صفحه 11 از 23 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    داستان عشق 10 ساله

    از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…

    سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …

    عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.

    اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.

    ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

    صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
    هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.

    پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.

    ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.

    ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.

    اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.

    ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…

    يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.

    صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.

    اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!

    و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض داستان آخرین دوستت دارم

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
    مرد جوان: مرا محکم بگیر
    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
    سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
    روز بعد روزنامه ها نوشتند
    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
    که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
    یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
    مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
    جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
    و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
    رفت تا او زنده بماند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض داستان قلب

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

    سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

    قلب

    دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض ابراز عشق

    یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببربه سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
    قطره‌های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
    دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

    دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

    دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
    جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
    دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
    پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

    با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    گل سرخ

    ” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیفیکه بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
    ” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

    ” جان ” درخواست کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
    بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
    ” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود چشم
    ان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی زدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
    دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی یق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
    او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که رزشش
    ز عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت ز تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
    من ” جان بلانکارداید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
    تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
    صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
    روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
    مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
    هيچ کس اونو نمی ديد .
    همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
    همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
    از سکوت خوششون نميومد .
    اونم می زد .
    غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
    چشمش بسته بود و می زد .
    صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
    بدون انتها , وسيع و آروم .
    يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
    يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
    تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
    چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
    چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
    احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
    دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
    سعی کرد به خودش مسلط باشه .
    يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
    نمی تونست چشاشو ببنده .
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
    سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
    و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
    يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
    چشاشو که باز کرد دختر نبود .
    يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
    ولی اثری از دختر نبود .
    نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
    چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
    ....
    شب بعد همون ساعت
    وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
    با همون مانتوی سفيد
    با همون پسر .
    هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
    و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
    مثل شب قبل با تموم وجود زد .
    احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
    چقدر آرامش بخشه .
    اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
    ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
    به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
    شب های متوالی همين طور گذشت .
    هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
    ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
    ولی اين براش مهم نبود .
    از شادی دختر لذت می برد .
    و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
    اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
    سه شب بود که اون نيومده بود .
    سه شب تلخ و سرد .
    و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
    دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
    اونشب دختر غمگين بود .
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
    سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
    ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
    نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
    چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
    به خاطر اشک های دختر نواخت .
    ...
    همه چيشو از دست داده بود .
    زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
    يه جور بغض بسته سخت
    يه نوع احساسی که نمی شناخت
    يه حس زير پوستی داغ
    تنشو می سوزوند .
    قرار نبود که عاشق بشه ...
    عاشق کسی که نمی شناخت .
    ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
    احساس گناه می کرد .
    ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
    ...
    يک ماه ازش بی خبر بود .
    يک ماه که براش يک سال گذشت .
    هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
    چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
    و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
    ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
    آرزوش فقط يه بار ديگه
    ديدن اون دختر بود .
    يه بار نه ... برای هميشه .
    اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
    با همون پسراز در اومد تو .
    نتونست ازجاش بلند نشه .
    بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
    بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
    دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
    دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
    و برای خود اون بزنه .
    و شروع کرد .
    دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
    و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
    نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
    يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
    سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
    - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
    صداش در نمي اومد .
    آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
    - حتما ..
    يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون
    مثل هميشه
    فقط برای اون زد
    اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
    پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
    دختر می خنديد
    پسر می خنديد
    و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
    آروم و بی صدا
    پشت نت های شاد موسيقی
    بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    رنگ عشق

    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس **** گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داستان عاشقانه‌ی گل سرخی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر


    7999

    گل سرخی برای امیلی، اثر ویلیام فاکنر
    وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی نوعی تاثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه‌اش که دست کم ده سالی می‌شد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
    این خانه چوبی، که روز رنگ سفیدی داشت، بزرگ و مربع شکل بود و به سبک ظریف سالهای هفتاد با گنبد نماها، منارهای مخروطی و بالکنهای گچ بری شده تزیین شده بود و در خیابانی قرار داشت که زمانی خیابان مشهور شهر بود. اما گاراژها و ماشینهای پنبه پاک کنی به سرتاسر خیابان دست انداخته بودند و حتی اسمهای پرطمطراق آن را زدوده بودند، فقط خانه میس امیلی بود که هنوز پابرجابود و زوال لجوجانه و عشوه گرانه اش از میان واگنهای پنبه و پمپهای بنزین سربرکشیده بود- قراضه ای درمیان قراشه‌های دیگر. و حالا میس امیلی رفته بود به صاحبان آن اسمهای پر طمطراق بپیوندد که آنجا، درآن گورستان آکنده از بوی کاج، در میان ردیفهای منظم گورهای بینام سربازان ایالتهای جنوبی، که درجنگ جفرسون به خاک افتادند آرمیده بودند.
    میس امیلی وقتی زنده بود برای مردم شهر حکم یک رسم، یک وظیفه، یک دلولپسی را داشت، حکم نوعی تعهد موروثی، تعهدی که از آن روزی درسال 1894 شروع شد که سرهنگ سارتوریس، شهردار شهر، کسی که این قانون را از خود درآورده بود که هیچ زن سیاهپوستی بدون پیش بند حق ندارد پا به خیابانهای شهر بگذارد، میس امیلی را از روز مرگ پدرش تا آخر عمر از پرداخت مالیات معاف کرده بود. موضوع این نبود که میس امیلی به دنبال صدقه بود بلکه سرهنگ سارتوریس قصه شاخ و برگ داری سرهم کرده بود و تعریف کرده بود که پدر میس امیلی پولی به شهر وام داده و شهر، بنا به مصلحت کسب وکارانه، ترجیح می‌داد که وام را این گونه پس بدهد. چنین قصه ای را فقط مردی از نسل و طرز فکر سرهنگ سارتوریس می‌توانست سرهم کند و فقط زنها باور می‌کردند.
    وقتی که آدمهای نسل بعدف باافکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس نارضایتی اندکی درست کرد. در سال اول یک برگه مالیاتی برایش پست کردند. ماه فوریه که رسید و از جواب خبری نشد،نامه ای رسمی ‌برایش فرستادند و از او درخواست کردند که سرفرصت به دفتر کلانتر برود. یک هفته بعد شهردار خودش به او نامه نوشت و پیشنهاد کرد سری به او بزند یا اجازه دهد اتومبیلش را به دنبال او بفرستد و در جواب یادداشتی دریافت کرد که روی کاغذ قدیمی ‌با خطی خوش، روان و ظریف و با جوهری رنگ باخته نوشته شده بود، به این مضمون که او دیگر پا از خانه بیرون نمیگذارد. برگه مالیات هم بدون شرح ضمیمه بود.
