صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داستان كيخسرو و پايان كار او




    اي فرزند! كيخسرو چون به ايران زمين رسيد كاوس هنوز زنده بود ، و در همان زمان نيز به شاهي نشست ، اما انساني مهربان بود و برخلاف كاوس دل با مردم داشت . چون كاوس درگذشت و امور كشورش بصورت كامل بدست او سپرده شد ، نخستين كارش آزاد كردن جهن ، پهلوان توراني بود كه سالها در زندان كاوس ، بند به دست و پاي داشت . كيخسرو به جهن گفت : اكنون برخيز و به سرزمين توران برو نگهبان آئين و كيش خدائي باش و بكوش تا دوستي و صلح ميان ما برقرار باشد . در پي آن كيخسرو سرداران و بزرگان كشور را دعوت كرد ، با آنها سخن گفت و دستور داد تا تمام زندانيان توراني را از زندان آزاد نمودند و به توران زمين فرستادند .

    كيخسروچون سالها بر او گذشت روزي با سرداران خود گفت : اي پهلوانان از شرق تا غرب ايران زمين در كوه و بيابان ، در دريا و دشت ، بدخواهان را ادب كردم . و خدا اين تخت و تاج را بپاس نيايش هايم به من مرحمت كرد ، عمري دراز به من داد ، هميشه تمام آرزوهايم برآورده شد و امروز بي گمان آرزوئي ندارم ، از آن مي ترسم اكنون كه بي نيازي را احساس مي كنم و چيزي نمانده است كه بر آن دست يابم ، انديشه و خوي اهريمني در دل من وسوسه كند و روانم خودپرست شود و پس از عمري كه در راه راست و در جهت آرزوهاي مردم قدم برداشته ام ، بدكنشي همچون ضحاك شوم و يا چون جمشيد دل از مرحمت خداوند ببرم و آنگاه مرا با تور و سلم يكجا نام برند . پدران من مردمي نيك نبوده اند و امكان دارد از نظر اخلاق در معرض خطر باشم زيرا از يك سو، نژاد به كاوس مي رسانم كه پر از خودكامگي و دور از خرد و انديشه و ياد خداوند بود ، و از سوي ديگر ، نژاد به افراسياب توراني مي رسانم كه هيچكس از او به جز كژي و جادوئي به ياد ندارد . روان من از آن دو سو، به بدي مايل است و از آن ترسم ، در اين آخرراه به لغزش دچار شوم و مهر خداوندي از من جدا شود و به كژي وناداني و ظلم و خودپرستي و حرص و آز مايل شوم و چون درگذرم ، رواني تيره در آن جهان برايم باقي بماند

    . من كار آن جهان را اندك نمي گيرم و تصميم گرفته ام از اين پس فقط در راه نيايش خداوند گام بردارم . از فراداي آن روز كيخسرو كمتر كسان را بار مي داد . پهلوانان ايران چون طوس و گودرزو گيو، گرگين و ديگران نزد كيخسرو رفتند و گفتند : ما همه پهلوانان ، دل به تو سپرده ايم و امروز تمام جهان از آن توست و نمي دانيم چه انديشه اي تو را به كناره گيري از جهان واداشته است . اگر ما گناهي كرده ايم كيفرمان ده ، اگر دشمني در نهان داري به ما بگو تا سرش را برگيريم و يا سر در راه آن ببازيم . كيخسرو گفت : نه من دشمني در گيتي دارم و نه شما گناهي كرده ايد ، شما بمانيد و نيكو زندگي كنيد . يك هفته است كه در پيشگاه يزدان به نماز و نيايش پرداخته ام و به آنجا رسيده ام كه مي دانم در اين جهان بزرگ ، همه چيز ناپايدار است مگر يزدان پاك كه همه چيز از اوست و من ازشاهي گذشته و فقط به راه او خواهم رفت .

    پس رو به پرده داران كرده و گفت : من ديگر كسي را نخواهم پذيرفت و كار من نيايش و نماز خواهد بود . يك هفته گذشت و كيخسرو كسي را نپذيرفت . پهلوانان در انديشه شدند و با هم انجمن كردند و تصميم گرفتند تا سواري را به زابلستان نزد زال و رستم فرستاده و بگويند اي جهان پهلوانان داستان كيخسرو به اينجا رسيده است كه از درگاه يزدان راه گم كرده ، در بر پهلوانان بسته و پنداري كه با ديوان نشسته است و مي ترسيم همچون كاوس ، ديوان از راه ببرندش ، شما پهلوانيد و داناتريد تا كار از كار نگذشته ، خود را برسانيد و اين درد را علاج كنيد . پيك بر اسب بادپا نشست و روانه زابلستان شد تا به آن برسيم . موبدان و بزرگان همراه با پهلوانان ، بار ديگر از كيخسرو اجازه ديدار خواستند .



    كيخسرو آنها را با محبت پذيرفت و هر يك را بر جاي خودشان بنشانيد . پهلوانان لب به گله گشودند و گفتند : از زماني كه راه را بر ما بسته اي ، دلمان از غم ، ياراي تپيدن ندارد . اين راز را بر ما بگشا! اگر دريايي از غم باشد به نيروي خود خشك مي كنيم ، اگر چون كوه باشد آن را بر مي كنيم ، اگر دشمن باشد به خنجر دلش را مي شكافيم و اگر چاره غم تو از كمي گنج و مال است ، ما همه پاسبان گنج توايم ، هرچه داريم از آن تو ، ما همه از رتج تو ، دردمند و گريانيم .

    كيخسرو گفت : چنين نيست . نه دشمن در كشور است و نه رنجي بر دل من رسيده ، اين آرزوي دل من است كه به نيايش يزدان بپردازم ، مي خواهم فقط با خدا باشم . اميد دارم كه آن آرزوي من برآورده شود . اندكي صبر بايد . چون به آرزويم رسيدم براي همه شما راز خود را بيان خواهم كرد ، اكنون بازگرديد و شادمان باشيد و غم من نخوريد ، زيرا من با خداي خود شاد و خوشحالم . چون موبدان و پهلوانان رفتند ، كيخسرو گفت تا بار ديگري پرده ها را فرو آويختند آنگاه بر زمين نشسته رو به درگاه ايزد كرد و گفت : اي خداي برتر از آنچه كه در جهان و انديشه من هست راهنمائيم كن ، اي كردگار سپهر كه نيكي و عدل و مهر به نيروي تو فروزان است دستم بگير و بسوي خود ببر ، قبل از آنكه دل من به بدي مايل شود و از ديدار تو ترسان باشم .

    زمن گر نكوئي و گر رفت زشت

    روان مرا جاي ده در بهشت

    كيخسرو پنج هفته همچنان خروشان و نالان در برابر خداي برتر ، بر پاي بود . نه شب خفت و نه روز آسايش گرفت . تا شبي به هنگام سرزدن ماه در آسمان ، از رنج به خواب رفت ، اما جان و دلش بيدار و آگاه بود . در خواب ندائي شنيد كه مي گفت : اي شاه نيك اختر ، اي نيك بخت كنون آنچه جستي همه يافتي ، سروش خجسته گفت : چون از اين جهان بيرون شوي پروردگارت تو را در كنار خود جاي خواهد داد . هر چه در دست تو هست به صاحبان آن بسپار ، حق درويشان را به آنها بازده و مردم را توانگر كن و بدان اگر بيدادگران از جهان نيز بگذرند ، آشكار و نهانشان يكي خواهد بود و اژدهاي جهانخوار ظلم و ستم كه بر وجودشان چيره شده روانشان را درهم خواهد فشرد .

