری می‌نمود.
    کشتی‌های کرت آن هنگام سرگردان بودند و از یک بندر به بندر دیگر میرفتند و جرئت نمی‌کردند به کرت مراجعت نمایند برای اینکه راجع به کرت خبرهای وحشت‌آوری می‌شنیدند.
    گفته می‌شد که در کرت غلامان شوریده بندر کرت را آتش زده‌اند و بعضی می‌گفتند که قشون هاتی به کرت حمله‌ور شده و این شایعه در گوش مطلعین عجیب می‌نمود چون می‌دانستند که قبایل هاتی تجربه ندارند تا بتوانند از دریا بگذرند و به کرت حمله‌ور شوند.
    بعضی را عقیده بر این بود که قبایلی سفیدپوست که از شمال آمده‌اند کرت را مورد تهاجم قرار داده‌اند. ولی تمام جاشوان و ناخدایان کرت که سرگردان از بندری به بندر دیگر میرفتند بدبختی کرت را ناشی از مرگ خدای آن کشور میدانستند و میگفتند چون خدای آنها مرده نمی‌توانند که به کرت مراجعت نمایند.
    این بود که وقتی هورم‌هب بآنها می‌گفت که وارد خدمت مصر شوند اگر این پیشنهاد را می‌پذیرفتند به نفع آنها بود بعضی از کشتی‌های کرت هم ضمن سرگردانی وارد بنادر سوریه شدند و بدست آزیرو و قشون هاتی افتادند. ولی هورم‌هب توانست که با استفاده از کشتی‌های کرت و کشتی‌های جزایر یک نیروی دریائی بوجود بیاورد و همه ناخدایان و ملوانان این نیروی دریائی ورزیده و بصیر بودند.
    هورم‌هب هنگامی که رود نیل طغیان کرد با سربازان خود بحرکت در آمد ولی قبل از این که از ممفیس حرکت کند بوسیله پیک‌هائی که از راه خشکی یا دریا بغزه می‌فرستاد به فرمانده نیروی غزه می‌گفت که مقاومت کند.
    از جمله یک کشتی مصری حامل آذوقه خود را به بندر غزه رسانید و پیام هورم‌هب را به فرمانده قوای نظامی غزه ابلاغ کرد.
    این همان فرمانده بود که وقتی می‌خواستم وارد غزه شوم دروازه شهر را بر روی من نگشود بلکه مرا که درون زنبیلی بودم بوسیله طناب به بالای حصار رسانید.
    من نمی‌دانم که او چگونه در آن شهر مقاومت میکرد برای اینکه سربازان آزیرو و هاتی دائم حمله می‌کردند و با قوچ سر دروازه‌های شهر را می‌کوبیدند و کوزه‌های پر از مارهای زهردار بدرون شهر می‌انداختند.
    ولی روزی نبود که از طرف جاسوسان هورم‌هب پیامی به پیکان بسته نشود و بدرون شهر پرتاب نگردد و هورم‌هب بوسیله آن پیام نگوید: مقاومت کنید... مقاومت کنید.
    وقتی ما به نزدیکی تانیس رسیدیم هورم‌هب مطلع شد که یک فوج از ارابه‌های جنگی هاتی کنار نیل در یک خم رودخانه موضع گرفته است.
    هورم‌هب دستور داد که مجاری آبیاری مسدود را که بر اثر لجن و لای غیرقابل استفاده شده بود پاک کنند و در آنها آب بیندازند و چنین کردند و یک وقت فوج ارابه‌های جنگی هاتی متوجه گردید که از هر طرف آب او را احاطه کرده است.
    سربازان مصری که درون کشتی و زورق بودند و از آب بیم نداشتند بوسیله زورق از مجاری آبیاری گذشتند و سیصد اسب هاتی را کشتند و یکصد ارابه را سوزانیدند.
    هورم‌هب از این واقعه خشمگین شد زیرا وی میخواست که اسبها و ارابه‌ها را متصرف شود و در قشون مصر از آنها استفاده نماید.
    بعد از این واقعه ما براه ادامه دادیم تا اینکه به تانیس رسیدیم.
