صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 109 , از مجموع 109

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #101
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مگر نه اینکه می خواستند به خیابانی که مردی که اول کور شد و همسرش در آن زندگی می کردند بروند، پس چرا وقتی هنوز خیلی مانده بود تا به مقصد برسند، بار خود را با کیسه های نخود و لوبیا و هر چه دم دستشان می رسید سنگین می کردند، این سوال فقط به ذهن کسی خطور می کند که در زندگیش هرگز طعم کمبود و مضیقه را نچشیده باشد.
    همان مادربزرگ گفته بود حتی اگر سنگ هم دیدی بردار ببر خانه، ولی یادش رفته بود اضافه کند که ولو اگر مجبور شدی دور دنیا را بگردی، و این همان کارِ کارستانی بود که در پیش گرفته بودند، از دورترین مسیر به خانه می رفتند.
    مردی که اول کور شد پرسید ما کجاییم،
    زن دکتر را که چشمش به همین درد می خورد، مخاطب قرار داد و گفت همینجا بود که من کور شدم، همینجا که چراغ راهنمایی دارد، درست همینجا.
    نبش همین خیابان، دقیقاً همین نقطه بود.
    نمی خواهم یادش بیفتم، توی ماشین حبس شده بودم و نمی توانستم ببینم، مردم بیرون ماشین داد و فریاد می کردند، و من درمانده و مستأصل فریاد می زدم من کور هستم، تا اینکه آن مردک سر رسید و مرا به خانه برد،
    همسر مردی که اول کور شد گفت مردک بیچاره، دیگر هیچوقت ماشین نمی دزدد،
    زن دکتر گفت ما آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه سعی می کنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند،
    همسر مردی که اول کور شد گفت هنوز هم همه ی اینها مثل خواب و خیال است، انگار خواب می بینم که کور شده ام،
    شوهرش گفت من هم وقتی که توی خانه منتظرت بودم همین فکر را می کردم.
    میدانی را که ماجرا در ان اتفاق افتاد پشت سر گذاشته بودند و حالا از خیابانهای سر باریک و تو در تویی می گذشتند،
    زن دکتر این خیابانها را نمی شناسد اما مردی که اول کور شد گم نمی شود، راه را بلد است، زن دکتر اسم خیابانها را می خواند و او می گوید حالا بپیچیم دست چپ، حالا بپیچیم دست راست، و سرانجام می گوید همین خیابان است، ساختمان دست چپ است، تقریباً وسطهای خیابان،
    زن دکتر پرسید پلاک چند،
    مرد یادش نمی آید، می گوید خب پس، نه اینکه یادم نیاید، از مغزم فرار کرده،
    این بدیُمن بود، حتی اگر ندانیم کجا زندگی می کنیم، اگر خواب و خیال جای حافظه مان را بگیرد، سر و کارمان به کجا می کشد،
    بسیار خوب، این دفعه مهم نیست، چه خوب شد که همسر مردی که اول کور شد به فکر افتاد به این گشت و گذار بیاید، حالا اوست که شماره ی پلاک ساختمان را می گوید، با این کار نیازی ندارد به مردی که اول کور شد متوسل شود،
    مرد به خود می بالید که در را از معجزه ی حس لامسه می شناسد، انگار که عصای سحرآمیز دردست داشت، یک اشاره، فلز، یک اشاره، چوب، با سه چهار اشاره ی دیگر کل طرح در را مشخص می کند، مطمئنم که همین در است.
    وارد شدند،
    اول زن دکتر، پرسید طبقه ی چندم است،
    مردی که اول کور شد جواب داد طبقه ی سوم،
    حافظه اش آنقدرها هم که به نظر می رسید بد نبود، زندگی همین است، بعضی چیزها را فراموش می کنیم، بعضی چیزها یادمان است، مثلاً یادمان است که وقتی تازه کور شده بود و از این در داخل شد، مردی که هنوز ماشین را ندزدیده بود پرسید طبقه ی چندم هستید، او جواب داد طبقه ی سوم، منتها این بار آنها با آسانسور بالا نمی روند، از پلکان تاریک بالا می روند که هم تیره است و هم سفید درخشان، حالاست که آدمهایی که کور نیستند قدر چراغ برق یا آفتاب یا نور شمع را می دانند،
    حالا زن دکتر به این تاریک روشن عادت کرده است،
    درنیمه راه به دو زن کور برمی خورند که از طبقات بالا پایین می آیند، شاید از طبقه ی سوم، کسی چیزی نپرسید، درست است، در واقع، همسایه ها همسایه های قبلی نیستند.
    در بسته بود.
    زن دکتر پرسید حالا چه کار کنیم،
    مردی که اول کور شد گفت بگذاریدش به عهده ی من.
    یک بار، دو بار، سه بار در زدند.
    همین که یک نفرشان گفت کسی خانه نیست، در باز شد، این تأخیر عجیب نبود، آدم کوری که در ته آپارتمان باشد نمی تواند بدود و در را باز کند.
    مردی که در را باز کرد پرسید کیست، چه می خواهید، حالت چهره اش جدی بود، مؤدب بود، حتماً می شود با او دو کلمه حرف زد.
    مردی که اول کور شد گفت من در این آپارتمان زندگی می کردم،
    دیگری در جواب گفت آه، کسی هم همراهتان هست،
    همسرم، و یکی از دوستانمان،
    از کجا بدانم این آپارتمان مال شما بوده،
    همسر مردی که اول کور شد گفت خیلی آسان است، من هر چه توی آپارتمان هست یکی یکی برایتان می شمارم.
    مرد چند لحظه مکث کرد، بعد گفت بفرمایید تو.
    زن دکتر آخر از همه وارد شد، دراینجا کسی راهنما لازم نداشت.
    مرد کور گفت من تنها هستم، خانواده ام رفته اند دنبال غذا، شاید باید می گفتم زنها، اما فکر نمی کنم مناسب باشد، مکثی کرد و بعد گفت اما شاید فکرکنید باید می دانستم،
    زن دکتر پرسید منظورتان چیست،
    زنهایی که گفتم همسر و دو دخترم هستند، و من باید بدانم که استفاده از واژه ی زنها در چه جایی مناسب است، من نویسنده ام، نویسنده ها باید این چیزها را بدانند.
    مردی که اول کور شد به وجد آمد، فکرش را بکن، یک نویسنده در آپارتمان من زندگی می کند، بعد شکی به دلش افتاد، آیا پرسیدن نام او بی ادبی نبود، شاید اسمش را شنیده باشد، حتی ممکن بود اثری از او خوانده باشد، هنوز بین کنجکاوی و ملاحظه در تردید بود که همسرش این سوال را صریحاً مطرح کرد،
    اسم شما چیست،
    آدمهای کور به اسم احتیاج ندارند، من در صدایم خلاصه می شوم، هیچ چیز دیگری مهم نیست،
    زن دکتر گفت اما شما چند کتاب نوشته اید و اسمتان روی این کتابهاست،
    حالا که کسی نمی تواند آنها را بخواند، انگار که اصلاً وجود نداشته اند.
    مردی که اول کور شد احساس کرد صحبتشان به کلی از موضوعی که برای او بی اندازه جالب بود دور شده است، پرسید خُب چطور شد که به آپارتمان من آمدید،
    مثل خیلی های دیگر که در خانه ی خودشان زندگی نمی کنند، خانه ی مرا کسانی اشغال کرده اند که حرف حساب به خرجشان نمی رفت، حتی می شود گفت که ما را با اردنگی از پله ها پایین انداختند،
    خانه تان خیلی از اینجا دور است،
    نه،
    زن دکتر پرسید هیچ سعی نکردید آن را پس بگیرید،
    این روزها خانه به خانه شدن برای مردم کاملاً عادی است، من تا حالا دو بار سعی کردم،
    خب آیا هنوز هستند،
    بله.
    مردی که اول کور شد می خواست بداند که خب، حالا که فهمیدید اینجا آپارتمان ماست می خواهید چه کار کنید، آیا شما هم می خواهید مثل آنها ما را بیرون بیندازید،
    نه، نه سنم اجازه ی این کار را می دهد و نه زورش را دارم، اگر هم داشتم فکر نمی کنم می توانستم شتابزده این کار را بکنم، نویسنده در زندگی صبر و شکیبایی لازم را برای نوشتن پیدا می کند.
    اما شما آپارتمان را برای ما خالی می کنید،
    بله، اگر نتوانیم راه حل دیگری پیدا کنیم،
    نمی دانم چه راه حل دیگری ممکن است پیدا شود.
    زن دکتر حدس زده بود که جواب نویسنده چه خواهد بود،
    به گمانم شما و همسرتان، مثل دوستی که همراهتان است در یک آپارتمان زندگی می کنید،
    بله، در واقع در آپارتمان او،
    آیا از اینجا خیلی دور است،
    راستش نه زیاد،
    پس اگر به من اجازه بدهید، می خواهم پیشنهادی بکنم،
    بفرمایید،
    می خواهم پیشنهاد کنم که به همین منوالی که هستیم بمانیم، فعلاً ما هر دو سرپناهی داریم، من کماکان خانه ام را زیر نظر می گیرم، اگر روزی متوجه شدم خالی شده، فوراً به آنجا اسباب می کشم، شما هم همین کار را بکنید، در فواصل منظم به اینجا بیایید و وقتی فهمیدید خالی است، به اینجا نقل مکان کنید،
    این پیشنهاد آنقدرها نظرم را نگرفت،
    من هم انتظار نداشتم آن را بپسندید اما تردید دارم تنها چاره ی باقیمانده را هم بپسندید،
    که چه باشد،
    برای شما تنها چاره این است که آپارتمان خود را پس بگیرید،
    اما دراین صورت،
    بله در این صورت ما مجبور می شویم سرپناه دیگری پیدا کنیم،
    همسر مردی که اول کور شد مداخله کرد که نه، اصلاً فکرش را هم نکنید، بهتر است همه چیز را به همین وضع بگذاریم، و ببینیم چه پیش می آید،
    نویسنده گفت الان به فکرم رسید که راه حل دیگری هم هست،
    مردی که اول کور پرسید چه راه حلی،
    ما اینجا مهمان شما خواهیم بود، آپارتمان برای همه مان جای کافی دارد،
    همسر مردی که اول کور شد گفت نه، ما به همین منوالی که هست پیش دوستمان می مانیم، و خطاب به زن دکتر کرد و افزود فکر نمی کنم به پرسیدن از شما نیازی باشد،
    نویسنده گفت من هم فکر نمی کنم به جواب من نیازی باشد، من به همه ی شما مدیونم، درتمام این مدت منتظر بودم یک نفر بیاید و آپارتمان را مطالبه کند،
    زن دکتر گفت وقتی آدم کور است خیلی طبیعی است که به هرچه دارد قناعت کند،
    وقتی این بیماری شروع شد شما چه کردید،
    ما همین سه روز پیش از بازداشت درآمدیم،
    آه، پس شما در قرنطینه بودید،
    بله،
    آیا سخت گذشت،
    از آن بدتر نمی شد،
    چه وحشتناک،
    شما نویسنده اید، همانطور که همین الان گفتید وظیفه دارید کلمات را بشناسید، بنابراین می دانید که ردیف کردن صفات به درد ما نمی خورد، مثلاً اگر کسی دیگری را بکشد، بهتر است این واقعیت را صریح و آشکار اعلام کنیم و باور داشته باشیم که وحشت این عمل خودش آنقدر تکان دهنده است که نیازی نیست بگوییم وحشتناک بود،
    آیا منظورتان این است که ما بیشتر از حد لازم لغت در اختیار داریم،
    منظورم این است که احساسات اندکی داریم، و یا اینکه احساسات داریم ولی دیگر لغاتی را که این این احساسات بیان می کنند به کار نمی بریم، و بنابراین آنها را از دست می دهیم،
    دلم می خواهد به من بگویید در قرنطینه چطور زندگی می کردید،
    چرا،
    من نویسنده ام،
    باید آنجا می بودید،
    نویسنده هم مثل هر کس دیگری است، نمی تواند همه چیز را بداند، همه چیز را هم نمی تواند تجربه کند، باید بپرسد و تجسم کند،
    شاید یک روز برایتان بگویم آنجا چگونه بود، آنوقت می توانید یک کتاب بنویسید،
    بله، دارم می نویسم،
    چطور، شما که کور هستید،
    کورها هم می توانند بنویسند،
    منظورتان این است که فرصت داشتید الفبای بریل را یاد بگیرید،
    من بریل بلد نیستم،
    مردی که اول کور شد پرسید پس چطور می نویسید،
    الان نشانتان می دهم.
    از جایش بلند شد، از اتاق بیرون رفت و دقیقه ای بعد برگشت، یک ورق کاغذ و یک خودکار در دست داشت،
    این آخرین صفحه ای است که نوشته ام،
    همسر مردی که اول کور شد گفت ما که نمی توانیم آن را ببینیم،
    نویسنده گفت من هم نمی توانم،
    زن دکتر پرسید پس چطور می نویسید، و به ورقه ی کاغذ نگاه می کرد و در نور ضعیف اتاق می توانست خطوط فشرده و تنگاتنگی را تشخیص دهد که گهگاه توی هم می دویدند،
    نویسنده لبخند زنان جواب داد با تماس انگشت، کار آسانی است، کاغذ را روی یک سطح نرم، مثلاً چند ورق کاغذ دیگر قرار می دهید، حالا فقط می ماند مسئله ی نوشتن،
    مردی که اول کور شد پرسید ولی شما که نمی توانید ببینید،
    خودکار برای نویسنده های کور وسیله ی بسیار مناسبی است، نمی گذارد نوشته شان را بخوانند، اما بهشان می گوید که در کجا نوشته اند، و فقط باید با انگشت رد آخرین سطر نوشته شده را پیدا کرد، آنوقت تا لبه ی کاغذ می توانید بنویسید، محاسبه ی فاصله ی سطر بعدی هم خیلی آسان است،
    زن دکتر که به آرامی ورقه ی کاغذ را از دست او درمی آورد گفت بعضی از خطها روی هم افتاده،
    از کجا فهمیدید،
    من می توانم ببینم،
    نویسنده با هیجان پرسید شما می توانید ببینید، آیا چشمتان خوب شده، چطور، کی،
    خیال می کنم من تنها کسی باشم که هرگز بینایی ام را از دست ندادم،
    چطور، چطور می شود توجیهش کرد،
    من که توجیهی ندارم، و شاید هم توجیهی وجود نداشته باشد،
    یعنی شما هرچه را که اتفاق افتاده دیده اید،
    من هرچه را که خودم دیدم دیده ام، چاره ی دیگری نداشتم،
    در قرنطینه چند نفر بودند،
    تقریباً سیصد نفر،
    از کِی،
    از اول، همانطور که گفتم ما سه روز پیش بیرون آمدیم،
    مردی که اول کور شد گفت من فک رمی کنم اولین کسی بودم که کور شد،
    حتماً خیلی وحشتناک بود،
    زن دکتر گفت باز هم این کلمه،
    مرا ببخشید، یکدفعه هرچه که از وقتی ما، من و خانواده ام، کور شدیم نوشته ام به نظرم مسخره آمد،
    درباره ی چه نوشته اید،
    درباره ی رنجی که کشیدیم، درباره ی زندگی مان، هرکسی باید از هرچه که می داند بگوید و درباره ی هرچه که نمی داند سوال کند، برای همین است که من سوال می کنم،
    من هم جواب می دهم، نمی دانم کی، یک روزی.
    زن دکتر با کاغذ دست نویسنده را لمس کرد.
    ممکن است لطفاً محلی را که کار می کنید و هرچه را که می نویسید به من نشان بدهید،
