صفحه 11 از 57 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    دیدار در شب



    و چهره شگفت
    از آن سوی دریچه به من گفت
    "حق با کسیست که میبیند
    من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
    اما خدای من
    آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
    من من که هیچگاه
    جز بادبادکی سبک و ولگرد
    بر پشت بامهای مه آلود آسمان
    چیزی نبوده ام
    و عشق و میل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانه قبرستان
    موشی به نام مرگ جویده است "
    و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
    که باد طرح جاریشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
    و گیسوان نرم و درازش
    که جنبش نهانی شب می ربودشان
    و بر تمام پهنه شب می گشودشان
    همچون گیاههای ته دریا
    در آن سوی دریچه روان بود
    و داد زد:
    " باور کنید
    من زنده نیستم "
    من از ورای او تراکم تاریکی را
    و میوه های نقره ای کاج را هنوز
    می دیدم آه ولی او ...
    او بر تمام این همه می لغزید
    و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
    گویی که حس سبز درختان بود
    و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
    حق با شماست
    من هیچگاه پس از مرگم
    جرات نکرده ام که در آینه بنگرم
    و آن قدر مرده ام
    که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
    آه
    ایا صدای زنجره ای را
    که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
    از انتهای باغ شنیدید؟
    من فکر میکنم که تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
    و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
    من در سراسر طول مسیر خود
    جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
    و چند رفتگر
    که بوی خاکروبه و توتون می دادند
    و گشتیان خسته خواب آلود
    با هیچ چیز روبرو نشدم
    افسوس
    من مرده ام
    و شب هنوز هم
    گویی ادامه همان شب بیهوده ست
    خاموش شد
    و پهنه وسیع دو چشمش را
    احساس گریه تلخ و کدر کرد
    آیا شما که صورتتان را
    در سایه نقاب غم انگیز زندگی
    مخفی نموده اید
    گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
    که زنده های امروزی
    چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
    گویی که کودکی
    در اولین تبسم خود پیر گشته است
    و قلب - این کتیبه مخدوش
    که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
    به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
    شاید که اعتیاد به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    امیال پاک و ساده انسانی را
    به ورطه زوال کشانده است
    شاید که روح را
    به انزوای یک جزیره نامسکون
    تبعید کرده اند
    شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
    پس این پیادگان که صبورانه
    بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
    آن بادپا سوارانند
    و این خمیدگان لاغر افیونی
    آن عارفان پاک بلند اندیش؟
    پس راست است ‚ راست که انسان
    دیگر در انتظار ظهوری نیست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز برودری دوزی
    چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
    کنون طنین جیغ کلاغان
    در عمق خوابهای سحرگاهی
    احساس می شود
    آینه ها به هوش می آیند
    و شکل های منفرد و تنها
    خود را به اولین کشاله بیداری
    و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
    تسلیم میکنند
    افسوس من با تمام خاطره هایم
    از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
    و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
    خود را چنین حقیر نمی زیست
    در انتهای فرصت خود ایستاده ام
    و گوش میکنم نه صدایی
    و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
    و نام من که نفس آن همه پاکی بود
    "دیگر غبار مقبره ها را هم
    بر هم نمی زند"
    لرزید
    و بر دو سوی خویش فرو ریخت
    و دستهای ملتمسش از شکافها
    مانند آههای طویلی بسوی من
    پیش آمدند
    "سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع می کنند
    ایا در این دیار کسی هست که هنوز
    از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
    وحشت نداشته باشد ؟
    ایا زمان آن نرسیده ست
    که این دریچه باز شود باز باز باز
    که آسمان ببارد
    و مرد بر جنازه مرد خویش
    زاری کنان نماز گزارد؟"
    شاید پرنده بود که نالید
    یا باد در میان درختان
    یا من که در برابر بن بست قلب خود
    چون موجی از تاسف و شرم و درد
    بالا می آمدم
    و از میان پنجره می دیدم
    که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
    و همچنان دراز به سوی دو دست من
    در روشنایی سپیده دمی کاذب
    تحلیل می روند
    و یک صدا که در افق سرد
    فریاد زد
    "خداحافظ"