    كسي گردد ايمن ز چنگ بلا

    كه بايد رها ز اين دم اژدها

    اكنون با بخشش به مردم و دادن حقشان ، آن اژدها را از پا درآور. جهان نيز بسيار بر تو نخواهد پائيد كه بر گذشتگان تو نيز بسيار نپائيده . چون همه چيز را بخشيدي و چنانكه آمدي ، بدان كه هنگام رفتن تو نيز رسيده است و پس از آن بي مرگ برخيز و بجائي رو كه يزدانت خواهد داد . آن سروش خجسته سخن هاي نهاني ديگر هم بگفت ، چون سخنان سروش به پايان رسيد كيخسرو بيدار شد و خوابگاه خود را از عرق و اشك چشم پر آب ديد ، همچنان گريان ، ايزد را سجده كرد ،

    همي گفت اگر نيز بشتافم

    ز يزدان همه كام دل يافتم

    گفتيم سروش خجسته به خواب كيخسرو آمد و به او نويد داد كه پروردگارت ، تو را آمرزيد و اين شرافت را به تو داد كه بي مرگ از اين جهان به جهاني ديگر ميروي . كيخسرو پس از نيايش و آفرين خداي ، جامه نو بپوشيد و بدون تاج شاهي و زيور ديگر بر تخت عاج نشست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو




    شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند .

    همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد .

    زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟

    چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت .

    به ايرانيان گفت : اي راي نيست

    خرد را به مغز اندرش جاي نيست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پادشاهي لهراسب



    چون كيخسرو از شاهي دست كشيد ، لهراسب را نزد خود خواند . كيخسرو زبان به نصيحت باز كرد و گفت : زمان من ديگر به پايان رسيده تو اين سرزمين را با نيكي و عدا و داد همچنان سرسبز و خرم به آيندگان بسپار . لهراسب از وداع پدر اندوهگين شد و گريست . سرداران بزرگ سپاه ايران مثل رستم ، گودرز ، گيو ، بيژن ، گستهم ، فريبرز و طوس به همراه كيخسرو با تمامي لشكر، از دشت بسوي كوه روانه شدند . كيخسرو و سرداران سپاه ايران ، بر بلنداي كوه برشدند و در ستيغ آن ماندند و يك هفته به همراه كيخسرو بودند .

    تمام سرداران و موبدان با خود مي گفتند : هيچكس چون كيخسرو دل از دنيا برنكنده و به جهان ديگر روي نكرده است . روز هفتم چون خورشيد از كوه برخواست ، بيشتر از صد هزار زن و مرد ايراني اشك ريزان او را بدرقه كردند . تمام سنگ كوه به گريه آمده بود ، سرداران به كيخسرو گفتند : چه رنجي از ما به تو رسيده است . چرا تاج شاهي را بدور مي افكني هر چه مي خواهي بگو تا انجام دهيم و از خاك ايران بيرون مرو . ما همه به درگاه خداوند نيايش مي كنيم تا يزدان پاك تو رابه ما به بخشايد . كيخسرو لحظه اي فكر كرد و بعد موبدان را بخواست و گفت : آنچه پيش آمده همه خير و خوبي است ، چرا بر آن گريه مي كنيد و خدا را سپاس گذاريد ، چه روزي ديگر در پايان جهان ، ما به هم خواهيم رسيد ، اينك از من بپذيريد و كوهستان را ترك كنيد و من را در اينجا تنها بگذاريد ، راهي كه بايد بپيمايم سخت دراز است و بي آب و گياه ، از اين راه همه نمي توانند بگذرند .

    سرداران و سپاهيان و مردم با چشمان گريان ، كيخسرو را وداع كردند مگر طوس ، گيو ، فريبرز ، بيژن و گستهم. كيخسرو راه افتاد و سرداران با او روانه شدند . يك روز و يك شب راه رفتند و زبانشان از خشكي بيابان و تشنگي فراوان ، ديگر در دهان نمي گرديد ميان راه چشمشان به چشمه اي از آب افتاد به كنار چشمه رسيدند و فرود آمده ناني خوردند ، آبي نوشيدند و استراحت كردند كيخسرو به سرداران گفت : امشب در اينجا خواهيم ماند و از آن پس شما ديگر مرا نخواهيد ديد . همين امشب آنچه مي خواهيد بگوئيد و بپرسيد . فردا كه خورشيد تابان ، پرچم روشنايي را بلند مي نمايد و زمين چون طلا زري مي شود ، آن زمان روزگار جدايي من و شما خواهد بود . من از راهي كه آغاز كرده ام بر نتوانم گشت .

    آنها با هم سخن گفتند تا شب تيره فرود آمد . چون تيرگي همه جا را گرفت كيخسرو به نيايش برخواست . به آب چشمه سر و تن خود را پاكيزه كرد و به آيات خداي را به ياري خواند . چون نمازش به پايان رسيد به سرداران گفت : تا جاودان شما را بدرود مي كنم ، چون آفتاب برخيزد ديگر مرا بخواب خواهيد ديد . اي سرداران و ياران من ، چون من رفتم شما لحظه اي در اين دشت ريگ صبر نكنيد به هيچ چيز فريفته نشويد . اگر چه از ابر، مشك تر بر زمين ببارد ، زود برويد چون از كوه بادي سخت خواهد وزيد، چنان كه شاخ و برگ و درختان را شكسته و خواهد برد . از ابري سياه برفي سنگين خواهد باريد چنانكه راه ايران زمين را نخواهيد يافت .

    سرداران با اشك و آه با كيخسرو بدرود كردند و ،

    چو از كوه خورشيد سربركشيد

    زچشم مهان شاه شدند ناپديد

    آفتاب كه بلند شد كيخسرو ناپديد شده بود . سرداران شروع كردند به جستجوي گوشه و كنار بيابان . همه جا سنگ بود و ريگ ، هر چه آفتاب بلندتر مي شد سنگ ها گرمتر مي شدند . تا نيمه روز همه جا را گشتند اما اثري از كيخسرو نبود ، ظهر كه شد همه غمگين و دل آزرده و خسته ، به كنار چشمه آب بازگشتند و همه سخن آنها از ناپديد شدن كيخسرو بود .



    فريبرز گفت : آنچه خسرو گفت همان شد ، چه دل پاكي داشت سرداران ديگر گفتند : اگر چه اين سخن راست است اما اكنون كه هوا روشن است ، مي توانيم دنبال او بگرديم ، شايد به گوشه اي مانده باشد . تنها گذاردن او و رفتن ما روا نيست . سرداران كنار چشمه نشستند چيزي خوردند ، از بزرگي هاي كيخسرو داستان ها گفتند و سخن به اينجا رسيد كه چنين داستاني را هرگز ديگري نه ديده و نه شنيده است و چه بسيار سال ها خواهد گذشت و اين افسانه باقي خواهد ماند . هرگز كسي چنين رفتني را از انساني به ياد ندارد ، گذشتگان و بزرگان ما نيز چنين داستاني را نگفته اند . از آنچه كه پيش آمده ، انسان خردمند شادمان مي شود ، چه كيخسرو اولين كسي است كه خداوند او را زنده به سوي خود دعوت كرد . چگونه مي تواند آدميزاد به چنين مقام دست يابد . او يك عابد و گوشه گير نبود . به هنگام جنگ چون پيل مي خروشيد و در بزم چون ماه مي درخشيد ، در هنر و بخشش و مردي يگانه و در نيايش خداوند نيز چنين بود . سخنانشان بسيار شد و در آن ميان ، خوردني كه داشتند بخوردند و آسوده به ظاهر و با دروني مشوش بخواب رفتند .