    از انجمن شهر خواسته شد جلسه خصوصی تشکیل دهد و هیئتی را پیش او بفرستد. آنها رفتند و در خانه را به صدا درآوردند، درخانه ای که ده سالی بود، از وقتی که میس امیلی دیگر تعلیم نقاشی چینی را زمین گذاشته بود کسی از آستانه اش نگذشته بود سیاهپوست پیر در را به رویشان گشود وآنها را به سرسرای تاریکی راهنمایی کرد. از آنجا یک پلکان به تاریکیهای بیشتر بالا می‌رفت. بوی گردوخاک و کهنگی، بوی ماندگی ونم می‌آمد. سیاهپوست آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. اتاق با مبلهای چرمی ‌و زینی آراسته بود. وقتی سیاهپوست پرده پنجره ای را کنار زد غبار رقیقی کاهلانه از اطراف پای شان بلند شد و همراه با ذره‌های ریز تنها شعاع آفتاب به چرخش درآمد. جلو بخاری، روی سه پایه زراندود رنگ رو رفته ای، تصویر مدادی پدر میس امیلی دیده می‌شد.
    وقتی پا به اتاق گذاشت آنها از جا بلند شدند. زن کوچک اندام و چاقی بود که لباس سیاه به تن داشت. زنجیر طلای نازکی تا کمرش آویخته بود که لابه لای کمربندش پنهان می‌شد و به یک عصای آبنوس که رنگ طلایی دسته اش رفته بود تکیه داده بود.استخوان بندی ریز ونحیفی داشت،شاید برای همین بود که آنچه دردیگری ممکن بود صرفا فربهی باشد او را چاق وچله نشان می‌داد.بدنش مثل آدمی‌که مدتها درآب راکدی غوطه ورباشد ورم کرده بود ورنگ برچهره نداشت.چشمانش میان چینهای متورم صورتش گم شده بود ومثل دوتکه زغال کوچک که درتکه خمیری فرو کرده باشند به تک تک مهمانها که پیغام شان را می‌گفتند زل می‌زد.
    به آنها تعارف نکرد بنشینند. آنجا توی درگاه ایستاد و به آرامی ‌گشو داد تا اینکه سخنگو به لکنت افتاد و ساکت شد. آن وقت تیک تیک ساعت ناپیدایی را شنیدند که به زنجیر طلا بسته بود.
    صدای امیلی خشک و بی حال بود، «من توی جفرسن از پرداخت مالیات معافم. سرهنگ سارتوریس برایم توضیح داده. یکی از شما برود سری به مدارک شهر بزند تا همه قانع شوید»
    «مدارک پیش خود ماست. ما مقامات شهریم، میس امیلی. مگر ابلاغیه ای به امضای کلانتر به دست شما ندادند؟»
    میس امیلی گفت: «کاغذی دریافت کردم، بله.اما من از پرداخت مالیات معافم»
    «آخر،ببینید، مطلبی دردفاتر نیست که چنین چیزی را نشان دهد.ما باید یک چیزی........»
    «از سرهنگ سارتوریس بپرسید.من درجفرسن از پرداخت مالیات معافم»
    «اما، میس امیلی...........»
    «از سرهنگ سارتوریس بپرسید» (سرهنگ سارتوریس ده سالی می‌شد مرده بود) «من ازپرداخت مالیات معافم. توب! » سیاهپوست پیدایش شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»