    البته، با من بیایید،
    همسر مردی که اول کور شد پرسید آیا ما هم می توانیم بیاییم،
    نویسنده گفت خانه ی خودتان است، من فقط گذرم به اینجا افتاده.
    در اتاق خواب میز کوچکی با یک چراغ خاموش قرار داشت.
    نور ضعیفی که از پنجره می آمد این امکان را به بیننده می داد که در سمت چپ چند ورق کاغذ سفید ببیند، بقیه ی کاغذها در سمت راست میز همه نوشته شده بود، در وسط میز یک ورقه ی نیم نوشته دیده می شد.
    دو خودکار نو کنار چراغ بود.
    نویسنده گفت اینجا اتاق کار من است.
    زن دکتر پرسید اجازه هست، و بی آنکه منتظر جواب شود کاغذهای نوشته را برداشت، باید حدود بیست صفحه باشد، خط ریز نویسنده، سطوری که بالا و پایین رفته بودند، کلماتی که بر سفیدی کاغذ نقش بسته و در زمان کوری ثبت شده بودند، همه را از نظر گذراند، نویسنده گفته بود من فقط گذرم به اینجا افتاده، و اینها نشانه هایی بود که حین گذر از خود باقی گذاشته بود.
    زن دکتر دستش را بر شانه ی او گذاشت و او هر دو دست خود را پیش آورد و دست زن دکتر را گرفت و بلند کرد و به لبهایش برد،
    نگذارید گیج شوید،
    و اینها کلماتی نامنتظر و معماگونه بود که برای آن موقعیت مناسب به نظر نمی رسید.
    وقتی با غذای سه روزه به خانه برگشتند، زن دکتر در میان تکه مضرابهای هیجان زده ی مردی که اول کور شد و همسرش، ماوقع را تعریف کرد.
    و آن شب، همان طور که حق بود، برای همه شان چند صفحه از کتابی را که از دفتر کار آورده بود خواند.
    پسرک لوچ علاقه ای به داستان نشان نداد و پس از اندکی خوابش برد، سرش در دامان دختری که عینک دودی داشت بود و پاهایش روی رانهای پیرمردی که چشم بند سیاه داشت.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #102
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    دو روز بعد دکتر گفت دلم می خواهد بدانم چه به سر مطب آمده، فعلاً نه من و نه مطب هیچکدام به دردی نمی خوریم، اما شاید یک روز مردم دوباره چشمشان خوب شود، لوازم مطب باید هنوز سر جایشان باشند،
    زنش گفت هر وقت خواستی می توانیم برویم،
    همین الان،
    دختری که عینک دودی داشت گفت اگر اشکالی نداشته باشد، بد نیست از این فرصت استفاده کنیم و از جلوی خانه ی من رد شویم، منظورم این نیست که فکر می کنم پدر و مادرم برگشته باشند، فقط می خواهم وجدانم راحت باشد،
    زن دکتر گفت به خانه ی شما هم می توانیم برویم.
    کس دیگری نمی خواست در این عملیات اکتشافی شرکت کند، نه مردی که اول کور شد و نه همسرش، چون می دانستند چه خبر است، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت هم به دلایل دیگری می دانست چه خبر است، و پسرک لوچ هم که هنوز نمی توانست اسم خیابانشان را به یاد بیاورد.
    هوا شفاف شده بود، باران بند آمده بود و آفتاب، ولو بی رمق، روی پوست احساس می شد،
    دکتر گفت نمی دانم اگر گرما بیشتر شود چطور زندگی کنیم، این همه آشغالی که همه جا را گرفته و دارد می گندد، این همه حیوان و حتی آدم مرده، حتماً توی خانه ها هم عده ای مرده اند، باید در هر ساختمانی، در هر خیابانی، در هرناحیه ای سازمانی باشد،
    زنش گفت یک دولت، یک سازمان، بدن انسان هم یک دستگاه سازمان یافته است، و مرگ فقط نتیجه ی اختلال در این سازمان است، خُب یک جامعه ی کور چگونه می تواند خود را طوری سازمان بدهد که زنده بماند،
    با سازمان دادن خودش، سازمان دادن خودش یعنی اینکه شروع کند به دیدن،
    شاید حق با تو باشد، اما این کوری برای ما فقط مرگ و بدبختی آورده، چشمهای من هم درست مثل مطب تو به درد نخور بود،
    دختری که عینک دودی داشت گفت از برکت چشمهای شماست که ما هنوز زنده مانده ایم،
    اگر من هم کور بودم باز زنده می ماندیم، دنیا پر از آدمهای کور است، من فکر می کنم همه مان خواهیم مرد، فقط مسئله ی زمانش مطرح است،
    دکتر گفت در مرگ همیشه مسئله ی زمان مطرح بوده،
    اما مردن در اثر کوری، از این بدتر مرگی نمی شود،
    ما در اثر بیماری یا تصادف یا پیشامد می میریم، حالا از کوری هم می میریم،
    منظورم اینست که از کوری و سرطان، از کوری و سل، از کوری و ایدز، از کوری و حمله ی قلبی، ممکن است بیماری متفاوت باشد، اما چیزی که الان واقعاً دست به کشتار ما زده کوری است،
    زن دکتر گفت ما رویین تن نیستیم، نمی توانیم از مرگ در امان باشیم، اما لااقل نباید کور بمیریم،
    دکتر گفت اگر این کوری ملموس و واقعی است چطور کور نمیریم،
    زن دکتر گفت نمی دانم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت من هم نمی دانم.
    باز کردن در زوری لازم نداشت، مثل همیشه باز شد، کلیدش به دسته کلید دکتر بود که وقتی آنها را به قرنطینه بردند در خانه مانده بود،
    زن دکتر گفت این اتاق انتظار است،
    دختری که عینک دودی داشت گفت اتاقی که من تویش بودم، رویا هنوز هم ادامه دارد، اما نمی دانم چه خوابی است، آیا همان رویایی است که آن روز وقتی خواب دیدم دارم کور می شوم دیدم، یا خواب کوری همیشگی است که وقتی برای معالجه ی ورم چشمم به مطب آمدم می دیدم،
    زن دکتر گفت قرنطینه رویا نبود، البته که نبود، تجاوز به ما هم رویا نبود، چاقو زدن من به آن مرد هم رویا نبود،
    دکتر گفت مرا به اتاق معاینه ببر، خودم می توانم بروم ولی تو مرا ببر.
    در اتاق باز بود.
    زن دکتر گفت اتاق زیرو رو شده، کاغذها روی زمین ولو است، کشوهای فایل کابینت را درآورده اند، حتماً کار افراد وزارتخانه است، نمی خواسته اند برای جستجو وقت تلف کنند،
    لابد، دستگاهها و لوازم چطور،
    در نظر اول که صحیح و سالمند،
    دکتر گفت اقلاً این بد نیست، با دستهای پیش برده جلو رفت، دستی به جعبه ی عدسیها کشید، به دستگاه معاینه، به میز کارش، بعد خطاب به دختری که عینک دودی داشت گفت می فهمم وقتی می گویی در رویا زندگی می کنی منظورت چیست.
    پشت میز کارش نشست، دستها را روی سطح غبار گرفته ی میز گذاشت، بعد انگار با کسی که روبرویش نشسته صحبت کند با لبخندی محزون و ریشخند آمیز گفت نه دکتر جان، خیلی متأسفم، اما بیماری شما علاج شناخته شده ای ندارد، بگذارید یک نصیحتی به شما بکنم، این ضرب المثل قدیمی همیشه یادتان باشد، قدما راست می گفتند که صبر برای چشم خوب است.
    زن دکتر گفت درد ما را تازه نکن،
    مرا ببخشید، هر دوتان، در اینجایی که هستیم یک روزگاری معجزه ها صورت می گرفت، حالا از اعجازهایی که می کردم هیچ سند و مدرکی نمانده، همه اش را برده اند،
    زن گفت تنها معجزه ای که الان از ما ساخته است این است که زنده بمانیم، این زندگی نیم بند را که انگار کور است و نمی داند کجا می رود، از امروز به فردا برسانیم، شاید همینطوری است که گفتم، شاید واقعاً نمی داند کجا می رود، به ما عقل داده و خودش را به دست ما سپرده، ما آن را این صورت درآورده ایم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت طوری حرف می زنید که انگار شما هم کورید،
    به نوعی من هم کورم، کوری شما مرا هم کور کرده، شاید اگر عده ی بیشتری در میان ما قادر به دیدن بودند من هم بهتر می توانستم ببینم،
    دکتر گفت شبیه شاهدی هستی که دنبال دادگاهی می گردد که شخص نامعلومی به آنجا احضارش کرده تا درباره ی چیز نامعلومی شهادت بدهد،
    زن دکتر گفت اولین شهادت من این است که آخرالزمان است، تعفن همه جا را برداشته، مرض همه جا را گرفته، آب تمام شده، غذا مسموم است،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید دومین شهادتتان چیست،
    بیایید چشمهایمان را باز کنیم،
    دکتر گفت نمی توانیم، ما کوریم، چقدر راست گفته اند که کورتر از همه کسی بود که نمی خواست ببیند،
    دختری که عینک دودی داشت گفت اما من می خواهم ببینم،
    دکتر گفت به این علت نیست که می خواهی ببینی، تنها فرقش این است که دیگر کورتر از همه نخواهی بود،
    خُب، حالا بیایید برویم، اینجا دیگر چیز دیدنی نیست.
    سر راهِ خانه ی دختری که عینک دودی داشت از میدان بزرگی گذشتند که گروههایی از آدمهای کور به سخنرانی های آدمهای کور دیگری گوش می دادند، در نظر اول هیچ یک از این گروهها کور به نظر نمی آمدند، سخنرانها سرشان را با هیجان به سوی شنوندگانشان می گرداندند و شنوندگان با دقت سرشان را به سوی سخنرانان می گرداندند.
    سخنرانها از آخرالزمان خبر می دادند، از رستگاری توبه می گفتند و از مکاشفات روز هفتم، از ظهور فرشته، از تصادمات کیهانی، از مرگ خورشید، از روح قومی، از شیره ی مهر گیاه، از روغن ببر، از خواص برج و طالع، از نظم و ترتیب باد، از رایحه ی ماه، از حقانیت تاریکی، از نیروی جن گیری، از پاشنه ی آشیل، از تصلیب گل سرخ، از پاکی لنف، از خون گربه ی سیاه، از خواب سایه، از پیدایش اقیانوسها، از منطق آدمخواری، از اختگی بدون درد، از خالکوبی های ایزدی، از کوری خود خواسته، از افکار محدب یا مقعر، افقی یا عمودی یا مایل، متمرکز یا پراکنده، یا گذرا، از خراش تارهای صوتی، از مرگ واژه ها،
    زن دکتر گفت اینجا هیچکس از سازمان صحبت نمی کند،
    دکتر جواب داد شاید در یک میدان دیگر از سازمان صحبت کنند.
    به راهشان ادامه دادند، کمی که پیش رفتند زن دکتر گفت توی خیابان بیشتر از همیشه جنازه افتاده،
    دکتر یادآور شد تو قبلاً هم می گفتی که مقاومتمان دارد تمام می شود، زمان دارد تمام می شود، آب دارد تمام می شود، مرض و بیماری بیشتر می شود، غذا مسموم است،
    دختری که عینک دودی داشت گفت از کجا معلوم که پدر و مادرم بین این اجساد نباشند، آنوقت من از کنارشان می گذرم و نمی بینمشان،
    زن دکتر گفت گذشتن از کنار اموات و ندیدنشان از رسوم دیرینه است.
    محله ی دختری که عینک دودی داشت خلوت تر از همیشه به نظر می رسید.
    جلوی در ساختمان جسد زنی افتاده بود.
    مُرده است، جانوران ولگرد نصفش را خورده اند، چه خوب شد که امروز سگ اشکی نخواست با ما بیاید، مجبور می شدیم نگذاریم با این جسد کلنجار برود.
    زن دکتر گفت این جسدِ همسایه ی طبقه ی اول است،
    شوهرش پرسید کی، کجا،
    دختری که عینک دودی داشت گفت همینجا، همسایه ی طبقه ی اول، می توانید بویش را حس کنید، زن بیچاره، چرا مجبور شده بود توی کوچه بیاید، هیچوقت از خانه بیرون نمی آمد،
    دکتر گفت شاید احساس کرده بود که مرگش نزدیک است، شاید ترسیده تنها توی آپارتمان بماند و بپوسد.
    خب حالا ما نمی توانیم وارد ساختمان شویم، کلید ندارم،
    دکتر گفت شاید پدر و مادرتان به خانه برگشته اند و منتظرتان باشند،
    من که باور نمی کنم،
    زن دکتر گفت حق داری باور نکنی، کلیدها اینجاست.
    در کف دست نیمه باز زن کرده که روی زمین افتاده بود، یک دسته کلید می درخشید و برق می زد.
    دختری که عینک دودی داشت گفت شاید این کلیدها مال او باشند،
    گمان نمی کنم، دلیلی نداشت که وقتی فکر کرده دارد می میرد کلید را با خودش بیاورد،
    اما اگر فکر کرده کلیدها را پایین بیاورد تا من بتوانم به آپارتمان بروم، من که کورم و نمی توانم کلیدها را ببینم،
    ما نمی دانیم وقتی تصمیم گرفته کلیدها را بردارد چه فکری داشته، شاید فکر کرده تو چشمت خوب شده، خیلی ساده است، شاید وقتی ما اینجا بودیم و این دور و برها می گشتیم، از نحوه ی راه رفتنمان چیزی بو برده، شاید صدای مرا شنیده که می گفتم راه پله تاریک است، شاید شنیده که می گفتم نمی توانم چیزی ببینم، یا شاید هیچکدام اینها نبوده، شاید دچار آشفتگی روانی بوده یا اختلال مشاعر پیدا کرده، عقشل را از دست داده، فقط این توی فکرش بوده که کلید را به تو بدهد، حالا فقط می دانیم که وقتی قدم بیرون گذاشته عمرش به آخر رسیده.
    زن دکتر کلیدها را برداشت و به دست دختری که عینک دودی داشت داد و بعد پرسید خُب، حالا چه کار کنیم، ولش کنیم همینجا بماند،
    دکتر گفت نمی توانیم توی خیابان خاکش کنیم، وسیله ای نداریم که سنگهای خیابان را بکنیم، باغچه پشت خانه است، در این صورت می توانیم ببریمش به طبقه ی دوم و از راه پله ها ی فرار بیاوریمش پایین، تنها راه همین است،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید بنیه ی این کار را داریم، مسئله این نیست که بنیه داریم یا نه، مسئله این است که آیا می توانیم خودمان را راضی کنیم که این زن را همینجا ول کنیم،
    دکتر گفت البته که نه،
    پس باید بنیه اش را پیدا کنیم.
    موفق شدند، اما کشیدن جسد به بالای پله ها کار سختی بود، نه به خاطر سنگینی، وزن زیادی نداشت، بخصوص که سگها و گربه ها خدمتش رسیده بودند، بلکه چون جسد خشک و سخت شده بود، موقع پیچیدن توی راه پله ها دردسر داشتند، در طول آن چند پله چهار بار مجبور شدند خستگی درکنند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #103
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    نه سرو صدا، نه صدای حرف هایشان، نه بوی تعفن جسد، هیچ یک از اهالی ساختمان را به پاگردهای پلکان نکشانید، دختری که عینک دودی داشت گفت همانطور که فکر می کردم، پدر و مادرم اینجا نیستند.