    در آنجا هورم‌هب به یک دسته از سربازان هاتی که از ارابه‌های خود دور بودند برخورد کرد و سربازان مصری حمله‌ور شدند و چون سربازان هاتی که از ارابه‌های خود دور بودند توانستند که آنها را به قتل برسانند و ضمن پیشرفت اسبها و ارابه‌های آنانرا متصرف شوند.
    این پیروزی از نظر نظامی دارای اهمیت نبود ولی از لحاظ روحی خیلی اثر داشت زیرا سربازان مصری شنیده بودند که سرباز هاتی را نمی‌توان شکست داد و این واقعه ثابت کرد که سرباز هاتی مثل دیگران قابل شکست دادن است.
    هورم‌هب اسبها را به علامت ارتش مصر نشان گذاشت و ارابه‌ها را برنگ ارابه‌های مصری در آورد.
    خود هورم‌هب هم نیز بر اثر این موفقیت به هیجان در آمده بود و سربازان پیاده و سنگین اسلحه خود را عقب گذاشت و با یک دسته از ارابه‌های جنگی به تانیس حمله‌ور گردید و هنگامی که بطرف تانیس می‌رفتیم بمن گفت سینوهه اگر تو میخواهی ضربتی فرود بیاوری آن ضربت را با سرعت و بشدت فرود بیاور تا اینکه خصم تو چنان گیج بشود که نتواند بزودی حواس خود را جمع نماید.
    من تصور می‌کردم که هورم‌هب در تانیس توقف خواهد کرد ولی او با اینکه میدانست که در جنوب تانیس دسته‌هائی از قشون هاتی در صحرا مشغول خراب کردن قراء و مزارع هستند از تانیس گذشت و ما وارد صحرا (صحرای سینا) شدیم و من با حیرت دیدم که هورم‌هب مانند تیری که از کمان جستن کند بسوی مشرق رو آورده است.
    بعد از اینکه وارد صحرا شدیم هورم‌هب چند پاسگاه جنگی هاتی را که سربازان آن مامور حفظ سبوهای پر از آب بودند تصرف کرد و آنوقت من فهمیدم که برای چه آزیرو و قشون هاتی از مصر سبوهای مستعمل را خریداری میکردند زیرا کوزه و سبوی نو آب پس می‌دهد و آبی که درون آن است از خلل کوزه عبور می‌نماید و نابود می‌شود ولی کوزه و سبوی مستعمل آب را حفظ می‌کند.
    ارتش هاتی صدها هزار کوزه و سبوی پر از آب را از سوریه تا مرز مصر در نقاط مخصوص در بیابان قرار داده بود تا اینکه موقع حمله به مصر قشون بی‌آب نباشد.
    زیرا ارتش هاتی که نیروی دریائی نداشت برای حمله به مصر مجبور بود که از راه خشکی به سرزمین سیاه حمله کند و برای حمله از راه خشکی به سرزمین سیاه حمله کند و برای حمله از راه خشکی هم احتياج به آب داشت.
    هورم‌هب بدون اینکه در فکر خستگی اسبها باشد در طول کوزه‌های آب که آنها را در زمین جا داده بودند تا اینکه حرارت خورشید آب را در کوزه‌های نکاهد بطرف مشرق راه می پیمود.
    با اینکه بعضی از اسبها مردند هورم‌هب از سرعت حرکت خود نکاست ولی حرکت صدها ارابه او در صحرا منظره‌ای وحشت‌آور داشت و گرد و غبار به آسمان میرفت و آنهائی که حرکت ارابه‌های او را دیدند گفتند که هورم‌هب مانند طوفان ناگهان سر میرسد.
    در همانموقع که ارابه‌های هورم‌هب وارد صحرا شد دسته‌های پارتیزان طرفدار مصر نیز شروع به فعالیت بضد پاسگاههای هاتی کردند و شبها روی قلل جبال سینا آتش می‌افروختند و بوسیله آتش با هورم‌هب مربوط می‌شدند.
    گرد و غباری که روز از حرکت ارابه‌ها بر میخاست و آتشهائی که شب افروخته می‌شد این افسانه را بوجود آورد که هورم‌هب روزها با سرعت گردباد صحرا و شبها با سرعت یک ستون از شعله‌های آتش بسوریه حمله‌ور شده است.