    به آنجا رسيديم كه سرداران قصه ها گفتند ، خوردني خوردند و كنار چشمه بخفتند . خوابشان كم كم سنگين شد و چنانكه كيخسرو گفته بود از دامن كوه بادي آرام آرام شروع به وزيدن كرد ، پاره هاي ابر از بالاي كوه بر سر ايشان رسيد . هوا تيره و تار شد ، در فاصله اي كوتاه ، برف چون بادبان كشتي در هجوم باد به گردش و زير و بالا رفتن افتاد . تا آمدند بيدارشوند چنان برفي باريد كه نيزه هاي سرداران هم در زير آنها ناپديد شد . وقتي كه بيدار شدند برف همه جارا گرفته بود ، هرچه تلاش كردند از برف رهائي نيافتند . كم كم توان از تن آنها بيرون رفت و چيزي نمانده بود كه از جان شيرين دست بشويند . و هر گردش باد برف ها را روي ايشان انبوه تر مي كرد .

    گفتيم چون كيخسرو روانه آن مكان شد كه خداوند فرموده بود ، پنج تن از سرداران او را بدرقه كردند و سپاه در كوهستان نخستين باقي ماند . يه روز گذشت . رستم همراه با زال و ديگر افسران و سربازان همچنان گريان ، انتظار بازگشت كيخسرو را مي كشيدند . روز چهارم چون آفتاب برآمد ، رستم گفت : اين همه ماندن چه فايده دارد اگر كيخسرو ناپديد شده ، سرداران كجا هستند ؟ مگر كيخسرو نگفت بايد بازگردند . خلاصه فراوان حرف زدند و يك هفته از زمان رفتن كيخسرو گذشت . نخستين بار گودرز در نبودن فرزندش مويه كرده و گفت : آنچه كه از خاندان كاوس شاه بر خاندان من رسيد جز رنج و سختي چيز ديگري نبود ، تمام فرزندان تا نبيره گانم كه هر يك با لشكري برابر بودند در كين سياوش كشته شدند . حال فرزند ديگرم نيز اينچنين ناپديد شد به چه كسي اين داستان را بازگو كنم ؟ سپهدار ايران داستان هاي گذشته را يك به يك ياد كرد . ديگران هم با او هم داستان شدند و سخن به آنجا رسيد كه سرداران به تنهائي ، راهي به شاهراه نمي توانند پيدا كنند و گذشته از آن خوراكي با آنها نيست . بالاخره قرار شد چند نفر را بفرستند بلكه خبري از سرداران بدست آورند .



    اي فرزند . اين آئين جهان است كه هميشه به يك راه نمي گردد .

    يكي را زخاك سيه بركشد

    يكي را زتخت كسان دركشد

    نه زين شاد باشد نه زان دردمند

    چنين است رسم سپهر بلند

    جهان را چنين است آئين و دين

    نماند است همواره بر به ، گزين

    خلاصه خبر به لهراسپ رسيد كه كيخسرو و سرداران ناپديد شدند . رستم و زال نزد لهراسپ رفتند ، لهراسپ گفت : همه شما سخنان كيخسرو را شنيده ايد و امروز هركس كه با من دل يكي ندارد ، بدون سرپوشي بيان كند . اگر قبول كنيد بجاي كيخسرو باشم خواهم ماند وگرنه هر كه را خواهيد برگزينيد. زال زر چنين گفت : سخنان كيخسرو را همه ما شنيده ايم اگر وصيت او بجاي مي آوري بمان ،

    من و رستم و زابلي هركه هست

    زمهر تو هرگز نشوييم دست

    لهراسپ روي به گودرز گرد و گفت : اي جهان پهلوان ، تو هم هرچه خواهي بگوي! گودرز پير كه از گم شدند فرزندانش سخت گريان بود با ناله گفت : دريغ از گيو روئين تن و از بيژن شمشيرزن . تا سخنش به آن دو رسيد ، دست به گريبان برد و پيرهن خود را از هم دريد و فرياد زد : خوشبخت آن كسي كه اگر چون من مي شد زودتر در خاك مي خفت و اما اي لهراسپ من از سخن زال و رستم بيرون نمي روم . در چنين زماني كه كشور آشفته است بايد دست در دست هم ، در برابر دشمنان متحد شويم . پس در روز مهر از ماه مهر به جشن مهرگان ، لهراسب به جاي كيخسرو نشست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داستان لهراسب


    پس از ناپديد شدن كيخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصيت كيخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و كمر به خدمتش بندند. ايرانيان نيز كه پند و اندرز كيخسرو را به گوش داشتند، پادشاهي او را پذيرفتند و پيمان كردند تا سر از فرمانش نپيچيد و روز فرخنده اي را برگزيدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهي را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهريار نو در دادگستري و دينداري از پند و پيمان كيخسرو و دانايان را از روم و چين و هند به ايران آورد و در بلخ شهري زيبا و با كوي و برزن و بازار بنا كرد. آتشكده بزرگ آذر برزين را برپا داشت و در آبادي سراسر ايران كوشيد.

    رفتن گشتاسپ از پيش لهراسپ به خشم:


    لهراسپ دو فرزند برومند داشت يكي گشتاسپ نام و ديگري زرير كه هر دو نيز كارآمد و شايسته پادشاهي بودند ولي لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز ديگر مهر مي ورزيد كه از نوادگان كارس بودند و از اين جهت دل گشتاسپ از كار پدر آزرده وناشاد بود تا آنكه روزي شاه با گروهي از بزرگان و سران لشكر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامي از مي سرگشيد و از جاي برخاست تا تاج و تخت كيان را به وي بسپارد ولي لهراسپ از اين زياده جويي و تندي فرزند برآشفت و او را نكوهش كرد و گفت:

    جواني هنوز اين بلندي مجوي

    سخن را بسنج و به اندازه گوي

    گشتاسپ كه چنين سردي و خشونتي را از پدر انتظار نداشت، رنجيده خاطر شد و در شب تيره همراه با سيصد سوار خود راه هند در پيش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهانديدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در ميان نهاد و از كردار گشتاسپ نزد آنان شكوه ها كرد. فرزند ديگرش زرير را فراخواند و با هزار سوار بهسوي هند فرستاد و گستهم و گرازه را نيز مامور كرد كه يكي به روم و ديگري به چين به جست و جوي گشتاسپ بشتابند.



    بازآمدن گشتاسپ با زرير:


    گشتاسپ خشمگين و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به كابل رسيد و با سوارانش در جاي خرمي فرود آمد و به نخجير پرداخت. از آن سو زريرنيز كه شتابان در پي آنان مي تاخت در آن نخجيرگاه به گشتاسپ و يارانش رسيد. دو برادر يكديگر را در بر گرفتند و گريستند و سپس نشستند و از هر جاي سخن راندند. زرير كوشيد تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت كه اخترشناسان در ستاره او ديده اند كه روزي به پادشاهي ايران نخواهد رسيد پس اين بي خردي خواهد بود اگر پادشاهي ايران را بگذارد و به كهتري نزد هندوان رود. گشتاسپ نيز قدري انديشيد و با آنكه از پدر دل آزرده بود به خاطر زرير پذيرفت كه به ايران باز گردد. لهراسپ از شنيدن مژده بازگشت گشتاسپ بسيار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشني بيارايند و خود نيز بسيار از او دلجويي كرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهري از سوي پدر نديد پس تصميم گرفت كه اين بار خود به تنهاي به روم رود تا ديگر كسي نتواند پي او را بگيرد و بازش گرداند.