    وقتی که بلاخره به در رسیدند، از خستگی رمق نداشتند و هنوز می بایست خود را به انتهای ساختمان برسانند و از پلکان فرار پایین بروند، اما به آنجا که رسیدند به کمک قدیسان از پلکان پایین رفتند، بارشان سبک تر شده است، پیچ های پلکان را راحت تر طی می کنند چون پله ها بیرون ساختمان بود، کافی بود مواظب باشند که جسم آن موجود بیچاره از دستشان سر نخورد، اگر می افتاد دیگر قابل جبران نبود، بگذریم از این که درد پس از مرگ شدیدتر است.
    باغچه جنگل شده بود، باران های این چند روزه باعث شده بود علف های هرز بادآورده انبوه شوند، برای خرگوش هایی که در باغچه بالا و پایین می جهیدند غذای تازه کم نبود، و جوجه ها هم که حتی در روزگار سختی گذران می کنند.

    همگیشان روی زمین نشسته بودند، نفس نفس میزدند، تقلایی که کرده بودند رمقی برایشان نگذاشته بود، جسد هم مثل آنان در کنارشان خستگی در میکرد و زن دکتر مراقبش بود و مرغ ها و خرگوش ها را از نزدیکش دور می کرد،

    خرگوش ها فقط کنجکاوی نشان میدادند و دماغشان را چین میدادند، اما جوجه ها که منقارشان مثل سرنیزه بود برای هرچیزی آماده بودند.
    زن دکتر گفت او قبل از بیرون رفتن از ساختمان یادش بوده که قفس خرگوش ها را باز کند، نمیخاسته خرگوش ها از گرسنگی بمیرند،

    دکتر گفت زندگی با آدمهای دیگر مشکل نیست، درک کردنشان مشکل است.

    دختری که عینک دودی داشت یک مشت علف از ریشه کند و دست های آلوده اش را با آنها پاک کرد، تقصیر خودش بود، جسد را از جای نامناسبی گرفته بود، وقتی کور باشید از این چیزها پیش میاید.

    دکتر گفت یک بیل یا بیلچه لازم داریم،

    اینجاست که میبینیم این واژه ها هستند که همیشه بازمیگردند و تکرار می شوند و به همان علل بر زبان می آیند، اول در مورد مردی که ماشین را دزدیده بود، و حالا برای پیرزنی که کلیدها را بازگردانده بود، وقتی که دفن شوند هیچ کس از تفاوتشان آگاه نخواهد شد، مگر اینکه در یاد کسی مانده باشند.

    زن دکتر به آپارتمان دختری که عینک دودی داشت رفته بود تا ملافه تمیز پیدا کند، باید ملافه ای را که کمتر کثیف بود سوا می کرد، وقتی که پایین آمد مرغ ها به جان جنازه افتاده بودند، خرگوش ها فقط علف تازه می جویدند.

    زن دکتر جنازه را در ملافه پیچید و به جست و جوی بیل یا بیلچه رفت. هر دو را در کنار لوازم دیگر، در انباری باغچه پیدا کرد. گفت این کار با من، خاک خیس است و راحت کنده میشود، شما استراحت کنید. جایی را انتخاب کرد که ریشه ای در خاک نمانده بود تا برای قطع کردنش به تبر نیاز باشد، تصور نکنید که کار ساده ای است، ریشه ها روش خاصی دارند، می دانند که چگونه با استفاده از نرمی خاک از ضربه ی تیز تبر محفوظ بمانند و از ضرب مرگبار تیغه اش بکاهند.

    نه زن دکتر و نه شوهرش و نه دختری که عینک دودی داشت، اولی به خاطر آنکه مشغول کندن بود و دو نفر دیگر به خاطر آنکه چشمانشان بی مصرف بود، هیچ یک متوجه نشدند که عده ای کور در بالکن های اطراف باغچه جمع شده بودند،

    عده شان زیاد نبود و در همه ی بالکن ها هم جمع نشده بودند، لابد صدای کندن زمین توجهشان را جلب کرده بود، حتی خاک نرم هم صدایی دارد، یادمان نرود که همیشه سنگی در زیر خاک هست که با صدای بلند به ضربه پاسخ میدهد.

    مردها و زن ها توی بالکن مثل روح های سیال بودند، امکان داشت ارواحی باشند که از روی کنجکاوی به تماشای تدفین آمده بودند، صرفاً به این خاطر که چگونگی تدفین خودشان را به یاد بیاورند.
    زن دکتر بعد از آنکه از کندن قبر فارغ شد آنها را دید، پشت دردناکش را راست کرد و دست بالا برد و عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد، بی اختیار به هیجان آمد و بدون فکر، با صدای بلند آن آدم های کور و همه ی کورهای دنیا را مورد خطاب قرار داد، او دوباره زندگی خواهد کرد، البته مساله به این مهمی هم نبود، هرچند که لغت نامه برای این است که تایید کند و اطمینان یا نظر بدهد که این دو از هر لحاظ کاملاً مترادف هستند.

    کورها ترسیدند و به آپارتمان هایشان برگشتند، نمی توانستند درک کنند چرا چنین کلماتی ادا شده، وانگهی برای این گونه مکاشفات آمادگی نداشتند، پیدا بود که برای شنیدن آن سخنرانی های افسون کننده که فقط سر آخوندک و خودکشی عقرب را کم داشت به آن میدان نمی رفتند.

