صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و توجیه بکند. اسم ببرد وآدرس بگوید. تاریخ حساب کند و گذر روزها را برای آنها بشمارد. حق دیدن کسی را نداشته باشد و نتواند با کسی صحبت کند.برای اولین بار در تمام عمرش فکر کرده بود نمی تواند طاقت بیاورد و از پا خواهد افتاد. حالا باور اینکه همه چیز تمام شده است، حتی به طور موقت برایش خواب و خیال می نمود. روزها و ساعت پایانی سال را در زندان سپری کرده و آرزومند و مشتاق دیدن خانواده اش. در تمام این مدت فقط وکیلی که پدرش برای او فرستاده بود، تنها آشنا به نفع او بود. یک ساعت پیش که به خانه بر می گشتند، بین راه سال تحویل شد. هر سه بیون از خانه بودند. او، آقاجون و امیر اشکان . سند خانه پدری وثیقه آزادی اش شد و حالا در این گوشه نشسته و در سکوت فرو رفته بود. تلویزیون روشن بود؛ اما از آن هم هیچ صدایی در نمی آمد. اتفاقات آن قدر ناگهانی پیش آمده بودکه همه گیج بودند. گیج و خشمگین... حتی خودش هم چنین حالتی داشت. خشمین از پژوهش، جمشید، عماد، خودش...
    بر خلاف آن فک اولیه که با دیدن مامور در مقابل خانه به ذهنش راه یافته بود؛ به خاطر شکایت از پنهان کردن گذشته اش، به جرم بازجویی کشیده نشده بود، بلکه همانطور که عماد گفته بود، پژوهش بود که زمین زیر پای او و خیلی های دیگر را لرزانده بود.نمی دانست به خود انگ حماقت بزند که با آدمی مثل پژوهش همکلام شده بود یا مثل این چند روز باز خود را تبرئه کند؛ چون ظاهر پژوهش هیچ نشانی از آنچه شنیده بود، نداشت. خسرو پژوهش عضو یکی از موسسات دولتی بود که چندی پیش در میان همفکرانش احساس ناراحتی نموده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. یا شاید همان طور که احتمال می رفت، بعد از بر قراری ارتباط با گروه های مشکوک، رفتار و افکار قدیمی را کنار گذاشته بود. کسانی که او را می شناختند، معتقد بودند پژوهش از مدتها پیش تغییر کرده بود. آن چنان که کم کم دیگران حس کردند باید ممکمن است از کشور خارج شود، اما ممنوع الخروج شده بود. بنابراین به سراغ آیلین آمده بود که در دوران کاری اش در جریان فعالیت های وی قرار گرفته بود. آیلین پژوهش را رد کرده بود؛ اما هنوز معلوم نبود او از چه طریقیو با کمک چه کسانیاز انگلستان سر در آورده بود. هنوز صحت این خبر تایید نشده بود که دولت انگلیس اطلاع داد دولت ایران برای تایید هویت و گرفتن جنازه پژوهش اقدام کند. پژوهش هنگام باز گشت به محل اقامتش نزدیک نیمه شب در خیابان با اصابت گلوله به گردنش کشته شده بود؛ در الی که نوز منتظر گرفتن جواب پناهندگی اش در کشور انگلیس بود.پلیس انگلستان معتقد بود پژوهش گرفتار یک سارق مسلح خیابانی شده است. به همین راحتی. اماپلیس ایران چنین چیزی را نمی توانست به سادگی بپذیرد. به خصوص برای یک چهره فعا داخلی. پژهش مرده بود؛ اما حتی بعد از مرگش هم برای اایلین دردسر به وجود آورده بود. بررسی تمام فعالیت های قبل و بعد از خروجش از ایران پلیس را متوجه او نمود. چند نفر از دوستان پژوهش ظاهرا تایید کرده بودند که او برای خروجش از ایران به سراغ آیلین رفته است. طبق آنچه عماد به او در روز دعوا و بعد وکیلش گفته بود، دوستان پژوهش این را هم اضافه کرده بودند که آیلین برایش کاری نکرده است. ولی پژوهش بعد از خروج از ایران چند بار با دوستان بیرمنگامی آیلین دیده شد و این گمان قوت گرفته بود که آیلین واسطه آشنایی آنها بوده است. بدتر از همه اینها، موقعیت عماد بود. بارها برای مامورین بازجو توضیح داد مسئله ازدواجش با عماد مریبوط به بعد از ملاقات با پژوهش است. ولی باز آنها از او می خواستند روی این فرضیه آنها فکر کند که عماد به خاطر موقعیتش می توانست به نوعی وسیله خروج پژوهش از ایران را فراهم نماید. و هر بار او تکذیب می نمود. می دانست حالا دیگر قضیه پژوهش نیست. همین قدر که پژوهش به سراغ وی آمده بود، موجب این شک بود که آیلین در این باره فعالیت می کند و شاید انتخاب عماد به عنوان همسرش، چندان بدون آینده نگری نباشد. دیوانه کننده بود. وکیلش گفت که عماد نیز برای ادای توضیحات به انجا هدایت شده است؛ ولی آن قدر توانایی دارد که خودش را از این جریان دور نگه داشته و تبرئه نماید. آنکه موقعیت حساسی داشت،خود او بود. باید فکری به حال خودش می کرد. به طور موقت آزادش کرده بودند تا تحقیقات تکمیل و حرفهای او ثابت شود. باید فقط دعا می کرد مدرکی به دست آورند که دخالت او ودوستان بیرمنگامی اش را رد کند.
    دستی روی شانه اش نشست. خشمگین خواست به خاطر تکان دادنش فریاد بزندکه چشمش به ملوک افتاد. بی اختیار خود را زیر فشار انگشتان او بر شانه اش، بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد. ملوک گفت: "بلند شو. مهمان دارد تو می آید".
    این را گفت و خودش برا ی استقبال بیرون رفت. صاف در جایش نشست و نگاهی به اطرافش کرد. روی مبل خوابش برده بود. تناه بود. تلویزیون بالاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.مجری داشت با شادی عید را تبریک می گفت. چه عیدی؟! بدن کوفته اش را تکان داد و با عجله برخاست و به طرف اتاق خودش دوید. هنوز بارانی به تن داشت. می خواست به سراغ کمدش برود که دوباره چشمش به روزنامه های دادگاهش افتاد.نه عماد و نه او، هیچ یک درباره دادگاه لندن چیزی به خانواده اش نگفته بودند. گذاشته بودند آنها تصور کنند این ماجرا فقط مربوط به پژوهش است.به خاطر این راز نگهداری، مدیون عماد بود. او را در طول این مدت ندیدیه بود؛ اما خبر داشت که به طور غیر مستقیم پیگیر کارهایش بوده است. به عماد حق میداد به خاطذ اشتباهش هنوز عصبانی باشد. مطمئنا نیاز به زمان داشتند تا بتواند دوباره عخماد را مثل یک هفته پیش مطمئن و خشنود ببیند. اما چقدر؟ فقط چهار روز فرصت داشتند. کارهای عروسی به حال خود رها شده و همه لاش می کردند خود را از این لجنزاری که یکباره زیرپایشان جان گرفته بود، بیرون بکشند. حدس می زد مجبور شوند تاریخ عروسی را دوباره دست کاری بکنند. حداقل تا زمانی که تکلیف این بازجویی ها روشن شود. چقدر به حضور عماد احتیاج داشت تا مثل سلبق با اطمینان این وضعیت را برایش تشریح بکند. هرگز در چنین وضعیتی گرفتار نده بود و برای اولین بار احساس می کرد به یک پشتیبان غیر از پدر و مادرش نیاز دارد. کسی را می خواست تا بدون نگرانی از دلواپسی های پدر و مادرش به او قوت قلب بدهد. به او بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت. نیاز داشت تا تاییدش کند. اما عماد هم دلش را شکسته بود. آن قدرها هم راحت و بی انتقام از کنارش نگذشته بود.به خاطر اینکه در درجه اول، او گذشته را پنهان کرده بود و در مرحله بعدی به کارهای مزخرفی! مشغول شده بود که تا همین حالا دامنش را گرفته بود، داشت تنبیهش می کرد. چطور نفهمیده بود عماد بر خلاف آنچه به نظر رسیده، به دنبال کسی است که ذهنی خالی و پاک داشته باشد تا آنچه را که خودش می خواهد به او تزریق بکند؟ خیلی ها به آنچه به زبان می آورند ، اعتقاد قلبی ندارند. یا حد اقل خودشان خبر ندارند که آنچه می گویند قلبی و از روی ایمان نیست. آیا عماد هم یکی از آنها بود؟

    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و از آنسو هیچ عکس العملی از طرف عماد و خانواده اش صورت نگرفته بود. هیچ خبری از طرف پلیس مبنی بر رد سوءظن نمی شد. گویی همه با هم تبانی کرده بودند تا او را بیش از پیش تحت فشار بگذارند. جمشید با نامردی تمام داشت به کارهای خودش ادامه می داد. وقتی موضوع دادگاعهش در انگلیس ابتدا به صورت شایعه پخش شد، خانواده خودش به آن توجهی نشان ندادند؛ اما قلب او بد از شنیدن این شایعه با سرعتی غیر عادی از آن روز می تپید. درست مثل مجرمی که هر آن برای دستگیر کردنشسر می رسند. پدر و مادرش چیزی درباره صحت و سقم این شایعه نگفته بودند؛ چون آن را هم مثل یکی از شایعات زمان ورودش تلقی کردند. در حال فروپاشی درونی بود. ولی هنوز سر پا بود و فقط یکی دو بار دیگران او را در حالی که حواسش به اطرافش نبود، دیدند. آقای ساجدی بدون اینکه حرفی بزند، فقط دستی به شانه او می زد و در نگاهش برق افتخار به این توانایی دخترش، برای تسلط به اوضاع، به وضوح می درخشید. می دانست همه مشتاق هستند از زبان خودش همه چیز را بشنوند؛ اما آقا جون خواسته بود کسی زیاد سر به سر او نگذارد. هر چه لازم بود بدانند از طریق وکیل آیلین درباره پژوهش می دانستند. به ندرت پیش می آمد که درباره جریان بازجوی ها و پژوهش صحبت کنند؛ گویی می ترسیدند آیلین این خودداری را از دست بدهد، به خصوص وقتی می دیدند که نبود عماد نیزدر خانه به خوبی احساس می شود. دوبار سعی کرد با عماد صحبت کند. موغق نشد. نمی خواست از پدر و مادر عماد بخواهد او را برای صحبت کردن پای تلفن بخواهند. وقتی موبایل عماد روشن بود و او به آن جواب نمی داد، نباید کسی را متوجه دعوای آن روز می کرد. با اینکه شک داشت چنین کاری بکند و از آنچه بینشان پیش آمده برای کسی صحبت کرده باشد؛ اما باز می ترسید عماد حاضر به صحبت کردن نشودو این حتما باعث شک پدر و مادرش می شد.
    ناگهان گویی سد سکوت شکسته شد. همه چیز از نو یکباره آغاز گردید. روز پنجم فروردین بالاخره وکیلش تماس گرفت و به پدرش خبر داد سوءظن نسبت به آیلین با کمک عماد رفع شد و دیگر جای هیچ نگرانی درباره ماجرای پژوهش نیست. پلیس انگلیس ثابت کرده بود واقعا مرگ پژوهش به همان راحتی بوده که قبلا اعلام کردند. پژوهش از ایران فرار کرده بود تا در یک کشور غریبه، نزدیک نیم شب گرفتار یک دزد خیابانی مسلح شود. واقعا جای تاسف داشت. اما به هر حال بعد از اعلام این خبر، بالاخره بعد از چند روز خنده واقعی به لبهای همه برگشت و آرامش، به جای استرس و حالت عصبی اعضای خانواده، جایگزین شد. همه آرام گرفتند، جز آیلین. هنوز نمی توانست احساس آرامش کند. آن هم وقتی که مطمئن بود در شرایط عادی این خبر را عماد حتما خودش شخصا برای او می آورد. عماد هنوز از او عصبانی بود. تاریخ مقرر برای عروسی گشذته بود و کم کم کنجکاوی ها و فضولی ها برای ایفتن علت این ماجرا شروع می شد. ملوک و آفقای ساجدی بهانه خانه را می آوردند تا بعد سر فرصت، زمان دیگری برایش تعیین کنند. روز ششم، درست قبل از اینکه آقای ساجدی برای این موضوع با خانواده الوند تماس بگیرد، آقای الوند با آنها تماس گرفت. ملوک گفت: "امشب اینجا می آیند. احتمالا مجبور بشویم دوباره همان تاریخ قبلی را برای مراسم مشخص کنیم".
    قلبش به شدت میزد و از هیجان، نفسهایش کوتاه بودند. خودش را با خوشحالی همذاه با نگرانی آماده پذیرایی از خانواده اوند و به خصوص دیدن عماد کرد. هیجان زده بود. سرخی گونه هایش از زمان شنیدن این خبر می توانست باعث خنده آهو شود. دلش برای دیدن عماد تنگ شده بود. درست بود که عاشقش نبود؛ اما شوهرش را دوست داشت. وقتی مقابل آیینه ایستاد و صورت خود را دید، تصمیم گرفت قبل از اینکه آهو درباره او سوژه جدیدی بسازد، همان جا منتظر آمدن خانواده الوند بشود. ساعت نه شب بود که صدای زنگ در و بلافاصلهفریاد آهو خبر از آمدن خانواده الوند داد. نگاه دوباره ای در آیینه به تصویر خود کرد.
    جرعه ای بزرگ از آب لیوان نوشید و دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سوی در اتاقش راه افتاد. عصبی می شد و خنده اش می گرفت، وقتی می دید درست مثل کسی است که امشب برایش خواستگار می آید. شبی که قار بود خانواده الوند برای خواستگاری بایند، آن قدر آرام و خونسرد بود. آن وقت امشب...پله ها را پایین رفت و متعجب فقط عموی عماد را دید. چهره اش اصلا نشانی از خبر خوشایند نداشت. سلام کرد و جوابی گذرا نیز دریافت کرد. جایی کنار ملوک نشست و انگشتانش را در هم قلاب کرد تا لرزش آنها را کسی نبیند. آقای الوند زیاد نماند. بسته ای را که همراه داشت، به آنها تحویل داد و توضیح داد خانوده برادرش از این وصلت منصرف شده اند. پشت کلماتی که بر زبان می آورد این بود که برای موقعیت آینده عماد این وصلت اصلا عاقلانه نیست. شوکه شده بود؛ اما ساکت فقط به مقابلش، به عروسک چینی روی تلویزیون نگاه می کرد. باورش نمی شد عماد به این راحتی او را از زندگی اش بیرون کرده باشد. فقط به این دلیل که داشتن زنی با سابقه ای مثل او به دردش نمی خورد. چقدر احمق و ساده بود که به خودش وعده داده بود حرفهایی که آن روز در آپارتمان از عماد شنیده است فقط یک دعوای گذرا بوده است. از همان روز و از همان لحظه که عماد رفت این حس لعنتی را داشت که عماد نمی تواند با مسئله دادگاه کنار بیاید؛ولی ز عماد نمی توانست چنین تصمیمی را باور کند. عمادی که شناخته بود یا حداقل فکر می کرد که می شناسد، نمی توانست به این راحتی و با این دلیل مسخره همه چیز را به هم بزند. آن هم وقتی خودش خوب می دانست در همه این امور او بی تقصیر بوده است. پژوهش فقط یک اشتباه بود که می توانست برای هر کس دیگری، حتی خود عماد هم پیش بیاید و جریان دادگاه نیز همین طور. چه فرقی می کرد که در ایران این اتفاق برایش افتاده باشد یا در یک کشور دیگر.او محق بود و به حقش نیز رسیده بود. حضورش در این موقعیت آیا بی گناهی و درستی او را ثابت نمی کرد؟ در چه مورد دیگری کوتاهی کرده بود که عماد این قدر راحت داشت او را کنار می گذاشت؟ سوالی که پدرش هم پرسید و با جواب عموی عماد،آیلین با بدبدختی تمام احساس کرد در یک گودال شن ایستاده و لحظه به لحظه زیر پایش بیشتر خالی می شود. آقای الوند با نگاهی به آیلین گفت: "آقای ساجدس همه چیز را از چشم برادر زاده من نبینید. می دانم که در این مدت حتما به اخلاق عماد وارد شده اید. می دانید که او انسان بی منطقی نیست. دلایلی دیگری هم وجود داشت که او ترجیح داد اگر دخترتان خود صلاح دید، برایتان بگوید".