    رفتن گشتاسپ به سوي روم:

    گشتاسپ در شبي تيره، جامه شاهانه در بر كرد و از تاجش پر هما بياويخت و زر و دينار و گوهر، چندان كه نياز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوي روم نهاد. لهراسپ بار ديگر اندوهگين شد و موبدان و بزرگان را به چاره جويي فراخواند و گروهي را نيز به جستجوي فرزند فرستاد اما اين بار هيچ يك از فرستادگان گشتاسپ را نيافتند و همه دست خالي و نوميد بازگشتند.

    رسيدن گشتاسپ به روم:


    گشتاسپ همچنان مي تاخت تا آنكه به دريا رسيد و نزد نگهبان كشتي رفت و گفت كه دبيري جوياي نامم كه براي يادگيري به روم مي روم و آن گاه از او كشتي خواست تا از آب بگذرد و پير جهانديده كه نام او هيشو بود از ديدن آن تاج و جامه دانست كه او مقامي بيش از دبيري دارد. پس از خواست كه يا سخن راست را به او بگويد يا هديه اي مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت كه:«من رازي براي نهفتن ندارم پس اين دينار را بگير و مرا از آب بگذران.» نگهبان نيز بادبان را بركشيد و گشتاسپ را به شهر بزرگي در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر كه ساخته سلم بود از كشتي پياده شد و هفته اي را در جست و جوي كار و جاي زندگي همه جا را زير پا نهاد تا آنكه آنچه با خود داشت خرج كرد و باز كاري نيافت. روزي از روزها گذار گشتاسپ به ديوان قيصر افتاد و از رئيس دبيران كار خواست و گفت:

    «من دبيري آزموده از ايرانم و شما را در نوشتن ياري خواهم داد.» ولي دبيران ديگر كه در آنجا گرد آمده بودند با ديدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگير و برو كه تو بيشتر به درد پهلواني مي خوري تا دبيري.» گشتاسپ با دلي اندوهگين و رخساري زرد از آنجا بيرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قيصر رسيد. چوپان جوانمرد او را نواخت و پيش خود نشاند و جوياي حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار كه به كارت مي آيم و كره هايت را تربيت مي كنم.» اما گله دار كه نمي خواست آن اسبان يله و آن گله را به دست مرد غريبي بسپارد او را به نرمي از پيش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوي خود ادامه داد. پس از سر ناچاري نزد ساربان قيصر رفت و از او كار خواست اما ساربان نيز او را نپذيرفت و گفت:«اين كار زيبنده تو نيست بهتر است تو نزد قيصر بروي تا بي نيازت كند.» گشتاسپ با دلي كه درد وغم بر آن سنگيني مي كرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نوميد بر در دكان آهنگري كه اسبان شاه را نعل مي كرد نشست. آهنگر كه بوراب نام داشت چون او را ديد از او پرسيد كه اينجا چه مي خواهي و گشتاسپ از او تقاضاي كار كرد. بوراب براي آنكه او را آزموده باشد تكه آهن سرخي را روي سندان گذاشت و پتك را به گشتاسپ داد تا بر آن بكوبد ولي گشتاسپ آن چنان ضربه اي بر آهن كوبيد كه پتك و سندان خرد شد و بريخت. بوراب ترسيد و او را از آنجا راند و گفت:«برو اي جوان كه سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتك را انداخت و از دكان آهنگري هم بيرون آمد.


    بردن دهقاني گشتاسپ را به خانه خويش:

    گشتاسپ گرسنه و بي خانمان اين سو و آن سو مي رفت تا از شهر خارج شد و در همان نزديكي به روستايي رسيد و آنجا در سايه درختي نشست و از روزگار و بخت خويش ناليد. از قضا بزرگي از آن ده كه ايراني و از نژاد فريدون بود، از آنجا مي گذشت. چون آن جوان اندوهگين را ديد كه پريشان حال دست بر زير چانه زده و زير درخت نشسته از غم و دردش پرسيد و به او گفت كه به خانه اش رود و مهمان او باشد. گشتاسپ با خوشحالي دعوت هموطنش را پذيرفت و آن مرد مهربان مدتها چون برادري او را گرامي داشت و پذيرايي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كتايون دختر قيصر




    در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود كه چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران كشور را به كاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد.

    كتايون دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود كه با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و كتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا كرد تا كتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در كاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يك يك آن بزرگان نگاه كرد. ولي هيچ كدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و كهتر به كاخ فراخواند تا مگر كتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن كدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شركت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود.

    گشتاسپ نيز پذيرفت و به كاخ رفت و در كناري نشست. كتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را كه به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد كه چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافكندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياكان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست.



    دادن قيصر كتايون را به گشتاسپ:


    قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنكه چيزي به كتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ كه شگفت زده برجاي مانده بود به كتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي كه از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي كسب نمي كند.» ولي كتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي كه آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهك كرده بود رفت و يكي از گوهرهاي گرانمايه اي را كه نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي كردند و به شادماني زيستند.

    گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها كه به شكار مي رفت به هيشوي كشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز كرد و چنان شد كه هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي كردند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را:
    در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين كه نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر كه از كتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان كرد كه دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد كه گرگ بيشه فاسقون را كه تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بكشد و از بين ببرد.

    ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناك شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد كه در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو كار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنكه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنكه دو جانور وحشي را كه همگان از آنها به عذاب هستند خواهد كشت. چون ميرين از كار كتايون آگاه بود دانست كه آن جوان كسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد كه آن گرگ را براي وي بكشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است كه همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف كردند كه:

    «اين نره گرگي است پير كه بلنديش به اندازه يك شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شكم دو اسب مي گذرد و هر كه تاكنون براي كشتن او رفته ناكام باز آمده.» گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يك اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت.

    كشتن گشتاسپ گرگ را:


    هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي كرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ كمان را به زه كرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شكم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد كه او را از ميان به دو نيم كرد و خود به نيايش كردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را كند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها كردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد كه گشتاسپ تنها يك اسب از آن ميان برگزيد و نزد كتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و كامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد كه گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم كرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را كه به كوهي شكافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بكشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز كرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به زني خواستن اهرن دختر سوم قيصر را


    خواستار دختر سوم قيصر، جواني به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ زادگان روم بود كه قيصر به او گفته بود:«من ديگر به رسم نياكان دختر به شوي نخواهم داد. پيمان آن است كه نخست هنري بنمايي و آن گاه به خواستگاري دخترم بيايي. اگر بتواني اژدهايي را كه در كوه سقيلا زندگي مي كند و بلاي جان مردم اين ديار شده، از ميان برداري تو را به دامادي سرافراز مي كنم.» اهرن با سري پر انديشه نزد ميرين به چاره جويي رفت و از او در خلوت راهنمايي خواست. ميرين پس از آنكه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را براي او بازگشود و آن گاه نامه اي به هيشوي نوشت تا تدبيري بينديشد و اهرن را به كام دل خود برساند. هيشوي با مهرباني او را پذيرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجير بازآمد و داستان خواستگاري اهرن و پيمان قيصر را به او باز گفت و از او خواهش كرد تا آن اژدهاي غران را از ميان بردارد.