    هورم‌هب با استفاده از غافل‌گیری تمام مواضع آبرا درصحرا تصرف نمود. قوای هاتی که تصور نمی‌نمودند که هورم‌هب به آنها حمله‌ور شود در همه جا تسلیم گردیدند یا به قتل رسیدند. دو چیز سبب گردید که قوای هاتی هیچ منتظر حمله هورم‌هب نبودند یکی این که قشون هاتی پیوسته خود مهاجم بود و تا آن موقع کسی ندید که دیگری به هاتی حمله‌ور شود دوم اینکه ارتش هاتی میدانست که قسمتی از قوای او در مصر سفلی مشغول ویران کردن قراء و مزارع است و تصور نمی‌نمود که هورم‌هب آنها را در مصر سفلی بگذارد که بکارهای خویش ادامه بدهند و خود بسرزمین سینا بیاید و به هاتی حمله‌ور گردد و حال آنکه می‌داند که مصر ضعیف میباشد و اگر هورم‌هب از مصر خارج شود آن کشور حتی توانائی مقاومت آن دسته‌های معدود هاتی را که در مصر سفلی هستند ندارد.
    یکی از عواملی که در صحرای سینا قوای هاتی را مقابل هورم‌هب ضعیف کرد مقاومت غزه بود.
    ارتش هاتی برای اینکه شهر غزه را از پا در آورد مقداری از واحدهای نظامی خود را در غزه جمع کرد ولی چون اطراف غزه وسیله تغذیه واحدهای مزبور وجود نداشت آنها را در شهرهای سوریه متفرق نمود که آذوقه به آنها برسد.
    لذا وقتی هورم‌هب وارد صحرای سینا شد هاتی‌ها نتوانستند که قوای خود را مقابل او متمرکز نمایند.
    هورم‌هب تا نزدیک شهر غزه رفت و قسمتی از قوای هاتی را که اطراف شهر بود معدوم نمود ولی نتوانست كه وارد غزه شود. زيرا در آنجا افسران هاتي متوجه شدند كه ارابه‌هاي جنگي هورم‌هب زياد نيست و تصميم گرتفند كه جلوي وي را بگيرند.س
    هنگامیکه هورم‌هب بطرف غزه میرفت من با او نبودم بلکه در یکی از مراکز آب توقف کردم.
    چون هورم‌هب بمن گفت که در آن دستبرد احتیاج به پزشک ندارد چون فرصتی وجود نخواهد داشت تا اینکه مجروحی را معالجه کنند و هر کس که مجروح شود در بیابان رها خواهد شد و اگر زنده بماند فبهاالمراد وگرنه طعمه لاشخورها خواهد گردید.
    آنچه از وقایع این جنگ باطلاع من رسید مطالبی بود که هورم‌هب یا افسران وی بعد از خاتمه پیکار برایم نقل کردند.
    قبل از اینکه به غزه برسند هورم‌هب بسربازان خود گفته بود که اگر از ارابه‌ها پیاده میشوند فاصله با آنها نگیرند برای اینکه جنگ آنها دستبرد است نه یک جنگ موضعی و شاید مجبور شوند که لحظه به لحظه مانور خود را عوض نمایند.
    ولی عده‌ای از سربازان او به طمع چپاول اموال اردوگاه هاتی از ارابه‌ها پیاده شدند و دور گردیدند.
    هورم‌هب وقتی متوجه شد که قوای هاتی مبادرت به حمله متقابل خواهد کرد مجبور شد که با سرعت ارابه‌های خود را برگرداند.
    در نتیجه عده‌ای از سربازان او پشت حصار غزه گرفتار سربازان هاتی شدند و آنها سرشان را بریدند و پوستشان را کندند تا اینکه بعد از دباغی از پوست آنها کیسه بدوزند زیرا هاتی‌ها در تهیه این نوع کیسه‌ها مهارت دارند.
    در آن دستبرد غنیمتی قابل توجه نصیب سربازان هورم‌هب نشد چون یگانه چیزی که به تعداد زیاد در صحرا وجود داشت کوزه و سبوهای پر از آب بود وگرچه یک کوزه پر از آب در صحرای گرم هم وزن آن فلز قیمت دارد ولی همان کوزه در ساحل رود نیل بدون ارزش است.