    دکتر گفت چرا گفتی او دوباره زنده میشود، با کی حرف میزدی،

    با چند نفر کور که به بالکن ها آمده بودند، من ترسیده بودم و آنها را هم به وحشت انداختم،

    خب چرا به جای این حرف ها حرف دیگری نزدی،

    نمی دانم، همین حرف ها به ذهنم آمد و گفتم،

    پس لابد دفعه ی دیگری که از آن میدان رد شویم تو داری موعظه میکنی،

    بله، درباره دندان خرگوش و منقار مرغ، حالا بیا کمکم کن، بیا اینجا، درست شد، پاهایش را بگیر، من هم از این طرف بلندش میکنم، مواظب باش سر نخوری توی قبر، درست شد، همینطوری خوبه، یواش بیاورش پایین، پایین تر، پایین تر، از ترس مرغ ها قبر را کمی گودتر کندم، وقتی شروع به خراشیدن زمین کنند معلوم نیست تا کجا می روند، درست شد.

    برای پر کردن قبر از بیلچه استفاده کرد، خاک را خوب کوبید و پشته ی کوچکی را که همیشه از بازگشت خاک به خاک باقی می ماند درست کرد، انگار در همه ی عمرش کاری غیر از این نداشته. دست آخر از یک بوته گل سرخ در گوشه حیاط شاخه ای کند و آن را سر قبر کاشت.

    دختری که عینک دودی داشت پرسید آیا دوباره زنده میشود،

    زن دکتر جواب داد، نه، او نه، آنهایی که هنوز زنده اند نیاز بیشتری به دوباره زنده شدن دارند و نمی توانند،

    دکتر گفت ما که از حالا مرده ی نیم بندیم،

    زنش جواب داد زنده ی نیم بند هم هستیم. بیل و بیلچه را به انباری برگرداند،

    نگاه دقیقی به اطراف حیاط انداخت تا مطمئن شود همه چیز منظم و مرتب است، از خودش پرسید چه نظم و ترتیبی، و خودش هم جواب خودش را داد، نظم و ترتیبی که ایجاب میکند مرده ها میان مرده ها باشند و زنده ها میان زنده ها، ضمن اینکه مرغ و خرگوش هم خوراک دیگران میشوند و خودشان هم از چیزهای دیگری تغذیه میکنند.

    دختری که عینک دودی داشت گفت دلم میخواهد علامتی برای پدر و مادرم بگذارم تا بدانند من زنده ام،

    دکتر گفت نمی خواهم مأیوستان کنم، اما برای دیدن علامت شما باید اول خانه را پیدا کنند که خیلی بعید است، یادتان باشد که ما هم اگر کسی راهنمایی مان نمی کرد نمی توانستیم به اینجا بیاییم،

    حق با شماست، من حتی نمی دانم هنوز زنده اند یا نه، اما اگر علامتی چیزی برایشان نگذارم، احساس میکنم به امان خدا رهایشان کرده ام.

    زن دکتر پرسید خب این علامت چه چیزی باید باشد، دختری که عینک دودی داشت گفت چیزی که با دستشان بتوانند بشناسند، خیلی بد شد که دیگر هیچ چیزی از گذشته با خودم ندارم.

    زن دکتر به او نگاه کرد، روی اولین پله پلکان فرار نشسته بود، دست هایش روی زانوهایش ول بود، صورت زیبایش پریشان بود، موهایش روی شانه اش ریخته بود، گفت می دانم چه علامتی می توانی برایشان بگذاری. به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد آپارتمان شد و با قیچی و نخ برگشت،

    دختری که عینک دودی داشت وقتی صدای تیغه های قیچی را شنید که مویش را می بردی نگران شد و پرسید چه خیالی دارید،

    زن دکتر گفت وقتی که پدر و مادرت برگردند متوجه میشوند که یک دسته مو به دستگیره ی در است، این مو به جز دخترشان مال چه کسی میتواند باشد،

    دختری که عینک دودی داشت گفت می خواهید اشک مرا در آورید، و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که سرش را میان دست هایش روی زانوها گذاشت و خود را به غم و دردش، و به احساساتی سپرد که پیشنهاد زن دکتر بیدار کرده بود، بعد متوجه شد که دارد برای پیرزن طبقه ی اول گریه میکند، برای آن عجوزه وحشتناک که گوشت خام می خورد و با دست بی جانش کلیدهای آپارتمان را به او برگردانده بود، گریه میکرد بی آنکه بداند چه احساسی باعث این گریه شده است.

    آنوقت زن دکتر گفت عجب دوره و زمانه ای شده، همه چیز وارونه شده، چیزی که همیشه مظهر مرگ بود مظهر زندگی شده،

    دکتر گفت دست هایی هست که کارهای از این عجیب تر و بزرگتر هم میکند،
    زن گفت عزیزم، احتیاج سلاح پرقدرتی است، حالا دیگر فلسفه بافی و سحر و جادو بس است، بهتر است دست همدیگر را بگیریم و زندگی مان را بکنیم.

    دختری که عینک دودی داشت خودش دسته ی مو را به دستگیره گره زد، پرسید فکر می کنید پدر و مادرم متوجه بشوند،

    زن دکتر گفت دستگیره، در حکم دست خانه است که به جلو دراز شده،

    و با این عبارت که می توان پیش پا افتاده توصیفش کرد، به دیدارشان از خانه پایان دادند.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #104
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آن شب بار دیگر برنامه ی کتاب خوانی داشتند، راه دیگری برای سرگرم کردن خود نداشتند، مثلاً حیف که دکتر ویولونیست آماتور نبود، وگرنه در این طبقه ی پنجم چه تک نوازی های زیبایی که شنیده نمیشد، و آنوقت همسایه های حسودشان می گفتند یا وضعشان خیلی خوب است و یا حسابی بی عار شده اند و فکر می کنند با مسخره کردن بدبختی دیگران می توانند از بدبختی خودشان فرار کنند.

    اکنون به جز واژه ها هیچ نوای دیگری نیست، و این واژه ها، به خصوص واژه های کتاب ها بسیار با احتیاط ادا می شوند، حتی اگر کنجکاوی یکی از اهالی ساختمان را به پشت در بکشاند، چیزی جز یک زمزمه ی تک نفره نخواهد شنید، رشته ی درازی از صوت که می تواند تا بی نهایت ادامه یابد، چون همانطور که می گویند کائنات بی نهایت است، کتاب های این دنیا هم همگی بی نهایت اند.

    پاسی از شب گذشته که برنامه ی کتاب خوانی تمام شد،

    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت فقط همین را یاد گرفته ایم که بنشینیم و گوش کنیم یک نفر باید کتاب بخواند،

    دختری که عینک دودی داشت گفت من که شکایتی ندارم، می توانم تا ابد همین جا بمانم،

    من هم شکایت ندارم، می خواهم بگویم که فقط به درد همین کار می خوریم، بنشینیم و گوش کنیم که یک نفر قصه ی انسان های گذشته را برایمان بخواند،

    باید از بخت خودمان شاکر باشیم که هنوز یک جفت چشم بینا در کنار ما هست، آخرین چشم هایی که باقی مانده، اگر این چشم ها یک روزی کور شوند، که اصلا فکرش را هم نمی خواهم بکنم، آن وقت تنها رشته ای که ما را به بشریت پیوند داده پاره میشود، آنوقت انگار که در فشار از یکدیگر جدا می شویم، تا ابد،

    و همگی کور،

    دختری که عینک دودی داشت گفت من تا جایی که بتوانم امیدم را حفظ می کنم، امید این که پدر و مادرم را پیدا کنم، امید اینکه مادر پسرک سر و کله اش پیدا شود، امیدی را که همگی داریم فراموش کردی،

    چه امیدی،

    بازیافتن بینایی مان،

    چسبیدن به این جور امیدها دیوانگی است،

    راستش می توانم بگویم که اگر اینجور امیدها نبود من یکی به کلی از زندگی مایوس میشدم،

    برایم مثال دیگر بگویید،

    نمی گویم،

    چرا،

    برایتان جالب نیست،

    از کجا میدانید برایم جالب نیست، مگر چقدر مرا می شناسید که پیش خودتان تعیین میکنید چه چیزی برایم جالب است یا نیست،

    عصبانی نشوید، نمی خواستم ناراحتتان کنم،

    مردها همه شان سرو ته یک کرباسند، فکر میکنند چون از شکم یک زن درآمده اند همه چیز را درباره ی زن ها می دانند،

    من از زن ها خیلی کم می دانم، از شما هم که اصلا چیزی نمی دانم، و اما مردها، به عقیده ی من، با معیارهای امروزی، من حالا هم پیرم و هم یک چشم و هم کور،

    چیز دیگری ندارید بر ضد خودتان بگویید،

    خیلی چیزهای دیگر هم دارم، نمی توانید تصورش را بکنید که با بالا رفتن سن فهرست نسبت هایی که آدم به خودش می دهد چقدر زیاد میشود،

    من که جوانم از همین حالا فهرستم پر شده،

    شما هنوز کار واقعاً بدی نکرده اید، از کجا میدانید،

    شما که هرگز با من زندگی نکرده اید،

    حق با شماست، من هرگز با شما زندگی نکرده ام،

    چرا حرف های مرا با این لحن تحویل خودم می دهید،

    چه لحنی،

    همین لحن،

    من فقط گفتم هرگز با شما زندگی نکرده ام، خواهش می کنم سماجت نکنید،

    سماجت می کنم، واقعاً می خواهم بدانم،

    برگردیم به امیدها،

    بسیار خوب، امید دیگری که نمی خواستم مثال بزنم این بود،

    چه بود،

    آخرین اتهام من در فهرست،

    خواهش می کنم بیشتر توضیح بدهید، من از معما سر در نمی آورم،

    این امید بسیار زشت که دیگر هیچ وقت چشممان دوباره نبیند،
    چرا، تا همینطور که هستیم زندگی کنیم،

    منظورتان همگی است یا فقط من و شما،

    وادارم نکنید جواب بدهم،

    اگر شما مردی مثل بقیه ی مردها بودید می توانستید از جواب طفره بروید، اما شما خودتان گفتید که پیرمرد هستید، و پیرمردها، اگر عمر دراز باعث عقل بیشتر باشد، نباید از حقیقت روگردان شوند، به من جواب بدهید،

    فقط من و شما،

    خب چرا می خواهید با من زندگی کنید،

    آیا می خواهید جلوی همه بگویم، بسیار خوب، اگر اصرار دارید باشد، چون این آقایی که من باشم عاشق این خانمی است که شما باشید،

    آیا اظهار عشق کردن اینقدر مشکل بود،

    در سن و سال من آدم از مسخره شدن می ترسد،

    شما مسخره نیستید،

    بهتر است فراموشش کنیم، خواهش می کنم،
    من اصلاً خیال ندارم فراموشش کنم یا بگذارم فراموشش کنید،
    بی معنی است، شما به روز این حرف را از زیر زبان من کشیدید و حالا،

    و حالا نوبت من است،

    حرفی نزنید که بعداً افسوسش را بخورید، لیست سیاه یادتان باشد،

    اگر من امروز صادق باشم چه اشکالی دارد که فردا افسوسش را بخورم،

    خواهش میکنم بس کنید،

    شما می خواهید با من زندگی کنید و من هم می خواهم با شما زندگی کنم،

    شما دیوانه اید،

    ما اینجا باهم زندگی می کنیم، مثل زن و شوهر، و اگر مجبور شدیم از دوستانمان جدا شویم باز هم باهم زندگی می کنیم، دو نفر کور حتماً بهتر از یک آدم کور می بیند،
    این دیوانگی است، شما مرا دوست ندارید،

    عشق و عاشقی کدام است، من هرگز عاشق کسی نبودم.

    پس با من موافق اید،

    راستش را بخواهید نه،

    شما از صداقت گفتید، بگویید ببینم ایا واقعاً مرا دوست دارید،

    آنقدر دوست دارم که بخواهم با شما باشم، دفعه ی اولی است که این را به کسی می گویم،

    اگر قبلاً مرا در جایی دیده بودید، به من هم نمی گفتید، یک پیرمرد پا به سن گذاشته، با سر نیمه طاس و موهای سفید که یک چشمش چشم بند دارد و یک چشمش آب مروارید،

    قبول می کنم که اگر آنوقت ها بود نمی گفتم، الان و در این وضعی که هستیم می گویم، پس بهتر است ببینیم فردا چه خواهید گفت،

    دارید مرا امتحان می کنید، این چه حرفی است، من کی باشم که شما را امتحان کنم، زندگی این چیزها را تعیین میکند، و حالا این را تعیین کرده.