    2
    و به این ترتیب، حساب آنها را رسید همان طور که سی سال پیش حساب پدران شان را سرموضوع آن بو رسیده بود. این جریان مربوط به دوسال بعداز مرگ پدرش بود و مدت کوتاهی بعد از آن که معشوقش او را ترک گفت، معشوقی که خیال می‌کردیم شوهرش می‌شود. بعداز مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌آمد، پس از رفتن معشوقش دیگر مردم چشمشان به او نیفتاد چند تا از زنها جرات کرده بودند و او را صدازده بودند اما در را به روی شان باز نکرده بود. تنها نشانه حیات در آن خانه مرد سیاهپوست بود –که آن وقتها جوان بود- و زنبیل به دست از آن خانه بیرون می‌آمد و برمی‌گشت.
    زنهاگفتند: «وقتی یک مرد-هرمردی می‌خواهد باشد- آشپزخانه را تمیز کند این چیزها پیش می‌آید» بنابراین وقتی بو همه جا را گرفت آنها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده آگاه و مقتدر گریرسن و مردم نادان و بی دست وپا پیش آمده بود. یکی از همسایه‌ها، یک زن، پیش قاضی استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد. شهردار گفت: «می‌فرمایید چه کار کنم خانم؟» زن گفت: «معلوم است یکی را بفرستید تا بو را از میان ببرد. مگر این کار قانون ندارد؟» قاضی استیونز گفت: «یقین دارم این کار لزومی‌ندارد.احتمالا آن کاکاسیاه ماری، موشی، چیزی را توی حیاط کشته است.من دراین باره با او صحبت می‌کنم» روز بعد دو شکایت دیگر به دست او رسید،یکی از مردی که از دردیگری وارد شد:« قاضی راستش ما باید به کاری دست بزنیم.من یک نفر اصلا دلم نمی‌خواست کاری به کار میس امیلی داشته باشم.اما نمی‌شود دست روی دست گذاشت.» همان شب انجمن شهر تشکیل جلسه دادسه آدم مسن ویک مرد جوان- عضوی از نسل جدید.
    جوان گفت: «کار خیلی ساده است. برایش اخطار بفرستید خانه اش را تمیز کند. وقتی معینی به او بدهید، واگر کاری نکرد...» قاضی استیونز گفت: «یعنی چه آقا؟ توی صورت یک خانم میگویید بوی بد می‌دهید؟» این شد که شب بعد پس از نیمه‌های شب،چهارمرد از چمن خانه امیلی گذشتند ومثل دزدهاخانه را دور زدند و پای دیوارها ومنفذهای زیرزمین را بو کشیدند ویکی ازآنها از درون گونی آویخته از شانه،چیزی بیرون می‌آورد و دستش را مثل اینکه بذر بپاشد حرکت می‌داد. بعد در زیرزمین را شکستند وآنجا ودرو دیوار ساختمان را آهک پاشیدند. وقتی از روی چمن برمی‌گشتند پنجره تاریکی روشن شد میس امیلی انجا نشسته بود.نور از پشتش می‌تابید ونیم تنه اش مثل بتی بی حرکت بود. مردها آهسته از روی چمن گذشتند وخود را به سایه درختان اقاقیا رساندند که درامتداد خیابان صف کشیده بود. پس از گذشت یکی دو هفته، دیگر از بو خبری نبود.
    از همان وقت بود که مردم کم کم دلشان به حال او سوخت. مردم شهرما که یادشان بود چطور خانم یات،عمه بزرگ امیلی،آخر عمر پاک دیوانه شد،می‌گفتند که خانواده گریرسن خودشان را خیلی زیاد میگیرند.می‌گفتند هیچ کدام از جوانها برازنده میس امیلی نیستند و از این حرفها. ما همیشه پیش خودمان عکسی راتصور می‌کردیم که میس امیلی، زنی باریک اندام، با لباس سفید در انتهای آن ایستاده و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده می‌شد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هر دو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.بنابراین وقتی امیلی به سی سالگی رسید وهنوز شوهر نکرده بود حس کردیم انتقام ما گرفته شده اما خیلی خوشحال نشدیم چون با همه آن دیوانگی که در خانواده موروثی بود اگر مرد دلخواهش را پیدا می‌کرد بعید بود که او را دست به سر کند.