    گشتاسپ پذيرفت و گفت:«برو نخجير بلند بساز كه بالايش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نيزه اي از آهن آبديده استوار كن و با يك اسب و برگستوان و يك گرز به اينجا بياور تا من به فرمان يزدان آن اژدهاي دمان را نگون از درخت بياويزم.

    كشتن گشتاسپ اژدها و دادن قيصر دختر خود را به اهرن:


    اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده كرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوي كوه سقيلا تاختند. هيشوي كوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به كوه رفت و چنان نعره اي زد كه اژدها به ستوه آمد و با دم آتشين خود او را به سوي خويش كشيد. گشتاسپ نيز چون تگرگ بر سر او تيره باريد و آهسته آهسته به هيولا نزديك شد و نام يزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو كرد و تيغ ها را بر كامش نشاند. زهر و خون اژدها از كوه سرازير شد و جانور سست و بي رمق بر زمين افتاد و گشتاپ چنان با شمشير بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ريخت و سپس دو دندان او را كند و سر و تن خود را شست و پيروز سپاسگزار از يزدان، نزد هيشوي و اهرن بازگشت. ياران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هداياي بسيار و اسبان آراسته به او پيشكش كرد ولي گشتاسپ جز يك اسب و يك كمان و چند تير چيزي از آن ميان برنداشت و شادان نزد كتايون بازگشت. اهرن نيز اژدها را با چندين گاو و گردون از كوه پايين كشيد و خود سرافراز در پيشاپيش گردون به قصر قيصر آمد. مردم در سر راه او گرد مي آمدند و

    هر آنكس كه آن زخم شمشير ديد

    خروشيدن گاو گردون شنيد

    همي گفت كاين زخم اهرمنست

    نه شمشير و نه نخجير اهرن است

    قيصر با شادي به پيشبازش آمد و به افتخار پيروزي او جشني آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد.

    هنر نمودن گشتاسپ در ميدان:
    قيصر از اينكه دو داماد پهلوان نصيبش شده، از شادماني سر بر آسمان مي ساييد و پيروزي آن دو را به آگاهي همه نامداران مي رساند تا آنكه روزي در برابر ايوانش ميداني آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائي در آن ميدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمايي كردند و با هنر خود در چوگان و تيره و نيزه ميدان قيصر را آراستند. از آن سو كتايون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا كي چنين اندوهگين به گوشه اي بنشيني و انديشه كني بلند شو و به ميدان قصر به تماشاي دو داماد پدرم برو و ببين اين دو پهلوان كه يكي گرگ را كشته و ديگري اژدها را، چه گردي برپا كرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنين مي خواهي من حرفي ندارم ولي اگر پدرت كه مرا از شهر بيرون كرده در آنجايم ببيند چه خواهد گفت.» با اين همه گشتاسپ زين بر اسب گذاشت و به ميدان رفت و چندي آنجا به نظاره ايستاد و آن گاه گوي و چوگان خواست و وارد ميدان شد.

    او چنان هنري در بازي نشان داد كه پاي ديگر يلان سست شد و هنگامي كه نوبت تيرو كمان رسيد باز همه از او در شگفت ماندند. قيصر به اطرافيان خود گفت:«او را نزد من آوريد تا بدانم كيست و از كجا آمده كه من تاكنون سوار سرفرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم كه قيصر دخترش را به خاطر او از ديدگان راند و هيشوي شاهد است كه آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من كشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه دانست كه ستمي بر گشتاسپ و كتايون رفته است.

    ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت

    كه هرگز نماند سخن در نهضت

    و سوار بر اسب به پوزش نزد كتايون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي كرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصر پس از آنكه كتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي ستود، از او پرسيد كه آيا از نام و نژاد شويش آگاهي دارد؟ و كتايون پاسخ داد:«بي گمان او از خاندان بزرگي است ولي تاكنون رازش را بر من نگشوده. من تنها مي دانم كه او نزد خود را فرخزاد مي نامد و بيش از اين چيزي به من نگفته.» قيصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشيد و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او
    سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ كرد و پيام داد كه:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان كه عمرت به سر آمده و خاك خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت كه:«اگر به اين يك تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد كه اگر كوه آهن هم باشد تنها يك تن است.» اهرن و ميرين كه از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست كه با زهر و شمشير كشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ كه او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد كه:

    «من از او باكي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد كه از آنها همه گونه كژي برمي آيد.

    بنيروي پيروزگر يك خداي

    چو من اندر آيم به ميدان ز جاي

    نه الياس مانند نه با او سپاه

    نه چندان بزرگي نه تخت و كلاه

    پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشكر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و كوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد كه:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد كه

    تو كردي بر اين داوري دست پيش

    كنون بازگشتي زگفتار خويش

    اكنون گفتار به كار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي.

    رزم گشتاسپ با الياس:


    چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يكديگر صف كشيدند و آواي بوق و كوس برخاست و چكاچاك شمشيرها گوش فلك را كر كرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر كند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر كشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد كه او را از اسب برزمين افكند؛ دستش را بست و كشان كشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشكر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را كشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند.



    باژ خواستن قيصر از لهراسپ:


    چندي گذشت تا آنكه قيصر كه از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فكر افتاد كه از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را كه مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد كه:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند كه فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاك يكسان كند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشكار نكرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست كه گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد كه قيصر به دلگرمي كدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و رزم مي جويد؟ او كه بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي كيست؟ قالوس كه سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده كه در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شكار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز كرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه كسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد كه:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است كه به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست كه آن دلاور كسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد كه:«من آماده نبردم.»

    بردن زير پيغام لهراسپ به قيصر:


    لهراسپ مدتي به فكر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ كنيم كار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش كاوياني و زرينه كفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو كه من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشكري گزيده با نوادگان كاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيكي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يكديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشكار نكردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي كه چنين به او مي نازي يكي از بندگان ماست كه از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس كه تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ بخواهي پس آماده نبرد باش.»

    قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.»

    باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را:


    روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم.

    همان به كه من سوي ايشان شوم

    بگويم همي گفته ها بشنوم

    برآرم از ايشان همه كام تو

    درخشان كنم در جهان نام تو

    قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشكريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد كه پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشكر كمر بسته در كنار تختش در كنار تختش برپاي ايستادند.

    بشاهي بر او آفرين خواندند

    ورا شهريار زمين خواندند

    گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه كارها چنان كه خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشكر گاه ايرانيان بيا كه زمانه به كام تو است.» قيصر نيز آن پيام را پذيرفت و رو به سوي لشكر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را كنار خود نشاند و به او گفت كه شامگاهان كتايون را نزد وي روانه كند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران كرد و با غلامان بسيار همراه كتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با كتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد.

    قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين كرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت:

    چو مهتر كني من ترا كهترم

    بكوشم كه گرد ترا بسپرم

    همه نيك بادا سرانجام تو

    مبادا كه باشيم بي نام تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هزيمت شدن گشتاسپ از ارجاسپ



    شاه كه مرگ پدر از يك سو و كشته شدن پسران و دلاورانش از سوي ديگر او را بي تاب و ناتوان كرده بود پشت به دشمن كرد واز رزمگاه گريخت. تركان تا دو منزل در پي او تاختند ولي گشتاسپ خود را به كوهي رساند كه تنها يك راه داشت و آن راه را جز شاه كسي نمي دانست و با سپاهيانش در آن كوه پناه جست. ارجاسپ در پي او به كوه رسيد. ولي راهي در آن نيافت. پس از چهار سو كوه را گرد كرد و گشتاسپ و همراهانش را در آنجا به محاصره درآورد. سپاهيان ايران در آنجا ماندند و با خار و خاشاك آتش افروختند و از بيچارگي اسبها را كشتند و خوردند. شاه درمانده از جاماسپ چاره خواست و جاماسپ تنها چاره را در آن ديد كه اسفنديار را از بند و زندان برهانند و به ياري بخواهند. شاه راي او را پسنديد و گفت:

    «راست ميگويي كه من از همان زمان نيز از كار خود پشيمان بودم. اما نمي دانم چه كسي ياراي رفتن به دژ و رهانيدن او را خواهد داشت.» جاماسپ اين ماموريت را به عهده گرفت و خود را چون تركان آراسته، شبانه سوار شد و به تنهايي از كوه فرود آمد و به سوي دژ گنبدان تاخت. به هنگام بدرود گشتاسپ به او گفت:«چون اسفنديار را ديدي از ما درودش ده و بگو كه بدخواهت كرزم با دلي پر درد از جهان رفت. اكنون اگر كينه از دل پاك كني و سر دشمنان ما را به خاك آوري به يزدان سوگند كه تاج و تخت را به تو مي سپارم و خود را گوشه اي به نيايش يزدان مي پردازم.»

    رفتن جاماسپ به ديدن اسفنديار: آذرنوش پسر اسفنديار بر بام دژ به ديده باني ايستاده بود. چون گرد سواري را از راه مي رسد و خود به در دژ شتافت تا ببيند سوار دوست است يا دشمن. با ديدن جاماسپ او را شناخت و در دژ را گشود. جاماسپ نزد اسفنديار آمد و بر او نماز برد و پيام درود پدر را به او داد. اسفنديار پاسخ داد:«اي خردمند چرا بر من بسته در زنجير نماز مي بري و اكنون كه ارجاسپ ايران را به دشت خون بدل كرده درود شاهنشاه را به من مي دهي؟ بگذار كه فرزند شاه همان كرزم اهريمن باشد. كه به گفتار او مرا بي گناه در بند كرد. به يزدان سوگند كه من اين بيداد گشتاسپ را هرگز فراموش نخواهم كرد.» جاماسپ گفت:

    «تو راست مي گويي، اما اگر دلت از پدر سير گشته، كين خواهي كشته شدن نيايت لهراسپ و هشتاد موبد به رسم را چه مي گويي كه تركان همگي را سر بريدند و با خونشان آذر آتشكده را فرو نشاندند.» اسفنديار گفت:«آيا نيا در انديشه تيمار و مهرباني با من بود كه من به فكر كين خواهي او باشم؟» پسر به كه جويد كنون كين اوي كه تخت پدر جست و آيين اوي جاماسپ گفت:«تو كه اندوه نيا را به دل نداري، در انديشه خواهرانت هماي و به آفريد باش كه هر دو در چنگال تركان اسيرند.» اسفنديار باز گفت:«مگر خواهران يادي از من كردند كه من به يادشان باشم.» جاماسپ گفت:

    «پدرت بدون خورد و خوراك با ديدگاني گريان در كوه مانده و سي هشت برادرت همگي در رزمگاه كشته شده اند. يزدان از تو نمي پسندد كه دل از مهر پدر پيچي.» اسفنديار پاسخ داد:«آن روز كه من در بند بودم و برادران نامدارم در بزم، آيا هيچ از من درمانده به ياد آوردند؟ اكنون از كين خواهي چه سود؟» دل جاماسپ از پاسخهاي اسفنديار به درد و خشم آمد و ناچار آخرين خبر را هم به او داد:«آن برادر مهربان و غمخوارت، فرشيدورد را چه مي گويي كه با خود و جوشن چاك چاك و تن پاره به زخم شمشير در رزمگاه افتاده.»

    چه آواز دادش از فرشيد ورد

    رخش گشت پر خون و دل پر ز درد

    همي گفت زارا دليرا گوا

    يلا شير دل مهترا خسروا

    اسفنديار براي برادر خروشيد و زاري كرد و به زاري گفت:«چرا اين خبر را از من نهان كردي هم اكنون دستور بده تا آهنگران اين غل و زنجير را بگشايند.» آهنگران با سوهان و پتك گران آمدند و غل و بند او را سودند اما اسفنديار از كندي كارشان به خشم آمد.

    به آهنگرش گفت كاي شوم دست

    ببندي، و بسته نداني شكست؟

    و خود برخاست و پاي را فشرد و دست را پيچيد و بند زنجير را از هم گسست و آن همه زنجير را از ديوار دژ بيرون افكند و گفت:«اين هداياي كرزم بود كه سالها مرا از رزم و بزم بازداشت. من از بيدادي كه از شهراي بر من رفته به پروردگارم شكايت خواهم برد. من به فرمان يزدان و پند اوستا كه پسر را به فرمان پدر مي خواند در بند و زندان ماندم و سخن نگفتم نفرين بر آنكه اين بد را بر من آغاز كرد.» سپس اسفنديار با تني دردمند به گرمابه رفت و زنگ زنجير را از تن زدود و جامه خسرواني و جوشن پهلواني پوشيد و خود و شمشير و اسب خواست. وقتي آنها را پيش آوردند اسفنديار از ديدن اسب لاغر و زارش برآشفت و گفت:«من گناهكار بودم و بايد در زنجير مي بودم. اسبم چه كرده بود كه او را به اين روز انداختيد؟» و دستور داد تا اسب را شستند و با خوراك خوب تنش را نيرومند كردند.

    ديدن اسفنديار برادر خود فرشيدورد را: در شبي تيره در دژ گشوده شد و اسفنديار، تيغ هندي در دست با پسرانش بهمن و آذرنوش و راهبري جاماسپ از دژ بيرون آمدند و به هامون تاختند. اسنفنديار رو به سوي آسمان كرد و گفت:«خداوندا، اگر در جنگ پيروز شوم و انتقام خون نياي پير و بي گناه و سي و هشت برادر دلاورم را از جاماسپ بگيرم، مي پذيرم كه كينه اي از پدر در دل نگيرم و صد آتشكده برپا كنم. راه گم كردگان را به دين بهي بخوانم و جادوان را از پاي درآورم. صد كاروانسرا بسازم با ده هزار چاه آب و در كنار چاهسارها درختان بسيار بنشانم.» اسفنديار چون به نزد فرشيدورد كه آشفته و مجروح خفته بود رسيد اشك از ديدگانش باريدن گرفت. به او گفت: اي شير جنگجو چه كسي اين گزند را به تو رسانده؟ بگو كه اگر شير و پلنگ هم باشد كين تو را از او خواهم گرفت.» و فرشيدورد پاسخ داد:«اي پهلوان بزرگترين آسيب از گشتاسپ به ما رسيده كه ترا در بند كرد و گرنه اين تركان را ياراي گزند نبود. اما در نبرد كهرم بود كه مرا از پاي درآورد. اي برادر خروشنده و اندوهناك مباش، من به سراي ديگر مي روم، مرا ببخش و هميشه به ياد داشته باش.