    بعد از کیف خود نوار ویدئویی را در آورد و روی میز گذاشت. خطاب به آیلین گفت: "این را هم خواست که به شما بدهم. در رابطه با همان روزنامه هاست".
    بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد، به نشان تفهیم سرش را تکان داد. حدسش درست بود. عماد نمی خواست گناه دادگاه را بر او ببخشد. حتی اگر بی گناه باشد. با خونسردی هر جه تمام تر گفت: "به عماد بگویید خودش زمانی داشت به من یاد می داد که از روی ظاهر امور درست و اشتباه بودن چیزی یا کسی را حدس نزنم؛ اما خودش حالا با وجود هر نوع مدرک اثبات بی گناهی، می خواهد قضاوت کند" .
    آقای اوند با ناراحتی گفت: "آن چنان هم که فکر می کنید بی گناه نیستید".
    به سردی نگاهش کرد. گفت: "خیلی دوست دارم شما یا برادر زاده تان ثابت کنید گناهکارم. ظاهرا قوانین دادگاه شخصی شما طور دیگری است و بالاتر از قوانین دو کشور و حتی قوانین بین الملل است".
    - چون قار بود در این خانواده باشید، بله. قوانین ما بالاتتر از آنهاست. عماد فقط برای خودش زندگی نمی کند که با احساساتش کارها را پیش ببرد. حتما می دانید چه در سرش دارد.
    - بله با خبرم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. اما از طرف من به او بگویید مسئله من و او تمام شده است؛ فکری به حا انسانهایی بکند که می خواهد نماینده آنهاباشد. اگر به آنچه که می گوید ایمان نداشته باشد و عمل نکند، تا خورشید هم که بالا برود، بالهای مومی اش آب می شود و پایین می افتد.
    ملوک با نگرانی بازوی او را فشرد و خواست ساکت باشد. آقای ساجدی نیز با ناراحتی و خشم پنهان در کلامش گفت: "جناب الوند من نباید بدانم دخترم چه کرده است؟".
    آقای الوند همان طور که نگاهش را به چشمان سرد آیلین دوخته بود، گفت: "حتما دخترتان خودش برای شما تعریف می کند. با اجازه شما من باید رفع زحمت کنم".
    خشم و نارحتی پدر و مادرش پایانی نداشت.الوند رفت و صحنه را برای او خالی کرد. فشار خون ملوک پایین افتاده بود و آقای ساجدی در سالن بالا و پایین می رفت. هر بار که دهان باز کرده بود چیزی بگوید، گویی از فوران خشم خود بترسد، باز سکوت کرده و راه رفته بود. آهو و آلما کنار ملوک نشسته بودند و سعی داشتند آب قند را به خورد او بدهند. این دیگر ورای مسئله جمشید بود. آنها تازه قد راست کرده بودند و حالا این طور ظرف مدت سه ماه، دوباره به همان وضعیت سابق خود برگشته بودند و البته با فلاکت. ملوک ک همیشه سعی داشت از شوهرش پیروی کرده و آرام باشد، این بار با ناراحتی داشتحرف می زد. ناسزایی به شانس خود می گفت و فحشی به عماد و خانواده اش می داد. عاقبت آقای ساجدی طاقت نیاورد. فریاد کشید و حرف زد و حرف زد. ناسزا گفت و به خودش لعنت فرستاد که او را دور از خانواده نگه داشته است. زمین و زمان را زن و شوهر به هم دوختند. اوضاع به هم ریخت و هیچ کس جلو دارشان نبود. بر خلاف همه آنها آیلین حرفی نمی زد و شاید همین بود که باعث خشم بیشتر آن دو می شد. پدرش در تلاش برای اینکه دستش را روی بلند نکند، فریاد زد: "تو چه غلطی کردی که این طور آنها فراری شده اند؟".
    سر به زیر داشت. می دانست دیگر هیچ جای آبادی نمانده است. با آنچه از آن می ترسید و گریزان بود، رو به رو شده بود. باید می ایستاد و جواب پس میداد. ولی باید اینجا دیگر از خودش و حیثیتش دفاع می کرد. اگر آنها می خواستند مثل عماد پشت پا به همه چیز بزنند، جان به سلامت بردنش، غیر ممکن بود. دست دراز کرد و نوار ویدئویی را برداشت. آقای ساجدی گفت: "مگر با تو نیستم دختر. دارم با تو حرف می زنم".
    بر خاست و بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند، به سوی تلویزیون رفت.
    - الان توضیح می دهم.
    فیلم را در دستگاه پخش گذاشت. از همان مرور کوتاه فیلم متوجه شد که همه خبرهای مربوط به یک سال پیش در تلویزیون است. اخبار دادگاه و شورشهایی که به خاطرش بر پا شده بود. آپارتمان محل زندگی شان در محاصره شکارچیان تصویر. دوستانش و حمایت هایشان. نگاهعی گذرا به همه آنها که مبهوت به تصویر او در دادگاه چشم دوخته بودند، انداخت. هیچ یک باور نمی کردند آنچه می بینند حقیقت دارد. رنگ از روی همه پریده بود. به آرامی گفت: "این فیلم به اضافه روزنامه های داخل اتاقم، همه کار جمشید است. برای عماد فرستاده است...به عنوان ناشناس. دو روز قبل از عید. همان روزی که عماد ناپدید شد. این چیزها به اضافه یک سری حرفهایی که نمی دانم چه بودند و چقدر حقیقت داشتند...".
    ملوک خشمگین غرید: "خدا به زمین گرمشس بزند. ذلیل مرده جوان مرگ شده! پاپوش دوختند".
    گفت: "نه... نه مامان".
    نگاه حیران همه به سوی او برگشت. زیر سنگینی نگاه انها گفت: "این چیزها واقعا اتفاق افتاد. سال پیش من و ده بیست نفر دیگر علیه عده ای از انگلیسی های نژاد پرست شکایتی به دادگاه دادیمکه نتیجه اش این شد. دادگاه به نفع ما تمام شد و ثابت کردیم که چقدر اذیتمان کرده اند".
    - تو چه کاره آن مملکت بودی که خودت را این طور انگشت نما کردی؟ به تو چه مربوط که آنها چه غلطی می کنند؟
    این بار با رنجیدگی و هراس به پدرش نگاه کرد. برای لحظه ای چیزی نگفت؛ اما بالاخره گفت: "شاکی اصلی من بودم. سال پیش چهار نفر از همان ها به من حمله کردند و... سه روز در بیهوشی بودم".
    ملوک بر سرش زد و گفت: "یا امام حسین(ع) ! چرا به ما چیزی نگفتی؟".
    - نمی خواستم نگرانم بشوید. تازه کسی هیچ آدرس و شماره تلفنی از شما یا دوستانم نداشت. متین تنها کسی بود که در آن ماجرا کمکمان کرد. شاید اگر او نبود من هم نبودم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حالم خوب شد؛ اما... جمشید به جا حمایت از من، سرزنشم کرد. خاله بهانهای پیدا کرد من را از خودش و خانوده اش دور نگه دارد... من و دوستانم از مدتها پیش تحت فشار بودیم. چون مثل آنها نبودیم و به دوستان هموطن خودمان کمک می کردیم. منت و چند نفر دیگر از بچه ها...".

    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاه ماتش به منظره درختهای در تقلای شکوفه زدن بود،اما اصلا حواسش به آنجا نبود . ذهنش با خود در مبارزه بود . مثل کاری که در این مدت کرده بود . می خواست بین دو لنگه وجودش ،یکی که او را گناهکار می خواند و ان یکی که زخم خورده اشک می ریخت،به قضاوت بنشیند؛ولی از همین حالا می دانست که قادر به چنین کاری نیست. دیگر مقابل ایینه می ایستد،صورت دختر سپید روی را با آن چشمهای عسلی ببیند. وجودش خالی از هر احساسی ،مثل یک عروسک بی روح شده بود که قادر به درک و لمس هیچ حسی نبود. وجودش خشک شده بود. دیگر حتی نمی توانست احساس عذاب وجدان زمان جمشید را هم داشته باشد . شاید به این خاطر که مدام صدای متین در سرش می پیچید و می گفت که این احساس او حماقت است. حق با او بود . حالا دیگر کاملا به این حرف ایمان اورده بود . آدمی که در امور شخصی اش این قدر ضعیف و بی منطق پیش می رود ،کارهایش جز حماقت هیچ نتیجه دیگری نمی توانست داشته باشد . نفرت و خشم سراسر وجودش را تسخیر نموده بود . نفرت از خودش و عماد . از امثال عماد. آنها که قلبی بزرگ دارند؛ اما توانایی بخشش ندارند . آنهایی که دوست دارند همه چیز را ن طور که فقط خود می خواهند، اداره کنند . دوست دارند دنیا را در بسته ای طلایی به خودشان هدیه بدهند نمی توانست اگر سکوت دو شب پیش پدر و مادرش نبود ،چه اتفاقی می افتاد ،یا چه بلایی سرش می امد . سکوتی که به معنای حق دادن به او بود . حمایت از او در جریان دادگاه بود . حتی اگر یک سال و نیم از ان گذشته باشد. خشم را در وجود آنها از خراب کردن آینده اش تشخیص می داد؛ ولی محق بودنش باعث می شد بر خشمشان لگام بزنند. شاید اگر آهو به جای صدا زدن او،در این لحظه مقابلش می ایستاد ،می توانست احساسی را که در نهایت شگفتی سعی می کرد از وجود او بیرون بکشد،ببیند. دو روز گذشته بود و او هیچ حرکتی یا حرفی که نشان از خشمش داشته باشد ،به کسی بروز نمی داد. فقط نگاههایی که برودتآان موجب نگرانی دیگران می شد، بود . به سوالها جواب می داد و اگر چیزی از او می خواستند،آن کار را انجام می داد. حتی اگر کارها و حرفهای بیهوده ای باشد که بخواهند با آنها او را از به یاد اودن آنچه بر سرش امده بود دور نگه دارند. می خواستند با او حرف بزنند ،اما رفتار او نمی گذاشت . هیچ کناره گیری و هیچ فراری در او دیده نمی شد.آن چنان راحت و ساده این مسئله را پذیرفته بود که گاهی آقاجون و مادرش می ترسیدند مبادا شوکه شده باشد. احتمالا به همین خاطر بود که هیچ حرفی برای سرزنش او به زبان نمی آوردند. شاید آن زمان که مطمئن می شدند او حالش خوب است، همه چیز را از اول بررسی می کردند. حتی وحشت داشتند مبادا بخواهد کار احمقانه ای بکند و بلایی سر خودش بیاورد. برای همین یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند. او شوکه نبود. کاملا می فهمید و تا عمق وجودش آن را درک کرده بود. طلسمی که در بیرمنگام به شوخی از آن برای متین گفته بود، حقیقت یافته بود. فکر می کرد جزای بی توجهی اش به این طلسم نیز مثل شاهزاده "دیو" افسانه "دیو و دلبر" سنگین خواهد بود. او هم داشت تغییر ماهیت می داد. وجودش یخ می زد و این را خودش هم می توانست بفهمد. هیچ اعتراضی به آن نداشت. باید این طور می شد. او برای زندگی با هیچ مردی ساخته شده بود. دوباره آن حس لعنتی در وجودش حان کرفته بود. که خودش را عنکبوتی می دید، نشسته بر تارش. صدای زنگ تلفن، سکوت خانه را همراه با دیوار شیشه ای افکار او در هم شکست، اما از جایش تکان نخورد. آهو در خانه بود و او حتما به تلفن جواب می داد. آهو با سر و صدای زیاد پله ها را پایین آمد و غر غر کنان به او، سراغ تلفن رفت. آفتاب داشت غروب میکرد و پایان یک روز دیگر را به او وعده می داد. بالاخره خانه مجال گوشه عزلت گزیدن پیدا کرده بود. آقاجون و مادرش به منزل عمویش رفته بودند. همه کسانی که در مراسم بله برون او حیرتزده بودند، حالا با پوزخندی بر لب نگاهش می کردند و دوباره پدر و مادرش را اذیت می کردند. فریاد همراه شادی آهو دوباره توجهش را به سوی تلفن جلب کرد.
    - شمایید؟ ببخشید به جا نیاوردم. حالتان چطور است؟... ممنونم. ما هم خوبیم. سالن مبارک... ممنونم. من زیاد حرف نمی زنم. الان گوشی را به آیلین می دهم. حتما خوشحال می شود...
    آهو مجال صحبت به مخاطب آن طرف خط نداد و گوشی را کنار تلفن گذاشت. صدا زد: "آیلین بیا. تو را می خواهند".
    صدای سرخوش آهو باعث تعجبش شد. قدم در هال گذاشت و چشمان آهو را هم درخشان دید.
    - حدس بزن کی پشت خط است؟
    به جای جواب سعی کرد لبخندی بزند؛ اما آنچه بر لبش نشست، زود گریخت. هر قدر به تلفن نزدیکتر می شد، می توانست بهتر صدای کسی را که از آن سو آهو را می خواند، بشنود. با تردید گوشی را برداشت و در همان حال با خنده گفت: "آقا متین است".
    دستش برای یک لحظه کنار گوشش خشکید. متعجب و مردد، نمی دانست چه باید بکند؛ اما وقتی صدای متین را شنید که هنوز آهو را صدا میزد، بی اختیار گوشی را به گوشش چسباند و بدون اینکه خودش متوجه باشد، به عادت قدیم، دردها و مشکلاتش را پس زد و لبخند پر رنگی زد.
    - سلام.
    هیچ جوابی نیامد. قلبش در سینه با ضرباتی غیر عادی دوباره می تپید. به خودش لعنت فرستاد که هنوز هم از حرف زدن با او می تواند هیجان زده شود، اما می دانست هیجانش به اندازه سودابه نیست. اسم سودابه باعث شد که به یاد بیاورد او هم مطمئنا کنار متین است. خوشحالی و دلتنگی در وجودش بیشتر شد. گفت: "متین!".
    لحظه ای بعد بالاخره صدایی که دقیقا یک سال از ارتباط مستقیم با آن محروم شده بود، جواب داد.
    - سلام.
    ولی دیگر لحنش گرمای قدیم را نداشت. پس هنوز به یاد متین مانده بود که با او چه کرده است. چیزی درونش فشرده می شد. بر خلاف او همچنان گرم ادامه داد: "سال نو مبارک. حات چطور است؟".
    - متـــ... متشکرم.
    - از ایران تماس می گیری؟
    - نه... نه ایران نیستم.
    تلاشی که او برای حرف زدن می نمود، حس میکرد. و این بیشتر باعث آزارش میشد. اما باید به خاطر سودی ادامه میداد. متین نمی توانست مانع بین او و سودابه باشد. پرسید: "سودی چطور است؟ پیش تو است؟ آنجا؟".
    - نه... اینجا نیست. دیگر پیش من نیست...