    بعد از دست برد مزبور هورم‌هب قوای خود را پس از این که از غزه برگردانید در صحرا متوقف کرد در صورتی که بطور حتم مورد حمله هاتی قرار میگرفت ولی طوری اسبهای او خسته بودند که نمی‌توانست خود را به مرز مصر برساند.
    ولی چون هورم‌هب مراکز آب را در عقب خود از بین نبرد می‌دانست که فرصتی خواهد داشت که یک قسمت از ارتش مصر را که در عقب گذاشته بود وارد صحرا نماید و به خویش بپیوندد.
    سربازان هورم‌هب با اینکه رویهمرفته در آن دستبرد فاتح بودند از کمی غنائم جنگی شکایت داشتند و اگر کسی به آنها می‌گفت که شما نائل بافتخار شدید می‌گفتند که ما حاضریم افتخارات خود را با چند حلقه فلز مبادله نمائیم.
    من باتفاق قشونی که از مصر آمده بود که به هورم‌هب ملحق شود براه افتادم و وقتی با سرعت از صحرا عبور میکردیم آنچه بنظر من میرسید فجایع جنگ بود نه افتخارات آن.
    چون افتخارات را افسران و سربازان هنگام پیروزی تحصیل می کنند و آنهائی که از عقب آنها براه می‌افتند غیر از فجایع جنگ را نمی‌بینند.
    گاهي لاشه يك سرباز مصري را ميديديم كه نيمي از آن را كفتار خورده و گاهي مشاهده ميكرديم كه يك سرباز هاتي را بسيخ كشيده كنار راه قرار داده‌اند.
    در مراكز آب مي‌توانستيم از آبهائي كه سربازان هاتي ذخيره كرده بودند استفاده نمائيم كه سربازان هاتي ذخيره كرده بودند استفاده نمائيم زيرا هورم‌هب چون ميدانست كه مراكز مزبور بعد مورد استفاده وي يا قشون عقب افتاده‌اش قرار خواهد گرفت آبها را در قسمتي از خط سير امدادي مصر بود از بين نبرد.
    يك روز بعد از غروب آفتاب من آتش اردوگاه هورم‌هب را از فاصله دور ديدم ولي ميدانستم كه آن شب نخواهم توانست به اردوگاه هورم‌هب برسم.
    براي اينكه در بيابان مسطح آتشي كه ديده مي‌شود بيش از آنچه در بادي نظر تصور شود با انسان فاصله دارد.
    آنشب هواي بيابان بعد از حرارت روز خيلي سرد بود و من نتوانستم بخوابم ولي سربازان كه با پاي برهنه زمين گرم صحرا را پيموده بودند از فرط خستگي خوابيدند و در حال خواب ناله مي‌كردند و فرياد مي‌زدند و من تصور ميكنم افسانه مربوط باين كه بيابان هنگام شب محل گردش ارواح موذي مي‌باشد ناشي از همين است كه خفتگان در موقع شب مي‌نالند و فرياد ميزنند و اين ناله و فرياد سبب شده كه گمان كرده‌اند ارواح موذي مردم را مي‌آزارند.

  10. #110
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    روز ديگر قبل از اينكه سپيده صبح طلوع كند نفير زدند و سربازان را بيدار كردند و ما بطرف اردوگاه هورم‌هب براه افتاديم ولي قبل از اينكه به اردوگاه برسيم يك عده از ارابه‌هاي اكتشاف هاتي كه در صحرا مشغول راه‌پيمائي بودند از عقب ما سر بدر آوردند.
    سربازان پياده ما كه هنوز رسم پيكار با ارابه‌هاي هاتي را نياموخته بودند از ديدن ارابه‌هاي خصم ترسيدند و بعضي از آنها گريختند ولي با تير كمانداران هاتي كه از ارابه‌ها تيراندازي ميكردند به قتل رسيدند.
    ليكن ما چون نزديك اردوگاه هورم‌هب بوديم وي يك دسته از ارابه‌هاي جنگي خود را به كمك ما فرستاد و ارابه‌هاي هاتي همين كه ارابه‌هاي هورم‌هب را ديدند اصرار را خطرناك دانستند و فرار كردند.