    تو بدرود باش اي جهان پهلوان كه جاويد بادي و روشن روان فرشيدورد اين را گفت و جان داد. اسفنديار گريست و خروشيد و جامه بر تن چاك داد و با دلي پر از كينه تن برادر را به زين اسب بست و به كوهي بلند برد و در زير درختي بلند و پر شاخ او را به گور سپرد و خود به جايگاهي باز آمد كه گشتاسپ در آنجا شكست يافته بود. در آنجا زمين را پوشيده از كشتگان ايران ديد و در جايي ديگر كشته كرزم را ديد كه با اسبش به خاك افتاده بود. به كشته گفت:«اي نادان بدبخت تو به ناداني چنين آتشي افروختي و در سراي ديگر بايد پاسخگويي اين همه خون ريخته باشي.» سپس آنجا را ترك كرد و با شتاب به سوي جايگاه پدر به راه افتاد. در راه طلايه داران ترك جلوي او را گرفتند و به پرس و جو پيش آمدند ولي اسفنديار در پاسخشان گفت:«شما كه در خواب بوديد اسفنديار از پيشتان گذشته و كهرم به خشم آمده و مرا فرستاده تا با شمشيرم شما را هلاك كنم.» و در ميانشان افتاد و بسياري از آنها را كشت و از آنجا نزد شاه آمد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پادشاهي گشتاسپ و ظهور زرتشت



    اي فرزند، داناي طوس چنين گفته است كه يك شب دقيقي شاعر به خواب او آمد. مي گويد: نمي دانم از كجا آمد ولي جامي مي داشت همچون گلاب. بر آن جام نگاه مي كرد و داستان ها مي گفت از گذشته و آينده، از پيروزي محمود و گذشتگان خوشبخت و موفق.

    فردوسي گويد: دقيقي به من، آواز دادي كه مي بخور به آيين كاوس كي و در آن باره سخن گفتيم و دوستانه به من گفت من از شاهنامه بيش از هزار بيت را سروده ام و اگر يافتي تو بخيلي مكن داستان گشتاسپ و ارجاسپ را بشعر در آورده ام كه ناگاه سرآمد مرا روزگار.

    داناي طوس مي گويد: پذيرفتم آن گفت او را بخواب بخوبي و نرميش دادم جواب كه اي مرد دانا اين راهي است كه همه بايد بروند و من هم به پيش تو خواهم رسيد، از اين شربت من هم خواهم چشيد. چون از خواب بيدار شدم عهد كردم تمام سخن او را در شاهنامه بياورم. او اسير خاك است و من به ظاهر زنده و آزاد. پس يكهزار بيت را كه از گشتاسپ آغاز مي شود. بدون دستكاري آوردم. و چنين گويد دقيقي نامدار آغاز كننده اصلي اين تاريخ بزرگ مردم ايران. دقيقي چنين آغاز سخن كرد: لهراسپ حكومت را به گشتاسپ داد و از تخت به زير آمد. به آتشكده نوبهار كه سابقه اي كهن در يزدان پرستي داشت رفت. آتشكده نوبهار در آن زمان و قرن ها بعد نان محترم بود كه مردم گرد آن مي چرخيدند، چنانكه تازيان مكه را احترام مي كنند. او بدان خانه شد و خدا را ستايش كرد. جايي را براي عبادت خود برگزيد و كسي را در آن مكان را نداد؛ جامه ايي خشن بر تن كرد از بزرگي گذشت، موي سرش بر گردن و شانه اش ريخت، سي سال خدا را از دل و جان نيايش كرد، و بدين سان پرستيد بايد خداي. اي فرزند. آن زمان مردم ماه و خورشيد را مي پرستيدند، و لهراسپ نيز نيايش خورشيد مي كرد و از خداوند آمرزش مي خواست.

    چون گشتاسپ حاكم شد و بر تخت او نشست، تاج بر سر نهاد و گفت: شاهي يزدان پرست هستم و ايزد پاك اين تاج را بر سر من گذارده است تا مردم را به سوي او راهنما باشم و بدان را به راه راست رانده و به دين خداي درآورم. گشتاسپ دختر قيصر روم ناهيد را به همسري برگزيد. نامي فارسي بر او نهاد و به كتايون معروف شد. كتايون دو فرزند آورد. يكي اسفنديار و ديگري پشوتن، هر دو دلاور، پهلوان و شمشير زن. همه پادشاهان جهان به درگاه گشتاسپ آمدند و رياست او را گردن نهادند. گشتاسپ در هر مرز مرزباني نشاند تا از سرزمين هاي ديگر به مردم ايران زياني نرسد. تمام شاهان امر گشتاسپ را گردن نهادند مگر ارجاسپ كه پادشاه توران زمين بود. ارجاسپ كيش ديوها داشت و هيچ پندي بر او تأثير نمي كرد. در همان دوراني كه ارجاسپ آيين ديوان را گسترش مي داد در سرزمين گشتاسپ مردي پاك، دانا و دانشمند به جهان آمد كه آييني تازه آورد. هدف او از ميان بردن اهريمن و هر انديشه اهريمني بود. آن مرد بزرگ زرتشت نام داشت.

    بشاه جهان گفت پيغمبرم

    تو را سوي يزدان همي رهبرم

    آتشداني نزد گشتاسپ آورد و گفت اين آتش را از بهشت آورده ام، ايزد پاك فرمود كه اين را بپذير. اين گشتاسپ به آسمان و زمين نگاه كن آن را خداي تو بدون هيچ ياري ساخته است. چه كس مي تواند مانند آن را به وجود آورد. اگر مي داني كه ايزد توانا هستي را بدون كمك هيچ كس پديد آورده است، ورا خواند بايد جهان آفرين. اي گشتاسپ ديدن خدا را كه براي تو آورده ام بپذير واين آيين را به ديگران بياموز. در فرمايش آن نگاه كن هر چه خدا گفته است به كار بند، بياموز آيين و دين بهي كه بي دين نه خوب است شاهنشهي. گشتاسپ چون فرمان خدا را بشنيد دين زرتشت را پذيرفت. آن زمان لهراسپ در نوبهار بلخ مي زيست اما ديگر پير، نالان، بيمار و ناتوان بود. گشتاسپ دين يزدان پرستي را بر همه آشكار كرد و فرستاده هايي نزد سران كشورها فرستاد. دانايان و دانشمندان را به سوي خداي يگانه دعوت كرد. مردم دين نو را پذيرفتند و همه يكي پشت ديگري سوي شاه زمين آمدند و ببستند كس بدين آمدند و در پي آن ره بت پرستي پراكنده شد. گشتاسپ موبدان را به هر سرزمين فرستاد و او بود كه بر بالاي آتش زرتشت و جاي عبادت مردمان گنبد ساخت تا نشانه باشد. آتشكده اي كه زرتشت ساخت آتشي بدون دود بود و گويند شعله آن از هيزم و چوب نبود. زرتشت مردي را محافظ آن آتش كرد و خود او درخت سرودي را به نشان آنكه گشتاسپ دين خداوند يكتا را پذيرفته است، در كنار آن آتشكده بر زمين كاشت. سالياني دراز گذشت، آن سرو تناور شد، چنانكه دور او را با كمند نمي شد اندازه گرفت.

    گشتاسپ در كنار آن سرو خانه ساخت. با چهل رش بلندي و چهل رش پهنا كه اصلا در آن آب و گل به كار نبرد. ايوانش از زر پاك، زمينش همه از سيم و خاكش همه عنبر و دستور داد تا نقش جمشيد را بر يك سو و فريدون را با گرز گاوسار در سوي ديگر آنجا نقش كردند. هر بزرگي را در آنجا نام برد. چون بنا بپايان رسيد ديوارهايش را به گوهر گرفتند. گرد آن ديواري زرين ديواري از آهن كشيد و خود در آن اقامت كرد. آن سرو را سرو كشمر نام نهادند كه زرتشت گفته بود خداوند آن را از بهشت فرستاده است. آن سرو بود تا دوران خلافت عباسيان كه بريدنش داستاني طولاني دارد.