    جا خورد. دوباره همان حس بد و لعنتی. دلشوره در وجودش، تا گلویش بالا آمد. احساس کرد متین می خواهد چیزی بگوید. دعا کرد: "نه خواهش می کنم متین. خدایا التماس می کنم. نگذار این را بگوید. نگذار دل سودی را شکسته باشد. خدایی که همیشه همراه من بودی التماست می کنم...".
    مذبوحانه تقلا کرد و پرسید: "از بچه ها چه خبر متین؟ پیمان و نیلوفر".
    - دیروز به بیرمنگام برگشتند.
    - آه خدای من! با هم بودید؟ قرار بود ایران بیایند. چرا برنامه شان به هم خورد؟ پیمان به من قول داده بود.
    - برای عروسی؟!
    پوزخند او دردناک ترین نیشتری بود که بر قلبش در این چند روز نشسته بود. اگر می دانست... نه نباید می فهمید. متین با همن پوزخند پرسید: "حاج آقا الوند چطور است؟".
    - خوب است... متشکرم.
    - عالیه! انتظارش را داشتم. فکر می کنم بهتر از این هم خواهد شد. به سودابه هم گفته بودم...
    چیزی نگفت. سکوت بری دقیقه ای در دو طرف خط حاکم شد. اما عاقبت متین بود که با نفس بلندی که کشید، صحبت کرد:
    - من... من تماس گرفتم که خبری به تو بدهم.
    باز ضربان قلبش شدت گرفت. سعی کرد با خوس بینی بگوید: "جدی؟ حتما خبر خوبی است".
    متین باز مکثی کرد و بعد گفت: "نه... راستش خبر خوب نخواهد بود".
    این بار دیگر دل نگرانی اش را پنهان نکرد. پرسید: "چیزی شده؟".
    - متاسفم. درباره سودابه است.
    - خوب؟
    - نباید این طور می شد... اما... سودابه دیگر بین ما نیست... شب، قبل از خواب قرص خورد...
    آیلین فرصت نکرد به چیزی فکر کند یا عکس العملی نشان بدهد. فقط یک لحظه سنگینی شدیدی روی قلبش نشست و بعد برای اولین بار توانست بفهم وقتی می گویند تمام دنیا در سیاهی فرو می رود، یعنی چه...
    صدای دوری را می شنید که هراسان نامش را می خواند. پشنگ آب دوباه روی صورتش نشست. سعی کرد نفس بلندی بکشد. کسی به آرامی به صورتش می زد. شنید که او گفت: "به هوش نمی آید. چکار کنم؟".
    صدا چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. مردی در جواب او گفت: "صدایش بزن آهو. شانه هایش را ماساژ بده...".
    داشت پس می کمشید که ار فشار شانه هایش دوباره بالا آمد. این بار توانست نفسی را که می خواست بکشد. آهو هراسان صدایش کرد: "آیلین! آیلین!... چیزی نیست. بیا کمی از این بخور. آقا متین! دارد به هوش می آید".
    صدای متین را از آیفون شنید که گفت: "گفتم که نگران نباش...".
    صدای متین به یادش آورد که چه بلایی به سرش آنده است. چشم باز کرد. پای تلفن افتاده بود و آهو با نگرانی و چشمانی که در آستانه گریه بود، نگاهش می کرد.سعی داشت لیوان آب را به او بخوراند. ولی او با وجود سستی اش دست او را پس زد. خم شد و گوشی تلفن را برداشت. صدای ضعیفش از شدت خشم می لرزید. به محض باز کردن دهانش، اشک بی خبر و با تمام توان هجوم آورد. پرسید: "خودکشی کرده ؟".
    - آیلین؟ حالت خوب است؟ بهتری؟
    - لعنتی پرسیدم خودکشی کرده؟
    متین مکثی کرد و بعد گفت: "آره... آره خودکشی کرده".
    - به او گفتی؟ گفتی چه در سرت بود؟
    - آیلین ببین...
    - جوابم را بده. گفته بودی؟
    - آره. گفته بودم.
    ناله درد آلودش را خودش هم باور نمی کرد.
    - خدایا! خداجون! متین... چه کار کردی؟ چطور توانستی؟ چطور دلت آمد چنین چیزی به او بگویی؟... تو او را کشتی. تقصیر تو بود.
    - آیلین آرام باش.
    - تقصیر تو بود.
    - من هم مقصر بودم؛ اما نه آن طور که تو فکر می کنی...
    فریاد خشمگینش به هوا رفت:" تو... تو آشغال عوضی باعث شدی و می گویی نه آن طور؟ نتوانستی جلوی دل هرزه ات را بگیری؟ نتوانستی مثل یک آدم عاقل و با شعور رفتار کنی. انتقام خودت را گرفتی؟ کار خودت را کردی. دلت خنک شد؟ مدال به سینه خودت زدی قاتل؟".
    - آیلین آرام باش. تو الان عصبانی هستی و حالت خوب نیست. من قطع می کنم تا بعد با هم حرف بزنیم. باید با هم حرف بزنیم.
    - بعدا درباره چه چیز حرف بزنیم؟ تو کثافت انتظار چه چیزی را داری؟ بعد که تماس گرفتی، به تو مدال بدهم؟ نه، از این خبرها نیست. تا آخر عمرم نمی خواهم قیافه نحست را ببینم و صدای کثیفت را بشنوم. از تو متنفرم... هر بار دیگری هم که بخواهی حرف بزنی. جز این نخواهی شنید. از تو متنفرم. تا آخر عمر.. این را می شنوی؟ متنفرم. تو حسود...
    هق هق گریه اش نگذاشت تمام فریادی را که در سینه اش انباشته شده بود، بیرون بریزد. صدای تق گذاشته شدن گوشی تلفن نیز از آن سوی خط خبر از شرمندگی متین می داد. شاید حالا می فهمید چه کرده است. با احساسات دختری مثل سودابه بازی کردن، بازی با دم شیر بود. سودابه بیچاره ای که تمام زندگی اش سختی و بدبختی شده بود. متین به خاطر خودش، به خاطر انتقام از او، چه بلایی سر سودابه عزیز و دوست داشتنی او آورده بود؟ باید متین را همان جا از پشت خط تلفن خفه می کرد. می کشت. چطور توانسته بود؟ آیلین برای اولین بار در تمام عمرش نمی گریست، بلکه زار میزد. توان تحمل هر چیزی را داشت، غیر از این. چطور باید باور می کرد سودابه مرده است؟ سودابه محبوبش؟نه غیر ممکن بود. چنین چیزی اصلا نمی توانست حتی در فکرش هم راه یابد. سودابه همیشه باید زنده و سالم می ماند. باید باز صدای خنده هایش را می شنید. صدای مهربانش را که صبح ها بالای سرش می ایستاد و او را می خواند. نازش را می کشید و نوازشش می کرد تا چون کودکی سر خوش از رختخواب بیرون بیاید. می خواست صدا فریادهایش را بشنود که دعوا و ملامتش می نمود. التماسش می کرد بی خبر جایی نرود و جایی نماند. تهدیدش می کرد اگر به خواسته اش گوش ندهد جمشید را خبر خواهد کرد. می خواست او را ببیند که پیشبند به کمرش می بست و برایش آشپزی می کرد و قسم می خورد آخرین غذایی است که حاضر شده برای او بپزد و دفعه بعد خودش باید یاد بگیرد چه بکند. می خواست منتظر رسیدن نامه هایش باشد. می خواست چشمهای غمگینش را پشت دود سیگارش ببیند. می خواست او را در وطن، جایی که آرزویش را داشت و به خاطر پدرش نمی توانست به آن برگردد، ببیند. می خواست آغوش مهربان و گرمش ا که بوی خواهرانش را می داد، دوباره لمس کند. چطور باید همه این چیزها را از دست میداد و باور می کرد که سودابه به خاطر حماقت او، به خاطر اشتباه او، به خاطر اینکه همخانه اش شده بود، به خاطر اینکه باعث شده بود پای متین لعنتی به خانه شان باز شود، زیر خاک برود. چه کسی حاضر می شد قلب سودابه عزیزش را بشکند. او که تازه داشت امیدوار می شد زندگی می تواند روی خوشش را به او هم نشان بدهد...
    وقتی چشم باز کرد، در بیمارستان در کنار ملوک بود و آهو دستش را گرفته بود. دیدن آهو، خواهرش به یادش آورد خواهر دیگری را از دست داده است. نگاهش از اشک لبریز شد و دوباره به گریه افتاد. ملوک بغلش کرد و گفت: "آرام باش دخترم. چرا این طوری می کنی؟ مرگ حق است عزیزم. همه می میریم".
    اما مرگ حق سودابه نبود. سودابه خیلی جوان بود. امسال بیست و نه ساله می شد. حتی سی سال هم نداشت. مگر از زندگی چه دیده بود؟ چه خواسته بود؟
    - سودابه... سودابه... مامان... سودابه نه... مامان...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تعطیلات عید با آن اتفاقات تلخش بالاخره به پایان رسید. اما برای اولین بار او هنوز توان سر پا ایستادن نداشت. برای همین به دانشگاه اعلام کرد روز سه شنبه چهاردهم فروردین نمی تواند کلاسهایش را اداره کند. روز چهارشنبه تعطیل بود. می توانست چهار روز دیگر هم استراحت کند و پس از آن خودش را آماده ی روبه رو شدن با زندگی عادی بکند. گرچه آیلینی که از جا برخاست کمتر شباهتی به آیلین بیست روز پیش داشت. نگاهش سرد و شانه هایش لرزان از عذاب درونی بود. قلبش از نفرتی ناباور به متین لبریز بود. با کینه ای درست به اندازه ی عشقی که روزی به او حس کرده بود. نفرت و ناباوری واضح ترین حس وجودش شده بود. ناباوری از آنچه واقعا بر سر خودش و سودابه آمده بود. آن هم از جانب کسی که نگاهش حتی برای یک لحظه نیز از گرما و محبت خالی نمی شد. کسی که نگاه هایش زمانی چون مخمل روح و جانش را نوازش می داد. حالا متین نیز سراسر نفرت و کینه شده بود. همراه با دنیایی از عذاب وجدان به خاطر کشتن سودابه. حتما این طور بهتر می توانستند همدیگر را درک کنند. برای انتقام گرفتن از متین نقشه ها می کشید.اما همه بی نتیجه. هیچ یک نمی توانست آن طور که دلش می خواست او را از پا بیندازد. مطمئن بود بالاخره فرصت طلایی انتقام برای او نیز به دست خواهد آمد. حتی اگر سالها طول بکشد. صبور بود و صبر کردن را خوب یاد گرفته بود. فقط باید منتظر می ماند. برای مدتی به این فکر افتاده بود که با او تماس بگیرد و به او بگوید که عماد هم عقب کشیده است. این طور می فهمید که سودابه را به خاطر هیچ و پوچ به کشتن داده است. این حتما حس شرمندگی و عذاب وجدان را در او تشدید می نمود. اما بعد منصرف شد. چرا باید این کار را می کرد ؟ متین مطمئنا همین حالا هم این عذاب را با خود داشت. او باید به جای دادن این مژده به او که هیچ مردی در زندگی اش وجود ندارد بگذارد لحظه به لحظه از فکر بودن او در آغوش مرد دیگری بسوزد و خاکستر شود. چیزی که برای کنار زدنش قسم خورده بود.

    رفتن به بهشت زهرا تا حد زیادی باعث سبکبالی اش شد. حالا دیگر جایی را پیدا کرده بود که غصه اش را کم تر کند. حتی
    اگر سودابه اش در آنجا نباشد. خودش سینی حلوا را بین زائرین قبور خیرات کرد و با هر بار شنیدن آرزوی مغفرت برای سودابه دلش آرامش بیشتری گرفت. می دانست مرگ سودابه چه پایانی در آن دنیا برایش رقم زده است.اما آرزومند چیز بهتری برایش بود. به نظرش منصفانه نبود بعد از گذراندن سختی های این دنیا باز گرفتار سختی بیشتری در آن دنیا شود. شب وقتی به خانه برگشتند بالاخره بعد از روزها رضایت داد با بقیه بر سر میز شام بنشیند. حتی اگر چندان اشتهایی برای خوردن نداشته باشد.

    صبح روز شنبه وقتی آهو او را پای پله ها با مانتو و روسری سیاه دید فقط لبخند کمرنگی به او زد. معجزه ای هم اتفاق افتاد و آیلین نیز جوابش را با لبخندی به دور از اشک داد. ملوک نیز مثل دخترش از دیدن این وضعیت خدا را شکر کرد. آیلین داشت با واقعیت کنار می آمد. درست همان طور که حدس می زدند. مدت زیادی برای این باور طول نکشید. آیلین می بایست به زندگی ادامه می داد. می توانست غصه ها را در دل خود برای خودش داشته باشد. این شگرد مخصوص زندگی آیلین بود.
    با آهو راهی دانشگاه گردید. وقتی وارد دفتر گروه شد بعضی از همکارانش با چره های خندان به استقبالش آمدند. خبر داشتند که می خواست در تعطیلات عید ازدواج کند و حتی برخی منتظر کارت دعوتش بودند. وقتی هم که شنیده بودند او سه شنبه ی هفته ی پیش نیامده است آن را به حساب ازدواجش گذاشته بودند. اصلا انتظار دیدن او را با لباس سیاه نداشتند. فوق العاده جذاب شده بود. اما مطمئنا با آن کاهش وزن نیم توانست این لباس را فقط به خاطر زیبایی بپوشد. عزادار بود. کسی حرفی نزد و فقط سال نو را تبریک گفتند. باید سر کلاسهای خودشان می رفتند. بین راه یکی از اساتید با احتیاط پرسید : چیزی شده عزیزم ؟ چرا لباس سیاه پوشیدی ؟
    _ متاسفانه عید خوبی نداشتم . یک عزیز را از دست دادم.
    _ خدا رحمتشان کند. تسلیت می گویم . چه کسی ؟
    بغضش را دور از چشم دکتر طالبی بلعید و گفت : یکی از اقوامم در انگلستان.
    دکتر طالبی دست او را فشرد و با همدردی
    یک بار دیگر به او تسلیت گفت . لبخند کمرنگی که هنگام ورود به کلاس داشت چیزی نبود که دانشجوهایش از او دیده باشند. همه متوجه تغییر او شدند. حتی جای خالی انگشتر نشانش را هم فهمیدند. سکوتی محض کلاس را گرفت و لحظه ای بعد فقط پچ پچ یکی دو نفر این سکوت را شکست . پشت میزش نشست و با نفس عمیقی که کشید لبخندی پررنگ تر به دانشجوهایش زد. گفت : سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال خوبی با عزیزانتان داشته باشید... خوب... باید تعطیلی های قبل از عیدتان را جبران کنید. به من قول دادید کلاس را زودتر تعطیل کنید تا این طرف بیشتر کار کنید. شروع کنیم ؟

    خصلت دانشجویی را خوب می شناخت. می دانست تا دو ساعت دیگر کل دانشجویانش خبردار می شوند که چه پیش آمده است. مهم نبود. به این ترتیب اولین کلاسش در سال نو شروع شد. اما خودش هم متوجه گردید که این کلاس هیچ شباهتی به کلاسهای قبل از عیدش ندارد. حواسش کاملا با کلاس نبود. یکی از دانشجوها مجبور شد دوبار سوال خود را تکرار کند تا بفهمد او چه می خواهد. چیزی که فقط مختص آن کلاس نبود و در کلاس بعدی آن روزش نیز تکرار شد.