    وقتی که پدرش مردمعلوم شد که آن خانه تنها چیزی بود که برایش مانده،ومردم تا اندازه ای خوشحال شدند. بالاخره روزی رسید که مردم برایش دل بسوزانند. تنهایی و فقر احساسات انسانی رادراو بیدارکرده بود. حالا او هم، دلهره ونومیدی نداری را، که همیشه بوده،درک می‌کرد.
    روز دوم مرگ پدرش زنها جمع شدند به خانه اش بروندو به رسم شهر،سرسلامتی بدهند وکمکی بکنند. میس امیلی، که لباس همیشگی خودش را پوشیده بود ودرصورتش ذره ای غم و غصه دیده نمی‌شد، دم درآنها را دید. به آنها گفت که پدرش نمرده. سه روز تمام همین کار را کرد و به کشیشها که برای سرزدن به خانه اش آمدند و به دکترها که سعی کردند او را راضی کنند جنازه را به دست آنها بسپارد همین حرف را زد. فقط وقتی نزدیک بود به قانون وزور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
    ماآن وقت نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. فکر می‌کردیم مجبور شده این کار را بکند.به یاد آن همه جوانی افتادیم که پدرش تارانده بود ومی‌دانستیم حالاکه دیگر چیزی از آنها نمانده باید به همان یکی که همه را از اوگرفته بچسبد،یعنی هرکس دیگری هم بود می‌چسبید.
    3
    میس امیلی مدت زیادی بیماربود. وقتی دوباره او رادیدیم، مویش را کوتاه کرده و خودش را به شکل دخترها درآورده بود. کمابیش شبیه آن فرشته‌هایی شده بود که توی پنجره‌های رنگی کلیسا کشیده‌اند، یک چنین شکل غمگین و آرامی ‌پیدا کرده بود.
    شهر تازه قرارداد فرش کردن پیاده روها را بسته بود. تابستان سال بعدازمرگ پدرامیلی، کارشروع شد. شرکت ساختمانی با کاکاسیاهها، قاطرها و ماشین آلات از راه رسید. سر کارگری هم میان آنها بود به اسم همربارن،اهل شمال،که تنومند،سبزه و کاری بود، صدای نکره ای داشت و رنگ چشمهایش از رنگ صورتش روشن تر بود، بچه‌های کوچک دسته دسته جمع می‌شدند و او را تماشا می‌کردند که به کاکاسیاه‌ها بد وبیراه می‌گفت و کاکاسیاهها را تماشا می‌کردند که هماهنگ با بالا وپایین رفتن بیلهای شان آواز می‌خواندند.چیزی نگذشت که با همه اهل شهرآشناشد. آدم هروقت جایی کنار میدان صدای قهقهه مردم را می‌شنید، سرو کله همر بارن را میان آنها می‌دید. درهمین وقتها بود که بعداز ظهرهای یکشنبه او و میس امیلی را سوار یک درشکه کرایه ای می‌دیدیم. درشکه چرخهای زرد رنگ ویک جفت اسب کهریک شکل داشت.اوایل خوشحال شدیم که امیلی بالاخره سرو سامانی به خودش داد به خصوص که زنها می‌گفتند:« معلوم است که هیچ فردی از خانواده گریرسن کاه تو آخوریک شمالی ؛یک کارگرروزمزد،نمی‌کند.»اما به جز اینها دیگران هم بودند،آدمهای مسن تر، که می‌گفتند حتی غم وغصه هم نمی‌تواند یک خانم تمام وکمال را وادارد پاروی نجابت خانوادگی بگذارد و البته منظورشان نجابت خانوادگی نبود. می‌گفتند: «بیچاره امیلی، اقوامش باید سری به او بزنند.» خویشاوندانی در آلاباما داشت اما پدرش سالها پیش برسر آب وملک خانم یات پیره، آن زن دیوانه،با آنها حرفش شد و دو خانواده پای شان از خانه همدیگر برید. آنها حتی به تشییع جنازه هم نیامده بودند.
    وهمین که آدمهای مسن تر می‌گفتند:«بیچاره امیلی» پچپچها شروع می‌شد. به یکدیگر میگفتند: «معلوم است، پس چه خیال می‌کنید؟» ونسهایش ان به پشت دستهایشان می‌خورد همچنان که خش خش ابریشم و ساتن پردها شنیده می‌شد، پرده‌های آویخهته درپشت کرکره‌های چوبی که جلوی آفتاب بعداز ظهر یکشنبه را گرفته بودند وصدای گروپ گروپ تند وتیز آن دواسب یک شکل می‌آمد: «بیچاره امیلی»