    زرتشت گفت: كنون جمله اين پند من بشنويد- پياده سوي سرو كشمر رويد. زرتشت همه مردم را به سوي آيين خداي يكتا دعوت كرد و گفت به يزدان كه هرگز نبيند بهشت- كسي كو ندارد ره زردهشت، سوي گنبد آذر آريد روي، به فرمان پيغمبر راستگوي. آن سرو را سرو بهشتي مي گفتند اگر چه در نوشته ها به سرو كشمر ياد شده، سروي تناور بود كه در گيتي مثل و مانند نداشت. در آن زمان گشتاسپ به شاه توران يعني ارجاسپ باج مي داد. روزي از روزها به دوران پيري زرتشت پيامبر ايرانيان، به گشتاسپ گفت در دين خدايي باج دادن به كسي كه خدا پرست نيست گناه است، در گذشته نيز هرگز ايرانيان به تركان باج نداده اند. گشتاسپ گفت:

    اي پيامبر از امروز ديگر به ارجاسپ باج نخواهيم داد. نره ديوي از ديوان اين سخن را شنيد، هم اندر زمان شد سوي شاه چين و گفت اين ارجاسپ همه كس گردن به اطاعت تو نهاده مگر گشتاسپ كه آشكارا با تو دشمن است و سپس افزود كه پيرمردي نزد گشتاسپ رفته و خود را پيامبر مي خواند و مي گويد از آسمان آمده ام، زنزد خداي جهان آمدم. در بهشت خداوند را ديدم او كتاب اوستا را به من داده و متن آن نوشته خود اوست. در دوزخ مي گويد اهريمن را ديده و خداي بزرگ او را نزد گشتاسپ به پيغمبري فرستاده است. لهراسپ شاه و گشتاسپ و برادرش زرير همه دين او را پذيرفته اند.

    ارجاسپ گفت نامه اي براي گشتاسپ بنويسيد و به او بگوييد از اين راه زشت برگردد و آن پير ناپاك را از خود رانده و آيين ما برا بپذيرد. اگر سخن ما را پذيرفت كه جنگي ندارم اما اگر نپذيرفت سپاهي فراهم كرده به ايران مي روم او را گرفته و زنده بردراش مي كنم. كم كم اين سخن بالا گرفت. هر كس كه به ارجاسپ مي گفت كه بي راه گشته است گشتاسپ شاه. دو پهلوان توراني به نام بيدرفش و نامخواست نامه ارجاسپ را گرفته روانه شهر گشتاسپ شدند. در مدتي اندك خود را از شهر توران به شهر بلخ رسانيدند، به ايوان گشتاسپ رفتند، نيايش كردند، نامه را دادند و گشتاسپ دستور داد تا جاماسپ وزير نامه را بخواند. گشتاسپ زرتشت را با ديگر بزرگان نزد خود خواست و به ايشان گفت چنين نامه اي را ارجاسپ نزد من فرستاده مي گوييد چه بايد كرد. چون سخن گشتاسپ به پايان رسيد، زرير و اسفنديار شمشير كشيدند و گفتند اگر ارجاسپ دين زرتشت را نپذيرد با شمشير بايد او را بكشيم. اينك اجازه بده تا زرير پاسخ ارجاسپ را تهيه كند و نزد او ببرد. قرار شد زرير همراه با اسفنديار و جاماسپ پاسخ ارجاسپ را بنويسد. نامه آماده شد زرير آن را نزد گشتاسپ برد و براي او خواند. گشتاسپ آن را پسنديد و از دانايي آن سه نفر در شگفت شد. فرستادگان ارجاسپ را پيش خواند. نامه را به آنها داد و گفت بگيريد و به ارجاسپ برسانيد. فرستادگان نامه را گرفتند و خجالت زده روانه سرزمين ارجاسپ شدند. آنها رفتند تا از دور چشمشان بر درفش سپاه تورانيان افتاد كه در بالاي ايوان ارجاسپ در اهتزاز بود. آن گاه از اسب به زير آمدند و پياده روانه ايوان شاه شدند. نامه را دادند. ارجاسپ نامه را به دبيري داد تا بخواند. دبير نامه را باز كرد و تمامي آن را براي ارجاسپ خواند.

    در نامه آمده بود كه ارجاسپ آنچه را نوشته بودي، شنيديم و خوانديم. اما آن سخنها از مغز و دهان تو بزرگتر بود و تو در جايگاهي نيستي كه آن سخنان را بر زبان بياوري. سخناني بود بي معنا؛ گفته بودي تا چندي ديگر سپاه خود را به اين سرزمين مي فرستيم اينك كارت را آسان كرديم ما خودمان به سوي سرزمين تو مي آييم. هزاران هزار مرد دلاور كرد و نامدار روانه آن سرزمين مي شوند، همه از خاندان ايرج و پهلوان نه از خاندان افراسياب و بيكاره؛ مردمي همه راست بالا، همه راستگوي، همه نيزه دار، شمشير زن، همه لشكر آراي و لشكر شكن، همه نيزه بر دست و باره بر زين، همه دين پذير و همه هوشيار، همه شير گير و همه رزم ساز. اين كسان روانه سرزمين تو مي شوند، تو بر خويشتن بر ميفزاي رنج. ارجاسپ اينها سواران ايران زمين اند كه، سم اسب ايشان كنده كوه پست، چو جوشن بپوشند روز نبرد- ز چرخ برين بگذرانند گرد. بر اين گردنكشان دو گرد گزيده سوار، زرير سپهدار و اسفنديار سالاري دارند. اي ارجاسپ چو ايشان بپوشند از آهن قباي- به خورشيد و ماه اندر آرند پاي، چون برگردند و آرند كوبنده گرز همي تابد از فرشان فرو برز. چون سپاه ايران زمين به آنجا رسيد و چو ايشان ستادند پيش سپاه ترا كرد بايد به ايشان نگاه. اسپهبدان ايران اين دليرانند و من اگر تاب تيغم به جيحون رسد و اگر باد گرزم به هامون رسد، به هامون درون پيل گريان شود به جيحون درون آب بريان شود. خداي يكتا يار سرزمين من است، به روز نبرد ار بخواهد خداي به رزم اندر آرم سرت زير پاي. چون سخن دبير به اينجا رسيد ارجاسپ، فرود آمد از تخت و خيره بماند. لحظه اي بعد رو به سوي سپهبد توران زمين كرد و گفت: فردا بامداد از تمامي سرزمين ما سپاهيان را روانه ايران زمين كن و دو برادر خود به نامهاي كهرم و انديرمان را سپهسالاري داد و هر يك را با يكصد و پنجاه هزار سوار گزيد روانه جنگ كرد. سردار ديگرش گرگسار پير كه روزگار بر او فراوان گذشته بود، سپهبد گروهي ديگر شد. اي فرزند، كهرم و انديرمان و گرگسار مردمي خونخوار و كج انديش بودند از اهريمن، بد كنش تر چنانكه سلاح جنگ ايشان تبر بود و شب و روز كارشان آتش زدن و سوختن خانمان مردم. بي درفش سردار ارجاسپ برادر گرگسار درفشي گرگ پيكر داشت و ديگر سرداران نيز هر يك با سربازان خود به سوي خاك ايران حركت كردند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/