    این حرف ها را رو در روی یکدیگر می گفتند، چشم هایی کور دوخته به چشم هایی کور، چهره شان برافروخته و هیجان زده میشد، و چون یکی پیشنهاد داده و هردو خواهانش بودند، هر دو پذیرفتند که زندگی تعیین کرده است که باهم زندگی کنند،
    دختری که عینک دودی داشت دست هایش را به طرف او دراز کرد فقط برای اینکه در دست های او قرار گیرد، و نه به این قصد که بخاهد به جایی برود، دست های پیرمردی که چشم بند سیاه داشت لمس کرد، پیرمرد به آرامی او را به طرف خود کشید و کنار یکدیگر نشستند، البته دفعه ی اولی نبود که کنار یکدیگر می نشستند، اما این بار صحبت از نامزدی به میان آمده بود.

    دیگران هیچ یک چیزی نگفتند، هیچ کس به آنها تبریک نگفت، هیچ کس برایشان سعادت ابدی آرزو نکرد، راستش را بگوییم حالا وقت جشن و سرور و امید نبود، و وقتی که تصمیمات تا این حد جدی است، هیچ تعجبی ندارد اگر کسی فکر کند برای این نحوه ی رفتار حتماً باید کور بود، سکوت بهترین شیوه ی تایید است.

    اما کاری که زن دکتر کرد این بود که تشک های چند مبل را در سرسرا چید و بستر راحتی ترتیب داد، بعد پسرک لوچ را به آنجا برد و گفت از امروز به بعد تو اینجا می خوابی.

    و اما در مورد آنچه در اتاق نشیمن رخ داد، دلایل خوبی در دست است که آن شب سرانجام معلوم شد در صبح روزی که اب فراوان و مطهر بود، پشت پیرمردی که چشم بند سیاه داشت کدام دست مرموزی شسته بود.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #105
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فردای آن روز هنوز در بستر بودند که زن دکتر به شوهرش گفت دیگر غذای زیادی برایمان نمانده، باید باز برویم بیرون، خیال دارم امروز به انباری زیرزمینی سوپرمارکت بروم، همان جایی که روز اول رفتیم، البته اگر دیگران تا به حال آنجا را پیدا نکرده باشند، می توانیم برای یکی دو هفته غذا ذخیره کنیم،
    من هم با تو می ایم و از یکی دو نفر دیگر هم می خواهیم که همراهمان بیایند،
    ترجیح میدهم فقط با تو بروم، آسان تر است، خطر گم شدن هم کمتر است،
    تا کی می توانی بار شش نفر آدم درمانده را بکشی،
    تا هروقت که بتوانم، اما حق با توست، دارم کم کم خسته میشوم، گاهی حتی آرزو می کنم که من هم کور شوم تا مثل بقیه بشوم، تا از آنها مسئولیت بیشتری نداشته باشم،
    ما عادت کرده ایم که به تو تکیه کنیم، اگر تو نبودی یک کوری دیگر هم به کوریمان اضافه شده بود، اما از تصدق چشم های تو کمتر کوریم،
    تا هروقت که بتوانم کمک می کنم، بیشتر از این نمیتوانم قولی بدهم، همانطور که او گفت اگر روزی متوجه شویم که دیگر کار خوب و مثبتی از دستمان بر نمی اید، باید شهامت لازم را برای ترک این دنیا داشته باشیم،
    کی این حرف را زد،
    مرد خوش شانسی که دیروز به او برخوردیم،
    حتم دارم که امروز دیگر این حرف را نمی زند،
    هیچ چیز مثل امید واقعی عقیده ی آدم را عوض نمی کند، او این امید را دارد، و آرزو می کنم که همیشه داشته باشد.
    وضع آب چطور است،
    بد.
    صبحانه ی بسیار مختصرشان با اشارات جسته گریخته به اتفاقات شب گذشته همراه بود که لبخند به لبشان آورد. کلمات را به خاطر مراعات حضور پسرک لوچ در لفافه می پیچیدند که در حقیقت اگر به یاد بیاوریم او در قرنطینه در چه صحنه های وحشتناکی حضور داشت، احتیاج بی جایی بود.