    فرار آنها سبب خوشحالي سربازان ما شد و نيزه‌هاي را بحركت در آوردند و بعضي از آنها بطرف ارابه‌هاي فراري تيراندازي كردند در صورتي كه محقق بود كه تيرشان بارابه‌ها نمي‌رسد.
    سربازان پياده ما وقتي ديدند كه ارابه‌‌هاي هاتي گريختند بانگ زدند ما از هاتي بيم نداريم زيرا شاهين هورم‌هب روي آنها فرود ميآيد و چشمهاي آنان را كور ميكند.
    سربازان پياده ما اميدوار بودند كه بعد از رسيدن باردوگاه هورم‌هب مورد قدرداني قرار بگيرند زيرا با پاي برهنه و پياده صحراي گرم را در نورديده بودند و نيز انتظار داشتند كه آنجا استراحتي طولاني كنند.
    ولي هورم‌هب در حالي كه صورتش از آفتاب صحرا تيره رنگ شده بود و چشمهايش مثل دو پياله خون بنظر مي‌رسيد شلاق خود را تكان داد و گفت اي تنبلها و اي وزغهاي لجن رود نيل كجا بوديد كه اين قدر دير كرديد؟ مگر من بشما نگفتم كه زودتر بيائيد؟ و اكنون هم كه آمده‌ايد طوري بوي كثافت از شما استشمام مي‌شود كه من بايد وقتي بين شما هستم بيني خود را بگيرم كه بوي عفن شما مرا آزار ندهد.
    ولي حالا كه آمده‌ايد بجاي اينكه انگشتان كثيف خود را وارد بيني نمائيد يا قسمت خلفي خود را بخارانيد زمين را حفر كنيد و خندق بوجود بياوريد براي اينكه جان شما بسته به حفر خندق است و اگر خندق حفر كرديد و جلوي ارابه‌ها را با سنگ مسدود نموديد زنده خواهيد ماند وگرنه استخوانهاي شما همين جا سفيد خواهد شد.
    سربازان مصري با اين كه خسته بودند و پاهائي مجروح داشتند از اين حرف خشمگين نشدند زيرا ميدانستند كه هورم‌هب پيوسته با سربازان همانطور حرف ميزند ولي شلاق خونين او آشكار ميكرد كه آن حرف مثل مواقع گذشته جنبه شوخي ندارد.
    سربازها بدون اينكه در فكر پاهاي مجروح و تن خسته باشند شروع به حفر زمين كردند و خندق بوجود آوردند و جلوي خندق‌ها تخته سنگ قرار دادند و بين تخته سنگ‌ها تيرهاي بلند نصب نمودند كه راه عبور ارابه‌ها را مسدود كنند.
    جلوتر از اين خندقها و تيرها طبق دستور هورم‌هب تيرهاي كوتاه بر زمين نصب كردند و بوسيله طناب آنها را بهم متصل نمودند و من مي‌فهميدم كه منظور هورم‌هب اين است كه دست و پاي اسبهاي و چرخ ارابه‌ها به طناب گير كند و ارابه‌هاي جنگي هاتي از حركت باز ماند.
    علاوه بر خندقهائي كه معلوم بود در كجا حفر شد باز بر حسب دستور هورم‌هب يك رشته خندق طولاني و قوسي شكل حفر كردند ولي روي آن را پوشانيدند و خاك ريختند بطوري كه از دور كسي نمي توانست بفهمد كه در آنجا يك حفره طويل و عريض وجود دارد.
    هر روز عده‌اي از سربازان جديد وارد اردوگاه مي‌شدند و نيز دسته‌هاي پارتيزان از اطراف بما ملحق مي‌گرديدند و نظر به اين كه بيابان وسيع بود و بيم آن ميرفت كه ارابه‌هاي هاتي موانع را دور بزنند و از عقب ما سربدر آورند هر قدر در چپ و راست اردوگاه ما خندق حفر ميگرديد و موانع بوجود ميآمد باز هورم‌هب ميگفت كم است.