    سرش را خیلی بالا می‌گرفت، حتی وقتی که یقین داشتیم زمین خورده. انگار بیش از همیشه انتظا رداشت شان ومقامش را به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن به جا بیاوریم. انگار با اینکار میخواست نفوذ ناپذیری خودش را ثابت کند.درست مثل وقتی که مرگ موش،یعنی آرسنیک خرید.این موضوع بیش از یک سال پس از وقتی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند:«بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش مهمانش بودند.
    می‌امیلی به دارو فروش گفت:«مقداری سم به من بدهید.» درآن زمان سی سال بیشتر بودزن لاغر اندامی‌بود و حتی از حد معمول هم لاغرتر بود. با چشمانی سیاه، بیحالت وخود پسند و گوشت صورتی که در دو طرف شقیقه‌هایش و دور حلقه چشمهایش آمده بود. آدم تصور می‌کرد که تنها نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد. گفت: «مقداری سم به من بدهید؟» «چشم میس امیلی، چه نوع سمی؟ سم موش واسن جور چیزها؟ نظر مرا بخوا....»
    « بهترین سمی ‌که دارید به نوعش کاری ندارم.»
    دارو فروش چند نوع سم را اسم برد. «اینها هرچیزی حتی فیل را می‌کشند. اما چیزی که شما لازم دارید...»
    میس امیلی گفت: «آرسنیک سم خوبی است؟»
    « می‌گویید........آرسنیک؟ بله خانم اما چیزی که شما لازم دارید....»
    « به من آرسنیک بدهید»
    دارو فروش او را از بالا نگاه کرد. امیلی هم به او نگاه کرد. شق و رق بود و صورتش به پرچم کشیده ای می‌مانست. دارو فروش گفت: «بله، چشم. آرسنیک به تان می‌دهم. اما قانون حکم می‌کند که بگویید برای چه مصرفی می‌خواهید»
    میس امیلی به او خیره شد. سرش به عقب برده بودتا یکراست درچشم او نگاه کند تا این که دارو فروش سرش را برگرداند ورفت. آرسنیک را ریخت وپیچید. پادوی سیاهپوست مغازه بسته را به دست امیلی داد، دارو فروش خودش نیامد. میس امیلی وقتی بسته را درخانه باز کرد،روی جعبه، زیر نقش جمجمه ودو استخوان، نوشته شده بود:« مخصوص موش»
    4
    روز بعد بود که ما همه گفتیم: «خودش را می‌کشد» وگفتیم که بهترین کار را می‌کند. وقتی که برای اولین بار بنا کرد با همر بارن آفتابی بشود گفته بودیم: «باهاش عروسی می‌کند» بعد گفتیم: «امیلی او را سربه راه می‌کند».
    بعد چندتا از زنها صدای شان را بلند کردند وگفتند که هم باعث آبروریزی شهر است وهم سرمشق بدی برای جوانهاست.مردها خیال نداشتند پا پیش بگذارند اما زنها هر طور بود کشیش تعمید دهنده را مجبور کردند –خانواده امیلی همه پیرو کلیسای اسقفی بودند- که سری به او بزند. کشیش هیچ وقت بروز نداد که درگفتگوی شان چه گذشت اما دیگر حاضر نشد پابه خانه امیلی بگذارد. یکشنبه بعد باز آنها دور خیابانها راه افتادند وروز بعد زن کشیش به خویشان او درآلاباما نامه نوشت.
    این شد که میس امیلی و خویشانش باز زیر یک سقف جمع شدند و مابه تماشای پیشامدها گرفتیم نشستیم. اوایل هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد مطمئن شدیم که خیالدارند عروسی کنند. فهمیدیم که میس امیلی به جواهر فروشی رفته و ادکلن مردانه با جای نقره سفارش داده که روی هر کدام جداجدا حروف ه.ب. نقش شده بود.دو روز بعد هم فهمیدیم یک دست کامل لباس مردانه و یک لباس خواب خریده وگفتیم: «عروسی کردند.» وراستی راستی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم چون آن دو دختر عمو بیش از میس امیلی به خلف وخوی گریرسن‌ها اشنا بودند.