    زن دکتر و همسرش راه افتادند و این بار فقط سگ اشکی که نمی خواست در خانه بماند همراهشان بود. وضع خیابان ها هر ساعت بدتر میشد. انگار در ساعات تاریکی بر حجم زباله ها افزوده میشد، انگار از جای دیگری، از کشوری که هنوز زندگی عادی در آن جریان داشت شبانه می آمدند و سطل های زباله شان را خالی می کردند،
    اگر در سرزمین کورها نبودیم، از ورای این تاریکی سفید شبح کامیون ها و گاری هایی را می دیدیم مملو از اشغال، نخاله، قلوه سنگ، فضولات شیمیایی، خاکستر، روغن سوخته، استخوان، شیشه، دل و روده ی حیوانات، باطری خالی، کیسه نایلون، و کپه کپه کاغذ، آنچه نمی آورند پس مانده ی غذاست، حتی دریغ از پوست میوه که بتوانیم با آن از شدت گرسنگی مان بکاهیم و انتظار روزهای بهتری را بکشیم که همیشه در یک قدمی اند.
    هنوز اول صبح است ولی گرما بیداد می کند. از توده عظیم اشغال ها بوی گند مثل ابری از گاز سمی بلند است،
    دکتر باز گفت همین امروز و فرداست که انواع بیماری ها شیوع پیدا کند، هیچ کس جان به در نمی برد، همه بی دفاع شده ایم،
    زن گفت از شانس ما به جای باران همیشه طوفان می اید، ای کاش اینطور بود، اقلاً باران رفع عطش می کرد و باد بوی گند را با خودش می برد.
    سگ اشکی با بی تابی این ور و آن ور را بو می کشد، می ایستد تا توده ای از زباله را زیر و رو کند، شاید زیر زباله ها غذای لذیذ بی نظیری پنهان بود که نمی توانست پیدا کند، اگر تنها بود از این جا جم نمیخورد، اما زنی که گریسته بود به راهش ادامه داده و سگ وظیفه دارد دنبالش برود، کسی نمی داند کی لازم می شود اشک پاک کرد.
    راه رفتن آسان نیست، در بعضی خیابان ها، بخصوص خیابان های سرازیر، باران سنگینی که مبدل به سیلاب شده بود، ماشین ها را به یکدیگر یا به ساختمان ها کوبیده و درها و ویترین مغازه ها را شکسته بود، کف زمین پوشیده از تکه های کلفت شیشه است. جسد مردی که میان دو ماشین گیر کرده در حال پوسیدن است. زن دکتر سرش را برمیگرداند. سگ اشکی نزدیک می رود، اما مرگ او را می ترساند، دو قدم جلو می گذارد، ناگهان موهای بدنش سیخ میشود، زوزه ی گوش خراشی از حلقومش بیرون می آورد، مشکل این سگ این است که زیادی به انسان ها نزدیک شده و مانند آنها زجر می کشد.
    از میدانی عبور کردند که گروه های اشخاص کور با گوش دادن به سخنان افراد کور دیگر خودشان را سرگرم کرده بودند، سخنران ها سرشان را با هیجان به سوی شنوندگان می گرداندند و شنوندگان با دقت سرشان را به سوی سخنرانان می گرداندند.
    سخنران ها از محسنات اصول بنیادی نظام های بزرگ سازمان یافته سخن می گفتند، از مالکیت خصوصی، از بازار پولی آزاد، از اقتصاد آزاد، از بورس اوراق بهادار و سهام، از مالیات، از بهره، از مصادره و تصرف، از تولید، از توزیع، از مصرف، از عرضه و تقاضا، از فقر و ثروت، از ارتباطات، از سرکوب و بزهکاری، از بلیت بخت آزمایی، از زندان ها، از قانون کیفری، از قانون مدنی، از مقررات راهنمایی و رانندگی، از فرهنگ نامه، از کتاب راهنمای تلفن، از شبکه های فحشا، از کارخانه های اسلحه سازی، از ارتش، از قبرستانها، از پلیس، از قاچاق، از داد و ستد مجاز کالاهای قاچاق، از پژوهش های دارویی، از قمر، از هزینه ی کشیش و کفن و دفن، از عدالت، از وام، از احزاب سیاسی، از انتخابات، از مجلس، از حکومت، از افکار محدب یا مقعر، افقی یا عمودی و مایل، متمرکز یا پراکنده، یا گذرا، از خراش تارهای صوتی، از مرگ واژه ها.
    زن دکتر به شوهرش گفت دارند از سازمان دهی حرف میزنند،
    دکتر جواب داد می دانم، و دیگر حرفی نزد. به راهشان ادامه دادند،
    زن دکتر رفت نقشه ی شهر را که در نبش خیابانی بود نگاه کند که مثل یک علامت راهنمایی کهنه راه را نشان میداد. ما خیلی به سوپرمارکت نزدیک ایم،
    در همین جا بود که روزی که راهش را گم کرده بود، دچار ضعف شده و گریسته بود، آن هم در حالی که کیسه های پلاستیکی غذا، که خوشبختانه پر و پیمان بود، از فرط سنگینی به طرز مضحکی کمرش را خم کرده بود، از شدت پریشانی و درماندگی برای تسلی به یک سگ متوسل شده بود، همان سگی که اکنون اینجا به گله های سگی که نزدیک می شوند چنگ و دندان نشان میدهد، انگار به آنها می گوید نمی توانید مرا گول بزنید، از این جا دور شوید.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #106
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    یک کوچه سمت چپ، کوچه ی دیگری سمت راست، و به ورودی سوپرمارکت می رسند.
    به در ورودی، خودش است، همین جا است، کلِ ساختمان اینجاست، اما هیچ تنابنده ای به سوپرمارکت رفت و آمد ندارد، از توده ای که در تمام ساعات روز و شب مورچه وار در این مغازه ها به سر می برند و از آمد و رفت جمعیت امرار معاش می کنند اثری نیست.
    زن دکتر نگران شد و به شوهرش گفت دیر رسیدیم، یک تکه نان خشک هم باقی نمانده،
    چرا این حرف را می زنی،
    نمی بینم کسی برود و بیاید،
    شاید هنوز انبار زیرزمینی را پیدا نکرده باشند،
    امید من هم همین است.
    هنگام این گفتگو در پیاده روی مقابل سوپرمارکت ایستاده بودند.
    در کنارشان سه نفر کور ایستاده بودند، انگار که منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده باشند.
    زن دکتر متوجه حالت چهره ی آنها نشد، سیمایشان حاکی از شگفتی و حیرت بود، حاکی از ترسی مبهم، زن دکتر ندید که یکی از آنها دهان باز کرد چیزی بگوید اما فوراً آن را بست، شانه بالا انداختن او را هم ندید،
    احتمال می دهیم مرد کور پیش خود فکر می کرد حالا خواهید فهمید.
    زن دکتر و شوهرش وقتی از وسط خیابان رد می شدند، اظهارنظر کور دومی را نتوانستند بشنوند،
    چرا آن زن گفت که نمی بیند، نمی بیند کسی برود و بیاید،
    و کور سومی جواب داد این یک عادت حرف زدن است، چند لحظه پیش، وقتی سکندری رفتم، به من گفتی درست ببینم پایم را کجا می گذارم، این هم در واقع همان است، ما هنوز عادت دیدن را حفظ کرده ایم،
    کور اولی گفت وای، خدایا، خسته شدم از بس این حرف را شنیده ام.
    روشنایی روز تمام سرسرای وسیع سوپرمارکت را نورانی کرده بود.
    تقریباً تمام قفسه ها واژگون شده بود، چیزی باقی نبود جز آشغال، شیشه شکسته، لفافهای باز شده و خالی،
    زن دکتر گفت عجیب است، ولو اینکه غذای هم نمانده باشد، نمی فهمم چرا هیچکس این طرفها نیست.
    دکتر گفت حق با توست، طبیعی به نظر نمی آید.
    سگ اشکی زوزه ی آهسته ای کشید. موهایش دوباره سیخ شده بود.
    زن دکتر به شوهرش گفت اینجا بوی بدی می آید،
    شوهرش گفت همه جا بوی بد می آید،
    نه، بوی دیگری است، بوی گندیدگی،
    حتماً جنازه ای جایی افتاده،
    من که چیزی نمی بینم،
    پس خیالاتی شده ای.
    سگ زوزه کشید.
    دکتر پرسید چرا این سگ ناراحت است،
    ترسیده،
    چه کار کنیم،
    ببینیم اگر جنازه ای هست یک جای خواب راحت برایش درست کنیم، حالا دیگر از مُرده نمی ترسیم،
    برای من آسانتر است چون آنها را نمی توانم ببینم.
    از سرسرای سوپرمارکت گذشتند و به راهرویی رسیدند که به انباری زیرزمین می رفت.
    سگ اشکی به دنبالشان بود، اما گهگاهی می ایستاد، زوزه می کشید و سپس به حکم وظیفه به راهش ادامه می داد.
    وقتی زن دکتر در را باز کرد بوی تعفن شدیدتر شد،
    شوهرش گفت چه بوی وحشتناکی،
    تو همینجا بمان، من زود برمی گردم.
    با هر قدمی که زن در راهرو پیش می رفت تاریکی بیشتر می شد و سگ اشکی، انگار به زور کشیده شود، به دنبالش روان بود.
    هوا از شدت تعفن سنگین بود.
    وسط راهرو حال تهوع به زن دست داد، بین عُق زدن هایش فکر کرد اینجا چه خبر شده، بعد همین عبارات را مکرر زمزمه کرد تا به در فلزیی رسید که به زیرزمین باز می شد.
    به خاطر تهوعی که داشت متوجهِ پرتو لرزانی که از زیرزمین می آمد نشده بود.
    حالا می دانست قضیه چیست.
    شعله های کوچک آتش در کنار حاشیه ی درهای پلکان و آسانسور باری پت پت می سوخت.
    تهوع دل و رده اش را بهم ریخت، حمله چنان شدید بود که توجه سگ را جلب کرد.
    سگ اشکی زوزه ی کشداری کشید، ضجه ای که پایانی نداشت، ناله ای که در تمام راهرو پیچید و شباهت به واپسین آوای مُرده های زیرزمین داشت.
    دکتر صدای استفراغ و عُق زدن و سرفه را شنید، به هر مشقتی بود شروع به دویدن کرد، پایش لغزید و زمین خورد، بلند شد و دوباره افتاد، بالاخره زنش را در آغوش گرفت و پرسید چه خبر شده،
    زنش با صدای لرزان جواب داد مرا از اینجا ببر بیرون، خواهش می کنم، مرا از اینجا ببر بیرون،
    برای اولین بار پس از هجوم کوری، حالا این دکتر بود که زنش را هدایت می کرد، نمی دانست به کجا، هر کجا فقط به دور از این درها، به دور از این شعله هایی که نمی توانست ببیند.
    وقتی از راهرو خارج شدند، ناگهان زن دکتر دچار حمله ی عصبی شد، هق هق گریه اش با تشنج توأم شد،
    این اشکها پاک کردنی نیستند، مگر با زمان و یا از خستگی پایان بگیرند، به همین خاطر سگ اشکی نزدیک او نشد، فقط دنبال دستی گشت تا بلیسد.
    دکتر باز پرسید چه خبر شد، چه دیدی،
    زنش میان هق هقها فقط توانست بگوید آنها مرده اند،
    چه کسانی مرده اند،
    آنها، و نتوانست به حرفش ادامه دهد.
    آرام باش، هروقت توانستی بگو.
    چند دقیقه بعد زنش گفت آنها مرده اند،
    شوهرش پرسید چه چیزی دیدی، در را باز کردی،
    نه، فقط دیدم دورتا دورِ درها شعله های آتش زبانه می کشد، شعله ها به در چسبیده اند
    و می رقصند و ول کن هم نیستند، خیال می کنم هیدروژن فسفره ی گندیدگی اجساد بود که می سوخت،
    چه اتفاقی افتاده بود،
    لابد زیرزمین را پیدا کرده بودند، و در جستجوی غذا با عجله از پله ها سرازیر شدند، یادم هست چقدر آسان می شد از پله ها لغزید و سرنگون شد، کافی بود یکی بیفتد تا سایرین هم دنبالش سرنگون شوند، به احتمال قوی هرگز به جایی که می خواستند نرسیدند، و اگر هم رسیدند به خاطر بسته شدن راه پله ها نتوانستند برگردند،
    اما تو گفتی در بسته بود،
    لابد سایر کورها در را بستند و از زیرزمین یک گور عظیم درست کردند، هرچه پیش آمده تقصیر من است، وقتی با کیسه هایم از آمجا خارج شدم، لابد شک بردند که غذا دارم و به دنبال پیدا کردنش رفتند، و به عبارتی، هرچه می خوریم از حلق سایرین بیرون کشیده ایم و اگر زیادی از آنها بدزدیم، مسئول مرگشان هستیم، به عبارت دیگر، ما همه قاتلیم،
    عجب تسلای خاطری، تو به اندازه ی کافی با قبول مسئولیتِ سیر کردن دهن شش نفر آدم بی خاصیت سختی کشیده ای، دیگر نمی خواهم با فکر گناه خودت را آزار بدهی،
    مگر می توانستم بدون دهن بی خاصیت تو زنده بمانم،
    زنده می ماندی تا به پنج نفر دیگر برسی،
    اما مسئله اینجاست، تا کی.
    خیلی طول نخواهد کشید، وقتی ذخیره مان ته بکشد باید توی دشت و صحرا دنبال غذا بگردیم، میوه ی درختها را بچینیم، هر حیوانی که دم دستمان آمد بکشیم، البته اگر در این فاصله سگ و گربه ما را پاره پاره نکرده باشند.
    سگ اشکی واکنش نشان نداد، این مطلب به او ربطی پیدا نمی کرد، بی جهت نبود که اخیراً تبدیل به یک سگ اشکی شده بود.
    زن دکتر به زحمت خودش را جلو کشید. ضربه ای که به او وارد شده بود شیره ی جانش را کشیده بود.
    وقتی سوپرمارکت را ترک گفتند، زن مدهوش و شوهر کور، نمی توانستند بگویند کدام به دیگری کمک می کند.
    شاید از شدت نور بود که سرش را گیج رفت، فکر کرد دارد دیدش را از دست می دهد، اما نترسید، فقط حالت ضعف به او دست داده بود. نه زمین خورد و نه از هوش رفت. احتیاج داشت دراز بکشد، چشمها را ببندد، نفس منظم بکشد، مطمئن بود اگر فقط بتواند چند دقیقه استراحت کند حالش جا می آید، باید می آمد، کیسه های پلاستیکی اش هنوز خالی بود.
    نمی خواست روی کثافت خیابان دراز بکشد، حتی حاضر نبود مرده اش هم به سوپرمارکت برگردد.
    دور و برش را نگریست.
    آنسوی خیابان، کمی بالاتر، یک کلیسا بود.
    لابد مانند سایر جاها پر از آدم بود، اما برای استراحت جای مناسبی بود، لااقل همیشه این طور بوده.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #107
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    به شوهرش گفت باید حالم جا بیاید، مرا ببر آنجا،
    آنجا، کجا،
    مرا ببخش، حوصله کن تا بگویم،
    آنجا کجاست،
    کلیسا، اگر فقط کمی دراز بکشم حال می آیم،
    برویم،
    تا کلیسا شش پله لازم بود بالا بروند، زن دکت راین شش پله را با زحمت زیاد بالا رفت، بخصوص که می باید شوهرش را هم هدایت کند.
