هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و توجیه بکند. اسم ببرد وآدرس بگوید. تاریخ حساب کند و گذر روزها را برای آنها بشمارد. حق دیدن کسی را نداشته باشد و نتواند با کسی صحبت کند.برای اولین بار در تمام عمرش فکر کرده بود نمی تواند طاقت بیاورد و از پا خواهد افتاد. حالا باور اینکه همه چیز تمام شده است، حتی به طور موقت برایش خواب و خیال می نمود. روزها و ساعت پایانی سال را در زندان سپری کرده و آرزومند و مشتاق دیدن خانواده اش. در تمام این مدت فقط وکیلی که پدرش برای او فرستاده بود، تنها آشنا به نفع او بود. یک ساعت پیش که به خانه بر می گشتند، بین راه سال تحویل شد. هر سه بیون از خانه بودند. او، آقاجون و امیر اشکان . سند خانه پدری وثیقه آزادی اش شد و حالا در این گوشه نشسته و در سکوت فرو رفته بود. تلویزیون روشن بود؛ اما از آن هم هیچ صدایی در نمی آمد. اتفاقات آن قدر ناگهانی پیش آمده بودکه همه گیج بودند. گیج و خشمگین... حتی خودش هم چنین حالتی داشت. خشمین از پژوهش، جمشید، عماد، خودش...
بر خلاف آن فک اولیه که با دیدن مامور در مقابل خانه به ذهنش راه یافته بود؛ به خاطر شکایت از پنهان کردن گذشته اش، به جرم بازجویی کشیده نشده بود، بلکه همانطور که عماد گفته بود، پژوهش بود که زمین زیر پای او و خیلی های دیگر را لرزانده بود.نمی دانست به خود انگ حماقت بزند که با آدمی مثل پژوهش همکلام شده بود یا مثل این چند روز باز خود را تبرئه کند؛ چون ظاهر پژوهش هیچ نشانی از آنچه شنیده بود، نداشت. خسرو پژوهش عضو یکی از موسسات دولتی بود که چندی پیش در میان همفکرانش احساس ناراحتی نموده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. یا شاید همان طور که احتمال می رفت، بعد از بر قراری ارتباط با گروه های مشکوک، رفتار و افکار قدیمی را کنار گذاشته بود. کسانی که او را می شناختند، معتقد بودند پژوهش از مدتها پیش تغییر کرده بود. آن چنان که کم کم دیگران حس کردند باید ممکمن است از کشور خارج شود، اما ممنوع الخروج شده بود. بنابراین به سراغ آیلین آمده بود که در دوران کاری اش در جریان فعالیت های وی قرار گرفته بود. آیلین پژوهش را رد کرده بود؛ اما هنوز معلوم نبود او از چه طریقیو با کمک چه کسانیاز انگلستان سر در آورده بود. هنوز صحت این خبر تایید نشده بود که دولت انگلیس اطلاع داد دولت ایران برای تایید هویت و گرفتن جنازه پژوهش اقدام کند. پژوهش هنگام باز گشت به محل اقامتش نزدیک نیمه شب در خیابان با اصابت گلوله به گردنش کشته شده بود؛ در الی که نوز منتظر گرفتن جواب پناهندگی اش در کشور انگلیس بود.پلیس انگلستان معتقد بود پژوهش گرفتار یک سارق مسلح خیابانی شده است. به همین راحتی. اماپلیس ایران چنین چیزی را نمی توانست به سادگی بپذیرد. به خصوص برای یک چهره فعا داخلی. پژهش مرده بود؛ اما حتی بعد از مرگش هم برای اایلین دردسر به وجود آورده بود. بررسی تمام فعالیت های قبل و بعد از خروجش از ایران پلیس را متوجه او نمود. چند نفر از دوستان پژوهش ظاهرا تایید کرده بودند که او برای خروجش از ایران به سراغ آیلین رفته است. طبق آنچه عماد به او در روز دعوا و بعد وکیلش گفته بود، دوستان پژوهش این را هم اضافه کرده بودند که آیلین برایش کاری نکرده است. ولی پژوهش بعد از خروج از ایران چند بار با دوستان بیرمنگامی آیلین دیده شد و این گمان قوت گرفته بود که آیلین واسطه آشنایی آنها بوده است. بدتر از همه اینها، موقعیت عماد بود. بارها برای مامورین بازجو توضیح داد مسئله ازدواجش با عماد مریبوط به بعد از ملاقات با پژوهش است. ولی باز آنها از او می خواستند روی این فرضیه آنها فکر کند که عماد به خاطر موقعیتش می توانست به نوعی وسیله خروج پژوهش از ایران را فراهم نماید. و هر بار او تکذیب می نمود. می دانست حالا دیگر قضیه پژوهش نیست. همین قدر که پژوهش به سراغ وی آمده بود، موجب این شک بود که آیلین در این باره فعالیت می کند و شاید انتخاب عماد به عنوان همسرش، چندان بدون آینده نگری نباشد. دیوانه کننده بود. وکیلش گفت که عماد نیز برای ادای توضیحات به انجا هدایت شده است؛ ولی آن قدر توانایی دارد که خودش را از این جریان دور نگه داشته و تبرئه نماید. آنکه موقعیت حساسی داشت،خود او بود. باید فکری به حال خودش می کرد. به طور موقت آزادش کرده بودند تا تحقیقات تکمیل و حرفهای او ثابت شود. باید فقط دعا می کرد مدرکی به دست آورند که دخالت او ودوستان بیرمنگامی اش را رد کند.
