روز بعد به انتشارات آقای نکویی رفتیم و نسخه ای از کتاب چاپ شده ام را تحویل گرفتم و برای توزیع آن با آقای نکویی به توافق رسیدیم.
ساعتی بعد در راه برگشتن به خانه بودیم که آرمان بطور ناگهانی گفت:اوه چه خوب شد یادم اومد!سپیده اگه ممکنه قبل از اینکه بریم دنبال بچه ها یه سر بریم دفتر هفته نامه چون همین الان یادم اومد که با یه نفر قرار دارم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی مهد کودک بچه ها نیم ساعت دیگه تعطیل می شه.فکر می کنی تا اون موقع کارت تموم می شه؟
- آره به طور حتم تا اون موقع تموم می شه.
- خب اگه این طوره بریم.
لحظاتی بعد شانه به شانه ی آرمان وارد دفتر هفته نامه شدم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد پروین خواهر شوهر ماندانا افتادم.حدس زدم به زودی با او روبرو می شوم.خیلی از اینکه در حضور او به عنوان همسر آرمان معرفی شوم هیجان زده بودم.آرزو می کردم او در دفتر هفته نامه حضور داشته باشد و مرا در کنار آرمان ببیند ولی از بدشانسی بد او را در جمع کارمندان هفته نامه ندیدم.در دل از این اتفاق خیلی دلخور شدم و با کنجکاوی گفتم:آرمان از خانم دادفر چه خبر؟هنوزم باهاش همکاری می کنی؟
نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و گفت:چرا این سوال رو پرسیدی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:هیچی،منظور خاصی نداشتم .فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
با بی تفاوتی گفت:نه حدود یک ساله که دیگه باهاش کار نمی کنم.اون خیلی وقته که از اینجا رفته.
- ممکنه دلیلش رو بدونم؟
- دلیل خاصی نداشت .شاید به خاطر اختلافات کاری.یا شاید هم به خاطر اختلافات اخلاقی!پروین دختر خوبی بود .اون چند سال بود که برای من کار می کرد و ما مشکلی با هم نداشتیم.اما بعد از اینکه فهمید من میترا رو طلاق دادم یه کمی سر و گوشش می جنبید.
آهی کشید و ادامه داد:بعد از تجربه ی تلخ زندگی با میترا واقعا از همه ی زنهای دنیا متنفر شده بودم اما تو با همه فرق داشتی.شایدم به خاطر همین بود که اونقدر زود عاشقت شدم.
و بعد گونه ام را بوسید.به صورتش نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه از مهمونت خبری نشد؟پس کی میاد؟چیزی به تعطیل شدن مهد کودک بچه ها نمونده.دلم براشون شور می زنه.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:الان دیگه پیداش می شه.زیاد دیر نکرده.
- چطور تا وقتی تو سرگرم صحبت با دوستت هستی من برم دنبال بچه ها.- هوم...فکر بدی نیست.
سوئیچ را به دستم داد و گفت:اما حالا یه کمی زوده.بهتره چند دقیقه دیگه راه بیفتی.دلم می خواد بیشتر با هم تنها بمونیم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:باشه.
احساس قشنگی داشتم .خاطره ی اولین برخوردی که در همین دفتر با آرمان داشتم مدام جلوی چشمهایم به نمایش در می آمد و از به یاد آوردن آن دوران خیلی لذت می برم.خوشحالی ام از این بود که حالا آرمان شوهر من بود و دیگر نگران از دست دادنش نبودم.
لحظه ای بعد با شنیدن ضربه ای که به در زده شد از دنیای فکر و خیال بیرون آمدم و گفتم:بفرمائید.
و او وارد شد.باورکردنی نبود ولی او حکیمی بود !قدمی به جلو گذاشت و بهت زده گفت:باور نمی کنم خودت باشی.!
به پایش بلند شدم و گفتم:چرا خودمم.خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم مهرداد.خواهش می کنم بیا تو.