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    وهم سبز


    تمام روز در آینه گریه می کردم
    بهار پنجره ام را
    به وهم سبز درختان سپرده بود
    تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
    و بوی تاج کاغذیم
    فضای آن قلمرو بی آفتاب را
    آلوده کرده بود
    نمی توانستم دیگر نمی توانستم
    صدای کوچه صدای پرنده ها
    صدای گم شدن توپ های ماهوتی
    و هایهوی گریزان کودکان
    و رقص بادکنک ها
    که چون حباب های کف صابون
    در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
    و باد ‚ باد که گویی
    در عمق گودترین لحظه های تیره همخوابگی نفس می زد
    حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
    فشار می دادند
    و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند
    تمام روز نگاه من
    به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان
    که از نگاه ثابت من میگریختند
    و چون دروغگویان
    به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
    کدام قله ‚ کدام اوج ؟
    مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
    در آن دهان سرد مکنده
    به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
    به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
    و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟
    اگر گلی به گیسوی خود می زدم
    از این تقلب ‚ از این تاج کاغذین
    که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟
    چگونه روح بیابان مرا گرفت
    و سِحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!
    چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
    چگونه ایستادم و دیدم
    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
    و گرمی تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
    ای خانه های روشن شکاک
    که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
    بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
    مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
    که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان
    مسیر جنبش کیف آور جنینی را
    دنبال می کند
    و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
    به بوی شیر تازه می آمیزد
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی
    و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
    و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
    و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
    مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
    که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
    به آب جادو
    و قطره های خون تازه می آراید
    تمام روز ‚ تمام روز
    رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب
    به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
    به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
    و گوشتخوارترین ماهیان
    و مهره های نازک پشتم
    از حس مرگ تیر کشیدند
    نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
    صدای پایم از انکار راه بر می خاست
    و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
    و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
    که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
    نگاه کن
    تو هیچگاه پیش نرفتی
    تو فرو رفتی

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    جفت


    شب می آید
    و پس از شب ‚ تاریکی
    پس از تاریکی
    چشمها
    دستها
    و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...
    و صدای آب
    که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر
    بعد دو نقطه سرخ
    از دو سیگار روشن
    تیک تک ساعت
    و دو قلب
    و دو تنهایی

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    فتح باغ



    آن کلاغی که پرید
    از فراز سرما
    و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
    و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
    همه می دانند
    همه می دانند
    که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
    باغ را دیدیم
    و از آن شاخه بازیگر دور از دست
    سیب را چیدیم
    همه می ترسند
    همه می ترسند اما من و تو
    به چراغ و آب و آینه پیوستیم
    و نترسیدیم
    سخن از پیوند سست دو نام
    و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
    سخن از گیسوی خوشبخت منست
    با شقایق های سوخته بوسه تو
    و صمیمیت تن هامان در طراری
    و درخشیدن عریانیمان
    مثل فلس ماهی ها در آب
    سخن از زندگی نقره ای آوازیست
    که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
    ما در آن جنگل سبز سیال
    شبی از خرگوشان وحشی
    و در آن دریای مضطرب خونسرد
    از صدف های پر از مروارید
    و در آن کوه غریب فاتح
    از عقابان جوان پرسیدیم
    که چه باید کرد ؟
    همه می دانند
    همه می دانند
    ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
    ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
    در نگاه شرم آگین گلی گمنام
    و بقا را در یک لحظه نا محدود
    که دو خورشید به هم خیره شدند
    سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
    سخن از روزست و پنجره های باز
    و هوای تازه
    و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
    و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ماست
    که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
    بر فراز شبها ساخته اند
    به چمنزار بیا
    به چمنزار بزرگ
    و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
    همچنان آهو که جفتش را
    پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
    و کبوترهای معصوم
    از بلندی های برج سپید خود
    به زمین می نگرند

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    گل سرخ


    گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    او مرا برد به باغ گل سرخ
    و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
    و سرانجام
    روی برگ گل سرخی با من خوابید
    ای کبوترهای مفلوج
    ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور
    زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم کنون
    گل سرخی دارد می روید
    گل سرخی
    سرخ
    مثل یک پرچم در
    رستاخیز
    آه من آبستن هستم آبستن آبستن



  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    به علی گفت مادرش روزی...