    ولي اين اقدامات رفته رفته سربازان مصري را قوي‌دل كرد و وقتي قامت بلند و شانه‌هاي پهن هورم‌هب را ميديدند و شلاق خون‌آلود او را مشاهده مي‌كردند و متوجه ميشدند كه وي از طلوع فجر تا نيمه شب ناظر بر كارها و اقدامات تدافعي ميباشد بخود مي‌گفتند كه اين مرد ما را از خطر هاتي نجات خواهد داد يك روز هورم‌هب براي سربازان مصري و پارتيزانها كه در راه بودند تا اينكه به اردوگاه برسند پيغام فرستاد كه شتاب نمايند چون اگر شب بگذرد و تا صبح روز ديگر خود را باردوگاه نرسانند بيم آن ميرود كه بدست گشتيهاي هاتي بيفتند.
    همان روز كه هورم‌هب اين پيام را براي سربازان مصري و پارتيزان‌ها فرستاد نزديك غروب در حاليكه سربازها مشغول حفر خندق بودند فضاي صحرا پر از گرد و غبار شد و ارابه‌هاي هاتي نمايان گرديدند.
    سربازهاي ما وقتي مشاهده كردند كه داسهاي بزرگ از يك فلز عجيب كه ميگفتند آهن است مقابل ارابه‌هاي هاتي نصب شده طوري ترسيدند كه بيني آنها سرد شد. (معلوم ميشود كه وصف حالات بيني براي بيان احساسات انسان سابقه چند هزار ساله دارد همانطور كه ما امروز ميگوئيم كه دماعش سوخت (البته اگر دماغ را مثل عامه مردم به معناي بيني بدانيم نه به معناي مغز) يا دماغش چاق است در دوره سينوهه وقتي مي‌خواستند بگويند شخصي خيلي ترسيد مي‌گفتند بيني او سرد شد – مترجم).
    چون شب فرود ميآمد سربازان هاتي جرئت نكردند در منطقه‌اي كه از وضع طبيعي آن بدون اطلاع بودند و بضد قشوني كه هنوز از چند و چون آن خبر نداشتند مبادرت بحمله كنند.
    آنها در صحرا اردوگاه بوجود آوردند و آتش افروختند و به اسبهاي خود عليق دادند و تا چشم كار مي‌كرد در صحرا آتشهاي كوچك ديده ميشد.
    ارابه‌هاي اكتشاف هاتي هم تا صبح مشغول آزمايش وضع جبهه ما بودند و عده‌اي از نگهبانان مصري را به قتل رسانيدند ولي پارتيزانها و راهزناني كه در خدمت مصر بودند در دو جناح اردوگاه هاتي بسربازان خصم شبيخون زدند و چند نفر را كشتند و چند ارابه از آنها گرفتند.
    با اينكه هورم‌هب به سربازان خود گفته بود كه بخوابند من فكر ميكنم كه آنشب هيچ كس جز سربازان كهنه‌كار كه صداهاي ميدان كارزار در شبي كه فرداي آن جنگ شروع ميشود براي آنها عادي است نخوابيدند.
    زيرا تا صبح صداي چرخ ارابه‌هاي جنگي و قعقعة سلاح و صفير عبور تيرها و ناله مجروحين ميرسيد.
    هورم‌هب يك عده از سربازان كهنه كار و آزموده خود را در خط اول اردوگاه به نگهباني گماشته بود و چند نفر از آنها مجروح شدند و من كه تا صبح بيدار بودم آنها را معالجه ميكردم و هورم‌هب مرا بكناري كشيد و گفت هر يك از اين سربازان قديمي و كار كشته من از هزار سرباز تازه كار در نظرم گرانبهاتر مي‌باشند و بكوش كه آنها را معالجه كني و نگذاري كه بميرند و من براي مداواي هر يك از اين سربازها يك حلقه زر بتو خواهم داد كه وزن آن يك دين باشد.
    گفتم هورم‌هب من نمي‌دانستم كه تو در اينجا يعني در صحراي مسطح كنار دامنه كوه سينا اردوگاه بوجود آورده‌اي و قصد داري كه در اين جا جلوي هاتي را بگيري.