هنوز ناباورانه نگاهم می کرد.او را دعوت به نشستن کردم و گفتم:تو کجا،اینجا کجا؟
با همان حالت ناباور گفت:خواهش می کنم اجازه بده اول من این سوال رو ازت بپرسم.
- قبلا بهت گفته بودم که برمی گردم تهران.یادت نیست؟
- چرا اتفاقا خیلی خوب یادم میاد.اما به من بگو پشت این میز چه کار می کنی؟امتیاز هفته نامه رو خریدی؟
با خنده گفتم:نه مهرداد من کارگردان سینمایم.با مطبوعات چی کار دارم!
همان طور که با حکیمی صحبت می کردم نگاهم به پلاک طلایی افتاد که به گردنش انداخته بود .پلاک طلا به اسم شیوا!حدس زدم به نصیحت من گوش کرده و با شیوا ازدواج کرده است.خوشحال شدم و خواستم این موضوع را از زبان خودش بشنوم.گفتم:از دانشگاه چه خبر؟از بچه ها؟همه چیز رو به راهه؟
اما حکیمی به حالت طعنه گفت:تو دانشگاه که خبری نیست،همه چیز مثل سابقه.اصل خبرهایی که باید اونا رو بدونی تو خونه ی خودته.خبرهایی از حال و روز شوهر بیچاره ات.
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد!پیش خودم گفتم:حکیمی از حال و روز فرشاد چه خبر داره؟مگه اون با فرشاد معاشرن داره؟
سرم را بالا گرفتم و با حالتی متفکر نگاهش کردم.حکیمی هم نگاهم کرد .چقدر تغییر کرده بود!مثل یه مرد شده بود،قوی و خوددار.حرفش را ادامه داد و گفت:چرا جوابمو ندادی؟من امروز اومدم اینجا تا با صاحب امتیاز هفته نامه صحبت کنم با آقای جلالی!ولی تو رو به جای اون می بینم پس خودش کجاس؟
ناخودآگاه و برحسب عادت گفتم:آؤمان تا همین چند لحظه پیش توی دفتر بود .فکر می کنم الان پیداش بشه.
حکیمی موشکافانه نگاهم کرد .از اینکه اسم آرمان را به زبان آورده بودم خیلی شرمنده شدم.دوباره با طعنه گفت:شنیدم بعد از جدا شدن از فرشاد دوباره ازدواج کردی !نکنه....
حرفش را ناتمام گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد.خدا رو شکر که آرمان در همان لحظه سر رسید و گفتگوی من و حکیمی نیمه کاره ماند.هر دو به احترام آرمان سرپا ایستادیم.آرمان از اینکه من و حکیمی را در کنار هم می دید خیلی تعجب کرده بود .پیش دستی کردم و گفتم:آرمان آقای حکیمی از دوستان و همکلاسی های من تو دانشگاه اصفهان بودن.من با مهمونت آشنایی قبلی دارم.بعد با خجالت به حکیمی گفتم:آقای جلالی همسر من هستن.
آؤمان با حکیمی دست داد و گفتم:به به چه حسن اتفاقی.حالت چطوره مهرداد؟حال استاد بزرگوار ما چطوره؟
حکیمی گفت:خوبم.حال پدرم هم خوبه.سلام بهت رسوند.
آرمان با لحن شوخی گفت:پسر چرا این قدر دیر کردی؟این خانوم من دلش برای بچه هاش خیلی شور می زنه آ[ه الان وقت تعطیل شدن مهدکودکشونه.
حکیمی برگشت و باز نگاه عمیقی به چهره ام انداخت .نمی دانستم چه فکری در موردم می کرد؟ترسم از این بود که مبادا خبر ازدواج من و آؤمان را به گوش فرشاد برساند.
آرمان در کنارم ایستاد و گفت:عزیزم اگه می خوای بری دنبال بچه ها برو.حالا دیگه وقتشه.
با صدایی لرزان که حاکی از دلشوره و شرمندگی بود گفتم:آره حق با توئه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)