    ظهر وقتی کلاسش به پایان رسید و قدم زنان از دانشکده خارج شد متوجه نزدیک شدن آهو نگشت. آهو در کنار بنیامین از پشت سر خود را به او رساند. بازویش را گرفت . او به خود آمد. آهو با لبخندی همراه با نگرانی سلام کرد. نگاه آیلین به بنیامین بازگشت و جواب سلام هر دو را با هم داد. بنیامین برای لحظه ای مردد ماند و بعد با همان حالت احترام امیز همیشگی اش گفت : از آهو خانم شنیدم چه اتفاقی افتاده است. تسلیت می گویم.
    لبخند کم جانی به او زد و سرش را تکان داد. در همان زمان به حال او و آهو نیز تاسف خورد . با رفتن عماد چیزهای زیادی نابود شد و یکی از آنها امید به وصال این دو در آینده ای بسیار نزدیک بود. دوباره همه چیز به همان وضعیت قدیم برگشت. حتما بنیامین خیلی از این بابت عصبانی شده بود. از این فکر خود بلافاصله شرمنده شد. بنیامین مقابلش ایستاده بود و با او همدردی می نمود. آن وقت او درباره اش این طور فکر می کرد. فشار انگشتان آهو دور بازویش دوباره او را به خود آورد. حواسش نبود که نگاهش روی بنیامین خیره مانده است. عذرخواهی کرد و از آهو پرسید : شما اینجا چه می کنید ؟
    _ کلاس بعدی مان تعطیل است. استاد جلسه ی شورای گروه داشت. می خواستم خانه برگردم. تو هم به خانه برمی گردی ؟
    _ آره.
    از بنیامین جدا شدند و به سوی خانه راه افتادند. آیلیین ساکت بود و آهو تلاش می کرد حرفی برای گفتن پیدا کند. ولی خیلی زود مجبور به سکوت شد. دو ایستگاه بیشتر با خانه فاصله نداشتند که آیلین پیشنهاد کرد اگر گرسنه نیست و عجله ای برای رسیدن به خانه ندارد بقیه ی راه را پیاده بروند. آهو موافقت کرد و پیاده شدند. آهو زیر بازویش را گرفت و قدم برداشت. بهار تازه در شهر قدم گذاشته بود. برای همین هوا کمی به سردی می زد. آیلین بی اختیار ذهنش به گذشته ها پر کشیده بود. آن زمان که با سودابه از این پیاده روی ها می رفتند. وقتی که خسته و بی حوصله می شدند یا وقتی که جمشید سوهان روح می شد. سودابه پیشنهاد می کرد: برای خندیدن به ریش نداشته ی جمشید و کس و کارش بلند شو برویم کمی قدم بزنیم و بعد هم هرکس که بیشتر خسته شده باشد باید پول قهوه ی ژیلبرت را بدهد.
    لبخند تلخی بر لبانش نشست که از چشم آهو دور نماند. پرسید : به او فکر می کنی ؟
    _ او ؟
    _ منظورم... عماد است.
    نگاهش برای لحظه ای رنگ سرما گرفت و سرش را تکان داد . گفت : نه... به سودی فکر می کردم... یاد پیاده روی هایمان افتادم....
    چشمهایش دوباره از اشک پر شد و با عجله آنها را پاک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    _ خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
    تشکر کرد و باز دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد. آهو کمی بعد با تردید پرسید : آیلین... سودابه با متین دعوا کرده بود که این کار را کرد ؟
    دوباره آن غصه و عذاب به گلویش فشار آورد. دندان هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد : نمی دانم. فکر می کنم.
    _ پس چرا با او دعوا کردی و تا آن حد عصبانی شده بودی ؟
    آیلین سکوت کرد. چه باید می گفت ؟ آهو گفت : حرفهایت را می فهمیدم. گرچه بیشترش فحش بود ! به کسی درباره اش چیزی نگفتم. اما خودم می خواهم علتش را بدانم.
    _ چرا می خواهی بدانی ؟ چه فایده ای به حال تو دارد ؟
    _ از آن شب هر قدر فکر می کنم نمی توانم تصور کنم که متین تمیمی که ما اینجا دیدیم و تو برایمان گفته بودی بتواند باعث مرگ یک انسان دیگر بشود. به خصوص وقتی نامزدش باشد و ....
    آیلین با ناراحتی و خشم گفت : سودی نامزد متین نبود.
    این بار آهو حیران نگاهش کرد.
    _ اما تو گفتی
    ....


    _ گفته بودم. امیدوار بودم که این طور بشود...احتمالا هم این طور شده بود. همین چند وقت پیش. قبل از عید... همان زمانی که من به خواستگاری این مرد کم عقل و ظاهر بین جواب مثبت دادم.
    _ پس چرا این طور شد ؟
    آیلین باز چیزی نگفت. آهو بود که با کمی احتیاط پرسید : متین به سودابه خیانت کرده بود ؟
    آیلین در جایش ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سنگینی این درد داشت او را از پا در می آورد. بی اختیار گویی این درد در گلویش گیر افتاده است آن را بیرون ریخت.
    _ من به سودابه خیانت کردم... من و آن موجود لعنتی
    ....

    آهو شوکه در جایش باقی ماند.
    _ تو ؟
    _ آره من ! من.... اگر جلوی او را می گرفتم. اگر چشم های خودم را می بستم. اگر باز هم صبر کرده بودم. اگر پای عماد را به زندگی ام باز نمی کردم...
    _ از چه حرف می زنی ؟
    دردمندانه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اگر عماد را قبول نمی کردم متین روانی خودخواه حقیقت را به سودی نمی گفت. متین می خواست از من انتقام بگیرد. انتقام اینکه او را قبول نکردم. او را فرستادم که پیش سودابه باشد. سودی دوستش داشت. من نمی توانستم وقتی سودی او را دوست دارد در ایران بمانم و او را هم اینجا نگه دارم. حتی اگر خودم هم او را.....
    بقیه ی کلامش را خورد. نفس هایش کوتاه و آزاردهنده در سینه اش بالا و پایین می رفت. آیلین دست روی قلبش گذاشت و گفت : دیگر درباره اش هیچ وقت حرف نزن آهو.
    آهو ناباور و گیج با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش می کرد. به خوبی تحت فشار بودن در ظاهرش نیز مشهود بود. آهو بی اختیار گفت : تو دیوانه ای آیلین. به خدا عقل در کله ات نیست. چه در سرت بود ؟ چه خیال کرده بودی ؟ خواهر بزرگترم هستی اما اگر این را نگویم می ترکم. تو احمق ترین آدمی هستی که در تمام عمرم دیده ام ! دوست داشتن از کی تا حالا زورکی شده که تو می خواستی این کار را بکنی ؟ پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه می شود می داند عشقش اصلا عاقلانه نیست.اما مگر عشق روی منطق کار می کند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری ؟ فکر می کنی همه ی این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند ؟.....
    آیلین گفت : بس کن آهو. بس کن.....
    راه افتاد و این بار دیگر نتوانست به قدم زدنش ادامه بدهد. کنار خیابان رفت و برای اولین تاکسی دست بالا گرفت.
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حدسش درباره ی پدر و مادرش چندان هم بیراه نبود. آنها منتظر بازگشت عماد بودند. برای همین بود که وقتی عموی عمادتماس گرفت و به پدرش اطلاع داد برای فسخ صیغه ی محرمیت آن دو به منزل او برود و علاوه بر آن مهریه ی دخترش را هم تحویل بگیرد خشم و ناراحتی که پنهان نگه داشته بود فوران کرد. چهره های شکست خورده ی آن دو چیزی نبود که بتواند تحمل کند. برای دومین بار به عنوان دختر بزرگشان باعث خفت و خجالت آنها شده بود. تا همین لحظه نیز چیزهایی که پشت سرش می گفتند از طرق مختلف به گوشش می رسید. شاید توانسته بودند به نوعی جمشید را با بهانه ای چون محل کار آن دو و اخلاق به خصوص جمشید توجیه کنند اما این بار درباره ی عماد چنین چیزی ممکن نبود. به خصوص وقتی که فقط یک هفته به عقد و عروسی مانده بود. البته جمشید با همه ی دردمنشی رفتارش یک نقطه ی مثبت در کارش بود. اینکه خبر دادگاههای او در بیرمنگام را به گوش اقوام هم رسانده بود. بنابراین شایعه ای که بر زبان ها افتاد آن بود که عماد او را به خاطر سوابق فعالیت های قبلی اش نمی خواهد. برخلاف پدر و مادرش که از ناراحتی نمی دانستند چه عکس العملی نشان بدهند با خونسردی به پدرش گفت : آقا جون لطفا اگر پیش آنها رفتید بگویید عماد مهریه ی مرا در راه خیر خرج کند.
    ملوک با ناراحتی گفت : آیلین این قدر خوش و خرم نباش. چرا نمی فهمی چه بلایی سرت آمده است ؟
    _ بلایی حس نمی کنم. البته اگر منظورتان سودابه نباشد.
    برخاست و به سوی پله ها رفت. گفت : من فردا صبح کلاس دارم. می خواهم زوتر بخوابم .شب بخیر.
    مثل اغلب شب های پیش به کنج خلوت اتاقش پناه برد جایی که لازم نبود به خاطر دیگران خودش را وادار کند حواسش را جمع کند و به حرف ها گوش بدهد. ای کاش راه فراری داشت تا برای مدتی جای دیگری برود. جایی که این همه آشوب را جارو کرده و کنار گاشته باشند. برای فرار از جمشید به ایران پناه اورده بود. برای عماد به کجا باید می رفت ؟ جایی نداشت. اینجا امن تر از هر جای دیگری بود. باید خدا را شکر کند و قدردان پدر و مادرش باشد. همین قدر که آنها با صبوری با او رفتار می کردند و مراقب بودند کاری نکنند او دلشکسته تر شود ممنونشان بود. شاید هیچ پدر و مادر دیگری این کار را با فرزندشان نمی کردند. ولی پدرش با وجود ناراحتی طی این مدت هیچ عکس العمل تندی نسبت به او نشان نداده بود. مادرش هم با وجود غصه ای که می خورد و چروکی که پای چشمش افتاده بود جز دلداری دادنش حرفی نزده بود. اما چه می توانست برای آنها بکند جز اینکه کمتر مقابل چشمهای کنجکاو ظاهر شود و سعی کند به روی خود نیاورد که این اتفاقات چه بلایی سرش می آورد.
    صیغه ی محرمیت فسخ شد و عماد کاملا خود را از زندگی آیلین کنار کشید. اما نتوانست سایه اش را با خود ببرد. سایه ی عماد در زندگی همراهش بود. در هر نقطه ای از دانشگاه که راه می رفت فکر می کرد او نیز همراهش است. در کلاس دویست و چهار. همان کلاسی که ترم گذشته با دانشجوهای واحد ادبیات داشت مدام سنگینی نگاه او را از گوشه ی کلاس حس می کرد. آن چنان که گاه عصبی می شد.عاقبت راه حل آن را نیز پیدا کرد. به بهانه های مختلف می رفت و درست روی آن صندلی می نشست و با این کار حضور خیالی عماد حذف می شد. کلاسهایش نمی توانست به حالت قدیمی اش باز گردد. برای فرار از یاد سودابه و سنگینی عذاب وجدان به هر کاری دست می زد. وقتش را در بیرون از خانه می گذراند. اغلب در میان کتابها سعی می کرد خود را گم کند. در جلسات مختلف دانشگاه شرکت می نمود. اما شب وقتی به خانه برمی گشت سودابه و غصه اش منتظر او بود. مثل قدیم دیگر نمی توانست ساعات طولانی بنشیند و به صحبت ها گوش کند. معمولا مثل کلاسها بعد از نیم ساعت حواسش پرت می شد. دیگر اثری از آیلین سابق نبود. با وجود ضربه هایی که خورده بود نگاه دور از گرمایش دیگر طبیعی می نمود. شاید تنها آهو بود که می توانست عمق اتفاقات را درک کند. او که می دانست چطور آیلین چشم به روی محبت متین بست و او را از خود دور نمود. از فاصله ی دور به او فکر کرده و در گوشه ای از وجودش او را داشته است. آن زمانی که منتظر نهایت محبت و عشق او بود متین خنجر را تا دسته در قلبش فرو کرده بود. همین آیلین را از پای در می آورد و وجودش را از سرما لبریز می نمود.
    سرگرم شدن در امور دانشجوها و مایه گذاشتن برای آنها به هر شکلی او را از دنیای اطرافش جدا نموده بود. برای همین اصلا متوجه گذر زمان نشد. اردیبهشت نیز از راه رسید و بهار را چون نوعروسی بر تخت نشاند. ولی از بهار دل او هیچ خبری نبود. خسته و عرق ریزان از مرکز مطالعات و پژوهشها برگشت. بهار و امیرحسین در خانه شان بودند. امیرحسین با شادی کودکانه به پیشوازش آمد. با لبخند آغوش برایش باز کرد و امیرحسین خودش ا در بغلش انداخت. مثل همیشه همه در آشپزخانه جمع شده بودند . جایی که آهو پنتاگون می نامید. بوسه ای بر صورت بهار زد و برای تعویض لباس از انها عذرخواهی کرد. پای پله ها آهو از پشت سر صدایش کرد. سر به سویش برگرداند و چشمان درخشان او را دید. بلافاصله حدس زد که خبری شده است. آهو به آرامی گفت : صبح پستچی برایت یک بسته آورد. آن را در اتاقت گذاشتم.
    _ پستچی ؟ بسته برای من آورد ؟
    اما سودی که دیگر نبود برایش نامه ای بنویسد. افسرده پرسید : از طرف کیه ؟
    _ از انگلیس است. آدرسش آشنا نبود.
    _ نام انگلیس باعث شد به یاد نیلوفر و پیمان بیفتد.
    _ آه .یادم افتاد. حتما نیلوفر و پیمان فرستاده اند .