    علی کوچیکه
    علی بونه گیر
    نصف شب از خواب پرید
    چشماشو هی مالید با دس
    سه چار تا خمیازه کشید
    پا شد نشس
    چی دیده بود ؟
    چی دیده بود ؟
    خواب یه ماهی دیده بود
    یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری
    انگار که یه طاقه حریر
    با حاشیه منجوق کاری
    انگار که رو برگ گل لال عباسی
    خامه دوزیش کرده بودن
    قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
    دو تا نگین گرد صاف الماسی
    همچی یواش
    همچی یواش
    خودشو رو آب دراز می کرد
    که بادبزن فرنگیاش
    صورت آبو ناز می کرد
    بوی تنش بوی کتابچه های نو
    بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
    بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
    شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
    ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
    بوی لواشک بوی شوکولات
    انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
    انگار که دختر کوچیکه شاپریون
    تو یه کجاوه بلور
    به سیر باغ و راغ می رفت
    دور و ورش گل ریزون
    بالای سرش نور بارون
    شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
    شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
    شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
    هر چی که بود
    هر کی که بود
    علی کوچیکه
    محو تماشاش شده بود
    واله و شیداش شده بود
    همچی که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزنه
    برق زد و بارون زد و آب سیا شد
    شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشای نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
    دسمال آسمون پر از گلابی
    نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
    باد توی بادگیرا نفس نفس می زد
    زلفای بید و میکشید
    از روی لنگای دراز گل آغا
    چادر نماز کودریشو پس می زد
    رو بند رخت
    پیرهن زیرا و عرق گیرا
    میکشیدن به تن همدیگهو حالی بحالی میشدن
    انگار که از فکرای بد
    هی پر و خالی میشدن
    سیرسیرکا
    سازارو کوک کرده بودن و ساز می زدن
    همچی که باد آروم می شد
    قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
    آمو علی
    تو نخ یه دنیای دیگه
    علی کوچیکه
    سحر شده بود
    نقره نابش رو میخواس
    ماهی خواابش رو می خواس
    راه آب بود و قر قر آب
    علی کوچیکه و حوض پر آب
    علی کوچیکه
    علی کوچیکه
    نکنه تو جات وول بخوری
    حرفای ننه قمر خانم
    یادت بره گول بخوری
    تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاری نکنی که اسمتو
    توی کتابا بنویسن
    سیا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نیس که آدم
    از این سرش فرو بره
    از اون سرش بیرون بیاد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
    شکر خدا پات رو زمین محکمه
    کور و کچل نیسی علی سلامتی چی چیت کمه؟
    می تونی بری شابدوالعظیم
    ماشین دودی سوار بشی
    قد بکشی خال بکوبی
    جاهل پامنار بشی
    حیفه آدم این همه چیزای قشنگو نبینه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبینه
    فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار بستنیس
    چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس
    ای علی ای علی دیوونه
    تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه ؟
    گیرم تو هم خود تو به آب شور زدی
    رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
    ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه نون نمیشه
    اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
    دس که به ماهی بزنی از سرتا پات بو میگریه
    بوت تو دماغا می پیچه
    دنیا ازت رو میگیره
    بگیر بخواب بگیر بخواب
    که کار باطل نکنی
    با فکرای صد تا یه غاز
    حل مسائل نکنی
    سر تو بذار رو ناز بالش بذار بهم بیاد چشت
    قاچ زین و محکم چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت
    حوصله آب دیگه داشت سر میرفت
    خودشو می ریخت تو پاشوره در می رفت
    انگار می خواس تو تاریکی
    داد بکشه آهای زکی !
    این حرفا حرف اون کسونیس که اگه
    یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
    خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلوکباب دیدن
    ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
    ماهی که سهله سگشم
    از این تغارا عار داره
    ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه
    اونوخ به خواب هر کی رفت
    خوابشو از ستاره سنگین میکنه
    می برتش می برتش
    از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
    نق نق نحس ساعتا خستگیا بیکاریا
    دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
    دنیای بشکن زدن و لوس بازی
    عروس دوماد بازی و ناموس بازی
    دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
    از عربی خوندن یه لچک بسر حظ کردن
    دنیای صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشای دار زدن
    نصف شبا
    رو قصه آقابالاخان زار زدن
    دنیایی که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا میذاره
    یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
    یه دسه قداره کش از جلوش میاد
    دنیایی که هر جا میری
    صدای رادیوش میاد
    میبرتش میبرتش از توی این همبونه کرم و کثافت و مرض
    به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
    به سادگی کهکشون می برتش
    آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش میداد
    علی کوچیکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفای آبو گوش میداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاری نورا یه کسی صداش می زد
    آه میکشید
    دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
    انگار میگفت یک دو سه
    نپریدی ؟ هه هه هه
    من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن علی
    ماهی خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده های مرواری رو
    این رو و آن رو بکنن
    به نوکران با وفام سپردم
    کجاوه بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
    به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
    به گله های کف که چوپون ندارن
    به دالونای نور که پایون ندارن
    به قصرای صدف که پایون ندارن
    یادت باشه از سر راه
    هفت هشت تا دونه مرواری
    جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
    یه قل دو قل بازی کنیم
    ای علی من بچه دریام نفسم پاکه علی
    دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
    هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
    اززندگیش چی فهمیده ؟
    خسته شدم حالم بهم خورد از این بوی لجن
    انقده پا به پا نکن که دو تایی
    تا خرخره فرو بریم توی لجن
    بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
    مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من
    آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
    انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
    دایره های نقره ای
    توی خودشون
    چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
    موجا کشاله کردن و از سر نو
    به زنجیرای ته حوض بسته شدن
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ می زدن رو سطح آب
    تو تاریکی چن تا حباب
    علی کجاس ؟
    تو باغچه
    چی میچینه ؟
    آلوچه
    آلوچه باغ بالا
    جرات داری ؟ بسم الله