    درهای کلیسا کاملاً باز بود، این خودش کمک بود، درِ گردان، ولو از ساده ترین نوعش، در این موقعیت می توانست برایشان مشکل ایجاد کند.
    سگ اشکی در آستانه ی در مردد ماند. با اینکه در ماههای اخیر سگها آزادی داشتند هرجا می خواهند بروند، در مغز همگی شان، از گذشته های دور، برای نوع آنها یک تحریم ژنتیکی برنامه ریزی شده بود که ورود به کلیسا را ممنوع می کرد، لابد مانند قانون ژنتیکی دیگری که حکم می کند هرجا می روند محدوده شان را نشانه گذاری کنند.
    خدمات ارزنده و وفادارانه ی اجداد این سگ اشکی، وقتی زخمهای چرکین قدیسان را می لیسیدند، آن هم پیش از آنکه آنها به عنوان قدیس شناسایی و تأیید شوند، عملی از روی شفقت و ایثار محض بود، چون خوب می دانیم که هر گدایی، هر اندازه هم که زخم بر جسم، و همچنین روح که زبان سگها به آن نمی رسد، داشته باشد نمی تواند قدیس شود،
    سگ حالا جرأت پیدا کرد وارد حریم مقدس شود، در باز بود، دربانی نبود، و دلیل مهمتر اینکه زنی که گریسته بود داخل شده بود،
    من نمی دانم خودش را چگونه می کِشد، زیر لب فقط دو کلمه به شوهرش زمزمه می کند، مرا بگیر،
    کلیسا مملو از جمعیت است، حتی یک وجب هم جای خالی هم پیدا نمی شود، بی اغراق می توان گفت یک سنگ هم نیست که آدم سرش را روی آن بگذارد، بار دیگر سگ اشکی خاصیتش را ثابت کرد، با دو غرش و یکی دو یورش که از خبث طینت نبود توانست جایی باز کند تا زن دکتر خودش را بیندازد و بالاخره کاملاً چشم ببندد و از هوش برود.
    شوهرش نبض او را گرفت، ثابت و منظم و فقط کمی ضعیف بود، بعد سعی کرد او را بلند کند، زنش در حالت مناسبی قرار نداشت، باید به سرعت خون به مغزش برسد، جریان خون در مغز بیشتر شود، بهترین کار این است که او را بنشاند و سرش را در میان دو زانویش بگذارد، و بعد هم او را به دست طبیعت و قوه ی جاذبه بسپرد.
    بالاخره، پس از چند بار تلاش ناموفق، توانست او را بلند کند و بنشاند.
    چند دقیقه بعد زن دکتر نفس عمیقی کشید، تکان نامحسوسی خورد و رفته رفته به هوش آمد.
    شوهرش گفت هنوز نباید از جایت تکان بخوری، سرت را باز هم پایین نگهدار، اما او حالش خوب بود، سرگیجه نداشت، چشمهایش کاشی های کف زمین را که به خاطر تقلای سگ نسبتاً تمیز بود می دید.
    سرش را به سوی ستونهای کشیده و طاقهای بلند قوسی گرفت تا از صحت و ثبات گردش خونش اطمینان پیدا کند، بعد گفت حالم خوب است،
    اما در همان لحظه فکر کرد یا دیوانه شده و یا از پیامد سرگیجه اش دچار توهمات شده است، آنچه در مقابلش می دید نمی توانست حقیقت داشته باشد،
    آن مردِ میخکوب شده به صلیب چشم بند سفید داشت، و در کنارش زنی بود که قلبش با هفت نیزه سوراخ سوراخ شده بود، چشمهای او نیز با چشم بند سفیدی پوشیده بود،
    فقط آن مرد و آن زن در آن وضع نبودند، تمام نقاشیهای کلیسا چشمهاشان پوشیده بود، مجسمه ها یک پارچه ی سفید دور سرشان گره خورده بود، رنگ سفید ضخیمی با یک حرکت قلم مو روی نقاشیها کشیده شده بود،
    زنی به دخترش خواندن می آموخت، هر دو با چشمهای پوشیده، و مردی با یک کتاب باز که بچه ی کوچکی روی آن نشسته بود، هر دو با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری با بدنی پوشیده از پیکان، با چشمهای پوشیده، و زنی با چراغی روشن، با چشمهای پوشیده، و مردی که بر دستها و پاها و سینه زخم داشت، با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری با یک شیر، هردو با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری با یک بره، هر دو با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری با یک عقاب، هر دو با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری نیزه در دست بالای سر مردی به خاک غلتیده که شاخ و سُم دارد، هر دو با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری ترازو به دست، با چشمهای پوشیده، و یک پیرمرد طاس با یک گل سوسن سفید در دست، با چشمهای پوشیده، و مرد دیگری که به شمشیری برهنه تکیه داده، با چشمهای پوشیده، و زنی با کبوتر، هر دو با چشمهای پوشیده، و مردی با دو کلاغ سیاه، هرسه با چشمهای پوشیده،
    فقط یک زن بود که چشمهایش پوشیده نبود، چون چشمهای از حدقه درآورده اش را در یک سینی نقره به دست داشت.
    زن دکتر به شوهرش گفت اگر به تو بگویم در مقابلم چه می بینم، باورت نمی شود، در همه ی نقاشیهای کلیسا چشمها پوشیده است،
    چقدر عجیب، علتش را نمی دانم،
    من هم همینطور،
    شاید کار کسی باشد که وقتی فهمید مثل سایرین کور می شود ایمانش به شدت متزلزل شد،
    یا شاید هم کار کشیش محل باشد، شاید فکر کرده اگر کورها نمی توانند تصاویر را ببینند، تصاویر هم نباید کورها را ببینند،
    تصویرها که نمی بینند،
    اشتباه می کنی، تصویرها با چشمهای کسانی که آنها را می نگرند می بینند، فقط نکته اینجاست که حالا هیچکس از کوری بی نصیب نمانده،
    تو که هنوز می بینی،
    من هرچه بیشتر می گذرد کمتر و کمتر می بینم، ولو اینکه بینایی ام را از دست ندهم بیشتر و بیشتر کور می شوم چون کسی نیست که مرا ببیند،
    اگر کشیش چشم نقاشیها را پوشانده باشد،
    اما این فقط حدس من است،
    تنها فرضیه ی منطقی همین است، تنها فرضیه ای که به درد و رنجمان اعتبار می بخشد،
    آن مرد را مجسم می کنم که از سرزمین کورها به اینجا می آید، فقط برای این به آن سرزمین برمی گردد که خودش هم کور شود، درهای بسته را مجسم می کنم و کلیسای خالی را، سکوت و مجسمه ها و نقاشیها را، آن مرد را می بینم که از یک نقاشی سراغ نقاشی دیگری می رود، از محرابها بالا می رود و نوارها را گره کور می زند تا باز نشوند و نلغزند، روی نقاشیها دو بار رنگ سفید می زند تا شب سفیدی را که در آن غرق هستند سفیدتر کند،
    این کشیش یقیناً بزرگترین بی حرمتی را در تمام تاریخ و در تمام مذاهب مرتکب شده که به اینجا آمده تا عادلانه ترین و انسانی ترین کُفر را به زبان بیاورد، خداوند استحقاق دیدن ندارد.
    زن دکتر مجال پیدا نکرد جواب بدهد، شخصی در کنارش به زبان آمد این چه طرز حرف زدن است، شما کی هستید،
    زن دکتر گفت یک کور مثل شما،
    اما من به گوشم شنیدم که گفتید می توانید ببینید،
    این فقط طرز حرف زدنی است که مشکل می شود عوضش کرد، چند دفعه این را بگویم،
    قضیه ی نقاشیها با چشمهای پوشیده دیگر چیست،
    حقیقت دارد،
    پس اگر کورید از کجا می دانید،
    اگر شما هم همان کاری را که من کردم می کردید، شما هم می دانستید، بروید با دست لمسشان کنید، دست چشم کورها است،
    اصلاً چرا چنین کاری کردید،
    چون فکر می کردم برای رسیدن به جایی که رسیده ام، باید شخص دیگری کور بوده باشد،
    و این قضیه ی کشیش محل که می گویید چشم نقاشیها را پوشانیده، من او را خوب می شناختم، امکان ندارد چنین کاری کرده باشد،
    هرگز نمی شود رفتار آدم ها را پیش بینی کرد، باید صبر کرد، باید انتظار کشید، زمان است که بر ما حاکم است، زمان است که در آن سر میز با ما قمار می کند و تمام برگها را در دست دارد، باید برگهای برنده ی زندگیمان را حدس بزنیم،
    صحبت از قمار در کلیسا گناه است،
    بلند شوید، اگر به حرفهایم شک دارید از دستهایتان استفاده کنید،
    آیا قسم می خورید که چشم همه ی نقاشیها پوشیده اند،
    دلتان می خواهد به چه چیزی قسم بخورم،
    به چشمهایتان قسم بخورید،
    دو بار قسم می خورم، به چشمهای شما و به چشمهای خودم.
    آیا راست می گویید،
    راست می گویم.
    این گفت و شنود را اشخاصی که در اطرافشان بودند شنیدند، و پرواضح است که لزومی به پایان گرفتن مراسم سوگند نبود تا شایعه دهان به دهان بپیچد، با زمزمه آغاز شود و به سرعت تغییر لحن دهد، نخست با ناباوری، سپس با نگرانی، و از نو ناباوری، جای تأسف بود که در آن جماعت اشخاصی خرافاتی و با تخیلی قوی حضور داشتند،
    فکر کوری شمایلهای مقدس، فکر اینکه چشمهای مهربان و دلسوزشان فقط به کوری خودشان خیره مانده است ناگهان غیر قابل تحمل شد، مثل این بود که به آنها گفته باشند مُرده های زنده دورشان را گرفته اند، یک جیغ کافی بود، یک جیغ دیگر و باز هم یکی دیگر، آنگاه ترس همه را از جا بلند کرد، وحشت همه را به سوی درها راند، آنچه اجتناب ناپذیر بود در آنجا مجدداً رخ داد، از آنجایی که سرعت وحشت بیش از پاهایی است که آن را منتقل می کند، پاهای فراری در حین فرار می لغزد، بویژه اگر آدم کور باشد، زمین می خورد، وحشت به او می گوید بلند شو بدو، الان می کشندت، ای کاش می توانست بلند شود، اما در این فاصله سایرین هم دویده اند و افتاده اند،
    باید خیلی خویشتندار باشیم که از دیدن منظره ی مضحک بدنهای بهم پیچیده ای که دنبال دست می گردند تا آزاد شوند و دنبال پا می گردند تا فرار کنند، به خنده نیفتیم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #108
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    آن شش پله ی بیرون کلیسا مثل پرتگاه خواهد شد، اما در نهایت سقوط از آن چندان نگران کننده نخواهد بود، عادتِ به زمین خوردن بدن را قرص و محکم می کند، رسیدن به زمین، به خودی خود، تسکین بخش است، اولین فکری که به مغز می رسد این است که همین جایی که هستم می مانم، و گاهی، در موقعیتهای وخیم، این آخرین فکر است.
    آنچه در هیچ موقعیتی تغییر نمی کند این است که هستند عده ای که از بدبختی سایرین سوءاستفاده می کنند، همانطور که همه می دانند، از اول دنیا، از نواده ها و نواده های نواده ها، همینطور بوده.
    فرار مذبوحانه ی این عده موجب شد که متعلقاتشان را پشت سر جا بگذارند، و پس از غلبه ی نیاز بر ترس، به دنبالشان بازمی گردند، بعد هم باید این مسئله ی غامض را دوستانه حل کرد که چه چیزی مال من است و چه چیزی مال تو، می بینیم که اندک غذایمان ناپدید شده، احتمالاً این حقه ی زشت کار زنی است که گفت چشم همه ی نقاشیها پوشیده است، واقعاً بعضیها حاضرند تن به چه کارها بدهند،عجب داستانهایی سرهم می کنند تا چند تکه نان خشک را از حلقوم مردم بدبخت بیرون بکشند.
    اما تقصیر سگ بود، میدان را که خالی دید، دوید و تمام گوشه و کنارها را زیر و رو کرد، بعد هم بخ خودش پاداش داد، کاری عادلانه و طبیعی بود، و به تعبیری، راه دسترسی به منبع غذا را به زن دکتر و شوهرش نشان داد، آنها بدون احساس گناه بخاطر این دزدی، کلیسا را با کیسه های نیمه پرشان ترک گفتند.
    ارگ فقط نیمی از آنچه را که ربوده اند مصرف کنند می توانند راضی باشند، در مورد نیمی دیگر خواهند گفت نیم دانم مردم چطور می توانند این چیزها را بخورند، حتی در بدبختیهای همه گیر، همیشه عده ای وضعشان از بقیه بدتر است.
    گزارش این رویدادها، که هریک در نوع خود منحصر به فرد بود، سایر اعضای گروه را بُهت زده و پریشان کرد، باید توجه داشت که زن دکتر، شاید به این خاطر که زبانش الکن شد، حتی نتوانست وحشت مطلقی را که پشت درِ زیرزمین احساس کرد به آنها منتقل کند، همان در مستطیلِ بالای پله ها که به آن راه داشت و در اطرافش شعله های لرزان و پریده رنگی به چشم می خورد.
    توصیف چشم های باند پیچیده ی نقاشیها اثر عمیقی بر قوه ی تخیلشان گذاشت، البته اثراتی متفاوت، مثلاً مردی که اول کور شد و همسرش خیلی معذب شدند، برای آنها این عمل در حکم بی حرمتی غیر قابل بخشش بود.
    این واقعیت که تمام انسانها کور شده اند برای آنها فاجعهخ محسوب می شد که مسئولش نبودند، این بدبختیها اجتناب ناپذیرند، و به همین خاطر پوشانیدن چشم شمایلهای مقدس کناهی نابخشودنی بود، و اگر این کار کارِ کشیش محل بود، چه بدتر.
    واکنش پیرمردی که چشم بند سیاه داشت کاملاً متفاوت بود، می توانم تصور کنم دچار چه ضربه ی روحی شدید، موزه ای را مجسم کنم که در آن چشم همه ی مجسمه ها پوشیده است، نه به این خاطر که پیکر تراش وقیت به چشمها رسید نخواست سنگ را بتراشد، بلکه چشمها هستند اما با پارچه پوشانیده شده اند، انگار یک نوع کوری کافی نبود، عجیب است که چشم بند من چنین اثری در بیننده ندارد، حتی گاهی به اشخاص حال و هوای رمانتیکی هم می دهد، و بعد به آنچه گفته بود و به خودش خندید.
    و اما دختری که عینک دودی داشت گفت فقط امیدوار است این گالری نفرین شده به خوابش نیاید، خودش به اندازه ی کافی دچار کابوس می شد.
    غذای ترشیده ای را که داشتند خوردند، این بهترین غذای باقیمانده شان بود،
    زن دکتر از مشکل تر شدن یافتن غذا گفت، شاید بهتر باشد شهر را ترک کنند و برای زندگی به روستا بروند، اقلاً هر غذایی در آنجا پیدا کنند از اینجا سالمتر است، و لابد گاو و گوسفند آزادانه می گردند، می توانیم شیرشان را بدوشیم، شیر خواهیم داشت، و آب چاه خواهیم داشت، می توانیم هرچه دلمان می خواهد بپزیم،