    بنابراین وقتی همر بارن رفت –مدتها بود سنگفرش پیاده روها تمام شده بود- ماتعجب نکردیم. فقط کمی‌ دلخور شدیم که چرا صدا از مردم درنیامد. آن وقت فکر کردیم که همر بارن رفته است کارها را برای بردن میس امیلی تدارک ببیند یا اینکه به او فرصت بدهد دختر عموهایش را دست به سر کند (درآن وقت ما یک دسته بودیم وهمه از میس امیلی طرفداری می‌کردیم تا دست دختر عموهایش را پس بزند)همین طور هم شد،آنها بعداز یک هفته راه شان را کشیدند ورفتند.وهمان طور که انتظار داشتیم سه روزی طول نکشید که سرو کله همر درشهر پیداشد.یکی از همسایه‌ها تنگ غروب کاکا سیاه را دیده بود که او را از درآشپزخانه تو برده.
    واین دفعه آخری بود که همر بارن را دیدیم. میس امیلی را هم تا مدتها بعد ندیدیم.کاکا سیاه،زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت، اما درجلو همچنان بسته بود.گاهی میس امیلی را برای یک لحظه درپشت پنجره ای می‌دیدیم مثل آن شب که موقع پاشیدن آهک او را دیدند،اما شش ماهی توی خیابانها آفتابی نشد.بعد فهمیدیم که این کارهم قابل پیش بینی بود، چون آن خلق وخوی پدرش که بارها زندگی امیلی رابه دست نیستی سپرده بود کینه توزتر ووحشیانه تر از آن بود که از دست برود.
    وقتی که دوباره امیلی را دیدیم چاق شده بود ومویش داشت خاکستری می‌شد. دوسه سال بعد مویش آن قدر خاکستری شد که اینک رنگ فلفل نمکی-خاکستری تیره یکدستی- پیدا کرد وثابت ماند وتاروز مرگش درهفتادو چهار سالگی، مثل مردهای فعال،همان رنگ تند خاکستری تیره را داشت.
    از همان وقت بود که دیگردر جلو خانه اش باز نشد،به جز شش هفت سالی، درحدود چهل سالگی، که نقاشی چینی یاد می‌داد. در یکی از اتاقهای طبقه پایین کارگاه نقاشی راه انداخت ودخترها ونوه‌های مردم در دوره سرهنگ سارتوریس درست به همان نظم وهمان روحیه ای به کارگاهش می‌آمدند که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست وپنج سنتی اعانه، راهی کلیسا می‌شدند. همان دوره ای که از پرداخت مالیات معاف بود.
    بعد نسل جدیدتر استخوان بندی و روح شهر را دراختیار گرفت. وشاگردان کارگاه نقاشی بزرگ شدند وپی کارشان رفتند وبچه‌هایشان را باجعبه‌های آبرنگ وقلم موهای کثیف وعکسهایی که از توی مجله‌های بانوان می‌چیدند پیش میس امیلی نفرستادند. درجلو خانه پشت سر شاگردان آخر بسته شد و برای همیشه بسته ماند. وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه اش شماره‌های فلزی نصب کنند وجعبه پستی بیاویزند. به آنها گوش نداد.هرروز،هرماه،هرسال ما شاهد سفید شدن مو وخم شدن پشت کاکا سیاه بودیم که زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت. هرسال دسامبر یک برگه مالیاتی برای میس امیلی می‌فرستادیم که یک هفته بعد پرداخت نشده با پست بر می‌گشت. گهگاه او را دریکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم- ظاهرا به طبقه بالای خانه رفت وآمد نمی‌کرد- که مثل نیمتنه سنگی بتی درمجسمه دان به ما نگاه می‌کرد و یا نگاه نمی‌کرد،نمی‌توانستیم تشخیص بدیهم وبه این ترتیب او گرامی، گریز ناپزیر، غیر قابل نفوذ، آرام وخودسر، نسل به نسل دست به دست شد.
    ومرگ او پیش آمد.توی خانه ای که همه جایش را گردو غبار وسایه گرفته بود،دربستر بیماری افتادو فقط کاکا سیاهی فرتوت پرستارش بود. حتی نفهمیدیم کی بیمار شد،خیلی وقت بود که کاکا سیاه با هیچ کس حرف نمی‌ زدشاید با میس امیلی هم حرف نیم زد، چون صدایش از حرف نزدن خشن شده وزنگ زده بود.
    توی یکی از اتاقهای طبقه پایین،روی تختخواب چوب گردویسنگین وپرده داری مرد، سرش با آن گیسوان خاکستری روی بالشی تکیه داشت که از گذشت زمان وندیدن آفتاب زرد شده وفرو رفته بود.
    5