    اگر من از اين تصميم تو آگاه بودم بتو ميگفتم كه اين كار را نكن زيرا جلوگيري از ارابه‌هاي جنگي هاتي در يك صحراي مسطح كه ارابه‌ها ميتوانند در آن حركت نمايند بسيار خطرناك است.
    ولي حالا كه تو اين تصميم را گرفته‌اي و از من براي تغيير آن كاري ساخته نيست من سربازان قديم و جديد تو را اگر مجروح شوند تحت معالجه قرار ميدهم گو اينكه ميدانم كه از سربازان جديد تو كاري ساخته نيست و آنها بعد از حمله ارابه‌هاي هاتي مي‌گريزند.
    من براي زر سربازان تو را مورد مداوا قرار نمي‌دهم و آنچه مي‌خواهي بابت معالجه بمن بدهي بسربازان خود بده زيرا آنها بيش از من احتياج به زر دارند.
    و ديگر اينكه ممكن است كه فردا ما همه بقتل برسيم و فردا شب من نباشم كه زخم سربازان تو را ببندم.
    هورم‌هب گفت سينوهه تو يكمرد عاقل هستي ولي مرد جنگي نمي‌باشي و در هر جنگ بايد خطر را هم در نظر گرفت و اگر در جنگ خطر وجود نمي‌داشت توت‌انخ‌آمون فرعون مصر كه اينك طفل است نيز مي‌توانست كه فرمانده يك ارتش شود و مبادرت بجنگ نمايد و من اينك مي‌روم كه قدري شراب بنوشم كه بتوانم بخوابم و بعد از بيدار شدن بهتر بجنگم زيرا اگر قدري حرارت شراب در سر من باشد بهتر خواهم جنگيد.
    چند لحظه ديگر من صداي قلقل كوزه او را شنيدم كه در دهان خالي مي‌كرد. و بعد چند نفر از سربازان را كه از مقابل خيمه او عبور ميكردند باسم صدا زد و بهر يك جرعه‌اي نوشانيد و گفت كساني كه كشيك ندارند بروند و بخوابند كه فردا صبح براي جنگ بهتر آماده باشند.
    وقتي صبح دميد من كه آنشب نتوانسته بودم بخوابم ديدم كه مقابل جبهه ما لاشه چند اسب افتاده و جند ارابه هاتي آنجا واژگون شده و كلاغها مشغول خوردن چشم مقتولين هستند.
    در حالي كه سربازان هاتي آتشهاي خود را با خاك خاموش ميكردند و اسبها را به ارابه مي‌بستند و يك مرتبه ديگر اسلحه خويش را تميز مي‌نمودند هورم‌هب سربازان خود را در دامنه كوه جمع كرد و به تخته سنگي تكيه داد و در حاليكه يك قطعه نان خشك را با پياز ميخورد چنين گفت: آمون خداي بزرگ مصر اعجاز كرد زيرا سربازان هاتي را مقابل شما قرار داد تا اين كه شما آنها را از بين ببريد و بطوري كه مي‌بينيد پياده نظام هاتي هنوز نيامده زيرا سربازان پياده خصم در حاشيه صحرا به مناسبت اينكه آنجا آب فراوان است توقف كرده‌اند تا اينكه ارابه‌ها راه را بر آنها بگشايند و مراكز آب را اشغال كنند و پياده نظام هاتي حركت كند و به ارابه‌ها ملحق شود. ديشب به مناسبت اينكه در اردوگاه هاتي آب نبود تمام اسبها تشنه ماندند و قسمتي از اسبها عليق نداشتند و سربازان هاتي مجبور شدند كه بوته‌هاي خار را مقابل اسبها بريزند زيرا من تمام مراكز آب و عليق هاتي را در صحرا معدوم كردم اين است كه امروز ارابه‌هاي هاتي بسختي خواهند جنگيد چون ميدانند كه مجبورند كه راه را بگشايند و عبور كنند و خود را به مصر برسانند و در غير اينصورت چاره ندارند جز اينكه بسوريه برگردند اگر آنها از عقل پيروي ميكردند امروز مراجعت مي‌نمودند ولي آنها مرداني حريص هستند و اميدوارند كه با رسيدن به كشور مصر مبادرت به چپاول كنند و زر و سيم فراوان بدست آورند.