    مسئله فقط پیدا کردن جای مناسب است، بعد همه نظرشان را دادند، بعضیها شور و شوق بیشتری داشتند، اما برای همگی مسلم بود که این تصمیم اضطراری است و فوریت دارد،
    پسرک لوچ موافقتش را بی چون و چرا ابراز کرد، شاید به این دلیل که از تعطیلات گذشته اش خاطرات خوشی در ذهن داشت.
    پس از خوردن غذا، همه دراز کشیدند تا بخوابند، این کارِ همیشگی شان بود، حتی در قرنطینه که تجربه به آنها آموخت بدنِ در حال استراحت طاقت گرسنگی اش زیاد می شود.
    آن شب غذا نخوردند، فقط پسرک لوچ برای اینکه نِق نزند و گرسنگی اش اندکی تخفیف پیدا کند چیزکی گیرش آمد،
    سایرین نشستند و به کتابخوانی گوش دادند، اقلاً نمی توانستند از کمبود غذای روح شِکوه داشته باشند، گرفتاری اینجاست که گاهی ضعف مزاج موجب عدم تمرکز می شود، نه به خاطر کمبود جذابیت ذهنی، نه، بلکه به این دلیل که مغز به حالت نیمه خواب درمی آید، مانند حیوانی که می خواهد به خواب زمستانی اش فرو رود، خداحافظ دنیا،
    در نتیجه غیر عادی نبود که شنوندگان پلکهایشان را آرام پایین بیاورند، و فراز و نشیب داستان را با چشم روح دنبال کنند تا اینکه قسمتهای پر جوش و خروش تر کتاب آنها را از رخوت بیرون بیاورد، فقط صدای بسته شدن کتاب نبود که آنها را از رخوت خارج می کرد، زن دکتر اهل این ظرافتها بود، نیم خواست بفهمند که او می داند خوابشان برده است.
    به نظر یم رسید مردی که الو کور شد در همین حالت رخوت است، اما اینطور نبود.
    راست است، چشمهایش بسته بود، و به آنچه خوانده می شد توجه اندکی نشان می داد، اما فکر رفتن و زندگی در روستا مانع از خوابش می شد، به نظر او دور شدن زا خانه اش اشتباه بزرگی بود، علیرغم لطف نویسنده، بهتر این بود که خانه اش را زیر نظر داشته باشد، گاهی خودی نشان دهد.
    مردی که الو کور شد در واقع کاملاً هشیار بود، اگر به گواه دیگری نیاز باشد سفیدی خیره کننده ایست که در مقابل چشمهایش دارد، و شاید فقط خواب بتواند آن را تیره کند، تازه کسی از این هم نمی توانست مطمئن باشد، چون هیچکس نمی تواند همزمان خواب و بیدار باشد.
    مردی که اول کور شد وقتی درون پلکهایش را تاریک دید، خیال کرد بالاخره این شک و تردید را از میان برداشته، فکر کرد خوابم برده، اما نه، خوابش نبرده بود، صدای زن دکتر را همچنان می شنید، پسرک لوچ سرفه کرد، بعد وحشت زیادی وجودش را فرا گرفت، فکر کرد از نوعی کوری به نوعی کوری دیگر رسیده است، فکر کرد پس از کوری سفید حالا به کوری سیاه دچار می شود، از ترس به لرزه افتاد،
    همسرش پرسید چه خبر شده،
    و او ابلهانه، بی آنکه چشم باز کند، جواب داد من کورم،
    انگار خبر تازه ای بود،
    زنش با مهربانی او را در آغوش کشید، نگران نباش، همه کور هستیم، هیچ کاری هم از دستمان برنمی آید،
    همه چیز را تاریک دیدم، خیال کردم خوابم برده، اما نه، بیدارم،
    همین کار را باید بکنی، یعنی بخوابی، فکرش را هم نکنی.
    این نصیحت دلخورش کرد، آدم دچار بدترین عذابها باشد و تنها چیزی که زنش بگوید این باشد که باید بخوابی.
    عصبانی شد و خواست جواب تندی بدهد که چشمها را باز کرد و دید.
    توانست ببیند، فریاد زد من می بینم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #109
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فریاد اول از روی ناباوری بود، اما با فریاد دوم و سوم و فریادهای بعدی نشانه ی بینایی بارزتر شد،
    من می بینم، من می بینم،
    زنش را دیوانه وار در آغوش کشید، سپس نزد زن دکتر دوید و او را نیز در آغوش گرفت، اولین باری بود که او را می دید، اما او را شناخت، بعد دکتر، بعد دختری که عینک دودی داشت و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، او را دیگر نمی شد به جای شخص دیگری گرفت، و پسرک لوچ،
    زنش پشت سرش می رفت، نمی خواست از او دور شود، و مرد سایرین را رها می کرد تا دوباره زنش را در آغوش بفشارد،
    بعد رو به دکتر کرد، من می بینم، من می بینم دکتر، دکتر را با عنوانش خطاب قرار داد، کاری که مدتها بود نکرده بود،
    و دکتر پرسید آیا همه چیز را مثل سابق واضح می بینی، آیا اثری از سفیدی نیست،
    اصلاً، حتی فکر می کنم بهتر از سابق می بینم، و این کم نیست، من هیچوقت عینک نمی زدم.
    بعد دکتر مطلبی را به زبان آورد که همگی در فکرش بودند و جرأت اظهارش را نداشتند، امکان دارد به پایان این کوری رسیده باشیم، امکان دارد دیدمان برگردد،
    با شنیدن این سخن زن دکتر به گریه افتاد، باید خوشحال می شد اما گریه می کرد، واکنش انسانها چقدر عجیب است، البته که خوشحال بود، خدای من، فهمش آسان است، گریه می کرد چون بناگاه استقامت روحی اش ته کشید، مثل طفلی نوزاد شده بود و این اولین گریه اش بود و صدای ناخودآگاهش.
    سگ اشکی به او نزدیک شد، همیشه می داند کِی به او احتیاج است، به همین دلیل است که زن دکتر او را در آغوشش می فشارد، نه اینکه شوهرش را دیگر دوست نداشته باشد، نه اینکه برای همگی شان آرزوی خوب نکند، اما در آن لحظه چنان احساس تنهایی شدیدی می کرد و این احساس چنان غیر قابل تحمل بود که به نظرش رسید فقط عطش غریب سگ که اشکهایش را می لیسید توان غلبه بر احساسش را دارد.
    شادی همگانی مبدل به تشویش شد،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید حالا تکلیف چیست، بعد از این اتفاقات من که خوابم نخواهد برد،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت هیچکس نمی تواند بخوابد، فکر می کنم بهتر است همینجا بمانیم و، جمله اش را ناتمام گذاشت، انگار هنوز در تردید بود، بعد جمله اش را تمام کرد و گفت، و منتظر باشیم.
    منتظر ماندند.
    سه شعله ی چراغ چهره های اطراف را روشن می کرد، اول همه با هیجان با همدیگر حرف زدند، خواستند بدانند دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود، آیا این اتفاق در چشم پیش آمده بود، یا در مغزش نیز چیزی احساس کرده است، بعد، رفته رفته، کلمات یأس آور شدند،
    مردی که اول کور شد به فکر افتاد به همسرش بگوید می توانند فردا به خانه شان بروند،
    او جواب داد ولی من هنوز کورم،
    مهم نیست، من راهنمایت می شوم،
    فقط آنهایی که حضور داشتند و با گوششان شنیدند می توانستند درک کنند چگونه این کلمات ساده از احساسات گوناگون مانند حمایت و غرور و اقتدار برخوردار بود.
    دومین کسی که بینایی اش را بازیافت، دختری بود که عینک دودی داشت، شب دیروقت بود، با تمام شدن نفت، چراغ به پِت پِت افتاده بود.
    دختر چشمها را باز نگه داشته بود، انگار می پنداشت بینایی به جای اینکه از درون روشن شود، از بیرون باید وارد چشمهایش شود، ناگهان گفت مثل اینکه می بینم،
    احتیاط شرط بود، تمام موارد یک جور نیست، حتی زمانی می گفتند کوری وجود خارجی ندارد، فقط اشخاص کور وجود دارند، در حالی که تجربه ی زمان به ما آموخته است که اشخاص کور وجود ندارند، فقط کوری وجود دارد.
    اینجا سه نفر داریم که می بینند، یک نفر دیگر که ببیند اکثریتی تشکیل می دهند، اما هرچند هم که از شادی بازیافتن بینایی، سایرین را از یاد ببریم، زندگی آنها در نتیجه ی دیدن ما آسانتر است، دیگر از عذابی که تا امروز وجود داشت اثری نخواهد بود،
    به آن زن بنگرید، مثل طنابی است که پاره شده باشد، مثل فنری است که دیگر تاب تحمل فشار دائم را از دست داده باشد.
    شاید به همین خاطر بود که دختری که عینک دودی داشت اول از همه او را در آغوش کشید، و سگ اشکی نمی دانست به اشک کدامیک از آنها باید اول برسد، هردو به شدت می گریستند.
    بعد نوبت در آغوش کشیدن پیرمردی شد که چشم بند سیاه داشت، حالا است که می توانیم ارزش کلمات را بفهمیم، چند روز پیش، از گفتگوی این دو و عهد و پیمان جالبشان برای زندگی در کنار یکدیگر خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم،
    اما حالا موقعیت عوض شده است، دختری که عینک دودی داشت در مقابل خود پیرمردی دارد که می تواند از نزدیک او را ببیند، آرمانهای احساسی و همدلیهای روغین در جزیره ی متروکه پایان گرفته اند، چین و چروک، چین و چروک است، طاسی، طاسی است، بین چشم بند سیاه و چشم کور فرقی نیست، به عبارت دیگر، این حرفهایی است که پیرمرد می خواهد بگوید.
    به من خوب نگاه کن، من همان مردی هستم که گفتی می خواهی با او زندگی کنی،
    و دختر جواب داد می دانم، تو مردی هستی که با او زندگی می کنم،
    این کلمات، در نهایت، ارزشمندتر از کلماتی هستند که می خواستند بر زبان جاری شوند، و ارزش این در آغوش فشردن به اندازه ی همان کلمات است.
    سومین کسی که فردای آن روز صبح زود بینا شد دکتر بود، دیگر جای تردید باقی نبود، فقط زمان می خواست تا سایرین هم بینایی شان را بازیابند.
    با کنار گذاشتن اظهارنظرهای مفصل و طبیعی و قابل پیش بینی که به اندازه ی کافی در بالا به آنها اشاره کردیم و تکرارش، ولو در مورد شخصیت های اصلی این روایت جایز نیست،
    دکتر سوالی را که در ذهنها مطرح بود به زبان آورد، بیرون چه خبر است،
    جواب از خود ساختمانی که در آن ساکن بودند داده شد، در طبقه ی زیر یک نفر به پاگرد پله ها آمد و فریاد کشید من می بینم، من می بینم،
    اینطور که پیداست خورشید بر فراز شهری در جشن و سرور طلوع خواهد کرد.
    صبحانه ی فردا تبدیل به ضیافت شد. آنچه روی میز بود هم ناچیز و هم دافع اشتهای متعارف بود، اما همانطور که همیشه در لحظات شادی پیش می آید، احساسات شدید جایگزین گرسنگی شد و خوشحالی شان جایگزین بهترین غذاها، هیچکس بهانه نگرفت، حتی آنهایی که هنوز کور بودند می خندیدند، انگار چشمهایی که بینا شده بود مال خودشان است.
    پس از پایان صبحانه، دختری که عینک دودی داشت فکری به نظرش رسید، چطور است به آپارتمان خودم بروم و یک تکه کاغذ به در بزنم و رویش بنویسم من اینجا هستم تا اگر پدر و مادرم برگردند بدانند مرا کجا پیدا کنند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت اجازه بده من هم همراهت بیایم، دلم می خواهد بدانم بیرون چه خبر است،
    و مردی که اول کور شده بود به همسرش گفت ما هم برویم بیرون، شاید نویسنده هم بینایی اش را بازیافته و در فکر برگشتن به خانه ی خودش باشد، در راه سعی می کنم چیزی برای خوردن پیدا کنم.
    دختری که عینک دودی داشت گفت من هم همینطور.
    چند دقیقه بعد، وقتی تنها ماندند، دکتر کنار زنش نشست، پسرک لوچ گوشه ی مبل چرت می زد، سگ اشکی دراز کشیده بود و پوزه روی دستها گذاشته بود، چشمهایش را باز و بسته می کرد تا ثابت کند هشیار است،
    با اینکه در طبقات بالا بودند، از پنجره باز هیاهوی صداهای هیجان زده ای به گوش می رسید، خیابانها باید پر از جمعیت باشد، آنهایی که بینایی شان را بازیافته بودند این سه واژه را فریاد می زدند من می توانم ببینم، من می توانم ببینم، و آنهایی که تازه بینا شده بودند هوار زدند من می بینم، من می بینم،
    داستانی که مردم در آن می گفتند من کورم به راستی متعلق به دنیای دیگری است.
    پسرک لوچ زمزمه ای کرد، لابد در رویاست، شاید مادرش را خواب دیده و از او می پرسد مرا می بینی، مرا می بینی،
    زن دکتر پرسید سایرین چطور،
    و دکتر جواب داد، احتمالاً این پسربچه وقتی بیدار شود خوب شده است، سایرین هم همینطور، به احتمال قوی همین حالا دارند بینایی شان را به دست می آورند، دوستمان که چشم بند دارد دچار شوک می شود،
    چرا،
    به خاطر آب مرواریدش، هرچه باشد از بار آخری که چشمش را معاینه کردم باید وضعش بدتر شده باشد،
    پس کور می ماند،
    نه، وقتی زندگی به حالت عادی برگشت، وقتی همه چیز دوباره به کار افتاد، عملش می کنم، شاید تا همین چند هفته ی دیگر،
    چرا ما کور شدیم،
    نمی دانم، شاید روزی بفهمیم،
    می خواهی عقیده ی مرا بدانی،
    بله، بگو، فکر نمی کنم ما کور شدیم، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند.
    زن دکتر از جا برخاست و به سوی پنجره رفت.
    به خیابان زیر پایش که مملوّ از زباله بود نگریست، مردم را دید که فریاد می کشند و آواز می خوانند.
    آنگاه سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید، فکر کرد حالا نوبت من است. از ترس نگاهش را به پایین دوخت. شهر هنوز سرجایش بود.

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 7891011

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/