    کاکا سیاه درجو خانه را به روی اولین زنها باز کرد وآنها را باآن پچپچها وهیس هیس کردنها،ونگاههای عجولانه وکنجکاو راه دادو آن وقت ناپدید شد.یکراست از وسط خانه گذشت،از درعقب بیرون رفت ودیگر کسی او را ندید.
    دو دختر عمو بی درنگ آمدند. روز دوم، تشییع جنازه گرفتند ومردم شهر برای دیدن میس امیلی زیر انبوهی گلهای سرخ خریداری شده، می‌امدند با آن تصویر مدادی پدر امیلی که عمیقا درفکر فرو رفته بود.دربالای سر تابوت،وآن زنها که زیر لب حرف می‌زدند وهراسناک بودند، وآن پیرمردها که بعضی با اونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند وروی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند،با او رقصیده اند وشاید اظهار عشق کرده اند. ومثل آدمهای سالخورده اتفاقهای گذشته را پس و پیش می‌گفتند.گذشته ای که برای آنها حکم جاده ای را نداشت که انتهایش در دوردستها گم شده باشد بلکه چمن وسیعی بود که هیچ زمستانی به خود ندیده بود وفقط تنگه باریک آخرین ده سال،آنهارا از آن چمن جدا کرده بود.
    از پیش می‌دانستیم که درآن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس درچهل سال گذشته تویش را ندیده وباید درآن را شکست. پیش از آنکه در را باز کنند صبر کردند تا میس امیلی آبرومندانه به خاک سپرده شود.
    انگار شدت شکسته شدن در،اتاق را از گردو خاک انباشته بود.انگار پارچه نازک وزننده ای از خاک،مثل پارچه روی گور، برهمه جای این اتاق،که برای شب عروسی آراسته وچیده شده بود، کشیده بودند.روی پرده‌های گلگون شرابه دار رنگ رفته، روی حبابهای گلگون چراغها،روی میز اسباب آرایش، روی اسبابهای ظریف بلور واسباب آرایش مردانه با جای نقره ای، که نقره اش آن قدر تیره شده بود که حروف روی آن دیده نمی‌شد ودرمیان آنها یک یقه کراوات که انگار تازه از گردن باز کرده باشند جاداشت.یقه کراوات را که برداشتند هلال پریده رنگی از خود درمیان گردو خاک جا گذاشت. یک دست لباس مردانه با دقت از یک صندلی آویخته بود،زیر آن یک جفت کفش خاموش ویک جفت جوراب مردانه دورانداخته دیده می‌شد.
    ومرد روی تختخواب دراز کشیده بود.
    مدت زیادی ایستادیم وبه آن لبخند عمیق وبی گوشت نگاه کردیم. بدن نشان می‌داد که زمانی کسی را درآغوش داشته اما حالا این خواب طولانی که بیش از عشق طول کشیده بود وحتی شکلک عشق را از پا درآورده بود مرد را شرمسار کرده بود. بقایای او که، درون بقایای پیراهن خواب، پوسیده بود از تختی که رویش قرار داشت جدا شدنی نبود و روی او و روی بالش کنارش همان پوشش گردو خاک صبور ومنتظر کشیده شده بود.
    آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت وما که به جلو خم شده بودیم وبوی زننده وخشک آن گرد نازک و نامریی بینی مان را آکنده بود، یک تارموی خاکستری دیدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  17. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عشق واقعی...

    پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

    پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

    پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.

    پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.

    پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.

    پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.

    پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.

    پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : "اما من که میدانم او چه کسی است"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 23 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/