    در همین حال با ناراحتی فکر کرد در این مدت نتوانسته بود با آنها تماس بگیرد. هر روز تصمیم می گرفت که شب حتما با آنها تماس بگیرد اما توانش را نداشت. خجالت می کشید. می ترسید. اگر پیمان یا نییلوفر حرفی از سودابه می زدند ممکن بود پیش آنها اعتراف کند که چه بلایی سر بهترین دوستش آورده است. تازه گفتن غصه ها و مشکلات اینجا هم دردی را دوا نمی کرد. گذاشته بود وقتی حالش بهتر شد این کار را بکند. اما حالا...احتمالا هدیه ای برای ازدواجش فرستاده بودند. چون خودشان نتوانسته بودند به ایران بیایند. ای کاش از قبل یه آنها می گفت که هیچ ازدواجی در کار نبوده است. روسری اش را از سر باز کرد و وارد اتاقش شد. جعبه ی پستی روی میز بلافاصله به چشمش خورد. سراغش رفت و به دنبال اسم پیمان یا نیلوفر نگاهی به آدرس روی آن انداخت. اما وقتی به جای بیرمنگام اسم لندن را دید خشکش زد. برای یک لحظه نتوانست به چیزی فکر کند. در لندن فقط سودابه بود و... متین. سودابه که .... قلبش دوباره به شدت تپید و نفسش آن قدر بزرگ شد که نمی توانست از مجرای گلویش راهی به بیرون پیدا کند. دندان هایش را از روی خشم و کینه بر روی هم سایید. نباید به آن دست می زد. باید آن را همان طور که امده بود پس می فرستاد. به اندازه ی کافی تا به امروز از خودش پیش او یک احمق ساخته بود. نباید اجازه می داد متین با این فکر که می تواند با فرستادن هدیه ای به خاطر اشتباهش عذرخواهی کند خودش را آسوده کند. باید تا آخرین لحظه ی عمرش مرگ سودابه رادر خاطرش زنده نگه می داشت. باید از شدت شرمندگی دیوانه می شد. از بسته رو برگرداند و از میز فاصله گرفت. اما انگشتانش از کشوی میز چاقوی کاغذ بری را بیرون کشید و چسب های روی جعبه را پاره کرد. روی زمین نشست و بسته را مقابل خود گذاشت. دستان لزانش در جعبه را گشود و چشمش به جعبه ای دیگر در داخلش افتاد. جعبه ی دوم را هم درآورد. باز دوباره چیزی جلویش را گرفت. نباید آن را باز می کرد. آن وقت همه چیز تمام می شد. دیگر نمی توانست مانع چیزی بشود. ولی باز انگشتانش خارج از اختیارش در جعبه را برداشت.... قلبش لز حرکت بازایستاد. چیزی در درونش منفجر شد و برای یک لحظه بدنش بی حس شد. انتظار هر چیزی را داشت .غیر از این. نمی توانست حقیقت داشته باشد. نمی توانست وسایل سودابه را ببیند و باور کند. نوک انگشتانش با حس سوزن سوزن شدن روی محتویات آن لغزید. دیوان نفیس حافظ سودابه مثل آن روزها در میان دستانش جا گرفت. همان طور که اکثر اوقات در دست خود سودابه بود. مطالعه را دوست نداشت اما دیوان حافظ چیز دیگری بود. آن را چون شیئی مقدس دست کشید و زمین گذاشت. تعدادی نوار کاست بدون هیچ برچسب یا دستخطی. با تقویم های جیبی سالهای گذشته. جعبه ی مقوایی خرده ریزهایش که معمولا اشیاء زینتی کوچکش را در آن نگه می داشت.داخلش تسبیح شاه مقصود و انگشتری فیروزه ی ظریف و زیبایش بود. همان که برایش تعریف کرده بود سالی که نامزد شوهر نامردش شد ژاله خواهرش برایش از مشهد گرفته بود.به ندرت از آن استفاده می کرد.چون دیدن و استفاده از آنها باعث ناراحتی اش می شد. به یادش می آورد که چه بر سرش آمده است. تسبیح را در مشتش فشرد و بر فیروزه ی انگشتر بوسه ای زد. بی اختیار آن را در انگشتش جای حلقه ی خالی انداخت. سنگ خوش رنگش زیر حریر اشک هایش می درخشید. تعدادی عکس متعلق به دوران با هم بودنشان بیرون کشید. همه پشت نویسی شده و تاریخ داشتند. چهره ی سودابه در عکس ها به رویش لبخند می خندید. دوباره از خود پرسید واقعا او را از دست داده است ؟ دستمال گردنی که کریسمس پیش خودش برای سودابه خریده بود هنوز بوی عطرش را داشت. آن را بویید و بوسید . فندک گازی نیز هدیه ی دیگر او و نیلوفر در اولین سال همخانگی شان به وی بود. اشک صورتش را می شست و پایین می لغزید. این اشیا ء با زبان بی زبانی داشت فریاد می زد که سودابه برای همیشه رفته است. همه ی اشیاء مقابلش روی زمین پخش بودند. نگاهش در گوشه ی جعبه به پاکت نامه ای افتاد که درش بسته بود. بر رویش آدرس خودش و سودابه بود. احتمالا نامه ی پست نشده ای که متین به او مجال پست کردنش را نداده بود یا شاید آن نامه ای که قولش را داده بود. اگر آن بود می توانست تقریبا حدس بزند که در آن چه نوشته شده است. اشکهایش شدت گرفت . با احتیاط آن را گشود و متوجه تعداد برگ های زیاد آن شد. دستخط شکسته ی سودابه به رویش سلام کرد. درست مثل آن سلامی که بر بالای صفحه حک شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض


    " به نام خداوند بخشنده مهربان .
    سلام.صدها سلام با هزاران بوسه نثار روی ماه تو الی عزیزم .الی من ! حالت چطور است ؟ ایران چطور است ؟ تهران ؟ مطمئنم همه چیز خوب است. جایی که من حضور نداشته باشم همه چیز خوب و درست خواهد بود. دلم برایت تنگ شده است الی. شبها خوابت را می بینم و روزها با عکسهایت خودم را سیر می کنم. خواهرهایت چطورند ؟ وا مادر ؟!حتما خیلی خوشحال است از اینکه بالاخره پرونده ی او هم بالا آمده است. مثل تو که بالاخره تصمیم گرفتی عاقل باشی و مثل یک انسان متمدن فکر کنی ! نمی دانی چقدر خوشحالم از اینکه از شر جمشید راحت شدی. مطمئنم تا آخر عمرش حسرتت را خواهد خورد. ولی تو لایق بهترین ها هستی عزیزم. برایم نوشته بودی که عماد هم مرد خوبی است.خدا را هزاران بار شکر کردم که تو از من خوشبخت تر هستی و بعد از فرار کردن از دست آدمی مثل جمشید به یک انسان برخوردی. همان طور که من هم فکر می کردم این طور است. اما همیشه از خدا خواسته ام اقبال تو بلندتر از من باشد.
    الی نمی دانم این نامه چه زمانی به دستت خواهد رسید. نمی دانم جرات و توان این را خواهم داشت که برایت پستش کنم یا مثل چیزهای دیگر کنار می ماند تا بعد به دستت برسد. جعبه برای توست و سفارش خواهم کرد که آن را برای تو بفرستند. اما این نامه...هنوز نمی دانم که آیا عاقلانه است که با این نامه ناراحتت کنم یا نه ؟ به خصوص وقتی در اوج شادی هستی و زندگی جدیدت را آغاز می کنی. اما راستش دیگر مغزم درست کار نمی کند. به تو قول نوشتن یک نامه را داده بودم. بارها نشستم تا آن را برایت بنویسم اما نتوانستم. تا عاقبت مجبور به نوشتن این نامه شدم. لازم دانستم که این را حتما زمانی حتی اگر شده چند سال بعد بخوانی . چون می دانم دانستن آنچه در ذهنم است ضربه ی بزرگی به تو خواهد بود. گرچه مطمئنا آن را دیوانگی دانسته و اگر پیشم بودی به هر طریقی مانع می شدی. اما متاسفم الی.
    باید همه چیز را درست برایت بگویم. حتما از این وضع نامه ام آشفته شده ای. از اول می گویم. از همان روزهایی که فکر می کردم همه چیز درست است. از اواخر دسامبر که تصور کردم دوباره شانس به من رو کرده است و می توانم با تکیه به آن به مملکتم برگردم. با سربلندی.نه با خفت و خجالت طلاق و بدون سرپناهی که قولش را آن نامرد به خانواده ام داده بود. به بودن و حضور متین عادت کرده بودم. داشتم کم کم او را به عنوان یک مرد در زندگی ام می پذیرفتم. گرچه متین هنوز آن حصار مزرعه ر اپیرامون خود داشت ! می خواستم او را همان طور که بود قبول کنم. رضایت داده بودم که ورقها مقابل رویم چیده شوند و باری را شروع کنم. ولی طوفانی که ناگهان در زندگی ام وزید احساسات تازه و نوپایم را به راحتی از ریشه کند و با خود برد. چند روز قبل از کریسمس بود که احساس کردم زیر نگاه های کسی هستم. یکی دو روز به آن منوال ادامه دادم تا تحملم را از دست دادم و از آنجا که هیچ کس را جز متین نداشتم به او گفتم. اولش جای تو خالی کلی سر به سرم گذاشت.ولی مثل همیشه آن قدر مهربان و بامحبت بود که تنهایم نگذارد. چند روز بعد را هر وقت که کشیک نبود خودش به دنبالم در محل کارم می آمد و من را به پانسیون می رساند. بالاخره روح ظاهر شد. درست یک روز که متین دیر کرد و من هم به حساب اینکه کاری در بیمارستان برایش پیش آمده است خودم راه افتادم که بروم. درست سر خیابان بود که یکی خودش را به من رساند. حدس بزن چه کسی بود ؟ می توانم چشم هایت را که گرد می شود ببینم... افشین ! درست است. خود نامردش بود. مثل گذشته و حتی خیلی بهتر از آن زمان به نظر می رسید. البته اگر بعد از من چند تا زن و دختر دیگر را هم بدبخت نکرده باشد.اگر غیر از این بود باید تعجب می کردم. اولش مثل قدیم و به خیال خر کردن من لبخندی به رویم زد. اما آن قدر در آن لحظه عصبانی بودم که صبر نکردم برنامه ی قدیم را پیاده کند. از دستش فرار کردم. من بدو افشین بدو. درست وقتی که نفسم بند امده بود ماشین متین جلوی پایم ایستاد و خودش هم پیاده شد. افشین تا او را دید پس کشید و گم و گور شد. آن روزبا متین برگشتم و صبح وقتی از پانسیون بیرون آمم دیدم افشین در خیابان است. محل کار و زندگی ام را پیدا کرده بود. دیدم شانسی برای فرار کردن ندارم بالاخره پیدایم می کند. به همین خاطر رفتم و تهدیدش کردم که به پلیس خبر می دهم. افشین فقط نگاهم کرد و بعد گفت قصد مزاحمت ندارد.فقط می خواهد حرف بزند. محلش نگذاشتم و راه خودم را رفتم. افشین هم دنبالم امد. شنیدم که به خاطر گشته و بلایی که سرم آورده بود معذرت می خواهد. درست شنیدی عزیزم. افشین آمده بود عذرخواهی بکند. من خودم هم نمی توانستم باور کنم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم به محل کارم رفتم. اما خدا می داند که آن روز و روزهای بعد که افشین مثل جن تو ( منظورم جمشید است) سر راهم سبز می شد چه بر سر من آمد. التماس می کرد به او فرصتی برای حرف زدن بدهم. همراهش بروم تا ا چیزهایی از گذشته را برایم توضیح بدهد. البته توجیه کند ! آخرین روز کاری قبل از تعطیلات حاضر شد حتی وقتی ماشین متین سر رسید بماند و در حالی که از دیدن متین رنگش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود التماس کند فقط یک ساعت به او مهلت بدهم. باورت می شود گریه اش گرفت ! قسم می خورم گریه اش گرفته بود... البته هر کس دیگری هم به جای او بود باید می گریست. آن روز اعصابم را حسابی به هم ریخت. متین پیشنهاد کرد به پلیس مراجعه کنم اما من احمق نخواستم. دیدن افشین وقتی به گریه می افتاد شوکه ام کرده بود. به خصوص وقتی آن طور عاجزانه می گفت که حرفهایش به آینده ام مربوط می شود و آینده ام را تغییر خواهد داد... و حق با ا وبود. آینده ام را کاملا تغییر داد ! با نظر متین مخالفت کردم و در عوض تصمیم گرفتم برای مدتی از محل زندگی ام دور شوم تا شاید او دست از سرم بردارد. با نیلوفر و پیمان تماس گرفتم تا تعطیلات کریسمس را با آنها بگذرانم. اما از بدشانسی یا نمی دانم خوش شانسی ام آنها برای تعطیلات می خواستند به اسکی بروند. ان وقت پیشنهادی را که اعتراف می کنم آرزویش را داشتم متین به من داد. تعطیلات را در خانه ی او بمانم. من از خدا خواسته قبول کردم. خانم خانه ی متین بودن عالمی داشت که فقط آدمی ضربه خورده مثل من می تواند آن را بفهمد. شاید اگرهر زمان دیگری بود این پیشنهاد را رد می کردم. خود متین هم این را می دانست که با صد جور توجیه و دلیل آوردن این پیشنهاد را داد. محل زندکی اش یک جور مجتمع مرتبط با بیمارستان است. نسبت به جاهای دیگر امنیت بیشتری دارد. متی بیشتر وقت ها در بمارستان بود. یادت می آید زمانی که با تو تماس گرفته بودم گفتم از خانه ی متین صحبت می کنم ؟ من به آرزویم رسیده بودم. البته فکر می کردم که رسیده ام. فقط چند روز طول کشید تا بفهمم چقدر اشتباه کرده ام. افشین مثل همیشه بختک زندگی ام شد. حالا که از خودش دور شده بودم تمام فکرم پیش او بود. بارها و بارها حرفهایش را برای خودم تکرار می کردم و باور آنها سختی های این مدت را کمرنگ می کردم... الی یات هست چقدر به تو سفارش کردم آدم مار گزیده نباید دوباره گزیده شود ؟ اما خودم دوباره گزیده شدم. می دانم چقدر از دستم عصبانی می شوی و ناسزایم می گویی. ولی دست خودم نبود. وقتی برای آوردن چند تکه چیز از محل پانسیونم به آنجا برگشتم دیدم افشین آنجاست. باز در همان اطراف می چرخید. جلویم ایستاد و قسمم داد. من کوتاه آمدم. از آن روز بارها به این فکر کرده ام که واقعا چرا این کار را کردم ؟ هیچ جوابی برایش جز ناامیدی نداشتم.ناامید بودن از هر چیزی که دور و برم بود. از همه چیزهای پر زرق و برق که فقط حق تماشایشان را داشتم... یکی شان هم متین بود. یک سال بود که با هم آشنا شده بودیم و متین حتی یک ذره هم با روزهای اولش تغییر نکرده بود. درست همان حال و احساسی را داشت که روز اول در خانه اش آن را دیده بودم. نمی دانم. گاهی وقت ها فکر می کنم من آن قدر تشنه و عطشان دیدن مردی متفاوت با افشین یا دیگر مردانی که تا آن روز از کنارم می گذشتند بودم که آنچه در متین دیدم اشتباه تعبیر کردم. شاید اصلا هیچ احساسی در بین نبود... البته بعد ها دلیلش را فهمیدم. همان چند روز پیش... به هر حال من برخلاف آنچه متین خواسته بود با افشین رفتم و فرصت یک ساعته ای را که او خواسته بود در اختیارش گذاشتم. هنوز گیجم که آیا باید خوم را به خاطر این بذل یک ساعت زمان تنبیه کنم یا خدا را به خاطرش شکر نمایم ؟ افشین یک ساعت آسمان و ریسمان بافت. به خاطر گذشته صدبار معذرت خواهی کرد و گفت بعد از من ازدواج نکرده است. البته از میان حرف هایش حدس زدم که تا یک سال پیش با زنان دیگر بوده است که همه از لطف خدا انتقام تمام بدی هایی را که در حق من کرده بود از او گرفته بودند. فکر کردم برای همین به دنبالم آمده است. افشین وقتی دید به ساعتم نگاه می کنم هول شد و بالاخره سر مسئله ی اصلی رفت. پرسید مردی که همیشه همراهم است چه کسی است. من هم از ترسم به او گفتم نامزدم است. می ترسیدم به خیال تنها و بی کس و کار بودنم بلایی بر سرم بیاورد. با ترس و لرز پرسید فقط نامزد اسمی هستیم یا با هم زندگی می کنیم ؟ گفتم تازه نامزد شدیم. بعد ناگهان دوباره از هول اینکه بخواهد از طریق متین اذیتم بکند گفتم او از همه ی گذشته ام خبر دارد و اگر بداند افشین هنوز سراغم را می گیرد در اولین فرصت با پلیس تماس می گیرد. درست وقتی که انتظار داشتم تله را بچیند و باجش را بخواهد گفت : حاضری دوباره با من ازدواج کنی ؟ می توانی تصوز کنی چه حالی داشتم ؟ وسایلم را بداشتم و راه افتادم. او هم دنبالم آمد و التماس و خواهش که دیگر مثل گذشته نیست. همه چیز فرق کرده و فهمیده که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آدرسی را به زور در دستم گذاشت و گفت در آنجا زندگی می کند. به خانه ی متین که برگشتم تازه به آدرسش نگاه کردم. الی او ترقی کرده بود . از کجا ؟ نمی دانستم. آدرسش مال بالای شهر بود. البته باید از سر و وضعش می فهمیدم که موقعیت مالی اش خیلی خوب شده است. تا یکی دو روز هیچ چیز به متین نگفتم.اما در این مدت وسوسه راحتم نگذاشت. اگر دوباره با افشین ازدواج می کردم می توانستم با وضعیت بهتری به ایران برگردم. به کسی هم نمی گفتم که طلاق گرفته ام و سه چهار سال به تنهایی از پس زندگی ام برآمده ام. فکر کردم تا کی باید منتظر باشم که متین تابلو را زمین بگذارد و خواسته ی من را به زبان بیاورد ؟ غاقبت به این نتیجه رسیدم که به متین همه چیز را بگویم. این طور اول از همه می توانستم بفهمم که تا چه حد درباه ی متین درست عمل کرده ام و او چه احساسی نسبت به من دارد و از طرف دیگر می توانست کمک و راهنمایی ام کند. وقتی آدرس افشین را جلوی متین گذاشتم و برایش همه چیز را تعریف کردم قلبم در حلقم می زد. انتظار داشتم اگر خشمگین یا عصبانی نمی شود حداقل ساکت باشد و هیچ نگوید... ولی متین به جای هر دوی این کارها صمیمانه گفت : خب زندگی توست و من نمی توانم چیزی درباره اش بگویم. فکر میکنی بتوانی دوباره به افشین اطمینان بکنی ؟
    راستش را بگویم شوکه شدم. لحنش آن قدر آرام و راحت بود مثل اینکه برای خواهر کوچک تر یا دوست همخانه اش دارد تصمیم می گیرد. هیچ احساسی مگر یک نوع احساس حمایت در کلام و نگاهش نبود. حالا که فکر می کنم می بینم تقصیری نداشت. من بودم که با فکر و خیال زندگی می کردم و سعی داشتم چشمم را بر روی آنچه در این یک سال از او دیده بودم به خصوص آنچه در زمان حضور تو در انگلیس از او مشاهده کرده بودم ببند. الی... می خواهم اعتراف کنم... به اندازه ی تمام دنیا از تو شرمنده ام. اما الی باید بگویم که من چه دوست بدی بودم. باید به تو بگویم که من بعضی وقت ها حسودی می کردم. تو را به خدا من را ببخش. دست من نبود. خیلی با خودم جنگیدم. از وقتی با متین آشنا شدیم شیطان هم به جلد من رفت. حسرت داشتن آدمی مثل متین را می خوردم. متین یک آدم به خصوص بود. می دانم که منظورم را می فهمی.گرچه تو آن اوایل آن قدر سرت به خاطر جمشید و بلاهایی که سرت می آورد شلوغ بود که چندان توجهی به متین نداشتی. من می دیدم که متین همیشه درباره ی تو می پرسد. درباره ی تو حرف می زند. بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم متین دوستت دارد. ولی وقتی رفتار تو را می دیدم .وقتی میدیدم که متین به من هم سر می زند و با همان سرخوشی که با تو حرف می زند با من هم رفتار می کند به خودم وعده می دادم. خودم را گول می زدم که شاید این بار بتوانم من هم مردی مثل متین را به طرف خودم بکشم. اگر تو او را نمی خواستی چرا من او را نخواهم ؟ این بزرگ ترین دغدغه ی من شد و کم کم چشمهایم را به روی واقعیت بست. من احمق بودم. باید از همان اول می فهمیدم که متین هیچ نظر خاصی روی من نداشته است. یک سال تقلا کردم. بین دوست داشتن تو و دوست داشتن متین با خودم جنگ کردم و عاقبت وقتی افشین دوباره در مقابلم قرار گرفت و آن طور ملتمسانه از من خواست که به او توجه کنم فهمیدم که اگر آنچه در فکر و خیالهای من شکل گرفته واقعیت داشت متین باید نه مثل افشین حداقل ذره ای هم شبیه او عمل می کرد. آن زمان فکر کردم که شاید اصلا متین به هر دویمان به عنوان یک دوست نگاه می کرده است. این را می توانستم بعد هم بفهمم. وقتی که نامه ای را که به من قول داده بودی به دستم می رسید. به هر حال آمدن افشین باز هوس های گذشته را در وجودم زنده کرد. به خصوص امید به این بستم که شاید بتوانم همراه او به ایران برگردم. متین هیچ نظری نداشت.جز اینکه از بابت زندگی و رفتار افشین مطمئن بشوم و اقدام بکنم . تعطیلات کریسمس تمام شد و من به پانسیون برگشتم. در حالی که تقریبا تصمیم خودم را برای بازگشت به زندگی افشین گرفته بودم. اما تا چند وقتی خود افشین پیدایش نشد. نیست شده بود. در همین فاصله هم متین برایم راز ثروتمند شدن افشین را کشف کرد. حدس بزن چه می کرده است ؟ من به تو می گویم. توانسته بود همان دانسینگی را که در آنجا کار می کرد بخرد و آن دک و پز را برای خود درست بکند. حالا اینکه پول خرید آنجا را از کجا آورده بود خدا عالم است. ظاهرا افشین برای کثافتکاری هایش به یک شریک احتیاج داشت که از من ساده تر هم کسی را نمی توانست پیدا کند. منتظر شدم تا شاید خودش دست از سرم بردارد و برود. ولی این کار را نکرد. مدتی بعد با کمال پررویی جلوی پانسیون ظاهر شد و پرسید : فکرهایم را کرده ام ؟ آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست چاقوی ضمان داری را که همیشه همراهم بود در شکمش بکنم و تا گلویش پاره کنم. در چشم هایش زل زدم و گفتم خبر دارم چه غلطی می کند. برای کثافتکاری هایش دنبال کس دیگری بگردد. رنگش پرید.اما کوتاه نیامد. پرسید یعنی نه ؟ گفتم آره . یک کم من من کرد و بعد پرسید : پس می خواهی با این مرد ازدواج کنی ؟
    گفتم : به تو دیگر ربطی ندارد.
    _ چرا یک کم به من هم ربط دارد. امیدوارم مثل قدیم هنوز هم پاک مانده باشی. شاید آن طور شانس بیاوری. بعد از من با کس دیگری هم رابطه داشته ای ؟
    یادم رفت این من بودم که یک زمانی از او کتک می خوردم. دستم بالا رفته بود و تا هردویمان به خود بیاییم روی صورت افشین نشسته بود. به جای اینکه عصبانی بشود و مثل آن زمان ها حیوان بازی در بیاورد گفت : خدا را شکر. کارد می زدی خونم در نمی آمد. راه افتادم بروم که دستم را گرفت و گفت : باید یک چیزی را به تو بگویم.
    _ علاقه ای به شنیدنش ندارم. گورت را گم کن.
    _ به خاطر خودت و به خاطر آن مرد باید گوش کنی.
    دلم هری ریخت و دست و پایم شل شد. درست همان چیزی که انتظارش را داشتم. می خواست تهدیدم کند. ولی افشین به جای تهدید گفت : بهار امسال مجبور شدم یک آزمایش بدهم... سودابه من مریضم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با نفرت نگاهش کردم. حقش بود. چه کسی گفته است خدایی وجد ندارد ؟ چه کسی گفته خدا عدالت ندارد و بعضی وقت ها بی انصافی می کند ؟ بیاید تا من برایش ثابت کنم. خدا افشین را تنبیه می کرد. آن هم تنبیهی که... دلم می خواست به او بخندم و رهایش کنم تا همان طور بدبخت بماند. اما خبر داشتم ممکن است در بدبختی اش من را هم بخواهد شریک کند. وقتی گفت چه مرضی دارد خشکم زد. می توانی خودت حدس بزنی چه مرضی داشت ؟... ایدز گرفته بود. یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز سالم و مسلمان هستی و گرنه مجبور بودی مثل من شهر به شهر بگردی تا کسانی را که با آنها در تماس بوده ای پیدا کنی ومطمئن بشوی سالم هستند. حالا هم به خاطر خودت و بعد هم به خاطر نامزدت برو یک آزمایش بده تا کاملا مطمئن بشوی سالم هستی. من سالم بودم. من در این مدت هیچ مشکلی پیدا نکرده بودم. حتی یک سرماخوردگی کوچک هم نداشتم. هیچ . آن قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم افشین کی رفته و متین جلویم ایستاده است. با نگرانی نگاهم کرد و پرسید : چه شده ؟ افشین بود ؟
    افشین را دیده بود. دهام را با کردم بگویم آره اما گفتم : افشین ایدز داره.
    _ چی ؟
    جمله ام را برایش تکرار کردم و برای یک لحظه برق یک وحشت در نگاهش جرقه زد. ولی زود بر خودش مسلط شد. الی دیوانه کننده بود. آن زمان بدترین لحظات عمرم بود. یا حداقل فکر می کردم که این طور است. نمی توانست چنین اتفاقی برای من بیفتد. من سالم زندگی کرده بودم. به خودم وعده می دادم که افشین همه ی این چیزها را دروغ گفته و فقط می خواسته که من را آزار بدهد. می خواست این طور مانع زدواج خیالی من با متین بشود. متین هم از این دلداریها به من می داد. مثل دیوانه ها رمان و مکان از اختیارم خارج شده بود. نمی توانستم این فکر را باور کنم. تنها کسی که در این لحظات پیشم بود متین بود. الی اگر تو پیشم نبودی متین بود. او تنهایم نگذاشت. حرف می زد و امیدوارم می کرد تا وعده های خودم را باور کنم. ولی می دیدم که او هم نگران شده است. همین قدر که شوک از سرم پرید او پیشنهاد کرد آزمایش بدهم. ولی از من برنمی آمد. من نمی توانستم این کار را بکنم. تنها چیزی که در آن وضعیت برای من باقی مانده بود سلامتی ام بود. نمی شد آن را هم از دست بدهم. نمی خواستم آن را از دست بدهم. درست همان موقع ها بود که نامه ی تو هم از ایران رسید ولی آن قدر ذهنم مشغول بود که برای اولین بار نتوانستم به محض گرفتن نامه بازش کنم. در کیفم گذاشتم و آن را همان طور نگه داشتم. سوم مارس بود که بالاخره خودم را وادار کردم بروم و آن آزمایش لهنتی را بدهم. اگر دروغ بود چرا باید خودم و متین را آزار می دادم ؟ با این فکر رفتم و آزمایش دادم...
    الی تا آن لحظه من عذابی را که در مدتی که خاطرخواه افشین بودم به پدر و مادرم داده بودم صدبرابر جلوی چشمم دیدم و فهمیدم که چه کرده ام. باید همان روزی که باعث شدم اشک در چشم های مادرم جمع بشود و دل پدرم بشکند فکر چنین روزی را می کردم. نمی خواهم بگویم همه ی پدر و مادرها همیشه درست می گویند اما پدر ومادر من که درست گفته بودند. آنها که می توانستند آینده را جلوی چشمم نشانم بدهند.من نباید این کار را می کردم. من که افشین را نمی شناختم. زندگی کثیفش را در این مملکت ندیده بودم. نباید به خاطر دل خودم و صرفا به خاطر یک هوس چنان بلایی بر سرشان می آوردم. همه ی دخترهایی که به خیال رسیدن به رویاهایشان قدم در سرزمینی دیگر می گذارند شانس خوشبخت شدن ندارند. آدمهای مثل من. این را حالا خیلی خوب فهمیدم. حتی اگر پدر و مادرها عاقمان نکنند همان عدالتی که گفتم روی شانه ات می نشیند و تکانت می دهد تا اگر خودت را به خواب هم زده باشی این بار دیگر چشم باز کنی. دیگر نمی توانی از آن فرار کنی. من هم نتوانستم الی. من هم مبتلا شده بودم. افشین با یک ازدواج نه تنها یک سال از زندگی ام را نابود کرده بود بلکه بقیه ی عمرم را هم ضایع نموده بود. اول خانواده ام.بعد خودم و دست آخر سلامتی ام را هم از من گرفته بود. می فهمی چه شده بود الی ؟ نمی دانم. شاید چون خدا می دانست چه موجود خودخواهی هستم و نه تنها درباره ی خانواده ام بلکه درمورد تو هم خودخواهی به خرج داده ام این طور تنبیهم کرد. گاهی وقت ها خوب است که آدم بلند پرواز باشد به شرط اینکه زیر پایش چاله ای به اندازه ی یک دنیا نباشد. چوب بلند پروازیم را آن چنان خوردم که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. متین از ترس اینکه مبادا دیوانه بشوم یا بلایی سر خودم بیاورم مجبورم کرد دوباره پیش او بروم. اگر او را نداشتم.اگر او پیشم نبود... وسواس به جانم افتاد. نمی گذاشتم متین دست به من یا وسایلم بزند. سرکار نمی رفتم تا مبادا باعث مریضی کس دیگر بشوم. سوار متروی شلوغ نمی شدم مبادا کسی به من بخورد. آخر سر هم آن قدر دیوانه شدم که به جان متین افتادم و خواستم او هم آزمایش بدهد. می ترسیدم در مدتی که در خانه ی او بودم به نوعی خانه اش را هم آلوده کرده باشم و او هم غیرمستقیم گرفته باشد. هر قدر متین برایم توضیح می داد که با این فکر و خیال ها و راه و روشهای من درآوردی کسی مریض نمی شود باور نمی کردم. درست مثل کسی که آتش گرفته باشد.یک مدت این طرف و آن طرف دویدم. سعی کردم فراموش کنم چه بلایی سرم آمده است. به روی خودم نیاوردم که دیگر هیچ امیدی به آینده ام ندارم. ولی بالاخره توانم را از دست دادم. بالاخره از پا افتادم و قبول کردم که آه پدر و مادرم دامن من را گرفته است. چوب حماقتم را خوردم و پذیرفتم که برای مریضی ام هیچ راه حلی وجود ندارد.