    ديگر اين كه بابت بهاي كوزه‌ها و سبوهائي كه از مصر خريده‌اند مقداري فلز پرداخته‌اند و نمي‌توانند كه از اين فلزات صرف نظر نمايند و برگردند. بهمين جهت من مي‌گويم كه آمون اعجاز كرده و قواي هاتي را مقابل ما قرار داده چون وقتي ارابه‌هاي آنها به حركت در آيد دچار ما مي‌شوند يا در گودالها مي‌افتند و از حركت باز مي‌مانند.
    هورم‌هب در اين موقع سكوت كرد و نان خشك را بدهان برد و قدري از آن را با دندان جدا كرد و جويد و سربازان مانند كودكاني كه در انتظار دنباله يك قصه باشند بانگ زدند بگو... بگو...
    هورم‌هب آن قسمت از نان را كه ميجويد ناگهان بيرون ريخت و ناسزائي بر زبان آورد و گفت اين طباخهاي قشون گويا فضله گربه را درون خمير نان گذاشته و آن را طبخ كرده‌اند كه در دهان اين قدر بد طعم و متعفن شده است و اگر اين كار را كرده باشند من آنها را سرنگون بدار خواهم آويخت. و سربازها وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و هورم‌هب بانگ زد: اي موش‌ها و قورباغه‌هاي لجن‌زار رود نيل... براي چه مي‌خنديد؟ آيا تصور كرده‌ايد چون طباخها لاي خمير نان شما سرگين اسب و الاغ ميگذارند و بشما ميخورانند من قصد تنبيه آنها را دارم؟
    نه... نه اگر از اول تا آخر اين جنگ آنها بجاي نان بشما سرگين بدهند من هيچيك را تنبيه نخواهم كرد بلكه متاسف خواهم شد كه چرا شما سرگين اسبهاي مرا خورده‌ايد زيرا شما سرباز نيستيد بلكه چون موشهاي ترسو مي‌باشد. اگر سرباز بوديد مي‌فهميديد اين چوبهاي بلند كه شما بدست گرفته‌ايد چوب سنجيدن عمق رود نيل نيست بلكه نيزه است آنهم نيزه‌هائي كه سرهاي فلزي دارد و اين نيزه‌ها را براي اين بشما داده‌اند كه شكم سربازان هاتي را با آن سوراخ كنيد. و شما اي كمانداران كه من ديده‌ام گاهي مانند كودكان زه كمان را مي‌كشيد و تيرها را بطرف آسمان مي‌اندازيد تا ببينيد تير كداميك بيشتر ارتفاع مي‌گيرد اين كمان را از اين جهت بدست شما داده‌اند كه با تير چشم سربازان هاتي را كور و شكمشان را سوراخ كنيد اگر توانائي نداريد كه سربازان هاتي را هدف سازيد صبر كنيد كه نزديك بيايند و اسبهاي آنها را كه نشانه‌هائي بزرگتر هستند به تير ببنديد.
    وقتي ارابه‌هاي هاتي بشما نزديك مي‌شوند كعب نيزه را بر زمين بگذاريد و با دو دست آن را بگيريد تا سر نيزه در سينه اسب فرو برود و اگر نتوانستيد باين ترتيب اسبهاي ارابه را به قتل برسانيد و آنها شما را به زمين انداختند بعد از اينكه بزمين افتاديد با كارد پي اسبها را قطع نمائيد وگرنه ارابه از روي شما خواهد گذشت و استخوانهاي شما را خرد خواهد كرد.
    آنگاه هورم‌هب با نفرت ناني را كه در دست داشت بوئيد و آن را دور انداخت و جرعه‌اي از كوزه خود نوشيد و گفت: من فكر مي‌كنم كه اين حرفها براي شما بدون فايده است زيرا به محض اينكه شما صداي ارابه‌هاي هاتي و نعره سربازان آنها را شنيدند طوري بوحشت در ميآئيد كه مجبور خواهشد شد كه سر را زير جامه مادر خود پنهان كنيد و چون جامه مادر شما اينجا نيست سر را زير خاك بيابان پنهان خواهيد كرد.

صفحه 11 از 15 نخستنخست ... 789101112131415 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/