  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    پرنده فقط یک پرنده بود



    پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
    آه بهار آمده است
    و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
    پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
    پرنده کوچک
    پرنده فکر نمی کرد
    پرنده روزنامه نمی خواند
    پرنده قرض نداشت
    پرنده آدمها را نمیشناخت
    پرنده روی هوا
    و بر فراز چراغهای خطر
    در ارتفاع بی خبری می پرید
    و لحظه های آبی را
    دیوانه وار تجربه می کرد
    پرنده آه فقط یک پرنده بود

  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد



    به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
    به جویبار که در من جاری بود
    به ابرها که فکرهای طویلم بودند
    به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
    از فصل های خشک گذر می کردند
    به دسته های کلاغان
    که عطر مزرعه های شبانه را
    برای من به هدیه می آوردند
    به مادرم که در آینه زندگی می کرد
    و شکل پیری من بود
    و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
    از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
    می آیم می آیم می آیم
    با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
    با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
    با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
    می آیم می آیم می آیم
    و آستانه پر از عشق می شود
    و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
    و دختری که هنوز آنجا
    در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    من از تو میمردم


    من از تو می مردم
    اما تو زندگانی من بودی
    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی
    وقتی که من خیابانها را
    بی هیچ مقصدی می پیمودم
    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی
    تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی
    وقتی که شب مکرر میشد
    وقتی که شب تمام نیمشد
    تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت میکردی
    تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
    تو با چراغهایت می آمدی
    وقتی که بچه ها می رفتند
    و خوشه های اقاقی می خوابیدند
    و من در آینه تنها می ماندم
    تو با چراغهایت می آمدی ...
    تو دستهایت را می بخشیدی
    تو چشمهایت را می بخشیدی
    تو مهربانیت را می بخشیدی
    وقتی که من گرسنه بودم
    تو زندگانیت را می بخشیدی
    تو مثل نور سخی بودی
    تو لاله ها را میچیدی
    و گیسوانم را می پوشاندی
    وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
    تو لاله ها را می چیدی
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستان هایم
    وقتی که من دیگر
    چیزی نداشتم که بگویم
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستانهایم
    و گوش می دادی
    به خون من که ناله کنان می رفت
    و عشق من که گریه کنان می مرد
    تو گوش می دادی
    اما مرا نمی دیدی

  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    تولدی دیگر


    همه هستی من آیه تاریکیست
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم
    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
    زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر میدارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
    و در این حسی است
    که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازه یک عشقست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زیبای گلها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری ها
    که به اندازه یک پنجره می خوانند
    آه ...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من
    آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
    دستهایت را دوست میدارم
    دستهایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
    و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم می آویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
    کوچه ای هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
    کوچه ای هست که قلب من آن را
    از محله های کودکیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
    و بدینسانست
    که کسی می میرد
    و کسی می ماند
    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
    من
    پری کوچک غمگینی را
    می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    می نوازد آرام آرام
    پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

صفحه 11 از 57 نخستنخست ... 78910111213141521 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/