    یکی دو هفته بیشتر به عید نمانده بود که یک روز در خانه ی متین چشمم به نامه ی تو در کیفم افتاد و یادم آمد که آن را هنوز نخوانده ام. به تو قول داده بودم تا زمانی که نامه ات به دستم نرسیده است هیچ حرفی به متین درباره ی ازدواجت در ایران نزنم. علتش را نفهمیدم.اما به قولم عمل کرده بودم. حدس می زنم برای تو هم مشکل بود بعد از بلایی که جمشید بر سرت آورد و بعد از آن تصمیم محکمی که برای ازدواج نکردن گرفته بودی به متین بگویی کسی را پیدا کرده ای که با جمشید فرق دارد. به هر حال آن شب وقتی متین داشت تلویزیون تماشا می کرد نامه را باز کردم و آن را خواندم. حدسم درست بود. خبرهایت نشان می داد این بار شانس همراهی ات کرده است و درست کسی را انتخاب کرده ای که لنگه ی خودت است. بعد از دو ماه و نیم .سه ماه بدبختی پشت سر هم آن شب بالاخره خبری خواندم که از عمق وجودم من را خوشحال کرد. الی ورق ای بازی جلویم چید هشده بودند و من تازه آن شب فهمیدم که چقدر آنچه ما فکر می کنیم می تواند با آنچه اتفاق می افتد متفاوت باشد. من در رقابت پنهانی برای تصاحب متین با تو جنگیدم و تو بی خبر از همه جا برای خودت در ایران داشتی ازدواج می کردی. متین هم که فکر می کردم عاشق من یا توست از چند وقت پیش با خانم دکتری می گشت و برای شام بیرون می رفتند. بعد از اطلاع از بیماری ام دیگر متین مرد زندگی من نبود. برایم یک برادر یا یک دوست بود که در بدترین شرایط تنهایم نگذاشته بود. خدا می داند آن شب وقتی نامه ی تو را خواندم در عین خوشحالی چقدر هم متاسف شدم. شاید بعد از شنیدن خبر بیماری ام و خوردن سرم به سنگ این امید را داشتم که حداقل بین شما دو نفر اتفاقی بیفتد. فقط اگر آنچه من درباره ی تو یا متین زمانی خیال می کردم واقعیت پیدا می کرد .ولی تو با ازدواجت نشان دادی که هیچ علاقه ای جز دوستی ساده به او نداری... فکر کردم از طرف متین هم با وجود آن خانم دکتر احتمال هیچ محبت خاصی نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی هم که خبر ازدواج تو را بشنود مثل ماجرای من و پیشنهاد افشین با لبخندی می گوید آه چه عالی ! بالاخره از دست این جمشید روباه صفت خودش را خلاص کرد ! اما اشتباه کردم. نامه را که یک بار دیگر برای متین خواندم دیدم چطور انگشتانش مشت شد و رگهای گردنش کشیده شد. طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. هیچ صدایی از او در نمی آمد. زمانی هم که تکانی به خودش داد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که باید برای دیدن یک مریض به بیمارستان برود. الی... اشتباه نکرده بودم. آن شب هم اشتباه نکردم. متین به تو علاقه ای متفاوت با من داشت. می دانم که گفتن این چیزها دیگر به هیچ دردی نمی خورد. تو در کنار عماد شاد و خوشبختی. متین هم مثل سابق باز دوستت است. یکی دو ساعت بعد که متین به خانه اش برگشت ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود. اما درونش... آن وقت بود که فهمیدم چه کرده ام و چه در سرم بود. به حماقت و دیوانگی خودم در طول این یک سال خندیدم. من به دنبال زیاد کردن آن محبت خیالی بودم و خبر نداشتم چه افکاری در سر متین است. بیهوده نبود که هیچ وقت نمی توانستم از حد خاصی به او نزدیک بشوم. یادت هست قبل از رفتنت وقتی به تو گفتم متین بی احساس ترین و بی تحرک ترین مرد در امور احساسی است تو خندیدی و مسخره ام کردی ؟ من که دقیقا یادم هست چشمهایت چطور از فرط تعجب گرد شده بود. نظر تو درست مقابل نظر من بود. آن شب تازه فهمیدم چرا این طور بود. آنچه متین به تو ابراز می کرد با آنچه من می دیدم فرق داشت و من با سماجت بچگانه ای که داشتم تقلا می کردم محبت متین نسبت به تو را در دل او نابود کنم و به جایش عشق خودم را بکارم. ولی اشتباه کرده بودم. گاهی محبت ها آن چنان ریشه دار هستند که نه با طوفان و نه با بیل و کلنگ .با هیچ چیزی از بین رفتنی نیستند مگر با یک اشتباه که من آن شب آن اشتباه را ناخواسته مرتکب شدم. تمام امید متین را نابود کردم و او را بدون اینکه خواسته باشم و آرزویش را داشته باشم از پا در آوردم. با بدبختی و تاسف از جفایی که در حق او کرده بودم شرمندگی را در خودم تمام کردم و حقیقت را ار او پرسیدم. مدتی جواب سربالا داد تا عاقبت مجبورش کردم حرف دلش را بزند. دوستت داشت الی ! خودخواهی از آدمها هیولایی می تواند بسازد که حتی از تصویرهای انیمیشنی هم که هر روز کشیده می شوند وحشتناک تر باشد. من حالا می توانم آن هیولای وجود خودم را ببینم. وقتی حسادت کور آدمها کنار برود... از آن شب هزاران بار از خدا خواسته ام اگر من مانعی در ابراز محبت متین نسبت به تو بودم از سر تقصیراتم بگذرد. الی ! اگر تو هم به متین علاقه ای داشتی من چه باید بکنم ؟ تو می دانستی که چه در سر من می گذرد. من به تو می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم که تو را کنار بزنم. تویی را که احتمالا روحت هم از چیزی خبر نداشت . الی تو متین را دوست داشتی ؟ چه سوال احمقانه ای می پرسم. یعنی ممکن بود که کسی متین را ببیند و بشناسد آن وقت دوستش نداشته باشد ! اما تو چطور دوستش داشتی ؟ خدا کند عاشقش نبوده باشی تا حداقل من بعد از مرگم راحت باشم. تنها امید و قوت قلبم در این است که تو اگر متین را دوست داشتی متین با آن همه علاقه ای که من آن شب از او دیدم نمی توانست در لندن دوام بیاورد. پیش تو برمی گشت. تو اگر متین را دوست داشتی راضی نمی شدی که عماد قدم به زندگی ات بگذارد. الی تو را به خدا قسم اگر ذره ای هم به او علاقه داشتی از من بگذر و من را ببخش. من نمی توانم گناه این دوری شما را تحمل کنم. من آدم گناهکاری هستم.خودم این را می دانم.ولی به جبران همه ی آن خودخواهی ها لحظه به لحظه برای خوشبختی ات دعا کردم. قسم می خورم.
    دیروز سال تحویل شد. فکر می کردم متین مثل سالهای گذشته به ایران برمی گردد. ولی امسال نرفت. نمی دانم این هم از خودخواهی ام است که فکر می کنم او به خاطر من نرفته است ؟ شاید آنچه در ذهن من است می خواند که می ترسد تنهایم بگذارد. الی خیلی خسته و داغان هستم. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. نه امیدی نه هدفی.نه دلگرمی ای. هیچ.هیچ. حرفهای متین هم دیگر هیچ اثری دارد. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. دلم برای ایران تنگ شده است. برای خانوادها و برای خانه ام. برای تو.... ولی نمی توانم قدم به ایران بگذارم. آن زمان که سالم بودم نمی توانستم. حالا چطور این کار را بکنم ؟ با چه رویی ؟ عکس تو و خانواده ام همین جا جلوی رویم است. هر وقت که دلم برایتان خیلی تنگ می شود با عکسهایتان حرف می زنم. الان که این نامه را برایت می نویسم در پانسیون هستم. متین را راضی کردم یک امروز را اجازه بدهد تنها باشم. او هم به تنهایی و استراحت نیاز دارد. نمی دانم چه توانی برای تحمل آدمی مثل من دارد. وسایلم را مرتب کردم. فکر نمی کنم پدر و مادرم علاقه ای به دیدن و داشتن چیزی از من داشته باشند. اما شاید ژاله بخواهد. عکس ها و چند تکه چیز دیگر را برای تو کنار می گذارم. امیدوارم کسی پیدا شود و یادداشت رویش را بخواند. الی ! تصمیمم را گرفته ام. این نامه را هم بین وسایل می گذارم تا با بقیه ی وسایل یا یکباره به دستت برسد یا هیچ وقت آن را نبینی و نخوانی . می دانم وقتی بفهمی چه کرده ام چقدر عصبانی می شوی ولی من را ببخش. من از اول هم آدم ضعیفی بودم. طاقت سختی نداشتم. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. فقط می خواهم این را بدانی که چقدر.چقدر دوستت دارم.اندازه ی ژاله.شاید هم بیشتر. شاید دیدارمان به قیامت باشد. آن زمانی که همه در صفها ایستاده اند تا به حسابشان رسیدگی شود. منتهی من و تو در دو صف جداگانه
    هستیم. برای آمرزشم دعا کن الی . خیلی دوستت دارم.

    قربانت: سودابه خودخواه ".



    آیلین شوکه و ناباور به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد. نامه تمام شده بود. آخرین نامه ی سودابه ...
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نفسش از هق و هق گریه بالا نمی آمد.
    _ سودابه مریض بودی ؟ ایدز داشتی ؟... سودابه چه کار کردی ؟ تو با خودت چه کار کردی ؟... چطور توانستی چنین بلایی سر خودت بیاوری ؟ چطور توانستی چیزی را که خدا به تو داده بود به هر دلیلی این طور از بین ببری ؟چطور فراموش کردی همان حضور بیمارت هم می توانست باعث قوت قلب باشد؟ ... سودابه من چه کردم ؟ من چطور توانستم آن بلا را سر متین بیاورم ؟ چطور به او مهلت ندادم حرفی بزند؟ چرا نگذاشتم از خودش دفاع کند ؟ چطور توانستم آن حرفها را به او بزنم ؟ چطور در مقابل آن همه خوبی من نابودش کردم ؟ سودابه من به او گفتم... آه خدایا ! متین ! من چه کردم ؟....
    آهو در حالی که می گفت : " آیلین رفتی لباس عوض کنی یا... " بی هوا سر داخل اتاق او کرد و هراسان او را روی زمین در حالی که نامه های سودابه میان انگشتانش بود و وسایلش پخش زمین در میان هق هق گریه هایی که سعی داشت آنها را خاموش نگه دارد پیدا کرد. رنگش پرید .جلو دوید و پرسید : آیلین ؟ چه شده ؟ از طرف متین بود ؟ اتفاقی افتاده ؟
    آیلین صورتش را میان دستانش پنهان کرد و سرش را تکان داد. آهو پرسید : برای متین اتفاقی افتاده ؟
    به علامت نه دوباره سر تکان داد.
    _ نیلوفر یا پیمان چیزی شان شده ؟
    _ نه ....
    آهو وحشت زده سعی کرد دستان او را از روی صورتش بردارد.
    _ آیلین به خدا قلبم به دهانم آمد. چه شده ؟ این چیزها مال کیه ؟
    آیلین سرش را به سینه ی خواهرش تکیه داد و از شدت ناتوانی و استیصال زمزمه کرد : آهو... آهو... چه کردم...
    _ چرا گریه می کنی آیلین ؟ حرف بزن خواهش می کنم.
    نمی توانست. اگر تا پیش از این به خاطر عذاب وجدان شراکت در به کشتن دادن سودابه حرفی نمی زد حالا از سنگینی شانه هایش از درد قضاوت عجولانه و تهمت ها و ناسزاهایی که به متین گفته بود نمی توانست کلامی بگوید.

    ************************************************

    آهو گوشی تلفن را به او داد و در حالی که معلوم بود ترجیح می دهد آنجا در اتاق او بماند رفت. چشمان آیلین هنوز هم نم اشک خود را داشت و سرخ از گریه های خاموشش بود. هنوز هم بدنش از فکر کاری که کرده بود می لرزید. هیچ گاه در تمام عمرش چنین خبط بزرگی مرتکب نشده بود. هیچ وقت در هیچ شرایطی اختیار زبان خود را از دست نداده بود. در بدترین لحظه ها با صبوری پیش رفته بود. اما حالا... درست زمانی که باید آرامش را از خود نشان می داد خراب کرده بود . پرده ی اشک را از چشمانش کنار زد و شماره ها را با انگشتان لرزانش گرفت. قلبش به شدت می زد و نمی دانست چه باید بگوید. آیا فقط گفتن متاسفم کافی بود ؟ کمی طول کشید تا ارتباط برقرار شود و تلفن شروع به بوق زدن بکند. چهارمین بوق هم رد شد و او با ناامیدی فهمید که متین خانه نیست و باید برایش پیغام بگذارد. هر قدر منتظر شنیدن صدای منشی تلفنی ماند جوابی نگرفت. بوق دوازدهم هم زده شد. تماس را قطع کرد و گوشی تلفن را به لب هایش چسباند. در محل کارش بود ؟ کشیک شب در بیمارستان ؟ اما او که شماره ی محل کارش را نداشت. باید صبر می کرد.
    صبح وقتی عازم دانشگاه شد به خاطر بی خوابی و گریه سرش درد می کرد.آهو با دیدن قیافه اش ناله ای کرد و گفت : وحشتناک شدی آیلین.
    ملوک نیزی با ناراحتی سعی کرده بود بفهمد چه اتفاقی افتاده که او دوباره به کنج اتاقش خزیده و حتی برای شام هم پایین نیامده است. مجبور شد برایش توضیح بدهد.
    _ متین نامه ی سودابه را برایم فرستاده بود... بالاخره فهمیدم علت واقعی آن کارش چه بود.
    _ خوب ؟
    مکثی کرد و گفت : مریض بود. شوهرش افشین آلوده اش کرده بود... ایدز داشت.
    زبان آهو بند آمد ونتوانست چیزی بگوید. رنگ از روی ملوک پریده بود.
    _ خدایا پناه می برم به تو ! الهی بمیرم برای سودابه .
    بغضش را قبل از اینکه جان بگیرد بلعید و راهی دانشگاه شد. کمپرس آب سرد کمی وضع چشمانش را بهتر کرده بود. ولی عدم تمرکزش سر کلاس برای دانشجویانش مشهود بود. سابق بر این هم گاه حواسش پرت می شد اما نه این طور که مجبور شود برای اینکه حرف هایی را که می زند به خاطر داشته باشد و رشته ی کلام از دستش خارج نشود تخته وایت برد پشت سرش را سیاه کند. روز را با پریشان حالی به پایان رساند و به خانه برگشت. هنوز لباسهایش را در نیاورده بود که شماره ی خانه ی متین را گرفت و منتظر شنیدن صدایش شد. اما بی فایده بود. جوابش مثل شب پیش بود. کسی به تلفن پاسخ نمی داد.
    تا شب سه بار دیگر شماره ی او را گرفت و هر بار بیهوده تر از پیش. آهو پرسید : خبری نیست ؟
    کلافه جواب "نه" داد. دوباره حواسش پیش نامه ی سودابه رفت. از کارهای مسخره ی دنیا سردرنمی آورد. آن طرف دنیا سودابه از شدت عذاب وجدان به خاطر حسادت به دوستش خوابش نمی برد و این طرف دنیا او شبها را به یاد اینکه بهترین و نزدیکترین دوستش متین را در اختیار دارد از شدت حسادت نفسش تنگی می کرد. دو نفر در دو جای مختلف با دو فکر یکسان. هر دو نیز بازنده و شکست خورده. یکی زندگی اش را از دست داده بود و دیگری آینده اش را. وقتی آنها در ذهنشان برای توجیه و طلب بخشش فکر می کردند مرد محبوبشان با دکتر دیگری شب ها را می گذرانده است ! از این بدتر هم می توانست بشود ؟ ای کاش می توانست آنچه در دلش بود به سودابه بگوید. چرا نتوانست ؟ از خود گذشتگی او کارها را خراب کرده بود یا اشکال کار واقعا جای دیگری بود ؟ اگر متین را پیش خود نگه می داشت باز هم فرقی در نتیجه ی این ماجرا داشت ؟ نه. هیچ فرقی نمی کرد. بهترین تصمیم را برای سودابه گرفته بود.اما در این میان متین را هم فدا کرده بودند. این یکی دست از او کشیده و دل نکشیده بود و آن یکی دلش کاملا پا نمی داد و دست بر او داشت. واقعا سودابه آن قدر متین را دوست داشت که ارزش این دلشکستگی متین را داشته باشد ؟ سودابه ای که با یک سال تقلا به این نتیجه رسیده بود عقلش را هم در این عشقش شریک کند و افشین را دوباره با آن سابقه قبول کند ؟ خودش چه ؟ خودش چه کرده بود ؟ مگر نه اینکه خودش هم اجازه داده بود عماد پا در زندگی اش بگذارد ؟ گناه او که بزرگ تر از گناه سودابه بود. نه انصاف نبود سودابه را به این خاطر محاکمه کند. ای کاش این فرصت را داشت به سودابه بگوید آنچه به عنوان حسادت در قلب او بود چندین برابر در وجود خودش داشت. ای کاش می توانست به او بگوید که سعی کرده بود با وارد کردن عماد به زندگی اش متین را کاملا ببخشد. حداقل حضور فیزیکی اش را به او می بخشید و آنچه از او شنیده بود با آن خاطره ها برای خودش نگه می داشت.