دستی روی شانه اش نشست. خشمگین خواست به خاطر تکان دادنش فریاد بزندکه چشمش به ملوک افتاد. بی اختیار خود را زیر فشار انگشتان او بر شانه اش، بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد. ملوک گفت: "بلند شو. مهمان دارد تو می آید".
این را گفت و خودش برا ی استقبال بیرون رفت. صاف در جایش نشست و نگاهی به اطرافش کرد. روی مبل خوابش برده بود. تناه بود. تلویزیون بالاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.مجری داشت با شادی عید را تبریک می گفت. چه عیدی؟! بدن کوفته اش را تکان داد و با عجله برخاست و به طرف اتاق خودش دوید. هنوز بارانی به تن داشت. می خواست به سراغ کمدش برود که دوباره چشمش به روزنامه های دادگاهش افتاد.نه عماد و نه او، هیچ یک درباره دادگاه لندن چیزی به خانواده اش نگفته بودند. گذاشته بودند آنها تصور کنند این ماجرا فقط مربوط به پژوهش است.به خاطر این راز نگهداری، مدیون عماد بود. او را در طول این مدت ندیدیه بود؛ اما خبر داشت که به طور غیر مستقیم پیگیر کارهایش بوده است. به عماد حق میداد به خاطذ اشتباهش هنوز عصبانی باشد. مطمئنا نیاز به زمان داشتند تا بتواند دوباره عخماد را مثل یک هفته پیش مطمئن و خشنود ببیند. اما چقدر؟ فقط چهار روز فرصت داشتند. کارهای عروسی به حال خود رها شده و همه لاش می کردند خود را از این لجنزاری که یکباره زیرپایشان جان گرفته بود، بیرون بکشند. حدس می زد مجبور شوند تاریخ عروسی را دوباره دست کاری بکنند. حداقل تا زمانی که تکلیف این بازجویی ها روشن شود. چقدر به حضور عماد احتیاج داشت تا مثل سلبق با اطمینان این وضعیت را برایش تشریح بکند. هرگز در چنین وضعیتی گرفتار نده بود و برای اولین بار احساس می کرد به یک پشتیبان غیر از پدر و مادرش نیاز دارد. کسی را می خواست تا بدون نگرانی از دلواپسی های پدر و مادرش به او قوت قلب بدهد. به او بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت. نیاز داشت تا تاییدش کند. اما عماد هم دلش را شکسته بود. آن قدرها هم راحت و بی انتقام از کنارش نگذشته بود.به خاطر اینکه در درجه اول، او گذشته را پنهان کرده بود و در مرحله بعدی به کارهای مزخرفی! مشغول شده بود که تا همین حالا دامنش را گرفته بود، داشت تنبیهش می کرد. چطور نفهمیده بود عماد بر خلاف آنچه به نظر رسیده، به دنبال کسی است که ذهنی خالی و پاک داشته باشد تا آنچه را که خودش می خواهد به او تزریق بکند؟ خیلی ها به آنچه به زبان می آورند ، اعتقاد قلبی ندارند. یا حد اقل خودشان خبر ندارند که آنچه می گویند قلبی و از روی ایمان نیست. آیا عماد هم یکی از آنها بود؟
* * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)