    _ از کجا معلوم چند وقت بعد متین نیز یکی مثل همین عماد یا جمشید نمی شد... اما نه. این حق را نداشت که متین را هم محکوم و سرزنش نماید. مگر نه اینکه خبر حضور عماد در زندگی اش ضربه به زندگی متین زده بود ؟ در این میان اگر قرار بود کسی هم مقصر شناخته شود خودش بود. خودش را باید محاکمه می کرد.
    _ اما از کجا باید می دانستم که این طور خواهد شد ؟
    مطمئنا سودابه حالا خیلی خوب می دانست هیچ کینه و ناراحتی از وی در دلش ندارد. شاید همان اعترافش باعث شده بود که شانه هایش کمی سبک تر هم بشود. حداقل حالا دیگر عذاب وجدان حسادت به خوشی های سودابه را نداشت .اما غصه ای بزرگ تر در بین بود. اینکه چطور و با چه رویی به متین بگوید که اشتباه کرده است ؟ چطور حرفهای احمقانه ی آن شبش را جبران کند ؟ می دانست متین دل مهربان و بزرگی دارد ولی این بار قضیه فرق می کرد. هیچ وقت به او توهین نکرده بود. هیچ وقت با نشاندن کسی به جای او این گونه تحقیرش نکرده بود. یه یاد آوردن حرف های آخرین روز اقامت متین در ایران باعث رعشه بر اندامش می شد و اشکش را در می آورد. گویی حالا که دیگر سودابه با کمال میل حتی قبل از مرگش عقب کشیده بود می توانست طعم آن حرف ها را بهتر بفهمد و دلش بیشتر از گذشته بسوزد. اگر لازم می شد باید به متین التماس می کرد که از گناهش بگذرد. اما قبل از آن باید پیدایش می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    یک هفته تماس مکرر با منزل متین در لندن همه بی فایده بود. کسی به تلفن جواب نمی داد. افسرده و آشفته تر از پیش تمام مدت ذهنش مشغول بود و شب ها تا صبح فقط خواب متین را می دید . خواب می دید متین را پیدا کرده و التماسش می کند او را ببخشد اما متین به او توجهی نمی کند و با زن دیگری می رود. تصمیم گرفته بود آن قدر شماره ی خانه ی او را بگیرد تا بالاخره جوابی بگیرد اما وقتی آن شب خواب سودابه را دید تصمیمش عوض شد ودانست باید کاری بیشتر از این انجام بدهد. خواب دید سودابه درحالی که پابرهنه است و لباسی پاره و مستعمل به تن دارددر کوچه ها ی تاریک و کثیف راه می رود. سودابه آن چنان پریشان و آشفته بود که آیلین در تمام مدت آشنایی شان او را آن طور ندیده بود. سودابه می گریست و فریاد می زد و متین را صدا می کرد. وقتی آیلین از خواب پرید خیس عرق بود و چون بید می لرزید. نزدیک سپیده بود. به خود تکانی داد و در جایش نشست. به یاد نمی آورد آخرین بار کی او را در خواب دیده است. نگاهش زیر روشنایی چراغ قبل از همه با تصویر خندان سودابه و متین تلاقی کرد. دست روی چهره شان کشید. زیر لب زمزمه کرد : خداوندا ! لطف بیکران و رحمت بی پایانت را شامل حال سودی من هم بکن. خدایا ما را به خاطر ضعفمان ببخش و بیامرز....
    بعد از ظهر که به خانه برگشت برای چندمین بار شماره ی خانه ی متین را گرفت و بی نتیجه سراغ وسایلی که متین برایش فرستاده بود رفت تا شاید از میان آنها و دفترچه ها شماره تلفنی از محل کار او به دست اورد اما هیچ نشانی از آن نبود. تصمیم گرفت شب با پیمان و نیلوفر صحبت کند. احتمالا آنها شماره ی محل کار متین را داشتند.
    نیلوفر بود که به تلفن جواب داد.
    _ الی ؟ خودت هستی ؟ حالت چطور است ؟
    _ خوبم. شما دو نفر چطورید ؟
    _ ما هم خوب هستیم.
    احساس کرد نیلوفر برای یک لحظه گیج و سردرگم نمی داند چه باید بگوید.حدس زد که به چه فکر می کند. صبر کرد تا خودش حرف بزند.
    _ الی واقعا متاسفم. می دانیم که قول داده بودیم به ایران بیاییم اما موفق نشدیم . معذرت می خواهم.
    لبخند تلخی زد و گفت : عیبی ندارد.
    خطاب نیلوفر به کس دیگری در آن سوی خط برگشت.
    _ الی است.
    صدای پیمان را توانست تشخیص بدهد. تلفن روی آیفون رفت و ارتباط سه نفره شد.
    _ سلام الی. حالت چطور است ؟ حال دانشجوهایت چطور است ؟!
    _ سلام. خوبم. چه خبر ؟ چند وقتی است بی خبر هستید .
    _ مشغول زندگی هستیم.
    _ خوب است.
    پیمان نیز چیزی در کلامش داشت که باعث می شد صدای گرم و شادش رگه ای از حزن بگیرد. مطمئنا او هم به سودابه فکر می کرد.
    پیمان گفت : تو چه کار می کنی عروس خانم ؟ اوضاع به کامتان هست ؟
    برای یک لحظه مکثی کرد و گفت : بد نیست. می گذرد.
    _ تبریک می گویم . ببخشید که نتوانستیم به ایران بیاییم. حتی فرصت نشد خبری به تو بدهیم که برنامه به هم خورده است.
    _ عیبی ندارد. ایران هم خبری نبود.
    _ اختیار دارید بل داشت عروس می شد. خبری نبود ؟!
    باز مکثی کرد و بعد متوجه شد باید به آنها بگوید. با ناراحتی که سعی داشت پنهانش کند گفت : عروسی در کار نبود.
    _ نبود ؟ یعنی چه ؟
    _ به هم خورد.
    سکوت ناشی از حیرت در آن سوی خط حاکم شد. نیلوفر پرسید : چرا ؟
    با زهرخندی گفت : برای اینکه یکی از انگلیس یک بسته ی بزرگ از روزنامه ها و مجلات یک سال پیش را برای عماد فرستاد که در آن راست و دروغهای رنگارنگ درباره ی من نوشته شده بود.
    پیمان پرسید : کی ؟
    _ تو فکر می کنی چه کسی می توانست این کار را بکند ؟!
    _ راستش پست فطرت تر از جمشید دور و بر تو کسی را نمی شناسم !
    با سکوتش کلام او را تایید کرد و پیمان خشمگین گفت : مگر دستم به او نرسد....
    _ نه پیمان . آرام باش. لازم نیست کاری بکنی . اتفاقا فکر می کنم کر خوبی کرد. من را برای همیشه از شر خیلی چیزها راحت کرد. باید یک کارت تشکر برایش بفرستم.
    _ واقعا که !... آن طرف تو هم به خاطر همین همه چیز را به هم زد؟!
    از لحن پیمان خنده اش گرفت و گفت : فراموشش کن. باشد ؟
    _ هی دختر تو کارت خیلی درست است. حالت خوب است ؟ این مردها می توانند کاری بکنند که ذره ای در احساسات یخ زده ی تو تغییر بدهند ؟!
    نیلوفر با تشری به پیمان خواست جلوی دهانش رابگیرد. آیلین خنده ی تلخی کرد و به نیلوفر که اظهار تاسف کرد گفت : عیبی ندارد. من چیزهایی شنیدم که حرفهای پیمان در برابرش جوک است.
    پیمان هم عذر خواهی کرد و باز سکوتی بینشان به وجود آمد. می دانست حالا باید بپرسد. ولی نمی توانست کلمه ی مناسبی را برای پرسیدن پیدا کند. عاقبت گفت : نیلو تو ... تو سودی را دیدی ؟... منظورم این است که با او حرف زدی ؟ چیزی به تو گفت ؟
    صدای نیلوفر هنگام جواب دادن گرفته بود.
    _ نه . ما بعدا فهمیدیم... قبل از عید. حدودا یکی دو روز قبلش من با پانسیون تماس گرفتم تا شاید راضی شود با ما به ایران بیاید. ولی سینتیا هم اطاقی اش گفت که سودابه مدتی است که آنجا زندگی نمی کند. با محل کارش هم که تماس گرفتیم ظاهرا به آنجا هم نمی رفت. پیمان... پیمان بلیط ها را گرفته بود و می خواستیم به تو هم خبر بدهیم. گفتیم که اول از طرف متین و سودی مطمئن بشویم بعد به تو بگوییم. پیمان...
    گریه به نیلوفر مجال حرف زدن نداد و پیمان با دوراندیشی لطف کرد و گوشی تلفن را برداشت. ارتباط دو نفره شد ودیگر صدایی از نیلوفر نبود. خدا ر اشکر کرد. چون می ترسید خودش هم اختیار از دست بدهد و دوباره هق و هق گریه اش را از سر بگیرد.
    _ حالش خوب است ؟
    _ آره . خوب است. با وجود گذشت این مدت کمی برای هردویمان به خصوص برای نیلو سخت است که با این ماجرا کنار بیاید.
    _ می دانم...
    بغضش را بلعید و ادامه داد : شما کی سودابه را دیدید ؟
    _ راستش ما تا چند روز نتوانستیم او را ببینیم. من با متین تماس گرفتم تا شاید او بداند کجا رفته است. فرصت نکردم درباره ی تغییر تاریخ عروسی تو حرفی بزنم. متین گفت سودی روز قبل از تماس من... فوت کرده بود. برنامه ی ایران کنسل شد و به لندن رفتیم. متین به خانواده ی سودی در ایران خبر داده بود... جـ جنازه ی سودی را هم بعد از تشخیص و تایید پزشکی قانونی در سردخانه نگه داشت تا ببینیم خانواده اش چه خواهد کرد. متین ضربه ی بدی خورده بود. ظاهرا حدس می زده است که سودی چنین کاری بکند. برای همین از چند وقت پیش او را پیش خود برده بود... سودی به بهانه ی سر زدن به دوستان هم اتاقی اش در پانسیون یک شب رفته بود.... متین خودش را در مرگ سودی مقصر می داند. فکر میکند اگر آن شب هم اجازه ی رفتن به او نمی داد این طور نمی شد....
    اشک هایش بدون اینکه اختیارش را داشته باشد داشت فرو می ریخت و او با تقلا دست روی دهانش گذاشته بود تا پیمان متوجه اشکهایش نشود. داشت ویران می شد. اگر متین فقط یک کورسویی از آرامش داشت آیلین با آن حرفها نابودش کرده بود.
    پیمان داشت می گفت : پدر سودی نتوانست به لندن بیاید. برای ویزا مشکل داشت. برای همین مجبور شدیم سودی را به ایران بفرستیم.
    _ ایران ؟
    _ آره . به سمنان فرستاده شد. قرار بود خانواده اش به تهران بیایند و بعد هم... متین نمی دانست باید به تو خبر بدهد یا نه ؟ به او درباره ی تغییر زمان مراسمتان در ایران گفتم و راستش را بگویم هیچ تعارفی نکردم که این خبر را من به تو بدهم. خود متین هم چنین چیزی را از من نخواست. گفت خودش به تو خبر خواهد داد. خودش با تو تماس گرفت ؟
    با عذابی دردناک گفت : آره. خودش تماس گرفت.
    حالا پیمان هم متوجه گریه ی او شده بود. برای همین یک لحظه نتوانست چیزی بگوید. بعد زمزمه کرد : حدس می زدم این طور بشود. برای همین نخواستم این خبر را من بدهم. متین بهتر می توانست از پس تو بربیاید... به تو گفت که افشین لجن آلوده اش کرده بود ؟
    سعی کرد گریه ی آرام و آهسته اش را قورت بدهد. گفت : نه.... آن شب من چیزی نفهمیدم. حالم خوب نبود. چند وقت پیش متین بسته ای از سودابه برایم پست کرد. سودی بریام نامه نوشته بود. تازه فهمیدم که چه اتفاق وحشتناکی افتاده است.
    _ آره . واقعا اتفاق وحشتناکی بود.
    توانش را جمع کرد وپرسید : شما بعد از آن ماجرا متین را باز هم دیدید ؟ با او صحبت کردید ؟
    _ نه. فقط همان دفعه. راستش نه فرصتی برای دیدار پیش آمده است و نه اصلا حوصله ی کاری را داشتیم. با نیلوفر قرار گذاشته بودیم برایت هدیه ای بفرستیم ولی تا امروز عقب افتاده بود. فکر می کنم آن قدر امروز و فردا می کردیم که با هدیه ی تولد بچه تان یکی می شد !
    پوزخندی زد وگفت : خوب شد که امروز و فردا کردید. به هر حال مرسی... پیمان شماره ی تلفن محل کار متین را داری ؟
    _ آره . یادداشت می کنی ؟
    شماره را از او گرفت و دقیقه ای بعد با هر دو خداحافظی کرد. سرش را میان دستانش گرفت و میتن را در آن شب تصور کرد... آن شب آنچه بر سر متین آمد مسلما هیچ فرقی با خودش نداشت. او از خبر مرگ دوست عزیزش فرو ریخت و متین سنگینی مرگ سودی را برشانه های خود سنگین تر حس کرد. فقط به خاطر اینکه او ندانسته و عجولانه حرف زده بود. حالا متین چه می کرد ؟
    با اینکه می دانست باید همان شب با متین صحبت کند اما ذهنش برای حرف زدن یاری اش نمی کرد. باید وقتی که دوباره خودش را اماده می کرد این کار را انجام می داد.

    ************************************************

    دو شب بعد از صحبت با نیلوفر و پیمان بود که با بیمارستان تماس گرفت. وقتی گفت می خواهد با دکتر متین تمیمی صحبت کند زن گفت : دکتر تمیمی اینجا نیست.
    آیلین جا خورد. پرسید : کشیک نیست یا به بخش دیگری منتقل شده است ؟
    _ هیچ کدام. دو هفته ای می شود که دیگر به سر کار نمی آید.
    _ چرا ؟
    _ چون در مرخصی است.
    _ می دانید کی برمی گردد ؟
    _ نه .نمی دانم. اما حدس می زنم تا قبل از ماه ژوئن سر کار برنخواهد گشت.
    حیرتزده تشکر کرد و تماس را قطع کرد. به این ترتیب تقریبا یک ماه دیگر باید برای حرف زدن با متین صبر می کرد. اما او این مدت مرخصی چه می کرد ؟
    "خوب معلوم است بلایی که سودابه بر سرش آورد کم بود که من هم.... "
    صورتش را میان دستانش محکم فشرد و برخاست. بوی یاس تمام اتاقش را گرفته بود. اما گویی دیگر نمی تواند زیباییهای اطرافش را حس کند. چطور می توانست وقتی تمام مدت ذهنش درگیر متین بود به چیزهای دیگری فکر کند. باید به دنبال راه دیگری می گشت. نمی توانست یک ماه را دست روی دست بگذارد و به انتظار بازگشت متین به سرکارش بماند.
    فکر کرد : " باید برایش نامه بنویسم. در این صورت اگر بخواهد با تلفن صحبت نکند مجبور می شود نامه ر ابخواند. هر روز هر جایی که برود بالاخره در یک ساعتی به خانه برمی گردد. اصلا شاید به مسافرت رفته باشد. با نامه هر زمان که برگردد من حرفم را زده ام... ممکن است به ایران بیاید ؟
    بعید نبود. شاید به خاطر همین مرخصی طولانی گرفته بود. اما آیا آیلین می خواست به در خانه ی پدری متین برود ؟ باید کمی دیگر صبر می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/